نوشته‌ها

زندگینامه جهانگیر خان قشقایی

به نام آفریننده عشق

 

جهانگیر خان قشقایی, حکیم‌، فقیه‌ و عارف‌ امامی‌ قرن‌ سیزدهم‌ در ۱۲۴۳ در روستای‌ دهاقان‌ از توابع‌ شهرضا در اصفهان‌ به‌ دنیا آمد. پدرش‌، محمدخان‌ قشقایی‌ اصفهانی‌ درّه‌شوری‌، مردی‌ عالم‌ و صاحب‌ کمال‌ و از خانه ای‌ دره‌ شور، از ایل‌ قشقایی‌ بود. مادرش‌ نیز از خان‌زادگان‌ سمیرم‌ اصفهان‌ و از ساکنان‌ دهاقان‌ بود و به‌ همین‌سبب‌ مردم‌ اصفهان‌، جهانگیرخان‌ را دهاقانی‌ نامیده‌اند. وی‌ خواندن‌ و نوشتن‌ را در زادگاهش‌ فراگرفت‌. شوق‌ تحصیل‌ در وی‌ موجب‌ شد تا پدرش‌ معلمی‌ برای‌ او بگیرد.

جهانگیرخان‌ تا حدود چهل‌ سالگی‌، همانند پدرش‌، به‌ زندگی‌ عشایری‌ و دامداری‌ و کشاورزی‌ مشغول‌ بود. در سواری‌ و تیراندازی‌ مهارتی‌ چشمگیر داشت‌ و به‌ موسیقی‌ علاقه‌مند بود و گاه‌ تار می‌نواخت‌. حدوداً چهل‌ ساله‌ بود که‌ روزی‌ برای‌ فروش‌ محصولات‌ و خرید مایحتاج‌ سالانه‌ ایل‌ و تعمیر تار به‌ بازار اصفهان‌ رفت‌ و با مشاهده‌ مدرسه‌ صدر، مجذوب‌ شکوه‌ معنوی‌ مدرسه‌ و علمای‌ آن‌ گشت‌.

شخصی‌، که‌ احتمالاً همای‌ شیرازی‌ بود، با مشاهده‌ علاقه‌ جهانگیرخان‌ به‌ مدرسه‌ صدر او را به‌ تهذیب‌ نفس‌ و تحصیل‌ علم‌ و معرفت‌ دعوت‌ کرد. جهانگیرخان‌، تحت‌ تأثیر سخنان‌ او، تحصیل‌ علم‌ را بر امور دیگر ترجیح‌ داد و با راهنمایی‌ او حجره‌ای‌ در یکی‌ از مدارس‌ علمیه‌ اصفهان‌ گرفت‌ و تا پایان‌ عمر در آن‌ شهر ماند. وی‌ با اینکه‌ در میانسالی‌ به‌ کسب‌ علم‌ روی‌ آورده‌ بود، با استعداد و شوق‌ و همتی‌ عالی‌ به‌ فراگیری‌ علوم‌ نزد مشایخ‌ آن‌ روز اصفهان‌ پرداخت‌ و چندی‌ نگذشت‌ که‌ از مدرّسان‌ علوم‌ عقلی‌ و نقلی‌ گردید.

وی‌ حدود چهل‌ سال‌ در مدرسه‌ صدر اصفهان‌ به‌ تدریس‌ علوم‌ عقلی‌ پرداخت‌. وی‌ حکمت‌ را آمیخته‌ به‌ عرفان‌ و ممزوج‌ با فلسفه‌ مشاء و اشراق‌ درس‌ می‌داد. آوازه‌ حوزه‌ درس‌ او بزرگان‌ و مشتاقان‌ علم‌ را برای‌ کسب‌ فیض‌ به‌ اصفهان‌ کشاند.

 

اساتید

محمدرضا قمشه‌ ای‌

شیخ‌ محمدحسن‌ نجفی

شیخ‌ محمدباقر نجفی

ملاحسین‌ علی‌ تویسرکانی‌

 

شاگردان

حاج‌آقارحیم‌ ارباب‌

حاج‌ آقاحسین‌ طباطبایی‌ بروجردی‌

شیخ‌محمد حکیم‌ خراسانی‌

سیدمحمد داعی‌الاسلام‌ لاریجانی‌

محمدعلی‌ شاه‌ آبادی‌

سیدجمال‌الدین‌ گلپایگانی‌

سیدحسن‌ مدرس‌

شیخ‌ حسنعلی‌ اصفهانی‌ نخودکی‌

آقا نجفی‌ قوچانی‌

میرزاحسین‌ نائینی‌

شیخ‌مرتضی‌ طالقانی‌

 

ویژگی ها

جهانگیرخان‌ قشقایی‌ عارفی‌ زاهد و بلند طبع‌ بود و زندگی‌ خود را از حق‌الاجاره‌ سالانه‌ زمینی‌ که‌ داشت‌ می‌گذراند. وی‌ تا پایان‌ عمر لباس‌ عشایری‌ پوشید و لباس‌ مرسوم‌ عالمان‌ را بر تن‌ نکرد. غزلیاتی‌ نیز از جهانگیرخان‌ قشقایی‌ به‌ جای‌ مانده‌ است‌. پس‌ از وفات‌ وی‌، حکیم‌ خراسانی‌ به‌ جمع‌آوری‌ اشعار او همت‌ گمارد ولی‌ این‌ دیوان اکنون‌ در دست‌ نیست‌. در برخی‌ منابع‌ شرحی‌ فارسی‌ از نهج‌البلاغه‌ به‌ او نسبت‌ داده‌اند.

جهانگیر خان در اثر شخصیت بارز علمی و تسلم مقام قدس و تقوی و نزاهت (پاكدامنی) اخلاقی و حسن تدبیر حكیمانه كه همه در وجود وی مجتمع بود؛ تحصیل فلسفه را كه بین علما و طلاب سخت موهون (سست) و با كفر و الحاد مقرون بود؛ از آن بدنامی به كلی نجات داد و آن را در سرپوش درس فقه و اخلاق چندان رایج و مطلوب ساخت كه نه فقط دانستن و خواندن آن موجب ضلالت و تهمت بی‌دینی نبود؛ بلكه مایه افتخار و مباهات محسوب می‌شد.

آخوند كاشی از دوستان صمیمی و یار باوفای حكیم جهانگیرخان قشقایی بود. جهانگیر خان از هنگامی كه در مدرسه صدر بازار اصفهان به تحصیل و تدریس مشغول بود، هم مباحثه آخوند كاشی بود. هردو از شاگردان آقا محمد رضا قمشه‌ای بودند. هر دو تا پایان عمر در آن مدرسه می‌زیستند. آخوند ملا محمد كاشی مدت 84 سال عمر نمود و در این مدت همچون حكیم قشقایی مجرد بوده و همسر اختیار ننمود.

مؤلف «زندگانی حكیم جهانگیر خان قشقایی» آورده است: در كتب متعددی از شرح نهج البلاغه منسوب به حكیم قشقایی سخن رفته است ولی تاكنون شرح نهج البلاغه منسوب به حكیم به دست نیامده است.

در كتاب «طبقات المؤلفین» و كتاب «رجال اصفهان» نامی از «دیوان شعر» منسوب به حكیم قشقایی نیامده است بلكه در كتاب طبقات این عبارت است: (و له شعرٌ فارسیّ)؛ او دارای شعر فارسی است. داشتن شعر به معنای داشتن دیوان شعرنمی‌باشد. این شعر منسوب به حكیم قشقایی است:

دوش عشقت برد آرام از دل و از چشم خواب

یاد رویت بود كارم تا برآمد آفتاب

دل گرفت از مدرسه یاران كجا كوی حبیب

جان فسرد از وسوسه، ساقی بده جام شراب

 

آیت الله بهجت رضوان الله علیه در مورد ایشان نقل می کند: روزی جهانگیر خان قشقایی با چند تن از کشیشان مسیحی اصفهان در مورد حقانیت مذهب شیعه بحث می کرد و آن کشیشان در اعتقادات خود پافشاری می کردند و هرچه جهانگیر خان برای آنان دلیل و برهان می آورد آنان قبول نمی کردند تا اینکه جهانگیر خان رو به آنان کرد و فرمود: اگر خود حضرت مسیح علیه السلام تشریف بیاورند و بگویند حق با شیعه است آیا حرف او را قبول می کنید؟ آنها گفتند: بله, معلوم است حرف او را قبول می کنیم. آنجا بود که جهانگیر خان دست به دعا برداشت و اندکی بعد حضرت عیسی علیه السلام در مکاشفه ای که هر دو طرف او را می دیدند بر آنان ظاهر شد و خطاب به کشیشان فرمود: امروزه, از درب خانه علی و آل علی علیهم السلام جای دیگر رفتن بیراهه است!

می گویند: روزی جهانگیرخان برای سرکشی طلاب با چند نفر از شاگردانش وارد سرای  قیصریه (اصفهان) شدند و از یکی از حجره ها سر و صدای ساز و آواز به گوششان خورد. یکی از ملازمان نگران شد و گفت: «حضرت آقا! اجازه بدهید من الان می‌روم بساطشان را به هم می‌زنم» (تنبیهشان می کنم) اما جهانگیرخان گفتند: این طریق نهی از منکر نیست. شما الان اگر بروید و این کار را بکنید اینها اتباع ظل السلطانند و بالاخره فردا مؤاخذه می‌کنند و اسباب توهین به اهل علم می‌شوند و ممکن است برای شماهم گرفتاری به وجود بیاید و شیوه دیگری برگزیدند.

آنگاه ایشان با شاگردانش به  آن حجره رسیدند، اذن دخول خواستند و اینگونه آغازسخن کردند: آقایان سلام علیکم! میهمان نمی‌خواهید؟ «ساکنین حُجره» دست پاچه شدند و رنگ از رخسارشان پرید و نگران شدند. جهانگیرخان درکنارشان نشست و گفت: من نیامده‌ام مزاحم شما بشوم. ظاهراً آقایان داشتند فلان دستگاه موسیقی را می‌زدند، بزنید ببینم!

طلاب، مات ومبهوت مانده بودند، اما وقتی دستور مشفقانه استاد را مجدد شنیدند مطمئن شدند که خطری  آنها را تهدید نمی کند، شروع کردند به نواختن. جهانگیرخان که با دقت صحنه نواختن را می نگریست از نفر دوم خواست بنوازد و همین طور یک یک همه افراد حاضر در حجره، دستگاه خود را نواختند و آنگاه جهانگیرخان، آلت ساز را در دست گرفت و شروع به نواختن کرد و اشکالات هرکدام را متذکر شد و نواختن درست آلات موسیقی را یادشان داد! اهل حجره (طلاب) همه مات و مبهوت گشتند و از مهارت و تبحر جهانگیرخان در موسیقی متحیر شدند.

اما در پایان این کلاس رفع اشکالات موسیقی، جهانگیرخان گفت: آقایان! من هم مثل شما یک وقتی با این آلات سر و کار داشتم و چنگی می‌نواختم و نسبت به همه انواع دستگاه های موسیقی مسلط بودم، اما در نهایت به این نتیجه رسیدم که عمر خود را تلف کرده‌ام. آیا حیف این عمر نیست که آدم، خود را صرف این امور لعب و لهو نماید!؟

درادامه کلامش را با آیات و روایات و احادیث اهل بیت علیهم السلام زینت بخشید. آنقدر کلامش نافذ و مفید بود که مجلس طرب، صبغه روضه گرفت و آن مطربان گریستند و این نصایح مشفقانه، مؤثر واقع شد و همه از کرده و گذشته خود شرمنده شدند و توبه کردند. آنقدر این جلسه درآنها تأثیر گذاشت که با دستان خودشان، شیشه‌ های شراب را شکستند و اساس ضرب و ساز و آواز را نیز درهم ریختند.

گویند وقتی جهانگیر خان در گذشت آخوند کاشی در گوشه ای از مدرسه صدر نشسته بود و آه می کشید و ناله می کرد و می گفت: «کمرم شکست»

 

از منظر فرهیختگان

شیخ عباس قمی می‌نویسد: «جهانگیر خان در علم و عمل به جایی رسید كه از اقطار بلاد به حوزه درسش آمدند.»

آقا بزرگ تهرانی می‌نویسد: «جهانگیر خان چنان كوشید كه به اعلی درجات علم دست یافت و از سایر بلاد به قصد استفاده از او به حوزه درسش ‌شتافتند.

مورخ دیگری می‌نویسد: «میرزا جهانگیرخان قشقایی در مدرسه صدر اصفهان تدریس می‌كرد و بیشتر استادان معقول خوشه چین خرمن دانش او بوده‌اند.»

جلال الدین همایی می‌نویسد: «مرحوم قشقایی فلسفه را در اصفهان از تهمت خلاف شرع و بدنامی كفر و الحاد نجات داد. سهل است كه چندان به این علم رونق بخشید كه فقها و متشرعان نیز آشكارا با میل و علاقه روی به درس فلسفه نهادند؛ و آن را مایه فضل و مفاخرت می‌شمردند.» مرحوم خان به قول شاگردان و اصحاب فهمیده و برگزیده اش، مصداق انسان کامل بود.

میرزا حسن فسائی می گوید: وی وحید عصر، فرید دهر، مظهر حقایق معقول و منقول، نادره زمان و… بود.

محمد باقر لاهيجانی می گوید: حکیم الهی و فقیه متکلم، خاتم حکما و محققین، خاتم عرفا و کسی که از حیث خصال نیکو نظیر ندارد و در عهد خود همتایی ندارد…

 

 عروج ملکوتی

به‌ گفته‌ جابری‌ انصاری‌ هنگامی‌ که‌ وی‌ در مدرسه‌ صدر نزد جهانگیرخان‌ نهج‌البلاغه‌ می‌خواند، جهانگیر خان‌ در حال‌ نوشتن‌ شرحی‌ بر آن‌ کتاب‌ بود. جهانگیرخان‌ در رمضان‌ ۱۳۲۸ در 85 سالگی درگذشت‌. مدفن‌ وی‌ در تخت‌ فولاد اصفهان‌ واقع‌ است‌.

زندگینامه محمد صادق تخت فولادی

 

به نام آفریننده عشق

 

محمدصادق تخت فولادی ملقب به قدوه السالکین از عرفای بزرگ قرن سیزدهم و استاد شیخ حسنعلی نخودکی بود.

پدر شیخ حسنعلی بنام ملا علی اکبر به واسطه ارادتی که به محمد صادق داشت و به مدت ۲۲ سال در محضرش بود، پسرش شیخ حسنعلی را از سن ۷ تا ۱۱ سالگی به وی سپرد، تا زیر نظر او تربیت شود. حاج محمد صادق در اواخر سلطنت فتحعلی شاه قاجار زندگی می‌کرد و در اوایل جوانی در شهر اصفهان به کار رنگرزی اشتغال داشت. عادت او در جوانی این بود که با وجود ناامنی حاکم به شهر، هر روز عصر با شاگردان برای تفریح از شهر اصفهان خارج می‌شد. استاد وی بابا رستم بختیاری از مشایخ چشتیه بود.

 

ویژگی ها

روزی محمد صادق تخت فولادی به همراه دوستانش هنگام غروب که از دروازه شهر به طرف شهر باز می گشتند، در بین راه در قبرستان تخت فولاد از دور چشمشان به پیرمردی می افتد که سر بر زانوی تفکر نهاده و در خود فرو رفته بود مرحوم  حاجی تخت فولادی به شاگردان خود می گویند: هنوز تا غروب وقت زیادی است برویم و قدری با این پیر شوخی و مزاح کنیم پس از فرا رسیدن غروب به شهر باز می گردیم.

به پیرمرد نزدیک می شوند و سلام می کنند پیرمرد سر برداشته جواب سلام می دهد و دوباره سر به زانو می گذارد. می پرسند اسم شما چیست؟ از کجا آمده اید؟ چکاره هستید؟ پیر جوابی نمی دهد، مرحوم حاجی با ته عصایی که در دست داشته به شانه پیرمرد می زنند و می گویند: انسانی یا دیوار که هر چه با تو صحبت می کنیم جوابی نمی دهی؟ باز هم جوابی نمی شنوند. لاجرم ایشان به همراهان می گویند برگردیم برویم ایستادن بیش از این نتیجه ای ندارد.

چند گامی که از پیرمرد دور می شوند آن مرد بزرگ سر بر میدارد و به مرحوم حاج محمد صادق می فرماید: عجب جوانی هستی، حیف از جوانی تو! و دیگر حرفی نمی زند. مرحوم حاج شیخ محمد صادق با شنیدن این کلمات دیگر خود را قادر به حرکت نمی بیند، می ایستد و کلید دکان را به شاگردان می دهد. سپس خود برمی گردد و در خدمت پیر می نشیند. تا سه شبانه روز پیر سخنی نمی گوید جز اینکه هر چند ساعت یکبار بر سبیل استفهام می فرماید: اینجا چه کار داری؟ برخیز و به دنبال کار خود برو.

بعد از سه شبانه روز پیر روشن ضمیر به مرحوم حاجی می فرماید: شغل شما چیست؟ می گوید رنگرزی، پیر می فرماید: پس روزها برو به کسب خود مشغول باشد و شبها اینجا نزد من بیا.

مرحوم حاجی به دستور پیر عمل می کند روزها به شغل رنگرزی مشغول بوده و شبها با درآمد روزانه خود به خدمت پیر که نامش (بابا رستم بختیاری) بود می آمده است. آن پیر بزرگوار نیز وجوه مزبور را کاملا به فقرا ایثار می کرد. حتی اعاشه مرحوم حاج محمد صادق نیز از قبل مرحوم بابا رستم تأمین می گردید. پس از یکسال مرحوم بابا رستم می فرماید دیگر رفتن شما به دکان رنگرزی ضروری نیست، همین جا بمانید. مرحوم حاجی در آن محل که امروز به نام تکیه مادر شازده در قبرستان تخت فولاد اصفهان معروف می باشد، می ماند. مدت یکسال تمام شبها را به تهجد و عبادت و روزها را به ریاضت می گذراند.

پس از یکسال در روز عید قربان مرحوم بابا به مرحوم حاجی می فرمایند: امروز به شهر بروید. به منزل فلان شخص مراجعه کنید و جگر گوسفندی را که قربانی کرده اند بگیرید. بعد در ملا عام هیزم جمع کنید، و با جگر گوسفند اینجا بیاورید.

شخصی را که مرحوم بابا رستم نام برده بودند کسی بود که مرحوم حاجی محمد صادق با ایشان از قبل میانه خوبی نداشتند. به این علت مرحوم حاجی جگر گوسفندی را از بازار خریداری می کنند. قدری هیزم هم از نقاطی خلوت جمع آوری می کنند و با خود می برند. چون به خدمت بابا می رسند، ایشان با تشدد می فرمایند: هنوز اسیر هوی و هوس خود هستی و خلق را می بینی جگر را خریدی و هیزم را از محل خلوت جمع نمودی.

سالی دیگر می گذرد یک روز که مرحوم حاجی برای انجام حاجتی به شهر می روند در راه مقداری کشمش خریده و می خورند. پس از مراجعت مرحوم بابا با تغیر و تشدد می فرمایند: هنوز هم گرفتاری هوای نفسی.

مرحوم حاجی می فرمایند آنگاه تصمیم گرفتم چند ساعتی از نزد ایشان دور شوم بلکه غضب مرحوم بابا فرو نشیند. ولی به محض آنکه راه افتادم از اطراف بر من سنگ باریدن گرفت ناگاه مرحوم بابا با صدای بلند فرمودند: دو سال است زحمت تو را کشیده ام کجا می روی؟ برگشتم و فهمیدم که غضب ایشان بر حسب ظاهر خشم و غضب است ولی در باطن جز رحمت و محبت چیزی نیست.

یک روز مرحوم بابا رستم به مرحوم حاجی می فرمایند: بروید شهر مقداری ماست بخرید و بیاورید، مرحوم حاجی طبق دستور عمل می کنند. در مراجعت با یکی از سوارهای حکومتی برخورد می کنند. سوار از ایشان می خواهد که لباسها و اسبش نگهداری کنند تا او در رودخانه شنا کند، مرحوم حاجی می فرمایند وقت ندارم و باید بروم آن مرد جاهل با دسته تازیانه به سر حاجی می زند طوری که سر ایشان می شکند و ماست ها می ریزد مرحوم حاجی با سکوت در کنار رودخانه خود را تمیز می کنند.

مجددا ماست می خرند و مراجعت می نمایند. مرحوم بابا علت تأخیر را جویا می شوند مرحوم حاجی قضیه را شرح می دهند. مرحوم بابا سؤال می کنند شما چه عکس العملی نشان دادی؟ مرحوم حاجی می گویند: هیچ نگفتم و جزای عمل او را به خدا واگذار نمودم. می فرمایند: کار خوبی نکردی، برای اینکه او سر شما را شکسته به خدا واگذارش نمودی. فورا با عجله برگرد و با او تغیر و تشدد نما. مرحوم حاجی فورا برمی گردند. ولی هنگامی که کار از کار گذشته و اسب او را بر زمین زده و هلاکش کرده بود.

حضرت «محمد صادق تخت فولادی» چند سالى در خدمت حضرت «بابا رستم»، به ریاضتِ خود ادامه داده شبها را تا صبح بیدار و به عبادت مشغول بوده است. خودِ ایشان فرموده است : «هر زمان که خواب بر من غلبه مى‌کرد، حضرت «بابا» مى فرمود : صادق اینجا محل خواب نیست ، اگر مى خواهى بخوابى به خانه خود برگرد.»

حضرتِ «تخت فولادی» فرموده بود: پاى حضرت «بابا» بر اثر زیاد ایستادن، جهتِ عبادت و نماز از قدرت افتاده بود، به طورى که در موقع حرکت مى شَلید و به سببِ بیدارى مداوم نیز یک چشمشان دید خود را از دست داده بود. لذا ایشان به لهجه‌ی بختیارى با خداوند مناجات و عرض می‌کرده است: «خدایا شلم کردى، کورم کردى دیگر از من چه مى خواهى؟»

این وضع ادامه داشته تا بعد از چند سال که روزى حضرت بابا به حضرتِ «حاج محمد صادق» مى فرماید: آرزو دارم به سفر حج مشرَّف شوم ولى استطاعت بدنى و قدرت راه رفتن ندارم. «حاج محمد صادق»، مى فرماید: من شما را به پشت مى گیرم و به مکه مى‌برم. حضرتِ «بابا» مى‌پذیرد. از «اصفهان» لباسِ احرام تهیه مى‌کند و حضرتِ «محمد صادق» ایشان را بر پشت مى گیرد و به عزمِ سفرِ خانه‌ی خدا راه مى‌افتند. وقتى که به «شاه رضا» که 14 فرسنگ با «اصفهان» فاصله دارد مى‌رسند، حضرت «بابا» مى فرماید: عمر من به پایان رسیده است. امشب من خرقه تُهى خواهم کرد. مرا غسل دهید و با این لباس احرام مرا کفن و دفن کنید سه شبانه روز بر قبر من بیتوته و قرآن تلاوت کنید و بعد برگردید.

حضرت حاج محمد صادق مطابق دستور عمل مى‌کند و بعد از انجام مراسم به اصفهان باز می‌گردد و سال دیگر به نیابت حضرتِ «بابا» به قصدِ زیارت خانه‌ی خدا از «اصفهان» حرکت مى‌کند.

شخصى که با ایشان همسفر بود نقل کرده است که: نزدیکِ «شیراز» در کاروانسرایى فرود آمدیم. هوا سرد و برفى بود. حضرتِ «محمد صادق تخت فولادی» روىِ سکوىِ دربِ ورودىِ کاروانسرا، پوست را افکندند، و نشستند. سایر کاروانیان عرض کردند هوا سرد است و اینجا گذرگاهِ حیوانات درنده است. بهتر است که به داخل کاروانسرا تشریف بیاورید. ولى ایشان در جواب فرموده بودند: «در داخلِ کاروانسرا آب نیست» و به جوى آبى که در خارج از کاروانسرا جریان داشت اشاره فرموده و گفته بودند «اینجا براى من بهتر است».

هنگامِ غروب، صاحبِ کاروانسرا به مسافرین مى‌گوید که ما معمولاً سرِ شب دربِ کاروانسرا را مى‌بندیم و تا صبح باز نمى‌کنیم. اگر ایشان بیرون بمانند احتمال دارد سرما و حیوانات درنده به ایشان آسیب برسانند. مسافرین از راه محبّت تصمیم مى‌گیرند که علی‌رَغْمِ مخالفتِ حضرتِ «حاج محمد صادق» دسته‌جمعى گوشه‌هاى پوستِ تخت را بگیرند و ایشان را به داخل کاروانسرا منتقل کنند.

ولى همسفرِ مزبور که به احوالِ ایشان آشنا بوده است مى‌گوید ایشان از اشخاص معمولى نیستند و اگر بر خلافِ میلِ ایشان حرکتى کنیم که عصبانى و ناراحت شوند حتماً صدمه خواهیم خورد و خود مجدداً به خدمتِ  «حاج محمد صادق» می‌رسد و عرض مى‌کند که: «این مردم شما را نمى‌شناسند و به احوالِ شما وارد نیستند و از راه محبّت و نوع‌دوستى قصد دارند که علی‌رغمِ میلِ شما، شما را به داخل ببرند. من مى‌دانم که بر اثر این عمل صدمه مى‌خورند، پس شما خودتان لطف کنید و به داخل کاروانسرا تشریف بیاورید و راضى نشوید افرادى که باطناً نیّتى جز خیرخواهى ندارند صدمه ببینند». حضرتِ «محمد صادق» مى پرسند: «نگرانیشان از چیست؟»

عرض مى‌کند: «یکى سردى هوا است که ممکن است شما را از بین ببرد و دیگر وجودِ حیوانات درنده است که در این نواحى مختلف وجود دارد». حضرت «محمد صادق» به آن همسفر مى‌گوید: «دستت را به سینه من نزدیک کن». آن همسفر گفته است: «به محضِ اینکه دستم را به سینه ایشان نزدیک کردم گوئى به دیگ جوشانى دست کرده‌ام و از شدت حرارت احساس تألُّم کردم». حضرتِ «محمد صادق» فرمود : «به اینها بگو آیا ذکرِ خداوند به اندازه ده سیر زغال گرمى ندارد! اما در مورد حیوانات درنده هم تا خواست خداوند نباشد زیانى نمى رسانند. هرچه بشود به اذنِ حق و به اراده‌ی او است. من در زمین و آسمانها از حیوانات نمى ترسم.»

صبحِ روز بعد که دربِ کاروانسرا را باز مى‌کنند مى‌بینند برفِ فراوانى باریده است، ولى در جلوی سجاده‌ی حضرتِ «محمد صادقِ تخت فولادی» برف نیست. ظاهراً حیواناتى که در طولِ شب جلوی سجاده نشسته بوده‌اند مانع شده‌اند که برف در آن قسمت به زمین بنشیند. آثارِ پاهاى حیوانات نیز بر روى برف‌ها مشاهده مى‌گردید. حضرتِ «محمد صادق تخت فولادی» فرموده بودند: «شب گذشته شیرى با بچه‌هاى خود اینجا آمد، تا صبح همین جا بود. به او گفتم اگر مأموریتى دارى، من تسلیم هستم. ولى معلوم شد مأموریت ندارد. تا صبح اینجا بودند. قبل از رفتن مقدارى از آش ‍ را خوردند و بعد همگى رفتند.»

در یک زمستانِ سخت که برفِ زیادى باریده بود؛ یک شب به حضرت «محمد صادق تخت فولادی» عرض مى‌کنند : «روباهى، پاى دیوارِ تکیه، ایستاده و از سرما مى‌لرزد». مى‌فرماید : «گوش ‍ او را بگیرید و بیاورید اینجا»، مى‌روند و روباه را مى‌آورند. حضرت خطاب به روباه مى‌فرماید : «در اینجا اطاقى هست که چند مرغ و خروس از ما در آنجا است، تو هم مى‌توانى شبها بیایى و در آن اطاق با آن حیوانات بمانى و صبح که شد دنبال کارت بروى»، سپس به خدمتکارشان مى‌فرماید: «روباه را ببرید در اتاق مرغ ها جاى دهید».

از آن پس، روباه هر شب مى‌آمد و مستقیم به اطاق مرغها مى‌رفت و تا صبح پهلوى آن‌ها بود. صبح که می‌شد، از تکیه بیرون مى‌رفت. بعد از مدتى یک شب یکى از مرغها را مى‌خورد و صبح زود هم طبق معمول از تکیه خارج مى‌گردد. اما شب که برمى‌گردد، دیگر داخل تکیه نمى‌شود و بیرونِ تکیه، پاى دیوار مى‌خوابد. جریان را به حضرت «محمد صادق» عرض مى‌کنند مى‌فرماید: «بروید روباه را بیاورید». روباه را مى‌آورند. حضرت رو به او کرده مى‌فرماید : «تو تقصیر ندارى، طبعِ روباهىِ تو غلبه کرد». اما دو ماهِ دیگر روباه هر شب مى‌آمد و صبح مى‌رفت، بدون اینکه آن روباه صدمه‌ای به مرغ‌ها برساند تا اینکه زمستان تمام شد.

منقول است: به مرحوم ملا علی اکبر، پدر مرحوم شیخ حسنعلی نخودکی، دختری عنایت شد که مادرش تا چهار ماه پس از وضع حمل حتی قطره‌ای شیر در سینه نداشت و آنچه دوا و دعا کردند، موثر نیفتاد. یکی از دوستان، او را به سوی مردی صاحب نفس به نام حاج محمد صادق تخته فولادی هدایت کرد. ملا علی اکبر به حضور ایشان رسیده و عرض حاجت نمود. حاج محمد صادق نفس خود را در حبه نباتی دمید و آن را به ملا علی اکبر داد. پس از آنکه آن زن از نبات استفاده نمود، شفا یافته و شیر در سینه اش پدیدار گشت.

شاگردان

از آثار و شاگردان حاج محمدصادق تخت فولادی بیشتر باید به آثار عملی ایشان در جهت تربیت شاگردان اشاره نمود که از معروف‌ترین شاگردان او شیخ حسنعلی اصفهانی معروف به نخودکی است که به حق وارث عرفان عملی استاد خود بوده است و اثر دیگر ایشان، تاثیر عملی است که بر جامعه گذاشته و عمر خود را صرف خدمت به خلق کرده‌اند.

از منظر فرهیختگان

مرحوم آقا نجفی می‌گوید: سال‌ها باید بگذرد تا درویش واصلی و مرد کاملی مثل مرحوم حاج محمد صادق پیدا شود که تمام افعال و حرکات و سکنات او مطابق شرع مطهر و سنن مقدس حضرت سید المرسلین خاتم‌النبیین صلی الله علیه و آله باشد.

 

عروج ملکوتی

مرحوم حاجی قریب ۶۳ سال عمر کردند و تا آخر عمر ازدواج ننمودند. در شب دوشنبه نیمه ذی‌القعده سال ۱۲۹۰ قمری داعی حق را لبیک گفته و به سرای باقی می‌شتابند.

نقل کرده‌اند که آن بزرگوار در شب فوتشان دستور می‌دهند قبری در محل سکونتشان در تکیه مادر شاهزاده حفر نمایند سپس در آن قبر می‌خوابند پس از چند لحظه بلند شده می‌فرمایند این محل قبر من نیست دستور می‌دهند نقطه دیگری را در همان جا که در حال حاضر مدفن ایشان است حفر نمایند و می‌فرمایند قبر من اینجا است.

زندگینامه سید حسین یعقوبی

 

به نام آفریننده عشق

 

سید حسین یعقوبی قائنی (زادهٔ ۱۳۰۳ شمسی قائن ، درگذشت ۲۰ بهمن ۱۳۹۶ شمسی) مجتهد و عارف معاصر که در اوایل جوانی با عارف سید علی قاضی دیدار داشته و شاگرد دو عارف یعنی محمدجواد انصاری همدانی و سید جمال‌الدین گلپایگانی بوده‌است. از وی به عنوان آخرین شاگرد بازمانده از عارف سید علی قاضی یاد می‌شود. منزل وی نیز در مشهد بود.

 

اساتید

سید علی قاضی

محمدجواد انصاری

سید جمال‌الدین گلپایگانی

سید رضا بهاءالدینی

محمدهادی میلانی

 

ویژگی ها

سید حسین یعقوبی درباره خود می گوید:

حقیر از طفولیت بسیار اهل عشق و محبت بودم و نیز نسبت به ائمه ی معصومین علیهم السلام علاقه ی زیادی در قلبم مکتوم بود که گاهی ظهور می کرد. گاهی در بیابان ها در جای خلوت به انتظار ظهور گریه می کردم. نسبت به پول و ثروت و دنیا بی علاقه بودم و اصلا برای آینده فکر نمی کردم. نسبت به قیامت و عوالم آخرت هم به خداوند متعال خوش بین بوده و می گفتم: خداوند مرا به جهنم نخواهد فرستاد و مضمون این فراز از دعای کمیل «و لأبکین علیک بکاء الفاقدین و لأنادینک أین کنت یا ولی المؤمنین» که در آن وقت اصلا از آن اطلاعی نداشتم، بیانگر حال درونی ام بود.

پس از فوت مادر چندین مرتبه از قائن به مشهد رفتم. آخرین بار مدتی در آنجا مانده، سپس عازم تهران شدم. در آن وقت تقریبا پانزده سال داشتم. پس از گذشت حدود دو سال به ذهنم آمد که از قائن و اقوام خود دیدن کنم، لذا رهسپار قائن شدم. این سفر برایم سفر با خیر و برکتی بود چون کاملا باعث تنبه حقیر شد و سرعت گذشت عمر را برایم ممثل کرد. زیرا همین که وارد قائن شدم افراد هم سن خود را می دیدم که قیافه های شان عوض شده، به صورت مرد به نظر می رسیدند و اشخاص کامل را می دیدم که موی سر و صورت شان سفید شده است. در اثر این ملاقات ها حالت عجیبی پیدا کرده، حالم دگرگون شد و نسبت به زندگی دنیا بی میل شدم اما نمی دانستم تکلیف چیست و چه باید کرد.

به فکرم رسید اگر به وضع عادی بخواهم ترقی کنم و با سعی خود پیشرفت نمایم، عمری طویل لازم دارد و چون فطرتا عقیده ی خوب و محکمی به ائمه ی اطهار علیهم السلام داشتم، با خود گفتم: عریضه ای بنویسم و از آنها کمک بخواهم تا راه برایم روشن شود. لذا با زعفران عریضه ای نوشته، به مشهد فرستادم تا آن را در مرقد مطهر حضرت علی بن موسی الرضا علیه السلام بیندازند. مضمون آن عریضه تا آنجا که در خاطرم هست چنین بود: یا علی بن موسی، به هر کجا و هر شغلی که دوست دارید فقیر را موفق فرمائید.

پس از آنکه عریضه را به ارض اقدس طوس فرستادم و چند روزی از این قضیه گذشت، در خود انقلاب عجیبی می دیدم و گاهی گویا کسی با من حرف می زد و می گفت: خوب، فرض کن حالا ما تو را به بالاترین مقامات عالم دنیا رساندیم، فکر کن ببین انسان در این عالم چند سال زیست می کند، الآن هفده سال از عمرت گذشته، آیا بعد از رسیدن به مقامات خیالی، چند سال دیگر زندگی خواهی کرد و چه استفاده ای خواهی برد ؟ در حال ریاست با چه مسئولیت ها و خوف و خطرهایی مواجه می شوی ؟ بعد از آن نیز خواهی نخواهی چنان که بالحس می بینی، خواهی مرد! آیا این ریاست در قبر به درد تو می خورد و در آنجا ضرری را از تو دفع خواهد کرد ؟ البته جواب پس از تأمل منفی بود.

سر انجام تصمیم گرفتم خود را به کنار قبر مظلوم کربلا برسانم و آن بزرگوار را نزد خدای خود شفیع قرار دهم تا خدا، بنده را بیامرزد و پس از آن از این عالم ببرد! و دیگر هیچ آرزوی دنیوی در نظر نداشتم. حتی مسئله ی طلبه شدن هم در فکرم نبود. فقط می گفتم: اگر قرار است زنده باشم هر شغل و هر محلی که خدا و رسولش دوست دارند، از لطف و مرحمت، بنده را رهنمون شده، برایم مقدور فرمایند. با قلبی صاف و دلی امیدوار به درگاه بی نیاز دست بلند نموده، عرض کردم : خدایا تکلیفم چیست و چه باید کرد ؟ بلا فاصله در دلم جواب آمد : از راه اهواز به سمت کربلا برو. این جواب که خالی از صوت بود چنان در دلم جای گرفت که تصمیم صد در صد بر امتثالش گرفته، از جای حرکت کردم.

در سامرا بنابر پیشنهاد حجت الاسلام آقای سید کاظم مرعشی وکیل آیت الله آقای سید ابوالحسن اصفهانی رحمت الله علیه و توسط ایشان در کسوت روحانیت وارد مدرسه ی میرزای بزرگ شده و در همان ماه شعبان مشغول تحصیل گشتم. در خلال درس خواندن توجهم به اصلاح امر آخرت بود و چنان یاد مرگ در وجودم قوی شده بود که هر آنی از آنات عمر را غنیمت دانسته، در راهی که برای آخرت نافع باشد صرف می کردم و همواره مترصد آمدن ملک الموت بودم و می گفتم: تا نیامده برخیزم کاری انجام دهم!

تقریبا حدود چهار ماه در جوار موالیان خود در شهر سامرا به سر برده، از خوان نعمت های صوری و معنوی آن پیشوایان دین و شفعای روز واپسین برخوردار بودم و در خلال این مدت با بعضی از اخیار ملاقات حاصل شد و از الطاف و عنایاتی که خداوند به آنها فرموده بود، بهره مند گردیدم. سر انجام در دهه ی عرفه که بهترین ایام زیارت امام حسین علیه السلام است بعد از آن همه اشتیاق و انتظار، توفیق زیارت آن سرور مظلومان شامل حال این بی بضاعت گردید. هنگامی که وارد آن میعادگاه مشتاقان و عشاق الهی و واصلان عشق سرمدی شدم گویا امام علیه السلام را با بدن پاره پاره و مجروح در مقابل خود می دیدم، به طوری که حتی درخواست آمرزش گناهان از نظرم محو شد. تا اینکه پس از چند روز گویا حکمت چنین بود که قدری التفات حقیر از مسأله شهادت آن بزرگوار منصرف شود تا بتوانم عرض حاجت نمایم. لذا اسباب غفلت فراهم شد گر چه باطن این غفلت نیز عین صلاح بود.

تا اینکه پس از چندی جناب آقای نجابت از نجف به کربلا مشرف شده، ملاقاتی با ایشان حاصل گردید. پس از ملاقات با رفیق شفیق جناب آقای نجابت به حرم مطهر حضرت اباعبدالله علیه السلام مشرف شدم و در آن محل استجابت دعا به غوث زمان و کهف انام و خلیفه ی رحمان، امام انس و جان، ملجأ درماندگان و پناه مستضعفان و قاصم جباران و نابود کننده ی جهل و کافران، مهدی صاحب زمان علیه صلوات الله الملک المنان متوسل شده، با عبارات ساده و عامیانه چنین عرض کردم : آقا! امام زمان! من می دانم که شما زنده اید، صدایم را می شنوید و می توانید جواب بدهید، به من بفهمانید که آیا باید مانند سایر طلاب فقط درس بخوانم یا هدف و راه دیگری نیز هست و چنانچه راهی دیگر هست بنده را هدایت فرمایید.

همان شب در عالم رویا دیدم که در میهمان خانه ی بزرگی ایستاده و آقای نجابت هم سمت راست حقیر می باشد و سیدی به طرف ما آمده، خطاب به آقای نجابت کرده، فرمود: آشیخ چه طوری؟ ایشان گفت: الحمدالله بد نیستم. آن سید فرمود: ما که بیست و چهار ساعت با مولا خوشیم! و بعد نگاهی به حقیر افکنده، به وی فرمودند: ایشان را مواظب باش.

پس از ملاقات با آقای نجابت، خواب خود را نقل کرده، نشانه هایی را که از آن سید در نظر داشتم بیان نمودم. و با اینکه قبلا او را ندیده و اسمی از ایشان نشنیده بودم فرمود: کسی که شما او را در خواب دیده اید عارف بزرگوار جناب آیت الله حاج میرزا علی آقا قاضی هستند. پس از چندی به نجف اشرف مشرف شده و زیارت آن مرد بزرگ همان روز نصیب گردید. در وقت ملاقات نسبت به آن عالم ربانی حالاتی به من دست داد و متوجه شدم مانند چنین سیدی تا کنون ندیده ام.

آن طور که در نظرم مانده چند ماهی در دوری از استاد محبوب به سر بردم و در این ایام با صدیق شفیق جناب آقای نجابت رحمت الله علیه برادری و انس و صداقت برقرار بود. هر روزی که می گذشت اشتیاق به ملاقات استاد بیشتر می شد. تا اینکه کم کم سوزش دوری به جان رسیده، حقیر و آقای نجابت را تقریبا بی طاقت کرد. لوازم زندگی را فروخته و با خانواده به سمت ایران حرکت کردیم و خوشبختانه خدای متعال همراهان خوبی همچون آقای نجابت و آقای میرزا حسن شیرازی نصیب فرموده بود.

تا مرز ایران و عراق آمده، سپس از بی راهه و از طریق کوهستان ها با پای پیاده خود را به خاک ایران رساندیم. اما این پیاده روی ها چه لذتی داشت! کسی می فهمد که لذت عشق را چشیده باشد، شبی که وارد همدان شدیم گویا آن شب از شب های دنیا نبود. در حالی که در انتظار صبح بودم تا خود را به استاد محبوب برسانم از تمام همدان بوی بهشت استشمام می نمودم. بالاخره صبح روز بعد به اتفاق جناب آقای نجابت منزل مقصود را پیدا کرده، به زیارت آن عارف مجذوب نائل گردیدم.

من طی مدتی حالی با عنایت حضرت سید الشهداء علیه السلام نصیبم شد و در اثر آن، نور یقین در دلم افاضه شد و محبت فوق العاده ای پیدا کردم و آتش فراق و دوری از جوار حق تعالی در من شعله ور گشت و چنان سوزی در من پیدا شد که با هیچ لسانی نمی توان وصف نمود. بالاخره پس از ابتلائات فراوان و فیوضات و عنایات فوق العاده و بی نظیر و بعد از شور با جناب استاد قدس سره با خانواده از قم به قصد کربلا حرکت کردیم.

در کربلا هر روز به حرم می رفتم و آنجا بسیار مأنوس می شدم و به خصوص وقتی گریه می کردم بسیار لذت می بردم. در ضمن، آن قدر عنایات و الطاف زیاد بود که هر چه درخواست می کردم بی جواب نمی ماند. در کنار اشتغال به عبادات و توسلات و کوشش برای امر آخرت، با جدیت تمام به درس و مباحثه مشغول بودم. همچنین خدای متعال نوری مرحمت کرده بود که بدون دقت در سند روایات و بدون مراجعه به کتب رجال، به محض اینکه روایتی را می دیدم متوجه می شدم که آیا از ائمه صادر شده یا نه. برای امر معاش نیز روزانه دوازده شبانه روز نماز استیجاری می خواندم.

در نجف اشرف چنانکه شرح داده ام زمینه ی ارتباط با آیت الله جناب سید جمال الدین گلپایگانی و آیت الله جناب سید محمد هادی میلانی فراهم گردید. همچنین با عنایت حضرت خضر علیه السلام توحید افعالی به این بی بضاعت افاضه گردید. پس از مدتی عازم سامرا شدم. در سامرا بسیار غریب بودم و با هیچ کس نمی توانستم انس بگیرم و از این جهت خیلی ناراحت بودم تا اینکه یک روز در حرم عسکریین علیهم السلام از خدای متعال درخواست کردم که یک کمک روحی و یا یک رفیق و برادر روحانی نصیبم گرداند. و همان روز توفیق ملاقات با پیر مردی منور و با وقار یعنی آیت الله آقای حاج میرزا علی آقا شیرازی اعلی الله مقامه الشریف به برکت مرقد شریف عسکریین نصیبم شد.

یکی از فیوضات بسیار عظیمی که به برکت آن ملجأ اولیا به این بنده بی بضاعت شد از این قرار بود: شب در رکعت وتر بودم که دیدم اطرافم دارد روشن می شود و گویا می خواهم بمیرم! مرتب اطرافم روشن تر می شد. ترس عجیبی مرا فرا گرفته بود. ناگهان متوجه شدم که دارم از بدنم بیرون می روم. اما این بار با دفعه ی قبل که در کربلا پیش آمده بود بسیار متفاوت بود. زیرا این بار صورتی در کار نبود. خود را بدون صورت و ماده می یافتم. حدود بیست و شش سال از عمرم گذشته بود که از سامرا به کربلا بازگشتم. در کربلا نیز خاطرات فراوانی به وقوع پیوست تا اینکه پس از مقدماتی به کاظمین آمده و از آنجا به مقصد ایران حرکت کردیم.

سید حسین یعقوبی می گوید: یک روز در حرم عسکریین نشسته و مشغول خواندن قرآن بودم. حرم بسیار خلوت بود. چهار یا پنج نفر آنجا بودند که هر کدام مشغول کاری بودند. هنگام قرائت قرآن به آیه‌ی «ام لم یعرفوا رسولهم فهم له منکرون» رسیدم. ناگهان کسی از درون به من گفت: نگاه کن! آیا رسولت را نمی‌شناسی؟ همین‌ که سرم را بلند کردم حالتی به من دست داد که تمام آن چند نفری را که در حرم بودند به صورت امام زمان (عج) می‌دیدم. یعنی هر یک از آنها به منزله‌ آیینه‌ای شده بود که در آن یک حقيقت (حقیقت امام عصر) ظاهر بود. عجیب این است که در عين حالی که «شخص» هر کدام را می‌دیدم؛ آن حقیقت واحد را نیز در آنها مشاهده می‌کردم. گویی هم آینه را می‌دیدم و هم حقیقتی را که در آينه ظاهر شده بود!

آقای موسوی مطلق می گوید: روزی با دو تا از رفقا به محضر آیت الله یعقوبی مشرف شدیم و آن دو رفیق، درخواست تقویت حافظه و دفع دشمن از آقای یعقوبی داشتند. هنگام ملاقات، بدون اینکه درخواست خود را از آقای یعقوبی بخواهند، ایشان دو دستور به آنان می دهد که یکی از آنها برای تقویت حافظه و دیگری برای دفع دشمن بود.

آیت الله یعقوبی می گفت: در ایامی که با یکی از رفقا رفت و آمد داشتیم، روزی صحبت از علم ضمیر به میان آمد. وی پرسید: اگر من شخصی را در نظر بیاورم شما می‌توانید بگویید چه کسی است؟ گفتم: بلی. او شخصی را در نظر خود آورد. حقیر دیدم کسی که او در نظر آورده است امام زمان علیه السلام می‌باشند. لکن چون دأبم بر احتیاط بود و باید مصلحت او را هم در نظر می‌گرفتم، به نحو تردید گفتم: این شخص یا امام زمان است و یا کسی است که بین او و امام فاصله‌ای نمی‌ باشد.

سید حسین یعقوبی در مورد اینکه آیا آقا امام زمان عجل الله فرجه را هر کسی ببیند می شناسد یا خیر با فردی به نام آقا ماشالله صحبت می کرد و می گفت: روشن است، تا خود آن بزرگوار نخواهند کسی نمی‌تواند آن حضرت را بشناسد.  این مطلب برای آقا ماشالله که خود را اهل معنا نیز می‌دانست ثقیل آمد. گفتم: این چیز مهمی نیست من هم می‌توانم این کار را انجام دهم. گفت: امتحان می‌ کنیم. گفتم: مرا خوب ببین و از این ساعت آماده باش و بدان که مرا خواهی دید و سلام هم می‌کنی اما نمی‌ شناسی.

چند روز بعد همراه شخصی از کوچه‌ نسبتا باریکی که به مدرسه‌ حجتیه‌ قم منتهی می‌ شد عبور می‌ کردم. از دور آقا ماشاالله را با یکی دو نفر دیگر که از مدرسه بیرون می‌آمدند دیدم. به آن شخصی که همراهم بود، گفتم: با من حرف نزن و توجهت به من نباشد؛ زیرا این توجه به او امکان می‌داد که از طریق وی متوجه من گردد. آقا ماشاالله نگاهش به ما بود و به طرف ما نزدیک می‌شد. وقتی به هم رسیدیم سلام کرد و بدون اينکه متوجه من شود از کنارم گذشت. هنگامی که چند قدم رد شد او را صدا زده و گفتم: آقا ماشاالله! آن مطلبی که می‌ گفتم همین است! ناگهان متوجه شد و گفت: نه، اين را قبول ندارم، من حواسم جمع نبود. پرسیدم: آیا مرا دیدی یا نه؟ گفت: بلی. گفتم: همین طور می‌شود که انسان می‌ بیند و نمی‌ شناسد.

سید حسین یعقوبی می گوید: یک روز برای زیارت به قبرستان بقیع مشرف شدم و در مقابل قبور ائمه اطهار علیهم السلام نشسته و مشغول زیارت شدم. آن روز حال بسیار خوبی پیدا کرده و می‌دیدم که گویا از قبور مطهر آن چهار امام معصوم و مظلوم نوری می‌ درخشد و به آسمان متصاعد است. من محو آن نور شده و با آنان مأنوس شده بودم. در اين هنگام عربی که نعلین خود را زیر بغل گذاشته و پیراهن عربی به تن و چفیه و عقال بر سر داشت از دور توجه مرا به خود جلب کرد.

نگرانی و اضطراب از سیمایش آشکار بود و وصف «المرتقب الخائف» را در ذهن تداعی می‌ نمود. رنگ چهره‌اش گندم‌ گون و مانند کسانی بود که در بیابان‌ ها گشته باشند، اندکی آفتاب زده شده بود. چشم‌های عجیبی داشت و همین طور که در حدقه می‌ گردید گویا عالمی در آن می‌ چرخید. گاهی به آسمان و گاهی به زمین نگاه می‌ کرد. قامتش معتدل و از افراد معمولی کمی بلندتر بود. قیافه‌ بسیار فوق‌العاده‌ای داشت. (این شخص به احتمال بسیار حضرت مهدی عجل الله فرجه بوده است.)

آیت الله یعقوبی می گوید: وقتی قضیه ای که در حرم عسکریین به این حقیر عنایت شد درک همین معنا بود که وقتی آن را برای آیت الله میلانی نقل کردم ایشان فرمود: «من تا کنون تجرد از صورت را برای بشر غیر ممکن می‌دانستم، اما چون شما را صادق می‌دانم قبول می‌ کنم که تجرد از صورت هم ممکن است».

آیت الله یعقوبی می گوید: یکبار در بیابان می‌ خواستم نماز مغرب بخوانم ناگهان حالت جذبه‌ای مرا گرفت؛ به طوری که نمی‌ توانستم تکبیر بگویم. گاهی بی‌اختیار می‌خندیدم و گاهی گریه می‌کردم. گاهی سرور و بهجت و حالت سکر پیدا می‌ کردم و خلاصه وضع عجیبی بود که به مراتب برتر و بالاتر از تمام گنج‌های دنیاست و اگر اربعین‌ ها زحمت کشیده شود معلوم نیست چنین حالی نصیب انسان گردد.

شبی قبل از خواب چند مرتبه ذکری را می گفتم. در عالم رویا تمام عوالم سیر و سلوک از جمله کیفیت سیر به سوی حقیقت را به من نشان دادند. برخلاف آنچه تصور می‌ شود که سیر انسان به طرف بالاست، جهت این حرکت را از بیرون به درون و از ظاهر به باطن می‌دیدم. و هر چه به مقصد نزدیک‌ تر می‌شدم با عالم وسیع‌ تری مواجه می‌ گشتم. برای ترقی از عالمی به عالم دیگر باید ذکر خاصی را گفته و امتحانی می‌ دادیم و مادامی که ذکر مخصوص آن عالم را نگفته و امتحان آن را پشت سر نمی‌ گذاشتيم، به عالم بعدی راه پیدا نمی‌ کردیم.

بنده ذکر هر عالمی را گفته و امتحانش را دادم و با گفتن ذکر آخرین منزل که صلوات بر محمد و آل محمد عليهم السلام بود و پشت سر گذاشتن امتحان آن عوالم سیر به پایان رسید. آنگاه وارد عالمی شدم که از مکان خالی بود و جز بهجت، صفا و نور محض چیزی یافت نمی‌ شد. فهمیدم که منزل آقای انصاری نیز در همان عالم است. با خود گفتم: بروم از ایشان احوالی بپرسم. در آن هنگام دو نفر روحانی را دیدم که با اشاره به من، یکی به دیگری می‌ گفت: کار ایشان یک گیر دیگری نیز دارد که به حضرت اباعبدالله ارجاع می‌ شود. وقتی اين را شنیدم با توجه به الطاف و عنایاتی که از آن حضرت دیده بودم با خود گفتم: پس من باکی ندارم، کار من تمام است! سپس با خوشحالی خدمت آقای انصاری رفتم و از خواب بیدار شدم.

آیت الله یعقوبی می گوید: مدتی پسرم مریض شد و مرتب بیماری او شدت می‌ گرفت. پولی هم نداشتم که او را معالجه کنم. عصر یک روز جمعه مادرش از خانه بیرون رفته بود که ناگهان پسرم حالش دگرگون شد و گویا از دنیا رفت! مضطرب شدم و عجیب دلم شکست. گفتم: خدایا! حالا جواب مادرش را چه بگویم؟ در آن‌ وقت ربطم بسیار قوی بود و حال خوبی داشتم. عرض کردم: خدایا! حالا روحش را باز گردان تا مادرش او را زنده ببیند، بعد از آن خودت می‌ دانی. همین که مادرش آمد چشم‌ هایش را باز کرد اما گویا روح او با نخی به روح من وصل شده و بین زمین و آسمان معلق بود.

حدیث کساء می‌خواندم و اشک می‌ ريختم. رحمت عجیبی مرا احاطه کرده بود و از طرف مرقد مطهر امیر المومنین علیه السلام اشاره می‌ شد که راضی شوم بمیرد، لکن نمی‌توانستم راضی شوم.  در اين هنگام آقای سید عبدالله فاطمی که گویا در کشف چیزی دیده بود به منزل ما آمد و گفت: فرزندت را این‌ قدر اذیت نکن! چرا نمی‌ گذاری او را ببرند؟ اين را گفت و رفت. من هم گفتم: خدایا! راضی شدم. بلافاصله گویا کسی آن نخ را قیچی کرد و محمد از دنیا رفت.

سید حسین یعقوبی هنگام مباحثه یا آیت الله میلانی می گفت: بنده این توانایی را به دست آورده‌ام که اگر کلمات علما و ادله‌ احکام در اختیار من گذاشته شود، تکلیف خود را از آنها می‌فهمم. ایشان فرمود: امتحان می‌کنيم. سپس یک فرع از فروغ حج را مطرح کرده؛ روایاتش را خواند و فرمود: شما از اینها چه می‌ فهمید؟ همان طور که قبلا هم اشاره کردم بنده حالی داشتم که وقتی روایتی را می‌خواندم آن صاحب حدیث را با آن می‌دیدم و گویا نوری در قلبم روشن می‌شد و معنای واقعی روایت و مقصود امام را می‌ فهمیدم.

به محض اینکه روایات را قرائت نمود، حکمی را که از آنها فهمیده می‌ شد خدمت ایشان عرضه داشتم. فرمود: این حکم بر خلاف قول مشهور است. گفتم: آیا شما احتمال می‌دهید که دلیل قول مشهور روایت دیگری باشد؟ پاسخ داد: خیر. من تحقیق کرده‌ام و می‌دانم که دلیل مشهور نیز همین روایات است. عرض کردم: در این صورت قول مشهور برای خودشان حجت است. ایشان فرمود: مخفی نباشد که من هم سی سال است آن چیزی را که شما از این روایات می‌فهمید استنباط کرده‌ام، لکن چون بر خلاف مشهور است جرأت نکرده‌ام به آن فتوا دهم.

 

از منظر فرهیختگان

  • عبدالقائم شوشتری از عرفای معاصر؛ وی را به عنوان «یکی از بزرگ مردان دفاع از شعائر ایمان و عارف بزرگوار» می شناسد.
  • سید ابوالحسن مهدوی عضو مجلس خبرگان رهبری وی را با عنوان «عالم ربانی و فقیه وارسته» می شناسد.

 

شاگردان

  • محی الدین حائری شیرازی (که سابقه آشنایی ۵۰ ساله با وی داشته‌است.)
  • علی صیاد شیرازی
  • عبدالقائم شوشتری (که بنا به گفته خود از طریق محیی الدین حائری شیرازی با وی آشنا شد)
  • سید عباس موسوی مطلق
  • صادق آهنگران

 

عروج ملکوتی

وی در ۲۰ بهمن سال ۱۳۹۶ هجری خورشیدی در سن ۹۳ سالگی درگذشت. یکروز بعد پیکر وی در قم تا حرم فاطمه معصومه تشییع گردید و پس از اقامه نماز میت در صحن امام رضا علیه السلام، در حرم فاطمه معصومه سلام الله علیها در حجره «شهید مفتح» دفن گردید.

زندگینامه سید محمود طالقانی

 

به نام آفریننده عشق

 

سید محمود علایی طالقانی در سال ۱۳۲۶ق (اسفند ۱۲۸۹ش) در روستای گلیرد طالقان متولد شد. او از مبارزان و شخصیت‌های انقلاب اسلامی ایران، مفسر قرآن و نهج البلاغه و از علمای تهران بود.

وی پیش از انقلاب با جبهه ملی و نهضت آزادی همراهی داشت و پس از کودتای ۲۸ مرداد، از مدافعان فدائیان اسلام بود. وی در جریان انقلاب سفید و مخالفت‌ با آن به زندان افتاد. در آستانه انقلاب، ریاست شورای انقلاب را بر عهده گرفت و پس از انقلاب اولین امام جمعه شهر تهران و نماینده مردم تهران در مجلس خبرگان قانون اساسی شد.

وی از پنج سالگی، تحصیلات خود را در مکتبخانه آغاز و نزد ملا سید تقی اورازانی، قرآن و کتب رایج آن دوره را فرا گرفت. سپس مقدمات علوم حوزوی را نزد پدرش شروع کرده و در ده سالگی راهی قم و مدارس رضویه و فیضیه شد. پس از آن راهی نجف اشرف شده و از دروس بزرگان آن زمان بهره برد.

 

اساتید

  1. سید شهاب الدین مرعشی نجفی
  2. ادیب تهرانی
  3. سید محمد حجت
  4. سید ابوالحسن اصفهانی
  5. محمد حسین غروی اصفهانی
  6. آقا ضیاءالدین عراقی
  7. شیخ عبدالکریم حائری یزدی

 

ویژگی ها

سید محمود دلیل بازگشت خود به تهران را تثبیت عقاید ایمانی جوانان ذکر کرده است و فعالیت‌های فرهنگی خود را با نوشتن مقاله و سخنرانی، شروع می‌کند. وی چارۀ درد اجتماع را در بازگشت به قرآن و نهج‌البلاغه می‌دانست و تلاش کرد خود در این راه پیشقدم باشد، از همین‌رو برای جوانان جلسات تفسیر قرآن برپا کرد. خود در این باره می‌گوید:

این کتاب هدایت که چون نیم قرن اول اسلام باید بر همه شئون نفسانی و اخلاقی و قضاوت و حکومت حاکم باشد، یکسره از زندگی برکنار شده و در هیچ شأنی دخالت ندارد. دنیای اسلام، که با رهبری این کتاب روزی پیشرو و رهبر بود، امروز دنباله‌رو شده. کتابی که سند دین و حاکم بر همه امور بوده مانند آثار عتیقه و کتاب وِرد تنها جنبه تقدس و تبرک یافته و از سرحد زندگی و حیات عمومی برکنار شده و در سر حد عالم اموات و تشریفات آمرزش قرار گرفته و آهنگ آن اعلام مرگ است.

 

فاصله میان حوزویان و دانشگاهیان، یکی از مهمترین دغدغه‌های طالقانی بود و همواره از این دیوار بزرگ میان این دو قشر، رنج می‌برد. وی تلاش بسیاری کرد تا میان این دو نهاد تاثیرگذار در جامعه ارتباط و وحدت ایجاد کند که بیشترین این فعالیت ها در مسجد هدایت بوده است. کاتوزیان در این باره می‌گوید:

آیت‌الله طالقانی … حق بزرگی به گردن ما دانشگاهیان دارد؛ برای اینکه از نخستین کسانی بود که می‌خواست بین دانشگاه و روحانیت پلی ایجاد کند و این دو مرکز علمی را به هم مربوط سازد، ارتباطی در سطح برابر، نه در سطح ولایت که یکی پیشرو باشد و یکی مقلد.

حوزه تفکر طالقانی محدود به مرزهای جغرافیایی ایران نبود. وی در کنفرانس‌های متعددی با حضور اندیشمندان اسلامی شرکت کرد و با اندیشمندان و مبارزان مسلمان به گفتگو نشست. او از سال ۱۳۲۷ش برای شناساندن صهیونیست ها به مردم مسلمان ایران، شناساندن حق مردم مسلمان فلسطین به همگان و نشان دادن علت این بدبختی ها، که همان تفرقه در میان امت اسلام است، به نوشتن و گفتن و اعلامیه دادن و تبلیغ و مسافرت کردن اقدام کرد.

 

هنگامی که بختیار دولت تشکیل داد، طالقانی آن را به رسمیت نشناخت و اعلام داشت که این دولت مغایر با قوانین اسلامی و خواست ملت است. طالقانی پس از آزاد شدن از آخرین زندان (آبان ۱۳۵۷) تصمیم داشت به علت کهولت سن و ضعف قوای جسمی و روحی مدتی به استراحت بپردازد؛ اما با دریافت پیام امام خمینی از پاریس و توصیه امام مبنی بر حمایت و هدایت انقلابیون، و نیز انتظارات عامه مردم، به ویژه روحانیون، روشنفکران، دانشجویان و سازمان‌ها و گروه های مبارز سرّی، که عموماً او را می‌شناختند و به انتظارش بودند، این تصمیم خود را تغییر داد و برای اینکه رژیم در حال زوال، این غیبت ایشان را در صحنه انقلاب دستاویزی قرار ندهد با همان حال به جمع مردم انقلابی پیوست و فرمود:

من فکر کردم که چرا رژیم ما را آزاد کرد و حال آنکه آزادی ما مبارزه را تشدید خواهد کرد و با بررسی اوضاع و احوال انقلاب، به این نتیجه رسیدم که عوامل دربار و ساواک می‌خواهند من را در برابر رهبری امام علم نموده و به قطبی در برابر ایشان تبدیل کنند.

 

آثار

  • اسلام و مالکیت
  • تنبیه الامه
  • به سوی خدا می‌رویم
  • توحید از نظر اسلام
  • پرتوی از قرآن: پرتوی از قرآن، تفسیری ناتمام است که ۶ جلد از آن منتشر شده است که شامل تفسیر سوره‌های حمد، بقره، آل‌عمران و جزء سی است. گفته شده است که این تفسیر در طول نزدیک به ۴۰ سال نگارش شده که بخشی از آن را آیت‌الله طالقانی در زندان نوشته و مخفیانه به بیرون از زندان ارسال کرده است. جلد اول این تفسیر در سال ۱۳۴۲ منتشر شد. آیت‌الله طالقانی در مقدمه کتاب نوشته است: «من خود را مفسر نمی‌دانم و پرتویی از قرآن که به ذهن من تابیده است را به کاغذ منتقل می‌کنم.»

 

عروج ملکوتی

او در سحرگاه ۱۹ شهریور ۱۳۵۸ش بر اثر سکته قلبی درگذشت. پیکر وی، طبق وصیتش، در میدان‌گاهی وسط قطعات ۱۷ و ۲۱ بهشت زهرا، که مدفن هزاران شهید انقلاب اسلامی بود، به خاک سپرده شد. ناگفته نماند دربارهٔ درگذشت ایشان ابتدا ولادیمیر کوزیچکین (مأمور سازمان اطلاعات و جاسوسی شوروی سابق در ایران طی سال‌های ۱۹۷۷ تا ۱۹۸۲) مرگ وی را مشکوک خواند و سال‌ها بعد فرزند وی مجتبی طالقانی، طی مصاحبه‌ای با برنامهٔ بی‌پرده، بی‌تعارف بخش فارسی صدای آمریکا، مرگ پدرش را مشکوک اعلام کرد.

 

زندگینامه محمد اسماعیل دولابی

 

به نام آفریننده عشق

 

محمد اسماعیل دولابی در سال ۱۲۸۲ در روستای دولاب از توابع تهران زاده شد. در جوانی به شغل کشاورزی اشتغال داشت و در عین حال به صورت آزاد به دانش‌آموزی در جلسات علمای دینی معاصر مانند آیت‌الله سید محمد شریف شیرازی، آیت‌الله شاه‌آبادی، آیت‌الله تقی بافقی، شیخ غلامعلی قمی و شیخ محمدجواد انصاری پرداخت.

اسماعیل دولابی در محافل پیرامون خود نماینده درک متفاوت و فراگیری از دین با تکیه بر مفاهیم محبت و زیبایی بود و این بیان جدید باعث جذب جوانان و قشر تحصیل‌کرده در جلسات هفتگی وعظ او بود.

 

اساتید

آیت‌الله سید محمد شریف شیرازی

آیت‌الله شاه‌ آبادی

آیت‌الله تقی بافقی

شیخ غلامعلی قمی

شیخ محمدجواد انصاری

 

ویژگی ها

آن عارف بزرگ در اشاره اجمالی به سرگذشت سیر عرفانی خویش چنین می فرمود: در ایام جوانی همراه پدرم به نجف اشرف مشرف شده بودم. در آن زمان به شدت تشنه علوم و معارف دینی بوده و با تمام وجود خواستار این بودم که در نجف بمانم و در حوضه تحصیل کنم؛ ولی پدرم که مسن بود و جز من پسر دیگری که بتواند در کارها به او کمک کند نداشت، با ماندنم در نجف موافق نبود.

در حرم امیرالمؤمنین علیه السلام به حضرت التماس می کردم ترتیبی دهند که در نجف بمانم و درس بخوانم و آن قدر سینه ام را به ضریح حضرت فشار می دادم و می مالیدم که موهای سینه ام کنده و تمام سینه ام زخم شده بود. حالم به گونه ای بود که احتمال نمی دادم به ایران برگردم.

به خود می گفتم یا در نجف می مانم و مشغول تحصیل می شوم و یا اگر مجبور به بازگشت شوم همین جا جان می دهم و می میرم. با علماء نجف هم که مشکلم را درمیان گذاشتم تا مجوزی برای ماندم در نجف از آنها بگیرم به من گفتند که وظیفه تو این است که رضایت پدرت را تامین کنی و برای کمک به او به ایران بازگردی.

در نتیجه نه التماس هایم به حضرت امیر کاری از پیش برد و نه متوسل شدنم به علماء مرا به خواسته ام رساند . تا اینکه با همان حال ملتهب همراه پدرم به کربلا مشرف شدیم. در حرم حضرت اباعبدالله علیه السلام در بالاسر ضریح حضرت همه چیز حل شد و هرچه را می خواستم به من عنایت کردند، به طوری که هنگام مراجعت حتی جلوتر از پدرم بدون هرگونه ناراحتی به راه افتادم و به ایران بازگشتم.

در ایران اولین کسانی که برای دیدن من به عنوان زائر عتبات، به منزل ما آمدند دو نفر آقا سید بودند. آنها را به اتاق راهنمائی کردم و خودم برای آوردن وسائل پذیرائی رفتم. وقتی داشتم به اتاق بر می گشتم جلوی در اتاق پرده ها کنار رفت و حالت مکاشفه ای به من دست داد و در حالیکه سفره به دستم بود حدود بیست دقیقه در جای خود ثابت ماندم. دیدم بالای سر ضریح امام حسین علیه السلام هستم و به من حالی کردند که آنچه را می خواستی از حالا به بعد تحویل بگیر.

آن دو آقا سید هم با یکدیگر صحبت می کردند و می گفتند او در حال خلسه است. از همان جا شروع شد. آن اتاق شد بالای سر ضریح حضرت و تا سی سال عزاخانه اباعبدالله علیه السلام بود و اشخاصی که به آنجا می آمدند بی آنکه لازم باشد کسی ذکر مصییبت بکند می گریستند. در اثر عنایات حضرت ابا عبدالله علیه السلام کار به گونه ای بود که خیلی از بزرگان مثل مرحوم حاج ملا آقا جان، مرحوم آیت الله شیخ محمد تقی بافقی و مرحوم آیت الله شاه آبادی، بدون اینکه من به دنبال آنها بروم و از آنها التماس و درخواست کنم، با علاقه خودشان به آنجا می آمدند.

بعد از آن مکاشفه به ترتیب به چهار نفر برخوردم که مرا دست به دست به یکدیگر تحویل دادند. اولین فرد آیت الله سید محمد شریف شیرازی بود. همراه او بودم تا اینکه مرحوم شد. وقتی جنازه او را به حضرت عبدالعظیم بردیم آیت الله شیخ محمد تقی بافقی آمد و بر او نماز خواند. من جذب او شدم، به گونه ای که حتی همراه جنازه به قم نرفتم.

خانه شیخ را پیدا کردم و از آن پس با شیخ محمد تقی بافقی مرتبط بودم تا اینکه او هم مرا تحویل آیت الله شیخ غلامعلی قمی ملقب به تنوماسی داد. من هم که او را قشنگ تر دیدم از آن پس همراه وی بودم. در همین ایام با آیت الله شاه آبادی هم آشنا و دوست شدم و با وی نیز ارتباط داشتم.

تا اینکه بالاخره به نفر چهارم آیت الله شیخ محمد جواد انصاری همدانی که شخص و طریق بود برخوردم. او با سایرین متفاوت بود. چنین کسی از پوسته بشری خارج شده و آزاد است و هر ساعتی در جائی از عالم است. او دین ندارد و در وادی توحید به سر می برد. یک استوانه نور است که از عرش تا طبقات زمین امتداد دارد و نور همه اهل بیت علیه السلام در آن میله نور قابل وصول است.

اول اهل عبادت، مسجد رفتن، محراب ساختن و امام جماعت بردن بودم. بعد اهل توسل به اهل بیت علیهم السلام و گریه و عزاداری و اقامه مجالس ذکر اهل بیت علیه السلام شدم. تا اینکه در پایان به این شخص برخوردم و به او دل دادم و از وادی توحید سر در آوردم.

خداوند لطف فرمود و در هر یک از این کلاسها افراد برجسته و ممتاز آن کلاس را به من نشان داد؛ ولی کاری کرد که هیچ جا متوقف نشدم، بلکه تماشا کردم و بهره بردم و عبور کردم تا اینکه به وادی توحید رسیدم. در طول این دوران همیشه یکه شناس بودم و به هر کس که دل می دادم خودم و زندگی و خانواده ام را قربانی او می کردم تا اینکه خود او مرا به بعدی تحویل می داد و من که وی را بالاتر از قبلی می دیدم از آن پس دور او می گشتم.

به هر تقدیر همه عنایاتی که به من شد از برکات امام حسین بود. از راه سایر ائمه هم می توان به مقصد رسید، ولی راه امام حسین علیه السلام خیلی سریع انسان را به نتیجه می رساند. جون کشتی امام حسین علیه السلام در آسمان های غیب خیلی سریع راه می رود، و هر کس در سیر معنوی خود حرکتش را از آن حضرت آغاز کند، خیلی زود به مقصد می رسد.

بیشترین اهتمام آن عارفان گرانمایه در پرورش و رشد اخلاقی علاقمندان ، متوجه ایجاد تحول در نگرش آنها به هستی و زندگی، به گونه ای که همه چیز را از منظر توحیدی و از جمال الهی بنگرند و منعطف نمودن عشق و محبت آنان و متمرکز نمودن توجهشان به خدا و اولیای الهی، به گونه ای که از هر چه جز این، چه دنیوی و چه اخروی، فارق گردند و نیز ایجاد حسن ظن و اعتماد به خدا و اولیای الهی و حاکم ساختن روحیه تسلیم و رضا بر آنان بود. در محضر آن بزرگوار چنان روح رجا و امیدواری به فضل الهی موج می زد که هر نومید و مایوس از نجات و فلاح را شور و نیرو می بخشید و به وادی کمال رهنمون و در طریق وصال رهسپار می ساخت.

 

هم اکنون نکته ای از ایشان را بخوانیم که فرمودند: چقدر نمازی که حمد خدایش را بکند لذیذ و پاک است، آیا این بابِ مزاج نیست؟ به هنگام نماز با صاحبش تماس می گیرد، آیا جا دارد که از بابت آن مزد بخواهد؟ آیا هیچ مزدی بهتر از نماز می شود تصور کرد؟ از الان تا پنجاه روز دیگر قرار می گذاریم که یک چیزی بنویسید که بتواند مزد نماز باشد و از خود نماز بهتر باشد. لابد مزد، باید بهتر از خودِ کار باشد… برای روزه هم همین طور. برای دست سر یتیم کشیدن چیزی را پیدا کن که از آن بهتر و مزد آن باشد…

گفت پس چرا آدمی به هنگام عبادت کُره دارد؟ گفت چون نمی داند که چه کاره است. خیال می کند خداوند کار شاقی بر عهده اش گذاشته است. لذا با خُلق تنگ می رود و می دانید که خلق تنگ قرب نمی آورد.

حجت الاسلام والمسلمین آقا تهرانی این خاطره را بیان می کردند: من بعد از مدت ها تلاش توانستم به حضور ایشان رسیده، از محضرشان کسب فیض نمایم؛ در حالی که به سخنان ایشان گوش می دادم و بهره می گرفتم، ذکر شریف «لا اله الا الله» را زیر لب تکرار می کردم و چون با گفتن این ذکر لب ها تکان نمی خورد، کسی متوجه تکرار این ذکر نمی شد. در این حال، آقای دولابی رو به من کردند و فرمودند: «لطفاً هم اکنون ذکر لا اله الا الله را تکرار نکنید، زیرا با گفتن این ذکر، فرشتگان حضور پیدا می کنند و رفت و آمد آنها تمرکز مرا بر هم می زند.»

 

آقای حاتمی مسئول هیأت امنای مسجد بقیةالله می‌گوید: «بر اساس نقلی از مرحوم میرزا اسماعیل دولابی که بنده افتخار داشتم شاگرد ایشان هم بودم که وصیت کرده بود تا زمان زنده بودنش نقل نشود؛ ایشان امام زمان(عج) را در این مسجد دیده بودند و حتی پشت سر ایشان نماز اقامه کرده بودند. مکانی که میرزا فرموده بودند، امروز بخش زنانه مسجد شده است. به همین دلیل نام مسجد، بقیةالله شد و مردم نیز بارها حاجت خود را در این مسجد گرفته بودند.»

 

عروج ملکوتی

وی در ۹ بهمن ۱۳۸۱ در سن ۹۹ سالگی در تهران درگذشت و در حرم فاطمه معصومه دفن شد.

زندگینامه سید جمال الدین گلپایگانی

 

به نام آفریننده عشق

 

سید جمال الدین گلپایگانی در سال ۱۲۹۵ هـ . ق. در سعید آباد گلپایگان، در یک خانواده روحانی متولد شد که اسم او را «جمال الدین» گذاشتند. جمال الدین خواندن و نوشتن را در روستای خود فراگرفت و دروس حوزوی را در پیش برادران خود آموخت. سپس برای ادامه تحصیل عازم حوزه علمیه اصفهان شد.

سید جمال الدین گلپایگانی دوران کودکی را در سعید آباد سپری کرد. بیش از ۹ سال از عمر پربرکتش نمیگذشت که پدر بزرگوارش دار فانی را وداع گفت. وی چند سالی در سعیدآباد به چوپانی مشغول بوده؛ ولی روح بلندی که از پدر خود به ارث برده بود، او را بر آن داشت تا به اجداد بزرگ خود اقتدا کند.

او در دوازده سالگی، در همان سامان نزد برادران بزرگوارش درس را آغاز کرد و مقداری از دروس مقدماتی را در وطن خود فراگرفت و برای ادامه تحصیل راهی گلپایگان شد. وی بیشتر علوم عربی، بلاغت و منطق را از علمای گلپایگان آموخت. میگویند: هر روز مسافت بین سعید آباد و گلپایگان را برای آموختن علم پیاده می پیمود. او چند سالی را در گلپایگان به تحصیل اشتغال داشت. در سال ۱۳۱۱ هـ . ق. در حالی که ۱۶ سال بیشتر نداشت، برای ادامه تحصیل عازم اصفهان گردید.

 

اساتید

«رسائل» و «مکاسب» را نزد بزرگانی هم چون شیخ عبدالکریم گزی، سید محمد خاتون آبادی، شیخ محمد علی ثقه الاسلام، شیخ محمد تقی مدرسی و آیت الله سید محمد باقر دُرچه ای فرا گرفت. وی علم معقول و اخلاق را پیش بزرگانی همچون آخوند ملا محمد کاشی که خود حکیم و عارفی بزرگ و از نوادر عصر خویش بود و جهانگیرخان قشقایی که از بزرگترین حکیمان و فیلسوفان اسلامی به شمار میرفت، آموخت. سید جمال الدین در جمادی الاخر ۱۳۱۹ هـ . ق. آهنگ نجف اشرف کرد. وی زمانی که در اصفهان بوده احتمالاً به درجه اجتهاد رسیده بود. هم چنین از انفاس ملکوتی آقای شیخ هادی طهرانی، آخوند ملاعلی نهاوندی، شیخ محمد بهاری و سید ابوتراب خوانساری نیز استفاده کرد.

 

شاگردان

  1. آیت الله احمد فیاض
  2. آیت الله حاج شیخ حیدر علی محقق
  3. آیت الله سید محمد جمال هاشمی گلپایگانی
  4. آیت الله حاج سید احمد گلپایگانی
  5. علامه محمد حسین حسینی طهرانی
  6. آیت الله شیخ حسن صافی اصفهانی
  7. آیت الله سید علی گلپایگانی
  8. آیت الله العظمی لطف الله صافی گلپایگانی
  9. آیت الله ریحان الله نخعی
  10. شیخ محمد تقی بن شیخ صالح
  11. آیت الله سید مرتضی حسینی فیروزآبادی
  12. آیت الله شیخ محمد حسین کلباسی اصفهانی
  13. آیت الله حاج شیخ محمد علی احمدیان نجف آبادی

 

ویژگی ها

حاج آقا جمال گلپایگانی در دوران جوانی که در اصفهان مشغول تحصیل علوم دینی بود، از محضر جهانگیرخان و آخوند کاشی درس سیر و سلوک آموخت و از آنها دستورهای اخلاقی و تهذیب نفس گرفت.

وی پس از این که به نجف عزیمت نمود، به تحصیل دروس سیر و سلوک و اخلاق نزد اساتیدی همچون سید مرتضی کشمیری، شیخ محمد علی نجف آبادی و سید احمد کربلایی پرداخت، تا این که از جهت عظمت و مقام و تهذیب نفس از افراد انگشت شمار معاصر به حساب آمد. از وی حالات عجیبی در وادی السلام و مسجد کوفه و مسجد سهله مشاهده شده است.

ایشان اهل نماز شب و مناجات و راز و نیاز با پروردگار خویش بود. همسایگان وی از صدای گریه های نیمه شب و مناجات او حکایاتی دارند، او در تهذیب به مرتبهای رسیده بود که نقل شده وقتی از شهر اصفهان به نجف رهسپار شد، مردم را به صورتهای برزخی آنان میدید و خودش فرموده است:

مردم را به صورت وحوش و حیوانات آن قدر دیدم که ملول شدم. وقتی به حرم مطهر علی ـ علیه السلام ـ مشرف شدم، از حضرت خواستم که این حالت را از من بگیرد. حضرت هم آن حال را از من گرفت. از آن به بعد مردم را به صورتهای عادی میدیدم.

حاج آقا جمال خیلی به خواندن دعاها اهمیت میداد، به طوری که بیشتر اوقات به مطالعه صحیفه سجادیه، مناجات خمسه عشر و به خواندن «مناجات المریدین» می پرداخت.

آیت الله سید جمال الدین گلپایگانی میفرمود: یک روز هوا گرم بود، رفتم به وادى السّلام نجف أشرف براى فاتحه اهل قبور و ارواح مؤمنین. چون هوا بسیار گرم بود، رفتم در زیر طاقى که بر سر دیوار، روى قبرى زده بودند نشستم. عمامه را برداشته و عبا را کنار زدم که قدرى استراحت نموده و برگردم. در این حال دیدم جماعتى از مردگان با لباس هاى پاره و مندرس و وضعى بسیار کثیف بسوى من آمدند و از من طلب شفاعت میکردند که وضع ما بد است، تو از خدا بخواه که ما را عفو کند.

من به ایشان پرخاش کردم و گفتم: هر چه در دنیا به شما گفتند گوش نکردید و حالا که کار از کار گذشته طلب عفو مى ‏کنید؟ بروید اى متکبّران! ایشان میفرمودند: این مردگان شیوخى بودند از عرب که در دنیا متکبّرانه زندگى مى‏نمودند و قبورشان در اطراف همان قبرى بود که من بر روى آن نشسته بودم.

هم چنین ایشان در مورد مکاشفه خود می فرمود: من در دوران جوانى که در اصفهان بوده ‏ام نزد دو استاد بزرگ مرحوم آخوند کاشى و جهانگیرخان، درس اخلاق و سیر و سلوک مى ‏آموختم و آنها مربّى من بودند.

به من دستور داده بودند که شبهاى پنجشنبه و شبهاى جمعه بروم بیرون اصفهان و در قبرستان تخت فولاد قدرى تفکّر کنم در عالم مرگ و ارواح، و مقدارى هم عبادت کنم و صبح برگردم.

عادت من این بود که شب پنجشنبه و جمعه میرفتم و مقدار یکى دو ساعت در بین قبرها و در مقبره‏ ها حرکت میکردم و تفکّر مى ‏نمودم، و بعد چند ساعت استراحت نموده و سپس براى نماز شب و مناجات برمى ‏خاستم و نماز صبح را میخواندم و پس از آن به اصفهان مى ‏آمدم.

میفرمود: شبى بود از شبهاى زمستان، هوا بسیار سرد بود، برف هم مى ‏آمد. من براى تفکّر در أرواح و ساکنان وادى آن عالم از اصفهان حرکت کردم و به تخت فولاد آمدم و در یکى از حجرات رفتم و خواستم دستمال خود را باز کرده چند لقمه ‏اى از غذا بخورم و بعد بخوابم تا در حدود نیمه شب بیدار و مشغول کارها و دستورات خود از عبادات کردم.

در این حال درِ مقبره را زدند تا جنازه ‏اى را که از أرحام و بستگان صاحب مقبره بود و از اصفهان آورده بودند آنجا بگذارند، و شخص قارى قرآن که متصدّى مقبره بود مشغول تلاوت شود و آنها صبح بیایند و جنازه را دفن کنند. آن جماعت جنازه را گذاردند و رفتند، و قارى قرآن مشغول تلاوت شد.

من همین که دستمال را باز کرده و مى ‏خواستم مشغول خوردن غذا شوم دیدم که ملائکه عذاب آمدند و مشغول عذاب کردن شدند. عین عبارت خود آن مرحوم است: چنان گرزهاى آتشین بر سر او مى ‏زدند که آتش به آسمان زبانه مى کشید، و فریادهائى از این مرده برمى‏ خاست‏ که گوئى تمام این قبرستان عظیم را متزلزل میکرد. نمیدانم اهل چه معصیتى بود؛ از حاکمان جائر و ظالم بود که این‏طور مستحق عذاب بود؟

و أبدا قارى قرآن اطلاعى نداشت؛ آرام بر سر جنازه نشسته و به تلاوت اشتغال داشت. من از مشاهده این منظره از حال رفتم، بدنم لرزید، رنگم پرید؛ و اشاره مى ‏کنم به صاحب مقبره که در را باز کن من میخواهم بروم، او نمى ‏فهمید. هر چه مى ‏خواستم بگویم، زبانم قفل شده بود و حرکت نمیکرد. بالأخره به او فهماندم: چفت در را باز کن؛ من میخواهم بروم.

گفت: آقا هوا سرد است، برف روى زمین را پوشانیده، در راه گرگ است، تو را میدرد! هر چه میخواستم بفهمانم به او که من طاقت ماندن ندارم او إدراک نمى‏ کرد. به ناچار خود را به در اطاق کشاندم. در را باز کرد و من خارج شدم، و تا اصفهان با آنکه مسافت زیادى نیست بسیار به سختى آمدم و چندین بار به زمین خوردم. آمدم در حجره، یک هفته مریض بودم و مرحوم آخوند کاشى و جهانگیرخان مى ‏آمدند و استمالت میکردند و به من دوا میدادند، و جهانگیرخان براى من کباب باد میزد و به زور به حلق من فرو مى ‏برد تا کم کم قدرى قوّه گرفتم.

 

ایشان پس از طی مراحل سیر و سلوک به درجه ای می رسد که به یکباره می بیند همه عالم از فیض وجود او استفاده می کند و تمام کائنات تحت اراده و فرمان او هستند و اجازه دارد در عالم هرگونه تصرفی انجام دهد. با سراسیمگی خود را به استادش آقا سید احمد کربلایی می رساند و می گوید: این حالت برای من غیر قابل تحمل است، کمکم کنید. آقا سید احمد می گوید: این مقام، آمال همه عرفا است.

(به گفته فرزند آیت الله قوچانی: گویا تعبیر ایشان این بوده که سالکین شترها قربانی می کنند برای رسیدن به این مقام) تو از من بالاتر زدی و من نمی توانم برای تو کاری بکنم. به حرم برو و از حضرت امیر علیه السلام استمداد کن. ایشان به حرم مشرف می شود. در مکاشفه حضرت امیر علیه السلام ایشان را به امام زمان (عج) ارجاع می دهند (چرا که مقام واسطه فیض کامل و اتم الهی متعلق به حضرت حجت عج است). ایشان ابتدا به مسجد سهله می رود، حضرت به گونه ای ایشان را هدایت می فرمایند که نزد جدش امام کاظم علیه السلام برود.

ایشان خود را به کاظمین می رساند. در حرم سر به سنگ های حرم می گذارد و چنان ناله می زند و اشک می ریزد که مردم گمان می کنند محتاج و گدا یا بیمار غیر قابل علاج است. (می گفت: مردم نزد من پول می ریختند و من پولها را پس می دادم). سه روز اشک می ریزد تا در روز سوم می بیند نوری از بدن ایشان جدا شده و به داخل ضریح می رود، و نوری با رنگ دیگر از ضریح بیرون می آید و ایشان را احاطه می کند و مقام و حال بالاتری به ایشان می دهند. احساس می کند عبد شده است؛ انگار حالت قبلی امتحانی برای دریافت این مقام بندگی بوده است.

در احوالات آیت الله میرزا جمال گلپایگانی نقل شده است که روزی جوان مؤمنی از اطرافیان ایشان از دنیا رفت. ایشان وارد قبر شد تا کار تلقین میت را انجام دهد. اما یکباره با چهره ای وحشت زده بیرون آمد و سراغ پدر این میت را گرفت، او را به کناری برد و سؤال کرد: از دست این جوان راضی نیستی؟ پدر گفت: چرا راضی هستم اما مدتی قبل تمام فامیل دور هم جمع بودند. شخصی سؤالی پرسید، من خواستم جواب بدهم که پسرم بلند گفت: بابا تو که سواد نداری حرف نزن و بعد خودش جواب سؤال را داد. خیلی در جلوی جمع آبرویم رفت، خیلی ضایع شدم. میرزا جمال آقا گفت: پسرت به واسطه همان دل شکستن اکنون گرفتار است. حلالش کن تا در برزخ راحت باشد. پدر او را حلال کرد و این مرجع والامقام دوباره به داخل قبر رفت و کار تلقین و تدفین را انجام داد. وقتی بیرون آمد با خوشحالی به پدر آن جوان گفت: خدا را شکر مشکل پسرت حل شد.

آیت الله سید محمد حسین حسینی طهرانی درباره او چنین میگوید:

«از صدای مناجات و گریه ایشان همسایگان حکایاتی دارند. دائما صحیفه مبارکه سجادیه در مقابل ایشان در اطاق خلوت بود و همین که از مطالعه فارغ میشد، به خواندن آن مشغول میگشت، آهش سوزان و اشکش روان و سخنش مؤثر و دلی سوخته داشت… هفته ای یکی دو بار به منزلشان میرفتم و یک ساعتی مینشستم، با آن که بسیار اهل تقیه و کتمان بود، ولی از حالات خود مطالبی برایم نقل میکرد. همین که متوجه میشد کسی وارد اتاق میشود ولو این که از اخص خواص او بود، جمله را قطع میکرد و به بحث علمی و فقهی مشغول میشد، تا شخص چنین پندارد که ما در این مدت مشغول مباحثه علمی بوده ایم.»

آیت الله احمد فیاض می گوید: «ایشان (حاج آقا جمال) درس خارج میگفت، اهل ریاضت نفس و اخلاق بوده لذا تأثیر نفسش فوق العاده بود و شاگردانش از ایشان بهره ها می بردند. وقتی میخواستم از نجف برگردم، فرمود: میروی، ولی پشیمان میشوی. گفتم: بر میگردم. فرمود: معلوم نیست. اتفاقا همین جوری شد و پشیمان شدم، زیرا فقه و اصول نجف قویتر بود و به درس و بحث بهتر میرسیدیم، اما چون مادرم با من بود، اصرار داشت که آب و هوای نجف به من نمیسازد، لذا مجبور شدم که برگردم.»

یک روز شخصی به آیت الله گلپایگانی می گوید: پولی را به عنوان کرایه به من مرحمت بفرمایید تا به خمین بروم. ایشان فرمودند: از همان ۲۰۰ تومان جیب خود کرایه را بپردازید! راوی نیز از آگاهی ایشان نسبت به حال خود مبهوت گشته و تعجب کرد.

سید جمال گلپایگانی که در خانه خود نماز جماعت داشته است، روزی بعد از نماز رو کرد به مأمومین و فرمود:«الآن آقا سید محمد حجت (از مراجع و مؤسس مدرسه حجتیه در قم) به رحمت خدا رفت!».

بعد از وفات آیت الله گلپایگانی، فردی ایشان را در خواب می‌ بیند و از ایشان می پرسد: شما در کجا هستید؟ ايشان می گوید: در آسمان هفتم.

 

از منظر فرهیختگان‏

 

علامه طهرانی در مورد ایشان می گوید: ایشان از جهت عظمت قدر و کرامت مقام و نفس پاک مورد تصدیق و برای احدی جای تردید نبود و در مراقبت از نفس، مقام اول را حائز بود.

سید عباس حسینی کاشانی می گوید: مرحوم آقا جمال گلپایگانی یک اعجوبه ای بود و در همه ابعاد در مرتبه بالایی قرار داشت.

آیت الله سیبویه می فرمود: ایشان در زمان خودشان و در عصر ما کم نظیر بودند.

 

عروج ملکوتی

سرانجام آیت الله العظمی حاج سید جمال الدین گلپایگانی در عصر روز دوشنبه ۲۹ محرم الحرام ۱۳۷۷ هـ . ق در ۸۲ سالگی چشم از جهان فانی فرو بست. وی وصیت کرده بودند که مرا در مقبره العلما دفن کنید اگر نشد در وادی السلام. وقتی جنازه را به عللی نتوانستند در مقبره العلما دفن کنند، آن را به قبرستان وادی السلام آوردند، امّا جای مناسبی پیدا نکردند که او را دفن کنند، غیر از مکانی که در زمان حیاتش همیشه می آمد و در آنجا مینشست و فاتحه و دعا میخواند. از این رو، ایشان را همان جا دفن کردند.

زندگینامه سید احمد حسینی کربلایی

 

به نام آفریننده عشق

 

سید احمد کربلایی تهرانی (متوفای ۱۳۳۲ق)، عالم، فقیه و از عرفای بزرگ شیعه در قرن سیزدهم و چهاردهم هجری قمری بود. سید احمد حسینی کربلایی اصالتا اهل تهران ولی در کربلا متولد شده و در نجف اشرف تحصیل کرده و به درجه اجتهاد رسید.

وی در فقه و اصول فقه از محضر بزرگانی چون میرزای شیرازی، میرزا حسین خلیلی تهرانی، میرزا حبیب‌الله رشتی، آخوند خراسانی استفاده نموده و در عرفان از ملا حسینقلی همدانی بهره برد. سید علی قاضی، سید محسن امین، محمدتقی بافقی قمی‌ و سید ابوالقاسم لواسانی از شاگردان مشهور او هستند. سیمای عرفانی و معنوی و اخلاقی‌ ایشان بیشتر جلوه‌گر است ولی در میدان فقاهت نیز از جایگاه والایی برخوردار است.

خاندان پدری سید احمد اصالتاً اهل تهران بوده‌اند، اما پدرش برای تحصیل معارف دین و بهره‌مندی از محضر بزرگان دانش، از دیار خویش به شهر کربلا، که یکی از مراکز علمی‌ شیعه بود، هجرت نمود، و در جوار مرقد حضرت سیدالشهدا علیه‌السلام به فراگیری آموزه‌های دینی پرداخت. به همین علت فرزندش، سید احمد، به سید احمد کربلایی تهرانی شهرت یافت. در پاره‌ای نوشته‌ها، عنوان حائری را به نامش افزوده‌اند.

از آن جا که‌ این عالم بزرگوار، در هنگام عبادت و نیایش، بسیار گریه می‌کرد به «بکاء» هم معروف شده است و گویا یکی از چشمان او، بر اثر بیماری، نابینا شد؛ از‌ این‌رو به «واحد العین» هم نامیده شده است. با جستجویی که در منابع زندگی‌نامه‌ این عارف فرزانه انجام شد، تاریخ دقیق ولادت او به دست نیامد، ولی از مجموع اخبار گردآوری شده در مورد شرح‌حال او می‌توان حدس زد که پس از نیمه دوم قرن سیزدهم تولد یافته است.

در اواخر سال ۱۳۰۰ق به نجف هجرت نموده است. بعد از ورود به حوزه نجف، با تلاش روزافزون به تحصیل پرداخت. وی سطوح عالیه و دروس خارج فقه و اصول را از محضر بزرگان آن دیار، فرا گرفت و بهره‌های فراوانی کسب نمود و به درجه اجتهاد رسید.

 

اساتید

سید احمد، فقه و اصول را از محضر مجتهدان بزرگی چون: میرزا محمد حسن شیرازی، معروف به میرزای بزرگ (صاحب فتوای تحریم تنباکو)، علامه بزرگوار میرزا حسین خلیلی تهرانی، میرزا حبیب‌الله رشتی و آخوند خراسانی بهره برد و در‌ این علوم تبحری تمام و کمال یافت.

سید احمد به آموختن دانش‌های ظاهری و نقلی بسنده نکرد بلکه پس از فراگیری کتاب تشریع، به مطالعه کتاب تکوین به‌ویژه «نفس» پرداخت. وی برای رسیدن به‌ این منزلت، سر بر آستان، ملا حسینقلی همدانی نهاد.‌ این استاد کارآزموده آن‌چنان اخگری بر جان او افکند که شعله وجودش لحظه به لحظه بیشتر و بیشتر شد و به مقامی‌ رسید که، آقا بزرگ تهرانی درباره‌اش می‌گوید: او یگانه دوران بود.

 

 شاگردان

اسامی‌ جمعی از شاگردانش که در منابع ترجمه‌ این عارف فرهیخته آمده، از‌این قرارند:
۱. میرزا علی آقای قاضی.
۲. سید محمدکاظم عصار تهرانی.
۳. سید محسن امین، که از سال (۱۳۰۸ق) تا سال (۱۳۱۱ق) نزد‌ این بزرگوار کسب فیض کرد.
۴. میرزا مهدی غروی اصفهانی.
۵. سید جمال‌الدین گلپایگانی.
۶. شیخ محمدتقی بافقی قمی.
۷. سید ابوالقاسم لواسانی.
۸. کیوان قزوینی، مولف کتاب معروف رساله رازگشا.

 

ویژگی ها

در‌ این‌جا مناسب است داستانی نقل شود که علاوه بر آموزنده بودن، نشان‌دهنده مرتبه والای پیراستگی و وارستگی سید احمد کربلایی است. علامه سید محمدحسین حسینی تهرانی می‌گوید:

روزی به دیدن‌ آیة‌الله سید علی لواسانی فرزند‌ آیة‌الله سید ابوالقاسم، یکی از شاگردان مکتب عارف مشهور ملا حسینقلی همدانی بود. بعد از رحلت آن بزرگوار در سال ۱۳۱۱ق. در شمار شاگردان‌ آیة‌الله سید احمد کربلایی، وصی آن جناب قرار گرفت. روزی بعد از درسم، که شاگردان رفتند، به من فرمود: آقا سید ابوالقاسم! اگر کاری نداری بنشین! گفتم: کاری ندارم و در اطاق نشستم. سپس فرمود: برای میرزا محمدتقی بنویس! (در‌ این وقت مرحوم‌ آیة‌الله العظمی‌ شیخ محمدتقی شیرازی در کربلا زندگی می‌کرد.) آن‌گاه حالش دگرگون شد و گفت: آه! آه!

فرمود:‌ این مرد (شیخ محمدتقی) احتیاطات خود را به من ارجاع داده. اشخاصی به او رجوع کرده‌اند (و به او گفته‌اند) که اگر برای شما اتفاقی بیفتد، ـ یعنی از دنیا بروید ـ در امر تقلید به کدام یک از علما رجوع کنیم؟ او در پاسخ گفته است: من غیر از سید احمد کربلایی کسی را سراغ ندارم. آقا سید ابوالقاسم! بنویس: آقای میرزا محمدتقی! شما که‌ اینک در امور دنیا حکومت و ریاست دارید، اگر‌ این کارها را بکنید و کسی را به من ارجاع دهید، فردای قیامت در محضر خدا، که حکومت با ماست از شما شکایت می‌کنم و از شما راضی نخواهم بود.

علامه طباطبایی می‌نویسد: از آقای سید احمد کربلایی که از شاگردان معروف استاد اخلاق و عرفان، آقای ملا حسینقلی همدانی بود، نقل شده که فرمود: روزی در جایی استراحت می‌کردم و در خواب بودم. ناگهان شخصی مرا از خواب بیدار کرد و گفت اگر می‌خواهی نور اسفهبدیه را بنگری از جای برخیز! (این اصطلاحی است از شهاب‌الدین سهروردی، معروف به شیخ اشراق. روی نور «اسفهبدیه» را در نفوس کامله و تهذیب شده به کار می‌برد.)هنگامی‌ که چشم گشودم، دیدم درخششی بی‌حد و اندازه شرق و غرب را فرا گرفته. سپس علامه طباطبایی می‌فرماید: این درخشش همان مقام تجلی نفس است.

 

از منظر فرهیختگان‏

محمدحسین غروی اصفهانی مشهور به کمپانی در شأن او گفته است: من احدی را در فقه مثل او ندیده‌ام و یا درباره‌ ایشان گفته‌اند: کوه علم و تجلی‌گاه دانش، دانشور جلیل و فقیه کبیر، دانشمند فاضل، او از اکابر روزگار بود و احاطه حیرت‌انگیزی در فقه داشت؛ از اعاظم فقهای امامیه و فقیه یگانه بود.

علامه طباطبایی می گوید: سید احمد کربلایی در معارف الهيه، و تربيت و تكميل مردم يد بيضا نشان مى‌ داد.

آقا بزرگ تهرانی، صاحب «نقباء البشر» که از معاصران او بوده در ترجمه‌اش چنین می‌نگارد: او یکی از یاران و شاگردان ویژه عارف کبیر ملا حسینقلی همدانی بود. او یگانه روزگار خویش بود در مراتب دانش، رفتار، سیر و سلوک، زهد، ورع، تقوا طلبی، شناخت خداوند متعال و ترس و خوف از خداوند. او همواره نمازهای خویش را در خلوت می‌خواند و از‌ این‌که مردم در نماز به او اقتدا کنند پرهیز و اجتناب می‌کرد. او از خوف خدا، بسیار می‌گریست و اشک می‌ریخت به گونه‌ای که در حال نماز، گریه، عنان اختیار را از او می‌ربود، به ویژه در هنگامه نماز شب. من سالیان متمادی همسایه دیوار به دیوار او بودم و از حال و هوای او چیزهایی را مشاهده کردم که اگر بخواهم در‌ این‌جا ذکر کنم سخن به دارازا می‌کشد. او بسیار به مادر خود مهر می‌ورزید و به او خدمت می‌کردم و اتفاقا قبل از رحلت مادرش، از دنیا رفت.

سید محسن امین شاگرد دیگر سید احمد می‌گوید: سید احمد کربلایی در قله تقوا و ورع و اهل ریاضت و تهذیب‌کننده نفوس و جان‌های با استعداد است.

سید محمدکاظم عصار تهرانی: در میان بزرگانی که محضر آنان را درک کردم، تنها شخصی که از حجاب‌ها و پرده‌های ضخیم طبیعت و عالم ماده، عبور کرده و به مراحل والایی از کشف و شهود معنوی، واصل شد آقای کربلایی بود و من احدی را همتای او ندیدم.

سید محمدحسن قاضی (فرزند ارشد میرزاعلی‌آقای قاضی) می گوید: سيد احمد كربلائى در زمينه زهد و تقوى در مرحله‌اى بسيار والا بوده است، علاوه بر اطلاعات وسيع او در زمينه معارف اسلامى و فقاهت. هرگاه نام او نزد پدر، قدس سره، برده مى‌شد به او حالتى از سكون و سراسيمگى و تأمل دست مى‌داد، و سپس به حالت طبيعى برگشته و شروع به ادامه سخن با همنشينان مى‌نمود.

آیت الله سید محمد حسین طهرانی محمد بهاری و سید احمد کربلایی را ممتازترین شاگردان آخوند همدانی می دانست و درباره سید احمد کربلایی فرمود: «از اعاظم فقهاء شیعه امامیه و از اساتید حکمت و عرفان الهی بوده است.» پس از مهاجرت بهاری به همدان، سید احمد کربلایی، یگانه عالم اخلاق و مربی نفوس در طی طریق الهی و سیر در معارج و مدارج کمال نفس انسانی و ایصال به کعبه مقصود و حرم معبود بود.

آقا بزرگ تهرانی می گوید: سید احمد کربلایی در مراتب علم و عمل و سلوک و زهد و ورع و تقوی و معرفت بالله و خوف و خشیت از او یگانه فرد زمان و اوحدی عصر خود بود.

 

عروج ملکوتی

سید احمد کربلایی، در لحظات آخر نماز عصر روز جمعه ۲۷ شوال المکرم (۱۳۳۲ق) در نجف اشرف چشم از جهان خاکی فرو بست. پیکر او بعد از نماز، به دوش کشیده شد و در حرم حضرت امیرالمومنین علیه‌السلام مقابل‌ ایوان طلا، در پشت سر مبارک حضرت مدفون گردید.

زندگینامه ملا فتحعلی سلطان آبادی

 

به نام آفریننده عشق

 

آخوند ملا فتحعلی فرزند حسن سلطان آبادی در سال ۱۲۴۰هـ. ق. در سلطان آباد اراک به دنیا آمد. دروس مقدماتی را در ایران فراگرفت و برای تکمیل دانش به نجف مهاجرت کرد. نخست به محضر صاحب جواهر شتافت و بعد از وفات وی از حضور شیخ مرتضی انصاری و حاج ملاعلی رازی استفاده کرد. در ادامه با میرزای شیرازی آشنا شد و اندوخته‌های علمی اش را کامل کرد.

هنگامی که میرزای شیرازی در سال ۱۲۸۸هـ. ق همراه با عده‌ای از شاگردان ممتازش از نجف اشرف به سامراء هجرت کرد ازجمله شاگردان همراه وی می‌توان سید اسماعیل حسینی شیرازی، سید اسماعیل صدر موسوی، سید محمد حسینی فشارکی، سید کاظم طباطبائی یزدی، سید حسن صدر موسوی عاملی، سید عبدالمجید حسینی گروسی، سید ابراهیم دامغانی، میرزا محمدتقی شیرازی، ملامحمد کاظم خراسانی، آقارضا همدانی، میرزا حسین نوری ، شهید شیخ فضل الله نوری، ملافتحعلی سلطان آبادی، میرزا حسین نائینی و… را نام برد.

میرزای شیرازی دو درس می‌گفت و یارانش همراه او بودند. ملافتحعلی در سامرا اقامت گزید و خیلی مورد توجه استاد قرار گرفت تا جایی که به نیابت از وی اقامه جماعت می‌کرد و بارها استادش به او اقتداء می‌نمود. بعداز رحلت میرزای شیرازی، ملافتحعلی به کربلا آمد و تا آخر عمر در آنجا ماندگار شد.

 

اساتید

1 ـ سید محمد سلطان آبادی: از علمای عارف و اساتید عرفان و اخلاق بود. آخوند از این استاد اخلاق و عرفان همواره ستایش می‌کرد و از اندوخته‌های ارزشمندی که نزد آن اسوه فضیلت فراگرفته بود، سخن می‌گفت.

۲ ـ صاحب جواهر.

۳ ـ شیخ مرتضی انصاری.

۴ ـ میرزای شیرازی.

۵ ـ ملاعلی طبیب رازی طهرانی: از مشایخ سلوک بود و مانند پدر بزرگوارش میرزا خلیل طبیب و برادرش حاج میرزا حسین حاجی از مفاخر عالم عرفان و جامع بین ظاهر و باطن شمرده می‌شد. شیخ ملاعلی رازی طهرانی در سال ۱۲۲۶ متولد شد. او مراحل علم و تقوی را طی کرد و از اهل اسرار و علوم غریبه شد. در محضر شیخ اسماعیل بروجردی تربیت یافت و سرانجام در ۲۵ صفر ۱۲۹۷هـ. ق. در نجف اشرف دار فانی را وداع گفت. اعتمادالسلطنه می‌نویسد: «در مقام زهد و تقوی وی احدی طمع بستن نمی‌توانست و کرامات ظاهره و منامات باهره از وی به طور مشهور نقل می‌شود.»

آیت الله سلطان آبادی با اینکه مربی شایسته اخلاق و استاد معرفت بود و معمولا اهل این رشته به تربیت نفوس و مسائل فردی و معنوی می‌پردازند از خدمت به مردم و اهتمام به مسائل اجتماعی و توجه به آبادی و آبادانی غافل نبود. برخی از آثار او در اراک عبارتند از:

۱- آب انبار حاج ملافتحعلی واقع در کوی دروازه رازان. این آب انبار کوچک بود و مرحوم حاج امیر تومان آن را بزرگ کرد.
۲- مرحوم آخوند در اطراف شهر اراک در منطقه «گراو» مزرعه‌ای داشت و ایشان در کنار آن باغ آب انباری برای استفاده عموم ساخت.
۳- آب انباری در طرف غرب رودخانه اراک احداث کرد.
۴- مسجد حاج سید محمدباقر که خیلی کوچک بود، به دست آخوند سلطان آبادی توسعه یافت و خود برای ترویج آن، مدتی امامت جماعت آن را بر عهده گرفت.
۵- مسجد حاج سید تقی نیز به دست آن بزرگوار ترویج و توسعه یافت.
۶- مسجد سادات که خیلی مورد توجه آخوند ملافتحعلی بود و با هدایت او بنا گردید.
۷- آب انبار ملافتحعلی در قم که به تشویق وی و توسط ملک التجار (بانی مدرسه آقا ضیا در اراک) ساخته شد.
۸- ترویج و تشویق مردم به زیارت امامزاده محمد عابد در دو فرسخی اراک: او به این امامزاده اعتقاد خاصی داشت و بارها به زوار امام حسین علیه‌السّلام که به ایران برمی گشتند می‌گفت: هر کس به نیابت من آن امامزاده واجب التعظیم را زیارت کند، من در کربلا امام حسین علیه‌السّلام را به نیابت از او زیارت می‌کنم. برخی گفته‌اند آخوند هرچه داشت از الطاف این بزرگوار بود.

 

ویژگی ها

نشانه‌هایی در دست است که مرحوم ملافتحعلی مورد توجه امام زمان عجّل‌ الله فرجه‌ الشریف بود. آیت‌الله اراکی در خاطرات خود می‌گوید: «شیخ ابراهیم مازندرانی که خود از توفیق یافتگان به مراحل عالی عرفان و معنویت است، در یکی از مراحل کشف و شهود این معنی را به وضوح دریافته است.

یکی از بزرگان می گوید: روزی به منزل آخوند ملافتحعلی سلطان آبادی رفته بودم. آن روز علمای بزرگی همچون سید اسماعیل صدر، حاجی نوری صاحب مستدرک، سید حسن صدر نیز با من همراه بودند. آخوند آیه (واعلموا ان فیکم رسول الله لویطیعکم فی کثیر من الامر لعنتم ولکن الله حبب الیکم الایمان…) را تلاوت کرده و آنگاه به شرح و تفسیر آن پرداخت.

حاضرین گفتند قبل از توضیحات شما ما این معنی را درک نکرده بودیم. آنان روز دوم نیز در جلسه قرآن آخوند حضور یافتند و ایشان تفسیر تازه‌ای برای آنان بیان کرد. بزرگان حاضر باز هم از اینکه چنین تفسیری را تا بحال نشنیده‌اند، تعحب کرده و شگفت زده شدند. روز سوم نیز به مجلس تفسیر آخوند آمدند و سخن تازه‌ای در تفسیر آیه استماع کردند. تا سی روز می‌آمدند و معنای جدیدی برای آیه یاد می‌گرفتند که قبلا نمی‌دانستند.»

آقا شیخ عبدالکریم حائری یزدی می‌گوید: «به هنگام جوانی روزی در جلسه‌ای با حضور عده‌ای از علما که در میان آنان آقا میرزا محمدتقی شیرازی و آقا شیخ فضل الله نوری نیز دیده می‌شد، نشسته بودیم. در آن هنگام پیرمردی ژولیده، لاغر اندام که دستمال مانندی به سر بسته و عبائی وصله دار بر دوش گرفته بود، درنهایت سادگی به آن جلسه داخل شد. میرزا محمدتقی شیرازی فورا بلند شده و با احترام تمام آن پیرمرد را به حضور جمع آورده و نزد خویش بنشاند. او با اشاره به آقا شیخ فضل الله، از میرزا پرسید: ایشان کیست؟ میرزا گفت: ایشان آقا شیخ فضل الله نوری است و او را کاملا معرفی کرد. پیرمرد روشن ضمیر گفت: چند سال بعد شیخ فضل الله نامی را در تهران بر دار می‌کشند، او تو نباشی؟! سپس نام مرا از میرزا پرسید: میرزا گفت: او آقا شیخ عبدالکریم یزدی است و از فضلا است.

مسئله‌ای از من پرسید و من چون پاسخ آن را خیلی واضح و پیش پا افتاده می‌دانستم، نگفتم و سکوت کردم. میرزای شیرازی دوم بر من خشم گرفت و شدیدا ناراحت شد و خودش پاسخ مسئله را گفت و اضافه کرد که علما در این باب این طور می‌گویند. وقتی بیان میرزا تمام شد، آن مرد ساده پوش خود به صورت دیگر پاسخ را تقریر کرد و میرزا گفته‌های او را نوشت و به او نشان داده و پرسید: آیا همین گونه فرمودید؟! و او گفت: بلی. آنگاه به من رو کرد و گفت: چندی بعد پرچم اسلام در قم بر دوش شیخ عبدالکریم نامی به احتزاز در می‌آید، او تو نباشی؟! آنگاه برخاست و میرزا محمدتقی شیرازی دوم کفش پیش پای او نهاد و او را بدرقه کرد و چون بازگشت. بر من عصبانی شد که چرا به او بی اعتنایی کردم و توضیح داد که او آخوند ملافتحعلی سلطان آبادی است.»

آیت الله بهجت فرمودند: زن و مردی بچه‌دار نمی‌شدند. به سامرا رفتند. زن می‌خواست نزد آخوند ملا فتحعلی سلطان آبادی برود تا ایشان دعا کند بچه‌دار شود. آن زن اظهار داشت: دوازده سال است که بچه‌دار نشدیم، شما عنایتی و دعایی بفرمایید. ایشان فرمود: با وجود اين دو امام بزرگوار (یعنی امام هادی و امام عسکری) مناسب نیست من اقدام کنم؛ شما از آن بزرگواران بخواهید. زن برای بار دوم و سوم از ایشان درخواست کرد. آخوند گفت: برو و آبستن شو. زن هم رفت و آبستن شد.

ملا فتحعلی عراقی فرمود: «آخوند ملا محمد صادق عراقی در نهایت سختی و پریشانی بود و به هیچ وجه برای او گشایشی واقع نمی شد. شبی در عالم خواب دید در بیابانی خیمه بزرگی بر پا است. پرسید: این خیمه مربوط به کیست؟ گفتند: این جا خیمه امام زمان علیه السلام است. با عجله خدمت ان حضرت مشرف شد و سختی حال خود را به آن سرور عرض کرد و از ایشان دعایی برای گشایش کار و رفع مشکلات خویش خواست. حضرت او را به سیدی از اولاد خود حواله دادند و اشاره به او و خیمه اش فرمودند. آخوند از محضر آن حضرت خارج شد و به همان خیمه ای که اشاره فرموده بودند، رفت و دید سید محمد سلطان آبادی (فتحعلی سلطان آبادی) روی سجاده نشسته و مشغول دعا خواندن است. به سید سلام کرد و کیفیت جریان را نقل کرد.

ایشان جهت وسعت رزق، دعایی به او تعلیم نمود. در این جا آخوند از خواب بیدار شد و در حالی که دعا به یادش مانده بود، به طرف خانه آن عالم بزرگوار به راه افتاد. وقتی خدمت سید رسید، او را به همان شکلی که در خواب دیده بود، روی سجاده خود نشسته و مشغول ذکر و استغفار مشاهده نمود و سلام کرد. سید جواب سلامش را داد و تبسمی نمود؛ مثل این که از قضیه مطلع باشد. آخوند برای گشایش کار خود دعایی خواست. مرحوم سلطان آبادی، همان دعایی را که در عالم خواب تعلیم فرموده بود، بیان کرد. آخوند عراقی مقید به خواندن آن دعا شد و در مدت کمی نتیجه گرفت و از سختی و تنگدستی راحت شد.

نقل است: تاجری هندی از مقلدین مرحوم میرزای شیرازی نامه‌ ای به محضر آن مرجع بزرگ می‌نویسد که:  فرزند من چند روزی‌ است مفقود شده. از شما درخواست دارم با دریافت باطنی خود به عنوان نماینده‌ قطب عالم امکان، حضرت امام زمان (عج) محل او را برای من مشخص کرده و مرا از فقدان او برهانید! مرحوم میرزا با مطالعه‌ نامه متحیر می‌ماند که جواب صاحب نامه را چه دهد! مرحوم آخوند ملا فتحعلی که در کنار ایشان و شاهد ماجرا بوده می‌ فرماید: آقای میرزای شیرازی! شما کارتان نباشد. جواب نامه با من! آخوند ملا فتحعلی ‏سه روز در سرداب حضرت صاحب‌الامر (عج) در سامرا معتکف می‌ شود و پس از به‌ جا آوردن اعمال و ادعیه‌ مخصوصه از طریق عنایت حضرت صاحب زمان (عج) به آدرس فرزندٍ گمشده‌ تاجر هندی دست پیدا می‌ کند.

منقول است: تاجری از اهل اصفهان به عتبات عالیات مشرف می‌ شود. گویا به خاطر کمی هزینه‌ راه، شرفیاب محضر میرزای شیرازی می‌ گردد و تقاضای پول می‌ کند. ایشان تاجر را به محضر آخوند فتحعلی سلطان‌ آبادی راهنمایی می‌کند و می‌گوید: از ایشان دوازده تومان بگیرید. تاجر نزد آخوند آمده و قصه را بازگو می‌ کند. آخوند به جای دوازده تومان، شش تومان می‌پردازد. تاجر عنوان می‌ کند: آیت‌ الله شیرازی فرمودند دوازده تومان! آخوند می‌ فرماید: بلی! ولیکن شش تومان در جیب دارید که آن را نگفته بودید! تاجر نزد میرزای شیرازی می‌رود و می‌گوید: آقا شاه می‌ بخشد و شاه‌ قلی نمی‌ بخشد! ملا فتحعلی شش تومان بیشتر به من نداد. میرزای شیرازی پیام را تکرار می‌کند. ولی همان جواب را می‌ شنود. برای بار سوم. آخوند را می‌خواهد و قضیه را می‌ پرسد. آخوند عارف و بزرگوار می‌ فرماید: حضرت آقای شیرازی! پیام شما محترم است. اما آقا (امام زمان) به من فرمودند: شش تومان در جیب دارد. آیت‌ الله میرزای شیرازی پس از اطمینان از صحت فرمایش ایشان می‌گوید: چشم ما روشن که در میان علمای شیعه همچون شما یافت می‌ شود که از نعمت دیدار و تشرف به محضر حضرت بقیة الله (عج) بهره‌مند باشد.

سید نورالدین میرمهدی می گوید: «مرحوم آخوند ملا فتحعلی سلطان‌ آبادی در سامرا نزد آیت‌ الله میرزای شیرازی نشسته بودند. در همین هنگام گروهی از اهالی اراک در می‌ زنند. قبل از باز شدن در و شناخته شدن چهره و ماهیت مهمانان تازه‌ وارد، آخوند ملا فتحعلی به میرزای شیرازی می‌ فرماید: هم اینک پشت در، عده‌ای از همشهریان من (اراکی‌ ها) هستند که برای دیدار ما آمده‌اند. ضمنا مقداری سعتر و کشمش برای ما آورده‌اند. چون خادم در را می‌ گشاید و آن گروه وارد می‌ شوند، صدق گفتار مرحوم آخوند ملا فتحعلی سلطان‌ آبادی ظاهر می‌گردد.

عالمی وارسته به نام شیخ ابراهیم، نقل می‌ کند: در عالم رویا (مکاشفه) مشاهده کردم مجلسی را که صدرنشین آن حضرت بقیة الله الاعظم صاحب الزمان (عج) بود. این مجلس در بالاخانه‌ میرزا قرار داشت و سه نفر در محضر آن حضرت تشریف داشتند و از عنایات و نگاه لطف‌آمیز حضرت برخوردار بودند. آن سه عبارت بودند از: جناب ميرزاي شیرازی، جناب حاج نوری و جناب آخوند ملا فتحعلی سلطان‌ آبادی.

جناب آقای احمد بيت‌اللهیِ توکل از پدرش برای نقل نمود که یکی از تجار اراک برای ایشان حکایت کرده بود: من عازم زیارت حضرت ثامن الائمه علیه السلام در مشهد مقدس بودم. قبل از حرکت، خدمت ملا فتحعلی سلطان آبادی رسیدم؛ چرا که ایشان فرموده بود ساعاتی قبل از حرکت، نزد من بیا، کارت دارم! من هم اطاعت کرده و نزد ایشان رسیدم. معظم له نامه‌ای به من دادند و فرمودند: این نامه رابه حضرت مولا علی بن موسی علیه السلام می‌ دهی و جواب آن را برای من می‌ آوری! آن لحظه در اثر تصرف آخوند من غافل شدم که بپرسم چگونه اين امر امکان‌پذیر است؟ لذا نامه را گرفته و راه افتادم. در سلفچکان متوجه این موضوع گردیدم. با خود گفتم نامه رابه بالای ضریح مقذس رضوی می‌گذارم، تا چه پیش آید. چون به مشهد رسیدیم، یک روز در حرم بودم. متوجه شدم که مأموران حرم را قُرُق می‌ نمایند. من هم مشغول نماز شدم تا مرا بیرون نکنند. در این حال، حرم را خلوت دیدم و ناگهان رخسار ساطع الانوار حضرت رضا علیه السلام بالای صندوق، فرا راهِ دیده‌ام قرار گرفت و فرمود: حاج سلطان‌ آبادی! نامه‌ آخوند ملا فتحعلی رسید! در پاسخ نامه به او بگو:

 آیینه شو جمال پری طلعتان طلب
جاروب زن به خانه سپس میهمان طلب

دو بار اين بیت را تکرار فرمود و تأکید نمود: یادت نرود! ناگهان به پیرامونِ خود نگریستم. دیدم حرم مملوّ از جمعیت است. آنگاه چهره‌ دل آرای حضرت‌ رضا علیه السلام از دیده‌ام پنهان گشت. چون به اراک باز گشتم، مشتاقانه به منزل آخوند ملا فتحعلی رفتم. هنوز چند قدمی از در داخل نشده بودم که آن بزرگمردِ علم و عرفان فرمود:

آیینه شو جمال پری طلعتان طلب
جاروب زن به خانه سپس میهمان طلب

من که از ار تباط عمیق و ملکوتی آخوند با مولایش حضرت رضا علیه السلام مات و مبهوت شده بودم، پرسیدم: آقا جان! شما که می‌ دانستید.، پس چرا امر را به من محوّل فرمودید؟ ايشان جواب دادند: می‌خواستم آگاه باشی.

آیت الله اراکی فرمودند: شیخ فضل الله نوری خواب مفصلی می‌ بیند. خواب خود را برای آخوند ملا فتحعلی نقل می‌ کند که او تعبیر نماید. نصف خواب را که نقل می‌کند، مرحوم آخوند نصف دیگرش را می‌گوید، به طوری که باعث تعجب مرحوم نوری می‌ گردد که چگونه مرحوم آخوند از رویایی که برای احدی نقل نکرده، آگاه است. ملا فتحعلی طوری توصیف می‌ کند که گویا خود او این خواب را دیده است.

آیت‌ الله سید مرتضی موجد ابطحی می‌ گوید: «در داستان تنباکو، علما و آیات مسجد شاهی، از جمله حاج آقا نور الله، آقا نجفی و شیخ محمد تقی فعالیت زیادی نمودند. دولت اعتنایی نکرد و کوشش آنها به جایی نرسید. نامه‌ عربی نوشتند و به حاج آقا منیر بروجردی دادند تا در سامرا محضر میرزای شیرازی برسانند. وقتی حاج آقا منیر وارد سامرا شد، حاج ملا فتحعلی سلطان‌آبادی، استاد آیت‌ الله حاج میرزا حسین نوری برای دیدن حاج آقا منیر تشریف آوردند. برای حاج ملا فتحعلی چای آوردند و تعارف کردند. ايشان گفت: می‌دانم برای چه به سامرا آمده‌اید! می‌خواهید نامه‌ای را که برای میرزای شیرزای نوشته‌اند بخوانم! آنگاه با ضمیر روشن خود از غیب شروع به خواندن نامه می‌ کنند.

نقل است: حاجی نوری موقوفه‌ ای در اختیارشان بوده که از در آمد آن هر سال ماه رمضان عده ای از اهل علم و طلاب را اطعام می‌ نمود. در ماه رمضانی فرمود: شصت نفر از آقایان را سه شب به افطار دعوت کن! خادم می‌ گوید: من خیال کردم برای هر شب شصت نفر دعوت کنم. بعد از نماز حاجی نوری می‌ بیند جمعیت از بیست نفر تجاوز کرد. خادم را صدا می‌ زند و سوال می‌ کند که چند نفر دعوت نموده‌ای؟ خادم جواب می‌ دهد: شصت نفر. حاجی نوری می‌ فرماید: من برای سه شب گفته بودم شصت نفر؛ یعنی هبر شب بیست نفر در نظرم بود. خادم گفت: حاجی فرمود: برو پیش حاجی ملا فتحعلی و قضیه را نقل کن! من رفتم و ایشان را خبر کردم. او عبابه دوش انداخت و مستقيما به آشپزخانه رفت. ظرف‌ ها را برداشت و چیزی خواند که من ندانستم چه بود و بعد از خواندن تشریف بردند. ما شام را دادیم. شامی که برای بیست نفر تهیه شده بود برای شصت نفر کفایت نمود.

یک روز ملا فتحعلی به حجره خود می‌ رود. مشاهده می‌ کند که سبدی از نان و کوفته‌ای داغ و تازه بر سقف آویزان است. چند روزی از آن تغذیه می‌ نماید ولی چیزی از آن کم نمی‌ شود. در این خلال، از چند نفر سوال می‌ کند: آیا این غذا را شما آوردید؟ ايشان پاسخ منفی می‌ دهند. او متوجه می‌ شود که عطیه‌ ای الهی‌ است؛ خاصه اينکه هر چه از آن تغذیه می‌کرد، تمام نمی‌ شد. تا اینکه روزی این ماجرا را در جمعی نقل می‌کند. به محض افشاء آن غذای با برکت تمام می‌ گردد.

نقل است که آخوند ملافتحعلی که حجاب از گوش و چشم او کنار رفته و سمع و عین او به دنیای ماورای مادیات باز بود در هنگام وفات میرزای شیرازی صدای گریه‌ جنیان شیعی را شنیده بود.

ملافتحعلی سلطان آبادی به مرض مزمن سودایی مبتلا بود. زمانی مشغول تداوی بوده و اتفاقا برای زیارت به کربلا مشرف شده بود. وی به دستورالعمل ‏ طبیب باید شیر می خورد. هنگام برگشت، در کاروانسرایی منزل کرد و در آن وقت که تابستان بود آبادی منحصر بود به دو سه خانوار عرب. پس همراهان در صدد پیدا کردن «شیر» برآمدند ولی در نزد آنها یافت نشد. ایشان متحیر بود که با آن مزاج با نان خشکی که داشت چه کند. لقمه‌ای برداشت، هنوز به دهان نگذاشته بود که از پهلوی دیوار ایوانی که در آن نشسته بود، دستی ظاهر شد با کاسه شیری و آن را در وسط سفره گذاشت!

 

از منظر فرهیختگان‏

اعتماد السلطنه می نویسد: «او عالم عامل و فقیه فاضل و عارف کامل است. مردم در علو درجه ورع و تقوی و زهد به او مثل می‌زنند. اصلا از عراق ایران می‌باشد ولی فعلا (۱۳۰۷ق) در سر من رای ملتزم محضر سرکار حجة الحق سید الطائفه حاج میرزا حسن شیرازی است و امامت جماعت را به او واگذارده‌اند. اکابر علمای مجاورین و غیر هم که هریک خود با چندین هزار معتقد و مرید است، نسبت به آخوند ملافتحعلی در مقام خلوص و ارادات هستند و از وی بعضی مشاهده کرامات مدعی می‌باشند.»

شیخ عباس قمی می گوید: «شیخ عالم جلیل، و مفسر بی بدیل، عالم ربانی و ابوذر ثانی، مجمع تقوی و ورع وایقان و مخزن اخبار و تفسیر آیات قرآن، صاحب کرامات باهره حشره الله مع العترة الطاهره، شیخ شیخ محدث ما نورالله مرقده است و جلالت شان، رفعت مقامش زیاده از آن است که ذکر شود.»

 

 شاگردان

حاج میرزا حسین نوری
آقا بزرگ ساوجی.
آقا نجفی شهید اصفهانی.
سید ابراهیم خراسانی.
شیخ ابراهیم صاحب الزمانی سردرودی تبریز.
سید ابوالقاسم دهکردی اصفهانی: صاحب منبرالوسیله.

آقا سید احمد کربلائی طهرانی حائری معروف به بکاء واحدالعین.
حاج شیخ احمد قدوسی نهاوندی: پدر آیت‌الله شهید علی قدوسی است.
سید اسدالله بن سید محمدباقر موسوی قزوینی اصفهانی: در سفر دوم آخوند سلطان آبادی به حج او را همراهی کرد. وی دارای تصنیفاتی ازجمله «التقریرات الفقهیه» می‌باشد. بقیه آثار خود را در راستای تهذیب نفس و مبارزه با عجب و خودبینی یا به عللی دیگر با اشاره استادش به آب انداخت.
سید اسماعیل بن سید صدرالدین عاملی اصفهانی: از اصحاب خاص و محرمان راز استاد بود.
شیخ حسن کربلائی: صاحب رساله «وقعه دخانیه» که توسط آقای رسول جعفریان تجدید چاپ شده است.
شیخ مولی حسنعلی طهرانی خراسانی: از علمای بزرگ و پیشتازان اهل سلوک در عصر خود بود.
حاج میرزا حسین نائینی: صاحب تنبیه الملة و معروف به میرزای نائینی.
حاج میرزا حسن خان بن حیدر قلی خان قاجار و حائری شیرازی: در علوم غریبه و ریاضات شرعیه به مقاماتی دست یافته بود و هیچ یک از فضائل خود را علنی نکرد.

عروج ملکوتی

آخوند ملافتحعلی سلطان آبادی بعد از عمری تلاش در راه احیای معارف قرآن و اهل بیت علیهم‌السّلام و پرورش و هدایت ده‌ها تن از شیفتگان فرهنگ اهل بیت علیهم‌السّلام در چهارم ربیع الاول سال ۱۳۱۸ چشم از این جهان فروبست.
محدث قمی می‌نویسد: «چند سال قبل از وفات شیخ مرحوم (میرزا حسین نوری صاحب مستدرک الوسائل) آن جناب در کربلای معلا به رحمت ایزدی پیوست. جنازه شریفش را به نجف اشرف حمل کردند و در روز ورود من در خدمت استادم محدث نوری به استقبال آن پیکر شریف رفتیم و جنازه آن بزرگوار را با شکوه و جلال تمام تشییع کرده و در حجره‌ای در زاویه غربی صحن مقدس امیرمؤمنان علیه‌السّلام متصل به باب سلطانی بخاک سپردند.»

زندگینامه شیخ مرتضى طالقانى

 

به نام آفریننده عشق

 

مرتضى طالقانى در سال (۱۲۷۴ ه’.ق.)، در خطه کوهستانى و با صفاى طالقان – که بین کرج، قزوین و گیلان واقع شده – در روستاى «دیزین»، دیده به جهان گشود. پدرش «آقاجان» نام داشت و پیشه ‏اش چوپانى بود؛ امّا باورهاى دینى و شیفتگى به دانش و دانشمندان در ژرفاى وجودش ریشه داشت.

 

ویژگی ها

مرتضى ضمن تحصیل در مکتب، به کمک پدر نیز مى ‏شتافت. در همین ایّام یک رخداد دل‏انگیز و جالب سرنوشت او را رقم زد. شیخ مرتضى طالقانى در نجف بارها و بارها آن رخداد را براى شاگردانش اینگونه نقل نموده است.

«من بُرهه‏ اى از عمر خودم را در دیزین چوپانى مى‏ کردم، روزى که در دشت، به دنبال گوسفندان بودم، آواى تلاوت قرآن به گوشم رسید. شنیدن این آیات، در جان من تأثیر ژرفى گذاشت و مرا تحت تأثیر قرار داد. آنگاه با خودم زمزمه کردم: پروردگارا! نامه خویش بر من فرو فرستادى؛ کتابى که راهنماى سعادت انسان‏ها است، آیا تا آخر عمر آن را در نیابم!؟ بدین سبب بود که تصمیم گرفتم براى فهم دانش دین، از روستا هجرت کنم؛ بنابراین گوسفندان را به صاحبانش برگرداندم و از چوپانى دست برداشتم».

مرتضى طالقانى با این انگیزه مقدّس، از زادگاهش طالقان، هجرت کرد و به سوى تهران – که در آن عصر، جمعى از بزرگان فقه و فلسفه و عرفان در آن زندگى مى‏کردند و حوزه تدریس داشتند – رهسپار شد.

او در این شهر با کمال جدیّت شروع به تحصیل نمود و مقدّمات را نزد استادان فن فرا گرفت و هفت سال در تهران از محضر بزرگان بهره ‏مند شد. وى، فقه را نزد میرزا مسیح طالقانى، حکمت و عرفان را نزد مشهورترین فلاسفه و عرفاى تهران مانند: میرزا ابوالحسن جلوه و آقامحمدرضا قمشه‏ اى فرا گرفت.

شیخ مرتضى طالقانى پس از اقامت هفت ساله در تهران، تصمیم گرفت به اصفهان مهاجرت کند. این که انگیزه او از رفتن به اصفهان چه بوده، دقیقاً روشن نیست. به هر حال حوزه علمیه اصفهان در آن عصر از رونق بسزایى برخوردار بوده است و برجستگان، فلاسفه و عارفان در این شهر تدریس داشتند. او که عمیقاً تشنه فراگیرى بیشتر بود، نزد آنان حاضر، و از سرچشمه دانش آنان بهره‏ ها برد.

وى در فقه از محضر آیات: ابوالمعالى کلباسى، سید محمدباقر درچه‏اى اصفهانى و شیخ عبدالحسین محلاتى و حکمت و عرفان شیعى را از جهانگیر خان قشقایى و عارف سالک، ملا محمد کاشى فراگرفت.

این دانشمند نستوه، که مایه‏ هاى علمى فراوانى از فقه، عرفان، حکمت و اصول در جان خویش ذخیره داشت، در حالى که ۳۳ بهار از عمرش مى ‏گذشت، به سوى حوزه نجف – که در سده چهارده هجرى قمرى سرآمد حوزه‏ هاى جهان تشیع بود – رهسپار شد.

او که هنوز ازدواج نکرده بود، در آغاز، در مدرسه خلیلى، حُجره‏اى گرفت و در آن مدرسه به تحصیل پرداخت. بعد از تأسیس مدرسه سید محمّدکاظم یزدى، به آن مدرسه رفت و تا آخر عمر در کمالِ زهد و تقوا و سلمان گونه، در این مدرسه زندگى کرد. او با اینکه از عالمان بزرگ به شمار مى ‏آمد، لحظه‏ اى از یادگیرى و رسیدن به مقام منیع تخصص و اجتهاد کوتاهى نکرد؛ بدین خاطر، در محضر درس استادان برجسته نجف زانوى یادگیرى و آموختنِ مراتب عالیه، بر زمین نهاد.

فروتنى، یکى از خصلت‏هاى این مرد بزرگ، بود؛ به گونه‏اى که یکى از پرورش یافتگان محضرش مى‏نویسد: «او آن چنان متواضع بود که حتى یکبار نگذاشت کسى دست او را ببوسد. با اینکه از مدرسان بلندمرتبه نجف بود، هر طلبه‏اى که از او درخواست درس مى‏ کرد، هرگز خوددارى نمى ‏نمود؛ اگر چه آن درس کتاب جامع ‏المقدمات – که ابتدایی ‏ترین کتاب طلاب در ادبیات است – با کمال میل قبول مى‏ کرد و دست ردّ به سینه کسى نمى ‏زد.»

شیخ مرتضى طالقانى گر چه رشته اصلى و تخصص و تبحرش در فقه، اصول، حکمت و عرفان بود؛ اما از فراگرفتن علوم دیگر نیز غافل نبود، چنانچه شاگردانش نوشته‏ اند او در دانش هیئت، نجوم، علوم غربیه، طلسم‏ها تخصص داشت و این نشان‏ دهنده وسعت دانش و فکر و عشق راستین او به دانش‏هاى گوناگون بود.

منقول است: کسی از اطراف نجف آمد پیش ایشان، و از اینکه بچه‌اش جنی شده بود شکوه کرد، شیخ به او گفت: برو به آنها بگو: مرتضی می‌گوید: بروید. آن شخص هم می‌رود و گفته شیخ را عمل می‌کند، بچه‌اش خوب می‌شد. سال بعد مجددا مبتلا می‌شود آن شخص به سراغ شیخ آمد که او دیگر مرحوم شده بود.

یک قضیه دیگر مربوط به خودم (راوی) است و آن اینکه در منزل ما چند عدد مار پیدا شده بود قضیه را به استاد گفتم. ایشان فرمود: برو به آنها بگو: مرتضی می‌گوید بروید. من هم رفتم و گفتم، مارها رفتند و دیگر پیدا نشدند. یکى از ویژگى ‏هاى این استاد، این بود که تا آخرین لحظات عمر، تنها زیست و ازدواج نکرد؛ گر چه او داراى فرزند جسمى نبود، اما چنانچه اشاره شد، شاگردان فراوانى در مکتب او پرورش یافتند که هر کدام از آنان به منزله فرزندان روحانى او هستند.

نقل است: «مرحوم شیخ مرتضی طالقانی گاهی در خواب مشغول درس دادن می‌ شد، طوری که از بیداری بهتر درس می‌ گفت و هنگامی که در حال بیدار شدن بود، باز حالت گفتنشان مثل بیداری می‌ شد.»

آیت الله مرتضی طالقانی درباره‌ دفنشان در جوار حضرت اميرالمؤمنين علیه السلام می گفت: «جنازه (من) را می‌برند؛ کافی است یک شب مرا در جوار آقا بگذارند.»

نقل است: «شیخ مرتضی طالقانی به منزلی می‌روند که در آنجا خفاش بسیار بوده است. شیخ فرمان می‌دهد که بروند. آنها رفته و دیگر پیدا نشدند.»

نقل است: گروهی از اهالی مهران به طرف نجف اشرف برای زیارت عتبات عالیه حرکت کردند. هنگامی که می خواستند حرکت کنند، برادر مرحوم شیخ به نام شیر محمد زنده بود. آنها در نجف رفتند خدمت شیخ و ایشان بعد از احوال‌ پرسی از حال مردم پرسیدند. این عده پاسخ دادند که همه خوبند. بعد شیخ پرسید: شیر محمد چطور؟ گفتند: او هم خوب است. شیخ فرمودند: نخیر شیر محمد مُرد. آنها گفتند: آقا! شیر محمد زنده است. شیخ دو مرتبه فرمودند: نخیر! مُرد. آنها وقتی به طالقان و روستای خودشان برگشتند، فهمیدند که شیر محمد مرده است.

نقل است: «هنگام غسل دادن شیخ مرتضی طالقانی، چهره‌ ایشان به‌طور عجیبی تغییر کرد و نورانی شد. به‌طوری‌ که همه متوجه شدند. مسئله دیگر اینکه بوی عطری فرح‌ بخش فضای آنجا را فرا گرفت که همه به‌ وضوح آن را احساس نمودند و با تعجب به یکدیگر نگاه می کردند. پس از پرسش افراد از یکدیگر معلوم شد هیچ یک عطری نزده بودند.»

 

از منظر فرهیختگان‏

حضرت آیه اللَّه نجفى مرعشى در منزلت استادش مى ‏نگارد: «علاّمه بزرگ، ادیب، اصولى، محدث، حکیم، شاعر، زاهد، عابد و سلمان روزگار مرتضى طالقانى. او آیتى از آیات الهى بود، در حدود ۹۰ سال عمر کرد و تقریباً ۵۰ سال آن را در نجف در مدرسه سید محمدکاظم، زندگى کرد و از مدرسه خارج نمى‏شد؛ مگر براى زیارت مرقد حضرت امیرمؤمنان و گاهى براى گرمابه رفتن. او از حافظه بسیار نیرومندى برخوردار بود.»

«ده ‏ها بلکه صدها قصیده عربى و فارسى از حفظ داشت. از زرق و برق دنیاى مادى به شدت دورى مى‏کرد، بسیار روزه مى‏گرفت و به نمازهاى مستحبّى و خواندن دعا و اذکار خاصى، رغبت به کمال داشت. در یک سخن کوتاه: او عالمى بود آسمانى، ملکوتى، هر آنکس برنامه شب و روز و سیماى نورانى او را نگاه مى‏ کرد، در او تحوّل به وجود مى‏ آمد و منقلب مى‏شد؛ گرچه آن شخص از بدترین آدم‏هاى روزگار بود.»

فیلسوف توانا، محمدتقى جعفرى – که یکى از نزدیک‏ترین شاگردان طالقانى بوده و بیشترین مطالب جالب را که در ترجمه این استاد بزرگ شیعى انتشار یافته از اوست – چنین مى ‏گوید:

«او یکى از حکماى مکتب صداریى بود. بر متون فلسفى و عرفانى همانند: اسفار و فصوص تسلّطِ کامل داشت. روزهاى چهارشنبه درس را تعطیل مى ‏کرد و کسى به خدمتش نمى ‏رسید. او در این اوقات به معراج معنوى مى ‏رفت و مشغول به ذکر و دعا و زمزمه با خداوند متعال مى‏ شد و با خدا خلوت مى ‏نمود. به تأمّل‏ه اى عارفانه و به درون خویش مى ‏پرداخت.»

این دانشور فرزانه، با اینکه یکى از استادان نام‏آور حوزه نجف بود، در راستاى تهذیب و تکمیل نفس بسیار مى‏کوشید و براى رسیدن به قلّه معرفت، که مقام شهود و دریافت اسرار و حقایق از عالم قدسى است، ریاضات سختى را بر خود هموار مى ‏کرد. بنا به گفته آیه اللَّه مرعشى، او در این مسیر به مقامات عرفان نایل شد که در شأن او گفته ‏اند:

«صاحب الکرامات الباهره و المقامات المشهوره. داراى کرامات آشکار و درجات معنوى بود و در میان خاص و عام شهرت داشت.»

حاج هادى ابهرى درباره عظمت معنوى شیخ مرتضى طالقانى داستان جالبى را نقل مى‏ کند: در یک سفر که به عتبات عالیات مشرّف شدم و چند روزى در نجف اشرف زیارت مى‏ کردم، کسى را نیافتم که با او بنشینم و درد دل کنم، تا براى دل سوخته من تسکینى حاصل گردد.

روزى به حرم مطهّر مشرّف شده زیارت کردم و مدتى هم در حرم نشستم خبرى نشد به حضرت امیرالمؤمنین(ع) عرض کردم: مولا جان! ما مهمان شماییم چند روز است من در نجف مى ‏گردم کسى را نیافتم حاشا به کرم شما!

از حرم بیرون آمده و بدون اختیار در بازار حُوَیْش وارد شدم و به مدرسه مرحوم سیّد محمدکاظم یزدى درآمدم؛ در صحن مدرسه روى سکوئى که در مقابل حجره ‏اى بود نشستم، ظهر شد، دیدم از مقابل من از طبقه فوقانى شیخى خارج شد بسیار زیبا و با طراوت و زنده دل؛ و از همانجا رفت به بام مدرسه و اذان گفت و برگشت و همینکه خواست داخل حجره ‏اش برود چشمم به صورتش افتاد، دیدم در اثر اذان دو گونه‏ اش مانند دو حقّه نور مى ‏درخشند. درون حجره رفت و در را بست.

من شروع کردم بگریه کردن و عرض کردم یا امیرالمؤمنین پس از چند روز یک مردم یافتم؛ او هم به من اعتنایى نکرد. فورا شیخ در حجره را باز کرد و رو به من نمود و اشاره کرد بیا بالا. از جا برخاستم و به طبقه فوقانى رفته و به حجره‏اش وارد شدم؛ هر دو یکدیگر را در آغوش گرفتیم و هر دو مدتى گریه کردیم و سپس هر دو به حال سکوت نشسته مدتى یکدیگر را تماشا مى‏ کردیم و سپس از هم جدا شدیم.

این شیخ روشن ضمیر مرحوم طالقانى اعلى ‏الله مقامه ‏الشّریف بوده است که داراى ملکات فاضله نفسانى بوده است و تا آخر دوران زندگى در مدرسه زیست نمود و مانند حکیم هیدجى به تدریس اشتغال داشت و هر فرد از طلاّب هر درسى که مى‏ خواستند مى‏ گفت: جامع ‏المقدمات، مغنى، مطوّل، شرح لمعه، مکاسب شیخ، شرح منظومه، اسفار؛ و قاعده‏ اش این بود که طلاّب مى‏ خواندند و او معنى مى‏ کرد و شرح مى ‏داد.

 

شاگردان

  • سید شهاب‏ الدین مرعشى نجفى‏
  • سید محمدعلى موسوى
  • شیخ محمدتقى آل شیخ رازى
  • شیخ محمدتقى اصطَهباناتى
  • شیخ محمدحسین کرباسى
  • شیخ على ‏اکبر برهان
  • شیخ محمدتقى جعفرى تبریزى
  • شیخ یحیى عبادى طالقانى
  • سید محمدتقى آل احمد طالقانى
  • محمدرضا مظفر
  • سید هادى تبریزى

 

آثار

آقاى شیخ مرتضى طالقانى، در فقه، اصول و حکمت داراى تألیف مستقل نیست، آثار قلمى‏اى که دانشوران و شاگردانش در ترجمه او نوشته‏اند بیشتر تعلیقه و حاشیه بر کتاب‏هاى مختلف است، مانند: شرح لمعه، رسائل شیخ انصارى، صحیفه سجادیه، کتاب الاصول قوانین، مکاسب، نهج البلاغه، جوهر النضید و حاشیه بر مطول؛ اما اینکه آیا این آثار چاپ شده و در دسترس دانش‏ پژوهان حوزه‏ هاى دینى هست یا نه، اطلاع چندانى در دست نیست.

 

عروج ملکوتى

شیخ مرتضى طالقانى، این عارف و سالک راحل، که دانش را با عمل درآمیخت، در محرم الحرام سال (۱۳۶۳ ه’.ق.) در ۸۹ سالگى، در حجره خود در مدرسه سید محمدکاظم یزدى، واقع در نجف اشرف که سالیان درازى در آنجا به تدریس، عبادت و ریاضت مشغول بود، مرغ جانش از قفس تنگ دنیا به سوى جهان بى نهایت پرواز کرد.

یک روز علامه جعفری پیش ایشان می آید و می گوید: آمده ‏ام درس را بفرمایید. شیخ فرمود: برخیز و برو، آقا جان برو درس تمام شد. چون آن روز که دو روز مانده به ایّام محرّم بود، خیال کردم که ایشان گمان کرده است که محرّم وارد شده است و درسهاى حوزه نجف براى چهارده روز باحترام سرور شهیدان امام حسین(ع) تعطیل است، لذا درسها هم تعطیل شده است، عرض کردم: دو روز به محرّم مانده است و درس ها دایر است.

شیخ در حالیکه کمترین کسالت و بیمارى نداشت و همه طلبه‏ هاى مدرسه مرحوم آیه اللَّه العظمى آقا سیّد محمّدکاظم یزدى که شیخ تا آخر عمر در آنجا تدریس مى‏کرد، از سلامت کامل شیخ مطّلع بودند. فرمودند: آقا جان بشما مى‏ گویم: درس تمام شد، من مسافرم، «خر طالقان رفته پالانش مانده، روح رفته جسدش مانده» این جمله را فرمود و بلافاصله گفت:

لا اله الاّ اللَّه. در این حال اشک از چشمانش سرازیر شد و من در این موقع متوجّه شدم که شیخ از آغاز مسافرت ابدیش خبر مى‏دهد با اینکه هیچ گونه علامت بیمارى در وى وجود نداشت و طرز صحبت و حرکات جسمانى و نگاه‏هایش کمترین اختلال مزاجى را نشان نمى‏ داد. عرض کردم: حالا یک چیزى بفرمایید تا بروم. فرمود: آقا جان فهمیدى؟ متوجّه شدى؟ بشنو :

تا  رسد  دستت  به  خود  شو  کارگر

چون  فتى  از  کار  خواهى  زد  به  سر

بار دیگر کلمه لا اله الاّ اللَّه را گفتند و دوباره اشک از چشمان وى به صورت و محاسن مبارکش سرازیر شد. من برخاستم که بروم، دست شیخ را براى بوسیدن گرفتم، شیخ با قدرت زیادى دستش را از دست من کشید و نگذاشت آن را ببوسم (شیخ در ایّام زندگیش مانع از دستبوسى مى ‏شد) من خم شدم و پیشانى و صورت و محاسنش را بوسیدم؛ قطرات اشک چشمان شیخ را با لبان و صورتم احساس کردم که هنوز فراموش نمى‏ کنم.

پس فرداى آن روز ما در مدرسه مرحوم صدر اصفهانى در حدود یازده سال اینجانب در آنجا اشتغال داشتم، اوّلین جلسه روضه سرور شهیدان امام حسین(ع) را برگذار کرده بودیم. مرحوم آقا شیخ محمّدعلى خراسانى که از پارساترین وعّاظ نجف بودند، آمدند و روى صندلى نشستند و پس از حمد و ثناى خداوند و درود بر محمّد و آل محمّد صلّى اللَّه علیه و آله، گفتند: انّا للَّه و انّا الیه راجعون شیخ مرتضى طالقانى از دنیا رفت و طلبه ‏ها بروند براى تشییع جنازه او.

طلاّب مدرسه سیّد مى‏ گویند: در شب رحلتش مرحوم شیخ مرتضى همه را جمع کرد در حجره، و از شب تا به صبح خوش و خرّم بود، و با همه مزاح مى‏ کرد و شوخى ‏هاى قهقهه ‏آور مى‏ نمود؛ و هر چه طلاّب مدرسه مى‏ خواستند بروند در حجره‏ هاى خود مى‏ گفت: یک شب است غنیمت است؛ و هیچ کدام از آنها خبر از مرگش نداشتند.

هنگام طلوع فجر صادق شیخ بر بام مدرسه رفت و اذان گفت و پایین آمد و به حجره خود رفت هنوز آفتاب طلوع نکرده بود که دیدند شیخ در حجره رو به قبله خوابیده و پارچه ‏اى روى خود کشیده و جان تسلیم کرده است.