زندگینامه محمدحسین نجفی

 

به نام آفریننده عشق

 

محمدحسین بن محمدباقر نجفی مسجدشاهی اصفهانی، عالم فاضل و فقیه مفسر و عارف زاهد در اصفهان بوده است. وی در دوّم محرم ۱۲۶۶ق در اصفهان متولّد شده و تحصیلات علوم دینی را نزد پدر عالی مقام خود آغاز کرد.

 

ویژگی ها

وی در نوجوانی به عتبات عالیات هجرت نموده و در نجف اشرف نزد شیخ راضی نجفی، حاج میرزا حبیب‌اللّه رشتی، و میرزا باقر شکی و دیگران به کسب فیض پرداخته و در سامرا نزد میرزا حسن شیرازی (میرزای بزرگ) تحصیلات خود را تکمیل نمود و به مقام شامخ اجتهاد نائل آمد. سپس به اصفهان مراجعت نموده و به تدریس و ترویج دین و حل مشکلات مردم مشغول شد اما چندی نگذشت که ترک محراب و منبر و تدریس نموده و انقلابی در درون او، باعث شد از ریاست و عناوین دنیوی به یکباره کناره‌گیری کند و به تکمیل نفس و ریاضت بپردازد. در اواخر سال ۱۳۰۰ق به همراه پدر به نجف بازگشته و پس از وفات او هشت سال بقیه عمر خویش را در مشهد امیرالمؤمنین (علیه‌السّلام) به عبادت و ریاضت‌های سخت گذراند.

آيت اللَّه حاج شيخ محمد طبيب زاده در كتاب «تاريخ نجران» يا «آفتاب درخشان در مباهله نصاراى نجران» مى ‏نويسد: بنده شنيدم از مرحوم آيت اللَّه فشاركى استاد اعظم خود، كه پس از نقل حکایتی فرمود: از كرامات محقّقه مرحوم حاج شيخ محمدحسين نجفی كه در اثر رياضات شرعيه دارا شده بودند سه چيز بود: اول آن كه طىّ الأرض دارا بود كه كراراً در يك شب در اماكن مقدسه بعيده براى زيارت ايشان را ديده بودند. دوم آن كه شب و روز براى ايشان يكسان بود و شب محتاج به چراغ نبود و در تاريكى مطالعه مى‏ نمود. سوم را هم اين بنده نگارنده به واسطه طول زمان از نظرم محو شده است.

نوكر مرحوم آيت الله حاج شيخ محمد باقر، والد معظم اين بزرگوار، عبدالله نامى بود، براى من نقل كرد كه من ملازم منزل مرحوم حاج شيخ محمدحسين بودم به امر مرحوم والد ايشان و هر شب شام ايشان را از اندرون سراى مرحوم شيخ توسط بنده مى ‏فرستادند. وقتى مى ‏آوردم مى ‏فرمود: بگذار طاقچه اطاق و برو بخواب. من به اطاق خود مى‏ رفتم، ملتفت مى ‏شدم آن بزرگوار پس از زمانى بر مى‏ خواست از خانه بيرون مى ‏رفت و بر مى‏ گشت. شبى در خفا همراه ايشان رفتم، ديدم درب خانه ‏اى را كوبيدند، كسى آمد و شام خود را به او دادند و ظرفش را گرفتند و مراجعت فرمودند. دانستم همه شب همين كار را مى‏ نمودند.

وی مقدمات علوم را از حضور والد گرامیش استفاده نمود و سالیان متمادی در حوزه عراق دروس مختلف آموخت. علم حکمت و کلام را نزد میرزا باقر و فقیه راضی به پایان برد و سپس به حوزه درس آیت الله رشتی و آیت الله شیرازی وارد شد و خود در دروس عقلی و نقلی مهارت یافت. هم چنین قسمتی از عمر شریفش در اصفهان گذشت و معاصر با اخوی خود آقا نجفی اصفهانی بود. محدث قمی در فواید الرضویه می نویسد: شیخ محمد حسین، عالمی ربانی و فاضلی صمدانی و جامع جمیع کمالات نفسانی بود. در زهد و بی توجهی به دنیا افضل سالکین عصر خویش بود.

این استاد بزرگ و مجتهد معظم، آنگاه که به او اتفاق کلمه شد، منزوی گردید و ترک ریاست و زعامت نمود. پس از پدرش شیخ محمدباقر، مدتی تدریس فقه و اصول و درس اخلاق می نمود اما از تدریس درس اخلاق در عین شایستگی صرف نظر نمود. او معتقد بود وقتی انسان باید تدریس دروس اخلاق نماید که خود به کمال فضائل اخلاقی و انسانیت رسیده باشد. وی با آنکه نفس اماره اش تحت اختیارش بود، خود را شایسته تدریس درس اخلاق نمی دید.

نوشته اند در اواخر عمر نافرجام خود مشغول نوشتن تفسیری جامع به کتاب خدا گردید که ناگهان اجل او را مهلت نداد و در سن ۴۲ سالگی در سال ۱۳۰۸ قمری وفات نمود. بعد از او فرزند برومندش عالم ربانی و مجتهد سبحانی آیت کبری مرحوم شیخ محمد رضا اصفهانی (برادر و رفیق حاج شیخ عباس قمی) جانشین و وارث علوم پدر گردید.

مرحوم آقا نجفی اصفهانی می‌ نویسد: من و برادرم شیخ محمد حسین طاب ثراه در مسجد سهله، مستغیث به مولای صاحب الزّمان روحی له الفدآء بودیم؛ من در زاویه و ایشان در وسط مسجد، ناگهان مرا با عجله صدا کرد، وقتی به نزدیک او رسیدم گفت: این مرد را ندیدی؟ گفتم: نه به خدا؛ گفت: (این مرد که از نظر پنهان شد و محمد حسین نجفی بود) مرا خبر داد که آقای جلیل‌القدر و دانشمندم حاج سید علی شوشتری فقیه، همین الآن در نجف رحلت نمود.

محمد حسین نجفی، در وادی سیر و سلوک، موقعیتی خاص داشتند، صاحب تفسیری به نام تفسیر اصفهانی می باشند، و نزد حاج آقا نورالله، موقعیتی خاص و محترم داشتند. زندگانی برادر ایشان، قابل توجه ویژه می باشد به خصوص اینکه:

– کثیراً مشغول عبادت خداوند متعال بودند به طوری که گاه چندین روز، غذایی نمی خوردند و مائدۀ آسمانی بر ایشان نازل می شد.

– از طهارت و پاکی فوق العاده ای برخوردار بودند به طوری که فرموده بودند: “به یاد ندارم طرفة العینی معصیت خدا را کرده باشم”

– ایشان پس از مرگ، بر خدا وارد شدند و هر آنچه که خواستند خداوند متعال به ایشان عطا فرمود.

 

آثار

وی کتبی را تالیف نموده از جمله:
۱. «کتابی در اصل برائت» ۲. «مجدالبیان فی تفسیر القرآن» که سه مرتبه به چاپ رسیده است. ۳. «رساله‌ای در اصول عقاید» ۴. «شرح شرایع الاسلام» ۵. «رساله‌ای در اثبات اعجاز قرآن» ۶. «رسائلی در فقه و اصول»

برادرش حاج‌ آقا نورالله نجفی رساله‌ای در شرح حال او نوشته است که در مقدمه «مجدالبیان» و ترجمه فارسی آن در جلد دوم کتاب تاریخ علمی و اجتماعی اصفهان به قلم حاج‌شیخ‌ هادی نجفی به چاپ رسیده است و همچنین نواده صاحب عنوان آیت‌ الله حاج شیخ مجدالدّین نجفی معروف به مجدالعلماء نیز رساله‌ای در شرح‌حال او پرداخته است که در جلد پنجم میراث حوزه اصفهان با تصحیح آقای مجید‌ هادی‌زاده به چاپ رسده است.

 

عروج ملکوتی

وی سرانجام در اول محرم ۱۳۰۸ق پس از مدتی بیماری، وفات یافته و در یکی از اتاق های صحن مقدس حضرت علی (علیه‌السلام) در نجف اشرف مدفون شد.

زندگینامه ابوبکر شبلی

 

به نام آفریننده عشق

 

ابوبکر شِبلی، ملقب به تاج‌الصوفیه، عارف و فقیه و شاعر قرن سوم و چهارم است. شبلی از عرفای مشهور قرن سوم و چهارم است که جایگاه ویژه‌ای در تاریخ عرفان دارد.

 

ویژگی ها

درباره نام او و پدرش اختلاف هست، او را دُلَف ‌بن جَحْدَر، دلف‌ بن جعفر و جعفر بن یونس خوانده‌اند، بیشتر منابع، دُلَف بن جَحدَر، گفته‌اند، ولی بر سنگ قبرش جعفر بن یونس نوشته شده است و از حسین بن یحیی شافعی، نقل شده است که نام جعفر بن یونس را روی قبر وی، دیده بود. کنیه‌اش را ابوبکر گفته‌اند.

وی اصالتا خراسانی و از مردمان روستای شبلیه در اُسروشَنه/ اُشروسنه (منطقه‌ای در ماوراءالنهر، بین سیحون و سمرقند) بود از این‌ رو او را شبلی خوانده‌اند. اما به نوشته سمعانی، شبلی برگرفته از ندای شَبَّ لی (در من بسوز) است. شبلی در ۲۴۷ در سامرا یا بغداد به دنیا آمد و تا پایان عمر در بغداد زیست. برخی شبلی را سنّی مالکی دانسته‌اند اما برخی، به دلیل این‌که در روز غدیر به شیعیان تبریک گفته است، وی را شیعه امامی دانسته‌اند.

قاضی نورالله شوشتری، شبلی را همچون بسیاری از بزرگان تصوف، از شخصیت‌های شیعه برشمرده و تلاش کرده است شواهدی برای اثبات نظریه خویش، ارائه‌ دهد، از جمله این شواهد، حکایتی است که ابوالفتوح رازی در تفسیر خود، درباره شبلی نقل کرده است. براساس این حکایت، شبلی در دست گرفتن پیامبر (ص) دستان امام‌ علی (ع) را در روز غدیر، با داستان زلیخا و حضرت یوسف، مقایسه کرده است که تفصیل آن به شرح زیر است:

شبلی در روز غدیر، نزدیک یکی از معروفان شد از علویان و او را تهنیت گفت، آنگاه گفت: «یا سید تو دانی تا اشارت در آن چه بود که جدت دست پدرت گرفت و برداشت و سخن نگفت؟» گفت: ندانم گفت: اشارت بود به آن زنانی که از جمال یوسف، بی‌خبر بودند و زبان ملامت در زلیخا دراز کردند و گفتند: «امْرَاَتُ الْعَزِیزِ تُراوِدُ فَتاها عَنْ نَفْسِهِ قَدْ شَغَفَها حُبًّا اِنَّا لَنَراها فِی ضَلالٍ مُبِینٍ؛» او خواست تا طرفی از جمال یوسف، به ایشان نماید، مهمانی بساخت و آن زنان را بخواند و در خانه به دو در، بنشاند و یوسف را جامه‌های سفید پوشانید و گفت: «برای دل من ازین درِ خانه در رو و به آن در، برون شو»

ایشان را گفت: من می‌خواهم تا این دوست خود را یک بار بر شما عرض کنم، برای دل من، هرکسی با او مبرتی کنید. گفتند: چه کنیم؟ هر یکی را کاردی و ترنجی به دست داد و گفت: چون آید هر کسی پاره ترنج ببرد و به او دهد. گفتند: چنین کنیم. چون از در آمد و چشم ایشان به جمال او افتاد خواستند که ترنج ببرند اما دست ها را بریدند و از دهش و حیرت چون او برفت گفتند: «حاشَ للَّهِ ما هذا بَشَراً اِنْ هذا اِلَّا مَلَکٌ کَرِیمٌ؛». گفت: این آن است که شما زبان ملامت دراز کرده اید به سبب این: «فَذلِکُنَّ الَّذِی لُمْتُنَّنِی فِیهِ؛». رسول (ص) هم اشاره کرد و گفت: این، آن مرد است که وقتی از او سخن گفتم شما را خوش نیامد. امروز بنگرید تا خدای تعالی در حق او چه فرمود و او را چه منزلت داد.

پدر شبلی حاجب‌ الحجاب (رئیس پرده‌داران) معتصم عباسی بود. شبلی نیز نخست حاجب موفق عباسی بود و سپس والی دُنْباوَند یا واسط شد. عبدالحسین زرین‌کوب احتمال داده که او در واقع حاکم ولایت دماوند بوده و عنوان حاجب برای وی موروثی بوده است. سمعانی نوشته است که دایی شبلی، امیرالامرا در اسکندریه و پدرش نیز رئیس حاجبان خلیفه عباسی، «موفّق» بود و او را به سمت والی دماوند، گماشته بود، اما شبلی پس از اینکه در بغداد در مجلس خیر النسّاج توبه کرد، به دماوند بازگشت و به رد مظالم پرداخت و از مردم آنجا، حلالیت طلبید. (گفتنی است امروزه در شهر دماوند، برج یا در واقع مقبره برجی شکل تاریخی زیبایی، از بناهای معماری دوره سلجوقی وجود دارد که به «برج شبلی» شناخته می‌شود و آن را به همین شبلی نسبت می‌دهند.)

به گزارش تذکره‌ها، شبلی بیست سال به فراگیری حدیث اشتغال داشت و به همین مدت، با فقها مجالست داشت اما بعد‌ها از علم ظاهری روی‌گردان شد و آن را تحقیر کرد. شبلی در مجلس یکی از صوفیان، به نام خیر نَسّاج توبه کرد، سپس نسّاج وی را نزد جنید بغدادی برد تا به وی دست ارادت بدهد. شبلی بیش از شش سال شاگرد جنید بود.

جنید در آغاز شبلی را به کسب و پس از مدتی به گدایی، حلالیت‌طلبی از مردمان دماوند و به خدمت مریدان توصیه کرد. شبلی پس از مدت‌ها شاگردی نزد جنید به مقامی رسید که جنید او را تاج صوفیان نامید. روزبهان بقلی، ابوالحسین نوری را نیز دیگر استاد او دانسته است. شبلی شاگردان بسیاری تربیت کرد اما برخی، ابوالحسن علی‌ بن ابراهیم حُصری را تنها شاگرد واقعی شبلی دانسته‌اند، شاید به این دلیل که شبلی، وی را همانند خود دیوانه می‌نامید و بر آن بود که میان او و حصری الفت ازلی وجود داشته است. شیوه سلوکی شبلی چنین بود که شاگردان را پس از توبه، به رفتن به حج بدون توشه سفارش می‌کرد.

از شبلی تألیفی برجای نمانده است ولی سخنان، اشارات، مناجات، اشعار و حکایات ژرفی از او در تذکره‌ها آمده است. عطار نیشابوری در منطق‌ الطیر و الهی‌نامه برخی حکایات درباره شبلی را به نظم درآورده است. ابن‌عربی نیز در التجلیات الالهیه نوشته است که در دو مرتبه از مراتب تجلی با شبلی دیدار کرده است. وی در فتوحات مکیه نیز از شبلی حکایات و سخنانی نقل کرده است.

دیوان اشعار منسوب به وی را «کامل مصطفی الشیبی» در سال ۱۳۸۶ ه. ق، در بغداد، تصحیح و منتشر کرده است. شبلی در تاریخ عرفان، چهار جایگاه برجسته دارد که عبارت‌اند از:

۱) عارفی اهل عشق و سکر، مانند بایزید بسطامی، که بر عشق تأکید می‌ورزد و از رؤسای عشاق محسوب می‌گردد، بر خلاف صحوی مسلکانی مانند جنید بغدادی که بر علم و معرفت تأکید می‌ورزیدند. از گفتگوهای او با جنید می‌توان دریافت که وی کشش حق (جذبه) را مقدّم بر طلب و کوشش بنده می‌دانسته است، اما جنید و یارانش کوشش بنده را سبب کشش حق می‌دانستند.

۲) عارف مجذوبی که افعال غیرمتعارفش او را در ردیف عقلای مجانین قرار داده است، چنان که نوشته‌اند وی‌ گاه به علت جذبه‌های شدید دچار دیوانگی می‌شد و او را به بیمارستان (دیوانه‌خانه) می‌بردند. ابن‌عربی نیز در فتوحات مکیه، حالات او را با بهالیل قابل مقایسه دانسته است.

۳) عارف شطح‌گویی که بر اثر سکرِ برآمده از عشق، در بیان مضامین معرفتی و سلوکی زبانی پیچیده دارد. شطحیات وی را ابونصر سراج در اللمع فی التصوف و روزبهان بقلی در شرح شطحیات گردآورده و شرح و تأویل کرده‌اند. شبلی را، به سبب شطح و اشاراتش، از شگفتی‌ های سه‌گانه عراق دانسته‌اند اما در پاره‌ای موارد، جنید این‌گونه سخنان شبلی و برخی کارهای مبتنی بر مقام غلبه و حاکی از عدم تمکین او را نقد و انکار نموده است.

شطحیات شبلی‌گاه گستاخانه‌تر از شطحیات بایزید و حلاج است، اما طرز بیان شاعرانه، حالت بی‌قیدی و جنون‌آمیز او از یک سو و بی‌ ارتباطی او با عناصر شیعی و عوامل مخالف دستگاه، سبب شد که از صدمه مخالفان در امان ماند و به سرنوشت حلاج دچار نشود. زیارتگاه ابوبكر شبلى‌، داخل مسجدی به همین نام، نزدیک مسجد و قبر ابوحنیفه در محله اعظمیه، در سمت شرقی بغداد، واقع است. گفتنی است محمد سعید راوی، با بیان اینکه شبلی در قبرستان «باب حرب» در غرب دجله دفن شده، انتساب این زیارتگاه را به شبلی، نپذیرفته است. اما به یقین، ادعای وی درست نیست، زیرا در منابع تاریخی به دفن شدن یا وجود قبر وی در قبرستان خیزران که منطبق با قبرستان اعظمیه کنونی است، اشاره شده است.

شبلی هر کجا که کودکي مي ديد در دهانش مي نهاد که : «بگو: الله ». پس آستين پر درم و دينار کرد. و گفت: «هر که يک بار الله مي گويد دهانش پر زر مي کنم ». بعد از آن غيرت در او بجنبيد، تيغي بر کشيد که: «هر که نام الله برد بدين تيغ سرش را بيندازم ». گفتند: «پيش از اين شکر و زر مي دادي، اکنون سر مي اندازي؟». گفت: «مي پنداشتم که ايشان او را از سر حقيقتي و معرفتي ياد مي کنند. اکنون معلوم شد که از سر غفلت و عادت مي گويند، و من روا ندارم که بر زبان آلوده او را ياد کنند».
شبلی گفت: «مرا سه مصيبت افتاده است، هر يک از ديگر صعب تر». گفتند: «کدام است؟». گفت: «آن که حق از دلم برفت ». گفتند: «از اين سخت تر چه بود؟». گفت: «آن که باطل به جاي حق بنشست». گفتند: «سيوم چه بود؟». گفت: «آن که مرا درد اين نگرفته است که: علاج و درمان آن کنم و چنين فارغ نباشم ».
نقل است که يک روز در مناجات مي گفت: «بار خدايا دنيا و آخرت در کار من کن تا از دنيا لقمه يي سازم و در دهان سگي نهم و از آخرت لقمه يي سازم و در دهان جهودي نهم، هر دو حجابند از مقصود». و گفت: «روز قيامت دوزخ ندا کند با آن همه زفير که اي شبلي! و من به رفتن صراط باشم، برخيزم و مرغ وار بپرم. دوخ گويد: قوت تو کو؟ مرا از تو نصيبي بايد! من باز گردم و گويم: اينک هر چه مي خواهي بگير. گويد: دستت خواهم. گويم: بگير، گويد: پايت خواهم، گويم: بگير، گويد: هر دو حدقه ات خواهم، گويم: بگير، گويد دلت خواهم، گويم: بگير. در آن ميان غيرت عزت در رسد که: يا ابابکر! جوانمردي از کيسه خويش کن. دل خاص ماست، تو را با دل چه کارست که ببخشي؟».
شبلی از حسین منصور حلاج پرسید: این راه که در آن می‌روی چه باید کرد تا به تو رسم؟ گفت: دو قدم است. آن دو قدم برگیر که به ما می‌رسی! قدم نخست، دنیا نزدِ عاشقان خود زن است و با معشوقه ایشان منازعت مکن. قدم دوم، آخرت را به طالبان آن تسلیم کن و مناقشات خود از آنان دور دار و بنده درگاه عزّت باش بی تصرف در دنیا و آخرت!

از شبلی حکایت است که روزی طهارت کرد چون اندر مسجد آمد به سرّش ندا کردند که یا بابکر طهارت آن داری که بدین گستاخی به خانه ما خواهی آمد. این بشنید و بازگشت. ندا آمد که از درگاه ما همی باز می‌گردی کجا خواهی شد؟! نعره‌ای بزد ندا آمد که بر ما می‌شناعت کنی؟ بر جای خاموش بایستاد. ندا آمد که دعوی تحمّل بلای ما می‌کنی؟ فریاد برآورد که الستغاث بک منک.

نقل است که یکی از بزرگان گفت: خواستم که شبلی را بیازمایم. دستی جامه از حرام به خانه او بردم که اين را فردا چون به جمعه روی درپوشی. چون به خانه باز آمد، گفت: این چه تاریکی است در خانه؟ گفتند: این چنین است. گفت: آن جامه را بیرون اندازید که ما را نشاید.

بکیر گوید: شبلی را روز جمعه در آن بیماری خفتی شد، گفت به مسجد جامع می‌ روم. تکیه بر دست من کرده بود و می‌ رفت. مردی ما را در راه پیش آمد. شبلی گفت: بکیر! گفتم لبیک! گفت: فردا ما را با ایین مرد کاری است. پس برفتیم و نماز بگزاردیم و به خانه باز آمدیم. شب را فوت شد، گفتند در فلان موضع مردی است صالح که غسل مردگان را می‌ کند. سحرگاه به در خانه وی رفتم و آهسته در بردم و گفتم: سلام‌ علیکم! از درون خانه گفت: شبلی بمرد؟ گفتم: بلی! پس بیرون آمد دیدم همان مرد بود که در راه مسجد پیش آمده بود. به تعجّب گفتم: لا اله الا الله‌! گفت تعجب از چه می‌کنی؟ سبب را گفتم. پس سوگند بر وی دادم که تو از کجا دانستی که شبلی مرد؟ گفت: ای نادان، از آنجا که شبلی دانست که امروز من را با او کار است.

منقول است که شبلی روز غدیر را به علویان تبریک می گفت. همچنین یکی از یاران نزديک شبلی از وی پرسید: هرگاه کسی دارای‌ پنج شتر باشد چند شتر بلید به عنوان زکات بدهد؟ پاسخ داد بنا بر مذهب تو يک گوسفند اما بنا بر مذهب ما همه آنها را باید در راه خدا داد زیرا حضرت علی هر آنچه در اختیار داشت، همه را به حضور پیامبر آورد.

آمده است: وقتی شبلی بیمار شد، خلیفه طبیب ترسا به معالجت وی فرستاد، از وی پرسید که خاطر تو چه می خواهد؟ شبلی گفت: آنکه تو مسلمان شوی. طبیب گفت: اگر من مسلمان شوم تو نیک می شوی و از بستر بیماری برمی خیزی؟ گفت: آری! پس ایمان بر وی عرضه کرد و وی ایمان آورد و شبلی از بستر برخاست و بر وی از بیماری اثری نبود. پس هر دو همراه پیش خلیفه رفتند و قصه را باز گفتند، خلیفه گفت: پنداشتم که طبیب پیش بیمار فرستاده ام من خود بیمار پیش طبیب فرستاده بوده ام.

از منظر فرهیختگان

ابونصر سراج به نقل از ابن علوان می گوید که جنید گفت: شبلی در مقام خود ایستاد و از آن دورتر نشد. اگر دور می‌گردید امامی می‌شد.

عطار درباره او می گوید: آن غرق بحر دولت، آن برق ابر عزت، آن گردن شکن مدعيان، آن سرافراز متقيان، آن پرتو از عالم حسي و عقلي، شيخ وقت ابوبکر شبلي – رحمة الله عيه – از کبار و اجله مشايخ بود و از معتبران و محتشمان طريقت و سيد قوم و امام اهل تصوف و وحيد عصر، و به حال و علم بي همتا و نکت و اشارات و رموز و عبارات و رياضات و کرامات او بيش از آن است که در حد حصر و احصاء آيد. جمله مشايخ عصر را ديده بود و در علوم طريقت يگانه، و احاديث بسي نوشته بود و شنوده، و فقيه به مذهب مالک و مالکي مذهب؛ و حجتي بود بر خلق خداي. که آنچه او کرد به همه نوعي، به صفت در نيايد و آنچه او کشيد در عبارت نگنجد، از اول تا آخر مردانه بود و هرگز فتوري و ضعفي به حال او راه نيافت و شدت لهب شوق او به هيچ آرام نگرفت.

 

عروج ملکوتی

شبلی در ۸۷ سالگی درگذشت و در آرامگاه خیزران در بغداد به خاک سپرده شد. سال وفات وی را ۳۳۴ یا ۳۳۵ و ۳۴۲ دانسته‌اند.

زندگینامه ابن فارض

 

به نام آفریننده عشق

 

اِبْن‌ِ‌فارِض‌، ابوحفص‌ (ابوالقاسم‌) شرف‌الدین‌ عمر بن‌ علی‌ بن مرشد بن‌ علی (‌۵۷۶ -۶۳۲ق‌/۱۱۸۱- ۱۲۳۵م‌)، عارف و بزرگ‌ ترین‌ سراینده شعر صوفیانه‌ در ادبیات‌ عرب‌ است.

 

ویژگی ها

نسبت‌ ابن‌فارض‌ به‌ گفته شیخ‌علی‌، نواده دختری‌ او و به‌ استناد خوابی‌ که‌ او خود دیده‌ بود، به‌ قبیله بنی‌ سعد (قبیله حلمیه‌، مرضعه پیامبر) می‌رسید و اصل‌ خاندانش‌ به‌ شهر حماه‌، در سرزمین‌ شام‌ تعلق‌ داشت‌. پدرش‌ از حماه‌ به‌ دیار مصر که‌ در آن‌ روزگار، مهم‌ترین‌ مرکز تمدن‌ اسلامی‌ بود، مهاجرت‌ کرد و چون‌ در محاکم‌ قضایی‌ سهم‌ الارث‌ زنان‌ بر مردان‌ می‌نوشت‌، به‌ «فارض‌» مشهور شد.

شیخ‌علی‌، جامع‌ دیوان‌ ابن‌فارض‌، در دیباچه آن‌ به‌ نقل‌ از منذری‌ می‌نویسد: «از ابن‌فارض‌ درباره تاریخ‌ ولادتش‌ پرسیدم‌، پاسخ‌ داد چهارم‌ ذیقعده ۵۷۷ در قاهره‌ . از ابن‌خلکان‌ نیز چنین‌ شنیدم‌»، ولی‌ ظاهراً در اینجا شیخ‌علی‌ را سهوی‌ روی‌ داده‌ است‌، زیرا این‌ سخن‌ را نه‌ تکمله منذری‌ تأیید می‌کند و نه‌ وفیات‌ ابن‌خلکان‌ و این‌ هر دو ولادت‌ ابن‌فارض‌ را در ۴ ذیقعده ۵۷۶ ضبط کرده‌اند و قول‌ دیگر مورخان‌ نیز همین‌ است‌.

ابن‌فارض‌ مقدمات‌ علوم‌ را نزد پدر فراگرفت‌. پدرش‌ مردی‌ عالم‌ و زاهد و مدتی‌ نایب‌الحکم‌ ملک‌ عزیز ایوبی‌ در قاهره‌ بود و گاهی‌ فرزند خویش‌ را هم‌ با خود به‌ مجالس‌ حکم‌ می‌برد. زهد و ورع‌ او موجب‌ شد که‌ دعوت‌ سلطان‌ را برای‌ تصدی‌ منصب‌ قاضی‌القضاتی‌ نپذیرد و سرانجام‌ از امور دولتی‌ دست‌ شوید و در جامع‌ ازهر به‌ ارشاد مردم‌ مشغول‌ شود.

ابن‌فارض‌ در قاهره‌ به‌ استماع‌ حدیث‌ از بهاءالدین‌ قاسم‌ بن‌ عساکر پرداخت‌ و مذهب‌ شافعی‌ را برگزید. سپس‌ به‌ تصوف‌ روی‌ آورد و به‌ وادی‌ « مستضعفین‌ » در کوه‌ مقطّم‌ رفت‌ و به‌ ریاضت‌ و مجاهدت‌ پرداخت. گویند روزی‌، هنگامی‌ که‌ به‌ قاهره‌ بازگشته‌ بود و قصد ورود به‌ مدرسه «سیوفیه‌» داشت‌، پیرمرد بقالی‌ را دید که‌ برخلاف‌ قاعده مقرر وضو می‌گرفت‌. ابن‌فارض‌ به‌ قصد اعتراض‌ با او به‌ سخن‌ گفتن‌ پرداخت‌، ولی‌ پیرمرد که‌ از اولیاءالله‌ بود به‌ او گفت‌ که‌ ای‌ عمر! گشایش‌ کار تو در مصر نخواهد بود بلکه‌ در مکه‌ به‌ مقصود خواهی‌ رسید و اکنون‌ هنگام‌ آن‌ فرارسیده‌ است.

پس‌ از این‌ دیدار ابن‌فارض‌ به‌ حجاز رفت‌ و مدت‌ ۱۵ سال‌ در کوهستانهای‌ پیرامون‌ مکه‌ به‌ تزکیه نفس‌ پرداخت‌. سالهایی‌ که‌ در این‌ ناحیه‌ به‌ سر آورد، در زندگی‌ روحانی‌ و ذوقی‌ وی‌ تأثیرات‌ عمیق‌ برجای‌ گذارد، چنانکه‌ در تائیة صغری‌ اشارات‌ بسیار به‌ این‌ دوران‌ دارد و قصیده دالیه او نیز که‌ در مصر و بعد از بازگشت‌ از سفر حجاز سروده‌ شده‌ است‌، آکنده‌ از اشارات‌ و سخنان‌ شورانگیز درباره مکه‌ و اماکن‌ متبرکه آنجاست‌.

از آن‌ شیخ‌ بقال‌ دیگر سخنی‌ در میان‌ نیست‌ تا آنکه‌ به‌ گفته شیخ‌ علی‌، بعد از ۱۵ سال‌ روزی‌ در باطن‌ ابن‌فارض‌ ندا می‌دهد که‌ به‌ قاهره‌ باز آی‌ و بر من‌ نماز بگزار. ابن‌فارض‌ به‌ قاهره‌ می‌شتابد و بر جنازه او نماز می‌گزارد و او را به‌ ترتیبی‌ که‌ خود وصیت‌ کرده‌ بود، در «قرافه‌»، در دامنه کوه‌ مقطّم‌ و در مسجد عارض‌ به‌ خاک‌ می‌سپارد. شیخ‌علی‌ و اکثر تذکره‌ نویسان‌، نام‌ این‌ شیخ‌ را نگفته‌ و از او تنها به‌ عنوان‌ «شیخ‌ بقال‌» یاد کرده‌اند، اما ابن‌زیات‌، نام‌ او را شیخ‌ ابوالحسن‌ علی‌ بقال‌ ضبط کرده‌ است‌ و ابن‌ ایاس‌ او را به‌ نام‌ شیخ‌ محمد بقال‌ می‌شناسد.

ابن‌فارض‌، پس‌ از بازگشت‌ از حجاز، در صحن‌ خطابه جامع‌ ازهر ساکن‌ شد. وی‌ مورد احترام‌ خاص‌ سلاطین‌ ایوبی‌ و امیران‌ و درباریان‌ بود، ولی‌ هرگز به‌ دربار و درباریان‌ روی‌ خوش‌ نشان‌ نداد و در مجالس‌ آنان‌ حاضر نشد و هرگونه‌ اقدامی‌ را که‌ از طرف‌ سلاطین‌ برای‌ نزدیک‌ شدن‌ به‌ او به‌ عمل‌ آمد، رد می‌کرد.

شیخ‌ کمال‌الدین‌ محمد، فرزند ابن‌فارض‌ در وصف‌ سیمای‌ پدر خود گفته‌ است‌ که‌ وی‌ مردی‌ میانه‌ بالا و نیکو منظر بود و رنگ‌ چهره‌اش‌ به‌ سرخی‌ تمایل‌ داشت‌ و در مجالس‌ وقار و هیبت‌ او به‌ گونه‌ای‌ بود که‌ حاضران‌ از هر گروه‌ و طبقه‌ای‌ که‌ بودند، کمال‌ ادب‌ و فروتنی‌ را نسبت‌ به‌ او مراعات‌ می‌کردند. با آنکه‌ از کسی‌ چیزی‌ نمی‌پذیرفت‌، در معاش‌ خود سهل‌گیر و بی‌تکلف‌ بود و با نزدیکان‌ و آشنایان‌ با بخشندگی‌ و گشاده‌ دستی‌ رفتار می‌کرد.

تذکره‌نویسانی‌ که‌ به‌ شرح‌ حال‌ ابن‌فارض‌ پرداخته‌اند و نیز شیخ‌ علی‌ کراماتی‌ به‌ وی‌ نسبت‌ داده‌اند که‌ غالبا دایر بر فراست‌ یا اشراف‌ او بر ضمایر است‌. از ویژگی های‌ زندگی‌ صوفیانه ابن‌فارض‌، توجه‌ خاص‌ او به‌ « سماع‌ » است‌ که‌ برای‌ او معنا و مفهومی‌ بسیار گسترده‌ داشت‌: از آواز خواندن‌ رختشویان‌ ساحل‌ نیل‌ به‌ هنگام‌ رختشویی‌ و نوحه‌سرایی‌ نوحه‌گران‌ در تشییع‌ جنازه مردگان‌ تا سرود سرایی‌ و نوازندگی‌ کنیزکان. ‌

گاهی‌ در کوی‌ و برزن‌، صدای‌ ناقوس‌ نگهبانان‌ دربار و شعری‌ که‌ می‌خواندند، احوال‌ او را چنان‌ دگرگون‌ می‌کرد و او را به‌ وجد می‌آورد که‌ رهگذران‌ نیز به‌ وجد می‌آمدند و سماعی‌ پرشور در می‌گرفت‌ و گروهی‌ در آن‌ میان‌ بیهوش‌ می‌افتادند. لطافت‌ روح‌ ابن‌فارض‌ چنان‌ بود که‌ گاهی‌ از مشاهده اشیایی‌ که‌ در اطرافش‌ بود، به‌ شدت‌ متأثّر می‌شد. وی‌ از دیدن‌ کوزه‌ای‌ زیبا در دکان‌ عطاری‌، به‌ یاد جمال‌ مطلق‌ الهی‌ می‌افتاد و از خود بی‌خود می‌گشت‌ و یا هنگامی‌ که‌ آب‌ نیل‌ بالا می‌آمد، شبها از تماشای‌ شکوه‌ و خروش‌ آن‌ به‌ وجد و طرب در می‌آمد.

عصر او به‌ دلایل‌ سیاسی‌ و اجتماعی‌، آکنده‌ از تمایلات‌ دینی‌ و عرفانی‌ بوده‌ است‌، اما قابلیت‌ روحی‌ خود او را هرگز نباید از نظر دور داشت‌ که‌ اصلی‌ترین‌ عامل‌ گرایش‌ او به‌ عرفان‌ بود. وی‌ در روزگاری‌ می‌زیست‌ که‌ از یکسو خاطره جنگهای‌ صلیبی‌ هنوز در یادها باقی‌ بود و از سوی‌ دیگر صلاح‌الدین‌ ایوبی‌ دستگاه‌ خلفای‌ فاطمی‌ را برچیده‌ بود. ایوبیان‌ سعی‌ بر آن‌ داشتند که‌ روحیه دینی‌ را به‌ گونه‌ای‌ در مردم‌ تقویت‌ کنند که‌ هم‌ دژ محکمی‌ در مقابل‌ مسیحیت‌ اروپاییان‌ باشد و هم‌ سدی‌ در برابر تشیع‌ اسماعیلیان‌.

از این‌ رو مساجد و مدارس‌ دینی‌ را در همه‌ جا بر مبنای‌ مذاهب‌ اهل‌ سنت‌ تأسیس‌ و تقویت‌ می‌کردند و از طرف‌ دیگر به‌ ترویج‌ تصوف‌ نیز توجه‌ خاص‌ داشتند. صلاح‌الدین‌ ایوبی‌ خانقاهی‌ بزرگ‌ در مصر ایجاد کرد که‌ به‌ نام‌ «دار سعید‌السعداء» معروف‌ بود و شیخ‌ آن‌ سمت‌ِ «شیخ‌المشایخ‌» داشت‌ و در پی‌ آن‌، خانقاه‌ها و رباطهای‌ دیگر در نقاط مختلف‌ ساخته‌ شد. پیامدهای‌ جنگهای‌ صلیبی‌ و به‌ دنبال‌ آن‌ آشوبهای‌ بعد از مرگ‌ صلاح‌الدین‌ و درگیریهای‌ فرزندان‌ و برادران‌ او بر سر تقسیم‌ حکومت‌ ، اوضاع‌ اجتماعی‌ را نابسامان‌ و زمینه‌های‌ روحی‌ را برای‌ ترک‌ دنیا و گرایش‌ به‌ زهد و تصوف‌ بسیار آماده‌ و مساعد کرده‌ بود.

ابن‌فارض‌ نیز بی‌تردید از این‌ رویدادها متأثر بوده‌ است‌. از آثار او و نیز از آنچه‌ درباره او نوشته‌اند، به‌ روشنی‌ برمی‌آید که‌ وی‌ یکی‌ از درخشان‌ترین‌ چهره‌های‌ عرفان‌ اسلامی‌ بوده‌ است‌، اما هرگز نمی‌توان‌ او را یک‌ صوفی‌ به‌ مفهوم‌ متعارف‌ آن‌ به‌ شمار آورد و در چهارچوب‌ نظام‌ تصوف‌ خانقاهی‌ قرار داد. چنانکه‌ به‌ گفته فرزندش‌ او لباس‌ نیکو می‌پوشید و بوی‌ خوش‌ به‌ کار می‌برد

و نیز در دیداری‌ که‌ با شیخ‌ شهاب‌الدین‌ سهروردی‌ – صاحب‌ عوارف‌ المعارف‌ – داشته‌ است‌، سهروردی‌ از وی‌ می‌خواهد که‌ اجازه‌ دهد تا فرزندان‌ او را خرقه‌ بپوشاند و به‌ طریقت‌ خود درآورد، ولی‌ او نخست‌ نمی‌پذیرد و می‌گوید که‌ «روش‌ ما چنین‌ نیست‌». نام‌ ابن‌فارض‌، در حوزه عرفان‌ و تصوف‌ قرن ۷ قمری‌، در کنار نام‌ کسانی‌ چون‌ ابن‌عربی‌ و صدرالدین‌ قونوی‌ جای‌ می‌گیرد و قصاید او مخصوصا تائیة کبری‌، همراه‌ با فصوص‌ الحکم‌ و فکوک‌ در خانقاه‌ها و حلقه‌های‌ صوفیه‌ تدریس‌ می‌شده‌ است‌.

تائیه ابن‌فارض‌ آکنده‌ از مفاهیم‌ و اصطلاحات‌ عرفان‌ نظری‌ است‌، مانند اتحاد، فنا و بقا، وجد و فقد، فرق‌ و جمع‌، صحو الجمع‌ و فرق‌ الثانی‌ و… که‌ با توانایی‌ اعجاب‌انگیزی‌ در قالب‌ تمثیلها و تعبیرهای‌ شاعرانه‌ بسط و گسترش‌ یافته‌ است‌. از همین‌ روست‌ که‌ علمای‌ ظاهر پیوسته‌ به‌ انکار او برخاسته‌ و از او به‌ عنوان‌ «شیخ‌ اتحادی‌» نام‌ برده‌ و تائیه‌اش‌ را همچون‌ حلوایی‌ دانسته‌اند که‌ روغنش‌ از سم‌ افعی‌ است‌ و چنان‌ در اظهار این‌ نظر مبالغه‌ کرده‌اند که‌ تائیه را سرچشمه ضلال‌ و زندقه‌ شمرده‌ و بزرگان‌ دین‌ را به‌ دفع‌ و محو آثار آن‌ فراخوانده‌اند.

از سرسخت‌ترین‌ مخالفان‌ و دشمنان‌ ابن‌فارض‌، تقی‌الدین‌ ابن‌ تیمیه‌ (د ۷۲۸ق‌) عالم‌ حنبلی‌ است‌ که‌ به‌ شدت‌ با رقص‌ و سماع‌ ابن‌فارض‌ مخالف‌ است‌ و او را در کنار کسانی‌ مانند ابن‌عربی‌ ، صدرالدین‌ قونوی‌، ابن‌سبعین‌ و حلاج‌، وحدت‌ وجودی‌ و حلولی‌ می‌داند.

یکی‌ از مدافعان‌ ابن‌فارض‌، سیوطی‌ است‌ که‌ به‌ عقیده او اعتراض‌ برخی‌ از فقها بر اشعار ابن‌فارض‌ نه‌ از سر دشمنی‌ و اهانت‌ است‌، بلکه‌ به‌ سبب‌ بیم‌ از آن‌ است‌ که‌ عوام‌، معنای‌ حقیقی‌ اشعار او را درک‌ نکنند و معنای‌ ظاهر ابیات‌، آنان‌ را گمراه‌ کند. سیوطی‌ به‌ کسانی‌ که‌ بر سخنان‌ صوفیه‌ خرده‌ می‌گیرند، یادآوری‌ می‌کند که‌ برخی‌ از این‌ سخنان‌ در حال‌ سکر و غلبه وجد بر زبان‌ آمده‌ است‌ و چون‌ صوفی‌ در آن‌ حال‌ از خود بی‌خود و بی‌خبر است‌، شرعاً تکلیفی‌ بر او مترتب‌ نیست‌ و نباید طعن‌ و انکار نسبت‌ به‌ او روا داشت.

شیخ‌ شهاب‌الدین‌ سهروردی‌ نیز از جمله بزرگانی‌ بود که‌ نسبت‌ به‌ ابن‌فارض‌، ارادت‌ خاص‌ نشان‌ می‌داد. در مراسم‌ حج‌ سال‌۶۲۸ میان‌ آن‌ دو دیداری‌ صورت‌ گرفت‌ و با اصرار سهروردی‌ دو فرزند ابن‌فارض‌ به‌ نامهای‌ کمال‌الدین‌ محمد و عبدالرحمان‌ – پس‌ از امتناع‌ نخستین‌ ابن‌فارض‌ – به‌ دست‌ سهروردی‌ خرقه‌ پوشیدند. مهم‌ترین‌ کسی‌ که‌ ابن‌فارض‌ را به‌ اشتراک‌ عقیده‌ با او متهم‌ کرده‌اند، محیی‌الدین‌ ابن‌عربی‌ (د ۶۳۸ق‌) است‌. ابن‌عربی‌ به‌ تائیه ابن‌فارض‌ توجهی‌ خاص‌ داشت‌ و گویند که‌ می‌خواست‌ بر آن‌ شرحی‌ بنویسد، ولی‌ ابن‌فارض‌ به‌ او گفت‌ که‌ فتوحات‌ مکیه تو شرح‌ تائیه‌ است.

نظرگاه‌ عرفانی‌ ابن‌فارض‌ مجموعا با وحدت‌ شهود سازگارتر است‌. برخلاف‌ ابن‌عربی‌ که‌ نظریه عرفانی‌ خود را به‌ شیوه فلسفی‌ و استدلالی‌ و به‌ طور جامع‌ و فراگیر ارائه‌ می‌دهد، ابن‌فارض‌ درپی‌ تبیین‌ فلسفی‌ نظام‌ هستی‌ نیست‌.  ابن‌فارض‌ وجود واجب‌ را با وجود خود عالم‌ یکی‌ نمی‌داند، بلکه‌ معتقد است‌ که‌ سالک‌ در سیر و سلوک‌ خویش‌ به‌ مقام‌ و مرحله‌ای‌ می‌رسد که‌ از انسانیت‌ خود و از جمیع‌ خواهشهای‌ نفسانی‌ تهی‌ می‌شود و در نتیجه‌ به‌ نوعی‌ از هشیاری‌ دست‌ می‌یابد که‌ در آن‌ خود را با حق یگانه‌ می‌بیند و محب‌ و محبوب‌ و شاهد و مشهود یکی‌ می‌شوند.

او برای‌ توجیه‌ عقیده خود به‌ ادله نقلی‌ هم‌ توسل‌ می‌جوید. موضوع‌ دحیه کلبی‌ که‌ جبرئیل‌ در صورت‌ او بر پیامبر ظاهر می‌شد، نمونه اینگونه‌ ادله‌ است‌: وقتی‌ که‌ جبرئیل‌ در هیأت‌ دحیه کلبی‌ ظاهر شد، آیا جبرئیل‌ همان‌ دحیه‌ بود؟ او همین‌ دلیل‌ را برای‌ نفی‌ حلول‌ از عقیده خویش‌ به‌ کار می‌گیرد اما با این همه‌، مشاهده‌ می‌شود که‌ او را هم‌ به‌ حلول‌ متهم‌ کرده‌اند، هم‌ به‌ وحدت‌ وجود.

ابن‌فارض‌ شاعر ممتازی‌ است‌ که‌ از یکسو قدرت‌ و استعداد شاعری‌ را به‌ کمال‌ داراست‌ و از سوی‌ دیگر احساس‌ و ادراک‌ دینی‌ و عرفانی‌ او در غایت‌ کمال‌ و علو است‌. برخی‌ معتقدند که‌ ابن‌فارض‌ پایه‌گذار زبان‌ رمزی در شعر عرب‌ است.

 

از منظر فرهیختگان

مرحوم قاضى با اینکه حافظ شيرازى را عارفى كامل مي‌دانستند، و اشعار مختلف او را شرح منازل و مراحل سلوك تفسير مي‌فرمودند؛ ولى معتقد بودند كه ابن فارض كه شاگرد محيى‌الدّين است از وى اكمل است.

علامه طباطبایی می گوید: ابن فارض انصافا در رقاء و علوّ درجه شعرى و رسانيدن مطالب عرفانى بيداد مى‌كند و حقا مى‌توان گفت كه ابن فارض در عرفان و شعر عرب، به مثابه حافظ شيرازى در عرفان و شعر فارسى است.

محمدجواد انصاری همدانی می گوید: بسيارى از بزرگان سابق كه از كلمات آنان استفاده مى‌شود كه سنى مذهب بوده‌اند، آنها اين معنى را تقيّةً ابراز مى‌نمودند و الّا آنها شيعه بوده‌اند. ابن فارض در آخر قصائدش تعريف از أبابكر ميكند و علت آنرا پيرمردى قرار ميدهد، و تعريف از عمر ميكند و علت آنرا كشف قرار ميدهد، لكن چون تعريف از أمير المؤمنين عليه السلام ميكند علت آنرا وصى بودن آن حضرت قرار مي دهد و درست بواسطه اين تعريف، تخريب خلفاى سابق را مي‌كند.

آیت الله طهرانی می گوید: بسيارى از اشعار ابن فارض بالاخص نظم السّلوك (تائيّه كبرى) صراحت در فناء مطلق دارد.

مهدی محبتی می گوید: ابن‌فارض حالات و آنات و عوالم عجیبی در عرفان دارد که اگر کمی دقت کنیم شاید بتوانیم بگوییم که ترکیبی از مولانا و حافظ است.

 

آثار

  • تائیه‌
  • الدر النضید
  • مشارق‌ الدراری‌
  • منتهی‌ المدارک‌

 

عروج ملکوتی

سرانجام‌ وی‌ در ۵۶ سالگی‌ در روز سه‌شنبه‌ دوم‌ جمادی‌ الاول‌ ۶۳۲ در صحن‌ خطابه جامع‌ ازهر درگذشت‌ و فردای‌ آن‌ روز در قرافه‌، دامنه کوه‌ مقطم‌ در کنار مسجد معروف‌ به‌ «عارض‌» نزدیک‌ آرامگاه‌ شیخ‌ بقال‌ دفن‌ شد.

زندگینامه جابر بن عبدالله انصاری

 

به نام آفریننده عشق

 

جابر بن عبداللّه انصاری (درگذشت بین سال‌های ۶۸ق تا ۷۹ق)، صحابی پیامبر اسلام(ص) و راوی حدیث لوح که دربردارنده نام امامان شیعه از زبان پیامبر(ص) است، می باشد.

 

ویژگی ها

جابِرِ بن عبدالله بن عَمرو بن حرام بن کعب بن غَنْم بن سلمة، نسبش به خَزْرَج می‌رسد. پدرش پیش از هجرت پیامبر اکرم(ص) به یثرب، مسلمان شد و در بیعت عَقَبة دوم با رسول خدا(ص) پیمان بست و جزو دوازده نقیبی شد که پیامبر(ص) آنان را به نمایندگی قبایل‌شان برگزید. پدر جابر در غزوه اُحُد به شهادت رسید. نخستین گزارش از زندگی جابر، حضور او با پدرش در بیعت عقبه دوم در سال سیزدهم بعثت است.

در سال سوم هجری و پیش از غزوه ذاتُ الرِقاع، جابر با سُهَیمه، دختر مسعود بن اوس، ازدواج کرد. عبدالرحمان، محمد محمود، عبدالله و عقیل فرزندان جابر هستند. از وجود افرادی منتسب به جابر در افریقا (در محدوده تونس امروزی) و بخارا گزارش‌هایی در دست است. در ایران نیز عده‌ای از نسل او هستند که مشهورترین آنان شیخ مرتضی انصاری، فقیه و اصولی شیعه است.

جابر از افرادی است که در بیشتر غزوه‌ها و سَریّه‌ها حضور داشت. تعداد این غزوه‌ها به اختلاف ذکر شده است. به گزارش خود او، از ۲۷ غزوه پیامبر(ص) در ۱۹ غزوه شرکت داشته است. جابر در برخی از سَریّه‌ها نیز حضور داشته و درباره آنها گزارش داده است. وی در غزوه بدر و غزوه احد غایب بود. برخی گزارش‌ها او را از بَدریّون دانسته‌اند و از خود او نقل شده که در این واقعه آبرسان بوده است.

از مواضع جابر درباره خلیفه اول سخنی در منابع نیامده است. در این دوران، وی بیشتر به فعالیت‌های علمی و تعلیمی می‌پرداخت و از امور سیاسی و نظامی دوری می‌جست. وی فقط در یک مأموریت جنگی شرکت کرد و آن نیز در آغاز فتوحات مسلمانان در دوره خلیفه دوم بود. جابر در گزارشی، از حضور خود در سپاه خالد بن ولید، که برای محاصره دمشق به کمک سپاه شام رفته بود، سخن گفته است.

جابر در زمان خلافت عمر بن خطّاب، عَریف بود؛ عریف فردی از قبیله بود که خلیفه وی را به ریاست قبیله یا طایفه منصوب می‌کرد و او رابط خلیفه و افراد قبیله به شمار می‌آمد. از فعالیت‌های جابر در دوران خلیفه سوم، اطلاع چندانی در دست نیست، جز اینکه در آخرین روزهای خلافت عثمان، که معترضان مصری راهی مدینه شدند، وی به فرمان خلیفه همراه ۵۰ تن از انصار مأموریت یافت تا با معترضان گفتگو کند و آنان را به دیار خود بازگرداند.

جابر که دوره پیامبر(ص) را درک کرده و آگاه به قرآن و سنت بود، از بدعت‌ها و زشتکاری‌های امویان آزرده بود و آرزو می‌کرد که ناشنوا شود تا اخبار بدعت‌ها و تغییر ارزش‌های دینی را نشنود. معاویه پس از آنکه به حکومت رسید تصمیم داشت منبر رسول خدا(ص) را از مدینه به دمشق منتقل سازد (سال ۵۰). جابر از کسانی بود که نزد معاویه رفت و او را از این کار منصرف ساخت.

حَجّاج بن یوسف که از طرف عبدالملک بن مروان اموی بین سال‌های سال ۷۲ قمری تا سال ۷۵ قمری. والی حجاز شد، در سال ۷۴ قمری. به مدت دو ماه به مدینه رفت و تا توانست مردم مدینه را تحقیر کرد. او همچون بردگان مهری بر گردن‌ اصحاب رسول خدا(ص)، از جمله جابر زد. با این همه، جابر واکنشی جز تغییر رفتار خود با حَجّاج نشان نداد و وصیت کرد که حَجّاج بر جنازه‌اش نماز نگزارد. ولی در رجال کشی آماده است که جابر به سبب سال‌خوردگی از تعقیب حجاج بن یوسف در امان مانده بود.

جابر در دهه ۵۰ به مصر سفر کرد. گروهی از مصریان از او روایت کرده‌اند. در این ایام مَسلَمه بن مُخَلَّد انصاری، هم‌قبیله‌ای جابر، والی مصر بود و به گزارش ابن مَنْدَه، جابر به همراه مسلمه به شام و مصر رفت. به گزارش منابع حدیثی، جابر برای شنیدن یک حدیث درباره قصاص از عبداللّه بن اُنَیس، به شام سفر کرد. ولی با بی‌اعتنایی معاویه روبه‌رو شد. جابر که از رفتار معاویه ناخرسند بود راه مدینه را در پیش گرفت و ۶۰۰ دینار اهدایی معاویه را نپذیرفت.

جابر از صحابه‌ای است که احادیث فراوانی از پیامبر اکرم(ص) نقل کرده است؛ از این رو، او را حافظ سنّت نبوی و مُکْثِر در حدیث خوانده‌اند. در منابع روایی و سیره و تاریخ، به روایات جابر استناد بسیار شده و روایات وی مورد توجه مذاهب اسلامی بوده است. جابر در حوزه احکام فقهی صاحب نظر بوده و فتوا می‌داده و از این رو، ذهبی او را مجتهد و فقیه خوانده است.

جابر چندان جویای یافتن معارف دینی بود که برای شنیدن بی‌واسطه حدیث پیامبر(ص) از یکی از صحابه، به شام سفر کرد. این شوق، جابر را در پایان عمر بر آن داشت که چندی مجاور خانه خدا شود تا احادیثی بشنود. او در زمینه حدیث، فردی خِبره و دقیق بود و در نقل اخبار و روایات از رقابت‌ها و تعصبات قبیله‌ای پرهیز می‌کرد.

جابر افزون بر روایت‌هایی که به طور مستقیم از پیامبر اکرم(ص) نقل کرده، از طریق صحابه و‌ گاهی تابعین نیز از ایشان روایت کرده است. علی بن ابی طالب(ع)، طلحة بن عبیدالله، عمار یاسر، معاذ بن جبل، و ابو سعید خدری از جمله صحابه‌ای هستند که جابر از آنها روایت کرده است.  امام باقر(ع)، و نیز امام صادق(ع) و امام کاظم(ع) به نقل از امام باقر(ع)، چند حدیث نبوی را از جابر نقل کرده‌اند.

نام جابر در سلسله راویان برخی از احادیث مشهور شیعی آمده است، از جمله در نقل حدیث غدیر، حدیث ثقلین، حدیث شهر علم، حدیث منزلت، حدیث رد الشمس و حدیث سد الابواب. همچنین وی راوی حدیث جابر بوده که در آن، رسول خدا(ص) امامان پس از خود را نام برده است. و نیز ویژگی‌های حضرت مهدی(عج) را شناسانده است. حدیث لوح از جمله احادیث مشهوری است که جابر آن را روایت کرده و نام‌های ائمه اثناعشر جانشینان پیامبر(ص) در آن آمده است.

جابر در مسجد النبی حلقه درس داشت و حدیث املا می‌کرد و شماری از تابعین چون سعید بن مُسیب، حسن بن محمد بن حنفیه، عطاء بن أبی رباح، مجاهد بن جَبر، عمرو بن دینار مکی، عامر بن شراحیل شعبی، و حسن بصری حدیث او را می‌نوشتند. ذهبی از او با عنوان مُفتی مدینه یاد کرده است. دکتر موسی بن علی بن محمد الامیر گزارش کاملی از نظرات فقهی جابر را از منابع گوناگون روایی استخراج و با عنوان جابر بن عبدالله و فقهه به چاپ رسانده است.

در تفسیر قرآن کریم، از جابر روایات بسیاری نقل شده است. آرای تفسیری جابر درباره برخی آیات قرآن، همسو با دیدگاه تفسیری شیعه است. شخصیت جابر در منابع رجالی امامیه محترم و مورد تأیید شمرده شده است. در برخی منابع رجالی آمده است که جابر، به دلیل شهرت روایاتی که در مدح او رسیده، نیازی به توثیق ندارد.

وی از اصحاب ائمه (ع)، از امام علی(ع) تا امام باقر(ع)، دانسته شده است؛ اما باید توجه داشت که جابر در زمان امامت امام سجاد(ع) از دنیا رفت و امام باقر(ع) هنگام مرگ جابر، در دوره کودکی یا نوجوانی به سر می‌برد؛ از این رو، نمی‌توان جابر را از اصحاب امام باقر(ع) دانست. گرچه جابر در ماجرای سقیفه از یاران حضرت علی(ع) نبود، چندی بعد به ایشان پیوست و از یاران وفادار و مخلص اهل بیت(ع) شد. کَشّی، جابر را از اعضای گروهی دانسته است که فدایی حضرت علی(ع) و همواره گوش به فرمان آن حضرت بودند. این گروه به «‌شرطة الخمیس‌» شهرت داشتند.

احادیث مسند جابر، که از طریق منابع روایی اهل سنّت نقل شده است، به ۵۴۰ حدیث می‌رسد که بخاری و مسلم در نقل ۵۸ حدیث آن اتفاق دارند. احمد بن حنبل روایات جابر را در مسند خود گرد آورده است.

در نگاه جابر، علی(ع) چنان مقامی داشت که در زمان حیات پیامبر اکرم(ص)، میزان حق تلقی می‌شد و منافقان را با بغض داشتن به او می‌شناختند. سخن معروف جابر درباره حضرت علی(ع) «علی خیر البشر» (علی بهترینِ انسان‌ها است)، الهام‌بخش مؤلف شیعی، جعفر بن احمد قمی شد تا در کتابش به نام نوادر الاثر فی علی خیر البشر، یک‌سوم روایات خود را از جابر نقل کند.

در هنگام وقوع حادثه کربلا و شهادت امام حسین (ع)، جابر پیرمردی سالخورده بود و در مدینه اقامت داشت. در اربعین شهادت امام حسین(ع)، جابر به همراه عطیه عوفی برای زیارت امام حسین به کربلا رفت و اولین زائر آن امام بود. جابر از پیامبر اکرم (ص) شنیده بود که تو چندان عمر می‌کنی که فرزندی از ذریه من و همنام من را ملاقات می‌کنی، او شکافنده علم (یبْقَرُالعلم بَقْراً) است، پس سلام مرا به او برسان.

فضل بن شاذان می گوید: جابر از پیشتازان و سبقت جویان به سوی امیر مؤمنان علی (ع) است.

امام‌باقر (ع) عظمت مقام جابر را برای افرادی عارف و ربانی مانند زراره و محمد بن مسلم، آگاهی جابر به تأویل (معنای باطنی) آیه مذکور دانسته است؛ گویی به آنها می‌ فرماید: در صداقت جابر شکی نداشته باشید؛ او از افرادی است که دارای آن درجه از لیاقت است که زمان ظهور قائم ما (عج) زنده شده و همراه و هم‌ یار آن حضرت خواهد بود.

در مورد جابر آمده است: جابر بن عبدالله انصاری آخرین نفر ار اصحاب پیامبر (ص) بود که زنده مانده بود؛ او مردی بود که شیفته ما اهل‌بیت بود و پیوند کاملی با ما داشت.

جابر بن عبدالله انصاری می گوید: از محضر رسول خدا (ص) بیرون آمدم تا این چهار نفر (سلمان، ابوذر، مقداد و عمار) را دیدار کنم و به آن‌ها بشارت بدهم. وقتی از حضور رسول خدا (ص) حرکت کردم، ایشان فرمودند: ای جابر! تو از خاندان ما هستی. خداوند دشمن بدارد آن کس را که تو را دشمن بدارد و دوست دارد آن کس را که تو را دوست بدارد.

 

عروج ملکوتی

جابر در اواخر عمر نابینا شد و یک سال در مکه زیست و سرانجام در مدینه درگذشت. مِزّی روایت‌هایی درباره سال وفات جابر آورده است که هر یک تاریخ متفاوتی را، بین سال‌های ۶۸ تا ۷۹، ذکر کرده‌اند و در یک خبر، به نقل از جمعی از مورخان و محدّثان، از وفات جابر در سال ۷۸ و در ۹۴ سالگی سخن گفته و اشاره کرده است که اَبان بن عثمان، والی مدینه، بر وی نماز گزارد.

زندگینامه عبدالعظیم حسنی

 

به نام آفریننده عشق

 

عبدالعظیم حسنی (۱۷۳-۲۵۲ق)، مشهور به شاه عبدالعظیم و سیدالکریم، از سادات حسنی و از راویان حدیث است. نسب او با چهار واسطه به امام حسن مجتبی (ع) می‌رسد. شیخ صدوق، مجموعه روایات وی را با عنوان جامع اخبار عبدالعظیم گردآوری کرده است.

 

ویژگی ها

عبدالعظیم مشهور به عبدالعظیم حسنی، شاه عبدالعظیم و سیدالکریم از راویان شیعه در قرن سوم قمری است. پدرش عبدالله بن علی قافه و مادرش دختر اسماعیل بن ابراهیم بوده که به «هیفاء» موسوم است. نسب وی به امام مجتبی (ع) می‌رسد. گفته شده تاریخ تولد و وفات عبدالعظیم در منابع قدیم ذکر نشده است؛ اما در منابع متأخر تولد وی در ۴ ربیع‌الثانی سال ۱۷۳ق و وفاتش در ۱۵ شوال سال ۲۵۲ق نقل و به کتاب‌های نزهة الابرار، اثر سید موسی بَرزنجی، مناقب العترة، اثر احمد بن محمد بن فهد حلی و کتاب تاریخ، نوشته نورالدین محمد سمهودی نسبت داده شده است.

محمد محمدی ری‌ شهری با استناد به نقل روایت عبدالعظیم از هشام بن حکم در کمتر از بیست سالگی، تاریخ تولد او را سال ۱۸۰ق یا پیش از آن دانسته است. همچنین با استناد به حدیث امام هادی (ع) درباره فضیلت زیارت قبر عبدالعظیم، گفته است که عبدالعظیم پیش از شهادت امام هادی (ع) از دنیا رفته است. به گفته رضا استادی، از پژوهشگران حوزه علمیه قم، قدیمی‌ ترین منبع تاریخ تولد و وفات عبدالعظیم حسنی کتاب «نور الآفاق»، نوشته جواد شاه عبدالعظیمی است که کتابی فاقد اعتبار است.

همسر عبدالعظیم، دختر عمویش، خدیجه، دختر قاسم بن حسن امیر بود. عبدالعظیم از او صاحب دو فرزند به نام‌های محمد و ام سلمه شد. به گفته شیخ عباس قمی، پسر وی، محمد، مردی بزرگوار بود و به زهد و عبادت شهرت داشت. به گفته آقابزرگ تهرانی، عبدالعظیم حسنی، امام رضا (ع) و امام جواد (ع) را درک کرده و ایمان خویش را بر امام هادی (ع) عرضه داشته و در زمان وی وفات یافت. در کتاب الاختصاص نیز روایتی از عبدالعظیم از امام رضا (ع) نقل شده است؛ اما آیت‌ الله خویی، هم‌ عصر بودن عبدالعظیم با امام رضا (ع) را رد می‌کند.

شیخ طوسی در کتاب رجالی خویش، وی را در زمره اصحاب امام عسکری(ع) نام می‌برد. به گفته عزیزالله عطاردی، با توجه به حالات عبدالعظیم حسنی و تحقیق در روایات وی، می‌توان دریافت که او امام کاظم (ع)، امام رضا (ع)، امام جواد (ع) و امام هادی (ع) را درک کرده است. از نظر محمد محمدی ری‌شهری، آنچه قطعی است این است که عبدالعظیم حسنی، امام جواد (ع) و امام هادی (ع) را درک کرده و از آنها احادیث فراوانی نقل کرده است. نقل شده که عبدالعظیم با ادب، خضوع، حیا و تواضع به مجلس امام جواد (ع) یا امام هادی (ع) وارد می‌شد. امام نیز او را کنار خویش می‌نشاند و از احوالش سؤال می‌کرد.

دوران زندگی عبدالعظیم مصادف با شرایط خفقان و سرکوب شیعیان توسط بنی عباس بود. او نیز همچون پدرانش سال‌ها تحت تعقیب بود. او، گرچه زمانی که در مدینه، بغداد و سامرا می‌زیست اما تقیه می‌کرد و عقیده خود را پنهان می‌داشت، ولی با این حال مورد غضب متوکل و معتز بود.

بنابر گزارش‌های تاریخی، عبدالعظیم در زمان معتز خلیفه عباسی، به جهت اذیت و آزار و ترس از قتل، به امر امام هادی (ع) از سامرا به ری (که از پایگاه‌های مهم عباسیان بود) هجرت کرد. برخی هم نقل کرده‌اند که به قصد زیارت قبر امام رضا (ع) به قصد خراسان هجرت کرد و در ری برای زیارت حمزة بن موسی بن جعفر توقف کرد و در آنجا مخفی شد.

نجاشی به نقل از احمد بن محمد بن خالد برقی نقل کرده است که عبدالعظیم در حال فرار از سلطان، به ری آمد و در سرداب خانه یکی از شیعیان در محله «سِکة المَوالی» (کوچه و محله دوستان اهل‌ بیت) ساکن شد. او در همان سرداب به عبادت می‌پرداخت، روز را روزه می‌گرفت و شب را به عبادت می‌گذراند. وی مخفیانه از منزل بیرون می‌آمد و به زیارت قبری می‌رفت که آن را قبر یکی از فرزندان موسی بن جعفر (ع) می‌دانست. پیوسته در آن سرداب بود و خبر ورود او به شیعیان آل محمد یکی پس از دیگری می‌رسید تا اکثر شیعیان با وی آشنا شدند.

علامه حلی عبدالعظیم را عالمی پرهیزکار معرفی می‌کند. محدث نوری نیز درباره فضائل او از رساله صاحب بن عباد نقل می‌کند که وی مردی با ورع، پارسا، معروف به امانت، صداقت در گفتار، عالم به امور دین، قائل به توحید و عدل و دارای احادیث بسیار بود. امام هادی (ع) در سفری که عبدالعظیم به سامرا داشت، او را تصدیق کرد. امام هادی (ع) وی را این‌گونه خطاب می‌کند: یا اباالقاسم! تو به حق ولی ما هستی. تو همان دینی را که پسندیده خداست، انتخاب کرده‌ای. خداوند تو را با گفتار ثابت در دنیا و آخرت تثبیت کند. این گفتگو میان امام و عبدالعظیم به حدیث عرض دین مشهور است.

ابوتراب رویانی می‌گوید: شنیدم که ابوحماد رازی می‌گفت در سامرا بر امام هادی(ع) وارد شدم و از بعضی مسائل حلال و حرام پرسیدم. چون قصد وداع داشتم حضرت فرمود: چنانچه در امور دینی و در (تشخیص) حلال و حرام، مسئله‌ای بر تو دشوار شد، از عبدالعظیم بن عبدالله حسنی سؤال کن و سلام مرا به او برسان.

در کتب حدیثی، بیش از صد روایت از عبدالعظیم حسنی نقل شده است. از وی کتاب‌ هایی در دست است؛ مانند کتاب «خُطَب امیرالمؤمنین‌» و کتاب «یوم و لیله» که ظاهرا اعمالی است که بر حسب اخبار ائمه با اذکار خاصه روایت شده است و هر مکلفی می‌تواند در تمام روز و شب از مستحبات و واجبات به جا آورد. همچنین کتابی با عنوان «روایات عبدالعظیم حسنی‌» نیز شهرت دارد. شیخ صدوق، مجموعه روایات وی را با عنوان «جامع اخبار عبدالعظیم‌» گردآوری کرده است. وی دو روایت از امام رضا(ع)، ۲۶ روایت از امام جواد(ع) و ۹ روایت از امام هادی(ع) بی‌ واسطه نقل کرده است. روایات با واسطه وی هم به ۶۵ حدیث می‌رسد.

بنا بر نقل محدث نوری، فردی از شیعیان، رسول اکرم(ص) را در عالم رؤیا زیارت می‌کند که به او می‌فرماید: فردا یکی از اولاد من کنار درخت سیب در باغ عبدالجبار بن عبدالوهاب رازی تشییع و دفن خواهد شد. وی برای خرید آن مکان به صاحب باغ مراجعه می‌کند در حالی که صاحب آن باغ نیز همان خواب را دیده بود و آن باغ را وقف عبدالعظیم و دیگر شیعیان کرد که در آن دفن شوند. به همین علت، حرم عبدالعظیم حسنی به «مسجد شجره» یا «مزار نزدیک درخت» نیز معروف است.

براساس روایتی از امام هادی (ع) زیارت عبدالعظیم حسنی با زیارت امام حسین (ع)، برابر دانسته شده است. محققان معتقدند این روایت تجلیلی است از مقام عبدالعظیم حسنی تا جایگاهش نزد مخاطبان و سایر شیعیان، بالاتر رود. همچنین احتمال داده‌اند این تشبیه به‌جهت شکل‌ دهی پایگاه و محل تجمعی برای شیعیان در کنار قبر عبدالعظیم بوده باشد. علاوه بر این، گفته شده برابری زیارت عبدالعظیم (ع) و امام حسین (ع) به‌جهت فضای سیاسی خاص آن دوران بوده است. امام هادی (ع) به منظور پیشگیری از خطرهایی که زیارت امام حسین (ع) از طرف حکومت‌ های وقت، شیعیان را تهدید می‌کرد، زیارت عبدالعظیم را سفارش می‌کرد. در امالی صدوق در ضمن حدیث «عرض دین» آمده وقتی که حضرت عبد العظیم خدمت امام هادی (ع) مشرّف شد و عقاید خود را اظهار نمود، امام فرمود: تو از دوستان حقیقی ما هستی.

از منبع موثّقی نقل است: یکی از تجار بازار تهران را مشکلی پیش آمد. روزی با یکی از همکارانش مشکل خود را در میان گذاشت. همکار او گفت برای حل گرفتاری خود به حضرت عبد العظیم متوسل شو. وی گفت: به آن حضرت نیز متوسل گردیدم ولی مشکل برطرف نشد. همکار او گفت: مشکل توسط حضرت عبد العظیم حل شدنی است، ولی تو با اخلاص متوسّل نگردیده‌ای. حال بنشین تا سرگذشت خود را که تا کنون برای کسی نگفته‌ام برایت باز گو نمایم.

من سال های گذشته ورشکسته شدم، به طوری که جهت معاش روزانه خود با تنگنا روبرو گردیدم و تصمیم گرفتم جهت رفع گرفتاری به حضرت عبد العظیم متوسل شوم. برای این کار نذر کردم چهل هفته پی در پی سحر پنج شنبه پیاده به زیارت آن حضرت بروم‌ هفته چهلم فرا رسید که مواجه با زمستان بود و روز چهارشنبه بعد از ظهر برف شدیدی باریدن گرفت. غروب که به منزل رسیدم، برف تبدیل به کولاک شده بود و زمین تا زانوهایم پر از برف بود. عیالم که از قضیه با خبر بود پرسید: مگر امشب به زیارت نمی روی؟ آخرِ هفته است. گفتم: در این برف و بوران، خود آقا هم راضی نیست، ان شاء الله هفته دیگر.

آن شب زود به خواب رفتم، در عالم رویا دیدم بر روی ریل ماشین دودی به طرف شهر ری می روم، به مقبره شیخ صدوق رسیدم. آنجا وضو گرفته و دو رکعت نماز خواندم و به سمت حرم حضرت عبد العظیم حرکت کردم. از خواب برخواستم. شب از نیمه گذشته بود. تصمیم خود را گرفته و آماده حرکت شدم‌‌. عیالم گفت: چطور شد سر شب نرفتی و حالا که نیمه شب است و برف هم شدیدتر شده! خواب را تعریف نموده و گفتم: باید بروم حتی اگر به قیمت جانم باشد.

به راه افتادم. مسیر حرکتم همان بود که در خواب دیدم‌. بعدها به این نکته رسیدم که آن شب، تنها راه رسیدن به شهر ری خط آهن بوده و الا رسیدن به حرم حضرت عبد العظیم میسر نبود. راه را بر روی ریل ادامه دادم تا به ابن باویه رسیدم. به تأسی از صحنه خواب وضو گرفتم، دو رکعت نماز خواندم و بی درنگ به سمت حضرت عبد العظیم حرکت کردم. به حرم که رسیدم درب ها را تازه گشوده بودند و زمانی تا اذان صبح مانده بود‌. سرما و خستگی راه، رمقم را گرفته به طوریکه در گوشه حرم از هوش رفتم. در عالم خواب آقا سیدالکریم را دیدم کنار صندوق ایستاده، روی مبارک خود را به سمت من کرد و پرسید: چه مشکلی پریشانت ساخته؟

قصه خود را عرض کردم دست به میان شال کمرش برد و دستمال گره زده‌ای را به کف دستم نهاد و فرمود: این را سرمایه کسب حلال کن ان شاء الله مشکلت حل شود دستمال را گرفتم به یکباره همه چیز محو شد. صدای موذن مرا از خواب بیدار کرد و تنها چیزی که از آن رؤیا باقی مانده بود دستمال گره زده در دستم بود. دستمال را باز کردم. دوازده عدد سکه یک قرانی داخل آن بود. برخواستم وضو گرفتم نماز صبح را به جا آورده و با خوشحالی به سمت تهران به راه افتادم. آن دوازده سکه را به این کسب زدم و به سرنوشتی که تو شاهد آن هستی رسیدم.

نقل است: در روزگاری که هنوز بلندگو به شهر ری نیامده بود، مواقع ورود به وقت شرعی صبح و ظهر و مغرب، افرادی با لحن خوش و رسا بر بالای مأذنه ها و مناره ها بانگ اذان سر می دادند و مردم را برای انجام فریضه فرا می خواندند. در آن زمان، جایگاه ساعت صحن حضرت عبدالعظیم، مخصوص بانگ اذان بود. آنچه می خوانید خاطره ای است از زبان مرحوم حاج جواد مؤذنی که سالها به انجام فریضه ذکر اذان مشغول بود. شب چله از نیمه گذشته بود و برفی که از عصر گذشته آرام و مداوم بر روی شهر می بارید، شدیدتر شده بود، به طوری که بدون پارو کردن برف امکان بیرون رفتن از خانه وجود نداشت.

جواد مؤذنی می گوید: پارو برداشتم و شروع به بازکردن راهی نمودم که بتوانم خود را به پشت صحن برسانم. این کار حدود ۳ ساعت طول کشید و هنگامی که به صحن رسیدم، چیزی به وقت اذان صبح نمانده بود. وقتی بالای مأذنه رسیدم، دیدن نور سفیدی یکدست و سکوت، فضایی ایجاد کرده بود که بی اختیار دچار یک وهم شدم که بعد از چند لحظه تبدیل به ترس عجیبی شد و سراسر وجودم را گرفت. این وهم و وحشت به حدّی رسید که رو به حرم حضرت عبدالعظیم در قلب خود گفتم: «یابن رسول الله، شاهد باش که این حالت ترس نمی گذارد انجام وظیفه کنم.»

درست در همین لحظه یک پرنده بسیار نورانی که از کبوتر کوچکتر و از گنجشک بزرگتر بود از بالای مأذنه پرواز کرد. در حالی که درخشش این پرنده مرا محو خود کرده بود، متوجه شدم وارد وقت اذان صبح شده ایم. بی اختیار شروع به اذان کردم و پرنده نورانی در طول این مدت پیوسته به دور صحن می گردید. تا اینکه اذان تمام شد و آن پرنده به سوی گنبد رفت و داخل برف روی گنبد فرو رفت. خودم را به آن طرف رساندم و در جایی که پرنده برف را سوراخ کرده بود جستجو کردم. اما اثری از آن پرنده نبود.

سید مهدی خرازی از شیخ مرتضی زاهد نقل می کند: زنی به نام اُمّ لیلی که از پا فلج بود و گاهی اوقات هم به منزل ما می‌ آمد، با کمک دخترش برای‌ توسل قصد حرم حضرت عبدالعظیم حسنی می‌ کند، ولی به اشتباه، به جای حرم مطهر عبدالعظیم حسنی، وارد حرم امامزاده حمزه شده و متوسل به حضرت عبدالعظیم می‌شود و در همان‌ جا به خواب می‌ رود. در عالم خواب می‌ بیند: پنج نفر وارد حرم شدند. آخرین آن‌ ها به اولی از آنها عرض می‌ کند: آقا! ایشان هم متوسل شده‌اند. آقا می‌ فرمایند: صبر کنید تا شخصی که از اهل شک و تردید است، از حرم بیرون برود. وقتی آن شخص از حرم بیرون می‌ رود. برای شفای ام لیلی دعا می‌ کنند و خدا او را شفا می‌ دهد.

حجت الاسلام سلیم‌ زاده فرمودند: همراه مادرم به شهر ری رفتیم. چشم مادرم ناراحتی داشت. او را به بیمارستان فیروز آبادی در شهرستان ری بردم و چشم او را عمل کردند، ولی دکتر گفت: عمل مفید واقع نشده و چشم او بینایی ندارد. به مادرم گفتم: دکتر چنین می‌گوید. مادرم گفت: آری، چشمم هیچ نمی‌ بیند. با دلی شکسته به حرم مطهر حضرت عبدالعظیم حسنی رفتم. زیرا حدود یک‌ ماه در شهر ری سکونت کرده بودم. در آخر کار هم جواب دکترها منفی بود. با اخلاص متوسل به حضرت عبدالعظیم شدم و شفای مادرم را از آن حضرت خواستم. وقتی به بیمارستان برگشتم. مادرم رو به من کرده وگفت: چشمم می‌بیند. وقتی دکتر معالجش معاینه کرد، گفت: معجزه شده است.

امام رضا علیه السلام در مورد او می گوید: کسی که عبدالعظیم حسنی را زیارت کند داخل بهشت خواهد شد.

 

عروج ملکوتی

احمد بن علی نجاشی معتقد است که عبدالعظیم حسنی بر اثر بیماری درگذشته است. شیخ طوسی نیز قائل به وفات وی است. به گفته شیخ طوسی عبدالعظیم در ری وفات یافت و قبر او در آنجاست.

زندگینامه سلمان فارسی

 

به نام آفریننده عشق

 

سلمان فارسی، صحابی مشهور پیامبر(ص) و از یاران امام علی(ع) بود. او جایگاه والایی در میان صحابه داشت و پیامبر(ص) او را از اهل بیت خود خواند. او به اسم اعظم خداوند آگاه بود و مقامش از مقام لقمان حکیم بالاتر شمرده شده است.

 

ویژگی ها

نام اصلی‌اش را روزبه، یا مابه و یا مهران و نام پدرش را خشبوذان یا بوذخشان ذکر کرده‌اند. بر اساس روایت شیخ صدوق، از محدثان شیعه، نام سلمان را پیامبر (ص) بعد از اولین دیدار بر او گذارد امام صادق (ع) در روایتی از نامیدن او به سلمان فارسی نهی کرد و خواندنش به سلمان محمدی را لازم دانست. کنیه‌ او اباعبدالله بود و او را سلمان الخیر نیز می‌خواندند.

بر اساس روایت مشهوری از پیامبر (ص)، سلمان از اهل بیت پیامبر دانسته شده است. مطابق نقل شیخ مفید از فقیهان شیعه، پیامبر (ص) در اعتراض به عمر بن خطاب که به بهانه عرب نبودن سلمان، بر او خرده می‌گرفت، در خطبه‌ای ضمن اشاره به اینکه انسان‌ها از نظر نژاد و رنگ پوست بر هم برتری ندارند، سلمان را از اهل بیت خواند و این جمله را در مواضع دیگری تکرار کرد.

سخنان دیگری از پیامبر اسلام و ائمه معصومین در فضیلت سلمان نقل شده است؛ از جمله این فضائل می‌توان به مشتاق بودن بهشت به علی، عمار و سلمان، دستور خداوند به پیامبر (ص) مبنی بر لزوم دوست داشتن علی، سلمان، مقداد و ابوذر، روزی دادن خداوند به مردم به برکت سلمان فارسی و برخی از یاران از جمله ابوذر و عمار و مقداد، عالم بودن سلمان به اسم اعظم، آگاهی او از علم اول و آخر و داشتن مقامی بالاتر از مقام لقمان حکیم اشاره کرد. همچنین در بعضی از احادیث نبوی، پیامبر(ص) با عنوان لقمان حکیم به سلمان فارسی اشاره نموده است.

بر اساس روایتی از پیامبر هر کس سلمان را اذیت کند، پیامبر را اذیت کرده است. وی از جمله اشخاصی است که پس از ماجرای سقیفه و شهادت حضرت فاطمه (س)، در تدفین مخفیانه او شرکت کرد. برخی از محققان، انتساب سلمان فارسی به منطقه جِی اصفهان را معتبرتر ارزیابی کرده‌اند و شواهدی مثل بازگشت سلمان به آنجا پس از فتح اصفهان به دست مسلمان‌ها و ساخت مسجد در آنجا بر آن دلالت دارد.

با این حال، شهر‌های دیگری چون کازرون (شیراز) و یا رامهرمز به عنوان محل ولادت او ذکر شده است. در تاریخ ولادت او نیز اتفاق نظری وجود ندارد؛ عطاءالله مهاجرانی، از نویسندگان شیعه، بر این باور است که او بین سال‌های ۵۲۰ تا ۵۷۰ میلادی به دنیا آمده است. با این حال در گزارش‌هایی مدت عمر او ۲۵۰ تا ۳۵۰ سال بیان گردیده است که زمان ولادت او را سال‌هایی دورتر نشان می‌دهد.

شیخ صدوق، از محدثان شیعه، بر این باور است که سلمان فارسی هیچگاه به غیر خدا سجده نکرد. همچنین بر اساس روایتی از امام علی (ع) اگر چه سلمان ناچار بود به مشرک بودن خود وانمود کند، اما هیچگاه زرتشت نبوده است. در حدیثی از پیامبر (ص) بر روحیه حقیقت‌جویی سلمان تاکید شده است. اگرچه در مصادری او را از تابعان دین زرتشت معرفی کرده‌اند که بر روشن نگهداشتن آتش مواظبت داشته اما بر اساس مستنداتی دیگر وی در همان زمان نیز آئین زرتشت را صحیح نمی‌دانسته است.

بنا به گزارش خطیب بغدادی، مورخ سده پنجم، سلمان فارسی به جهت علاقه شدید پدرش، مانند دختران جوان در خانه محبوس شده بود و به همین دلیل با ادیان دیگر آشنایی نداشت. روزی که پدرش او را به سرکشی از کارگرانش مامور ساخت، از خانه خارج شد و به یکی از کلیساهای مسیحیان برخورد کرد. او با دیدن عبادت مسیحیان به دین آنها علاقه‌مند شد و از خانه فرار کرد. سلمان فارسی به شام، مرکز مسیحیان، سفر کرد و نزد اسقف آنجا به تعلیم و عبادت پرداخت. سلمان مدت‌ها در شام ماند و سپس به موصل و بعد به نَصیبِین و در نهایت به عَمُوریّه مهاجرت کرد و سال‌های بسیاری را در کلیسای آن شهرها، نزد راهبان آنجا به عبادت گذرانید تا آنکه اسقف عموریه او را به ظهور پیامبری در حجاز بشارت داد.

شیخ صدوق مهاجرت سلمان را به گونه‌ای دیگر گزارش کرده است. بر اساس گزارش او، سلمان فارسی در کلیسای شهر خود شنید که مسیحیان به یگانگی خدا و نبوت عیسی (ع) و محمد (ص) شهادت می‌دهند. با شنیدن نام پیامبر (ص)، محبت ایشان وجود سلمان را سرشار کرد و به جهت آشنایی با وی، به پیروی از آن دین بر‌آمد و به انطاکیه و سپس به اسکندریه مهاجرت کرد تا آنکه به ولادت پیامبر (ص) بشارت داده شد.

سلمان در سال اول هجری و به روایتی در ماه جمادی‌ الاولی اسلام آورد. او از آخرین راهبی که با او ملازمت داشت، شنیده بود که نشانه‌های پیامبر (ص) سه چیز است: ۱- صدقه نمی‌خورد ۲- هدیه را می‌پذیرد ۳- بین دو کتفش خاتم نبوت وجود دارد. وی همراه با کاروانی به سمت سرزمین عرب حرکت کرد، اما اهل کاروان در وادی القری به سلمان ظلم کرده، با تصاحب اموالش، او را به عنوان برده به فردی یهودی فروختند. آن یهودی نیز سلمان را به یهودی دیگری از بنی‌قریظه فروخت و سلمان با او به مدینه رفت و در نخلستانش به کار گرفته شد.

پس از هجرت پیامبر (ص) به مدینه و توقف در مسجد قبا، سلمان از قدوم ایشان آگاه شد و برای اطلاع از درستی ادعای نبوت وی، مقداری خرما نزدش برد تا آن را به عنوان صدقه به او و یارانش دهد، اما پیامبر از خوردن آن امتناع کرد. سلمان با دیدن یکی از نشانه‌ها، بار دیگر خدمت پیامبر (ص) رسید و مقداری خرما به عنوان هدیه به وی داد. پیامبر هدیه سلمان را پذیرفت و آن را خورد. سلمان با دیدن نشانه دوم در پی نشانه سوم بر‌آمد و روزی که پیامبر در تشییع جنازه یکی از اصحابش حرکت می‌کرد، پشت سر ایشان قرار گرفت. هنگامی که پیامبر متوجه شد سلمان در پی دیدن خاتم نبوت است، ردای خود را کنار زد و مهر نبوت را به او نشان داد. آنگاه سلمان خود را به قدم‌های پیامبر افکند و پاهای او را بوسید و گریه کرد.

پیامبر (ص) با همراهی صحابه، سلمان را از صاحبش به ۳۰۰ غرس نهال و ۴۰ اوقیه طلا (هر اوقیه تقریبا معادل هفت مثقال طلا است) خریداری کرد؛ اما آزادی او تا جنگ احزاب طول کشید و سلمان نتوانست در جنگ‌ بدر و اُحد شرکت کند. با این حال، طبری، از مورخان اهل تسنن، معتقد است او در جنگ بدر و احد نیز شرکت داشته است. گزارش‌های مختلفی در مورد عقد برادری سلمان وجود دارد؛ بر اساس بعضی گزارش‌ها پیامبر (ص) میان او و حذیفه، یا میان او و ابوذر و یا میان او و ابودرداء عقد اخوت بست.

سلمان فارسی در جنگ‌های صدر اسلام شرکت داشت و پس از غزوه خندق هیچ جنگی از او فوت نشد. پس از رحلت رسول خدا، او فرماندار مدائن شد. مطابق نقل یاقوت حموی، نویسنده معجم البلدان، پس از فتح اصفهان به دست مسلمانان، سلمان به آنجا رفت و مسجدی را در زادگاهش بنا نمود. اکنون نیز در منطقه جی اصفهان، بقایای مسجدی کهن وجود دارد.

به پیشنهاد سلمان، در غزوه خندق، دور شهر مدینه خندق کنده شد. هنگامی که پیامبر (ص) از خروج قریش برای جنگ خندق آگاه شد، با مسلمانان درباره چگونگی رویارویی با دشمن مشورت کرد. سلمان شیوه ایرانیان در حفر خندق را مطرح ساخت و مسلمانان از پیشنهاد او استقبال کردند. هر ده نفر مأمور کندن چهل ذراع (تقریبا بیست متر) از خندق شدند. به‌ خاطر توان جسمی بالای سلمان، بین مهاجرین و انصار اختلاف افتاد و هرکدام سلمان را از خود می‌دانستند؛ اما پیامبر (ص) سلمان را از اهل بیت خود دانست.

به گزارش برخی از منابع، در جنگ طائف نیز سلمان طرح استفاده از منجنیق را مطرح کرد و آن را برای لشکر اسلام ساخت که برای نخستین بار مورد استفاده آنان قرار گرفت. عمر بن خطاب در فتح ایران، سلمان و حذیفه را طلایه‌دار سپاه اسلام کرد. در فتح مدائن نیز سلمان نقش مذاکره کننده با سران نیروهای ایرانی را بر عهده داشت.

سلمان از مخالفان جریان سقیفه بود و همراه با مقداد و ابوذر و عبادة بن صامت و ابوالهیثم بن تیهان و حذیفه و عمار تلاش کرد تا امر خلافت را در شورایی متشکل از مهاجرین بررسی کند. سلمان صحابه را به دلیل پیروی نکردن از دستور پیامبر (ص) سرزنش می‌کرد و جمله «کرداذ ناکرداذ» (کردید نکردید: با ابوبکر بیعت کردید، اما به دستور پیامبر عمل نکردید) از او معروف شد. او همراه با اُبَی بن کَعب، احتجاجات فراوانی را در مخالفت با واقعه سقیفه بیان می‌نمود.

عمر بن خطاب سلمان فارسی را به عنوان فرماندار مدائن انتخاب کرد و او برای قبول این مسئولیت از علی (ع) اجازه گرفت و سپس آن را قبول کرد. سهم سلمان از بیت المال در سِمَت فرمانداری مدائن، پنج هزار درهم بود که آن را صدقه می‌داد و با زنبیل بافی از دست‌رنج خودش ارتزاق می‌کرد. وی در مسجد می‌نشست و قرآن را برای مردم تفسیر می‌کرد. او در مدائن زیر سایه دیوارها و درختان می‌نشست و با ساختن خانه برای خود موافق نبود، تا آنکه به پیشنهاد یکی از یارانش، تنها با ساختن خانه‌ای موافقت کرد که چون بایستد سرش به سقف آن و چون دراز کشد، پایش به دیوار آن برخورد کند. روایت‌های مختلفی از زهد سلمان نقل شده است. سلمان تا لحظه مرگ والی مدائن بود.

سلمان با زنی به نام بُقَیره، از قبیله کِنده ازدواج کرد. در کتاب‌های روایی و رجالی، افرادی با عنوان فرزند سلمان، ذکر شده‌اند؛ مثلا عبدالله، حدیث تحفه بهشتی برای فاطمه (س) را از پدرش سلمان روایت کرده است. همچنین برای سلمان دختری در اصفهان و دو دختر در مُضَر یا مصر ذکر شده است.

بر اساس روایت کَشّی، سلمان برای ازدواج نزد عمر رفت و دخترش را از او خواستگار کرد. عمر که در ابتدا با درخواست او موافقت نکرده بود، پس از مدتی پشیمانی خود از عملش را به سلمان ابراز کرد، لکن سلمان این عمل خود را آزمونی برای عمر دانست تا به وسیله آن، قلب عمر را از زدوده شدن از تعصبات جاهلی بیازماید.

ابو بصیر می‌گوید که امام صادق (ع) فرمود: «على (ع)، محدَّث بود و سلمان هم محدَّث بود». گفتم: نشانه محدَّث بودن فرد چیست؟ فرمود: «فرشته‌اى نزد او می‌آید و به دلش چنین و چنان الهام می‌کند.» همچنین در برخی منابع متأخر از رسول خدا (ص) نقل شده است: «هر امّتى محدَّثى دارد و محدّث امت من سلمان است.» از پیامبر (ص) درباره معناى آن سؤال شد، فرمود: «محدّث کسى است که از آنچه از نظر مردم پنهان است و به آن احتیاج دارند، خبر می‌دهد.» سپس وقتى داشتن چنین مقامی مورد تعجب حاضران قرار گرفت، آن‌ حضرت فرمود: «علمى که در قلب محدّث قرار دارد، از علم من سرچشمه می‌گیرد.»

امام صادق (ع) فرمود: «به سلمان، اسم اعظم آموخته شد.» هم چنین در سال 32 هجرى قمری، که نُه سال از خلافت عثمان می‌گذشت، وقتى سلمان و زهیر بن قین بجلى، از غزوه «بَلَنْجَر» منطقه‌ای در «خزر» و «روم» با به دست‌ آوردن غنائم فراوان باز می‌گشتند، سلمان به زهیر و سایر همراهان خود گفت: «آیا از این‌که خداوند شما را به پیروزى رسانده و غنیمتی به دست آورده‌اید، خوشحالید؟» گفتند: آرى! سلمان گفت: «این خوشحالى به‌ جاست، اما آنگاه که سید جوانان آل محمد (امام حسین (ع)) را درک کردید و همراه آنان به نبرد پرداختید، باید خوشحال باشید، که لذت آن، از این پیروزى و غنیمت، براى شما بیشتر است. بنابراین، من شما را به خدا می‌سپارم». «زهیر» در نهایت در سال 61 هجری به سپاه حسین (ع) پیوست و جهاد کرد و به لذّت شهادت دست یافت.

«سلمان به شهر کوفه وارد شد، نگاهى به در و دیوار شهر انداخت و بلاها و حوادثى را که در آن شهر به وقوع می‌پیوست، به یاد آورد و از سقوط حکومت بنى امیه و حاکمانى که بعد از آنها به وجود می‌آیند و سقوط می‌کنند، سخن گفت. سپس گفت:‌ در چنین روزگارى، در خانه‌هاى خود بمانید تا اینکه شخصیت پاکى که فرزند (امامان) پاک و پاکیزه است و در غیبت به سر می‌برد، ظهور کند».

بقیره، همسر سلمان می‌گوید: وقتی سلمان به حالت احتضار افتاد، مرا فراخواند. او در بالا خانه اى بود که چهار در داشت. پس گفت: «اى بقیره! این درها را باز کن که امروز، دیدار کنندگانى دارم که نمی‌دانم از کدامین در بر من وارد می‌شوند.» سپس مُشک مخصوصش را خواست و گفت: «آن‌ را در ظرفى کوچک (با آب‏) بیامیز و بر پیرامون بسترم بیفشان. سپس پایین برو و منتظر باش که به زودى نزدیکانم را در کنار بسترم خواهى یافت.» پس (از مدّتى‏) به او سر زدم. دیدم که قبض روح شده و چنان آرام بود که گویى بر بسترش خوابیده است.

شبیه همین مضمون از عطاء بن سائب این‌ گونه نقل شده است: وقتی زمان مرگ سلمان رسید، کیسه مُشکى را که از بَلَنجَر به او رسیده بود، خواست و فرمان داد که آن‌را در ظرف کوچکى، (با آب‏) بیامیزند و در کنار بسترش بگذارند و گفت: «امشب فرشتگانى نزد من حضور می‌یابند که بو را می‌فهمند اما غذا نمی‌خورند.»

نقل شده است: سلمان با گروهى از یاران خویش، در جایى گرفتار گرسنگى شدید شدند و در آن حال آهویى را مشاهده کردند. سلمان آهو را فرا خواند و به آن گفت: «کباب شو، تا ما براى رفع گرسنگى از تو استفاده کنیم!» آهو، با تقاضاى سلمان کباب شد و همه از آن خوردند و سیر شدند. سپس سلمان به استخوان‌هاى آن گفت: «به اذن خداوند حرکت کن!» آهو حرکت کرد و راه بیابان را پیش گرفت. این عمل، موجب شگفتى و گفتگوى همراهان قرار گرفت، ولى سلمان که به مقام قرب الهى نائل گردیده بود، براى آگاهى همراهان گفت: هر کس از خدا اطاعت کند، خداوند پاسخ او را می‌دهد و دعاى او را می‌پذیرد، چنانکه خود فرموده است: مرا بخوانید تا خواسته شما را اجابت کنم.

بار ديگرى هم، كه عمل فوق العاده اى از سلمان سر مى زند و حتى «مقداد» هم طاقت فهم و درک آن را ندارد، رسول خدا مى فرمايد: سلمان كسى است كه اطاعت خدا و رسول و امير مؤمنان را مى كند و با اين وضع همه چيز هم از سلمان اطاعت مى كند و هيچ چيزى به او زيان نمى رساند.

در حدیثی آمده است: جبرئیل در دهان سلمان آب دهان انداخت و پس از آن سلمان به عربی فصیح سخن می گفت.

محیی الدین ابن عربی گفته است: جز شخص مطهر به اهل بیت قرین نمی شود و اهل بیت جز کسی را که به طهارت و تقدیس او حکم شده به خود نمی افزایند. بر این اساس رسول خدا (ص) درباره سلمان فرمود است: سلمان از ما اهل بیت است. پیامبر اکرم (ص) در مورد سلمان فرمود: اگر ایمان در ثریا باشد مردی از فارس به آن دست خواهد یافت.

جابر بن عبدالله انصاری می گفت: از رسول خدا (ص) درباره سلمان پرسیدم. فرمود: «سلمان دریای علم و معرفت است که نمی‌توان به آخر آن رسید. سلمان دارای علم گذشته و آینده است. خداوند دشمن دارد آن کس را که با سلمان دشمنی کند و دوست بدارد آن کس را که با سلمان دوستی کند.» عرض کردم: درباره ابوذر غفاری چه می‌فرمایی؟ فرمود: «ابوذر از ماست. خداوند دشمن دارد آن کس را که ابوذر را دشمن بدارد و دوست بدارد آن کس را که ابوذر را دوست بدارد.» عرض کردم: درباره مقداد و عمار یاسر چه می‌فرمایی؟ همان پاسخ را داد.

در حدیثی از رسول خدا (ص) آمده است: در مورد سلمان تو را به اشتباه نیندازند که خدای تبارک و تعالی به من دستور داده که او را از علم بلایا، مرگ ها، انساب و قضاوت باخبر سازم.

از امام صادق (ع) روایت شده است: رسول خدا (ص) و اميرالمؤمنين (ع) از علم مخزون و مکنون الهی چیزهایی را که دیگران تحمل آن را نداشتند به سلمان می گفتند.

 

عروج ملکوتی

تاریخ درگذشت سلمان در منابع مختلف روایی و تاریخی یکسان نیست؛ در برخی از منابع سال ۳۵ق یا ۳۶ق به عنوان سال وفات او ثبت شده است، چنانکه در برخی گزارش‌ها زمان درگذشت او را دوران خلاف عمر دانسته‌اند. مهاجرانی، با بررسی روایات مختلف سال ۳۳ق را سال وفات او می‌داند. وی در مدائن در نزدیکی ایوان کسری به خاک سپرده شد. در برخی از روایات تاریخی آمده است که پس از وفات سلمان، امام علی(ع) از مدینه یا کوفه به اذن الهی (طی الارض) به مدائن آمد او را غسل و کفن کرد و بر او نماز خواند و دفن کرد.

روی کفن سلمان شعری نوشته شده بود که برخی کتابت آن را به سلمان و بعضی دیگر به علی(ع) نسبت داده‌اند. آن شعر چنین بود: و بی‌ هیچ توشه‌ای از نیکی‌ها و قلب سلیم، بر (خداوند) کریم درآمدم و توشه‌ آوردن، زشت‌ترین کار است هنگامی که بر (شخص) کریم وارد شوی.

زندگینامه محیی‌الدین بن عربی

 

به نام آفریننده عشق

 

اِبْن‌ِ عَرَبی‌، ابوعبدالله‌ محیی‌ الدین‌ محمد بن‌ علی‌ بن‌ محمد بن‌ العربی‌ الحاتمی‌ (۵۶۰-۶۳۸ق‌/۱۱۶۵-۱۲۴۰م‌)، معروف‌ به‌ شیخ‌ اکبر، اندیشمند، فیلسوف، عارف‌ و صوفی‌ بزرگ‌ جهان‌ اسلام‌ بود.

 

ویژگی ها

ابن‌ عربی‌ در ۲۷ رمضان‌ ۵۶۰ق‌/۷ اوت‌ ۱۱۶۵م‌ در شهر مُرسیه‌، در جنوب‌ شرقی‌ اندلس‌ به‌ جهان‌ چشم‌ گشود. در برخی‌ از منابع‌ زاد روز او دوشنبه‌ ۱۷ رمضان‌ ۵۶۰ آمده‌ است‌، اما در یک‌ دست‌ نوشته‌ که‌ جزو کتاب‌خانه شخصی‌ صدرالدین‌ محمد بن‌ اسحاق‌ قونوی‌ شاگرد نزدیک‌ و برجسته ابن‌ عربی‌ بوده‌ است‌، به‌ خط قونوی‌ ۲۷ رمضان‌ ۵۶۰ ثبت‌ شده‌ است‌.

در این‌ زمان‌ فرمانروای‌ مرسیه‌ ابوعبدالله‌ محمد بن‌ سعد بن‌ مَردَنیش‌ بوده‌ است‌ که‌ از ۵۴۲ق‌/۱۱۴۷م‌ تا ۵۶۷ق‌/۱۱۷۲م‌ بر مرسیه‌، بلنسیه‌ و شاطبه‌ حکومت‌ داشته‌ است‌. ابن‌ عربی‌ نیز خود به‌ تولد خویش‌ در زمان‌ محمد بن‌ مردنیش‌ اشاره‌ می‌کند. ابن‌ عربی‌ از دودمان‌ عربی‌ کهنی‌ بوده‌ و سلسله‌ نسب‌ وی‌ به‌ حاتم‌ طایی‌ می‌رسیده‌ است‌، چنانکه‌ خود «الطائی‌ الحاتمی‌» را به‌ دنبال‌ نام‌ خویش‌ می‌آورد.

پدرش‌ از مردان‌ برجسته‌ و سرشناس‌ مرسیه‌ به‌ شمار می‌آمده‌ و احتمالاً یکی‌ از نزدیکان‌ ابن‌ مردنیش‌ بوده‌ است‌. فیلسوف‌ مشهور ابن‌ رشد از دوستان‌ نزدیک‌ پدر ابن‌ عربی‌ بوده‌ است‌ و بنا بر گزارش‌ خود ابن‌ عربی‌، ابن‌ رشد از پدر او درخواست‌ دیدار با ابن‌ عربی‌ را کرده‌ بوده‌ است‌.

زندگی و منش محی‌الدین ابن عربی، از شگفتی‌های روزگار است. برخی معتقدند در تاریخ عرفانی اسلامی، کسی در گستردگی اطلاعات، فراوانی استادان و بسیاریِ تعداد نوشته به پایه وی نمی‌رسد. وی بر اثر تلاش و تکاپوی فراوان، توانست از محضر استادان سرشناس زمان خود بهره برد و از آنان اجازه نقل حدیث بگیرد که شمارشان به هفتاد کس می‌رسد. او توانست نظام فکری جداگانه و ویژه ایجاد کند که هنوز هم محور بینش‌های عرفانی در جهان اسلام است. برخی، تعداد نوشته‌های وی را ۸۴۸ کتاب و رساله دانسته‌اند.

بخشی‌ از زندگی‌ ابن‌ عربی‌ در اندلس‌، هم‌زمان‌ با فرمانروایی‌ ۳ تن‌ از «موحدون‌» بوده‌ است‌: ابویعقوب‌ یوسف‌، ابویوسف‌ یعقوب‌ المنصور و محمد الناصر. با وجود شکوفایی‌ فرهنگی‌ در آن‌ دوران‌، اوضاع‌ سیاسی‌ اندلس‌ آمیخته‌ با بحران‌ها و درگیری‌های‌ مداوم‌ میان‌ مسلمانان‌ و فرمان‌روایان‌ مسیحی‌ شمال‌ اسپانیا بود و در پی‌ این‌ بحران‌های‌ سیاسی‌، بخش‌های‌ مهمی‌ از سرزمین‌ اندلس‌ به‌ دست‌ مسیحیان‌ افتاد. در زمان‌ محمد الناصر نبرد مشهور عقاب‌ در ۶۰۹ق‌/۱۲۱۲م‌ میان‌ مسلمانان‌ و سپاهیان‌ مسیحی‌ به‌ فرماندهی‌ آلفونس‌ هشتم‌ پادشاه‌ کاستیل‌، در گرفت‌ که‌ به‌ شکست‌ سخت‌ مسلمانان‌ انجامید و هزاران‌ تن‌ از مسلمانان‌ در آن‌ کشته‌ شدند.

شایان‌ ذکر است‌ که‌ با توجه‌ به‌ استادان‌ ابن‌ عربی‌ و دانش‌هایی‌ که‌ آموخته‌ بود، دیگر جای‌ شگفتی‌ نیست‌ که‌ وی‌ از آغاز جوانیش‌ سرشناس‌ شده‌ باشد. گفته‌ می‌شود که‌ وی‌ چندی‌ منشی‌ فرمانروایان‌ اشبیلیه‌ بوده‌ است‌. درباره گستردگی‌ دامنه معلومات‌ وی‌ گفته‌ شده‌ است‌ که‌ «وی‌ در هر فنی‌ از اهل‌ آن‌ فن‌ آگاه‌تر است‌» و انبوه‌ نوشته‌های‌ وی‌ بر این‌ حقیقت‌ گواه‌ است‌.

درباره نخستین‌ انگیزه‌هایی‌ که‌ ابن‌ عربی‌ را به‌ سوی‌ عرفان‌ و تصوف‌ کشانده‌ بوده‌ است‌، آگاهی‌ چندانی‌ در دست‌ نیست‌، اما می‌دانیم‌ که‌ در اندلس‌ دوران‌ نوجوانی‌ و جوانی‌ وی‌ گرایش‌های‌ عرفانی‌ و نیز محافل‌ شیوخ‌ تصوف‌ و مریدان‌ ایشان‌ اندک‌ نبوده‌ است‌. یکی‌ از بزرگ‌ ترین‌ و نامدارترین‌ شیوخ‌ عرفان‌ و تصوف‌، هم‌زمان‌ با جوانی‌ ابن‌ عربی‌، شعیب‌ ابن‌ حسین‌ اندلسی‌ مشهور به‌ ابومدین‌ بوده‌ است‌ که‌ ابن‌ عربی‌ در نوشته‌هایش‌ چندین‌ بار از وی‌ نام‌ می‌برد و او را «شیخنا و عمادنا» و «شیخ‌ الشیوخ‌» و «ابوالنجا» می‌نامد.

ابن‌ عربی‌ ابومدین‌ را «از بزرگان‌ عارفان‌» می‌نامد و می‌گوید که‌ از روی‌ بصیرت‌ به‌ او اعتقاد داشته‌ است. اما با وجود ارادت‌ فراوانی‌ که‌ ابن‌ عربی‌ به‌ ابومدین‌ می‌ورزیده‌ است‌، به‌ نظر نمی‌رسد که‌ شخصاً با وی‌ روبرو شده‌ باشد، چنانکه‌ خود نیز به‌ این‌ نکته‌ اشاره‌ می‌کند. ابن‌ عربی‌ زندگانی‌ خود را پیش‌ از داخل‌ شدن‌ به‌ طریقت‌، «زمان‌ جاهلیت‌» خود می‌نامد.

ابن‌ عربی‌ با زنی‌ به‌ نام‌ مریم‌ بنت‌ محمد بن‌ عبدون‌ ازدواج‌ کرده‌ بود که‌ از او چیزی‌ نمی‌دانیم‌ اما بنا بر گواهی‌ ابن‌ عربی‌، او اهل‌ باطن‌ و از سالکان‌ طریقت‌ و هم‌ مشرب‌ ابن‌ عربی بوده‌ است‌ و ابن‌ عربی‌ از وی‌ یک‌ رؤیای‌ عارفانه‌ نقل‌ می‌کند. شواهدی‌ در دست‌ است‌ نشانگر آنکه‌ ابن‌ عربی‌ از همان‌ آغاز جوانی‌ دارای‌ دلی‌ تپنده‌ در آرزوی‌ آن‌چه‌ فراسوی‌ جهان‌ محسوس‌ و مادی‌ است‌ و روحی‌ تشنه حقایق‌ غیبی‌ و عواطفی‌ پر هیجان‌ و اندیشه‌ای‌ عرفان‌جو بوده‌ است‌، چنانکه‌ در این‌ رهگذر جوانه‌های‌ بینش‌ عرفانی‌ در درونش‌ سر بر می‌زده‌ و حالات‌ و مکاشفاتی‌ برایش‌ دست‌ می‌داده‌ که‌ انگیزه شگفتی‌ دیگران‌ و تحسین‌ آنان‌ می‌شده‌ است‌.

خود ابن‌ عربی‌، در مرحله دیگری‌ از زندگانیش‌، صحنه دیدار خود را با فیلسوف‌ ارسطوگرای‌ بزرگ‌، ابن‌ رشد تصویر می‌کند که‌ بر آن‌چه‌ گفته‌ شد، گواه‌ است‌. وی‌ می‌گوید: «روزی‌ در قرطبه‌ به‌ خانه قاضی‌ آن‌ شهر ابوالولید ابن‌ رشد رفتم‌. وی‌ خواهان‌ دیدار من‌ بود، چون‌ چیزهایی‌ از آن‌چه‌ خداوند در خلوت‌ بر من‌ آشکار کرده‌ بود، به‌ گوشش‌ رسیده‌ بود و دچار شگفتی‌ شده‌ بود. بدین‌سان‌ پدرم‌ که‌ از دوستان‌ وی‌ بود، به‌ بهانه حاجتی‌ مرا نزد وی‌ فرستاد.

من‌ در آن‌ هنگام‌ نوجوانی‌ بودم‌ موی‌ بر چهره‌ نروییده‌ و شارب‌ بر نیاورده‌. چون‌ بر وی‌ درآمدم‌، برای‌ نشان‌ دادن‌ مهر و احترام‌ به‌ من‌، از جایش‌ برخاست‌ و مرا در آغوش‌ گرفت‌. سپس‌ به‌ من‌ گفت‌: آری‌! گفتم‌: آری‌. پس‌ شادی‌ او از اینکه‌ من‌ نیتش‌ را فهمیده‌ بودم‌، افزون‌ شد. آنگاه‌ من‌ از آن‌چه‌ انگیزه شادی‌ او شده‌ بود، آگاهی‌ یافتم‌ و گفتم‌: نه‌. در این‌ هنگام‌ ابن‌ رشد خود را کنار کشید و رنگ‌ چهره‌اش‌ دیگر شد، گویا درباره اندیشیده خود دچار شک‌ شده‌ بود.

سپس‌ گفت‌: شما امر را در کشف‌ و فیض‌ الهی‌ چگونه‌ یافتید؟ آیا همان‌ است‌ که‌ (عقل‌ و) اندیشه نظری‌ به‌ ما داده‌ است‌؟ به‌ او گفتم‌: آری‌ – نه‌! میان‌ آری‌ و نه‌ روح‌ها به‌ بیرون‌ از موادشان‌ پرواز می‌کنند و گردن‌ها از بدن‌هایشان‌ جدا می‌شوند! ابن‌ رشد رنگش‌ پرید، لرزه‌ بر اندامش‌ افتاد و نشست‌ و می‌گفت‌: لاحول‌ و لا قوة الا بالله‌، زیرا آنچه‌ را من‌ بدان‌ اشاره‌ کرده‌ بودم‌، دریافته‌ بود. پس‌ از آن‌ روز ابن‌ رشد از پدرم‌ خواست‌ که‌ من‌ بار دیگر با او گرد آیم‌، تا آنچه‌ در اندیشه‌ دارد، بر من‌ عرضه‌ کند (و بداند) که‌ آیا (اندیشه‌های‌ او) موافق‌ (با برداشت‌ من‌) است‌ یا مخالف‌ آن‌، زیرا وی‌ از صاحبان‌ اندیشه‌ و نظر عقلی‌ بود.

سپس‌ وی‌ خدا را سپاس‌ گزارد از اینکه‌ در زمانی‌ زندگی‌ می‌کند که‌ در آن‌ کسی‌ را دیده‌ است‌ که‌ نادان‌ به‌ خلوت‌ خود داخل‌ می‌شود و این‌گونه‌ بیرون‌ می‌آید، بی‌درسی‌ و بحثی‌ و مطالعه‌ای‌ و خواندنی‌. وی‌ سپس‌ گفت‌: این‌ حالتی‌ است‌ که‌ ما (وجودِ) آن‌ را اثبات‌ کرده‌ بودیم‌، اما کسی‌ را که‌ دارای‌ آن‌ شده‌ باشد، ندیده‌ بودیم‌. سپاس‌ خدای‌ را که‌ من‌ در زمانی‌ هستم‌ که‌ در آن‌ یکی‌ از دارندگان‌ این‌ حالت‌ یافت‌ می‌شود که‌ قفل‌ها را می‌گشاید. سپاس‌ خدایی‌ را که‌ ویژگی‌ دیدار با او را نصیب‌ من‌ کرد.

ابن‌ عربی‌ تا سن‌ ۳۰ سالگی‌ (۵۹۰ق‌/۱۱۹۴م‌) در اشبیلیه‌ به‌ سر برد و در این‌ میان‌ به‌ شهرهای‌ دیگر اسپانیا سفر می‌کرد. در اشبیلیه‌ وی‌ با چند تن‌ از شیوخ‌ زمان‌ خود، از جمله‌ ابویحیی‌ صنهاجی‌ ضریر، صالح‌ بربری‌، ابوعبدالله‌ شرفی‌ و ابوالحجاج‌ شُبَربُلی‌ دیدار داشته‌ است‌. وی‌ می‌گوید با این‌ ۴ تن‌ که‌ از بزرگان‌ ملامیه‌ (ملامتیه‌) بوده‌اند، الفت‌ و هم‌نشینی‌ و دوستی‌ نزدیک‌ داشته‌ است‌. ابن‌ عربی‌ به‌ ایشان‌ در الدرة الفاخرة پرداخته‌ است‌.

وی‌ از «ملامتیان‌» سخت‌ ستایش‌ می‌کند و ایشان‌ را مردانی‌ می‌نامد که‌ در ولایت‌ به‌ بالاترین‌ درجات‌ آن‌ رسیده‌اند و بالاتر از درجه ایشان‌ تنها درجه پیامبری‌ است‌. در جای‌ دیگری‌ درباره ملامتیان‌ می‌گوید که‌ اگر مقام‌ و منزلت‌ ایشان‌ نزد خدا بر انسان‌ها آشکار می‌شد، آدمیان‌ آنان‌ را به‌ جای‌ خدایان‌ می‌گرفتند.

ابن‌ عربی‌ در ۵۹۰ق‌ اندلس‌ را ترک‌ گفت‌ و به‌ شمال‌ افریقا سفر کرد. در آن‌ سال‌ وی‌ را در تلمسان‌ می‌یابیم‌ که‌ در آن‌جا پیامبر اکرم (ص‌) را در خواب‌ می‌بیند. در ۵۹۴ق‌ نیز ابن‌ عربی‌ در فاس‌ بوده‌ و خداوند در آنجا «خاتم‌ محمدی‌» را به‌ وی‌ شناسانده‌ و علامت‌ او را به‌ ابن‌ عربی‌ نشان‌ داده‌ است‌، ولی‌ نام‌ او را نمی‌آورد. در ۵۹۵ ق‌ ابن‌ عربی‌ در شهر المریه‌ در اندلس‌ بوده‌ و در رمضان‌ آن‌ سال‌ کتاب‌ مواقع‌ النجوم‌ را در ۱۱ روز نوشته‌ بوده‌ است‌ که‌ به‌ گفته خودش‌ آن‌ را در پی‌ یک‌ فرمان‌ الهی‌ نوشته‌ و آن‌ کتاب‌، خواننده‌ را از استاد بی‌نیاز می‌کند، بلکه‌ استاد نیازمند آن‌ است‌.

در ۶۰۱ق‌، وی‌ را در موصل‌ می‌یابیم‌ که‌ با مردی‌ به‌ نام‌ مهذب‌ ثابت‌ عنتر حلوی‌ که‌ مدعی‌ معارضه‌ با قرآن‌ بوده‌ برخورد داشته‌ است‌. علی‌ بن‌ عبدالله‌ بن‌ جامع‌، شیخ‌ ابن‌ عربی‌ در همان‌ شهر «خرقه خضر» را به‌ او پوشانده‌ بوده‌ است‌. ابن‌ عربی‌، چنانکه‌ خود می‌گوید: در مکه‌، روح‌ مجسم‌ محمد پسر هارون الرشید خلیفه عباسی‌ را در هنگام‌ طواف‌ کعبه‌ دیده‌ و با وی‌ سخن‌ گفته‌ است‌. بعضی‌ از یاران‌ ابن‌ عربی‌ نیز در مکه‌ نزد وی‌ احیاء العلوم‌ غزالی‌ را می‌خوانده‌اند.

به‌ گفته مقری‌، کیخسرو خانه‌ای‌ به‌ بهای‌ ۱۰۰ هزار درهم‌ به‌ ابن‌ عربی‌ هدیه‌ کرده‌ بود. چند روزی‌ پس‌ از آن‌ گدایی‌ از ابن‌ عربی‌ چیزی‌ در راه‌ خدا خواست‌. وی‌ گفت‌: من‌ چیزی‌ جز این‌ خانه‌ ندارم‌، از آن‌ تو باشد. سپس‌ خانه‌ را به‌ آن‌ گدا بخشید. در ۶۲۰ق‌/۱۲۲۳م‌، ابن‌ عربی‌ عزم‌ سفر به‌ دمشق‌ کرد و تا پایان‌ عمر در آنجا اقامت‌ گزید و جز برای‌ سفری‌ کوتاه‌ به‌ حلب‌، آن‌جا را ترک‌ نکرد.

وی‌ در این‌ شهر نسخه دوم‌ کتاب‌ بنیادی‌ خود فتوحات‌ را که‌ نوشتن‌ نسخه اول‌ آن‌ را در ۵۹۹ق‌/۱۲۰۳م‌ در مکه‌ آغاز کرده‌ بود، در ۶۳۶ق‌ به‌ پایان‌ رسانید. کتاب‌ مهم‌ دیگر ابن‌ عربی‌ فصوص‌ الحکم‌ نیز در همان‌ شهر دمشق‌ نوشته‌ شده‌ بود. دوران‌ زندگانی‌ ابن‌ عربی‌ در دمشق‌، دوران‌ شکوفایی‌ و آفرینش‌ فکری‌ و روحی‌ وی‌ به‌ شمار می‌رود.

ابن عربی در موارد بسیاری از آثار خود، به ذکر فضیلت‌های اهل بیت (ع) پرداخته و درباره طهارت ولایت و محبت اهل بیت به تصریح و اشاره سخن گفته و دشمنی با آنان را زیان‌ آور دانسته است. از آن جمله می نویسد: «فرض است همان‌طور که رسول الله صلی‌ الله‌ علیه‌ و‌ آله را دوست داریم، اهل بیتش را نیز باید دوست بداریم و از عداوت و کراهت به ایشان احتراز و اجتناب کنیم.

وی افزون بر نقل روایات ائمه اطهار (ع)، در موارد بسیاری به ولایت ایشان اعتراف کرده و مقامی برابر با مقام انبیا برایشان قائل شده است. ابن عربی در کتاب های خود، به احادیثی از معصومان نیز اشاره کرده است، مانند اینکه: «علی بن ابی طالب علیه‌ السلام فرمود: منشأ غیب‌گویی‌ های من، فهم از قرآن است که خداوند به عده‌ای از بندگانش عنایت می‌کند.» ابن عربی در موارد بسیاری، از حضرت علی (ع) با عظمت یاد می‌کند و ایشان را می‌ستاید. برای نمونه، در جایی نوشته است: «این علی ابن ابی طالب است؛ همان کسی که دروازه شهر علم نبوی و صاحب اسرار و امام آن شهر است.»

پیچیدگى شخصیت ابن عربى و روش او در برخورد با مذاهب اسلامی و شخصیت‌هاى مورد علاقۀ هر یک از این مذاهب موجب اختلاف آراء در مذهب او گشته است. به گونه‌ای که بعضى او را از اهل سنت و بعضى از شیعه اثنی عشری، بعضى اسماعیلى و بعضى برتر از مذهب دانسته‌اند. در کتاب‌های ابن عربی مواردی به چشم می‌خورد که طبق عقیده شیعه سخن گفته است و برخی افراد با استناد به این شواهد وی را شیعه دانسته‌اند.

وی در کتاب فتوحات مکیه به صحت خلافت ابوبکر اشاره می کند؛ عبارت ابن عربی این است: هذا مما یدلک علی صحة خلافة ابی بکر صدیق؛ همچنین در جای دیگر از همان کتاب در مورد ابوبکر می‌نویسد: مردم فضیلت و برتری ابوبکر را بر دیگران می‌شناسند و او را شایسته خلافت و مقدم بر دیگران می‌دانند. اما برخی از بزرگان که قائل به شیعه بودن او شده‌اند در مورد بسیاری از مطالب، یا احتمال تقیه داده‌اند هم‌چون شیخ بهایی که می‌گویند چون وی در محیطی سکونت داشته که سال‌ها تحت حکومت بنی امیه بوده مجبور به تقیه بوده است.

ابن عربی، از حضرت مهدی علیه السلام با عنوان «قطب زمان» یاد می‌کند. وی رساله عرفانی الدعاء المختوم علی السر المکتوم و رساله رمزگونه شق الجیب را درباره امام زمان و نحوه ظهور آن حضرت نوشته است. او در کتاب فتوحات مکیه نیز مطالب بسیاری درباره شمایل، فضایل، وقایع ظهور و یاران آن حضرت بیان می‌کند. از جمله در باب هفتاد و سوم این کتاب چنین آورده است: «اما ختم ولایت محمدی، آن برای مردی از عرب است که به لحاظ اصل و نسبت و به دست گرفتن این ولایت، اکرم قوم است و امروز در زمان ما موجود است. در سال ۵۹۵ق، وی را شناختم و نشانه ختم ولایت مطلقه او را که حق از دیدگان بندگانش نهان نموده، در شهر فاس مشاهده کردم.»

هر چند وحدت وجود قبل از ابن عربی نیز در میان بسیاری از عرفا مطرح بوده، ولی بی تردید ابن عربی بیشترین کلام را در این مورد بیان داشته است. ابن عربی معتقد است که حقیقت وحدت وجود «طوری ورای طور عقل» است که باعث حیرت عقلا است و برای درک آن نیاز به گونه ای آگاهی‌ از نوع برتر است و امید ندارد که عقل آن را درک کند. در حکمت متعالیه ملا صدرا نیز نظریه وحدت وجود مطرح شده و بنا به تصریحات بسیاری از بزرگان، ملاصدرا در بیان این نظریه بسیار از ابن عربی متأثر بوده است.

 

از منظر فرهیختگان

ملاصدرا: منشأ دیگر تحول دینی در جهان اسلام، به حتم، عارف کبیر ابن عربی است که واضع عرفان نظری در جهان اسلام است و به عقیده حقیر اگر باعث رنجش اهل فلسفه نشود مقامی عظیم تر از بوعلی و فارابی دارد.

سید علی قاضی: از میان عرفا و واصلان کوی حقیقت، محیی الدین بن عربی در معرفت نفس و شهود باطنی فردی بی‌نظیر بود. بعد از مقام نبوت در میان رعیت، احدی در معارف عرفانی و حقایق نفسانی در حد محیی الدین عربی نیست و کسی به او نمی‌رسد.

علامه طباطبایی: در اسلام هیچ‌ کس نتوانسته‌ است یک سطر مانند محیی الدین بیاورد.

علامه حسن زاده آملی: فصوص و فتوحات را باید از کرامات خاص ابن عربی دانست: ذَلِکَ فَضْلُ اللَّهِ یُؤْتِیهِ مَنْ یَشَاءُ

آیت الله جوادی آملی: محیی الدین در بین معاریف اهل عرفان، بی‌همتا و در عمودین زمان خویش (از گذشته تا کنون) بی‌نظیر می‌باشد. بسیاری از مبانی حکمت متعالیه وامدار عرفانی است که ابن عربی پایه‌گذار نامدار آن می‌باشد.

آیت الله مطهری: مظهر و نماینده کامل عرفان اسلامی، که عرفان را به صورت یک علم مضبوط درآورد و پس از او هر کس آمده تحت تأثیر شدید او بوده‌ است، محیی الدین ابن عربی است.

 

اساتید

  • ابوبکر محمد بن‌ خلف‌ بن‌ صافی‌ لخمی‌
  • ابوالقاسم‌ عبدالرحمان‌ بن‌ غالب‌ شراط
  • قاضی‌ ابوبکر محمد بن‌ احمد بن‌ حمزه‌
  • عبدالصمد بن‌ محمد بن‌ ابی‌ الفضل‌ حرستانی‌
  • یونس‌ بن‌ یحیی‌ بن‌ ابی‌ الحسن‌ عباسی‌

 

آثار

 

عروج ملکوتی

ابن‌ عربی‌ در ۲۸ ربیع الثانی‌ ۶۳۸ق‌/۱۶ نوامبر ۱۲۴۰م‌ در دمشق‌، در خانه قاضی‌ محیی‌الدین‌ ابن‌ زکی‌ در ۷۸ سالگی‌ درگذشت‌ و در دامنه جبل‌ قاسیون‌، در مقبره خانوادگی‌ ابن‌ زکی‌ به‌ خاک‌ سپرده‌ شد. آرامگاه‌ او هم‌ اکنون‌ نیز در دمشق‌، زیارتگاه‌ است‌.

 

زندگینامه سید علی قاضی طباطبایی

به نام آفریننده عشق

 

سید علی قاضی طباطبایی تبریزی (۱۲۸۲-۱۳۶۶ق)، از عرفا، علما و استادان اخلاق حوزه علمیه نجف در قرن چهاردهم هجری قمری بود. ایشان به هیچ‌ یک از سلسله‌های صوفیه مرتبط نبود و طریقه عرفانی وی همان طریقه حسینقلی همدانی و سیدعلی شوشتری بود.

 

ویژگی ها

سید علی قاضی طباطبائی، در ۱۳ ذیحجه ۱۲۸۲ یا در ۱۲۸۵ در تبریز به دنیا آمد. خاندان وی از سادات طباطبائی و مشهور به فضل و تقوا و اغلب در کسوت روحانیت بودند و نسبشان به ابراهیم طباطبا، نواده امام حسن مجتبی (ع)، می‌رسید. پدرش، سید حسین قاضی، از شاگردان میرزای شیرازی در سامرا بود که به تبریز بازگشت و به تهذیب نفس پرداخت. وی علاوه بر تفسیر مختصری بر قرآن، تفسیری بر سوره فاتحه و تفسیری ناتمام بر سوره انعام نوشته بود. پدر مادر سید علی، میرزا محسن قاضی تبریزی نیز از عالمان و عابدان بود و با ملا‌هادی سبزواری مصاحبت داشت.

قاضی طباطبائی مبادی علوم دینی و ادبی را در زادگاهش آموخت و نزد پدرش تفسیر کشاف را خواند. علاوه بر پدرش، استادان دیگر وی، موسی تبریزی و محمدعلی قراچه‌ داغی بودند. او ادبیات فارسی و عربی را نیز از شاعر نامی، محمدتقی نیر تبریزی، مشهور به حجت الاسلام، فرا گرفت و مدتی نیز به توصیه پدرش، برای تهذیب نفس، نزد امام قلی نخجوانی شاگردی کرد.

سیدعلی در سال ۱۳۰۸، برای کسب علم به نجف هجرت نمود و در آنجا فقه و اصول و حدیث و تفسیر و دیگر علوم را فرا گرفت. قبل از سفر به نجف اشرف؛ ابتدا پدر را از این تصمیم آگاه می‌سازد، پدر از احساس عطش و شوق نونهالش در راه تحصیل و تهذیب، شادمان گشته و وی را با گروهی از اهالی تبریز روانه نجف اشرف می‌سازد.

زمانی که قاضی به شهر نجف می‌رسد، به حرم علوی مشرف شده و از آن حضرت برای رشد و شکوفایی کمک می‌خواهد و خود را به آن امام همام می‌سپارد تا راهی را که رضایت خداوند در آن است، به وی نشان دهد و همیشه در تمام مراحل زندگی همراهی‌اش نماید. این درخواست قاضی مورد قبول امیرالمومنین (ع) واقع شده و آن حضرت، راه سعادت و خوشبختی را به وی نشان می‌دهد؛ به‌ گونه‌ای که از اساتید بزرگواری استفاده نموده و صاحب کرامات و فضایل عرفانی می‌شود.

قاضی در مورد استاد و تاثیر آن در تعالی و رشد شاگرد می‌گوید: اگر کسی که طالب راه و سلوک طریق خدا باشد برای پیدا کردن استاد این راه، نصف عمر خود را در جستجو و تفحص بگذراند تا آن استاد را پیدا کند، ارزش دارد و کسی که به استاد کامل رسید، نصف راه را طی کرده است.

کوشش‌های خستگی ناپذیر سیدعلی قاضی در راه کسب کمال و دانش، به ثمر نشست و در سن ۲۷ سالگی به درجه اجتهاد نایل آمد گرچه افراد بسیاری از خانواده‌ها و علمای سرشناس در این راه قدم برداشته‌اند ولی عده‌ اندکی به درجه اجتهاد، آن هم در سنین جوانی، موفق شده‌اند. ویژگی‌هایی که در قاضی وجود داشت (مثل پشتکار، جدیت در بحث، انس با بزرگان، مراقبت‌های خانواده، تهذیب نفس و ارتباط با خدای متعال)، از وی عالمی عارف و مجتهدی توانمند ساخت.

وی در لغت عرب نیز کم‌ نظیر بود؛ به‌ طوری که چهل هزار لغت عرب را از حفظ داشت و شعر عربی را چنان می‌سرود که عرب‌ها از تشخیص آن عاجز می‌ماندند و نمی‌فهمیدند که شعر، از یک شاعر عجم است. روزی در بین مذاکرات، آیت‌ الله شیخ عبدالله مامقانی به ایشان می‌گوید: من آنقدر در لغت و شعر عرب تسلط دارم که اگر شخص غیر عرب، شعر عربی بگوید، تشخیص می‌دهم؛ گرچه آن شعر در اعلی درجه فصاحت و بلاغت باشد.

آیت‌ الله قاضی یکی از قصاید عربی را که سراینده‌اش عرب بود، شروع به خواندن کرد و در بین آن، چند بیت از اشعار خود را اضافه و سپس از آیت‌ الله مامقانی پرسید: کدام یک از این‌ها را غیر عرب سروده است؟ ایشان نتوانستند تشیخص دهند. نوشتن و بیان شخصیت افرادی چون مرحوم سیدعلی آقا قاضی، که بی‌شک از اولیای خاص الهی می‌باشد، بسیار دشوار، و قلم از بیان وجوه مختلف زندگی او، ناتوان است؛ به‌ همین‌ جهت فقط به گوشه‌هایی از شخصیت عرفانی و الهی استاد اشاره می‌شود.

علامه طباطبایی در این مورد می‌گوید: «معمولا ایشان در حال عادی یک ده بیست روزی در دسترس بودند و رفقا می‌آمدند و می‌رفتند و مذاکراتی داشتند و صحبت‌هایی می‌شد و آن وقت، یکباره ایشان ناپدید می‌شدند و چند روزی اصلا خبری نبود؛ نه در خانه، نه در مدرسه، نه مسجد، نه کوفه و نه در سهله از ایشان خبری نبود. رفقا در این روز‌ها به هرجا که احتمال می‌دادند، سر می‌زدند ولی ایشان را پیدا نمی‌کردند. چند روز بعد، دوباره پیدا می‌شد و درس و جلسه‌های خصوصی را در منزل و مدرسه دائر می‌کردند و همین‌ جور حالات غریب و عجیب داشتند.»

در این روزها استاد به تهذیب نفس و خود سازی می‌پرداختند و به‌ جایی رسیده بودند که واقعا می‌شود گفت خلیفة الله شده بودند و کارهای خلیفة اللهی انجام می‌دادند. علامه تهرانی در این رابطه می‌گوید: چندین نفر از رفقا و دوستان نجفی ما، از یکی از بزرگان و مدرسین نجف اشرف نقل می‌کردند که می‌گفت: من درباره استاد میرزا علی قاضی طباطبایی و مطالبی که از ایشان شنیده بودم و احوالاتی که به گوشم رسیده بود، در شک بودم. با خود می‌گفتم: آیا این مطالب که نقل شده، درست است یا نه؟ تا اینکه روزی برای نماز به مسجد کوفه می‌رفتم. (مرحوم قاضی زیاد به مسجد کوفه و مسجد سهله علاقه‌مند بودند.) در بیرون مسجد با ایشان برخورد کردم؛ با هم مقداری صحبت کردیم و در طرف قبله مسجد، برای رفع خستگی نشستیم.

گرم صحبت بودیم که در این زمان، مار بزرگی از سوراخ بیرون آمد و در جلوی ما خزیده و به موازات دیوار مسجد حرکت کرد. در آن نواحی مار بسیار است و غالبا به مردم آسیبی نمی‌رساند. همین‌ که مار به مقابل ما رسید و من وحشتی کردم، استاد اشاره‌ای به مار کرد و فرمود: «مت باذن الله؛ به اذن خدا بمیر» مار فوراً در جای خود خشک شد. قاضی بدون اینکه اعتنایی کند، شروع به دنبال صحبت کرد، سپس به مسجد رفتیم و من در مسجد وسوسه شدم که آیا این‌ کار، واقعی بود و مار، مُرد یا اینکه چشم‌ بندی بود؟ اعمال را تمام کرده و بیرون آمدم و دیدم مار خشک شده و به روی زمین افتاده است؛ پا زدم، دیدم حرکتی ندارد. شرمنده به مسجد بازگشته و چند رکعتی دیگر نماز خواندم. موقع بیرون آمدن از مسجد، برای رفتن نجف، باز هم با یکدیگر برخورد کردیم، آن مرحوم لبخندی زده و فرمود: خوب آقا جان! امتحان هم کردی!

سیدعلی آقا همه چیز را در نماز شب و تهجد شبانه می‌دید و سفارش‌های اکیدی بر شاگردان خود داشت که نماز شب را اقامه کنند. علامه طباطبایی می‌گوید: «چون به نجف اشرف برای تحصیل مشرف شدم، به‌ خاطر قرابت و خویشاوندی به محضر قاضی رفتم، روزی کنار در مدرسه‌ای ایستاده بودم که قاضی از آن‌جا عبور می‌کرد؛ چون به من رسید، دست خود را بر روی شانه من گذاشته و فرمود: «ای فرزند! دنیا می‌خواهی، نماز شب بخوان و آخرت می‌خواهی، نماز شب بخوان.»

استاد خود نیز اهل تهجد بود و از راه نماز شب به این مقام والا رسیده بود و آن‌قدر مواظب اعمال و رفتار خود بود که حتی حاضر نبود عبادت و نمازش، برای دیگران و حتی خانواده و فرزندانش ذره‌ای مزاحمت ایجاد کند. به همین‌جهت، در مدرسه قوام حجره‌ای برای این‌ کار گرفته بود. آیت‌ الله سیدمحمد حسینی همدانی گوید: «در سال ۱۳۴۷ قمری که من در مدرسه قوام نجف اشرف بودم. روزی سیدعلی آقا به مدرسه آمد و از متصدی آن، حجره‌ای درخواست کرد. درخواست وی مورد قبول واقع شده و بعدا معلوم شد که قاضی، حجره را به‌ عنوان مکان خلوتی برای تهجد و عبادت می‌خواستند؛ چون تصور می‌کردند که تهجد ایشان، شب هنگام در خانه، باعث مزاحمت بچه‌ها می‌شد. به‌ همین خاطر، شب‌ها حدود ساعت دوازده (که معمولا طلبه‌ها برای آمادگی جهت درس‌های فردا به استراحت می‌پرداختند) شب زنده‌داری قاضی آغاز می‌شد.»

یکی از مظاهر اعتقاد و باور‌های دینی، این است که انسان در مشکلات زندگی، خود را نبازد و به‌خدای خود توکل کند. قاضی در اوج توکل بود چنانچه آیت‌ الله احمدی میانجی به نقل از علامه طباطبایی می‌گوید: «روزی به شدت نیاز به پول داشتم. خدمت قاضی رفتم تا مبلغی از ایشان قرض کنم و وقتی از ایران برایم پول رسید، آن را پرداخت کنم. همین‌که خدمت استاد رسیدم، دیدم پسرش از کوفه آمده و می‌گوید: مادرم زایمان کرده و به پول احتیاج داریم. قاضی دست در جیبش برد و دید هیچ پولی ندارد و فرمود: همان‌ طور که می‌بینی، پول نیست. همه این مراحل با تمام آرامش و اطمینان بود، که برای من بسیار شگفت‌ انگیز بود!»

نتیجه این توکل را نیز قاضی و دیگران عملا مشاهده می‌کردند و خداوند در اثر این خصلت والا، مشکلات این بزرگ مرد را حل می‌کرد. آیت‌ الله شیخ علی‌ محمد بروجردی (از شاگردان قاضی) می‌گوید: روزی در منزل نشسته بودم، حال عجیبی رخ داد و طوری شد، مثل اینکه کسی از نشستنم مانع می‌شد؛ هرچه به اطراف نگاه کردم، چیزی ندیدم. کیسه‌ای پول همراه داشتم، آن را برداشته از منزل خارج شدم. مانند اینکه کسی مرا از پشت سر حرکت دهد، در مسیری ناخواسته به راه افتادم. مقداری که رفتم به آقای قاضی رسیدم و ایشان کنار کوچه ایستاده بود. فوری به طرفش رفته و عرض ادب کردم. استاد نیز لطف فرمود. آقای قاضی گفت: می‌خواستم مقداری میوه و خوراکی تهیه کنم اما پولی نداشتم، همین‌ جا ایستادم تا خدا گشایشی نماید.

فورا مقداری پول از کیسه درآورده و به ایشان تقدیم کردم و استاد نیز به‌ اندازه نیاز برداشته و بقیه را به من برگرداند و خداحافظی کرد. همین‌ که پول را به قاضی دادم، حالت اضطراب از من رفته و حالت شعف و انبساط روحی زیادی به من دست داد. سپس به خانه برگشته و با آرامش خاطر استراحت کردم.

مرحوم قاضی که از تجملات دنیا وارسته و مثل مولایش آن را طلاق داده بود، در نجف اشرف به قبرستان وادی السلام می‌رفت و ساعت‌ های طولانی به تفکر و مکاشفه می‌پرداخت تا هرچه بهتر بتواند دل از دنیا کنده و به مشاهده‌ دوست نائل شود. مرحوم محمدتقی آملی (از شاگردان آن بزرگوار) می‌فرماید: من مدت‌ها می‌دیدم که مرحوم قاضی، دو سه ساعت در وادی السلام می‌نشینند، با خود می‌گفتم: «انسان باید زیارت کند و برگردد و به قرائت فاتحه‌ای روح مردگان را شاد کند، کارهای لازم‌تر هم هست که باید به آن‌ها پرداخت!» این اشکال در دل من بود اما به احدی ابراز نکردم، حتی به صمیمی‌ترین رفیق خود از شاگردان استاد.

مدت‌ها گذشت و من هر روز برای استفاده از محضر استاد به خدمتش می‌رفتم، تا آنکه از نجف اشرف بر مراجعت به ایران عازم شدم، اما در مصلحت بودن این سفر، تردید داشتم. این نیت هم در ذهن من بود و کسی از آن مطلع نبود. شبی بود می‌خواستم بخوابم؛ در آن اتاقی که بودم، در تاقچه، پایین پای من، کتاب بود؛ کتاب‌های علمی و دینی. در وقت خواب، طبعا پای من به سوی کتاب‌ها کشیده می‌شد. با خود گفتم: برخیزم و جای خواب را تغییر دهم یا لزومی ندارد، چون کتاب‌ها درست مقابل پای من نیست و بالاتر قرار گرفته و این، هتک حرمت کتاب نیست.

بالاخره بنا بر آن گذاشتم که هتک حرمت نیست و خوابیدم. صبح که به محضر استاد، مرحوم قاضی رفتم و سلام کردم. وی فرمود: «علیکم السلام! صلاح نیست شما به ایران بروید و پا دراز کردن به سوی کتاب‌ها هم هتک احترام است.» بی‌اختیار هول زده گفتم: «آقا! شما از کجا فهمیده‌اید؟» فرمود: «از وادی السلام فهمیده‌ام.»

مرحوم قاضی، بنده‌ای خاضع و فروتن بود؛ از هرگونه شهرت‌ طلبی پرهیز کرده و خدمت به خلق خدا را وظیفه خود می‌دانست. سیدمحمد حسن قاضی در یادداشت‌های خود آورده است: «نقل کرده‌اند که روزی آیت‌الله قاضی با آیت‌الله سیدمحسن حکیم در صحن شریف حیدری (در نجف اشرف) تصادفا با هم ملاقات نمودند. در این وقت، در صحن، جنازه‌ای را تشییع می‌کردند و صاحبان میت از مرحوم قاضی درخواست اقامه نماز بر آن میت کرده بودند. مرحوم قاضی، آیت‌الله حکیم را مامور به خواندن نماز نموده بود، ولی مرحوم حکیم امتناع نموده و اصرار به مقدم نمودن مرحوم قاضی کرده بود. مرحوم قاضی فرموده بود: «چون شما بین مردم مشهورتر از من هستید، اگر شما اقامه نماز بکنید، مردم زیادی جمع می‌شوند و این، سبب ثواب زیادی برای میت می‌شود.» به ناچار آقای حکیم اقامه و مرحوم آقا سیدعلی قاضی به ایشان اقتدا کرده بود.»

استاد با اینکه خود در علوم متبحر و یگانه بود اما گاهی مشکلاتی برایش پیش می‌آمد که با محاسبات دنیوی نمی‌توانست حل نماید. در این‌ گونه موارد، به بارگاه حضرت امیر (ع) پناه برد و از ایشان استعانت کرد. شاگردش آیت‌الله شیخ حسنعلی نجابت می‌فرمود: «آقای قاضی، زمانی طالب مطلب خاصی بودند، اما آن‌ چنان که می‌خواستند فتح باب بر ایشان حاصل نمی‌شد. از هر دری وارد می‌شدند، نتیجه نمی‌گرفتند، تا اینکه برای برآورده شدن آن خواسته، قصیده بلند و بسیار عالی در مدح امیرالمومنین (ع) انشاء فرمودند و به تمام معنا در آن مطلب خاص که می‌خواستند، فتح باب بر ایشان رخ داد.»

علامه طباطبایی می‌فرماید: مرحوم استاد ما قاضی می‌فرمودند: (حضرت در موقع ظهور) به اصحابش مطلبی می‌گویند که همه آن‌ها در اقطار عالم متفرق و منتشر می‌گردند و چون همه آن‌ها دارای طی الارض هستند، تمام عالم را تفحص می‌کنند و می‌فهمند که غیر از آن حضرت، کسی دارای مقام ولایت مطلقه الهی و مامور به ظهور و قیام و حاوی همه گنجینه‌های اسرار الهی و صاحب الامر نیست. در این‌ حال، همه به مکه مراجعت می‌کنند و به آن حضرت تسلیم می‌شوند و بیعت می‌نمایند. مرحوم قاضی می‌فرمود: من می‌دانم آن کلمه‌ای را که حضرت به آن‌ها می‌فرماید و همه از دور آن حضرت متفرق می‌شوند، چیست.

آقابزرگ تهرانی که سال‌ها با قاضی دوستی و مراوده داشته، وی را با صفاتی چون استقامت، کرامت و شرافت ستوده است. قاضی استقامت در طلب خداوند را عامل درک اسم اعظم و لایق اسرار ربوبی شدن می‌دانست. وی، در عین فقر و ساده‌ زیستی، با ریاضت‌های سخت و غیرشرعی مخالف بود و اعتقاد داشت که سالک باید به جسم هم رسیدگی کند، زیرا جسم مرکب روح است، از این‌ رو به وضع ظاهری خود اهمیت می‌داد و معمولاً عطر می‌زد و لباس سفید و تمیز می‌پوشید و به حسن خلق و نیکوکاری سفارش می‌کرد.

آیت‌الله شیخ عباس قوچانی می‌گوید: «در نجف اشرف با قاضی جلساتی داشتیم و غالبا افراد با هماهنگی وارد جلسه می‌شدند و همدیگر را هم می‌شناختیم. در یک جلسه، ناگهان سید جوانی وارد شد، استاد بحث را قطع کرده و احترام زیادی به سید جوان نمودند و به او گفتند: آقا سید روح‌الله! در مقابل سلطان جور و دولت ظالم باید ایستاد، باید مقاومت کرد، باید با جهل مبارزه کرد. این در حالی بود که از انقلاب خبری نبود. ما خیلی تعجب کردیم؛ ولی بعد از سال‌های زیاد و پس از انقلاب فهمیدیم که قاضی در آن روز از چه جهت آن حرف‌ها را زد و نسبت به امام احترام کرد.»

از قاضی کرامات بسیاری نقل کرده‌اند، مانند طی الارض، میراندن مار با استفاده از نام المُمیت خداوند، زنده شدن مرده به دعای وی، خبر دادن از احوال و افکار و حالات و افعال اشخاص، خبر دادن از آینده از جمله خبر دادن از مرجعیت سیدابوالحسن اصفهانی، پیش‌گویی زمان مرگ خود، ساطع شدن نوری از وی در حال نماز. از سیدابوالقاسم خوئی نیز نقل شده که حوادث مافوق طبیعی در مرگ سیدعلی قاضی رخ داده است و همچنین گفته شده که کراماتی نیز از قبر وی به ظهور رسیده است.

قاضی، وصول به مقام توحید و سیر صحیح الی الله را بدون پذیرفتن ولایت امامان شیعه (ع) و حضرت زهرا سلام‌ الله‌ علیها، محال می‌دانست. در واقع، روش سلوکی وی همان روش سلوکی حسینقلی همدانی بود. در این روش، سالک باید برای دفع خواطر، در شبانه‌ روز، دست‌ِ کم نیم ساعت را برای توجه به نفس خود تعیین کند تا رفته رفته معرفت نفس برای او حاصل شود. به‌ علاوه، باید برای رفع حجاب‌ها و موانع، به امام حسین (ع) متوسل شود.

او همچنین برای از بین بردن اغراض و نیت‌های نفسانی، روش احراق را توصیه می‌کرد و این طریقه را از قرآن کریم الهام گرفته بود. در این طریقه، سالک باید بداند که همه چیز، ملک مطلق خداست و او فقر ذاتی دارد و این تفکر سبب سوختن تمام نیات و صفات او می‌شود؛ لذا به آن احراق می‌گویند. یک روز، یک نفر از ایشان پرسید: آیا شما خدمت حضرت ولی عصر ارواحنا فداه مشرف شده‌اید؟! فرمودند: کور است هر چشمی که صبح از خواب بیدار شود و در اولین نظر نگاهش به امام زمان (عج) نیفتد.

از میان کتاب‌های عرفانی نیز، قاضی، رساله سیر و سلوک، منسوب به سیدمحمدمهدی بحرالعلوم را بهترین کتاب عرفانی می‌دانست، اما از شاگردش عباس قوچانی و فرزندش محمدحسن قاضی نقل شده است که به کسی اجازه به‌ جا آوردن برخی دستورالعمل‌ های سخت این رساله را نمی‌داد. او به کتاب‌های فتوحات مکّیه و مثنوی مولوی نیز علاقه‌ مند بود و برخی عرفا مانند مولوی و ابن عربی را شیعه می‌دانست. ایشان فرموده بود: اگر کسی نمازهایش را اول وقت بخواند و به مقامات عالیه نرسد مرا لعن کند.

 

اساتید

 

شاگردان

 

از منظر فرهیختگان

سید محمدحسین طباطبائی می گوید: ما هر چه داریم از قاضی داریم.

سید هاشم حداد می گوید: از صدر اسلام تاکنون عارفی به جامعیت قاضی نیامده‌ است.

سید ابراهیم خسروشاهی از طباطبائی نقل می گويد: کتاب های معقول را خواندم،  ولی وقتی خدمت سید علی آقا قاضی رسیدم، فهمیدم که یک کلمه هم نفهمیدم.

 

عروج ملکوتی

قاضی در سال‌های آخر عمر به بیماری استسقا مبتلا شد و در ۶ ربیع الاول ۱۳۶۶، بهمن ۱۳۲۵ شمسی درگذشت و سیدجمال گلپایگانی بر وی نماز خواند و در وادی السلام، نزدیک مقام صاحب الزمان (عج) در کنار پدرش به خاک سپرده شد.

زندگینامه ابوسعید ابوالخیر

به نام آفریننده عشق

 

ابوسعید ابوالخیر، فضل الله بن احمد بن محمد بن ابراهیم میهنی (اول محرم ۳۵۷ ـ ۴ شعبان ۴۴۰ق)، عارف و شاعر پر آوازه خراسانی، منسوب به میهنه، از قرای مشهور خاوران در میانه سرخس و ابیورد است.

 

ویژگی ها

اینکه برخی از مورخان او را به ابیورد منسوب داشته‌اند، از آن روست که میهنه از نواحی و توابع ابیورد محسوب می‌شده است. نام او را «فضل» نیز می‌گفته‌اند که در برخی مواضع به صورت «فضیل» ضبط شده است. در نام پدر وی، مورخان اختلافی ندارند و این‌که بعضی از آنان او را فرزند محمد خوانده‌اند، یک پشت از نسبش را نادیده گرفته‌اند، اما در نام جد و جد اعلای او اختلاف است. جدش را علی و جد بزرگش را احمد خوانده‌اند.

ابوسعید در میهنه، در خانواده‌ای شافعی مذهب‌ زاده شد. پدرش ابوالخیر احمد، مردی با دیانت بود که به عطاری (دارو فروشی) اشتغال داشت و اهالی میهنه او را بابو ابوالخیر می‌خواندند. وی ظاهرا تمکنی داشته و با صوفیان شهرش نشست و برخاست می‌کرده است. نخستین آشنایی‌های ابوسعید با تصوف از طریق پدرش بود. در کودکی شبی به اصرار مادر و به همراهی پدر در مجلس صوفیان میهنه شرکت جست و با آداب صوفیانه در مجلس سماع آشنا شد و حتی ترانه‌ای را که فؤال در آن مجلس به تکرار می‌خواند و با آنکه به مفهوم عرفانی آن راه نمی‌برد به حافظه سپرد. رابطه دوستانه پدرش با برخی از مشایخ صوفیه همچون ابوالقاسم بشر یاسین نیز در پرورش ذوق عرفانی او مؤثر افتاد.

در کودکی قرائت قرآن را نزد ابو محمد عنازی فراگرفت و سپس به توصیه پدر، نزد مفتی و ادیب مشهور عصر استاد ابوسعید عنازی به آموختن لغت و ادب پرداخت. در این احوال، گاهی اوقات بشر یاسین را می‌دید و دیدار او برایش جاذبه‌ای خاص داشت. وی نخستین تعلیمات صوفیانه را در اوان کودکی و نوجوانی از بشر یاسین فرا گرفت و اینکه خود گفته است که «مسلمانی» را از بشر یاسین آموخته، حاکی از تأثیر پذیرفتن عمیق از سخنان و تعلیمات اوست. از زندگی نامه‌های ابوسعید چنین برمی آید که او تا پس از ۱۷ سالگی در میهنه بوده و پس از درگذشت بشر یاسین در ۳۸۰ق، به گورستان میهنه بر سر مزار وی می‌رفته است.

ابوسعید در میهنه مقدمات معارف دینی و عرفانی را فراگرفته و ادب عربی را نیز تا آنجا آموخته بود که به قولی ۳۰۰۰۰ بیت از اشعار جاهلی، در یاد داشت. در این احوال، زادگاه خود را به قصد مرو ترک گفت تا فقه بیاموزد. در مرو نخست نزد ابوعبدالله خضری فقه شافعی خواند و ۵ سال در خدمت او به سر برد و متَفَق و مختلف فقه را از او آموخت. البته خضری از «علم طریقت» نیز آگاه بود و ابو سعید از دانش عرفانی او نیز بهره‌مند شد.

پس از درگذشت ابوعبدالله خضری، ابوسعید نزد فقیه مشهور مرو، ابوبکر قفّال مروزی تحصیل فقه را ادامه داد و ۵ سال نیز در مجلس درس وی حاضر می‌شد. چند تن از محدثان و فقیهان بزرگ آن عصر چون ابو محمد جوینی، ابوعلی سنجی و ناصر مروزی در این دوران همدرس او بودند. ابوسعید در مرو مجلس برخی از محدثان مشهور آنجا را نیز درک کرده بود، ‌ چنانکه نقل کرده‌اند که صحیح بخاری را از ابوعلی محمد شبویی مروزی شنیده است.

ظاهرا ابوسعید در حدود ۳۰ سالگی به قصد درک مجلس درس فقیه سرخسی، ابوعلی احمد زاهر، ‌به سرخس رفت به هر حال ابوسعید نزد ابوعلی زاهر تفسیر، اصول و حدیث آموخت و چون فقیه سرخسی در وی استعداد فوق العاده دید، درس سه روزه را به در یک روز به او می‌آموخت. با وجود این، روح عرفان طلب ابوسعید که از کودکی و نوجوانی با مایه‌های عرفانی و با سخنان پیرانی چون ابوالقاسم بشر یاسین آشنایی یافته بود و نیز فضای عارفانه سرخس با داشتن پیرانی چون لقمان و ابوالفضل سرخسی، او را از عالم فقه و فقاهت و روایت اهل مدرسه دور کرد و از مجلس فقیه سرخسی به خانقاه پیر سرخسی کشاند.

آشنایی او با لقمان سرخسی و دیدارش با ابوالفضل سرخسی و گذراندن شبی در خانقاه او و شیندن سخنانش در باب حقیقت اسم جلاله، روح او را صید پیر سرخسی ساخت و هر چند فردای آن شب به مدرسه بازگشت، اما شور و غوغایی که بر اثر گفتار پیرانه ابوالفضل در او پیدا شده بود، او را از مدرسه به خانقاه سرخسی کشید.

از بین پیران سه گانه‌ای که در ارشاد و تربیت روحی ابوسعید سهم داشته‌اند، بی‌شک ابوالفضل سرخسی پس از بشر یاسین و پیش از قصاب آملی، بیش از دیگران بر او تأثیر نهاده بود. اینکه ابوسعید ابوالفضل را «پیر» می‌خوانده و زیارت مزار او را همچون سفر حج می‌دانسته است، از تأثیر شگرف ابوالفضل بر دل و جان او خبر می‌دهد.

اما اگر درست باشد که ابوسعید در حدود ۴۰ سالگی، ‌دوره مجاهده و سلوک را به پایان برده است. بی‌گمان نبایستی که مدت درازی در خانقاه سرخسی مانده باشد، زیرا پس از تحولی که از ذکر اسم جلاله نزد ابوالفضل حاصل کرده بود، به دستور او به میهنه بازگشته و در سرای پدر مدتی در تجرید گذرانده و به روش پیر سرخسی ذکر می‌گفته است. نیز در همین اوقات به اسلوب خانقاهیان در میهنه خلوت و ریاضت داشته و گاهی مدت‌ها در صحرا و بیابان و رباط‌های ویران میهنه می‌گذرانده است.

با این همه، در همین دوره‌، گاهی نیز به خدمت درویشان و صوفیان میهنه اهتمام می‌کرده و خانقاه‌ها و مساجد را نظافت می‌نموده و برای اطعام خانقاهیان «سؤال» می‌کرده و چون نقدینه به دست نمی‌آمده، دستار و کفش و جبّه خود را می‌فروخته است. نیز در همین دوره درباره نکات و اشارات صوفیه تأمیل می‌کرده و هرگاه که نکته‌ای برای او پوشیده می‌مانده، به سرخس می‌رفته و از ابوالفضل مطلب خود را جویا می‌شده است.

ابوالعباس قصاب، سومین شیخی است که در زندگی روحانی ابوسعید سهم بزرگ داشته است، تا آنجا که ابوسعید او را «شیخ» مطلق می‌خواند و نکته‌هایی را که از او شنیده و آموخته بود، تا پایان عمر همواره بر زبان می‌راند. ابوسعید به روایتی یک سال و به روایتی ضعیف‌تر، دو سال و نیم در آمل در خانقاه ابوالعباس قصاب سپری کرد و خرقه گونه‌ای نیز از او فرا يافت و به اشارت او به میهنه بازگشت.

در بازگشت او به میهنه، مردمی بسیار گرد او جمع شدند. از این پس، ابوسعید در خانقاهش در میهنه به ارشاد پرداخت و ظاهرا هیچ مسافرتی نکرد و فقط گاهی بر اثر قبضی یا واردی، عزم زیارت تربت ابوالفضل سرخسی می‌کرد و با مریدان به سرخس  می‌رفت. وقتی که ابوسعید به نیشابور وارد شد، ‌ شیخی می‌نمود بالای ۵۰ سال، که البته آوازه او پیش از خودش به نیشابور رسیده بود. شاید در سفر نخست که برای اخذ خرقه از سلمی به آنجا رفته بود، دوستانی هم یافته بود. از این روی، هنگامی که او با یاران و مریدانش وارد نیشابور شد، برخی از صوفیان آن شهر به استقبال او آمدند.

ابوسعید، یکبار ابوبکر اسحاق کرّامی (رئیس کرامیان نیشابور) و قاضی صاعد حنفی را بر آن داشت تا به سلطان محمد غزنوی نامه‌ای نوشتند که در آن آمده بود: «اگر تدارک این نفرمایند، زود خواهد بود که فتنه‌ای عام ظاهر می‌شود.» نیز گفته‌اند که روزی ابوسعید در نیشابور خواست که ابوالحسن تونی را که از زاهدان کرّامی بود، ‌دیدار کند، اما وی به ابوسعید پیام فرستاد که به کلیسا رفتن برای تو سزاوار‌تر است تا به مسجد آمدن و در میان مسلمانان بودن.

با این همه، طرز سلوک و روش صوفیانه ابوسعید در نیشابور و گفته‌های شورانگیز و مجالس گرم و پر حال او، گروه بزرگی از مردم آن ناحیه را به سوی او جلب کرد و ذکر کرامت‌ها و فراست‌ها و درون بینی‌ های او در همه جا شایع شد و چنان قبول عام و اعتباری یافت که ستیزه جویی و خصومت مشایخ و علمای شهر را فرو نشاند و آنان را به دوستی و ارات کشاند. خواجه عبدالله انصاری با آنکه به لحاظ عقیده راسخش به اصول حنبلی با ابوسعید موافق نمی‌نمود و حتی با تصوف عاشقانه وی مخالف می‌ورزید، دو بار به نیشابور آمد و از دیدار ابوسعید بهره‌مند شد.

او به قصد گزاردن حج نیشابور را ترک گفت، اما وقتی که به نزدیکی خرقان رسید، تقاضای دیدار ابوالحسن خرقانی، وی را به سوی آن شهر کشانید. اگرچه ابوسعید از لحاظ سن از خرقان جوان‌تر بوده و به همین جهت در این دیدار دست خرقانی را بوسیده است، اما سکوت آشکار ابوسعید در محضر خرقانی که نزد صوفیان از باب رعایت ادب تلقی می‌شده است، در حقیقت برای شنیدن اسراری بوده که ابوالحسن بیان می‌کرده است، چنانکه خود می‌گوید: «ما را از بهر استماع آورده‌اند.»

بعد از درگذشت ابوسعید، ابوبکر واعظ سرخسی در رثای او شعر گفت و ابوالقاسم قشیری در نیشابور چون خبر وفاتش را شنید، ‌به خانقاه کوی عدنی کویان رفت و به ماتم نشست و پس از چندی برای زیارت تربت او به میهنه آمد. شهرت ابوسعید پس از در گذشت او، سراسر سرزمین‌های ایرانی و فارسی زبان را فرا گرفت و حتی چنانکه اشاره شد، به دور‌ترین نقاط جهان اسلام نیز رسید، چنانکه جامه او که به وسیله یکی از مریدانش (ایونصر شروانی) به شروان برده شده بود، به عنوان دافع بلا‌ها و مصیبت‌های همگانی شناخته می‌شد و آن را « تریاک مجرب» می‌نامیدند.

ابوسعید، از بین فرزندان خود، فرزند بزرگتر، ابوطاهر سعید را «وقف صوفیان» کرد و به «قطبی» آنان برگزید، اما ابوطاهر که معارف پدر را انتقال می‌داد، هرگز نتوانست‌ همان مقام و منزلت را حفظ کند. تأثیر و اقوال ابوسعید در طی سده‌های گذشته همواره در میان اهل عرفان ودر ادبیات عرفانی ایران مشهور بوده است. روشن‌ترین خصیصه عرفان ابوسعید هماهنگی آن با زندگی است، چنانکه می‌توان گفت که او با عرفان زندگی نمی‌کرده است، بلکه عرفان جوهر حیات او بوده و به تعبیر دیگر، عرفانی می‌زیسته است.

عرفان در نظر ابوسعید رابطه‌ای است قلبی که بنده با خداوند برقرار می‌دارد و این رابطه هنگامی تحقق می‌یابد که در قلب بنده چیزی جز اخلاص و صدق نباشد.  وی تصوف را عین اسلام و آن را مستلزم قربان کردن نفس می‌داند. قربان کردن نفس در حقیقت گذشتن از خودی خود است و کسی که از خودی خود نرهد، نه به عرفان نسبتی دارد، نه به اسلام. ابوسعید «دوزخ» را در جایی می‌دیده است که «تو»، «من» و «ما» در آن باشد.

او در فروع، مذهب شافعی داشت، اما وقتی دید که صوفیان خانقاه از صلوات گفتن بر آل رسول صلی الله علیه و آله در تشهد اول و در قنوت خودداری کردند، پیش نماز خانقاه را ملامت کرد و گفت: «ما در موکبی نرویم که آل محمد در آنجا نباشد.» ابوسعید تا پایان عمر سیره و رفتار پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله را تقلید و تتبع می‌کرد. در پاپان عمر که حتی یک دندان در دهانش نبود، برای حفظ حرمت سنت نبوی خلال به همراه داشت.

کرامت نیز در جهان بینی عرفانی ابوسعید، نه بر آب رفتن است، نه بر هوا پریدن و نه طی‌الارض کردن. کراماتی که به او نسبت داده‌اند و یا از او نقل کرده‌اند، همگی از نوع فراست و آگاهی از ضمیر دیگران بوده است. وی به این خاصیت در تاریخ تصوف مَثَل شده است، زیرا که سرتاسر زندگی خانقاهی او پر است از ضمیر خوانی‌ها و فراست هایی که منکران را در حق او به اقرار و قبول وا می داشته است. بیشتر مشایخ صوفیه او را به این صفت ممتاز دانسته و از او با عناوین «آگاه بر همه سینه‌ها»، «فارس غیوب»، «جاسوس و یا حارس القلوب» و حتی «مشرق الضمائر» یاد کرده‌اند.

ابوسعید همچنان که در دوران حیات مورد تکریم همگان بود و آوازه‌اش به نقاط دور دست رسید، پس از مرگ نیز در میان صوفیه به عنوان نمونه اعلی و فرد اکمل شناخته شد. در ابیات عرفانی فارسی از احوال و اخبار ابوسعید شاید بیش از هر کس دیگری داستان ساخته شد، چنانکه بسیاری از حکایات منظومه‌های عطار درباره کار‌ها و گفته‌های اوست. عطار خود را «مست جام محبت بوسعیدی» می‌شناخته و دولت عرفانش را برخاسته از دم بوسعید می‌دانسته است.

نقل است: از ابو علی سینا پرسیدند: ابوالخیر را چگونه یافتی؟ گفت: هرچه من می دانم او می بیند.

نقل است: شیخ ابوسعید ابوالخیر چند درهم اندوخته بود تا به زیارت كعبه رود. با كاروانی همراه شد و چون توانایی پرداخت برای مركبی نداشت، پیاده سفر كرده و خدمت دیگران می كرد؛ تا اینکه در منزلی فرود آمدند و شیخ برای جمع آوری هیزم به اطراف رفت. زیر درختی، مرد ژنده پوشی با حالی پریشان دید و از احوال وی جویا شد. دریافت كه از خجالت اهل و عیال در عدم كسب روزی به اینجا پناه آورده است و هفته‌ای است كه خود و خانواده‌اش در گرسنگی به سر برده‌اند. شیخ چند درهم اندوخته خود را به وی داد و گفت: برو. مرد بینوا گفت: مرا رضایت نیست تو در سفر حج در حرج باشی تا من برای فرزندانم توشه‌ای ببرم. شیخ گفت: حج من، تو بودی و اگر هفت بار گرد تو طواف كنم به ز آنكه هفتاد بار زیارت آن بنا كنم.

نقل کرد درویشی که ابوسعید ابوالخیر قدس الله روحه بر بامی بودند و جمعی از درویشان در حضرت ایشان بودند. صحبتی به غایت خوش بود. حضرت خواجه توجه به اصحاب کردند و فرمودند: شما مرا پیدا کرده اید يا من شما را؟ درویشان مجموع گفتند: ما شما را پیدا کرده ایم. خواجه فرمودند: چون حال چنین است، مرا پیدا سازید. چون این سخن گفتند از نظرها غايب گشتند و دیگران هرچه خواجه را طلب کردند نیافتند. بعد دانستند که حال چیست و از آن سخن خود استغفار کردند و گفتند: حق این است که خدمت شما ما را پیدا کرده‌اید‌. اگر جاذبه لطف شما نبودی، که را طاقت آن بودی که در صحبت قبول شما راه یافتی؟ اصحاب چون آن عذر گفتند حضرت خواجه را دیدند که بر همان موضع که پیش از آن بودند، نشسته‌اند.

نقل کرد درویشی که حضرت خواجه ما قدس الله روحه در غدیوت در منزل درویش اسحاق بودند و درویشان به ترتیب طعام مشغول بودند و در تنور آتش می کردند و زبانه آتش بلند شده بود. در آن حالت حضرت خواجه دست مبارک خود را در تنور درآوردند و فرصتی داشتند و بعد از آن بیرون آوردند. به عنایت الهی يک تار موی از دست مبارک ایشان متغیر نگشته بود.

نقل کردند: روزی اصحاب نزد حضرت خواجه حاضر بودند. لالا نام ترکی از کوفین آمد و بر خواجه سلام کرد. خواجه فرمودند: چرا آمده و چه می طلبی؟ گفت: روح شما را می طلبم. حضرت خواجه توجه به اصحاب کردند و گفتند: در دهمش؟ اصحاب گفتند: کرم حضرت بسیار است. پس از آن خواجه او را نظری فرمودند؛ در حال، چنان صفتی و حالی در او پیدا شد که از بیان بیرون بود و هر که او را می دید، شیفته او می شد و از برکات نظر ایشان، از مقبولان شد.

روزی حضرت خواجه فرمودند: این ضعیف را می باید که به باغ شما روم و اتفاقا فصل زمستان بود. چون به باغ رسیدیم. در نظر من به غایت بی طراوت نمود، گویا خارستانی و شورستانی است. خواجه فرمودند: باغ شما این است؟ حال عجبی در من تصرف کرده بود. گفتم: آری. آنگاه خواجه فرمودند: باغ شما را سبز و باطراوت سازم تا يقین شما زیاده شود. آنگاه فرمودند: نظر کنید. نظر کردم و چون گلستان پر از ریاحین مشاهده کردم. با خود گفتم: اين باغ ما نیست. خواجه فرمودند: همان باغ شماست. چون زمانی گذشت. آن باغ را بر حال اول دیدم!

درویشی نقل کرد: خواجه ما مرا به شغلی به طرفی فرستادند و اتفاقا هوا گرم بود. در وقت مراجعت در سایه درختی بنشستم و بر آن درخت تکیه کردم و به خواب رفتم. حضرت خواجه را دیدم عصایی بزرگ در دست مبارک ایشان. قصد من کردند و فرمودند: این چه جای خواب رفتن است؟ برخیز. من از آن هیبت از خواب در آمدم. دیدم: دو گرگ بر بالای سر من ایستاده اند. زود برخاستم و متوجه به قصر عارفان شدم. چون نزديک رسیدم، خواجه بر سر راه ایستاده بودند و فرمودند: کسی در چنان موضع تکیه کند؟

درویشی نقل کرد: حضرت خواجه درویشی را به طرفی روانه می کردند. چنانکه طریقه ایشان بود، او را در کنار گرفتند و حالی و صفتی همراه آن درویش کردند. اتفاقا اخی محمد در آهنین که از کبار درویشان خواجه بود، چند قدمی بدرقه آن درویش می رفت. بعد از ساعتی آن درویش افتاد و حال او دیگر شد و روح از قالب او بیرون آمد. اخی محمد در آهنین چون حالت او را مشاهده کرد، زود به حضرت خواجه رفت و قصه او را عرض کرد. خواجه کرم فرمودند و نزديک آن درویش رفتند و قدم مبارک را بر سینه او نهادند. وی در حرکت آمد و روح در قالب او درآمد. بعد خواجه فرمودند: روح او را در آسمان چهارم یافتم و بازگردانیدم.

فردی نقل می کند: روزی در محضر حضرت خواجه بودم و اتفاقا هوا ابر بود. خواجه از من پرسیدند که وقت نماز پیشین شده است؟ من گفتم: هنوز وقت نماز نشده است. خواجه فرمودند: به طرف آسمان نظر کن. چون نظر کردم هیچ حجاب نبود دیدم که جمیع فرشتگان آسمان ها به ادای فرض نماز پیشین مشغول بودند. خواجه فرمودند: چه می گویی وقت نماز پیشین شده است؟ من از آن گفته خود پشیمان شدم و استغفار کردم و مدتی در بار آن سخن بودم.

درویشی نقل می‌کند: در نسف در رکاب میمون حضرت خواجه می رفتم و ایشان از نسبت سلوک خود سخنی می فرمودند. در آن اثنای آن بسیاری از مشایخ کبار را ذکر کردند و فرمودند: در مقام سلطان ابویزید سیر کردم تا به آنجا که او رسیده بود، رسیدم و در مقام شیخ جنید و شیخ شبلی و شیخ منصور حلاج نیز سیر کردم و به آنجا که ایشان رسیده بودند، رسیدم. تا به جایی که به بارگاهی رسیدم که از آن معظم تر بارگاهی نبود. دانستم که بارگاه محمدی است. اُستاخی نکردم و آنچه شیخ ابویزید کرده بود نکردم.

عبدالصمد که از مریدان شیخ بود، می‌گفت: بیشتر اوقات که شیخ ما در این حالت به سرخس می‌شدی در هوا معلق می رفتی در میان آسمان و زمین ولیکن جز ارباب بصیرت نمی دیدند.

نقل است: شیخ ابوسعید ابوالخیر را بسیاری از اوقات با پیری مهیب و سپید جامه در بیابان می دیدند. وقتی از او پرسیدند که آن پیر چه کسی بود؟ ابوسعید گفت: خضر علیه السلام بود.

آیت الله نجابت شیرازی که از بزرگترین شاگردان آقای قاضی بودند ایشان را جزء افراد معدودی که به رتبه ده ایمان رسیده و در مقام سلمان فارسی هستند، می دانستند.

نمونه ای از اشعار ابوالخیر:

من بی تو دمی قرار نتوانم کرد   احسان تو را شمار نتوانم کرد

گر بر سر من زبان شود هر مویی   یک شکر تو از هزار نتوانم کرد

***

اسرار ازل را نه تو دانی و نه من   وین حرف معما نه تو خوانی و نه من

***

باز آ باز آ هرآنچه هستی باز آ    گر کافر و گبر و بت پرستی باز آ

شاگردان

  • امام الحرمین جوینی
  • سلمان ابن ناصرانصاری
  • حسن بن ابی طاهر جیلی
  • عبدالففار شیرویی

 

عروج ملکوتی

ابوسعید آخرین مجلس را در ۲۷ رجب ۴۴۰ ق برگذار کرد. در این مجلس ابوطاهر سعید را جانشین خود قرار داد و درباره چگونگی مراسم تشییع جنازه خود به مریدان سفارش کرد. بعد از آن، به مدت یک هفته زنده بود و در سنی افزودن بر ۸۳ سالگی در ۴ شعبان‌ همان سال درگذشت. در تشییع جنازه او، اهالی میهنه چنان ازدحام کرده بودند که تابوت او نیمی از روز به سبب انبوهی عزاداران دفن نشد، تا آنکه رئیس میهنه به وسیله عسسان راه را گشود و جنازه به خاک سپرده شد.

زندگینامه ملا آقا جان زنجانی

به نام آفریننده عشق

 

محمود عتیق معروف به حاج‌ ملا آقاجان زنجانی عالم و عارف معاصر بود که در سال ۱۲۵۲ هجری شمسی در روستای آق‌کند از توابع زنجان به دنیا آمد.

 

ویژگی ها

وی علوم دینی را در مدرسهٔ «سید» زنجان آغاز کرد. نزد علمای بزرگی از جمله فیاض دیزجی و آخوند ملا قربانعلی زنجانی تلمذ کرد. در فقه، اصول، فلسفه و عرفان تحصیل کرد و حتی در علوم غریبه نیز ید طولایی یافت. در همان دوره بود که شروع به تهذیب نفس کرد. ارادتش به اهل‌بیت مثال‌ زدنی بود و از جمله بنده‌ های به واقع مخلص و مجاهد خدا بود.

خیلی از بزرگان عرفان، دیدار با ملاآقاجان را از نقاط عطف و تأثیرگذار زندگی‌شان می‌دانستند، علمایی مثل محمدجواد انصاری همدانی و شیخ جعفر مجتهدی. بعضی از علمای بزرگ، مثل حسن مصطفوی، سید موسی شبیری زنجانی، علامه طباطبایی، علی باباخانی و علامه مهدی دشیری به علم و دانش او اعتراف کرده بودند و او را از نوابغ زمان خود به‌شمار می‌آوردند.

پس از درگذشت وی سید حسن ابطحی که بیش از همه شاگردان یاد استادش را زنده نگاه داشت در کتابی به نام پرواز روح به بررسی زندگی وی و وصف حالات و کرامات او نگاشته‌ است. حاج ملاآقاجان در آخرین نامه‌اش که چند روز قبل از فوتش نوشته بود خطاب به سید حسن ابطحی چنین گفته: «تو تنها فردی بودی که مرا تا حدی شناختی».

او در ملاقات با شخصی که از اولیای خدا بود از وی چند دستورالعمل گرفت:

  • اوّل آنکه: تا می‌توانی نگذار مردم دورت جمع شوند و به هر وسیله ای که شده از شهرت طلبی و معروفیّت بر حذر باش؛ زیرا هر قدر هم که قوی باشی این موضوع سدّ راه تو خواهد بود (و جدّا حاج ملاّ آقاجان به این دستور عمل می‌کرد و لذا با آن همه فضیلت که ما از او مشاهده کردیم، جز عدّه معدودی کسی او را نمی‌شناخت. و به مجرّد آنکه دوستانش او را معرّفی می‌کردند و جمعی دور او جمع می‌شدند کارهائی که عوام را فراری می‌داد، می‌کرد و آنها را پراکنده می‌نمود).
  • دوّم آنکه: کوشش کن نمازها را اوّل وقت بخوانی و قلب را در نماز حفظ کن و نگذار متوجّه به غیر خدا گردد.
  • سوّم آنکه: تمام عشق و علاقه ات را به صاحبان کمال و فضیلت بده و در حقیقت، عاشق علم و فضیلت و تقوی باش و برای هر چیز که خدا امتیاز قائل شده تو هم تنها برای همان چیزها امتیاز قائل باش.
  • چهارم آنکه: هر کاری را که می دانی خوب است انجام بده و بر آن کوشش کن و هر کاری را که می دانی بد است ترک کن و بکوش که به هیچ وجه آن را انجام ندهی که خدای تعالی آنچه را که نمی دانی به تو تعلیم می‌دهد.

خلاصه آن ولیّ خدا دستور دیگری که مربوط به شخص خودم بود و تنها برای ترقّیات روحی من مفید بود، به من داد و بدون آنکه اسم یا فامیلش را به من بگوید مرا مرخّص کرد. فردای آن روز وقتی دوباره به کاروانسرا رفتم، سرایدار گفت: او دیروز عصر از اینجا رفت! حاج ملاّ آقاجان اضافه می‌کرد و می‌گفت: چهل سال است که در پی او هستم ولی دیگر او را ندیده‌ام امّا دستوراتش را عمل کرده‌ام.

حاج آقای مظفری نقل می‌کنند: روزی من از مرحوم حاج ملا آقا جان سؤال کردم که آیا شما در این تازگی خدمت حضرت بقیة الله رسیده‌اید؟ گفت: بله، چند روز قبل که خدمت آن حضرت رسیدم دیدم با روی بشاشی این جمله را می‌گویند: «منم که شرق دو عالم و غرب دست من است» و به روی من تبسم می‌کنند.

من هم در جواب، در حالی که اشک شوق می‌ریختم و به پای مقدسش برای بوسه زدن می‌افتادم گفتم: منم که دیده به دیدار دوست کردم باز   چه شکر گویمت ای کارساز بنده نواز

حاج ملا آقاجان معتقد بود:

  • تنها وسیله‌ای که انسان را سریعتر به مقاصد معنوی و ترقیات روحی می‌رساند توسل به خاندان عصمت به معنی عام آن و تکمیل محبت و ولایت آن‌ها در دل است.
  • از حرم های ائمه انسان بهتر می‌تواند برای کسب کمالات استفاده کند ائمه زنده اند و پاسخ زائرین خود را می‌دهند.
  • ترقیات روحی پس از انجام واجبات و ترک محرمات بدون توسلات جدی و حقیقی به خاندان عصمت امکان‌پذیر نیست.
  • هر مقدار انسان به ترقیات روحی بیشتری بپردازد صفات حیوانی او بیشتر تحت‌الشعاع عقلش قرار می‌گیرند تا جاییکه حتی تمام قوای بدنی او تحت تأثیر قوای روحی و عقلی او واقع می‌شوند.
  • در زندگی طوری رفتار کن که میهمان خودش بدون دعوت به منزلت بیاید.
  • انسان هیچگاه در کمالات متوقف نمی‌شود و چون روح او بینهایت باقی است باید بی‌نهایت هم کمالات داشته باشد.
  • او روح را کاملا مجزا از بدن می‌دانست و روح را دارای شخصیت واقعی انسان و بدن را مرکب سواری او می‌دانست و اگر در مجلسی فقط به غذای بدن توجه می‌شد مورد اعتراض او واقع می‌گردید و می‌گفت کار شما مثل این است که به اسب من کاه و جو داده‌اید ولی خود من را گرسنه گذاشته‌اید.
  • او می‌گفت همان‌طور که غیبت ولی عصر دو قسمت داشته و به غیبت صغری و غیبت کبری تقسیم می‌شد همچنین ظهور هم به دو قسمت تقسیم می‌شود یکی ظهور صغری است که از سال ۱۳۴۰ قمری شروع شده و یکی ظهور کبری است.

 

یکی از علما می گفت: در شب جمعه ای در حرم امام حسین علیه‎ السلام نشسته بودیم و منتظر اذان صبح بودیم. از ایشان پرسیدم، صبح شده است یا نه؟ با دست اشاره کرد و گفت: ببین، ملائکه صبح پایین می ایند و ملائکه شب بالا می روند. بعد وقتی دقت کردیم، فهمیدیم که همان لحظه، موقع اذان صبح بوده است.

یکی از شاگردان حاج ملا آقا جان می گفت: یک بار در نجف، حاج ملا به من گفت: در بصره مسجدی هست، بیا به آن جا برویم و دو رکعت نماز در آن جا بخوانیم. من آن موقع نمی دانستم فاصله ی نجف تا بصره چقدر است. هنوز چند قدمی از نجف دور نشده بودیم که به بصره رسیدیم و در آن مسجد نماز خواندیم. من بعدها پی به فاصله ی زیاد بین نجف و بصره بردم. به همین خاطر به بصره رفتم و دیدم مسجدی که آن روز رفته بودیم، با همان خصوصیات در بصره وجود دارد و متوجه شدم که ایشان طی الارض کردند.

یکی از دوستان حاج ملا نقل می کند: یک بار با حاج ملا آقا جان به امام زاده داود رفته بودیم. شب هنگام بود که به من حالی دست داد. به حرم رفتم و از آن حضرت، چند حاجت طلب کردم. وقتی به محل اقامت مان برگشتم، حاج ملا همان طور که دراز کشیده بود، دست مرا گرفت و حاجاتی را که از دل گذرانده بودم، یک به یک بیان کرد و گفت: نشد شما فرزندان فاطمه زهرا سلام الله علیها چیزی بخواهید و به شما داده نشود. تو سه حاجت خواستی و هر سه را به تو دادند. اما در چهره ی تو یک خطر حس می کنم و آن، این است که این شاه ظالم را دعا می کنی.

ملّا آقا جان می گوید: من یک روز متوسل به حضرت علی اکبر (ع) فرزند بزرگ حضرت سید الشهدا (ع) شده بودم و از آن بزرگوار حاجت می خواستم. قلبم مملو از محبت او بود. ناگهان دیدم از گوشه اتاق، مثل آنکه فرش می سوزد، دودی بلند شد و این دود در گوشه اطاق به مقدار حجم یک انسان متراکم گردید. کم کم بالای آن دود، سری شبیه به سر یک انسان متشکّل شد. من متوجه شدم که او یکی از شیاطین است و با من کاری دارد.

ناگهان با صدایی شبیه به صدای آهنی که بر آهنی بکشند و بسیار ناراحت کننده بود، به من گفت: من یکی از بزرگان جن هستم. می دانم نمی توانی محبت حضرت علی اکبر (ع) را از قلبت خارج کنی ولی اگر به زبان هم بگویی من او را دوست نمی دارم، من در خدمت تو قرار می گیرم. من گفتم تو که با این اندیشه، مسلمان نیستی و جزو شیاطین هستی و نمی توانی در امور معنوی به من کمک کنی و در امور مادی هم اگر اختیار تمام کره زمین را به من بدهی من یک چنین جمله ای را نمی گویم. او فریادی که دل مرا از جا کند و حالت ضعف به من دست داد کشید و ناپدید شد.

آقای حاج محمود حاج محمدی همدانی نقل می کرد: مرحوم آقای حاج شیخ جواد انصاری که از علمای اهل معنی همدان بود از مشهد برگشته بود و حاج ملا آقاجان در همدان در منزل ما آمده بود آقای انصاری به خاطر ارادتی که به حاج ملا آقاجان داشت به دیدن ایشان آمد مرحوم حاج ملا آقاجان به مرحوم آقای انصاری فرمود: سفر مشهد برایت خوب بود، استفاده خوبی کردی. آقای انصاری گفت: نه،خوب نبود استفاده ای هم نکردم آقای حاج ملا آقاجان فرمود: چرا استفاده معنوی کردی به نشانی آنکه فلان روز در فلان ساعت در فلان محل از صحن با فلان شخص نشسته بودی و عمامه ات را روی زانویت گذاشته بودی. آقای انصاری می گفت: به قدری این نشانی دقیق بود که من بیش از پیش به قدرت روحی او معتقد شدم و دانستم که او به قدری احاطه ی روحی قوی دارد که مرا در آن محل دیده و حالات مرا مشاهده کرده است.

ملا آقاجان می گوید: یک روز وارد حرم حضرت معصومه سلام الله علیها در قم شدم در قسمت بالای سر ناگهان حجاب ها از مقابل چشمم برداشته شد. دیدم حضرت معصومه سلام الله علیها با سه نفر دیگر از خانم ها در حرم نشسته اند. حضرت معصومه سلام الله علیها به من فرمودند: روضه بخوان. من هم مشغول خواندن اشعار دعبل در مصیبت حضرت سیدالشهدا علیه السلام شدم و آنها گریه کردند.

از فردی نقل است: در سال اولی که با مرحوم حاج ملا آقاجان آشنا شده بودم. يك شب تابستان، روی بام منزل، من و دوستم مرحوم شهید هاشمی نژاد و پدرم در خدمت ایشان نشسته بودیم و او درباره مطالب معنوی و ترقیات روحی با ما سخن می گفت. ناگهان کلامش را قطع کرد و رو به اقای هاشمی نژاد کرد و گفت: فلان روایت در فلان کتاب است، البته هم روایت را خواند و هم نام کتاب را برد. ما از موضوع اطلاعی نداشتیم و فکر می کردیم که با سابقه قبلی بوده ولی چون در آقای هاشمی نژاد تغيير حالی پیدا شد و گفت: حاج آقا شما از کجا می دانستید که من می خواهم این حدیث را سوال کنم؟! ما دانستیم که آن مرحوم از اراده و قلب آقای هاشمی نژاد خبر داده است.

جناب آقای یگانه نقل کرد: شخصی به من گفت من هر سال می‌رفتم زیارت حضرت علی‌ بن موسی الرضا علیه السلام. یک سال نتوانستم بروم تا اینکه از ناراحتی روز بیست و نهم شعبان رفتم بیابان. ناگهان دیدم مرحوم حاج ملا آقاجان ظاهر شد و گفت: فلانی چرا ناراحتی و من جریان را نقل کردم. ایشان به من گفت: به یک شرط تو را به زیارت می‌برم و آن اینکه چشمت را ببندی و صلوات بفرستی و من این کار را کردم. وقتی چشم باز کردم، مشاهده کردم که در حرم آقا هستم. زیارت کردیم و من به حاج ملا آقاجان گفتم: بمانم؛ ایشان گفت: نه، امشب شب اول ماه مبارک رمضان است و باید برگردیم.

مرحوم حاج ملا آقاجان به شخصی فرموده بودند: امام حسین علیه السلام به من لقب عتیق دادند و به من فرمودند: «انت عتیق» یعنی تو از وابستگی های دنیا آزاد هستی. یک روز ایشان عبایش را خودش رفو می‌کرد و به همراه خود گفت: من تمام صنعت‌ها را می‌دانم!

ملا آقاجان در اواخر سال ۷۰ که می خواستند از کشور سوریه به ایران تشریف بیاورند یک روز از حرم حضرت زینب سلام الله علیها تشریف آوردند و گفتند که من دیگر باید بروم (یعنی از دنیا بروم) و از من خواسته‌اند که بروم. ما بچه‌ها مقداری بی‌تابی کردم و رفتیم حرم و آنجا خواهش کردیم که این اتفاق نيفتد. ایشان فرمودند: یک راه دارد و آن اين است که یک دوره قرآن و چند کار دیگر انجام دهید. وقتی ما این اعمال را انجام دادیم ایشان فرمودند ده سال دیگر تمدید کردند و این ده سال تا حدود سال فوتشان طول کشید.

شهید هاشمی می گفت: سه حاجت داشتم که از امام رضا علیه السلام خواسته بودم و کسی از آن اطلاع نداشت. ملا آقاجان به من گفت: امام رضا علیه السلام فرموده اند: آن سه حاجت را به تو دادیم.

دوستی می گفت: در کوفه، يک سفر در خدمت ملا آقاجان بودم و مایل شدم برای انجام کاری به بصره بروم. ایشان در یک لحظه مرا به بصره رسانید و کارم را انجام دادم و باز به کوفه برگشتیم!

 

عروج ملکوتی

وی در سال ۱۳۳۵ هجری شمسی از دنیا رفت مقبره وی در قبرستان پائین شهر زنجان می‌باشد. مقبره وی تاکنون چندین بار توسط سید حسن ابطحی مرمت و بازسازی شده و اکنون زیارتگاه مشهوری در زنجان است.