زندگینامه احمد خضرویه

 

به نام آفریننده عشق

 

ابوحامد احمد بن خضرویهٔ بلخی معروف به احمد خضرویه، از مشایخ متصوفهٔ خراسان و از بزرگان تصوف در قرن سوم هجری بود. او معاصر بایزید بسطامی و یحیی بن معاذ رازی بود و با هر دو صحبت داشت و شوهر فاطمه دختر امیر بلخ بوده‌ است.

 

ویژگی ها

در تذکرة الاولیاء عطار آمده است:

آن جوانمرد راه، آن پاکباز درگاه آن متصرف طریقت، آن متوکل بحقیقت، آن صاحب فتوت شیخی، احمد خضرویه بلخی، رحمة الله علیه، از معتبران مشایخ خراسان بود و از کاملان طریقت بود و از مشهوران فتوت بود و از سلطانان ولایت و از مقبولان جمله فرقت بود و در ریاضت مشهور بود و در کلمات عالی مذکور بود و صاحب تصنیف بود و هزار مرید داشت که هر هزار بر آب می‌رفتند و بر هوا می‌پریدند و در ابتدا مرید حاتم اصم بود و با ابوتراب صحبت داشته بود و بوحفص را دیده بود. بوحفص را پرسیدند که ازین طایفه که را دیدی؟ گفت: هیچ کس را ندیدم بلند همت تر و صادق احوال تر که احمد خضرویه و هم ابوحفص؛ گفت اگر احمد نبودی فتوت و مروت پیدا نگشتی.

نقل تست که دزدی در خانه او آمد و بسیار بگشت اما هیچ نیافت؛ خواست که نومید بازگردد. احمد گفت: ای برنا دلو برگیر و آب برکش از چاه و طهارت کن و به نماز مشغول شو تا چون چیزی برسد به تو دهم تا تهی دست از خانه ما بازنگردی. برنا همچنین کرد. چون روز شد خواجه صد دینار بیاورد و به شیخ داد. شیخ گفت: بگیر این جزاء یک شبه نماز توست. دزد را حالتی پدید آمد لرزه بر اندام او افتاد. گریان شد و گفت راه غلط کرده بودم یک شب از برای خدا کار کردم مرا چنین اکرام کرد. توبه کرد و به خدا بازگشت و زر را قبول نکرد و از مریدان شیخ شد.

نقل است که یکی از بزرگان گفت: احمد خضرویه را دیدم در گردونی نشسته به زنجیرهای زرین، آن گردون را فرشتگان می‌کشیدند در هوا. گفتم شیخا بدین منزلت به کجا می‌پری؟ گفت به زیارت دوستی. گفتم تو را با چنین مقامی به زیارت کسی می‌باید رفت؟ گفت اگر من نروم او بیاید؛ درجه زایران او را بود نه مرا. نقل است که یکبار در خانقاهی می‌آمد با جامه خلق و از رسم صوفیان فارغ. به وظایف حقیقت مشغول شد اصحاب آن خانقاه به باطن با او انکار کردند و با شیخ خود می‌گفتند که او اهل خانقاه نیست.

تا روزی احمد به سرچاه آمد و دلوش در چاه افتاد، او را برنجانیدند. احمد بر شیخ آمد و گفت: فاتحه ای بخوان تا دلو از چاه برآید. شیخ متوقف شد که این چه التماس است؟ احمد گفت: اگر تو نمی خوانی اجازه ده تا من بخوانم. شیخ اجازه داد. احمد فاتحه بخواند. دلو به سرچاه آمد. شیخ چون آن بدید، کلاه بنهاد و گفت: ای جوان! تو کیستی که خرمن جاه من در برابر دانه تو کاه شد؟ گفت: یاران را بگوی تا به چشم کمی در مسافران نگاه نکنند که من خود رفتم.

 

نقل است که وقتی درویشی به مهمانی احمد آمد شیخ هفتاد شمع برافروخت. درویش گفت: مرا این هیچ خوش نمی‌آید که تکلف با تصوف نسبت ندارد. احمد گفت: برو و هرچه نه از بهر خدا برافروخته ام تو آن را بازنشان. آن شب آن درویش تا بامداد آب و خاک می‌ریخت که از آن هفتاد شمع یکی را نتوانست خاموش کند. دیگر روز آن درویش را گفت: این همه تعجب چیست؟ برخیز تا عجایب بینی. می رفتند تا به درکلیسایی موکلان ترسایان نشسته بودند. چون احمد را بدیدند و اصحاب او را مهتر گفت: درآیید. ایشان دررفتند. خوانی بنهاد. پس احمد را گفت: بخور! گفت: دوستان با دشمنان نخورند. گفت: اسلام عرضه کن. پس اسلام آورد و از خیل او هفتاد تن اسلام آوردند. آن شب بخفت. به خواب دید که حق تعالی گفت: ای احمد! از برای ما هفتاد شمع برافروختی، ما از برای تو هفتاد دل به نور شعاع ایمان برافروختیم.

چون او را وفات نزدیک آمد، هفتصد دینار وام داشت. همه به مساکین و به مسافران داده بود و در نزع افتاد. غریمانش به یکبار بر بالین او آمدند. احمد در آن حال در مناجات آمد. گفت: الهی مرا می‌بری و گرو ایشان جای من است و من در بگروم به نزدیک ایشان. چون وثیقت ایشان می‌ستانی کسی را برگمار تا به حق ایشان قیام نماید، آنگاه جان من بستان. در این سخن بود که کسی در بکوفت و گفت: غریمان شیخ بیرون آیند. همه بیرون آمدند و زر خویش تمام بگرفتند. چون وام گزارده شد جان از احمد جدا شد.

 

عروج ملکوتی

وی در ۲۴۰ ه‍.ق در زمان متوکل در سن نود و پنج سالگی در زادگاه خود بلخ وفات یافته‌ است.

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟
در گفتگو ها شرکت کنید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *