زندگینامه احمد عابد نهاوندی

 

به نام آفریننده عشق

 

میرزا احمد عابد نهاوندی (زاده ۱۲۶۷ در نهاوند – درگذشته ۲۵ شهریور ۱۳۵۷ در تهران) مشهور به حاج مرشد چلویی، شاعر متخلص به ساعی و از عارفان معاصر، که در حدود ۹۰ سالگی در سال ۱۳۵۷ در تهران درگذشت. به دلیل برخورد خاص خود با مشتریان، او را «بهترین کاسب قرن» می‌نامند.

 

ویژگی ها

وی در بازار تهران جنب مسجد جامع، چلوکبابی داشت و برای عموم، سخنرانی‌های هفتگی برپا می‌داشت. چون با مردم با زبان شعر و پند و اندرز برخورد می‌کرد به حاج مرشد معروف بود. تنها نسخه دیوان اشعار عرفانی ساعی در زمان خود در آتش سوزی مغازه‌اش سوخت از این رو پس از تدوین اشعار بجامانده به دیوان سوخته مشهور شد. او اجازه چاپ اشعار خود را نمی‌داد، اما پس از درگذشت وی تاکنون چند بار چاپ شده‌ است.

حاج مرشد با عرفای هم‌عصر خود مانند شیخ رجبعلی خیاط، طوطی همدانی و حاج اسماعیل دولابی ارتباط دوستانه داشت. از اشعار اوست:

                                               کو آن کسی که کار برای خدا کند؟   بر جای بی‌وفایی مردم وفا کند
                                               هرچند خلق سنگ ملامت بر او زنند   بر جای سنگ نیمه شبها دعا کند
درباره مرشد چلویی روایت‌های زیادی به یادگار مانده است. به صورتی که مرشد گفته بود، کسانی که می‌خواهند غذا بیرون ببرند، هدایت کنید تا از نزد او بگذرند چون بیشتر کسانی که غذا بیرون می‌بردند، بچه‌ها و نوجوانانی بودند که برای کارفرمایان و صاحبان مغازه‌های بازار غذا می‌گرفتند و می‌بردند و خودشان از آن غذا محروم بودند.
مرشد کودکی که با ظرف غذا در دست، نزد او می‌آمد قدر پلوی زعفرانی روی بادیه او می‌ریخت و ظرف را کامل می‌کرد و بعد تکه کباب یا لقمه گوشت یا اگر تمام شده بود، ته دیگی زعفرانی داخل روغن می‌کرد و دهان آن پسربچه یا نوجوان می‌گذاشت. همین‌طور فقرا صفی داشتند که از داخل راهرو شروع می‌شد و به اول سالن مغازه ختم می‌گشت. افراد فقیری که معمولا عائله مند بودند و بعضی مورد شناسایی مرشد قرار داشتند، هر روز می‌آمدند و به نسبت تعداد عائله خود غذای رایگان و خرجی یومیه می‌گرفتند.
مرحوم مرشد، قد بلندی داشت. لاغر اندام و نحیف بود و محاسن سپیدی داشت. چهره اش آن قدر نورانی بود که از دور می درخشید و نظر انسان را جلب می کرد. صورتی گرد و خنده رو، ابروانی پیوسته و چشمانی زیبا داشت. همیشه عرقچین سیاه رنگ بسیار نرمی بر سر می گذاشت. پیراهن اورمک سفید یا قهوه ای می پوشید که یقه نداشت.
شلواری بسیار ساده به پا می کرد. گیوه سفید برپا داشت که اغلب، پشت آن را می خوابانید و همیشه با همین گیوه ها و به همین سادگی به مغازه و محافل می رفت. دو یا سه عدد عبا به رنگهای قهوه ای وسیاه داشت که همیشه بر دوشش می انداخت و فقط موقع کار در مغازه یا داخل منزل آن را بر می داشت. در مغازه، روپوش سفید و در منزل همان پیراهن های بلند و اورمک را به تن می کرد.
شلوارهای چلوار و ساده می پوشید که دارای بند بود و موقع پوشیدن بند آن را می بست. شلوار رو هم داشت که پارچه ای مردانه و ساده بود و این شلوار کمربند باریکی داشت که روی آن را می بست. پارچه هایی که از آن پیراهن یا شلوار دوخته بود، خیلی خیلی ساده و ارزان قیمت بود.

مرحوم مرشد هر جا که بود؛ چه در مغازه چلوکبابی، چه در منزل، چه در محافل و بین دوستان و آشنایان، معمولا برای اینکه بیاناتش روی گیرنده و مخاطب اثر کند، مطالب خود را با تکه کلامهای لطیفی همراه می کرد. وی می گفت: روزی تو همیشه می رسد؛ گاهی کم است و گاهی زیاد، ولی روزی حداقل را خدای متعال قطع نمی کند. مثل جوی آب؛ گاهی آب زیاد وتندی در جوی می آید و گاهی هم آب کم می شود، اما قطع نمی شود. «آب باریک بند نمیاد، آب باریک همیشه میاد.»

اگر کسی ستمی یا بدی از او سر می زد، می گفت: «هر چیزی از نازکی پاره می شه، الا ظلم که از کلفتی پاره می شه». می گفت: «یتیم، نامه خودش را هوایی پست می کند». وقتی کلام خود را تمام می کرد، از شنونده می پرسید: «بیداری؟» حاج مرشد می فرمود: فکر نکنید که در عالم مرد خدا نیست، بلکه بر عکس بین مردم اولیای خدا یافت می شود، ولی چوب گمنامی خورده اند و مردم آنها را نمی شناسند.

تابلوی روی دخل مغازه هم آن جمله معروف و کم نظیر جناب مرشد بود، که نوشته شده بود: « نسیه و وجه دستی داده می شود، حتی به جنابعالی به قدر قوه» و بارها مردم از این موضوع و مفاد این جمله استفاده کرده، غذای رایگان می خوردند و می رفتند و حتی پول دستی هم می گرفتند.
مرشد، به مرحوم حاج اسماعیل دولابی علاقه داشت و حاج اسماعیل دولابی نیز، از ارادتمندان مرشد بود و اغلب در جلسات و روضه های حاج مرشد جناب حاج اسماعیل دولابی تشریف می آورد و از مستمعین بود. مرحوم حاج اسماعیل دولابی مایل بود که حاج مرشد صحبت کند و به همین جهت در مجالس او شرکت می فرمود.
مرحوم مرشد اشعار حافظ را پسندیده و مورد امعان نظر قرار داده است. مرحوم مرشد، به قدری دقیق اشعار خواجه را مطالعه قرار داده که حتی در تضمیناتی که از بعضی غزلیات حافظ نموده، در هر غزل خاصی را انتخاب نموده و تضمین کرده، شاید همه ابیات را قبول نداشته است. در بیشتر موارد حافظ را تحسین فرموده، ولی گفته است: صد حیف که حافظ، مرثیه نسروده یا اگر سروده به دست ما نرسیده است.
روزی مرحوم حاج مرشد، در خانه سابق و قدیمی خود که دارای اجاق دیواری بود، فرمود: آن روزها که جوان بودم، کنار بخاری دیواری نشسته بودم و هیزم در آن می ریختم. دیدم هیزمی درون آتش هست که نمی سوزد. گفتم: شاید تَر است. آن را از اجاق بیرون آوردم دیدم هیزم خشک است. دوباره آن را داخل اجاق کردم.
دیدم هیزم نمی سوزد، مقداری نفت آوردم و روی هیزم ریختم. کبریت را روشن کردم و نزدیک آن هیزم گرفتم. دیدم آتش نمی گیرد. خیلی تعجب کردم هیزم را بیرون آوردم و در هوای روشن بردم. خوب که نگاه کردم متوجه شدم داخل این هیزم، صدها مورچه لانه کرده اندو من آنها را ندیده بودم. مورچه ها را به حال خود گذاشتم و به حال خود گریستم. خدا را شکر کردم که نمی خواست من نابود کننده این مورچه ها باشم.
روزی مردی که غذای زیادی در مغازه خورده بود، نزدیک دخل مغازه آمد تا پول غذایش را حساب کند. جناب مرشد نزدیک دخل روی صندلی نشسته بود. موقع ظهر گذشته بود و مغازه کمی خلوت شده بود مرشد قدری استراحت و رفع خستگی می نمود. آن مرد مشتری رو به مرشد کرد و گفت: «مرشد! من پول ندارم غذای خود را حساب کنم». جناب مرشد تبسمی کرد و به مرد گفت: « تو یک ده تومانی در جیب سمت چپ کت خود، یک بیست تومانی در جیب پشت شلوار، دو سکه پنج ریالی در جیب پایین کت و یک ده تومانی در جیب سمت چپ شلوارت داری!»
شخصی از حاجیان بازار، روضه هفتگی داشت که در شبهای تولد یا وفات، ولیمه و غذا می داد. شبی با جناب مرشد به منزل او رفتیم. دیدیم صاحب منزل نیست، پرسیدیم: «حاج آقا کجاست؟» پاسخ دادند: «حاج آقا مریض است و در اطاق کناری خوابیده است». با جناب مرشد به آن اطاق رفتیم، دیدیم صاحب روضه در بستر خوابیده و از درد ومرض ناله می کند و حالش خوب نیست. از یک طرف صدای بلندگوی روضه شنیده می شد و از یک طرف صدای ناله صاحب روضه!
قدری که نشستیم، جناب مرشد به من گفت: «می خواهیم راهی نشان بدهم که حاج آقا زود حالش خوب شود»؟ با اشتیاق گفتم: «بله آقا اگر بفرمایید، خوب است. این بیچاره راه نجات بدهیم، آدم مومن و خوبی است، راحت می شود».
مرحوم مرشد سری به علامت رضا تکان داد وگفت: «مدتی قبل که در این منزل شام می دادند، این حاج آقا کسانی را که جزو هیئت بودند ومی شناخت، برای صرف شام به داخل منزل هدایت کرد. وقتی داخل اطاق آمد، متوجه شد یک مرد فقیر با دو بچه خود که لباس پاره و کهنه ای به تن داشتند، از غیبت او استفاده کرده و داخل اتاق نشسته اند که شام بخورند. این حاج آقا، با عصبانیت مسکین و اطفال او را از منزل بیرون کرد و گفت: موقعی که شام باشد همه اهل روضه می شوند!»
از همان شب، حال صاحب منزل به هم می خورد و این مدتی که مریض است، هیچ دارویی او را درمان نخواهدکرد، مگر اینکه آن مرد مسکین و اطفال او را پیدا کند و از آنان دلجویی نماید. دوست جناب مرشد به من گفت: عجیب آن که پس از چند روز توانستند از طریق مسجد محل، آن مرد مسکین را پیدا کنند. او را به منزل آوردند و مقداری غذا و پول به او دادند. او خوشحال شد و رفت. فردای آن روز صاحب منزل شفا یافت.
یکی از دوستان مرحوم مرشد تعریف می کرد: روزی در یکی از خیابانهای تهران در حال عبور بودیم و مرشد در اتومبیل من سوار بود. همین طور که در حال عبور بودیم، حاج مرشد فرمود: سریع بایست، من اطاعت کردم و اتومبیل را متوقف نمودم. فرمود: از ماشین پیاده شو! هر دو از ماشین پیاده شدیم چند ثانیه طول نکشید که یک اتومبیل دیگر با سرعت به ماشین من اصابت کرد و خسارت زیادی بر جای گذاشت. مرشد فرمود: قضا و بلایی به ما روی آورده بود که رفع شد. حالا برویم!»
شخصی ناشناسی به اتفاق یکی از دوستان حاج مرشد برای صرف ناهار به مغازه چلوکبابی مرشد می روند. پس از صرف غذا حاج مرشد می آید و سر میز این دو نفر می نشیند و رو به مرد غریبه می کند و می فرماید: «هر چه آقا فرمودند، بیان کن». مرد غریبه رنگش سرخ می شود. دوباره حاج مرشد رو به مرد غریبه می کند و می فرماید: «هر چه آقا فرمودند، بگو».
مرد غریبه یک مرتبه گریان می شود و به حال اشک می گوید: جناب مرشد پس از مدتها دعا از خدا خواسته بودم خدمت حضرت ولی عصر سلام الله علیه برسم تا در موضوعی بنده را راهنمایی فرماید. دیشب حضرت بقیت الله الاعظم را در خواب دیدم و به من فرمودند: احسن کما احسن الله علیک! یعنی نیکی کن همانطور که خدا به تو نیکی کرده است!
حاج مرشد تعریف می فرمود: سالها قبل در سنین جوانی که تازه به تهران آمده بودم، فقیری را دیدم که از گرسنگی هیچ جانی نداشت و صدایش در نمی آمد. من هم فقط یک سکه را که تمام دارایی ام بود، به فقیر دادم و او برای خود غذا خرید. از آن روز به بعد حالات عجیبی به من دست می داد. آن سکه سرنخی برای پیشرفت های معنویم بود.
یکی از دوستان مرشد تعریف می کرد: روزی با جناب مرشد در راه بودیم به مغازه ای که سنگ قبر می تراشید، رسیدیم مرشد به سنگی که آماده شده بود و نام مرده را خالی گذاشته بودند، اشاره کرد و گفت: «به این سنگ قبر که نام صاحبش خالی گذاشته شده، نگاه کن. صاحبش الان در بازار مشغول داد و ستد است و دارد حرص می خورد و می گوید: سی سنار کمتر نمی دهم!»
مرحوم مرشد فرمود: یک شب حضرت نبی اکرم(ص) و حضرت امیرالمؤمنین علی (ع) را در خواب دیدم، که وارد مغازه چلوکبابی من شدند. حضرت رسول (ص) با دست مبارک به تابلوی روی دخل که نوشته شده بود: «نسیه و وجه دستی داده می شود، حتی به جنابعالی به قدرقوه» اشاره فرمودند و آن را به حضرت علی(ع) نشان می دادند و هر دو وجود بزرگوار می خندیدند. تحسین می کردند و تبسم آن دو وجود مقدس، نشانه رضایت آن دو بزرگوار از این کار بود.
مرشد می گفت: «بهترین مردم، کسی است که به دیگران آزار نرساند. وقتی تو با کسی کاری نداشته باشی، مطمئن باش کسی با تو کاری ندارد. هرچه بدی به انسان می رسد، از نفس بد خود اوست». نوه ایشان نقل می کند: بعد از فوتش یکی از دوستان وی به من گفت: مرشد به من فرموده بود: «من سلمان زمان و از اولیای خدا بودم، مردم مرا نشناختند».

عروج ملکوتی

وی در حدود نود سالگی در ۲۵ شهریور ۱۳۵۷ هجری شمسی در تهران درگذشت. قبر او در امامزاده هادی جنب ابن بابویه تهران است.

این بیت شعر از او بر سنگ عمودی بالای قبر وی نوشته شده‌ است:

همچو ساعی از دو عالم درگذر   تا شوی از آفرینش باخبر

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟
در گفتگو ها شرکت کنید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *