زندگینامه سید زین العابدین طباطبایی ابرقویی
به نام آفریننده عشق
عالم فاضل و عارف وارسته، سيد زين العابدين طباطبایی ابرقویی، يكی از پاكان و بزرگان اخلاق در قرن چهاردهم هجری قمری است كه در ابرقوی فارس متولد شده و از دوران كودكیاش اطلاعاتی در دست نيست.
ویژگی ها
وی پس از فوت پدر ومادر در ابرقو، جهت كسب علوم و معارف به اصفهان مهاجرت میكند و در مدارس علميه اصفهان از جمله مدرسه عربان كه امروزه به نام آيت الله خادمی تجديد بنا شده است و مدرسه صدر و جدّه، مشغول تحصيل میشود و از محضر بزرگاني همچون سيدمحمد باقر درچهای و آخوند كاشی بهرههای فراوان میبرد و خصوصاً در اخلاق كه از شاگردان برجسته اين دو بزرگوار محسوب میشد. سيد زين العابدين در دين و اخلاق مراتب بالايی كسب میكند و سيره زندگیاش به گونهای بود كه عملاً درس دين و اخلاق به مردم میآموخت. اين عالم فرزانه از همان جوانی چنان مهذّب و باوقار بود و محسنات اخلاقیاش فراوان كه مورد توجه اهل بصيرت قرار میگيرد و خود در نتيجه رياضت، عبادت، تزكيه نفس و خودسازی صاحب بصيرت میگردد.
وی در نهايت زهد و تقوا میزيست و زندگی بسيار فقيرانهای داشت. نقل است كه قبل از ازدواج، همه شب تا صبح در گوشه حجره يا شبستان مسجد به عبادت و رياضت مشغول بود و به ائمه اطهار (ع) متوسل میشد و از خداوند شرح صدر و رسيدن به مرتبه كمال میخواست و روزها را به درس و بحث و درک حضور علما و بزرگان طی میكرد تا اينكه مورد توجه يكي از تجّار بزرگ كه به روحانيت و به ويژه سادات علاقه مند بود، قرار گرفت و آن تاجر محترم كه مدتي با سيد زين العابدين رفت و آمد داشت و مراقب حالات وی بود، توسط فردی، پيشنهاد ازدواج دخترش را به او میدهد و آقا سيد زين العابدين با بيان شرايطی همچون ادامه زندگی طلبگی و راه و رسم پيشين و عدم قبول كمک مالی، ازدواج با صبيه حاج غلامرضا موحديان عطار را قبول میكند.
سيد زين العابدين در اوایل زندگی مشترک، با توجه به اينكه به غير از شهريه مختصر مدرسه علميه، هيچ اعانه و كمكی را قبول نمینمود، با فقر و تنگدستی رو به رو بود تا جایی كه قوت روزانهشان يک سيب زمينی يا يک هويج بود؛ اما با صبر و شكيبایی فراوانی كه داشتند، هيچكس از احوال ايشان خبردار نشد حتی والدين همسرش. زمانی عرصه بر ايشان به قدری تنگ میشود كه همسرشان بدون شير میشود و ایشان به خاطر همسر و طفل شيرخوار خود، به حضرت بقیة الله (عج) متوسل میشوند كه از همين توسل، فرجی حاصل میشود و تا پايان عمر، كفاف معيشت حاصل میشود. سيد زين العابدين در نتيجه عبادت و تهجد فراوان، صاحب بصيرت شده و مكاشفاتی داشته است تا جایی که شبی در حجره خود به زيارت عاشورا مشغول بوده كه در سجده منقلب میگردد و صحنههای روز عاشورا را میبيند كه بلافاصله غش میكند و چند ساعتی را از خود بیخود میشود. وقتی از وی سؤال شد كه چه ديده است، وی طاقت گفتن نداشته است.
همچنین زمانی كه به دستور رضاخان، علما و روحانيون از پوشيدن لباس روحانيت منع شدند و عمامه از سر علما برداشتند، آقا سيد زين العابدين كه از مخالفان سرسخت حكومت پهلوی و عوامل و ايادی آنها بود، به هيچ وجه زير بار قوانين كذايی آنها نرفت و با هيبتی كه داشت، كسی جرأت تعرض به وی را نداشت. به طوریكه يکبار، وی به همراه تعدادی از دوستان با لباس روحانيت برای زيارت اهل قبور به تخت فولاد میروند كه در بين راه، با سربازی مسلح برخورد میكنند كه قصد داشته آنها را به علت پوشيدن لباس به نظميه ببرد. همراهيان، همه متوحش شده و از آقا سيد زين العابدين كسب تكليف میكنند. او پس از دلداری آنها به طرف سرباز میرود و دو بازوی او را محكم با پنجه خود میگيرد كه سرباز قادر به برگرداندن سر و ديدن آنها نبود و پس از مخفی شدن آنها، پاسبان را رها میكند و با آرامش خاطر به حركت خود ادامه میدهد كه اين صحنه موجب خشم پاسبان و تعجب همراهانشان میشود.
سید زین العابدین میگوید: در یک مسافرت به مشهد یا کربلا، پس از حرکت از اصفهان، وقتی وارد شهر ری شدم و به زیارت حضرت عبدالعظیم (ع) رفتم، در بازار شهر ری، تصمیم گرفتم که از اول بازار تا آخر بازار بروم و صاحب مغازهها را برانداز کنم؛ هرکدام که مورد نظرم قرار گرفتند، جهت خریداری مقداری لوازم سفر از قبیل قند و چای، حبوبات و دیگر لوازم انتخاب کنم. در آخر بازار در یک پیچ، مغازهای که صاحب آن، قدبلند بود و چهرهای گشاده داشت، مرا به خود جلب نمودو من وارد مغازه ایشان شدم و ساعتی با او به صحبت کردم و ایشان لوازمی را که احتیاج سفر بود، برایم بستهبندی نمود و گفت: در این سفر برای شما کافی میباشد و سلام مرا به حضرت برسان.
پس از خداحافظی، از ایشان جدا شدم و با کاروان به سفر ادامه دادم اما هرلحظه چهره این مرد و کلمات او مرا بر این میداشت که در مورد او حساس شوم. همچنین آذوقهای که به من داد، گرچه فکر میکردم تا رسیدن به مقصد هم نرسد اما با اینکه در بعضی موارد، مهمان هم داشتم ولی تا برگشت و ورود به اصفهان که چند ماهی طول کشید، هنوز مقداری از آنها را داشتم. پس از بازگشت، با اشتیاق تمام، چون وارد شهر ری شدم، عازم دیدار آن مرد نورانی شدم تا از کلمات او بهره بیشتری ببرم. وارد بازار شدم و به محل سر پیچ رسیدم ولی گویا از آن مرد و حتی چنین مغازهای اثری نبود. از مغازههای مجاور و مقابل آن سؤال کردم که یک مغازه در این محل که صاحب آن دارای چنین مشخصات بود کجاست؟ آنها کاملا از چنین دکّانی با چنین صاحبی اظهار بیاطلاعی کرده و منکر او بودند تا اینکه بالأخره به خود آمدم و متوجه شدم که شاید ایشان امام زمان (عج) یا از یاران ایشان بودهاند.
یک روز سید زین العابدین از وصف کربلا و روز عاشورا برای دوستان تعریف میکرد و همچنین در اهمیت زیارت عاشورا گفت: در شبی که در حجره، مشغول زیارت عاشورا بودم، در سجده شکر زیارت، حالم منقلب شد و قضیه کربلا را با آن صحنههای روز عاشورا و امام حسین (ع) دیدم و غش کردم و تا نزدیک ظهر در حال غش و یا از خود بیخود بودم. از ایشان سؤال شد چه دیدید؟ ایشان طاقت گفتن جواب را نداشتند.
ایشان حتی در زمان پهلوی اول نیز که سکوت و خفقان مرگبار وجود داشت، همیشه برخلاف آنها عمل میکردند و هرگز عمامه از سر برنداشتند و با لباس روحانی در کوچه و بازار عبور میکردند. نقل شده است: روزی، یک روحانی از بازارچه چهار سوق مقصود عبور میکرد و یک پاسبان، عمامه او را بر میدارد و پاره میکند و توهین مینماید. آن شخص روحانی فریاد میزند و خطاب به پاسبان میگوید: اگر مأموری برای برداشتن عمامه، چرا آن سید را با آن عمامه بزرگی که بر سر دارد و روزها از جلوی تو عبور میکند، متعرض نمیشوی!؟ پاسبان با تغیّر جواب میدهد: به تو مربوط نیست و من اگر توانسته بودم عمامه او را نیز برمیداشتم. حتی نتوانستم نزدیک او شوم تا چه رسد عمامه او را بردارم!
سید عبدالحسین میرلوحی میگوید: «دیشب در عالم رویا در حالیکه مشغول آبیاری بودم، حضرت ولی عصر (عج) را دیدم و پس از صحبت کردن، دامن ایشان را محکم گرفتم و عرض کردم: یابن رسول الله، مرا راهنمایی کنید که در امور و مسائل فقهی که اشکال پیش میآید کجا بروم و چه کنم؟ حضرت فرمودند: در چنین مواقعی به دو نفر رجوع کن: «سید زین العابدین طباطبایی ابرقویی» یا «حاج میرزا علی آقا شیرازی».
نقل است: فرزند یکی از علمای بزرگ که از طلاب بزرگ بود، سخت مبتلا به جنون شده بود، به طوریکه مدتها با طناب، دست و پای او را بسته بودند و از شفای او مأیوس شده بودند. پدر او از سید زین العابدین درخواست کرده بود که کاری برای فرزند بیمارش بکند. بالأخره روزی را معین کردند که جهت دعا و درخواست شفای او از خداوند متعال به منزل ایشان برود. در روز موعود، به اتفاق چند نفر از دوستان به عیادت مریض رفتند. آن جوان مریض را به سختی با دست و پای بسته از محبس خود میآورند و ایشان به دوستان خود دستور میدهند که با حضور قلب و حالت توجه مشغول خواندن سوره حمد شوند و خود ایشان دست بر سر او میگذارند و مشغول ذکر میشوند و پس از چند دقیقه آن دیوانه به خواب میرود و حاضرین خوشحال میشوند که با حواس جمع می توان دعا را ادامه داد. پس از لحظاتی که همه در اثر حالت پدرم به گریه افتاده و خصوصاً والدین و عیال آن جوان، کاملا منقلب شده بودند، در این هنگام، آن دیوانه که در خواب بود، بدنش خیس عرق میشود و شفا پیدا میکند.
حسن سلمانی در مورد نحوه وفات سید زین العابدین چنین میگوید: هنگام وفات ایشان، من طبق دستورشان خدمت ایشان آمدم و قدری با هم نشستیم. ناگهان دیدم چشمان ایشان دور میزند. ایشان را خواباندم و خود ایشان به طرف قبله خوابیدند و من که متوحش شدم بالای سر ایشان نشستم. ناگهان ایشان تا کمر، نیمخیز برخاستند ولی نتوانستند بایستند و در حالیکه ایشان را در بقل گرفتم و نگاهشان به طرف بالا بود، دو مرتبه گفتند: «السلام علیک یا بقیة الله» و سپس از دنیا رفتند. از اين عالم ربانی، كتابی به نام ولایت المتقین به يادگار مانده كه اثری ارزشمند است.
یكي از اخيار اصفهان به نام سيد محمد صحاف، ارادت و علاقه زيادی به مرحوم سيد زين العابدين اصفهانی داشت و چون يک سال از فوت مرحوم سيد زين العابدين گذشت، شب جمعهای آن مرحوم را در خواب ديد كه در بستانی رفيع و قصری وسيع است و در آن انواع فرشهای حرير، استبرق، رياحين، گلهای رنگارنگ، انواع خوردنیها و آشاميدنیها، جویهای آب و خلاصه انواع لذائذ و بهجتها موجود است، به طوریكه مبهوت میشود و میفهمد كه این مقام سید زین العابدین است.
عروج ملکوتی
سید زین العابدین، سرانجام در سال ۱۳۷۲ قمری، رخت از جهان فانی بركشيد و در تخت فولاد اصفهان دفن گرديد.
دیدگاه خود را ثبت کنید
تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟در گفتگو ها شرکت کنید.