زندگینامه هاشم قزوینی

 

به نام آفریننده عشق

 

هاشم مدرس قزوینی (۱۲۷۰ – ۱۳۳۹ شمسی)، از علمای بزرگ شیعه و از مدرسان حوزه علمیه مشهد در سده سیزدهم و چهاردهم شمسی بود.

 

ویژگی ها

شیخ هاشم قزوینی در سال ۱۲۷۰ شمسی در یکی از آبادی‌های اطراف قزوین دیده به جهان گشود. شیخ هاشم، مقدمات و ادبیات را در قزوین نزد اساتید آن روز فرا گرفت و پس از تکمیل ادبیات نزد استادان معروف قزوین (ملا علی طارمی و آخوند ملا علی‌ اکبر)، سطوح عالیه فقه و اصول را خواند. وی در همین شهر، فلسفه اشراق و فلسفه مشاء را نزد استاد عالی‌قدر خود، مرحوم علامه سید موسی زرآبادی آموخت. آنگاه برای تکمیل مدارج علمی به اصفهان عزیمت نمود و نزد استادان آن دیار، محمد ابراهیم کلباسی، و شیخ محمدحسین فشارکی، کسب فیض کرد. وی بعد از شش سال به وطن بازگشت، اما باز هم شوق به کسب علم وی را مایل به مهاجرت به مشهد مقدس نمود و در آنجا از محضر حضرت حاج آقا حسین قمی، میرزا محمد آقازاده خراسانی و میرزا مهدی اصفهانی کسب کمال نمود و از دو استاد اخیر، به اجازه اجتهاد مفتخر گردید و همین اجازه از طرف سید ابوالحسن اصفهانی، حاشیه زده شد و تأیید گشت.

آیت الله خامنه‌ای در توصیف ابعاد شخصیت استاد فرزانه‌‌اش این چنین فرمود: پس از اینکه شرح لمعه را تمام کردم، رفتم درس مکاسب و رسائل شیخ هاشم قزوینی که اهل ریاضت و مدرس درجه یک مشهد و بسیار مرد محترم و مُلا و معروف در بین خواص مشهد، مرد آزاده و روشن ضمیر بود، به خصوص در نزد اهل علم، ایشان مرد مُلا و جامع و خوش بیان بودند؛ به طوری که من در نجف و در قم که اغلب درس‌های آنجا را رفتم کسی به خوش بیانی ایشان ندیدم. همچنین درباره روحیه استکبار ستیزی استادشان فرمود: مرحوم آیت‌ الله قزوینی، تنها مردی بود که بر اساس همان آزادگی و بزرگ‌منشی‌‌اش، در مقابل شهادت مرحوم نواب صفوی عکس‌ العمل نشان داد و در مجلس درس از شهادت مرحوم نواب صفوی و یارانش به دسیسه دستگاه حاکم انتقاد شدید کرد و تأثر خودش را از شهادت آن‌ها ابراز داشت و گفت: «مملکت ما کارش به جایی رسیده که فرزند پیغمبر (ص) را به جرم گفتن حقایق می‌کشند.»

از کرامات نفسانی حاج شیخ هاشم به روایت خودشان: زمانی که من در اصفهان درس می‌خواندم، سال سختی پیش آمد و ما طلبه‌‌ها در مدرسه با وضع نامناسبی زندگی می‌‌کردیم و گاهی از گرسنگی، ضعف شدید بر ما عارض می‌‌شد. روزی شنیدیم که در خارج از شهر، گوشت شتر پخش می‌‌کنند. من هم به آن سو رفتم و جمع زیادی مانند من چشم‌هایشان را به مقَسِّم دوخته بودند تا اینکه در آخر، مقدار پنج سیر از آن گوشت نصیب من شد. مسرور بودم که بی‌ نصیب نشده‌ام و به طرف مدرسه راه افتادم. در مسیر راه، در کنار کوچه‌‌ای دیدم یک زن ارمنی نشسته و دو دختر بچه‌‌اش را در دو طرف خود خوابانیده است. آن زن که چشمش به من افتاد و از لباس‌‌هایم مرا فرد روحانی تشخیص داد، با حال شرمساری و ضعف بی‌‌نهایت به من ملتجی شد و با زبانی که من نمی‌‌فهمیدم، اظهار حاجت کرد و اشاره به دو دخترش نمود و به من فهمانید که به فریاد این فرزندانم برسید که در شرف تلف و هلاکت هستند و گاهی هم سر به سوی آسمان می‌‌کرد و با زبان خود دعا می‌‌کرد.

خیلی ناراحت شدم، خود را فراموش کردم و به آن زن فهماندم که اینجا باشید من می‌‌آیم. به مدرسه رفتم و همان گوشت‌‌ها را سرخ کردم و برگشتم و به آن زن دادم. وی آن گوشت‌ها را به دخترانش داد و سر به سوی آسمان گرفت و برای من دعا کرد. از او خداحافظی کردم و به مدرسه آمدم، در حالی که بعد از ظهر بود و هوا گرم، و ضعف گرسنگی وجودم را گرفته بود. دراز کشیدم و خودم چیزی نداشتم که سدّ جوع کنم، ناگاه دیدم در حجره باز شد و پیرمردی نورانی که بقچه‌‌ای در دست داشت وارد شد و من به او سلام کردم. حالم را پرسید، بسیار محبت کرد و پرسید: چه می‌‌کنی؟ گفتم: دراز کشیده‌‌ام.

فرمود: این بقچه از آنِ شماست، این را گفت و از اتاق بیرون شد! من به شک افتادم که این پیرمرد خوشرو و نورانی که بود؟ دنبالش روان شدم، ولی او را نیافتم! آمدم به حجره و آن بسته را باز کردم و دیدم که نان‌‌های تافتون معطر و روغنی است که تا آن زمان از آن‌‌ها ندیده و نخورده بودم. یادم آمد که از آن پیرمرد پرسیدم: چه کسی این‌ها را فرستاده است؟ اشاره‌‌ای کرد که مپرس، کسی که چرخ و پر به دست اوست به یاد شماهاست و از اتاق خارج شد! بعضی از دوستان خود را صدا زدم و جریان را نقل کردم و از آن تافتون‌‌ها همه سیر خوردند و من از حالت ضعف و سستی بیرون آمدم.

روزی آیت الله هاشم قزوینی به آیت الله وحید فرمود: اواخر عمر من است، درسم را ناقص گذاشتم. شما در مشهد بمانید درس مرا کامل کنید. آیت الله وحید گفت: نه، می‌خواهم بروم نجف. شیخ ساکت شد. آیت الله وحید چهار ماه در تهران معطل شد و نتوانست به نجف برود و می‌گفت: «مثل اینکه حاج شیخ مرا قبض کرد که من نتوانم به نجف بروم» تا بالاخره مجبور می‌شود برگردد مشهد و بعد از فوت حاج شیخ، درس ایشان را تمام کند. مرحوم حاج میرزا عبدالله، از اهالی قلعه هاشم خان نقل می‌کردند: در قلعه هاشم خان، یخچال طبیعی می‌ساختند. روزی یکی از کارگران که ازحضور شیخ آگاه نبود به کارگران می‌گوید: پسرِ مهدی (مهدی نام پدر مرحوم شیخ هاشم است) پول‌ها را به خمره می‌ریزد و به ما مزد نمی‌دهد و این در حالی بود که شیخ هیچ پولی برای پرداخت مزد کارگرها نداشت. حاج شیخ از این موضوع بسیار ناراحت شده و بیرون می‌رود و در ابتدای روستا ناراحت قدم می‌زند و در فکر فرو می‌رود که چگونه پول کارگران را بپردازد. یک مرتبه اسب سواری از راه می‌رسد و مبلغ صد تومان به شیخ می‌دهد و می‌گوید: شیخ! بری‌الذمه شدم، بری‌الذمه شدم. شیخ می‌گوید تأمل کن تا حساب کنیم، ولی آن شخص به سرعت از نظرها دور می‌شود و شیخ با آن صد تومان، تمام بدهی‌ها و مزد کارگرها را پرداخت می‌نماید.

شیخ هاشم قزوینی می‌گوید: یک روز، بین خواب و بیداری دیدم قیامت برپا شده و مردم فوج فوج بر سمت جایگاهشان می‌روند و بهشتیان نیز به سوی بهشت می‌روند. من هم راه افتادم. فهمیدم که بهشتی هستم و به سمت بهشت می‌روم اما دو تا دَر پیدا شد؛ از یک در، مردم، دسته دسته می‌رفتند و از دری دیگر، تک تک. به طرف دری رفتم که مردم، فوج فوج داخل آن می‌شدند. دیدم کسی جلوی من را گرفت و گفت: کجا می‌روی؟ گفتم: بهشتی هستم و به طرف بهشت می‌روم. گفت: شما حق نداری از این در بروی. گفتم: چرا؟ گفت: بالای سرت را نگاه کن. وقتی بالای سرم را نگاه کردم، دیدم که نوشته: باب الحسین (ع). آن شخص گفت: این درب مخصوص ابی‌عبدالله (ع) است و چون تو روضه حسین (ع) نخواندی، حق نداری از این در وارد شوی. خیلی ناراحت و دل‌شکسته شدم. همان‌جا نشستم و گفتم: خدایا چه باید بکنم؟ شخصی جلو آمد و پرسید: چرا ناراحتی؟ وقتی قضیه را برای او تعریف کردم، گفت: من همین‌جا می‌نشینم و تو یک روضه‌ای بخوان. هر چه فکر کردم که چه بخوانم، چیزی یادم نیامد. فقط گفتم: یا حسین مظلوم! بعد از این گفته، دیدم تمام محشر غوغا شد و از در و دیوار، صدای یا حسین بلند شد. این را گفتم و بعد رفتم.

شیخ هاشم قزوینی یک روز در برف سنگین و یخبندان شدید، برای دیدن میرزای اصفهانی به مشهد رفته بودند. وقتی بیرون می‌آیند، چون با نعلین بودند و سوز عجیب و یخبندان بوده است، زمین، سُر بوده است. میرزا هاشم قزوینی به آقای حکیمی بیان می‌کند که نعلین را دربیاوریم وگرنه سُر می‌خوریم. آقای حکیمی می‌گوید: دیدم آقا نعلین را درآورد و با پای برهنه، روی یخ راه رفت در حالی که وقتی کوچک‌ترین چیز روی پا می‌خورد، سوز عجیبی بود و انسان اصلا دیگر نمی‌توانست حرکت کند. تعبیر ایشان این بود که پا به یخ می‌چسبید و دیگر بلند نمی‌شد. اما دیدم ایشان خیلی راحت پاها را برمی‌دارد و اصلا وضع ایشان تغییری نکرد و من تعجب کردم. وقتی من راه افتادم، اول پایم چسبید. ایشان به من فرمود: دستت را به من بده. وقتی دستم را گرفت، دیدم من هم دیگر راحت می‌توانم پاهایم را بگذارم. دیگر نه سوزی و نه سرمایی! وقتی در مدرسه رفتیم، گفتم: آقا! این چه وضعی بود؟ فرمودند: عزیز دلم! اگر انسان، انسان شد، به عالم مسلط است؛ این که یخ است، چیزی نیست.

آیت الله موسی زنجانی از آیت الله وحید خراسانی نقل می‌فرمودند: مرحوم هاشم قزوینی گفت: من به قبرستان پیامبریه قزوین که چند نفر از پيامبران در آنجا مدفون هستند، رفتم. دیدم سگی روی قبری نشسته و به من گفت: من آدم بودم و به این صورت درآمدم، به خاطر آنکه مادر خود را آزار می‌‌دادم و او از من راضی نیست. نقل است: هاشم قزوینی از قبرستانی می‌گذشتند. کسی ایشان را صدا می‌‌زند و می‌گوید: شیخ هاشم! زنم از من ناراضی است برو و او را راضی کن. بنا بر روایت دیگر می‌گوید: چرا فرزندانم قرض مرا نمی‌‌پردازند؟ برو و به آن‌ها بگو من در این دنیا (عالم برزخ) گرفتارم، بگو قرض مرا بپردازند. آن مرده که در شهود روحی استاد قرار گرفته بود، آدرس منزلش را نیز به ایشان می‌دهد. استاد قزوینی پس از این جریان، راهی منزل آن مرده می‌‌شود و می‌‌نگرد که بحث بر سر این است که قرض‌‌های پدر را بدهیم یا نه؟ ایشان وارثان را نصیحت می‌کند و جریان مکاشفه خود را می‌گوید. سرانجام ورثه می‌پذیرند و دیون مرده را می‌پردازند و آن درگذشته نجات می‌یابد.

سید هاشم مهاجری می‌گوید: هنگامی که پدرم از دنیا رفت، من سرپرست خانواده پدر نیز شدم و از نظر مالی با این تعداد عائله در فقر و تنگدستی بسیار به سر می‌‌بردم. یک روز یکی از مریدهای پدرم که از اهالی روستای طرزک بود، یک بار هیزم به من داده بود و من آن را به روستایمان، قلعه هاشم خان آوردم. در میان راه دیدم سید بزرگواری به سوی من می‌آید. چون آن بزرگوار به من نزدیک شد، دیدم عمامه سیاه بر سر و شال سبزی در کمر دارد. وقتی به صورت مبارکش نگاه کردم، نور جمالش در چشم من برق زد و من بی‌‌اختیار محو جمال آن آقا شدم. پس از آن به من فرمودند: سید هاشم، درس بخوان؛ برای سید خوب نیست بی‌سواد باشد. من گفتم: من پول ندارم که اجرت و مخارج مکتب را بدهم. آن آقا فرمودند: به ملا هاشم می‌گویم اجرت مکتب را عوض تو بدهد. به اهالی قلعه بگو چرا ملا هاشم را اذیت می‌‌کنند؟ در همین اثنا بود که یک مرتبه آقا از نظر غایب شد و این طور به ذهنم رسید که آن آقا امام زمان (عج) بودند.

پس از آن واقعه، با چشم‌ گریان به خانه آمدم و در خانه نشسته بودم و گریه می‌‌کردم و تأسف می‌‌خوردم که چرا آن آقا را نشناخته‌ام. مادرم گفت: چرا گریه می‌کنی؟ من داستان آن ملاقات را برای مادرم می‌گفتم که زنی به نام سکینه خاتون، کلفت منزل آخوند ملا هاشم قزوینی وارد خانه شد و گفت: آقا شما را می‌خواهد. من به منزل آقا رفتم. آقا فرمودند: سید هاشم، امروز چه خبر؟ چه کسی را در راه دیدی و او به تو چه گفت؟ من که از صحبت ملا هاشم تعجب کرده بودم، حکایت دیدار آقا را بازگو کردم. ایشان فرمودند: آری آن آقا امام زمان (عج) بود و به منزل ما آمد و بسیار سفارش شما را فرمود. ولی یادت باشد تا زمانی که زنده‌ام این مطلب را برای کسی بازگو نکنی.

 

عروج ملکوتی

سرانجام شیخ هاشم پس از ۶۹ سال عمر با برکت، در سال ۱۳۳۹ شمسی، دنیا را بدرود گفت و در جوار حضرت رضا (ع) به سرای باقی شتافت و در حرم امام رضا (ع) به خاک سپرده شد.

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟
در گفتگو ها شرکت کنید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *