نوشته‌ها

زندگینامه ملا فتحعلی سلطان آبادی

 

به نام آفریننده عشق

 

ملا فتحعلی سلطان آبادی (۱۲۴۰ – ۱۳۱۸ قمری) از علما و عرفای بزرگ شیعه در قرن ۱۴ قمری و از شاگردان میرزای شیرازی بود.

 

ویژگی ها

آخوند ملا فتحعلی فرزند حسن سلطان آبادی در سال ۱۲۴۰ قمری در سلطان آباد اراک به دنیا آمد. دروس مقدماتی را در ایران فراگرفت و برای تکمیل دانش به نجف مهاجرت کرد. نخست به محضر صاحب جواهر شتافت و بعد از وفات وی از حضور شیخ مرتضی انصاری و حاج ملاعلی رازی استفاده کرد. در ادامه با میرزای شیرازی آشنا شد و اندوخته‌های علمی‌اش را کامل کرد. ملافتحعلی در سامرا اقامت گزید و خیلی مورد توجه استادش، میرزای شیرازی قرار گرفت تا جایی که به نیابت از وی اقامه جماعت می‌کرد و بارها استادش به او اقتدا می‌نمود. بعداز رحلت میرزای شیرازی، ملا فتحعلی به کربلا آمد و تا آخر عمر در آنجا ماندگار شد.

نشانه‌هایی در دست است که مرحوم ملا فتحعلی مورد توجه امام زمان (عج) بود. آیت‌الله اراکی در خاطرات خود می‌گوید: شیخ ابراهیم مازندرانی که خود از توفیق یافتگان به مراحل عالی عرفان و معنویت است، در یکی از مراحل کشف و شهود، این معنی را به وضوح دریافته است. یکی از بزرگان می‌گوید: روزی به منزل آخوند ملا فتحعلی سلطان آبادی رفته بودم. آن روز، علمای بزرگی همچون سید اسماعیل صدر، حاجی نوری و سید حسن صدر نیز با من همراه بودند. آخوند آیه ۷ سوره حجرات را تلاوت کرده و آنگاه به شرح و تفسیر آن پرداخت. حاضرین گفتند: قبل از توضیحات شما، ما این معنی را درک نکرده بودیم. آنان روز دوم نیز در جلسه قرآن آخوند حضور یافتند و ایشان تفسیر تازه‌ای برای آنان بیان کرد. بزرگان حاضر باز هم از اینکه چنین تفسیری را تا به حال نشنیده‌اند، تعحب کرده و شگفت زده شدند. روز سوم نیز به مجلس تفسیر آخوند آمدند و سخن تازه‌ای در تفسیر آیه استماع کردند. تا سی روز می‌آمدند و معنای جدیدی برای آیه یاد می‌گرفتند که قبلا نمی‌دانستند.

شیخ عبدالکریم حائری یزدی می‌گوید: «به هنگام جوانی، روزی در جلسه‌ای با حضور عده‌ای از علما که در میان آنان آقا میرزا محمدتقی شیرازی و آقا شیخ فضل الله نوری نیز دیده می‌شد، نشسته بودیم. در آن هنگام، پیرمردی ژولیده و لاغر اندام که دستمال مانندی به سر بسته و عبایی وصله‌دار بر دوش گرفته بود، در نهایت سادگی به آن جلسه داخل شد. میرزا محمدتقی شیرازی فورا بلند شده و با احترام تمام آن پیرمرد را به حضور جمع آورده و نزد خویش نشاند. او با اشاره به آقا شیخ فضل الله، از میرزا پرسید: ایشان کیست؟ میرزا گفت: ایشان آقا شیخ فضل الله نوری است و او را کاملا معرفی کرد. پیرمرد روشن ضمیر گفت: چند سال بعد شیخ فضل الله نامی را در تهران بر دار می‌کشند، او تو نباشی؟! سپس نام مرا از میرزا پرسید: میرزا گفت: او آقا شیخ عبدالکریم یزدی است و از فضلا است.

مسئله‌ای از من پرسید و من چون پاسخ آن را خیلی واضح و پیش پا افتاده می‌دانستم، نگفتم و سکوت کردم. میرزای شیرازی دوم بر من خشم گرفت و شدیدا ناراحت شد و خودش پاسخ مسئله را گفت و اضافه کرد که علما در این باب این طور می‌گویند. وقتی بیان میرزا تمام شد، آن مرد ساده‌پوش، خود به صورت دیگر پاسخ را تقریر کرد و میرزا گفته‌های او را نوشت و به او نشان داده و پرسید: آیا همین گونه فرمودید؟! او گفت: بله. آنگاه به من رو کرد و گفت: چندی بعد پرچم اسلام در قم بر دوش شیخ عبدالکریم نامی به احتزاز در می‌آید، او تو نباشی؟! آنگاه برخاست و میرزا محمدتقی شیرازی، کفش پیش پای او نهاد و او را بدرقه کرد و چون بازگشت، بر من عصبانی شد که چرا به او بی اعتنایی کردم و توضیح داد که او آخوند ملا فتحعلی سلطان آبادی است.

آیت الله بهجت فرمودند: زن و مردی بچه‌دار نمی‌شدند. به سامرا رفتند. زن می‌خواست نزد آخوند ملا فتحعلی سلطان آبادی برود تا ایشان دعا کند بچه‌دار شود. آن زن اظهار داشت: دوازده سال است که بچه‌دار نشدیم، شما عنایت و دعایی بفرمایید. ایشان فرمود: با وجود اين دو امام بزرگوار (یعنی امام هادی و امام عسکری (ع)) مناسب نیست من اقدام کنم؛ شما از آن بزرگواران بخواهید. زن برای بار دوم و سوم از ایشان درخواست کرد. آخوند گفت: برو و آبستن شو. زن هم رفت و آبستن شد.

ملا فتحعلی عراقی فرمود: آخوند ملا محمد صادق عراقی در نهایت سختی و پریشانی بود و به هیچ وجه برای او گشایشی واقع نمی‌شد. شبی در عالم خواب دید در بیابانی خیمه بزرگی برپا است. پرسید: این خیمه مربوط به کیست؟ گفتند: این جا خیمه امام زمان (عج) است. با عجله خدمت آن حضرت مشرف شد و سختی حال خود را به آن سرور عرض کرد و از ایشان دعایی برای گشایش کار و رفع مشکلات خویش خواست. حضرت او را به سیدی از اولاد خود حواله دادند و اشاره به او و خیمه‌اش فرمودند. آخوند از محضر آن حضرت خارج شد و به همان خیمه‌ای که اشاره فرموده بودند، رفت و دید سید محمد سلطان آبادی (فتحعلی سلطان آبادی) روی سجاده نشسته و مشغول دعا خواندن است. به سید سلام کرد و کیفیت جریان را نقل کرد.

ایشان جهت وسعت رزق، دعایی به او تعلیم نمود. در اینجا آخوند از خواب بیدار شد و در حالی که دعا به یادش مانده بود، به طرف خانه آن عالم بزرگوار به راه افتاد. وقتی خدمت سید رسید، او را به همان شکلی که در خواب دیده بود، روی سجاده خود نشسته و مشغول ذکر و استغفار مشاهده نمود و سلام کرد. سید جواب سلامش را داد و تبسمی نمود؛ مثل این که از قضیه مطلع باشد. آخوند برای گشایش کار خود دعایی خواست. مرحوم سلطان آبادی، همان دعایی را که در عالم خواب تعلیم فرموده بود، بیان کرد. آخوند عراقی مقید به خواندن آن دعا شد و در مدت کمی نتیجه گرفت و از سختی و تنگدستی راحت شد.

نقل است: تاجری هندی از مقلدین مرحوم میرزای شیرازی، نامه‌‌ای این‌چنین به محضر آن مرجع بزرگ می‌نویسد: فرزند من چند روزی‌ است مفقود شده است؛ از شما درخواست دارم با دریافت باطنی خود به عنوان نماینده‌ قطب عالم امکان، حضرت امام زمان (عج) محل او را برای من مشخص کرده و مرا از فقدان او برهانید! مرحوم میرزا با مطالعه‌ نامه متحیر می‌ماند که جواب صاحب نامه را چه دهد! مرحوم آخوند ملا فتحعلی که در کنار ایشان و شاهد ماجرا بوده می‌‌فرماید: آقای میرزای شیرازی! شما کارتان نباشد، جواب نامه با من! آخوند ملا فتحعلی ‏سه روز در سرداب حضرت صاحب‌الامر (عج) در سامرا معتکف می‌‌شود و پس از به‌ جا آوردن اعمال و ادعیه‌ مخصوصه از طریق عنایت امام زمان (عج) به آدرس فرزندٍ گمشده‌ تاجر هندی دست پیدا می‌‌کند.

منقول است: تاجری از اهل اصفهان به عتبات عالیات مشرف می‌‌شود. گویا به خاطر نداشتن پول، شرفیاب محضر میرزای شیرازی می‌‌گردد و تقاضای پول می‌‌کند. ایشان تاجر را به محضر آخوند فتحعلی سلطان‌ آبادی راهنمایی می‌کند و می‌گوید: از ایشان دوازده تومان بگیرید. تاجر نزد آخوند آمده و قصه را بازگو می‌کند. آخوند به جای دوازده تومان، شش تومان می‌پردازد. تاجر عنوان می‌کند: آیت‌ الله شیرازی فرمودند دوازده تومان! آخوند می‌فرماید: بله! ولیکن شش تومان در جیب دارید که آن را نگفته بودید! تاجر نزد میرزای شیرازی می‌رود و می‌گوید: آقا شاه می‌بخشد و شاه‌ قلی نمی‌بخشد! ملا فتحعلی شش تومان بیشتر به من نداد. میرزای شیرازی پیام را تکرار می‌کند ولی همان جواب را می‌ شنود. برای بار سوم، آخوند را می‌خواهد و قضیه را می‌پرسد. آخوند عارف و بزرگوار می‌فرماید: حضرت آقای شیرازی! پیام شما محترم است. اما آقا (امام زمان) به من فرمودند: شش تومان در جیب دارد. آیت‌ الله میرزای شیرازی پس از اطمینان از صحت فرمایش ایشان می‌گوید: چشم ما روشن که در میان علمای شیعه همچون شما یافت می‌ شود که از نعمت دیدار و تشرف به محضر حضرت بقیة الله (عج) بهره‌مند باشد.

سید نورالدین میرمهدی می‌گوید: مرحوم آخوند ملا فتحعلی سلطان‌ آبادی در سامرا نزد آیت‌ الله میرزای شیرازی نشسته بودند. در همین هنگام گروهی از اهالی اراک در می‌‌زنند. قبل از باز شدن در و شناخته شدن چهره و ماهیت مهمانان تازه‌ وارد، آخوند ملا فتحعلی به میرزای شیرازی می‌فرماید: هم اینک پشت در، عده‌ای از همشهریان من (اراکی‌ها) هستند که برای دیدار ما آمده‌اند. ضمنا مقداری سعتر و کشمش برای ما آورده‌اند. چون خادم در را می‌گشاید و آن گروه وارد می‌شوند، صدق گفتار مرحوم آخوند ملا فتحعلی سلطان‌ آبادی ظاهر می‌گردد.

عالمی وارسته به نام شیخ ابراهیم، نقل می‌ کند: در عالم رویا (مکاشفه) مشاهده کردم مجلسی را که صدرنشین آن امام زمان (عج) بود. این مجلس در بالاخانه‌ میرزا قرار داشت و سه نفر در محضر آن حضرت تشریف داشتند و از عنایات و نگاه لطف‌آمیز حضرت برخوردار بودند. آن سه عبارت بودند از: جناب ميرزای شیرازی، جناب حاج نوری و جناب آخوند ملا فتحعلی سلطان‌ آبادی.

جناب آقای احمد بيت‌اللهیِ توکل از پدرش نقل نمود که یکی از تجار اراک برای ایشان حکایت کرده بود: من عازم زیارت حضرت ثامن الائمه (ع) در مشهد مقدس بودم. قبل از حرکت، خدمت ملا فتحعلی سلطان آبادی رسیدم؛ چرا که ایشان فرموده بود ساعاتی قبل از حرکت، نزد من بیا، کارت دارم! من هم اطاعت کرده و نزد ایشان رسیدم. معظم له نامه‌ای به من دادند و فرمودند: این نامه رابه حضرت رضا (ع) می‌‌دهی و جواب آن را برای من می‌آوری! آن لحظه در اثر تصرف آخوند من غافل شدم که بپرسم چگونه اين امر امکان‌پذیر است؟ لذا نامه را گرفته و راه افتادم. در سلفچکان متوجه این موضوع گردیدم. با خود گفتم نامه رابه بالای ضریح مقدس رضوی می‌گذارم، تا چه پیش آید. چون به مشهد رسیدم، یک روز در حرم بودم. متوجه شدم که مأموران حرم را قُرُق می‌نمایند. من هم مشغول نماز شدم تا مرا بیرون نکنند. در این حال، حرم را خلوت دیدم و ناگهان رخسار ساطع الانوار حضرت رضا (ع) بالای صندوق، فرا راهِ دیده‌ام قرار گرفت و ایشان فرمود: حاج سلطان‌ آبادی! نامه‌ آخوند ملا فتحعلی رسید! در پاسخ نامه به او بگو:

 آیینه شو جمال پری طلعتان طلب   جاروب زن به خانه سپس میهمان طلب

دو بار اين بیت را تکرار فرمود و فرمود: یادت نرود! ناگهان به پیرامونِ خود نگریستم. دیدم حرم مملوّ از جمعیت است. آنگاه چهره‌ دل آرای حضرت‌ رضا (ع) از دیده‌ام پنهان گشت. چون به اراک باز گشتم، مشتاقانه به منزل آخوند ملا فتحعلی رفتم. هنوز چند قدمی از در داخل نشده بودم که آن بزرگمردِ علم و عرفان فرمود:

آیینه شو جمال پری طلعتان طلب  جاروب زن به خانه سپس میهمان طلب

من که از ار تباط عمیق و ملکوتی آخوند با مولایش حضرت رضا (ع) مات و مبهوت شده بودم، پرسیدم: آقا جان! شما که می‌ دانستید، پس چرا امر را به من محوّل فرمودید؟ ايشان جواب دادند: می‌خواستم آگاه باشی.

آیت الله اراکی فرمودند: شیخ فضل الله نوری خواب مفصلی می‌بیند. خواب خود را برای آخوند ملا فتحعلی نقل می‌کند که او تعبیر نماید. نصف خواب را که نقل می‌کند، مرحوم آخوند نصف دیگرش را می‌گوید، به طوری که باعث تعجب مرحوم نوری می‌گردد که چگونه مرحوم آخوند از رویایی که برای احدی نقل نکرده است، آگاه است. ملا فتحعلی طوری توصیف می‌کند که گویا خود او این خواب را دیده است.

آیت‌ الله سید مرتضی موجد ابطحی می‌گوید: در داستان تنباکو، علما و آیات مسجد شاهی، از جمله حاج آقا نور الله، آقا نجفی و شیخ محمد تقی فعالیت زیادی نمودند. دولت اعتنایی نکرد و کوشش آنها به جایی نرسید. نامه‌ عربی نوشتند و به حاج آقا منیر بروجردی دادند تا در سامرا محضر میرزای شیرازی برسانند. وقتی حاج آقا منیر وارد سامرا شد، حاج ملا فتحعلی سلطان‌آبادی برای دیدن ح

زندگینامه شیخ مرتضى طالقانى

 

به نام آفریننده عشق

 

مرتضی طالقانی (۱۲۷۴ قمری)، عارف، حکیم، فقیه و از شخصیت‌های معاصر شیعه می‌باشد.

 

ویژگی ها

مرتضى طالقانى در سال ۱۲۷۴ قمری در خطه کوهستانى و باصفاى طالقان – که بین کرج، قزوین و گیلان واقع شده – در روستاى «دیزین» دیده به جهان گشود. پدرش «آقاجان» نام داشت و پیشه ‏اش چوپانى بود؛ اما باورهاى دینى و شیفتگى به دانش و دانشمندان در ژرفاى وجودش ریشه داشت. مرتضى ضمن تحصیل در مکتب، به کمک پدر نیز مى‌شتافت. در همین ایام، یک رخداد دل‌انگیز و جالب، سرنوشت او را رقم زد. شیخ مرتضى طالقانى در نجف، بارها و بارها آن رخداد را براى شاگردانش این‌گونه نقل نموده است: من بُرهه‏‌اى از عمر خودم را در دیزین چوپانى مى‏‌کردم. روزى که در دشت، به دنبال گوسفندان بودم، آواى تلاوت قرآن به گوشم رسید. شنیدن این آیات، در جان من تأثیر ژرفى گذاشت و مرا تحت تأثیر قرار داد. آنگاه با خودم زمزمه کردم: پروردگارا! نامه خویش بر من فرو فرستادى؛ کتابى که راهنماى سعادت انسان‌‏ها است؛ آیا تا آخر عمر آن را در نیابم!؟ بدین سبب بود که تصمیم گرفتم براى فهم دانش دین، از روستا هجرت کنم. بنابراین گوسفندان را به صاحبانش برگرداندم و از چوپانى دست برداشتم.

مرتضى طالقانى با این انگیزه مقدس، از زادگاهش طالقان، هجرت کرد و به سوى تهران – که در آن عصر، جمعى از بزرگان فقه و فلسفه و عرفان در آن زندگى می‌کردند و حوزه تدریس داشتند – رهسپار شد. او در این شهر، با کمال جدیّت شروع به تحصیل نمود و مقدمات را نزد استادان فن فراگرفت و هفت سال در تهران از محضر بزرگان بهره‌‏مند شد. وى، فقه را نزد میرزا مسیح طالقانى، حکمت و عرفان را نزد مشهورترین فلاسفه و عرفاى تهران مانند میرزا ابوالحسن جلوه و محمدرضا قمشه‏‌اى فراگرفت.

وى در فقه، از محضر ابوالمعالى کلباسى، سید محمدباقر درچه‏‌اى و شیخ عبدالحسین محلاتى، و حکمت و عرفان شیعى را از جهانگیرخان قشقایى و آخوند محمد کاشى فراگرفت. این دانشمند نستوه که مایه‏‌هاى علمى فراوانى از فقه، عرفان، حکمت و اصول در جان خویش ذخیره داشت، در حالى که ۳۳ بهار از عمرش مى‌‏گذشت، به سوى حوزه نجف رهسپار شد. او که هنوز ازدواج نکرده بود، در آغاز، در مدرسه خلیلى، حُجره‌‏اى گرفت و در آن مدرسه به تحصیل پرداخت. بعد از تأسیس مدرسه سید محمدکاظم یزدى، به آن مدرسه رفت و تا آخر عمر در کمالِ زهد و تقوا، در این مدرسه زندگى کرد.

فروتنى، یکى از خصلت‌های این مرد بزرگ بود، به گونه‌ای که یکى از پرورش‌یافتگان محضرش می‌نویسد: «او آن چنان متواضع بود که حتى یک‌بار نگذاشت کسى دست او را ببوسد. با اینکه از مدرسان بلندمرتبه نجف بود، هر طلبه‌‏اى که از او درخواست درس مى‏‌کرد، هرگز خوددارى نمى‌‏نمود؛ اگر چه آن درس، کتاب جامع ‏المقدمات – که ابتدایی‌ترین کتاب طلاب در ادبیات است – با کمال میل قبول مى‏‌کرد و دست رد به سینه کسى نمى‌زد.»

رشته اصلى و تخصص شیخ مرتضى طالقانى در فقه، اصول، حکمت و عرفان بود؛ اما با این حال، وی از فراگرفتن علوم دیگر نیز غافل نبود. چنانچه شاگردانش نوشته‏‌اند او در دانش هیئت، نجوم، علوم غربیه و طلسم‌ها تخصص داشت و این نشان‏‌دهنده وسعت دانش و فکر و عشق راستین او به دانش‌‏های گوناگون بود. منقول است: کسی از اطراف نجف آمد پیش ایشان و از اینکه بچه‌اش جنّی شده بود، شکایت کرد. شیخ به او گفت: برو به آن‌ها بگو که مرتضی می‌گوید: بروید. آن شخص رفت و به گفته شیخ عمل کرد. بچه‌اش نیز خوب شد. سال بعد مجددا مبتلا شد و آن شخص به سراغ شیخ آمد که شیخ دیگر مرحوم شده بود.

راوی می‌گوید: در منزل ما چند عدد مار پیدا شده بود. قضیه را به شیخ گفتم. ایشان فرمود: برو به آن‌ها بگو که مرتضی می‌گوید: بروید. من هم رفتم و گفتم و مارها نیز رفتند و دیگر پیدا نشدند. یکى از ویژگى‌هاى این استاد، این بود که تا آخرین لحظات عمر، تنها زیست و ازدواج نکرد. گرچه او داراى فرزند جسمى نبود، اما چنانچه اشاره شد، شاگردان فراوانى در مکتب او پرورش یافتند که هر کدام از آنان به منزله فرزندان روحانى او هستند.

نقل است: «مرحوم شیخ مرتضی طالقانی، گاهی در خواب مشغول درس دادن می‌شد، طوری که از بیداری بهتر درس می‌‌گفت و هنگامی که در حال بیدار شدن بود، باز حالت گفتنشان مثل بیداری می‌ شد.» آیت الله مرتضی طالقانی درباره‌ دفنشان در جوار حضرت اميرالمؤمنين (ع) می‌گفت: «جنازه (من) را می‌برند؛ کافی است یک شب مرا در جوار آقا بگذارند!» نقل است: «شیخ مرتضی طالقانی به منزلی می‌روند که در آنجا خفاش بسیار بوده است. شیخ فرمان می‌دهد که بروند. آن‌ها رفته و دیگر پیدا نشدند.»

نقل است: گروهی از اهالی مهران به طرف نجف اشرف برای زیارت عتبات عالیه حرکت کردند. هنگامی که می‌خواستند حرکت کنند، برادر مرحوم شیخ به نام شیر محمد زنده بود. آن‌ها رفتند خدمت شیخ و ایشان بعد از احوال‌پرسی، از حال مردم پرسیدند. این عده پاسخ دادند که همه خوبند. بعد شیخ پرسید: شیر محمد چطور؟ گفتند: او هم خوب است. شیخ فرمودند: نخیر، شیر محمد مُرد. آن‌ها گفتند: آقا! شیر محمد زنده است. شیخ دو مرتبه فرمودند: نخیر! مُرد. آنها وقتی به طالقان و روستای خودشان برگشتند، فهمیدند که شیر محمد مرده است.

حاج هادى ابهرى درباره عظمت معنوى شیخ مرتضى طالقانى داستان جالبى را نقل مى‏‌کند: در یک سفر که به عتبات عالیات مشرف شدم و چند روزى در نجف اشرف زیارت مى‏‌کردم، کسى را نیافتم که با او بنشینم و درد دل کنم، تا براى دلِ سوخته من تسکینى حاصل گردد. روزى به حرم مطهر مشرف شده و زیارت کردم و مدتى هم در حرم نشستم اما خبرى نشد. به حضرت امیرالمؤمنین (ع) عرض کردم: مولا جان! ما مهمان شماییم. چند روز است من در نجف مى ‏گردم کسى را نیافتم، حاشا به کرم شما!

از حرم بیرون آمده و بدون اختیار در بازار حُوَیْش وارد شدم و به مدرسه مرحوم سید محمدکاظم یزدى درآمدم. در صحن مدرسه، روى سکویى که در مقابل حجره‌‏اى بود نشستم. ظهر که شد، دیدم از مقابل من از طبقه فوقانى، شیخى خارج شد، بسیار زیبا، باطراوت و زنده‌دل. از آنجا رفت به بام مدرسه و اذان گفت و برگشت و همین‌که خواست داخل حجره‌اش برود، چشمم به صورتش افتاد. دیدم در اثر اذان، دو گونه‏‌اش مانند دو حقّه نور مى‌‏درخشند. درون حجره رفت و در را بست.

من شروع کردم به گریه کردن و عرض کردم: یا امیرالمؤمنین (ع)، پس از چند روز یک مردم یافتم؛ او هم به من اعتنایى نکرد. فورا شیخ در حجره را باز کرد و رو به من نمود و اشاره کرد بیا بالا. از جا برخاستم و به طبقه فوقانى رفته و به حجره‌‏اش وارد شدم. هر دو یکدیگر را در آغوش گرفتیم و هر دو مدتى گریه کردیم و سپس هر دو به حال سکوت نشسته و مدتى یکدیگر را تماشا مى‏‌کردیم و سپس از هم جدا شدیم. این شیخ روشن ضمیر، مرحوم طالقانى بود.

آیت الله مرعشى نجفی در منزلت استادش مى‌نویسد: «علامه بزرگ، ادیب، اصولى، محدث، حکیم، شاعر، زاهد، عابد و سلمان روزگار، مرتضى طالقانى. او آیتى از آیات الهى بود. در حدود ۹۰ سال عمر کرد و تقریباً ۵۰ سال آن را در نجف در مدرسه سید محمدکاظم زندگى کرد و از مدرسه خارج نمی‌شد مگر براى زیارت مرقد حضرت علی (ع) و گاهى براى گرمابه رفتن. او از حافظه بسیار نیرومندى نیز برخوردار بود. او در این مسیر به مقامات عرفانی نایل شد که در شأن او گفته‌‏اند: «صاحب الکرامات الباهره و المقامات المشهوره. داراى کرامات آشکار و درجات معنوى بود و در میان خاص و عام شهرت داشت.»

نقل است: «هنگام غسل دادن شیخ مرتضی طالقانی، چهره‌ ایشان به‌طور عجیبی تغییر کرد و نورانی شد. به‌طوری‌ که همه متوجه شدند. مسئله دیگر اینکه بوی عطری فرح‌‌بخش فضای آنجا را فرا گرفت که همه به‌ وضوح آن را احساس نمودند و با تعجب به یکدیگر نگاه می‌کردند. پس از پرسش افراد از یکدیگر معلوم شد هیچ یک عطری نزده بودند.»

 

شاگردان

  • سید شهاب‏ الدین مرعشى نجفى‏
  • سید محمدعلى موسوى
  • شیخ محمدتقى آل شیخ رازى
  • شیخ محمدتقى اصطَهباناتى
  • شیخ محمدحسین کرباسى
  • شیخ على ‏اکبر برهان
  • شیخ محمدتقى جعفرى تبریزى
  • شیخ یحیى عبادى طالقانى
  • سید محمدتقى آل احمد طالقانى
  • محمدرضا مظفر
  • سید هادى تبریزى

 

عروج ملکوتى

شیخ مرتضى طالقانى در محرم الحرام سال ۱۳۶۳ قمری در ۸۹ سالگى، در حجره خود در مدرسه سید محمدکاظم یزدى، واقع در نجف اشرف که سالیان درازى در آنجا به تدریس، عبادت و ریاضت مشغول بود، از دنیا رفت.

یک روز علامه جعفری پیش ایشان می‌آید و می‌گوید: آمده‌ام درس را بفرمایید. شیخ فرمود: برخیز و برو، آقا جان برو درس تمام شد. چون آن روز که دو روز مانده به ایام محرم بود، خیال کردم که ایشان گمان کرده است که محرم وارد شده است و درس‌هاى حوزه نجف براى چهارده روز به احترام امام حسین(ع) تعطیل است، لذا درس‌ها نیز تعطیل شده است؛ عرض کردم: دو روز به محرم مانده است و درس‌ها دایر است.

شیخ در حالیکه کمترین کسالت و بیمارى نداشت و همه طلبه‏‌هاى مدرسه سید محمدکاظم یزدى که شیخ تا آخر عمر در آنجا تدریس می‌کرد، از سلامت کامل شیخ مطلع بودند. فرمودند: آقا جان، به شما مى‏‌گویم: درس تمام شد، من مسافرم، «خر طالقان رفته و پالانش مانده، روح رفته، جسدش مانده» این جمله را فرمود و بلافاصله گفت: لا اله الا الله. در این حال، اشک از چشمانش سرازیر شد و من در این موقع متوجه شدم که شیخ از آغاز مسافرت ابدیش خبر می‌دهد. عرض کردم: حالا یک چیزى بفرمایید تا بروم. فرمود: آقا جان فهمیدى؟ متوجه شدى؟ بشنو:

تا  رسد  دستت  به  خود  شو  کارگر   چون  فتى  از  کار  خواهى  زد  به  سر

بار دیگر کلمه لا اله الاّ الله را گفتند و دوباره اشک از چشمان وى به صورت و محاسن مبارکش سرازیر شد. من برخاستم که بروم، دست شیخ را براى بوسیدن گرفتم اما شیخ با قدرت زیادى دستش را از دست من کشید و نگذاشت آن را ببوسم (شیخ در ایام زندگیش مانع از دستبوسى مى‌‏شد). من خم شدم و پیشانى، صورت و محاسنش را بوسیدم؛ قطرات اشک چشمان شیخ را با لبان و صورتم احساس کردم که هنوز فراموش نمى‏‌کنم. پس فرداى آن روز، ایشان از دنیا رفتند.

طلاب مدرسه سید مى‏‌گویند: در شب رحلتش، مرحوم شیخ مرتضى همه را در حجره جمع کرد و از شب تا به صبح، خوش و خرّم بود و با همه مزاح مى‏‌کرد و شوخى‌هاى قهقهه‌آور مى‏‌نمود. هرچه طلاب مدرسه مى‏‌خواستند بروند در حجره‏‌هاى خود، مى‏‌گفت: یک شب است، غنیمت است. هیچ‌کدام از آن‌ها خبر از مرگش نداشتند. هنگام طلوع فجر صادق، شیخ بر بام مدرسه رفت و اذان گفت و پایین آمد و به حجره خود رفت. هنوز آفتاب طلوع نکرده بود که دیدند شیخ در حجره رو به قبله خوابیده و پارچه‌اى روى خود کشیده و جان تسلیم کرده است.