نوشته‌ها

زندگینامه علی بن مهزیار اهوازی

 

به نام آفریننده عشق

 

علی بن مهزیار اهوازی دورقی، فقیه، محدث و از رهبران و سرشناسان شیعه در اوایل قرن سوم قمری بود. وی نزد امامان شیعه جایگاه والایی داشت و از یاران نزدیک امام جواد (ع) و امام هادی (ع) و وکیل ایشان در برخی نواحی بود.

 

ویژگی ها

پدر علی به نام مهزیار، مسیحی و اهل هند بود که اسلام آورد و سپس در یکی از روستاهای اهواز ساکن شد. علی بن مهزیار نیز همراه پدرش، در همان دوران نوجوانی به دین اسلام گروید. برخی معتقدند که وی اهل «هندیجان فارس» است. در دوره‌های گذشته «هندیجان» از شهرهای دورق قدیم (جزء فارس) محسوب می‌شد. در احوال علی بن مهزیار آورده‌اند: «هنگام طلوع خورشید برای خدا به سجده می‌افتاد و سرش را بلند نمی‌کرد تا اینکه هزار نفر از برادران دینی‌اش را دعا می‌کرد. از این‌ رو، پیشانی وی در اثر سجده‌های زیاد و طولانی، همانند زانوی شتر، پینه زده بود.» بنا بر نقل شیخ طوسی، علی بن مهزیار از مفسران قرن سوم هجری است و بیش از سی کتاب و رساله در زمینه‌های مختلف معارف اسلامی دارد. نام وی در اسناد حدود ۴۳۷ روایت آمده است.

علی بن مهزیار از امام رضا (ع) حدیث نقل کرده‌ است. وی از یاران نزدیک و وکلای امام جواد (ع) و امام هادی (ع) به شمار می‌رود که توقیع امام برای او هنوز موجود است. امام جواد (ع) در نامه‌ای علی بن مهزیار را چنین تحسین می‌کند: «ای علی! در پیروی کردن، انجام دستورها، خیرخواهی و پندگویی تو را آزمودم (و تو سرافراز از بوتۀ آزمایش بیرون آمدی). پس اگر بگویم کسی را مانند تو ندیده‌ام، چه بسا راست گفته باشم. خداوند به تو بهشت برین و آن مقامات والایی که نمی‌دانی، پاداش دهد. من مقام تو و خدمات شبانه روزی تو را در سرما و گرما از نظر دور نداشته‌ام. از خداوند می‌خواهم در روز قیامت که همه را گرد می‌آورد، آن چنان مخلوقات خود را شیفته و دوست‌دار تو کند که مایۀ رشک باشد. به درستی که خداوند شنوندۀ دعاهاست.»

همچنین امام جواد (ع) در جواب یکی از نامه‌های علی می‌نویسند: «اما راجع به دعایی که از من خواسته بودی؛ تو نمی‌دانی که خداوند تو را در نزد من چگونه قرار داده که به خاطر محبتی که به تو دارم گاهی تو را به نامت می‌خوانم. خداوند آنچه را به تو روزی کرده به بهترین شکل پایدار گرداند و با خشنودی من از تو، او هم از تو خشنود گردد و تو را به آرزویت نائل گرداند و با رحمت خودش تو را در فردوس اعلی مهمان سازد. خداوند تو را حفظ کند و دوست بدارد.»

علی بن مهزیار از‌ جانب امام هادی (ع) نیز وکالت داشت و توقیعاتی از طرف امام درباره درستی و درست‌کاری وی برای شیعیان صادر‌ شده‌ است‌. به نوشته نجاشی، ابن مهزیار با علی بن اسباط که فطحی مذهب بود، مناظراتی داشت و مسائلی در این باره میان آن دو رد و بدل گردید. سرانجام آن دو مسائل مورد بحث خود را پیش امام جواد (ع) بردند که این امر، با بازگشت علی بن اسباط از عقیده باطل خود، خاتمه یافت. شیخ طوسی در مورد او می‌گوید: «او دانشمندی مورد اعتماد و دارای اعتقادی راسخ و صحیح بود و از اصحاب امام جواد (ع) و امام هادی (ع) نیز به حساب می‌آمد.» کشی این‌گونه از وی یاد می‌کند: «علی بن مهزیار، مسیحی بود ولی خداوند متعال او را هدایت کرد. وی از مردم هند (هندیجان) بود که از روستاهای فارس محسوب می‌شد و بعدها در اهواز سکنی گزید.»

وی در نقل روایاتش چنان موثق بوده که هيچ دانشمندی زبان به نکوهش وی باز نکرده است. شیخ عباس قمی که مردی دقیق‌ النظر و بافر است و در به کارگیری الفاظ نسبت به افراد حساسیت فوق العاده‌ای داشته است، آنگاه که در سفینة‌ البحار به نام «علی بن مهزیار» می‌‌رسد، به طور شایسته و مفصل از وی یاد می‌کند و ضمن اظهار وثاقت و بزرگواری وی، نظرات دیگر بزرگان و فرهیختگان را در مورد وی بیان می‌‌نماید و ماجرای مشاهده نور در مسواک ابن مهزیار را به تفصیل ذکر می‌‌کند.

نقل است که علی بن مهزیار به دستور امام جواد (ع) برای دفع زلزله‌ای که در اهواز پیش آمده بود، دعا کرد و با دعای او زلزله پایان یافت.

برخی از  خدمات علی بن مهزیار: ۱. شناساندن امام هادی (ع) به مردم بعد از شهادت امام جواد (ع) ۲. تبیین مسائل فقهی و پاسخگویی به سؤالات فقهی مردم ۳. رساندن نظر فقهی امام به مردم ۴. ترویج ولایت امام جواد (ع) در ایران زمین به ویژه اهواز ۵. بر عهده گرفتن وکالت امام جواد و امام هادی (ع) ۶. برقراری ارتباط مردم با امام، با وجود خفقان عباسی

 

اساتید

  • محمد بن ابی عمیر
  • احمد بن اسحاق ابهری
  • احمد بن محمد بن ابی‌نصر بزنطی
  • حسن بن علی بن فضال
  • حسن بن محبوب
  • حسین بن سعید اهوازی

 

عروج ملکوتی

از تاریخ وفات علی بن مهزیار اطلاع دقیقی در دست نیست؛ ولی سال رحلت او را حدود ۲۵۴ قمری تخمین زده‌اند. در دو شهر اهواز و جاجرم، بقعه‌هایی به علی بن مهزیار منسوب است. اهالی هر دو شهر، بقعه شهر خود را متعلق به علی بن مهزیار اهوازی می‌دانند. اهالی جاجرم که چندین سال قبل جهت تعمیر بنای آرامگاه خواجه مهزیار، نبش قبر کرده بودند، اولا جنازۀ وی را سالم یافته و از آن روز اعتقاد کاملی پیدا کرده و نذورات فراوان می‌کنند؛ ثانیا سنگ قبری کشف کرده‌اند که روی آن نوشته شده «هذا مرقد ماهزیار» و قسمتی از سنگ هم خوانده نمی‌شود. چنین به نظر می‌رسد که آرامگاه جاجرم مربوط به علی بن مهزیار و بقعۀ موجود در اهواز مربوط به علی بن ابراهیم بن مهزیار باشد.

زندگینامه محمد هادی تألهی همدانی

 

به نام آفریننده عشق

 

محمدهادی تألهی همدانی (۱۳۲۱ – ۱۴۱۷ قمری)، فقیه، عارف و از اساتید معاصر حوزه علمیه همدان بود.

 

ویژگی ها

وی در شب جمعه پنجم شوال سال ۱۳۲۱ قمری (۱۲۷۹ شمسی) در خانواده‌ای روحانی در همدان متولد شد. پدرش مرحوم آیت‌ الله شیخ مرتضی تألهی، از بزرگان عصر خود به شمار می‌رفت. ایشان در تقوا، فقاهت، حکمت، فلسفه و عرفان صاحب‌نظر بود. اجداد محمدهادی، همگی از اهل فضل و کمال و متوطن در همدان بودند. آیت‌ الله تألهی همدانی، به علت اینکه تنها فرزند ذکور خانواده بود، بعد از وفات پدر بزرگوارش، سرپرستی خانواده را بر عهده گرفت؛ لذا نتوانست به خارج از همدان و به مراکز علمی آنجا عزیمت نماید. بنابراین کلیه تحصیلاتش را در همدان گذراند.

تألهی همدانی، مقدمات و سطح دروس حوزه را نزد پدر و عموی خود گذراند و سپس سال‌های متمادی به تحصیل و تدریس در مدرسه زنگنه همدان مشغول شد. علاوه بر این، از بزرگانی که در گوشه و کنار شهر می‌زیستند بهره گرفت. از مهم‌ترین اساتیدش، مرحوم آیت‌ الله حاج میرزا علی‌آقا خلخالی بود که از علما و بزرگان نجف اشرف و مورد تأیید آیات عظام، اصفهانی و نائینی به شمار می‌رفت. محمدهادی از آیت الله خلخالی بهره‌های فراوانی برده و با وی مأنوس بود و در بیشتر اوقات در نماز جماعت ایشان حاضر می‌شد. ایشان همچنین از مرحوم آیت‌الله حاج سید علی نجفی که از شاگردان مبرز آخوند ملا حسینقلی همدانی بودند، استفاده نمود. او در مسیر سیر و سلوک، سال‌ها نزد آیت‌ الله شیخ علی گنبدی کسب فیض کرد.

آیت‌الله تألهی، مراتب علم و تقوا را چنان با شوق و شتاب طی کرد که مورد تجلیل عالمان ربانی و پویندگان مسیر حقیقت قرار گرفت، تا آنجا که از آیات عظام محمدحسین نائینی، سید ابوالحسن اصفهانی و عبدالهادی حسینی شیرازی اجازاتی دریافت نمود. آیت الله حسن زاده آملی برای شرکت در همایش بزرگداشت مرحوم آیت الحق ملا حسینقلی همدانی، به همدان آمده بودند. حال آیت الله تألهی مساعد نبود؛ اما با وجود کسالت این دیدار را پذيرفتند. علامه حسن زاده آملی ابتدا عرض کردند: آقا از بزرگان و اساتیدتان بفرمایید و بعد درخواست نصیحت کردند. ایشان فرمودند: زیره به کرمان بردن است.

بالاخره قبول کردند. کمی از اساتیدشان آیت الله شیخ مرتضی تألهی، آیت الله میرزا علی آقا خلخالی و آیت الله سید علی عرب فرمودند. سپس کمی درباره «ذکر» سخن گفتند و اینکه انسان دائما باید ذاكر باشد و باید عالم را محضر حق تعالی ببیند و پیرامون این موضوع مطالبی را بیان فرمودند. در بین سخنان ایشان، آیت الله حسن زاده می‌فرمودند: آمنتُ… آمنتُ… .

آیت الله حسن زاده بسیار به وجد آمده بودند و گویی شوق، وجودشان را فراگرفته بود. دستان آیت الله تألهی را در دست گرفته بودند و نوازش می‌کردند و می‌فرمودند: آقاجان! شما از اوتاد هستید، شما به مقام عندیت رسیده‌اید. برکت‌ها به (خاطر) وجود شما به ما می‌رسد. وقتی برای پذیرایی میوه و چای آوردند، علامه حسن زاده دو میوه برداشتند و فرمودند این‌ها را برای تبرک با خود می‌برم. آیت الله تألهی با اینکه کسالت داشتند و پله‌های خانه زیاد بود، ولی آن همه پله را پایین آمدند و تا درب خروجی منزل، آیت الله حسن زاده را بدرقه فرمودند. بعد از این دیدار، به همراه آیت الله حسن زاده به دیدار یکی دیگر از بزرگان و مشاهیر عرفان همدان رفتیم. وقتی از منزل ایشان بیرون آمدیم به آیت الله تألهی اشاره کردند و سه بار فرمودند: آن شیخ… آن شیخ … آن شيخ.

محمد حسن معزی تهرانی می‌گوید: روزی به همراه آیت الله معزی تهرانی برای دیدن ایشان از قم به همدان آمدیم. اولین ملاقات این دو عارف وارسته با یکدیگر بود. در همان جلسه اول حدود دو ساعت با هم در خلوت گفتگو کردند. بعد از دیدار، دیدم قبای آیت الله معزی از گریه خیس شده بود. بعد فرمودند: چرا ما دیر به ایشان رسیدیم؟ پس از این دیدار، گفتم: بیایید به مقبره بوعلی سینا برویم. گفتند: بوعلی را دیدم. گفتم: به مقبره باباطاهر برویم. گفتند: او را هم دیدم. بعد فرمودند: همه را در ایشان دیدم.

آیت الله انصاریان می‌گوید: همان سال، بنده برای بازدید به منزل ایشان رفتم و نمی‌دانستم در چه منزلی زندگی می‌کنند. وارد شدم و دیدم منزلی است که از همه زر و زیورهای دنیا خالی است. فقط یک فرش معمولی پهن بود و در و دیوار آجری و رنگ پریده و اتاق هایی با تیر چوبی و خانه‌ای محقر بود. من همان‌جا گفتم: اگر کسی ایشان را ببیند، کاملا طبق روایاتی است که برای ما از زندگی حضرت مسیح بیان شده است، انسان یاد زندگی عیسی بن مريم (ع) می‌افتد.

نقل است: خانمی از اهالی روستای علی آباد همدان، برادر زاده جوانی داشت که معتاد شده بود. شدت اعتیاد این جوان آنقدر زیاد بود که نه توانی در جسم داشت، نه صحتی در مزاج و نه قدرتی برای کار. با سر و روی آلوده در روستا پرسه می‌زد. این خانم از دیدن وضعیت برادرزاده جوانش خیلی نگران و ناراحت بود. تصمیم می‌گیرد او را محضر آیت الله تالهی در همدان ببرد. وی نقل می‌کرد: با برادرزاده‌ام وارد منزل آیت الله شدیم. عرض کردم: آقا این جوان را آورده‌ام، بلکه شما آدمش کنید. آیت الله لبخندی زدند و فرمودند: بگو بیاید نزدیک من بنشیند. جوان کنار ایشان نشست و آیت‌ الله لب مبارک را نزدیک گوش او بردند و چند جمله دم گوش او صحبت کردند. سپس با لبخندی پر از مهربانی رو به من کرده و فرمودند: آدم شد. آن جوان نیز بعد از آن اتفاق ذره‌ای از اعتیاد در بدنش نماند و به کلی تغییر کرده و انسان دیگری شد.

در دوران جنگ تحمیلی، رزمندگان پیش از اعزام به جبهه، برای شنیدن موعظه و کسب آمادگی معنوی خدمت ایشان می‌رسیدند. روزی با تعدادی از رزمندگان خدمت ایشان رسیدیم. هنگام خداحافظی معظم له فرمودند: خوشا به سعادت شما؛ بعد در بین جمعیت به سمت یکی از بسیجی‌ها رفتند و دست برشانه او گذاشتند و فرمودند: «شما مسافرید؛ به مقصد که رسیدید، سلام ما را هم به اهل مقصد برسانید.» بعدها از بین آن رزمندگان، همان فرد به شهادت رسید.

آقای دریایی نقل می کند: روزی در منزل نوه آیت الله حسین فاضل نشسته بودیم. ناگهان آیت الله تألهی از جا برخاستند و فرمودند: الآن زلزله می‌شود. بعد از دقایقی زلزله رخ داد. ایشان فقط می‌گفتند: لاحول و لا قوة الا بالله.

یکی از طلاب می‌گوید: روزی با عجله سمت منزل ایشان حرکت کردم که به موقع به درس برسم. ماشین را جایی پارک کردم که مناسب نبود و هزار تومان جریمه شدم. خدمت آقا رسیدم. ایشان فرمودند: در جیب من ۱۵۰۰ تومان است. هزار تومان ر برای خودت پردان ۵۰۰ تومان‌ هم به فلانی بده.

نقل است: مرحوم آقا در حیات منزل، مرغ و خروس نگهداری می‌کردند. یک روز یکی از مرغ‌ها مریض شد. آقا که طاقت ناراحتی و رنج کشیدن حتی حیوانات را هم نداشتند، چند دانه انار به آن مرغ دادند و آن مرغ هم خوب شد.

شخصی می‌گوید: روزی به منزل آیت الله تألهی رفتم. به من انگور تعارف کردند. انگور برای من ضرر داشت و سال‌ها بود که انگور نمی خوردم؛ از طرفی هم نمی خواستم از امر ایشان سرپیچی کنم. عرض کردم: آقا انگور نمی خورم. فرمودند: این بار را بخورید. به احترام ایشان انگور را برداشتم و خوردم. از آن به بعد ضرر انگور از من برداشته شده و دیگر ضرری برای من ندارد.

تألهی همدانی می‌گوید: نوجوان که بودم، مادرم مرا برای نماز شب بیدار کرد و گفت: وقت نماز شب است، برخیز. برخاستم دیدم بانویی در حالیکه چادر سفیدی بر سر داشت از روی دیوار منزل عبور کرد. صدا زدم: مادر کجا؟ مادر سرش را از زیر پتو بیرون آورد و گفت: هادی خواب دیده‌ای؟ ناگهان برگشتم ببینم آن بانوی سفید پوش کیست؟ دیدم به سمت آسمان رفت.

مردم محله جولان (محل سکونت آقا در همدان) در زمان بمباران‌های جنگ تحمیلی بر این اعتقاد بودند که تا آقا در این محله هستند، آسیبی به این محله نمی‌رسد و جالب اينکه علی رغم بمباران‌های متعدد همدان، اين محله هیچ آسیبی ندید.

فرزند ایشان می گوید: پدرم خواییده بود ولی از داخل اتاق صدای نماز به گوش می‌رسید. دقت کردم، حمد و سوره و اذکار رکوع و سجود همه را به جا آورد. یک نماز تمام و کمال را در خواب می‌خواند. نماز ملکه روح او شده بود.

از منظر فرهیختگان

آیت‌الله بهجت می‌گوید: «ایشان مایه برکت برای این شهر (همدان) است. قدر ایشان را آیندگان خواهند دانست.»

محمدصادق حسینی طهرانی می‌گوید: «مرحوم علامه والد (علامه محمدحسین حسینی طهرانی) همواره می‌فرمودند که مرحوم حضرت آیت‌ الله انصارى می‌فرمودند: در همدان دو نفر بى‌هوا هستند، یکى آیت‌الله حاج سید مصطفى هاشمى و دیگرى آیت‌ الله تألهى و آیت‌ الله تألهى بى‌هواترند و وقتى رفقاى همدان از ایشان پرسیده بودند که در غیاب شما در نماز چه کسى شرکت کنیم، فرموده بودند در نماز یکى از این دو نفر.»

ملاعلی همدانی می‌گوید: «ایشان سلمان زمان هستند. گاهی بلا به همدان نزدیک می شود، ولی به احترام حاج شیخ هادی از شهر دور می‌شود.»

آیت الله انصاری همدانی می‌گوید: «نماز خواندن پشت سر ایشان لیاقت می خواهد.» آیت الله تألهی نیز فرموده بودند: «من و آقای انصاری یک روح بودیم در دو بدن.»

محمدتقی انصاری همدانی می‌گوید: «قبل از اینکه علامه حسن زاده آملی برای شرکت در کنگره بزرگداشت مرحوم آخوند ملاحسینقلی همدانی به همدان بروند، با ایشان تماس گرفتم و خدمتشان گفتم اگر همدان بروید و به دیدن آیت الله تالهی نروید مثل این است که به مشهد برويد و حرم نروید. ایشان فرمودند: عجب! و خیلی تعجب کردند. روز ملاقات با اینکه تا آن تاریخ ایشان را ملاقات نکرده بودند در همان دیدار اول خم می‌شوند تا پای ایشان را ببوسند اما ایشان نگذاشته بودند.»

علامه حسن زاده آملی می‌گوید: «هیهات که حوزه قم مثل ایشان تحویل بدهد، من فانی در تالهی شدم.»

اسماعیل دولابی می‌گوید: «من شاگرد کوره آجرپزی در تهران بودم؛ تعريف شيخ جواد انصاری را شنیدم و برای دیدن ایشان به همدان آمدم. دیدم اینها دوقلو هستند. صبح تا ظهر در جولان محضر آقای تألهی بودیم و ظهر تا شب محضر آقای انصاری.»

محمد علی عراقچی به کسانی که برای شنیدن نصیحت و موعظه خدمت ایشان رسیده بودند فرموده بود: «با بودن آقای تألهی نباید سراغ امثال ما بیایید. ما جامانده های کاروان تألهی هستیم. اوست که به وصال و لقا رسیده است.»

 

آثار

  • حاشیه بر قواعد انصاری
  • شرحی بر مجموعه حاج ملاهادی سبزواری
  • رساله‌ای در معرفت نفس
  • رساله‌ای در برکات و مشتبهات قرآن مجید
  • رساله‌ای درباره حضرت مهدی (عج)
  • رساله‌ای در تعقیبات نماز

 

عروج ملکوتی

این فقیه عارف سرانجام در سال ۱۴۱۷ قمری برابر با ۱۳۷۵ شمسی در ۹۶ سالگی به علت کهولت سن، دار فانی را وداع گفت و در باغ بهشت همدان مدفون گردید.

زندگینامه محمدتقی آملی

به نام آفریننده عشق

 

محمدتقی آملی (۱۳۰۴ – ۱۳۹۱ قمری)، فقیه امامی و از فیلسوفان شیعه در قرن ۱۴ شمسی بود که در سال ۱۳۰۴ قمری در تهران و در خانواده‌ای فرهیخته، دیده به جهان گشود.

 

ویژگی ها

هنگامی که استعداد آموزش در محمدتقی فراهم شد، پدرش او را به مکتب سپرد تا خواندن و نوشتن را فرا بگیرد. پس از آن، وی را به مدرسه علمیه خازن الملک فرستاد. محمدتقی در سن ده سالگی، کتاب‌هایی چون سیوطی و جامی را به خوبی فرا گرفت و در این راه به موفقیت‌هایی رسید. او مقدمات علوم را نزد پدر آموخت؛ پس از آن نزد عالمان دیگری مانند شیخ عبدالنبی نوری و میرزا حسن کرمانشاهی درس خواند. در سال ۱۳۴۰ قمری به نجف اشرف رفت و تا سال ۱۳۵۳ قمری، از محضر استادانی چون میرزای نایینی و آقا ضیاء عراقی (اراکی) و آقا سید ابوالحسن اصفهانی بهره یافت. سپس به تهران بازگشت و به تصنیف و تدریس مشغول شد.

آملی، فقیهی گوشه‌نشین بود. از پذیرفتن مسئولیت ریاست گریزان بود و تا پایان زندگی نیز از نوشتن رسالۀ فتوایی خودداری کرد. آیت الله شیخ محمدتقی آملی در جستجوی استاد، بسیار زحمت کشید تا سرانجام به محضر عارف فرزانه، میرزا علی آقا قاضی راه یافت و در مکتب معرفت، مقبول ارباب سلوک و عرفان گردید. مرحوم میرزا علی آقا قاضی، در این خصوص فرموده است: «کسی که به استاد رسید، نصف راه را طی کرده است.»

شیخ محمدتقی آملی در مسیر رسیدن به استاد، چنین می‌نگارد: تا سال ۱۳۴۸ قمری نه آنکه خود را مستغنی دیدم، بلکه ملول شدم؛ چه آنکه طول ممارست از تدرس و تدریس و مجالس تقریر تاجار حرم مطهر منعقد می‌داشتم، خسته شدم. به علاوه کمال نفسانی در خود نیافتم، بلکه جز دانستن چند ملفقاتی، که قابل هزاران نوع اعتراض بوده، چیزی نداشتم و همواره از خستگی ملول در فکر برخورد با کاملی، وقت می‌گذراندم و به هر کس می‌رسیدم، با ادب و خضوع، تجسسی می‌کردم که از مقصود حقیقی اطلاعی بگیرم.

در خلال این احوال، به ژنده‌پوشی برخوردم و شب‌ها را در حرم مطهر حضرت امیرالمومنین (ع) تا جار (اذان صبح) حرم با ایشان به سر می‌بردم؛ و او اگر چه کامل نبود لکن من از صحبتش استفاداتی می‌بردم، تا آنکه موفق به ادراک خدمت کاملی شدم و به آفتابی در میان سایه برخوردم و از انفاس قدسیه او بهره‌ها بردم. آن عارف کامل همان «میرزا علی آقا قاضی» است. در سال ۱۳۳۹ شمسی، آیت الله آملی و جمعی از علمای دیگر طی اعلامیه شدیداللحنی اعتراض خود را درباره شناسایی رژیم اشغال‌گر قدس از سوی رژیم شاه به اطلاع جهانیان رساندند. در خرداد ۱۳۴۶ طی صدور بیانیه‌ای به دفاع از مردم مظلوم فلسطین برخاسته و تجاوز نظامیان صهیونیست به سرزمین فلسطین را محکوم کردند.

آیت الله آملی مرد وارسته و شایسته‌ای بود؛ مرد خاکی و در اوج تواضع و اخلاق بود؛ طلبه‌ها نه فقط استفاده علمی از محضر ایشان می‌بردند بلکه استفاده اخلاقی به مراتب، بیشتر بوده است. بسیار مودب بود و هیچ به عناوین و القاب علاقه‌ای نداشت. وقتی کتاب حاشیه بر شرح منظومه، به نام “درر الفوائد” را نوشت، نمی‌خواست اسم آیت الله یا القاب دیگر روی کتاب بیاید؛ می‌گفت: همان اسم «محمدتقی آملی» کافی است.

ایشان در محیط خانواده، سخت‌گیر و ترش‌رو نبوده است و علاقه خاصی به فرزندان و نوه‌ها، خصوصا نوه‌های سید خود داشته است. در امور منزل مداخله نمی‌کرد و بیشتر وقتشان به نوشتن کتاب و مطالعه، سپری می‌شد و یا اینکه ملاقات حضوری داشته و در اوقات فراغت به عبادت مشغول بود. با همسایگان و اهل محل، بسیار مهربان و خوش‌برخورد بودند. از جمله نصیحت‌های ایشان این بوده است: «نماز اول وقت را ترک نکنید و خوش اخلاق باشید و از مال حرام بپرهیزید.»

علامه طباطبایی می‌نویسد: مرحوم قاضی می‌فرمود: بعضی از افراد زمان ما، مسلما ادراک محضر مبارک آن حضرت را کرده‌اند و به خدمتش شرفیاب شده‌اند. یکی از آن‌ها در مسجد سهله در مقام آن حضرت، که به «مقام صاحب‌الزمان» معروف است، مشغول دعا و ذکر بود که ناگهان می‌بیند آن حضرت با در میانه نوری بسیار قوی، که به او نزدیک می‌شدند؛ و چنان ابهت و عظمت آن نور او را می‌گیرد که نزدیک بود قبض روح شود. نفس‌های او قطع و به شمارش افتاده بود و تقریبا یکی دو نفس به آخر مانده بود که جان دهد؛ آن حضرت را به اسماء جلاله خدا قسم می‌دهد که دیگر به او نزدیک نگردند. بعد از دو هفته که این شخص در مسجد کوفه مشغول ذکر بود؛ حضرت بر او ظاهر شدند و مراد خود را می‌یابد و به شرف ملاقات می‌رسد. مرحوم قاضی می‌فرمود: «این شخص، آقا شیخ محمدتقی آملی بوده است!»

آیت الله شیخ محمدتقی آملی نوشته است: شبی در مسجد کوفه بیتوته داشتیم و در سحر ـ بعد از ادای نماز شب ـ به سجده رفته، مشغول ذکر یونسیه بودم و در آن اوقات، آن ذکر مقدس را در سحر در حالت سجده، چهار صد مرتبه یا بیشتر به دستور استاد می‌گفتم. در آن هنگام که در مسجد مشغول بودم، حالتی برایم روی داد که نه خواب بودم و نه بیداری، به طوری که سر از سجده برداشتم و برای نماز صبح تجدید وضو نکردم؛ دیدم حضرت ولی عصر (عج) را و مکالماتی بین این ذره بی‌مقدار و آن ولی کردگار شد که الان به تفاصیل آن آگاه نیستم؛ از آن جلمه، پرسیدم: این اصول عملیه که فقها در هنگام نقد و نیل اجتهادی به آن عمل می‌کنند، مرضی هست؟ فرمودند: بله، اصول عذریه و عمل به آن مطلوب.

عرض کردم: در باب عمل به اخبار، دستور چیست؟ فرمودند: همان است که فقها به آن اخذ و عمل به همین اخبار در کتب معموله، مجزی است. عرض کردم: در مورد «مناجات خمس عشر» چه دستور می‌فرمایید با وجودی که به سندی مأثور از معصوم نیست؛ آیا خواندن روا است؟ فرمود: به همین نحوی که علما معمول می‌دارند، عمل کردن رواست و عامل، مأجور است. آیت الله شیخ محمد تقی آملی می‌فرمودند: مکاشفه‌ای است درحرم مطهر حضرت امیرالمؤمنین (ع)، برای بنده اتفاق افتاد و آن‌چنان است که در اوایل تشرفم به نجف اشرف، روزی در شاه نشین بالا سر مطهر، مشغول نماز زیارت بودم و درنمازهای مستحبی به «السلام علیکم و رحمة الله و برکاته» اکتفا می‌کردم. هنگامی که سلام نماز را گفتم، در سمت دست راست خود، سیدی جلیل را دیدم که عرب بود، به زبان فارسی شکسته به این ضعیف فرمود: چرا در سلام نماز به همین صیغه اخیر اکتفا کردی و آن دو سلام را نگفتی؟!

عرض کردم: نماز مستحبی بود و من در نمازهای مستحبی به همین سلام آخرین اکتفا می‌کنم. فرمود: آن قدر از فیوضات از دستت رفت که قابل شمارش نیست! وقتی که سید چنین گفت، این ضعیف متوجه ضریح مقدس شدم و از طرف قبله، دیگر حرم و گنبد و بنای صحن را نمی‌دیدم و تا چشم کار می‌کرد، جوّی لایتناهی و عالمی مملو از نور بود که همه ی آن‌ها ثواب سلام‌هایی بود که از این ضعیف فوت شده بود! با نهایت تأثر رو به جانب آن سید جلیل کردم و عرض کردم: اطاعت می‌کنم. از آن به بعد دیگر در هیچ نمازی آن سلام را ترک نمی‌کنم و تا کنون هم شاید نکرده باشم. آن سید جلیل القدر را نشناختم و از آن به بعد، دیگر ایشان را در حرم مطهر ندیدم!

محمد تقی آملی می‌گوید: درحدود چهل سال سن داشتم که رفتم قم. روز عاشورا بود و در صحن مطهر حضرت فاطمه معصومه (س) روضه می‌خواندند. خیلی متأثر شدم و زیاد گریه کردم. بعد از آن، آمدم قبرستان شیخان و زیارت اهل قبور و «السلام علی اهل لااله الا الله» را خواندم. در این هنگام دیدم تمام ارواح، روی قبرهایشان نشسته‌اند و همگی گفتند: علیکم السلام! شنیدم زمزمه‌ای داشتند مثل اینکه درباره امام حسین (ع) و عاشورا بود.

در روز تشییع جنازه آیت الله آملی، حاج آقا اشرفی که از خطبای تهران بودند رو به مردم کرده و گفته بودند: شما گمان نکنید که یک شخص عادی را از دست داده‌اید؛ ایشان از اولیاء الله بودند. بنده چند روز پیش، خدمت ایشان رسیدم تا احوالشان را جویا شوم؛ فرمودند: حاج آقای اشرفی! دیشب خواب دیدم که حضرت بقیه الله (عج) مرا خواندند و فرمودند: «مقدمات را فراهم کن که چندی دیگر بیشتر دراین دنیا نخواهی بود.» بعد، من متوجه شدم که پدرم همان شب که سراسیمه آمدند و سراغ خادم را گرفتند و خواستند نوشته‌های خود را به اتمام رسانند، همان شبی بوده است که حضرت بقیه الله (عج) خبر وفاتشان را داده بودند.

 

از منظر فرهیختگان

علامه حسن زاده آملی می‌گوید: آن جناب (آقا شیخ محمد تقی آملی) حقا از اعاظم و علمای معاصر و جامع معقول و منقول و مجتهد در فروع واصول بود، چنان‌که حائز منقبتین علم وعمل بود. آن جناب را بر بنده حقی عظیم است.

علامه حسن زاده آملی در جای دیگری می‌گوید: آیت الله آقا شیخ محمد تقی آملی در سیر و سلوک قرآنی، از شاگردان به نام آیت الله قاضی و حقا در مراقبت که کشیک نفس کشیدن است، بسیار قوی و دارای رتبه عندیت بودند. “فی مقعد صدق عند ملیک مقتدر” در مورد ایشان صادق است.

مرحوم حسینعلی راشد می‌گوید: آقا شیخ محمدتقی آملی اعلم من فی الارض هستند.

سید محمد حسین طهرانی می‌گوید: مرحوم آقا شیخ محمدتقی آملی از علمای برجسته و طراز اول تهران بودند؛ چه از نظر فقاهت وچه از نظر اخلاق و معارف.

محمد حسن قاضی می‌گوید: علامه طباطبایی و برادرش آیت الله الهی و شیخ محمد تقی آملی، موت اختیاری داشتند.

 

اساتید

  • سید علی قاضی
  • شیخ علی نوری
  • میرزا حسن کرمانشاهی
  • حاج شیخ عبدالنبی نوری
  • آقا ضیاءالدین عراقی
  • محمد حسین نائینی
  • سید ابوالحسن اصفهانی

 

شاگردان

  • علامه حسن‌زاده آملی
  • آیت الله آقا سید رضی شیرازی
  • آیت الله جوادی آملی
  • آیت الله سید محمود طالقانی
  • آیت الله انواری

 

آثار

  • حاشیه بر مکاسب شیخ انصاری
  • کتاب الصلوة
  • منتهی الاصول الی غوامض کفایة الاصول
  • شرح بر عروة الوثقی
  • حاشیه بر بخش حکمت منظومه سبزواری

 

عروج ملکوتی

فرزند آیت الله آملی می‌گوید: پدر در اواخر عمر بسیار ناتوان شده بودند و چند وقتی بود که حمام نرفته بودند و خیلی وقت بود که برای نماز، تیمم می‌نمودند. روز قبل از وفات ایشان، به منزلشان رفتم و دیدم که خادم حمام را گرم نموده و پدر می‌خواهند به حمام بروند؛ بسیار خوشحال شدم که خدا را شکر، حالشان مساعد است! بعد از استحمام، تب و لرز شدیدی ایشان را فرا گرفت و حدود ۳ ساعت، به این حالت بودند. بعد حالشان بهتر شد و کمی استراحت نمودند و بعد آب خواستند تا وضو بگیرند.

سپس مشغول ذکر و زیارت شدند و زیارت حضرت اباعبدالله الحسین (ع) که بالای سر حضرت علی (ع) وارد شده را به صورت بسیار زیبایی قرائت نمودند و در رختخواب دراز کشیدند و لب‌های مبارکشان را تکان مختصری دادند و جان به جان آفرین تسلیم نمودند. بدین‌ سان، در روز شنبه ۲۹ شوال سال ۱۳۹۱ قمری، مطابق با ۱۳۵۰ شمسی، پیکر مبارک وی از تهران به مشهد مقدس حمل شد و در جوار حضرت علی بن موسی الرضا (ع) در باغ رضوان، در مقبره فقیه سبزواری به خاک سپرده شد.

زندگینامه سید حسن مسقطی

 

به نام آفریننده عشق

 

سیدحسن مسقطی، عالم و عارف معاصر و از شاگردان عارف مشهور، سید علی‌ قاضی طباطبایی بود که برای امر تبلیغ به فرمان مرجعیت زمان، به هندوستان رفت.

 

ویژگی ها

سیدحسن مسقطی در سال ۱۲۹۷ قمری در کربلای معلی چشم به جهان گشود. پدرش سید اسدالله از اهالی علم بود. شهرت اصلی وی اصفهانی است و خاندانش اهل اصفهان بودند اما به خاطر مسافرت به مسقط و سکونت در آنجا، به مسقطی مشهور گردید. نسب سید با بیست و شش واسطه به امام موسی بن جعفر (ع) می‌رسد. اطلاعات ما در مورد حیات سید حسن مسقطی بسیار‌ اندک است. تنها می‌دانیم که از محضر آیت‌ الله سیدعلی قاضی در عرفان عملی و نظری بهره برد و آن بزرگوار را استاد حقیقی خود می‌دانست. محبت عمیقش به استاد، دلیل روشن بر میزان استفاده‌اش از او بود. سید در تمام عمر، ارتباط خود را با استاد از طریق نگارش نامه و… حفظ کرد.

سیدحسن مسقطی به تدریس حکمت و عرفان در نجف مشغول بود و به خاطر بلاغت، فصاحت و معنویت باطنی، شاگردان فراوانی در اطرافش جمع می‌شدند. سیدمهدی، پسر خواهر مسقطی می‌گوید: «هنگامی که دایی ما در نجف تدریس می‌کرد، من در شهر «خالص» عراق سکونت داشتم. دایی ما در نجف منزلت رفیعی داشت. او در تدریس و بیان دارای مهارت عجیب و در فصاحت و بلاغت بی‌نظیر بود. حرارت الهی بیان او، آهن را نرم و نفوس را خاضع می‌کرد. سخن او در جان شنونده نفوذ می‌نمود. در حدود پانصد نفر از اهل علم در مجلس درس او که صحن نجف اشرف بود، شرکت می‌کردند. او صاحب جلالت و هیبت بود و قدرت فراوانی در اقناع مستمع داشت. فضای درس او با فضای درس‌های نجف متفاوت بود.»

سیدحسن اصفهانی مسقطی، از اعاظم تلامذه مرحوم قاضی بوده و با حضرت آقای حداد سوابق ممتد و بسیار حسنه‌ای داشت. آقای حاج سیدهاشم حداد بسیار از آقای سیدحسن مسقطی یاد می‌نمودند و می‌فرمودند: آتشی قوی داشت. توحیدش عالی بود. در بحث و تدریس حکمت استاد و در مجادله چیره‌دست و تردست بود. کسی با او جرأت منازعه و بحث را نداشت. وی در صحن مطهر امیرالمؤمنین (ع) در نجف می‌نشست و به طلاب درس حکمت و عرفان می‌داد. چنان شور و هیجانی برپا نموده بود که با دروس متین و استوار خود، روح توحید، خلوص و طهارت را در طلاب می‌دمید و آنان را از دنیا اعراض می‌داد و به سوی عقبی و عالم توحید حق سوق می‌داد.

مسقطی، میلی به ترک نجف نداشت و جدایی از قاضی برایش بسیار سخت بود. به همین جهت نزد استاد آمد و عرضه داشت: شما اجازه دهید من به رغم امر مرجع وقت، در نجف بمانم و به تدریس و ترویج معارف الهی ادامه دهم. مرحوم قاضی فرمود: طبق فرمان مرجع وقت به مسقط رهسپار شو. خداوند با تو است و تو را در هرجا که باشی، به مطلوب غایی و نهایت راه سلوک و قله توحید و معرفت هدایت می‌کند. سیدحسن در مسقط با افرادی روبرو شد که اقبالی به مسائل عرفانی نداشتند. او با صبر و رنج فراوان، افراد کمی را اطراف خویش جمع کرد و به تربیت آنان مشغول شد. بهره‌مندی مردم مسقط از معنویت و دین، حاصل زحمات سیدحسن و برادرش سیدحسین مسقطی است.

آقا بزرگ تهرانی می‌نویسد: «چون به مسقط رسید، چنان ترویج و تبلیغ نمود که عده‌ای از اهل مسقط را مؤمن و موحد ساخت و به راستی، صداقت، بی‌اعتنایی به زخارف مادی و تعینات صوری و اعتباری دعوت کرد و همه وی را به مرشد کل و‌ هادی سبل شناختند و در برابر عظمت او، عالم و جاهل و مردمی عامی و خواص سر تسلیم فرود آوردند.»

سید محمدحسن قاضی می‌نویسد: «به هر حال سید با همه مکانت علمی و جلالت قدرش به مسقط مسافرت کرد. در آنجا هم به اعمال و وظایف دینی و ارشادی خود به احسن وجه عمل کرد. شیعیان اهل مسقط از او بزرگواری‌ها و کرامت‌‌هایی را نقل می‌کنند. به برکت تلاش‌های وی، جمعی از جوانان به مطالعه معارف اسلامی، عرفان و فلسفه علاقه‌مند شدند. این علاقه همواره موجود است. اسم سیدحسن در مسقط پیچید و تا هند رسید. مطابق آنچه نقل شده، سفرهایی به هند کرد و در اجتماع طلبه‌هایی که در آنجا بودند حاضر شد. وی در مدرسه‌ای که در آن هنگام آن را مدرسه واعظین می‌نامیدند، طلاب، وعاظ و سخنرانان بسیاری پرورش داد.»

یک‌ بار سید حسن مسقطی در برابر گروهی که در مراسم عروسی مشغول به شادی حرام بودند، ایستاده بود و اشک از چشمانش جاری بود. عده‌ای که از کنارش عبور می‌کردند، گفتند: در شأن تو نیست که اینجا بایستی و نگاه کنی! حالا چرا گریه می‌کنی؟ سید گفت: شما آنچه من می‌بینم، نمی‌بینید.

سید در ایام عاشورا به کربلا می‌آمد و تمام وقایع گذشته کربلا را با چشم برزخی و مثالی مشاهده می‌کرد و به اسرار آن آگاه می‌شد. در یکی از سال‌ها که عاشورا وسط تابستان قرار گرفته و هوای عراق بسیار گرم بود، ایشان برای زیارت به کربلا آمده بود. او در شب عاشورا مقداری یخ تهیه کرد تا به منزل ببرد. در راه حضرت ابوالفضل (ع) را دید که به او نهیب می‌زند: صدای العطش اولاد سیدالشهدا را می‌شنوی و یخ تهیه می‌کنی که به منزل ببری؟ ایشان فورا یخ‌ها را بر زمین ریخت و با دست خالی به منزل رفت.

حاج حسن ابن حاج عبداللطیف نقل می‌کند: پدرم که از تجّار معروف بود، کالایی را از بمبئی به کراچی فرستاده بود. او می‌خواست به کراچی برود تا از نزدیک به کالای خود اشراف داشته باشد، اما مردد بود که با قطار برود یا با ماشین‌های عادی. نزد سیدحسن که در مسجد مغول ساکن بود، آمد تا استخاره کند. سیدحسن نگاهی به او کرد و گفت: من از انگیزه تو کاملا آگاهم و نصیحت می‌کنم به با ماشین باخره بروی و از آنجا به کراچی سفر کنی و از قطار استفاده نکنی! پدرم به توصیه سید عمل کرد و روز بعد خبر واژگونی قطار بمبئی – کراچی در روزنامه‌ها درج گردید.

سیدمصطفی فرزند مرحوم مسقطی می‌گوید: در سیزده سالگی همراه پدرم و شیخ رشید ترابی و سیدصادق به حیدر آباد رفتیم. این آخرین سفر پدرم به حیدر آباد بود. حال پدرم خوب بود. شب جمعه به زیارت مقبرة المؤمنین رفتیم. پدرم به اطرافیان خود گفت: بالا بیایید و جایگاه شب جمعه بعد مرا ببینید. پدرم بعد از یک هفته وفات کرد و در همان مکان دفن شد. حاج موسی شعبان می‌گوید: یکی از شاگردان سیدحسن وارد مجلس ایشان شد. سید که مشغول وعظ بود، موضوع نصیحت را تغییر داد و به‌ طوری که دیگران متوجه نشوند، در باب جنابت سخن گفت و فرمود: اگر داخل در مجلس علما می‌شوید، سعی کنید طاهر از جنابت باشید! آن شاگرد فهمید که مقصود از این سخنان اوست و سید واقف بر حالات اوست.

حاج موسی شعبان می‌گوید: کسی از منطقه جیرو آمده بود. او در یکی از جشن‌هایی که در آن طبل و غنا بود، حاضر شده بود. وقتی به مجلس سیدحسن وارد شد، سید موضوع سخن را عوض کرد و گفت: خداوند از طبل و غنا نهی کرده است. مرد که فهمید مقصود خودِ اوست، از کار خود توبه کرد. سیدمحمدحسن قاضی، شوق سیدحسن به دیدار امام زمان (عج) را چنین نقل می‌کند: «سیدعلی قاضی او را به دیدار امام زمان (عج) بشارت داده بود. مرحوم قاضی این بشارت را در ضمن اشعار زیبایی برای او، در جواب نامه نگاشته است.» سیدحسین مسقطی برادر مرحوم مسقطی هم می‌گوید: سیدحسن امام خود را زیارت می‌کرد. او نه تنها خود به این دیدار نائل آمد، بلکه شاگردان خود را به آن محبوب واصل می‌نمود.

در اینجا یکی از آن موارد را بیان می‌کنیم: یک بار که رشید ترابی در شهر بمبئی بالای منبر برای مردم سخن می‌گفت، هنگام فرود، سیدی صاحب هیبت و وقار را مشاهده می‌کند. (در آن زمان سیدحسن در بمبئی ساکن بود.) سید در حالی که لبخند بر لب داشت، او را فراخواند. رشید ترابی می‌گوید: من نزد او رفتم. سید فرمود: آیه‌ای را که چنان تفسیر کردی، باید چنین تفسیر کنی! اشکال خود را در سخنان وی یافتم و پس از آن او را رها نکردم. سید مراد من شد و من شاگرد وی و از دریای علم و حکمت وی بهره‌مند گردیدم. بعد از مدت طولانی که از سید استفاده کردم، یک شب، صدای کوبیدن درِ خانه را شنیدم. وقتی در را باز کردم، دیدم استادم پشت در است.

شگفت‌زده علت را سؤال کردم، فرمود: لباست را بپوش و با من بیا. وقتی حاضر شدم، دست مرا گرفت و از خیابان‌های شهر گذراند و به بیشه‌هایی برد که آن‌ها را تا آن وقت ندیده بودم. مسیر طولانی را پیاده رفتیم. نزدیک صبح به ساختمانی شبیه مسجد رسیدیم. آنجا نشستیم و به اذان گوش دادیم. غیر از ما شخص دیگری هم آنجا بود. از سیدحسن پرسیدم چگونه وضو بگیریم؟ در این وقت شخصی غیر از ما وارد شد و از ابریق آب بر دستان من ریخت. دیدم آب خنک و گوارایی است، آن را نوشیدم، وضو گرفتم و نماز خواندم. بعد از نماز، آن شخص را ندیدم. سپس ما به سوی منزل برگشتیم. سید در راه از من پرسید: آیا آن شخص را شناختی؟ گفتم: خیر. گفت: او امام زمان (عج) بود! سرگشته شدم و از آن روز زبانم به حمد و ذکر خدا گشوده است و دیگر از ذکر الهی و حکمت بسته نگردیده است.

عروج ملکوتی

امیر نظام آباد، حاکم حیدر آباد دکن و رئیس کتابخانه آن شهر، سیدحسن را به حیدرآباد دعوت کرد. سید بعد از اصرار فراوان، قبول و به بمبئی مسافرت کرد. زمانی که در بمبئی بود در یکی از مساجد حیدرآباد سکونت داشت. یک روز صبح او را دیدند در حال سجده است و سر از سجده بر نمی‌دارد. سرانجام متوجه شدند در حالت سجده، جان به جان آفرین تسلیم کرده است. سید محمدحسن قاضی در کتاب خود می‌نویسد: مرحوم سید علی قاضی بعد از شنیدن خبر فوت مرحوم مسقطی بسیار متاثر گردید، تا مدتی سخن نمی‌گفت و غرق در تفکر و تأمل بود.

زندگینامه ابوحمزه ثمالی

 

به نام آفریننده عشق

 

ثابت بن دینار ثُمالی، مشهور به ابوحمزه ثمالی، (درگذشت ۱۵۰ قمری) راوی، محدّث و مفسر امامی قرن دوم و از اصحاب امام سجاد (ع)، امام باقر (ع) و امام صادق (ع) بود. ابوحمزه دعایی از امام سجاد (ع) نقل کرده است که در سحرهای ماه رمضان خوانده می‌شود و به دعای ابوحمزه ثمالی مشهور است.

 

ویژگی ها

سال تولد ابوحمزه ثمالی دقیقا معلوم نیست؛ اما با توجه به اینکه از زاذان کِنْدی (متوفی ۸۲ قمری) روایت نقل کرده است، باید پیش از سال ۸۲ قمری به دنیا آمده باشد. ابوحمزه در کوفه با زید بن علی مراوده داشته و شاهد دعوت و شهادت او در کوفه بود. سه فرزند ابوحمزه یعنی حمزه، نوح و منصور نیز در قیام زید بن علی کشته شدند.

یعقوبی، ابوحمزه را از فقهای کوفه شمرده است و کشی و نجاشی در باب منزلت والای وی روایاتی نقل کرده‌اند. دو روایت در ذم ابوحمزه نیز در رجال کشی آمده است که از دیدگاه خویی اشکالات سندی دارند. ابوحمزه، شیوخ و راویان بسیاری دارد. فضل بن شاذان از امام رضا (ع) روایت کرده است که ابوحمزه در زمان خود مانند سلمان در زمانش و در روایتی دیگر مانند لقمان در زمانش بوده است.

ابوحمزه از برخی امامان دعاهای متعددی آموخته است. شیخ طوسی در مصباح المجتهد، به نقل از ابوحمزه، دعایی از امام سجاد (ع) آورده است که در سحرهای ماه مبارک رمضان خوانده می شود و به دعای ابوحمزه ثمالی مشهور است و شرح هایی بر آن نوشته شده است. این دعای نسبتا طولانی مضامین اخلاقی و عرفانی والایی دارد و خواندن آن در بین شیعیان متداول است.

روزی ابوحمزه ثمالی از خانه بیرون آمد تا نزد امام سجاد (ع) برود. در وسط راه یکی از دوستانش را دید. دوستش گفت: خبر داری امروز صبح، ضمره از دنیا رفت؟ ابوحمزه می گوید: سریع رفتم ببینم چه شده است. وقتی رسیدم که جنازه‌اش را می‌خواستند به خاک بسپارند. گفتم بروم نزدیک‌تر. به بهانه اینکه می‌خواهم صورتش را به خاک بگذارم، داخل قبرش شدم. به خدای واحد قسم صدایش را شنیدم که به خودش می‌گفت: وای بر تو ای ضمره بدبخت! دیدی؟ به آنچه امام می‌گفت رسیدی؟ در آن حال من لرزیدم و نتوانستم کاری انجام دهم. زود از قبرش بیرون آمدم.کشّی از ابوحمزه نقل می‌کند که وی گفت: روزی دختر کوچکم به زمین خورد و دستش شکست. او را نزد شکسته بند بردم. به دستش نگاه کرد و گفت: شکسته است و باید فورا مداوا شود. هنگامی که مشغول به کارش شده در اثر درد شدیدی که بچه احساس می‌کرد، ناله و فریادش بلند بود. من دلم شکست و گریه کردم و برای دخترکم دعا کردم. ناگهان شکسته بند دست بچه را گرفته و بیرون آمد و با تعجب، هرچه به دست بچه نگاه می‌کرد اثری از شکستگی‌ نمی‌دید. آنگاه رو به من کرده و گفت: دست بچه‌ات هیچ نقصی ندارد و سالم است. من اين داستان را برای امام صادق علیه السلام نقل کردم‌. ایشان فرمود: «دعای تو با رضایت حق تعالی همراه شد و در کمتر از چشم به هم زدن دعایت مستجاب شد.»

امام رضا علیه‌ السلام می‌فرماید: ابوحمزه ثمالى در روزگار خود مانند لقمان حکیم بود.

 

آثار

نجاشی از آثار ابوحمزه به تفسیر القرآن، کتاب النوادر و رسالة الحقوق عن علی بن الحسین (ع) اشاره کرده است. برخی معتقدند ابوحمزه ثمالی نخستین دانشمند شیعی است که کتاب تفسیر قرآن را نگاشته است. متن تفسیر ابوحمزه تا قرن ششم باقی بوده است. طبرسی در مجمع البیان و ابن‌ شهرآشوب در مناقب آل ابی‌طالب از این تفسیر، روایاتی نقل کرده‌اند. در تفسیر ابوحمزه، بر خلاف تفاسیر مأثور دیگر، احادیث مرسل کم‌تری دیده می‌شود. ابوحمزه به اسباب نزول توجه داشته و ضمن توجه به فضائل اهل بیت (ع)، از شیوه تفسیر قرآن به قرآن استفاده کرده و به اجتهاد، قرائت، لغت، نحو و نقل آرای مختلف در معنای آیات اهتمام ویژه داشته است.

 

عروج ملکوتی

سال وفات ابوحمزه ۱۵۰ قمری ذکر شده است، اما به دلیل روایت حسن بن محبوب از او، تاریخ وفاتش باید بعد از ۱۵۰ قمری باشد.

زندگینامه سهل تستری

 

به نام آفریننده عشق

 

سهل‌ بن عبدالله تستری، معروف به سهل تستری، از مشایخ صوفیۀ خوزستان و عراق عجم در قرن سوم بود.

 

ویژگی ها

وی در سال ۲۰۳ قمری در تستر (شوشتر) به‌دنیا آمد. با اینکه بیشتر ساکنان تستر، نژاد عربی داشتند و اقوالی که از سهل باقی‌ مانده نیز به زبان عربی است، ولی او در اصل ایرانی بود، زیرا برداساس منابع اصلی تصوف، تستری برای خطاب اشخاص از عبارت فارسی «یا دوست» استفاده می‌کرد و در خلوت، با حیوانات به فارسی سخن می‌گفت.

او در شش یا هفت سالگی قرآن را از حفظ کرد و نزد دایی‌اش، محمد بن سوّار، که از مشایخ بصره بود، تعلیم دید و با تصوف آشنا شد. محمد بن سوّار اولین شیخی بود که به سهل خرقه پوشاند و ذکر «الله شاهدی» را به او داد. در سال ۲۱۶ قمری، تستری عازم بصره شد تا برای مسائل نظری خود پاسخی بیابد، اما علمای بصره نتوانستند پاسخگوی مسائل وی باشند. وی سپس به آبادان رفت و در رباطی با شیخی به نام ابوحبیب حمزة بن عبدالله عبّادانی دیدار کرد و پاسخ سؤالات خود را نزد او یافت. در همان ایامِ سکونت در عبّادان (آبادان) بود که تجربه‌ای عرفانی از سر گذراند و به گفتۀ خودش، اسم اعظم خداوند را با نور سبز از شرق تا غرب بر پهنه آسمان دید.

پس از آن به تستر بازگشت و در سال ۲۱۹ قمری از آنجا به کوفه و سپس به قصد حج به مکه رفت و هنگام خروج از آنجا با ذوالنون مصری ملاقات کرد. البته گفته شده است که برای دیدن ذوالنون به مصر سفر کرد. شهاب‌الدین سهروردی نیز نوشته است که میراث فلسفه فیثاغوری از ذوالنون به تستری رسید. سهل پس از دیدار با ذوالنون، بالغ بر بیست سال از عمر خویش را به ریاضت‌های سخت، خصوصا روزه‌‌های طولانی پرداخت.

شاید به همین سبب است که هجویری طریقت او را «اجتهاد و مجاهدت نفس و ریاضت» دانسته است. مقارن مرگ ذوالنون در ۲۴۵ قمری، سهل، نشر آرا و تعالیم خود را آغاز کرد. وی تا سال ۲۶۳ قمری در تستر بود و به تعلیم و تربیت شاگردان خود می‌پرداخت. در این دوره صفاریان و زنگیان بر خلیفه عباسی خروج کردند و ناآرامی‌های سیاسی و اجتماعی زیادی پدید آوردند. آوازۀ معنوی تستری در این زمان چنان بر سر زبان‌ها افتاده بود که صفاریان بعد از شکست از سپاه خلیفه، او را به اردوگاه خود فراخواندند تا یعقوب‌ لیث را، که در بستر بیماری بود، با دعا درمان کند. پس از این  او را ظاهرا به‌ سبب اعتقاداتش، از تستر بیرون کردند.

این احتمال نیز وجود دارد که او خود از زادگاهش بیرون رفته باشد. اما چون پس از این، او در بصره بوده، ممکن است به دلیل حوادث سیاسی و اجتماعی آن دوره و جاذبه علمی بصره به آنجا مهاجرت کرده باشد. با ورود سهل به بصره، برخی از علمای مذاهب، مثل ابوداود سجستانی، او را به‌ گرمی پذیرفتند و بعضی دیگر، همچون ابوزکریا ساجی و زُبیر بن احمد زُبیری، با عقاید او به مخالفت برخاستند.

طریقت وی مبتنی بر هفت اصل بود: تمسک به قرآن، اقتدا به پیامبر خدا، خوردن حلال، بی‌آزاری، دوری از گناه، توبه و ادای حقوق. از جمله دستورهای سلوکی او به مریدانش این بود که برای علاج شهوت، آب زیاد بنوشند و برای آنکه در عبادات دچار ضعف نگردند، جمعه‌‌ها گوشت بخورند. همچنین وی بر نظافت سالکان تأکید بسیار داشت. گفته شده است حیوانات وحشی به خانۀ سهل می‌آمدند و او به آن‌ها غذا می‌داد و شاید از همین‌ رو، سهل کسانی را که از درندگان می‌ترسیدند از مصاحبت با خود منع کرده بود. به گفتۀ قشیری، خودِ سرّاج خانۀ سهل را در تستر دیده است که مردم به آن «بیتُ السِباع» می‌گفتند.

تستری نورالیقین را دارای سه درجه «مکاشفه، معاینه و مشاهده» دانسته و برای توضیح آن به احوال سه تن از پیامبران اشاره کرده است. به نظر وی، موسی (ع) در کوه طور فقط به مکاشفه رسید و ابراهیم (ع)، آنجا که از خدا اطمینان قلب خواست، فقط به معاینه رسید. اما پیامبر اسلام (ص)، ضمن آنکه در ازل، هزاران سال خدا را عبادت کرد و به هر سه درجه یقین دست یافت، در شب معراج نیز خداوند را «مشاهده» کرد.

همچنین سهل مکاشفان علوم را سه دسته دانسته است: ربانیان، نورانیان و ذاتیان. وی بر طبق این تقسیم‌بندی و بدون احتساب علوم اکتسابی، علوم را به چهار طبقه تقسیم کرده است: وحی، تجلّی، عندی (جبلّی)، و لدنّی. تستری ضمن آنکه تجلی را بر سه قسم تجلی ذات، تجلی صفاتِ ذات و تجلی حکم ذات دانسته، گفته است که موضوع تجلی مربوط به روز قیامت است که خداوند در آن روز بر مؤمنان تجلی می‌کند و با لقای خود، پاداش توحید آن‌ها را می‌دهد.

سهل تستری گفته است که ياد دارم که حق تعالی می‌گفت: الست بربکم و من گفتم: بله و جواب دادم و در شکم مادر خويشتن را ياد دارم. همچنین می‌گفت سه ساله بودم که مرا قيام شب بودی و اندر نماز، خالم محمد بين سوار همی گريستی که او را قيام است. گفتی يا سهل بخسب که دلم مشغول همی داری و من پنهان و آشکار نظاره او می‌کردم تا چنان شد که خالم را گفتم مرا حالتی می‌باشد صعب چنانکه می‌بينم که سر من به سجود است پيش عرش.

گفت: ای کودک نهان دار اين حالت و با کس مگوی. پس گفت: به دل ياد کن آنگه که در جامه خواب از اين پهلو به آن پهلو می‌گردی و زبانت بجنبد به ذکر: الله معی الله ناظری الله شاهدی. گفت: اين را می‌گفتم و او را خبر دادم، گفت: هر شب هفت بار بگوی. پس او را خبر دادم، گفت: پانزده بار بگوی. پس از اين حلاوتی در دلم پديد آمد. چون يک سال برآمد خالم گفت نگاه دار آنچه تو را آموختم و دايم بر آن باش تا در گور شوی که در دنيا و آخرت تو را ثمره آن خواهد بود. پس سال‌ها بگذشت همان می‌گفتم تا حلاوت آن در سر من پديد آمد.

تستری می‌گوید: هر شبی به وقت سحر به يک وقيه روزه گشادمی بی‌نان، خورش و بی‌نمک، اين درم مرا يک سال بسنده بودی. پس عزم کردم که هر سه شبانه روزی يک‌بار روزه گشايم. پس به پنج روز رسانيدم. پس به هفت روز بردم و سپس به بيست روز رسانيدم. نقل است که گفت: به هفتاد روز رسانيده بودم و گاه بودمی که در چهل شبانه روز مغزی بادام خوردمی و چندين سال بيازمودم و در سيری و گرسنگی در ابتدا ضعف من از گرسنگی بود و قوت من از سيری، چون روزگار برآمد قوت من از گرسنگی بود و ضعف من از سيری.

نقل است که عمرو ليث بيمار شد چنانکه همه اطبا از معالجت او عاجز شدند. گفتند: اين کار کسی است که دعا کند. گفتند: سهل مستجاب الدعوه است. او را طلب کردند و به حکم فرمان اولی الامر اجابت کرد. چون در پيش او بنشست، گفت دعا در حق کسی مستجاب شود که توبه کند و تو را در زندان، مظلومان باشند. پس همه رها کرد و توبه کرد. سهل گفت: خداوندا! چنانکه ذل معصيت او به او نمودی، عز طاعت به او نمای و چنانکه باطنش را لباس انابت پوشاندی، ظاهرش را لباس عافيت پوشان. چون اين مناجات کرد، عمرو ليث بنشست و صحت يافت.

مريدی گفت: تو را زر می‌بايد؟ تستری گفت: بنگر. آن مريد بنگريد. همه دشت و صحرا ديد جمله زر گشته و لعل شده. گفت کسی را که با خدای چنين حالی بود از مخلوق چرا چيزی بگيرد؟ نقل است که بر آب برفتی که قدمش تر نشدی. نقل است که يک روز در مسجد نشسته بود، کبوتری بيفتاد از گرما و رنج. سهل گفت: شاه کرمانی بمرد. چون نگاه کردند همچنان بود.

مریدی گفت: تستری مرا گفت که در نماز آدينه چگونه‌ای؟ گفتم ميان ما و مسجد يک شبانه روز است. دست من بگرفت، پس من نگاه کردم و خود را در مسجد آدينه ديدم. نماز کرديم و بيرون آمديم و من در آن مردمان می‌نگريستم. گفت: اهل لا اله الا الله بسيارند و مخلصان اندکی. نقل است که مريدی را کاری فرمود، گفت: نتوانم از بيم زبان مردمان. سهل روی به اصحاب کرد و گفت: به حقيقت اين کار نرسد تا از دو صفت يکی به حاصل نکند، يا خلق از چشم وی بيفتد که جز خالق نبيند و يا نفس وی از چشم وی بيفتد و به هر صفت که خلق او را بينند باک ندارد، يعنی همه حق بيند.

تستری گفت: شبی در خواب، قيامت را ديدم که در ميان موقف ايستاده بودم. ناگاه مرغی سپيد ديدم که از ميان موقف از هر جانبی يکی می‌گرفت و در بهشت می‌برد. گفتم: آيا اين چه مرغيست که حق تعالی بر بندگان خود منت نهاده است؟ ناگاه کاغذی از هوا پديد آمد. باز کردم، بر آنجا نوشته بود که اين مرغيست که او را ورع گويند، هر که در دنيا با ورع بود حال وی در قيامت چنين بود. و گفت: ابليس را ديدم در ميان قومی. گفت: به همتش بند کردم چون آن قوم برفتند. گفتم: رها نکنم بيا در توحيد سخن بگوی. گفت: ابليس در ميان آمد و فصلی بگفت توحيد را که اگر عارفان وقت حاضر بودندی همه انگشت به دندان گرفتندی.

تستری را گفتند: مشاهدت چيست؟ گفت: عبوديت. گفتند: عاصيان را انس بود؟ گفت: نه و نه هرکه انديشه معصيت کند. گفتند: به چه چيز بدان ثواب رسد؟ گفت: نماز شب کند بدانکه روز جنايت نکند. گفتند: در شبانه روزی يک‌بار طعام خوردن چگونه‌ای؟ گفت: خوردن صديقان بود. گفتند: دو بار؟ گفت: خوردن مؤمنان بود. گفتند: سه بار؟ گفت: بگو تا آخری بکنند تا چون ستور می‌خوری.

جهودی بود هفتاد ساله چون بانگ و جلبه شنود، بيرون آمد تا چيست؟ چون جنازه تستری برسيد، آواز برآورد که ای مردمان آنچه من می‌بينم شما نیز می‌بينيد؟ فرشتگان از آسمان فرو می‌آيند و خويشتن بر جنازه او می‌مالند. در حال کلمه شهادت گفت و مسلمان شد. ابوطلحه بن مالک گفت که سهل آن روز که در وجود آمد، روزه دار بود و آن روز که برفت هم روزه دار بود و به حق رسيد روزه ناگشوده.

 

شاگردان

  • منصور حلّاج
  • ابویعقوب سوسی
  • ابن‌جلّی
  • ابوعبدالله صُبَیحی
  • ابوعبدالرحیم اصطخری
  • ابومحمد بربهاری
  • احمد بن محمد بن سالم بصری

 

آثار

  • دقائق المحبّین
  • مواعظ العارفین
  • جوابات اهل الیقین
  • تفسیر القرآن الحکیم
  • المیثاق

 

عروج ملکوتی

تستری در سال ۲۸۳ قمری در بصره وفات یافت. بنا بر گزارش انصاری، وی پیش از مرگ، جنید را وارث معنوی خویش دانسته است. قبر سهل تا قرن‌ها در بصره باقی بوده است.

زندگینامه ملاهادی سبزواری

 

به نام آفریننده عشق

 

در سال ۱۲۱۲ ق. در شهر سبزوار و در خانه حاج میرزا مهدی یکی از انسانهای وارسته و مؤمن سبزوار کودکی پا به عرصه وجود گذاشت و هادی نام گرفت.

 

ویژگی ها

او هشت سال داشت که به جمع محصلان علوم مقدماتی پیوست و در اوان نوجوانی ادبیات عرب (صرف و نحو) را فرا گرفت و دیری نگذشت که به جلسات درسهای بالاتر راه یافت. وی هر چند در ده سالگی پدرش را از دست داد توانست به کمک یکی از اقوام خویش راه های سخت آینده را هموار سازد. پسر عمه‌اش حاج ملا حسین سبزواری که خود اهل فضیلت و دانش بود در ادامه تحصیل وی را یاری کرد و با کمک او راهی حوزه علمیه مشهد شد و ده سال در کنار بارگاه امام رضا علیه السلام به تحصیل پرداخت.

اصفهان در داشتن حوزه‌های علمیه پر رونق، تاریخ درخشان دارد و گذشته این شهر با خاطرات بزرگان بسیاری نقش بسته است.حضور ملا هادی در حوزه اصفهان از روزی آغاز شد که وی در سفر حج از راه اصفهان گذر می‌کرد و چون هنوز موسم حج نبود مدتی در این شهر اقامت گزید. در حوزه پر رونق اصفهان آن زمان استادانی چون حاج شیخ محمد تقی مؤلف هدایة المسترشدین و حاج محمد ابراهیم کلباسی صاحب اشارات الاصول و آیت الله ملا اسماعیل کوشکی در آن، محفل درس و بحث علمی داشتند.

ملا هادی که هنوز تا موسم حج فرصت داشت لحظاتش را مغتنم شمرده، در درس بزرگان شرکت جست او چند وقتی به درس آیت الله کوشکی رفت و احساس کرد این درس برایش چون گمشده گرانقیمتی بوده که اکنون بدان دست یافته است. بیان شیوا و عمق معلومات استاد وی را هر روز شیفته‌تر می‌نمود. از همین رو تصمیم گرفت سفر حج خود را به سفر در سلوک دانش و معارف تبدیل کند و در اصفهان ماندگار شود. سفر ملاهادی به هشت سال اقامت در اصفهان انجامید و دراین مدت خود را به زیور دانش و معارف آراست و به برکت بزرگان آن سامان در علم حکمت افقهای جدیدی فرا راهش گشوده گردید. ملا هادی در سال ۱۲۴۲ به مشهد بازگشت و پنج سال در مدرسه حاج حسن مشغول تدریس شد.

حکیم با همه بزرگوار شخصیت علمی خویش روح بلندی داشت و زندگی را تنها از دریچه حکمت و فلسفه نمی‌گریست؛ به گونه‌ای که گاهی هم صحبتی با فقرا و همنشینی با طبقات دیگر جامعه را مغتنم می‌شمرد. زاهدانه می‌زیست و به اشراف و حتی شخص شاه نیز بی‌توجه بود. نقل می‌کنند که روزی ناصرالدین شاه در سبزوار به خانه وی آمد و او با غذای ساده خود از شاه پذیرایی کرد و در مقابل اصرار شاه هیچ چیز از وی قبول ننمود.

وی باغ انگوری داشت که با دسترنج خود از آن محصول بر‌می‌داشت و همه ساله به هنگام فصل برداشت ابتدا سهمی را بین نیازمندان تقسیم می‌کرد و سپس دوستان خویش را به همراه طلاب علوم دینی به آنجا دعوت می‌نمود تا حاصل دسترنج خود را با دیگران مصرف کند. حکیم خود در دوران زندگی کار می‌کرد و بسیار اشتیاق داشت که از دسترنج خود استفاده کند. وی از بیت المال هیچ ارتزاق نمی‌کرد. او در تمام مدت عمر در یک خانه بسیار ساده زیست.

دارایی حکیم منحصر به یک جفت گاو و یک باغچه بود. او هر آن چه را که مورد نیاز بود، با دسترنج خود به دست می‌آورد و نان سالیانه خود را با زراعتی که خود آن را به عهده داشت مهیا می‌کرد گفته‌اند: حاج ملا هادی یک روز از قنات عمید آباد و یک شبانه روز از قنات قصبه را مالک بود و خودش با استفاده از این دو آب به کشت گندم و پنبه و سایر مایحتاج زندگی اقدام می‌کرد و سالانه سی خروار غله و ده بار پنبه از زمین خویش برداشت می‌کرد و از باغی که در بیرون شهر واقع بود سالانه چهل تومان سود به دست می‌آورد، قسمتی از مجموع این درآمدها را برای امرار معاش خویش و باقیمانده را بین فقرا و نیازمندان تقسیم می‌نمود.

از حکیم سبزواری کرامات زیادی نقل شده است که به یکی از آنها اشاره می کنیم: عروس ملاهادی نقل می کند سالی در روز عید غدیر دور هم جمع بودیم که ملاهادی فرمود: می گویند هر کس در روز غدیر جامه نو بپوشد بدنش بر آتش حرام خواهد شد ولی افسوس که ما پیراهن نو مهیا نکردیم. آنگاه ایشان وارد اتاق خودشان شده و پیراهنی نو از جنس کرباس را روی میز مشاهده می کنند و می گویند: الحمد لله پیراهن نو هم رسید.

شیخ عبدالنبی نوری سفری به مشهد داشت. به نزدیکی سبزوار که می رسد راه را گم می کند و به زحمت راه را پیدا کرده و با راهنمایی دو نفر نزد هادی سبزواری می رسد. ملا هادی به او می گوید: شما در این سفر به زحمت افتادید و با راهنمایی دو نفر مرا پیدا کردید. عبد النبی نوری با خود گفت: شاید همان دو نفر این واقعه را برای ایشان تعریف کرده باشند. آنگاه ملا هادی فرمود: بیخود علم خود را هدر مکن؛ کیمیا علم است؟ فقه آل محمد تحصیل کنید که بهترین کیمیا خواهد بود. عبدالنبی که دنبال علم کیمیا بود، متوجه می شود هر دو گفته، از کرامات ملا هادی بوده است.

ملاهادی در جوانی در اصفهان مشغول تحصیل بود. اهالی آنجا صبح می بینند آن جو ها، پیش هر اسبی که ریخته اند نخورده و خیال میکنند اسب ها ناخوش شده اند. خبر به حسام السلطنه میرسد. پس از تحقیق معلوم میشود جو ها از ملا هادی بوده و می گویند این از کرامات اوست.

روزی طلاب به آخوند خراسانی که در آن دوران، طلبه ای جوان بود، برای شرکت در دروس ملا هادی سبزواری انتقاد می کردند که ملا هادی در پاسخ آنها می‌فرماید: این جوانی را که به دیده حقارت در او می‌نگرید روزی به پایگاهی از علم خواهد رسید که هزاران نفر از دریای علم او بهره‌مند می‌شوند و تربیت می‌گردند‌‌. این شخص به جایی خواهد رسید که به حکم او پادشاهی از سلطنت خلع می شود. در این هنگام حاضرین با اعجاب بر می‌گردند تا آخوند را مشاهده کنند اما دیدند که طلبه جوان رفته است و دیگر هیچ وقت آخوند به آنجا باز نگشت.

نقل است: داماد حاجی دختر فلجی داشت و پزشکان از معالجه وی عاجز بودند. این دختر مفلوج، شبی درخواب حاحج ملاهادی را می‌بیند که به او می گوید: برخیز و راه برو. هنگامی که دختر مفلوج از خواب برخاست، همگی مشاهده کردند که دختر دارد راه می رود و شفا پیدا کرده است.

سید عبدالله سجادی نقل کرده است: من ده ساله بودم که روزی پدرم به من دستور داد که بروم قند بگیرم. در بین راه پول از دستم افتاد و هر گشتم آن را پیدا نکردم. شروع کردم به گریه کردن، چرا که با خود فکر کرده بودم که اگر به خانه بروم جواب پدر را چه بگویم. در همین فکر بودم که دیدم ملا هادی عبا بر سر انداخته و به طرف من آمد و بدون هیج مقدمه‌ای یک قران در دست من گذاشت و رفت و من هم با شادی بسیار به خانه برگشتم.

ایشان حین درس دادن از دنیا رفت. بحث توحید بود و مست خدا شد، کتاب را بست، سه بار فریاد لا اله الا الله کشید و از دنیا رفت.

 

اساتید

  • حاج ملا حسین سبزواری
  • حاج محمد ابراهیم کرباسی
  • آقا شیخ محمد تقی،
  • ملا علی مازندرانی نوری اصفهانی
  • ملا اسماعیل کوشکی

 

شاگردان

  • آخوند ملا محمد کاظم خراسانی
  • ملا محمد کاظم سبزواری
  • آقا شیخ علی فاضل تبتی
  • شاهزاده جناب
  • آیة الله حاج میرزا حسین مجتهد سبزواری
  • ملا علی سمنانی
  • آقا سید احمد رضوی پیشاوری هندی
  • ملا عبدالکریم قوچانی
  • شیخ ابراهیم طهرانی
  • ملا محمد صادق حکیم

 

آثار

  • دیوان حاج ملا هادی
  • اسرار الحکمة فی المفتتح المغتتم
  • شرح فارسی بر برخی از ابیات مشکل مثنوی مولانا.
  • مفتاح الفلاح و مصباح النجاح
  • شرح الاسماء

 

عروج ملکوتی

حکیم سبزواری پس از هفتاد و چند سال طلوع بر عالم اندیشه در عصر روز بیست و هشتم ذی الحجه سال ۱۲۸۹ ق. دار فانی را وداع گفت و جامعه مسلمانان و حوزه‌های علمی را در ماتم فرو برد. پیکر پاک و مطهر آن عالم فرزانه با شرکت اقشار مختلف مردم سبزوار در حالی که دوستان و شاگردان آن بزرگوار از شدت حزن و اندوه اشک می‌ریختند تشییع شد و در بیرون دروازه سبزوار به نام دروازه نیشابور (معروف به فلکه زند) دفن گردید.

زندگینامه سید امین‌‌الدین بلیانی

به نام آفرینند عشق

 

امین‌الدین‌ محمد بن‌ علی‌ بن‌ مسعود بلیانی‌، عالم‌ و عارف‌ کازرونی‌ قرن هفتم و هشتم و از مشاهیر خاندان بلیانی و معاصر با آل‌ اینجو است.

 

ویژگی ها

وی در سال ۶۶۸ قمری در روستای‌ بلیان‌، از توابع‌ کازرون‌ فارس به دنیا آمد. مادرش، دختر زاهد عزالله کازرونی از معاریف کازرون و مرید امام‌الدین مسعود بود. امین‌الدین از کودکی، زیر نظر پدرش، زین‌الدین علی و عمویش اوحدالدین عبدالله، به اهل خانقاه پیوست. امین‌الدین پس از وفات پدرش جانشین او شد. پس از او، برادرش امام‌الدین محمد، جانشین وی شد. در منابعی‌ که‌ به‌ شرح‌ احوال‌ شیخ‌ پرداخته‌اند، از همسر و فرزندان‌ او سخنی‌ به‌ میان‌ نیامده‌، اما محمود بن‌ عثمان‌ در کتاب‌ مفتاح‌‌الهدایه‌ از شخصی‌ به‌ نام‌ محب‌الدین‌ با عنوان‌ «شیخ‌ زاده‌» یاد کرده‌ که‌ به‌ احتمال‌ قوی‌ فرزند وی‌ بوده‌ است‌.

امین‌الدین در خردسالی‌ نزد شیخ‌ الاسلام‌ نورالدین‌ قرآن‌ آموخت‌ و در همان‌ اوان‌، پدرش‌ او را نزد مرید خود، ابوسعید که‌ مردی‌ دائم‌الذکر بود، برد و به‌ ذکر گفتن‌ ترغیبش‌ کرد. امین‌الدین‌ مقدمات‌ علوم‌ را نزد پدر، فقه‌ را نزد عثمان‌ کهفی‌ و حدیث‌ را نزد رشیدالدین‌ احمد کازرونی فرا گرفت‌. از گزارش‌ محمود بن‌ عثمان‌ برمی‌آید که‌ وی‌ برای‌ طلب‌ دانش‌ به‌ نقاط دیگری‌ نیز سفر کرده‌ است‌. امین‌الدین‌ ۴ ساله‌ بود که‌ نزد عمویش‌ اوحدالدین‌ بلیانی‌ تلقین‌ ذکر یافت‌ و به‌ سیر و سلوک‌ عرفانی‌ مشغول‌ شد و پس‌ از چندی‌ از اوحدالدین‌ خرقه خلافت‌ گرفت‌ و به‌ ارشاد و دستگیری‌ مریدان‌ پرداخت‌. در چهارده سالگی از اوحدالدین عبدالله خرقه گرفت‌‌. شجره خرقه او از طریق اوحدالدین با چند واسطه به ابونجیب سهروردی می‌رسد. وی ظاهرا علاوه‌ بر عمویش‌، از بزرگان‌ دیگری‌ نیز بهره‌ برده‌ است‌.

عرفان امین‌الدین شبیه به زهد عرفای قرون اول اسلامی بود. مبانی عرفان او را می‌توان زهد، مخالفت با نفس در خوردن و پوشیدن و خوابیدن، کثرت نماز، ذکر و خلوت‌نشینی دانست؛ البته او به مسائل اجتماعی نیز توجه ویژه‌ای داشته است. بابا رکن‌الدین شیرازی از وی به بزرگی یاد کرده است. وی از شطح و طامات‌گویی بیزار بود و گاه می‌کوشید که برخی از شطح‌های مشایخ را به گونه‌ای شرح و توجیه کند. او همچنین به مریدان کمتر اجازه سماع می‌داد. امین‌الدین ساعاتی از وقت خود را به دیدار حاجتمندان و توجه به مشکلات مردم اختصاص می‌داد و حتی برای حل مشکل آنان، گاه نزد حکّام می‌رفت. از جمله، مراجعه یهودیانی که از او مدد می‌جستند نشانه مقبولیت و اعتماد اهل ادیان به اوست. وی مورد توجه حکام فارس نیز بود. در مفتاح‌الهدایه، به مکاتبات امین‌الدین با حکام شیراز و نیز رابطه مریدانه شرف‌الدین محمودشاه و فرزند او، جلال‌الدین مسعودشاه اینجو با امین‌الدین اشاره شده است.

امین‌الدین‌ در کازرون‌ خانقاهی‌ بنا نهاد و به‌ تدریس‌ و تربیت‌ مریدان‌ پرداخت‌. خانقاه بیش‌ از ۲ سال‌ نداشت‌ که‌ درویش‌ و سالک‌ در خانقاه‌ وی‌ به‌ خلوت‌ می‌نشستند. امین‌الدین بناهایی برای رفاه حال، تحصیل و بهداشت مردم ساخت، از جمله مدرسه دارالحدیث شمسیّه، قنات قرچه و چشمه بمشق یا بیدمشک. از شاگردان امین‌الدین، علاوه بر محمود بن عثمان، مؤلف مفتاح‌الهدایه، می‌توان این افراد را نام برد: خواجوی کرمانی که در مثنوی گل و نوروز و روضةالانوار و همچنین در دیوان خود وی را به عنوان پیر خود ستوده است. ابوالعباس احمد ابی‌الخیربن عزالدین مودود ذهبی، مشهور به زرکوب شیرازی، مؤلف کتاب شیرازنامه شیخ شمس‌الدین محمدصادق و سیدنصرت‌الدین علی بن جعفر حسنی، بانی زاویه‌ای در شیراز.

شرف‌الدین محمودشاه اینجو، حاکم فارس نیز از مریدان او بود. امین‌الدین پس از مرگ وی، تعزیت نامه‌ای به پسر او، جلال‌الدین مسعودشاه اینجو ـ که خود از دوستان و محبان امین‌الدین بود ـ نوشت. حافظ نیز با سرودن با ابیاتی ضمن تکریم بلیانی، اشاره می‌کند که گشایش کارهای بسته در عهد ابواسحاق اینجو، به همت وی بوده است:

دگر بقیه ابدال شیخ امین‌الدین   که یمن همت او کارهای بسته گشاد

از آنجا که‌ امین‌الدین‌ نسبت‌ به‌ ابواسحاق‌ کازرونی‌ ارادت‌ و احترام‌ خاصی‌ داشت‌ و بناهای‌ بسیاری‌ در کازرون‌ به‌ نام‌ شیخ‌ مرشد تأسیس‌ کرد و قصاید عربی‌ و فارسی‌ در مدح‌ ابواسحاق‌ سرود. او را از عارفان‌ طریقت‌ کازرونیه‌ مرشدیه‌ یا اسحاقیه‌ پنداشته‌اند، اما سلسله خرقه او به‌ روایت‌ مریدانش‌ به‌ شیخ‌ ابونجیب‌ عبدالقاهر سهروردی‌ می‌رسد. بنابراین‌، او را باید از عارفان‌ سلسله سهروردیه‌ دانست‌. خواجوی کرمانی در اشعارش از وی به کوه ابراهیم، شیخ اعظم، سرّ الله فی الارض، قطب یگانه و امام‌الواصلین یاد کره است‌.

امین‌الدین‌ مداومت‌ بر ذکر لا اله‌ الا الله‌ را از ارکان‌ بزرگ‌ خلوت‌ نشینی‌ برشمرده‌ و معتقد بوده‌ است‌ که‌ معرفت‌ حق‌، بالاتر از قرب‌ حق‌ است‌، از آن‌ جهت‌ که‌ معرفت‌ بعد از قربت‌ حاصل‌ می‌شود و چه‌ بسا که‌ قربت‌، قرین‌ معرفت‌ نبوده‌ باشد. او سماع‌ رهروان‌ طریقت‌ را تنها در زمانی‌ که‌ به‌ عمارت‌ خانقاهی‌ یا خدمت‌ مشایخ‌ مشغول‌ باشند، جایز شمرده‌ و آن‌ را بر خلوت‌نشینان‌ و اصحاب‌ محاسبه‌ اکیدا ممنوع‌ کرده‌ است‌. از دیگر اصولی‌ که‌ امین‌الدین‌ در خانقاه‌ خود مراعات‌ می‌کرد، آن‌ بود که‌ مریدان‌ را از شطح‌ و طامات‌ گفتن‌ برحذر می‌داشت‌.

مادر شیخ می گوید: «شیخ در شکم من شش ماهه بود اذکار گفتی چنانکه آن اذکار را می‌شنفتم. چون وقت زادن وی بود کسانی که پیش من نشسته بودند آن اذکار را می‌شنفتند.» همچنین کرامات دیگری نیز از شیخ نقل شده است، نظیر: آگاهی از آنچه پیشتر یا در جایی دیگر در غیاب شیخ روی داده است، فراست یا ذهن خوانی، آگاهی از اسرار باطن، استجابت دعا برای باریدن باران، پیش‌گویی و … .

نقل است: پس از آنکه یکی از مریدان شیخ امین الدين از دنیا رفت. او را در خواب دیدند و در عالم خواب به او گفتند: ای جمال، جواب نکیر و منکر را چگونه دادی؟ او گفت: وقتی از من سوال کردند که من ربک و ما دینک؟ من گفتم: ای عزیزان! من به جز این ندانم که بنده خدایم و مرید شیخ امین الدين بلیانی. نکیر و منکر به یکدیگر گفتند: بیا برویم که چون نام شیخ امین‌الدین در میان آمد ما هیچ کار با وی نداریم.

سید عزّالدین می‌گوید: شبی از پروردگار خواستم تا مقام امین‌الدین بلیانی را به من نشان دهد. همان شب پس از اوراد، به واقعه دیدم که سقف شکافته شده و شیخ الاسلام (امین الدین) را دیدم که در هوا آمد و دو ستاره روشن از پیش وی بودند. پرسیدم: شیخ از کجا می آید؟ گفتند: از عالم وصال.

محمد بن عبدالله گفت: روزی در بندگی شیخ الاسلام بودم. او می‌خواست به قریه دریست برود. چون مقداری گذشت و به چشمه آب رسید، گفت: می‌خواهم تجدید طهارت کنم. رفتم و پاره‌ای آب بیاوردم و شیخ به وضو ساختن مشغول شد. در آن زمان، حال بر شیخ غالب شد، چنان که از وضو ساختن بازماند و یک ساعت تمام در آن حال بود. آخر چون باز به خود آمد گفت: الحمد لله رب العالمین.

بعد از آن فرمود: کسانی را نزد خدای تعالی چندان حرمت و عزت هست که اگر یکی از ایشان به گوشه چشم از روی شفقت و مرحمت به شهری نگرد که اهل آن شهر همه از خدای عاصی شده باشند، حق تعالی به حرمت و عزت وی آن قوم را رحمت کند و حساب از ایشان باز نخواهد. در آن زمان که شیخ این کلمات می‌فرمود، رو به قبله نشسته بود و قریه باردان از پیش روی او بود. از تأثیر این کلمات که فرمود و از برکات شیخ، عن قریب اهل آن دِه که همه به فسق و فساد و بی‌راهی مشهور بودند، جملگی، راه راست یافتند و توبه کردند و به طاعت و عبادت حق تعالی مشغول شدند.

مولانا تاج‌الدین عبدالرحمن گفت: وقتی ما تفرقه‌ای سخت و باری عظیم در خاطر پدید شد. رفتم به خدمت شیخ تا او را اعلام کنم و مدد و معاونت خواهم. چون رفتم به خدمت شیخ و سلام کردم بی‌ آنکه شرح حال خود گویم، شیخ، کیفیت احوال من چنانکه بود از اول تا آخر فرمود و سبب علت آن تفرقه و دوای آن را بیان فرمود، چنانکه به یکبارگی مرا از آن پریشانی و بار خاطر باز آورد و آن تفرقه به جمعیت مبدّل گشت از برکات تربیت و نصیحت شیخ قدس الله روحه.

روح‌الدین رمگردی گفت: وقتی مرا قرب یکصد دینار را قرض افتاده بود. بدان سبب از وطن خود بیرون آمدم. چون به کازرون رسیدم، رفتم به خدمت شیخ‌الاسلام تا احول فقر خود در خدمت شیخ عرضه دهم و طلب مدد و معاونت کنم تا از برای من شفقت نامه‌ای بنویسد به حکام شیراز تا قرض مرا ادا کند. چون به خدمت شیخ رسیدم، هیچ نگفتم. چون لحظه‌ای برآمد، شیخ قدس الله روحه روی باز کرد و گفت: سوره فاتحه‌ای از بهر شما بخوانیم تا حق تعالی قرض شما را گزارده کند که این بهتر باشد از کاغذی که برای شما به حکام شیراز نویسم. آنگاه فاتحه‌ای بخواند و دعایی بفرمود. من برخاستم و برفتم و از برکات دعا و همت شیخ، به اندک روزی مرا هزار و دویست دینار فتوح دیده شد و قرضم ادا گردید‌.

نقل است: درویش علی بن عبدالله را مورچه خانه‌ای بود و مورچه‌های بزرگی در آن بود که مانع خلوت و زندگی او گشته بود. وی نزد شیخ امین الدين آمد و از مورچه ها نزد وی شکایت کرد. شیخ گفت: نزد آنان برو و به ایشان بگو: ارض الله واسعه. وقتی پیام شیخ را به ایشان رساندم، همه موران به کلی ناپدید شدند.

نقل است: فردی بود که انگشتان دستش مفلوج شده بود. چون کارگر بود نزد شیخ آمد و از او خواست تا انگشتان وی را شفا دهد تا بتواند کاز کند‌. شیخ دعایی خواند و به دست وی دمید. فی‌الحال انگشتان دست وی شفا یافتند.

 

شاگردان

  • محمود بن‌ عثمان‌
  • احمد زرکوب‌
  • سعیدالدین‌ محمد بن‌ مسعود بلیانى‌

 

عروج ملکوتی

وفات امین‌الدین در یازدهم ذیقعده ۷۴۵ قمری اتفاق افتاد و در خانقاه خود موسوم به خانقاه علیای کازرون به خاک سپرده شد. این بنا هم اکنون نیز زیارتگاه است.

زندگینامه مالک دینار

 

به نام آفریننده عشق

 

مالک دینار عالم، عارف و جهانگرد مسلمان بود. او یکی از اولین مسلمانان شناخته شده ای بود که پس از خروج شاه چرامان پرومال، به منظور تبلیغ اسلام در شبه قاره هند به هند آمد.

 

ویژگی ها

وی را کرامات مشهور بود و رياضات مذکور، و دينار نام پدرش بود، و مولود او در حال عبوديت پدر بود. اگر چه بنده‌زاده بود از هر دو کون آزاده بود. و بعضی گويند مالک دينار در کشتی نشسته بود، چون به ميان دريا رسيد اهل کشتی گفتند: غلۀ کشتی بيار. گفت: ندارم. چندانش بزدند که هوش از او بيرون رفت. چون به هوش آمد گفتند: غلۀ کشتی بيار. گفت: ندارم. چندانش بزدند که بيهوش شد. چون به هوش باز آمد ديگر گفتند: غله بيار. گفت: ندارم. گفتند: پايش گيريم و در دريا اندازيم. هرچه در آب ماهی بود همه سربرآوردند – هر يکی دو دينار زر در دهان گرفته – مالک دست فرا کرد و از يک ماهی دو دينار بستد و بديشان داد.

چون کشتیبانان چنين ديدند در پای او افتادند. او بر روی آب برفت تا ناپيدا شد. از اين سبب نام او مالک دينار آمد. و سبب توبۀ او آن بود که او مردی سخت با جمال بود و دنیادوست و مال بسيار داشت و او به دمش ساکن بود و مسجد جامع دمشق که معاويه بنا کرده بود و آن را وقف بسيار بود. مالک را طمع آن بود که توليت آن مسجد بدو دهند. پس برفت و در گوشۀ مسجد سجاده بيفکند و يک سال پيوسته عبادت می‌کرد به اميد آنکه هر که او بديدی در نمازش يافتی.

يک شب به طربش مشغول بود. چون يارانش بخفتند آن عودی که می زد از آنجا آوازی آمد که: يا مالک تو را چه بود که توبه نمی کنی؟ چون آن شنيد دست از آن بداشت. پس به مسجد رفت، متحير با خود انديشه کرد. گفت: يک سال است تا خدا را می پرستم به نفاق، به از آن نبود که خدا را به اخلاص عبادت کنم و شرمی بدارم از اين چه می کنم و اگر توليت به من دهند نستانم.

ثابت بنانی دختری داشت صاحب جمال. دختر به نزديک ثابت بنانی آمد و گفت: ای خواجه! می خواهم که زن مالک باشم تا مرا در کار طاعت ياری دهد. ثابت با مالک بگفت. مالک جواب داد: من دنيا را سه طلاق داده ام اين زن از جمله دنيا است. مطلقه ثلاثه را نکاح نتوان کرد. نقل است که مالک وقتی در سايه درختی خفته بود. ماری آمده بود و يک شاخ نرگی در دهان گرفته و او را باد میزد.

نقل است که گفت: چندين سال در آرزوی غذا بودم، چون اتفاق افتاد که بروم رفتم. آن روز که حرب خواست بود مرا تب گرفت چنانکه عاجز گشتم. در خيمه رفتم و بخفتم، د رغم. آنگه با خود می گفتم: ای تن! اگر تو را نزديک حق تعالی منزلتی بودی، امروز تو را اين تب نگرفتی. پس در خواب شدم. هاتفی آواز داد که تو اگر امروز حرب کردتی اسير شدی و چون اسير شدی گوشت خوک بدادندی. چون گوشت خوک بخوردتی کافرت کردندی. اين تب تو را تحفه ای عظيم بود.

نقل است که مالک را با دهری مناظره افتاد. کار بر ايشان دراز شد. هر يک می گفتند من بر حقم. اتفاق کردند که دست مالک و دست دهری هر دو برهم بندند و بر آتش نهند، هرکدام که بسوزد او بر باطل بود و در آتش آوردند، دست هيچ کدام نسوخت و آتش بگريخت. گفتند: هر دو برحق اند. مالک دلتنگ به خانه بازآمد و روی بر زمين نهاد و مناجات کرد که هفتاد سال در ايمان نهاده ام تا با دهری برابر گردم. آوازی شنود که تو ندانستی که دست تو دست دهری را حمايت کرد. دست او تنها در آتش نهدندی تا بديدی.

 

عروج ملکوتی

واقعه وفات مالک دینار این گونه نقل شده است: وقتی که تاریکی شب فرا رسید حالش تغییر کرد و از بالا ندا داده شد که قطعا مالک بن دینار از سختی، هولناکی‌ها و مهلکه‌ های قیامت ایمن شد. بعضی از شاگردانش گفتند وقتی که ما این صدا را شنیدیم از جا بلند شدیم و پیش مالک بن دینار رفتیم و دیدیم که مالک در حال جان کندن است و انگشتش را بلند کرده و چنین می گوید: «لا اله الا الله محمد رسول الله» این را بگفت و وفات کرد.

 

زندگینامه سری سقطی

 

به نام آفریننده عشق

 

سری سقطی، از بزرگان صوفیه قرن سوم قمری در بغداد بود که در روزگار خود، بزرگ و پیشوای بغدادیان بود.

 

ویژگی ها

ابوالحسن سرّی سقطی ملقب به مُغلّس (مغَلَّس: کسی که همواره نماز صبحش را پایان شب و آغاز بامداد به‌ جا می‌آورد) از بزرگان صوفیه است. در بغداد زاده شد و در روزگار خود، بزرگ و پیشوای بغدادیان بود. او نخستین کسی بود که در بغداد با اصطلاحات صوفیانه از توحید و احوال صوفیان سخن گفت. سری شاگرد معروف کرخی و دایی و استاد جُنید بود. جنید درباره استاد و دایی خود می‌گوید: «کسی را عابدتر از سری سقطی ندیدم، او جز در هنگام احتضار هرگز دیده نشد که به پهلو بخوابد.»

سقطی می گوید: معروف کرخی می آمد کودکی يتيم با او همراه بود. گفت اين کودک را جامه کن من جامه کردم. معروف گفت: خدای تعالی دنيا را بر دل تو دشمن گرداند و تو را از اين شغل راحت دهد. من به يکبارگی از دنيا فارغ آمدم از برکات دعای معروف. و هیچکس در رياضت او مبالغت نکرد تا به حدی که جنيد گفت هيچکس را نديدم در عبادت کاملتر از سری.

نود و هشت سال بر او بگذشت که پهلو بر زمين ننهاد. بشر حافی گفت: من از هيچ کس سوال نکردمی مگر از سری که زهد او را دانسته بودم که شاد شود که چيزی از دست وی بيرون شود. جنيد گفت: با سری به جماعتی از مخنثان برگذشتم به دل من درآمد که حال ايشان چون خواهد بود؟ سری گفت: هرگز به دل من نگذشته است که مرا بر هيچ آفريده فضل است در کل عالم. گفتم: يا شيخ نه بر مخنثان خود را فضل نهاده ای؟ گفت: هرگز نه.

جنيد گفت: به نزديک سری درشدم وي را ديدم متغير، گفتم: چه بوده است؟ گفت: یک پری بر من آمد و سوال کرد که حياء چه باشد؟ جواب دادم آن پری آب گشت چنين که می بينی. نقل است که يکبار يعقوب عليه السلام را به خواب ديد. گفت: ای پيغمبر خدا اين چه شور است که از بهر يوسف علیه السلام در جهان انداخته ای؟ چون تو را بر حضرت بار هست حديث يوسف را به باد بده. ندایی به سر او رسيد که: يا سری دل نگاه دار و يوسف را به وی نمودند. نعره ای زد و بيهوش شد و سيزده شبانه روز بی عقل افتاده بود. چون به عقل باز آمد گفتند: اين جزای آن کس است که عاشقان درگاه ما را ملامت کند.

 

عروج ملکوتی

سری در بغداد در ۹۸ سالگی درگذشت.