نوشته‌ها

زندگینامه عبدالقادر گیلانی

 

به نام آفریننده عشق

 

ابومحمد عبدالقادر گیلانی، (۴۷۱- ۵۶۱ ق/ ۱۰۷۸- ۱۱۶۶ م)، ملقب به محی‌الدین، عارف، صوفی و شاعر ایرانی قرن پنجم و ششم قمری است. عبدالقادر گیلانی (یا جیلی) از مشاهیر عرفای تاریخ اسلام و از مشاهیر مشایخ صوفیه است که یکی از طریقت‌های مهم صوفیانه در جهان اسلام، یعنی طریقت قادریه، به وی منسوب است.

 

ویژگی ها

درباره نسب و نسبت وی، میان پژوهشگران، اختلاف‌نظر وجود دارد، مشهور چنین است که او از جیلان (گیلان امروزی در ساحل دریای خزر، در شمال ایران) بوده است. از این‌رو نسبت وی را به‌صورت معرّب، به صورت‌های مختلف کیلانی، جیلانی و جیلی یاد کرده‌اند. برخی نیز در دوره متاخر، با استناد به اینکه نسبت عبدالقادر گیلانی در بسیاری از منابع تاریخی، به صورت «جیلی»، ثبت شده است، او را منسوب به «جیل» دانسته‌اند که نام روستایی نزدیک مدائن در جنوب بغداد، بوده است.

همانند اختلاف موجود در نسبت شیخ عبدالقادر، در نسب وی نیز اختلاف نظر وجود دارد. ابن‌جوزی و نوه وی، سبط ابن‌ جوزی، نسب وی را به‌صورت عبدالقادر بن ابی‌صالح ذکر کرده‌اند. اما ذهبی در سیر اعلام النبلاء، به‌صورت «عبدالقادر بن ابی‌صالح عبدالله بن جنگی‌دوست» آورده است. (نام جنگی‌دوست در تاریخ الاسلام به صورت تحریف شده یعنی «جیلی‌دوست» به چشم می‌خورد).

ابن‌رجب در طبقات الحنابله، به‌صورت عبدالقادر بن ابی‌صالح بن عبدالله بن ابی‌عبدالله بن عبدالله بیان کرده و نسب وی را به امام حسن مجتبی (علیه‌السّلام) رسانده است‌. که گویا در این نسب، تحریف و اشتباهاتی، صورت گرفته است. قطب‌الدین یونینی و دیگران، نسب وی را به ترتیب زیر، به امام حسن مجتبی (علیه‌السّلام) رسانده‌اند: عبدالقادر بن ابی‌صالح موسی بن عبدالله بن یحیی الزاهد ابن محمد بن داوود بن موسی بن عبدالله بن موسی الجون بن عبدالله محض ابن حسن مثنی بن‌ امام حسن (علیه‌السّلام) بن امام علی (علیه‌السّلام) در تعدادی از منابع نیز نسب وی، به همین شکل آمده است، اما «جنگی‌دوست» لقب موسی، پدر شیخ عبدالقادر، ذکر شده است.

عبدالقادر گیلانی در سال ۴۷۱ ه. ق، متولد شد و تا هجده سالگی در آن سامان به سر برد و در سنه ۴۸۸ ق، به بغداد مهاجرت کرد و تا پایان عمر در آن‌جا اقامت گزید. مادرش، فاطمه، دختر شیخ ابی‌عبدالله صومعی (گویا منسوب به صومعه‌سرا) و مکنا به ام‌الجبار و ملقب به ام‌الخیر بود، گویند او زنی پاک و شایسته بود و پس از اینکه عبدالقادر در کودکی، پدرش را از دست داد، او تربیت فرزند خود را برعهده گرفت. امروزه در صومعه‌سرای گیلان، مزاری به نام بی‌بی فاطمه خیرالنساء وجود دارد که برخی، آن را قبر مادر شیخ عبدالقادر گیلانی، دانسته‌اند.

وی، در بغداد، ابتدا علوم ادبی را از محضر ابوزکریا تبریزی استفاده کرد و علم حدیث را از ابوبکر محمد بن احمد و ابوالقاسم علی بن احمد بن بیان و ابوطالب بن یوسف فراگرفت، سپس از محضر علی بن ابی‌سعید مخرمی، فقه آموخت و فنون طریقت را در مصاحبت شیخ احمد (یا حماد) دباس فراگرفت.

وی، در یادداشت برداری مطالب علمی کوشش فراوان کرد و ملازم سیاحت و ریاضت و تفکر و عزلت شد، برخی از آنها، تقریر مجالس وعظ اوست، مثل «فتح الغیب» که مشتمل بر ۷۸ مجلس اوست که پس از وفات وی، به دست فرزندش قلمی شده است. او در مدرسه‌ای که شیخ خود، ابوسعد مخرّمی، در منطقه باب الازج بغداد، بنا کرده بود، مجالس موعظه را آغاز کرد و مورد اقبال مردم قرار گرفت و بسیاری از آنها نزد وی توبه می‌کردند، به علت اینکه مدرسه او از حضور مردم پر می‌شد و دیگر گنجایش آنها را نداشت، مدرسه را توسعه دادند و عامه مردم در این کار شرکت کردند. شیخ عبدالقادر تا پایان عمر، در این مدرسه تدریس می‌کرد و به موعظه مردم می‌پرداخت.

عبدالقادر گیلانی، مذهب حنبلی داشت و از وی با تعبیر امام الحنابله‌ و شیخ الحنابله یاد کرده‌اند، با این حال، او از مشاهیر و بزرگان تصوف در زمان خود، به شمار می‌آید و او را با القاب و تعابیر مبالغه‌آمیزی، همچون سلطان المشایخ، قدوة العارفین‌، غوث اعظم‌ و باز اشهب ستوده‌اند.

کرامات متعددی نیز به وی نسبت داده‌اند، تا جایی‌که عزالدین بن عبدالسلام دمشقی در این‌باره گفته است: «لم تتواتر کرامات احد من المشایخ الا الشیخ عبدالقادر فان کراماته نقلت بالتواتر».در دوره اخیر، برخی صوفیان اهل‌سنت، وی را یکی از اقطاب چهارگانه تصوف برشمرده‌اند. سه قطب دیگر، عبارت‌اند از: احمد رفاعی، احمد بدوی و ابراهیم دسوقی. طریقت منسوب به وی که به نام طریقت قادریه شناخته می‌شود، از دیرباز تاکنون، در سرزمین‌های مختلف جهان اسلام، انتشار گسترده‌ای یافته است، به‌گونه‌ای که شاید کمتر طریقتی را بتوان در طول تاریخ تصوف اسلامی یافت که بدین‌سان، از شمال آفریقا تا شبه‌قاره هند، گسترش یافته باشد.

سبط ابن جوزی، در بیان سلسله خرقه شیخ عبدالقادر، نوشته است که او، خرقه‌اش را از دست شیخ خود، ابوسعد مُخرّمی، پوشیده است و او از ابوالحسن علی بن محمد قُرَشی و او از ابوالفرج طرسوسی و او از ابوالفضل عبدالواحد بن عبدالعزیز تمیمی و او از پدرش عبدالعزیز و او از ابوبکر شبلی و او از جنید بغدادی و او از سری سقطی و او از معروف کرخی و او از داوود طائی و او از حبیب عجمی و او از حسن بصری و او از امام علی (علیه‌السّلام) پوشیده است، سپس سبط ابن‌جوزی افزوده است که برای خرقه وی، طریق دیگری نیز تا امام رضا (علیه‌السّلام) وجود دارد که قاعدتاً همان سلسله فوق تا معروف کرخی است که به قولی، خرقه خود را از امام رضا (علیه‌السّلام)، دریافت کرده است.

برخی، شیخ عبدالقادر را بنیان‌گذار سلسله قادریه که امروز در نقاط گوناگون جهان پیرو دارد، می‌دانند، اما اینکه خود وی و یا اولاد او چنین داعیه‌ای را داشته باشند محل نظر است و بررسی آن در این مقام میسر نیست.

آورده اند كه بي بي فاطمه روزي گفت : وقتي فرزندم عبدالقادر را به دنيا آوردم و او بچه بود از پستان هيچكس در ماه رمضان شير نخورد. دوران كودكي شيخ گاه با دريافت نشانه ها و پيام هائي همراه بود كه روحش را براي يك زندگي غير عادي آماده مي ساخت. از او پرسيدند از كي دانستي كه ولي خدا هستي؟ گفت : من ده ساله بودم و در شهر خودمان به مكتب مي رفتم. فرشتگان را مي ديدم كه به دور من در حركت بودند و چون به مكتب رسيدم شنيدم كه فرشتگان مي گفتند: راه را باز كنيد براي دوست خدا تا بنشيند.

من در ميان خانواده خود طفل كوچكي بودم. هرگاه با بچه ها قصد بازي مي كردم ندایي مي شنيدم كه به من مي گفت: اي مبارك نزد من بيا من از ترس فرار مي كردم و خود را به دامن مادرم مي انداختم و حالا در خلوت خود چنين صدایي را نمي شنوم.

در سن هجده سالگي اتفاق عجيبي براي او افتاد. حضرت خود در اين باره فرمود: روز عرفه به بيرون شهر رفتم و براي كشاورزي به دنبال گاو شخمي افتادم ناگهان متوجه شدم كه گاو به من مي گويد: اي عبدالقادر تو براي اين كارخلق نشده اي. ترسان برگشتم و به پشت بام خانه رفتم و ديدم كه همه مردم در عرفات ايستاده اند. آنگاه نزد مادرم آمده و گفتم: مرا به خدا ببخش يا مرا در راه خدا نذر كن و اجازه بده به بغداد بروم و به آموختن علم بپردازم و صالحاني را كه در آنجا زندگي مي كنند زيارت كنم.

مادرم گريست آنگاه هشتاد دينار بيرون آورده و گفت نصف آن مبلغ از ميراث برادري كه داشتم به من رسيده است و چون آن را به من داد از من خواست تا سوگند ياد كنم كه هرگز دروغ نگويم. پس از آن به من گفت: اي فرزند تو را به خدا مي سپارم , ديدار ما به قيامت خواهد افتاد. من به راه افتادم چون به نزديك همدان رسيدم شصت سوار به قافله ما حمله كردند و قافله را به يغما بردند يكي از دزدان از من پرسيد چه داري؟ گفتم چهل دينار در زير جامه ام دوخته دارم آن مرد چنان پنداشت كه مزاح وشوخي مي كنم و به خنده آمد.

ديگري همان سئوال را كرد وهمان جواب شنيد. وقتي كه اموال را تقسيم مي كردند مرا به نقطه اي بلند كه اميرشان در آنجا ايستاده بود بردند. از من پرسيد چه داري؟ من گفتم دو نفر از شما از من پرسيدند و من به ايشان گفتم چهل دينار در زير جامه دوخته دارم حكم كرد كه بيرون آرم چو آن را به وي نشان دادم تعجب كرد و پرسيد چرا مال مخفي خود را به ما نشان دادي؟ پاسخ دادم كه به مادرم قول داده ام هرگز دروغ نگويم.

امير دزدان گفت: اي پسر تو در اين سن حق مادر را رعايت ميكني و من حق خدا را فراموش كرده ام. سپس دست خود را دراز كرد و گفت: دست خود را به من بده تا در دست تو توبه كنم. من چنان كردم و او از كرده خود اظهار پشيماني نمود. پيروان وي نيز چون اين وضع را ديدند از او پيروي كرده و به دست من استغفار كردند. آنگاه امير حكم كرد تا اموال قافله را كه به يغما برده بودند بازگردانند.

عبد القادر جوان بالاخره به بغداد رسيد اما هنگامي كه مي خواست وارد اين شهر شود پيري از ورود او جلوگيري كرد و از او خواست تا جز به اشاره وي به شهر بغداد داخل نشود. به همين خاطر ايشان هفت سال بر در بغداد و در كنار دجله رياضت كشيد و از گياهان خورد تا اينكه اجازه ورود دريافت كرد. آن پير حضرت خضر (ع) بود.

در بغداد براي رياضت به برجي پناه برد كه بعدها به خاطر اقامت وي “برج عجمي” ناميده شد ايشان مي فرمايد: يازده سال در يك برج نشستم و با خداي خود عهد كرده بودم كه نخورم تا نخورانند و لقمه در دهان من نرود تا مرا نياشامانند. يكبار چهل روز هيچ نخـوردم پس از چهل روز شخصي آمد و قدري طعام آورد و بنهاد و رفت و نزديك بود كه نفس من بر بالاي طعام افتد از بس كه گرسنه بودم گفتم والله كه از عهدي كه با خدا بسته ام برنگردم.

ميشنيدم كه از باطن من شخصي فرياد مي كند و به آواز بلند مي گويد: الجوع الجوع. ناگاه شيخ ابوسعيد مخزومي رحمت الله تعالي عليه بر من گذشت و آن آواز شنيد و گفت: عبدالقادر اين چيست؟ گفتم: اين نا آرامي و اضطراب نفس است. اما روح بر قرار خود است و در مشاهده خداوند خود. گفت: بر خيز و به خانه ما بيا اين بگفت و برفت. من در دل خود گفتم بيرون نخواهم رفت.

ناگاه حضرت خضر (ع) درآمد و گفت بر خيز و پيش ابوسعيد برو آنوقت من برخاستم و رفتم. ديدم كه ابوسعيد بر در خانه خود ايستاده است و انتظار من مي برد گفت : اي عبدالقادر آنچه من تو را گفتم بس نبود كه حضرت خضر (ع) را نيز مي بايست گفت؟ پس مرا به خانه درآورد و طعامي كه مهيا كرده بود لقمه لقمه در دهان من نهاد تا سير شدم. بعد از آن مرا خرقه پوشانيد و صحبت وي را لازم گفتم.

رياضت هاي حضرت شيخ عبدالقادر گيلاني پايان نداشت: بيست و پنج سال در بيابان ها به قدوم تجريد و تفريد (به تنهائي) رياضت نمودم و تا چهل سال با وضوي عشاء نماز بامداد گزارده بودم و پانزده سال بعد از نماز به يك پا ايستاده ختم قرآن كردم شبي نفس من آرزوي خواب كرد. گفته او را نشنيدم و در آن حال زهد و رياضت روزه مي داشتم و بعد از چهل روز افطار به برگ درختان كردم.

به هر حال حضرت عبدالقادر گيلاني تحت عنايت پير وقت و غوث زمان خويش شيخ ابوسعيد مخزومي و صحبت حماد دباس پله هاي طريقت را پشت سر گذاشت و به جائي رسيد كه گروهي او را خدا پنداشتند كه البته نه اينچنين بلكه ايشان مظهر صفات خدا در ميان بندگانش بوده است.

مقابله حضرت شيخ با موانع نفس و طي مراحل سلوك را مي توان در اين گفتار به خوبي ديد: يكبار شخصي بد منظر و بدبو پيش من آمد و گفت من شيطانم و آمدم تا خدمتگزار تو باشم زيرا تو من و پيروانم را عاجز كردي. گفتم برو زيرا من از تو ايمن نيستم و به تو باور ندارم پس دستي از بالا آمد و بر مغز او كوبيد و او در زمين فرو رفت. بار دوم آمد در حاليكه شعله اي از آتش در دست داشت و به وسيله آن با من مي جنگيد. ناگهان مردي سوار بر اسب ابلق ظاهر شد و يك شمشير به من داد و شيطان از ترس به عقب فراركرد.

فتوا دادان و آموزش حضرت شيخ عبدالقادر گيلاني نيز حالت ويژه اي داشت. شيخ عمر بزاز گفت: از شهرهاي عراق و ديگر شهرها هميشه در مسائل شرعي از حضورش استفتاء مي كردند و او به آنها پاسخ مي گفت و فتوا صادر مي فرمود و هرگز نديدم شبي فتوايي نزد او مانده باشد تاپس از مطالعه به آن پاسخ بگويد بلكه بعد از قرائت بلافاصله جواب را مي نوشت.

احمد ابن مبارك مرقعاني گفت: از جمله كساني كه در محضر حضرتش فقه آموخته بود مردي غير عرب به نام “ابي” بود. او بسيار كم هوش و كند ذهن بود و جز با زحمت زياد چيزي نمي فهميد. در اثناي آن كه يك روز نزد شيخ درس مي خواند ناگهان ابن سمحل به زيارت شيخ آمد و از صبر و حوصله شيخ در تدريس به چنين طالبي بسيار تعجب كرد.

وقتي “ابي” برخاست و رفت ابن سمحل به شيخ عرض كرد كه من از شدت صبر و مداراي تو در تدريس اين طلبه واقعاً متعجب شدم. حضرت عبدالقادر فرمود : تنها يك هفته باقي مانده است كه من براي اين طلبه زحمت بكشم زيرا او به همين زودي دعوت حق را لبيك مي گويد. احمد بن سمحل گويد كه من از اين سخن بر تعجبم افزوده شد و نزد خود روز به روز مي شمردم تا هفته به آخر رسيد و در روز آخر “ابي ” وفات يافت.

جبائي ميگويد كه شيخ عبد القادر گفته است: از باطنم ندایي رسيد كه اي عبدالقادر داخل بغداد شو و با مردم سخن بگوي و چون وارد بغداد شدم مردم را در حالي عجيب ديدم به همين خاطر از آنجا خارج شدم. براي بار دوم ندایي شنيدم كه اي عبدالقادر داخل شو و با مردم حرف بزن زيرا آنها از سخن تو نفع مي برند. گفتم مردم بغداد به من چه؟ من مي خواهم دينم سالم بماند. نداي باطني گفت: برگرد دين تو سالم است.

همچنين شيخ عبد القادر گفت: پيش از ظهري حضرت رسول (ص) را ديدم به من گفت اي فرزند چرا سخن نمي گويي؟ گفتم اي پدر من مردي ايراني ام نزد فصيحان بغداد چگونه تكلم كنم؟ به من فرمود دهان بگشاي من دهان گشودم و ايشان هفت بار دهانم را با رطوبت دهان خويش مرطوب ساخت و گفت: اكنون براي مردم سخن بگوي و با دلايل عقلي و موعظه اي نيكو مردم را دعوت كن. پس نماز ظهر را خواندم در حالي كه مردمي زياد حاضر بودند نشستم. ناگهان بدنم لرزيد. پس نگريستم علي بن ابيطالب (ع) را ديدم كه به من گفت: دهان باز كن او نيز شش بار دهانم را مرطوب ساخت. گفتم چرا هفت بار اين كار را نكردي؟ گفت به خاطر ادب و احترام نسبت به رسول خدا (ص) و آنگاه از من دور شد.

از اين رو بود كه شيخ بزرگوار به سخن گفتن و امر به معروف و نهي از منكر آغاز كرد چنانكه خود گفته است: من در خواب و بيداري امر و نهي مي كنم و گاهي امر و نهي بر سخنان من غالب مي شود و قلب مرا فرا ميگيرد كه اگر صحبت نكنم خفه مي شوم. شيخ سليمان داود منبجي نقل مي كند: نزد شيخ عقيل بودم به او گفتند به تازگي مردي جوان و شريف و غير عرب در بغداد شهرت يافته است كه نامش عبدالقادر است. شيخ عقيل گفت: كار او در آسمان از زمين مشهور تر است. آن جوان بلند قدر را در عالم قدس باز اشهب مي نامند و در وقت خود ميان مسلمانان يگانه خواهد بود.

شيخ علي خباز گفت: از شيخ ابوالقاسم عمر شنيدم كه خبر داد از حضرت عبدالقادر شنيدم كه فرمود: كسي كه در بلایي از من فرياد رسي خواهد آن بلا را از او بردارم و كسي كه در سختي مرا ندا كند مشكلش را حل كنم و كسي كه نزد خدا به من توسل جويد نيازش بر آورده شود. شيخ عمر بزاز گفت از حضرت عبدالقادر شنيدم كه گفت: حسين ابن منصور حلاّج لغزيد و در زمانش كسي نبود كه او را دستگيري و هدايت كند و اگر من با او همزمان بودم نجاتش مي دادم. من تا قيامت نجات دهنده و دستگير هر مريد و منسوب به خود هستم كه مركبش بلغزد.

 

آثار

  • آداب السلوک و التوصل الی منازل الملوک
  • تحفة المتقین و سبیل العارفین
  • جلاء الخاطر فی الباطن و الظاهر
  • حزب الرجاء و الانتهاء
  • یواقیت الحکم
  • معراج لطیف المعانی
  • الفتح الربانی و الفیض الرحمانی
  • دیوان عبد القادر الجیلانی

 

عروج ملکوتی

عبدالقادر گیلانی در سال ۵۶۱ ه. ق، درگذشت و در مدرسه‌ای که در آن به تدریس می‌پرداخت، به خاک سپرده شد.

زندگینامه معروف کرخی

 

به نام آفریننده عشق

 

معروف کرخی از بزرگان صوفیه در قرن دوم است که وی را حلقه اتصال تصوف و تشیع معرفی کرده‌اند. بسیاری از فرقه‌های تصوف مانند نعمت‌اللّهیه و ذهبیه وی را سرسلسله خود معرفی کرده و خود را متعلق به سلسله معروف کرخی مشهور به «سلسله السلاسل» می‌دانند.

 

ویژگی ها

ابو محفوظ بن فیروز مشهور به کَرخی از شخصیت‌هایی است که درباره او ابهامات بسیاری وجود دارد. نام پدرش را فیروز، فیروزان و علی ذکر کرده‌اند. بنابر مشهور والدین او مسیحی بوده‌اند. برخی نیز مذهب آنان را زرتشتی و دیگران نیز صابئی دانسته‌اند. از سال ولادت او گزارشی در دست نیست. وی در کرخ بغداد متولد شد و به همین سبب به کرخی معروف است.

معروف کرخی از عارفان طبقه اوّل بوده و وی را آغازگر مکتب تصوّف بغداد می‌دانند که نقش مهمی در انتقال تصوّف از زهد به عرفان دارد. گفته شده که معروف اولین تعریف از تصوّف را ارایه کرده است. او تصوّف را (گرفتن حقایق و گفتن دقایق و نومیدی از دست خلایق) می‌داند. این تعریف مورد توجه عارفان پس از وی و مستشرقانی گردید که به مطالعه و شناخت جریان عرفان و تصوّف پرداختند.

سلسله معروف کرخی به «السلاسل» مشهور شده است؛ در میان فرقه‌های صوفیه، معروفیه که بعدها به نعمت اللهیه تغییر نام داد، به همراه تمام شعباتش به معروف کرخی منتهی می‌شود و از این طریق نسبت خود را به امام رضا(ع) و حضرت علی(ع) می‌رسانند. فرقه ذهبیه نیز سلسله خود را به معروف کرخی و به واسطه وی به معصومین(ع) می‌رساند.

بنابر گفتار محققان صوفیه، نسبت خرقه معروف کرخی از سه طریق به پیامبر اسلام(ص) می‌رسد:

  1. معروف کرخی- داود طایی- حبیب عجمی- حسن بصری- علی(ع)- پیامبر(ص).
  2. معروف کرخی- فرقد سبخی- حسن بصری– انس بن مالک- علی(ع)- پیامبر(ص).
  3. معروف کرخی- امام رضا(ع)- امام جعفر صادق(ع)- امام محمد باقر(ع)- امام سجاد(ع)- امام حسین(ع).

 

سَرّی سَقَطی از دیگر صوفیه مشهور، شاگرد وی بوده است. منابع صوفیه تصریح دارند که معروف کرخی توسط امام رضا(ع) مسلمان شده است، بنابر این گزارش‌ها، وی در جریان فرار از استادش که سعی در آموزش عقاید مسیحی به وی را داشت به دست امام رضا(ع) مسلمان شده و در بازگشت به خانه، والدین او نیز بلافاصله تغییر دین می‌دهند.

اولین راوی این گزارش را ابی عبدالرحمن سلمی و کتاب طبقات الصوفیه می‌دانند؛ که بعد از او افرادی مانند ابن خلکان، این حکایت را بدون تفحص و تحقیق از درستی آن نقل کرده‌اند. همه منابع بعدی نیز همین گزارش را با استناد به سخن سلمی نقل کرده‌اند.

تغییر دین معروف کرخی و وقایع مربوط به آن و احوالات و مناقب وی پس از آن نقطه اتکای نظریه‌ای است که وی را حلقه اتصال میان تصوف و تشیع می‌داند. این منابع معتقدند سلسله‌های خرقه تصوف که شکل گرفت همگی از طریق معروف كرخی به امام رضا(ع) اتصال می‌یابند.

منابع رجالی دسته اول و متقدم شیعه، نامی از معروف کرخی به عنوان یکی از اصحاب یا راویان امام رضا (ع) نیاورده‌اند. منابع دیگر را نیز باید به دو گروه اثبات و انکار کننده ارتباط معروف کرخی با امامان شیعه (ع) تقسیم کرد. علامه حلی در چندین کتاب خود به نام معروف کرخی اشاره کرده است و مسلمان شدن وی به دست امام رضا(ع) و داشتن مقام دربانی آن حضرت را تأیید کرده است.

سید حیدر آملی نیز که خود از عرفای شیعه است انتساب معروف کرخی به امام رضا(ع) و اعطای خرقه عرفان به وی از جانب امام هشتم شیعیان را ثابت دانسته و از این طریق رسیدن سلسله اهل تصوف را به معصومین(ع) تأیید می‌کند. عالمان شیعه دیگری مانند سید بن طاووس، قاضی نورالله شوشتری از افرادی هستند که رابطه معروف کرخی و علی بن موسی الرضا(ع) را نقل کرده‌اند.

نقل است: مادر و پدر معروف ترسا بودند. وی را بر معلم فرستادند استادش گفت: بگو خدا ثالث و ثلاثه گفت نه، بل هو الله الواحد هرچند که میگفت که بگو خدا سه است او می گفت يکی هرچند استاد بزدش سود نداشت يکبار سخت زدش، معروف بگريخت. رفت و بر دست علی بن موسی الرضا(ع) مسلمان شد. بعد از چند گاه، روزی به در خانه پدر رفت. در خانه بکوفت گفتند کيست؟ گفت: معروف. گفتند بر کدام دينی؟ گفت بر دين محمد رسول الله. مادر و پدرش در حال مسلمان شدند.

نقل است يک روز با جمعی می رفت جماعتی جوانان می آمدند و فساد می کردند تا به لب دجله رسيدند. ياران گفتند يا شيخ دعا کن تا حق تعالی اين جمله را غرق کند تا شومی ايشان از خلق منقطع شود. معروف گفت: دست ها برداريد. پس گفت الهی چنانکه درين جهان عيش ایشان خوش داری در آن جهان عيش خوش ده. اصحاب به تعجب بماندند.

گفتند: خواجه ما سر اين دعا نمی دانيم! گفت: آنکس که با او میگويم می داند. توقف کنيد که هم اکنون سر اين پيدا آيد. آن جمع چون شيخ بديدند رباب بشکستند و خمر بريختند و لرزه بر ايشان افتاد و در دست و پای شيخ افتادند و توبه کردند. سری سقطی گفت: معروف مرا گفت: چون تو را به خدا حاجتی بود سوگندش بده بگو يارب بحق معروف کرخی حاجت من روا کن تا فوری اجابت افتد.

نقل است بعضی از دریانوردان در نزد معروف کرخی از طوفان و آشوب دریا شکایت کردند. معروف به آنان گفت: هر گاه دریا آشوب شد او را به سر معروف کرخی قسم دهید تا آرام شود. آنها به دستور عمل کردند و بهره مند شدند. امام رضا علیه السلام به معروف فرمود: این مقام را از کجا به دست آورده ای؟ معروف گفت: مولای من! سری که عمری در آستانه ولایت شما فرود آمده است، او را نزد خدا این قدر منزلت نباید باشد؟

معروف کرخی را طعام خوش بردند و خورد، اما بشر حافی را طعام خوش بردند و نخورد. وقتی از او در این مورد پرسیدند، گفت: بشر حافی را ورع فرو گرفته است و مرا معرفت گشاده کرده است. من مهمانم اندر سرای مولای خویش. چون بدهد، همی خورم و چدن ندهد، صبر کنم. مرا هیچ تصرف نمانده است و نه اعتراض.

مردی درویش نزدیک معروف کرخی آمد و گفت: یا شیخ، مردی درويشم. از خدای تعالی درخواه تا مرا توانگر گرداند که طاقت درویشی ندارم. معروف کرخی گفت: قل هو الله احد دانی؟ درویش گفت: دانم. معروف گفت: بخوان و درویش خواند. معروف گفت: ثواب آن را به هزار درهم به من فروشی؟ درویش گفت: نه. معروف گفت: به دو هزار درهم چطور؟ درویش گفت: نه. تا رسیدند به ده هزار درهم ولی درویش قبول نکرد.

معروف به درویش گفت: درویش! عمل یک ساعت به ده هزار درهم نفروشی، آن وقت از درویشی شکایت می کنی؟ درویش خوشحال شد و رفت. هنگام بازگشت معروف گفت: یا رب! او را توانا گردان. درویش در راه، سواری را دید که هرگز مانند او را ندیده بود. آن سوار او را سلام کرد و گفت: تو آن مردی که ثواب قل هو الله را به ده هزار درهم به معروف نفروختی؟ درویش گفت: بلی. آن سوار ده هزار درهم به او داد و گفت: اگر در خواندن زیادت می کردیم، ما در ثواب زیادت می کردیم.

نقل است: بشر حافی دنیا را به گرسنگی و تشنگی گذرانید، اکنون جاودان طعام و شراب بهشت می خورد. معروف کرخی به شوق بسوخت و هلاک گشت. جاودان او را دیدار حق است. او را با نعیم و با حور و قصور هیچ کار نیست‌.

سری سقطی گفت: معروف را به خواب ديدم در زير عرش ايستاده چشم فراخ و پهن باز کرده چون والهی مدهوش و از حق تعالی ندا می رسيد به فرشتگان که اين کيست؟ گفتند بار خدايا تو داناتری؟ فرمان آمد که معروف است که از دوستی ما مست و واله گشته است و جز به ديدار ما به هوش بازنيايد و جز به لقاء ما از خود خبر نيابد.

 

عروج ملکوتی

بنابر مشهور، معروف کرخی در سال ۲۰۰ قمری درگذشته است. کسانی که وی را دربان امام رضا(ع) می‌دانند مرگ وی را نیز بر اثر شکسته شدن دنده ‎هایش در پی اذحام جمعیت بر در خانه امام هشتم شیعیان دانسته‌اند. وی در شونیزیه کرخ بغداد دفن شده است.

زندگینامه ابراهیم ادهم

 

به نام آفریننده عشق

 

اِبراهیم بن اَدهَم (۸۰-۱۶۱ق) از عارفان بزرگ و معاصر سه تن از امامان شیعه، یعنی امام سجاد، امام باقر و امام صادق علیهم السلام است. نام او در کتب رجالی متقدم شیعی ذکر نشده است، اما برخی او را از شیعیان صوفی دانسته‌اند.

 

ویژگی ها

ابراهیم بن ادهم بن سلیمان بن منصور بلخی، از بزرگان مکتب زهد و از عارفان قرن دوم هجری دانسته می‌شود. کنیه او ابواسحاق و به او «العجلی» نیز گفته شده است. ابراهیم ادهم در سال ۸۰ق یا ۱۰۰ق در خانواده‌ای غیر عرب یا از اعراب بنی‌ تمیم در شهر بلخ که جزئی از خراسان بود، متولد شد. ذهبی نویسنده کتاب تاریخ الاسلام معتقد است او در سفر والدینش برای انجام حج، در مکه به دنیا آمد.

ابراهیم و پدرانش از امیران، حاکمان و اشراف شهر بلخ بوده‌اند، اما بنابر منابع تاریخی، او تاج و تخت و زندگی پر زرق و برق خود را رها کرده و به زهد و فقر روی آورد و مشغول سلوک و مجاهده با نفس شد. کتاب‌های مختلف از جمله آثار عرفانی، درباره زندگینامه، رفتار و نصایح او، مطالبی بیان کرده‌اند. برخی منابع مانند تذکرة الاولیای عطار نیشابوری، از دیدار وی با خضر نبی و آگاهی‌اش از اسم اعظم خداوند سخن گفته‌اند.

منابع مختلف اسلامی، دلایل مختلفی برای گرایش ابراهیم ادهم به زهد و کناره‌گیری از دنیا بیان کرده‌اند؛ از جمله شنیدن صدایی غیبی وقتی می‌خواست به شکار بپردازد، یا به زبان آمدن آهو، یا دیدن کارگری که با کمترین امکانات از زندگی خود لذت می‌برد. چنانکه از خود او نقل شده، ابراهیم ادهم دلیل انتخاب زهد و ترک دنیا را مواردی از این قبیل دانسته است: ترس از وحشت قبر و تنهایی آن، راه طولانی سفر قیامت و نداشتن توشه کافی، جباریت خداوند و نداشتن عذر موجه.

به باور او، وارد شدن به زهد و رسیدن به مقام صالحان، شروطی دارد؛‌ از جمله: بستن باب نعمت و گشودن باب شدت، بستن باب عزت و گشودن باب ذلت، بستن باب راحت و گشودن باب جهد، بستن باب خواب و گشودن باب بیداری، بستن باب بی‌نیازی و گشودن باب فقر، بستن باب آرزو و گشودن باب مرگ.

ابراهیم پس از توبه به نیشابور رفت، ۹ سال در غار کوهی به نام البثراء ساکن شد و پس از آن به مکه رفت. ذهبی، مورخ و محدث اهل سنت، خروج او از بلخ را به علت ترس از ابومسلم خراسانی دانسته است. ابراهیم ادهم در مکه با عارفانی چون سفیان ثوری و فضیل بن عیاض آشنا شد و سپس به شام رفت. او را سبب پیشرفت زهد و عرفان در شام دانسته‌اند.

ابراهیم ادهم در کنار حسن بصری (درگذشته ۱۱۰ق)، مالک دینار، رابعه عدویه، شقیق بلخی و معروف کرخی (درگذشته ۲۰۰ق) از طبقه نخستین عرفان و تصوف در اسلام بوده است. برخی معتقدند که نام صوفی در زمان ابراهیم ادهم رواج یافت. صوفیان بلخ، از جمله ابراهیم ادهم، تحت تأثیر مکتب بصره، ویژگی‌هایی از قبیل مبالغه در زهد، عبادت، خوف و التزام به فقر داشته‌اند. ابراهیم ادهم همچنین تحت تأثیر چهره‌های برجسته تصوف از جمله حسن بصری و سفیان ثوری هم بوده است. در عین حال، تصوف شام، تأثیر بسیاری از ابراهیم ادهم گرفته و تحول زهد و عبادت‌ورزی و نیز ایجاد ریاضت‌های صوفیانه، نتیجه تأثیرات او قلمداد شده است.

سید محسن اعرجی کاظمی (۱۱۳۰-۱۲۲۷ق)، فقیه شیعه، ابراهیم ادهم را در کنار کمیل بن زیاد، بشر بن حارث مروزی و بایزید بسطامی، از رجال شیعی صوفی دانسته است. وی سرسلسله برخی از طریقت‌های صوفی دانسته شده است؛ بر این اساس، طریقت ادهمیه و نقشبندیه، خود را به واسطه ابراهیم ادهم متصل به امام سجاد(ع) می‌ دانند.

ابراهیم ادهم هم‌عصر امام سجاد(ع)، امام باقر(ع) و امام صادق(ع) بوده و گزارش‌هایی از رابطه وی با آنها در منابع آمده است. برخی منابع، از ملازمت وی با امام سجاد سخن گفته‌اند. ملاقات ابراهیم ادهم با امام چهارم شیعیان و توصیه امام به وی نیز در منابع شیعه ذکر شده است.

شیوه زندگی، رفتار و نصایح ابراهیم ادهم در سروده‌های شعرا به خصوص عارفان بازتاب گسترده‌ای داشته است به گونه‌ای که حکایات ابراهیم ادهم در موضوعات مختلف همچون زندگی‌نامه، داستان توبه و گرایش به زهد، سبب هجرت، ملاقات با خضر، و فرزند خود، مناجات‌ ها، کرامات‌، حکایات و موضوعات مختلف دیگر به نظم و شعر درآمده است.

جنید گفته است: کليد علم های اين طريقت ابراهيم ادهم است. نقل است ابراهيم گفت: اسب زين کنيد که به شکار میروم که مرا امروز چيزی رسيده است اما نمی دانم چيست. خداوندا! اين حال به کجا خواهد رسيد؟ اسب زين کردند. روی به شکار نهاد. سراسيمه در صحرا میگشت. چنانکه نمیدانست چه می کند. از آن سرگشتگی از لشکر جدا افتاد. در راه آوازی شنيد که: بيدار شو.

ناشنيده گرفت و برفت. دوم بار همين آواز آمد. باز هم به گوش درنياورد. سوم بار همان شنود. خويشتن را از آن دور افگند. چهارم بار آواز شنید که: بيدار شو پيش از آنکه بيدارت کنند. اينجا يکبارگی از دست شد. ناگاه آهويی پديد آمد. خويشتن را مشغول بدو کرد. آهو بدو به سخن آمد که مرا به صيد تو فرستاده اند. تو مرا صيد نتوانی کرد. تو را از برای اين کار آفريده اند که میکنی. هيچ کار ديگری نداری.

ابراهيم گفت: آيا اين چه حالی است؟ روی از آهو بگردانيد. همان سخن که از آهو شنيده بود از قربوس زين آواز آمد. فزعی و خوفی درو پديد آمد و کشف زيادت گشت. نقل است که چون مردمان از کار او آگاه شدند از غار بگريخت و روی به مکه نهاد و آن وقت که شيخ ابوسعيد به زيارت آن غار رفته بود گفت: سبحان الله! اگر اين غار پرمشک بودی چندين بوی ندادی که جوانمردی به صدق روزی چند اينجا بوده است که اين همه روح و راحت گذاشته. پس ابراهيم خواست تا برود.

پسر البته دست از او رها نمی کرد و مادرش فرياد دربسته بود. ابراهيم روی سوی آسمان کرد. گفت: الهی اغثنی. پسر اندر کنار او جان بداد. ياران گفتند: يا ابراهيم چه افتاد؟ گفت: چون او را در کنار گرفتم، مهر او در دلم بجنبيد. ندا آمد که ای ابراهيم! تدعی محبتنا و تحب معنا غيرنا. دعوی دوستی ما کنی و با ما به هم ديگری دوست داری و به ديگری مشغول شوی و دوستی به انبازی کنی و ياران را وصيت کنی که به هيچ زن بيگانه و کودک نگاه مکنيد و تو بدان زن و کودک دل آویختی؟ چون اين ندا بشنيدم دعا کردم که يا رب العزة! مرا فرياد رس. اگر محبت او مرا از محبت تو مشغول خواهد کرد يا جان او بردار يا جان من. دعا در حق او اجابت افتاد. اگر کسی را از اين حال عجب آيد گويم که ابراهيم، پسر قربان کرد. عجب نيست.

نقل است که ابراهیم به اطرافیان خود گفت: خدای را استوار دارید در رزق، آنگاه در آن درخت نگرید، اگر زر طمع دارید، زر گردد. نگاه کردند، همه درختان خار مغیلان زر گشته بوده به قدرت خدای تعالی.

گویند: یزید بن قیس سوگند می‌خورد به خدا که ابراهیم بن ادهم را می‌نگریست و او وفت افطار بر کناره دریا بود. دید که مائده‌ای میان دست هایش گذارده شد و او نمی‌دانست چه کسی آن را در دسش گذارده است. سپس او را دیدند ایستاد و روی گرداند تا اینکه وارد کوهی شد و با او چیزی نبود.

ابراهیم بن ادهم زمانی که در کوه سیاحت می‌کرد از گوینده‌ای شنید که گفت: همه چیز برای تو در خور چشم‌ پوشی است، جز اعراض از من. تو را بخشیدیم آنچه از تو فوت شد. آنچه از من فوت گشت باقی ماند. ابراهیم بلرزید و بیهوش شد و شبانه روزی به‌ هوش نیامد و حال‌ها بر وی تجدد پذیرفت. پس گفت: از کوه آواز شنیدم: ای ابراهیم، بنده من باش! پس بنده بودم و بیاسودم.

ابراهیم ادهم گفت: وقتی هوای رفتن به روم در دل من سر زد. بدانجا رفتم و وارد سرایی شدم. گروهی را دیدم همه زنّار بسته گرد آمده‌اند. چون زنّارها بدیدم غیرت دین در من کار کرد. پیراهن دریدم و نعره کشیدم. پرسیدند تو را چه می‌شود؟ گفتم: من این زنارها را نمی‌توانم ببینم! پرسیدند: تو مسلمانی؟ گفتم: آری. گفتند: به ما رسیده که سنگ و خاک به پیغمبری محمد شهادت دادند! اگر با تو صدق هست از خدا بخواه که زنّارهای ما به نبوت محمد گواهی دهد. ابراهیم به سجده افتاد و گفت: خداوندا بر من ببخشای و حبیب خود را یاری و دین اسلام را قوی کن. هنوز مناجات تمام نشده که هر زناری به زبان فصیح گفت: خدا یکی است، محمد فرستاده اوست! آنگاه همه زنارها را بگسلانیدند و نعره‌های شوق زدند و گفتند: خدا یکی است و محمد رسول اوست!

نقل است: وقتی ابراهیم در کشتی خواست نشستن، سیم نداشت. گفتند: هر یک دیناری بباید دادن. دو رکعت نماز بگزارد و گفت: الهی از من چیزی می‌خواهند و ندارم. در وقت، ریگ لب دریا زر شد. مشتی بر گرفت و بدیشان داد.

نوشته‌اند: چون ابراهیم به مرو رسید، آنجا پلی است که آن را پل زاغول گویند. مردی را دید که از سر آن پل فرود افتاد. ابراهیم از دور بانگ کرد: اللهم احفظه (خدایا او را حفاظت کن). مرد در هوا معلق بماند تا مردم بیامدند و او را برآوردند.

عبدالله مبارک را سوال کردند که ابراهیم ادهم را دیدی؟ دست بر سینه خود نهاد و به ادب گفت: دیدم، و به آن دیدن مفاخرت و مباهات می‌کرد.

سفیان ثوری با بزرگی و علم و ورع و تقوی هر وقت که به خدمت ابراهیم نشستی از سخن گفتن احتراز کردی و همه روز حاموش بودی و چون از صحبت و مجالست ابراهیم جدا ماندی خلق را وعظ گفتی و نصیحت کردی.

ابراهیم یسار گوید: در کشتی نشسته بودیم که ابری سیاه برآمد و صاعقه ای گرفت و کشتی به حرکت افتاد. ابراهیم ادهم را گفتم: چه خفته ای که مردمان هلاک می شوند. ابراهیم چشم باز کرد، لب بجنبانید و به آسمان نگاه کرد. از آسمان ندایی شنیدم که: ای باد و ای موج هلاک کننده، بیارام که ابراهیم ادهم اندر کشتی است. در همان لحظه باد ایستاد و موج آرام شد.

از شخصی نقل است: روزی ابراهیم ادهم به خانه ما آمده بود. پدرم به ‌ابراهیم گفت: ابا اسحاق! اين پسر در یادگیری کودن است، دعاکن تا خدا او را به‌ دانش علاقه‌مند سازد و از این راه روزی حلال نصیبش گرداند. ابراهیم مرا در دامان خود نشانید و دستی بر سرم کشید و گفت: بار الها! به‌او قرآنت را بیاموز و روزی حلالش مرحمت کن. با دعای ابراهیم، خداوند تعالی به‌ من قرآنش را بیاموخت و کندوی زنبور عسلی در خانه‌ام پیدا شد که همواره زیادتر می‌شد تا آن که روی صندوقچه کتاب هايم را فراگرفت.

در جایی برای ابراهیم ادهم غذایی غیر حلال آورده بودند‌‌. ابراهیم گفت: خداوند قادر است ما را گوشت حلالی بدهد. ناگهان دیدند که شیری، گوشت خرگوری (گورخری) برای او آورده است.

صوری می گوید: با ابراهیم ادهم در زیر درخت اناری، رکعتی چند نماز بگزاردیم. آوازی از آن درخت آمد: ای ابراهیم! ما را گرامی گردان و از این انارها چیزی بخور. او توجهی نکرد تا اینکه سه بار درخت همچنان گفت. پس ابراهیم برخاست و دو انار بکند. یکی بخورد و یکی به‌ من داد. ترش بود و آن درخت کوتاه بود. چون باز گشتم، وقتی به آن درخت رسیدم، بزرگ شده بود و انار شیرین گشته و در سال دو بار انار دادی و مردمان آن درخت را رمان العابدین خواندندی به‌ برکت ابراهیم ادهم.

نقل است: وقتی که ابراهیم ادهم حضرت خضر علیه السلام را دید، خضر دست او را گرفت و او را در کناری نشاند. ابراهیم، مطیع و با تمام خضوع بود. خضر تا نماز پیشین با او بود و او را از رمز و راز آگاه می کرد. نماز پیشین را با هم خواندند و سپس یکدیگر را وداع گفتند.

می گویند ابراهیم هنگام مرگ ندا شنید: ای دوست خدای تعالی، تو را بشارت باد به لقاء حق. ساعتی بعد مردمان را ندا رسید: آگاه باشید که امان روی زمین وفات کرد.

 

عروج ملکوتی

منابع مختلف تاریخی، سال وفات ابراهیم ادهم را ۱۶۰ق، ۱۶۱ق، ۱۶۲ق، یا ۱۶۶ق ذکر کرده‌اند. او به مرگ طبیعی وفات کرد؛ هرچند برخی معتقدند که در یکی از غزوات و جنگ با رومیان، در منطقه سوقین یکی از بلاد روم کشته شد. درباره محل دفن او نیز اختلافاتی وجود دارد که منطقه صور، از شهرهای ساحلی شام، یکی از این موارد است.

زندگینامه حسن بصری

 

به نام آفریننده عشق

 

حسن بَصْری، با نام اصلی حسن بن ابوالحسن یسار، متکلم، مفسر، محدّث، عارف، فقیه و یکی از هشت زاهد معروف قرن اول و دوم است. درباره مکتب فکری او اتفاق نظر وجود ندارد.

 

ویژگی ها

حسن بصری در مدینه به دنیا آمد و در وادی القری (از توابع مدینه) پرورش یافت. در تاریخ تولد او اتفاق نظر وجود ندارد. به گفته عطار حسن در دوره حیات پیامبر اکرم (ص) متولد شد. به گفته وَکیع، در زمان قتل عثمان (در سال ۳۵) حسن ده ساله و به گفته ابن سعد چهارده ساله بود. به نظر می‌رسد که قول اخیر درست‌تر باشد، زیرا ابن سعد (متوفی ۲۰۳) نزدیک‌ترین فرد به زمان حسن بوده است. علاوه بر این، او در جای دیگری تأکید کرده است که حسن دو سال پیش از قتل خلیفه دوم متولد شد. اگر حسن در زمان قتل عثمان چهارده ساله بوده است، باید در سال ۲۱ به دنیا آمده باشد، ضمن آن که وکیع و صَفَدی نیز همین تاریخ را پذیرفته‌اند.

پدر حسن اهل میسان و نخست مسیحی و نامش یسار یا فیروز (پیروز) بود. فیروز در یکی از فتوح اسلامی اسیر شد و در جرگه موالی درآمد. سپس او را به مدینه بردند و پس از مدتی آزاد شد. در آنجا او با رُبَیع بنت نَضْر یا جابربن عبدالله انصاری یا فرد دیگری از انصار، پیوند ولاء داشت. از این رو، حسن را انصاری می‌خواندند.

حسن در دوازده سالگی یا چهارده سالگی قرآن را از بر کرد و گفته‌اند هر سوره‌ای را که می‌آموخت شأن نزول و تأویل آن را نیز فرامی گرفت. در سال دوم خلافت امام علی (ع)، حسن به شانزده سالگی رسید و همراه خانواده‌اش به بصره سفر کرد و پس از مدتی با زنی ایرانی‌الاصل ازدواج کرد و از او صاحب دو پسر و یک دختر شد.

حسن هفتاد سال از عمر خود را در دوره امویان گذراند. چون خلیفه عمربن عبدالعزیز در سیاست رفتاری شایسته داشت، حسن نیز با وی مناسباتی مبتنی بر شفقت و نیک خواهی داشت و دوازده نامه به او نوشت که در آنها به توضیح صفات پیشوای عادل، تحذیر وی از فریب‌های دنیا، دعوت به زهد و پارسایی، اندرزگویی و تسلیت او به سبب مرگ فرزندش پرداخت.

حسن به شدت با برخی از خلفای عصر خود و کارگزاران ستمگر آنان، به ویژه حجاج بن یوسف ثقفی، مخالفت می‌نمود، بی‌آنکه شورشهای مسلحانه برضد آنان را تأیید کند. گاهی نیز در برخورد با حکام جائر، بر مبنای تقیه سلوک می‌کرد.

حسن مقرری گرفتن از بیت المال و قبول هدایای حاکمان را با شرایطی جایز می‌شمرد و بیشتر آن مقرری را به دیگران می‌بخشید. گاهی نیز، به سبب مخالفت‌های او با ایشان، مقرری‌اش را از بیت المال قطع می‌کردند. همچنین نقل است که در روزگار معاویه، او در برخی از جنگ‌های مسلمانان با دشمنان خارجی شرکت کرد.

در میان معاصرانِ معارضِ حسن، معروف‌تر از همه ابن سیرین است که مخالفت آن دو با یکدیگر مَثل شده است. ظاهرا این مخالفت معلول برخوردهای تند حسن با حکام ــخاصه حجاج ــ و شیوه ابن سیرین در تسلیم در برابر حکام و بلکه پشتیبانی از آنان بوده است. حسن در مقام تفسیر، علاوه بر تفسیر قرآن به قرآن، در تفسیر نصوص قرآن و توضیح احکام آن، پیاپی از احادیث نبوی و قدسی و اقوال صحابه، از جمله امام علی (ع)، ابن عباس و ابن مسعود و تابعین، بهره می‌برد.

حسن ۳۰۰ تن از صحابه رسول خدا صلی اللّه علیه وآله و سلم را درک کرد و با ۷۰ نفر از کسانی که در غزوه بدر حضور داشتند مصاحبت داشت و بسیاری از احادیث را از آنان فراگرفت و برای دیگران روایت کرد.

به دلیل شرایط حاکم بر زمانه، حسن در بسیاری موارد سخنان امام علی (ع) را بدون تصریح به نام گوینده اصلی و گاهی با عنوان «‌فقد قیل‌» (گفته شده) یا با تعبیر کنایی «‌ابوزینب‌» و «‌یکی از صالحان‌» نقل کرده است. شاید هم به دلیلِ وضوحِ انتسابِ سخنان مزبور به امام علی، نیازی به تصریح نام آن حضرت نمی‌ دیده است. گذشته از مقام حدیثی، حسن از فقیهان بزرگ و مفتیان مؤثر نیز بود.

حسن به وعظ و خطابه نیز می‌پرداخت. در دوره او فساد و تباهی در جامعه رواج بسیار داشت. در این اوضاع، حسن برای مقابله با فساد به وعظ پرداخت و چون خود به آنچه می‌گفت عمل می‌کرد، وعظ او نیز بر مخاطبان اثر می‌گذاشت.

با اینکه وی ایرانی تبار بود و زبان مادری‌اش عربی نبود، خطابه‌های او چنان فصیح بود که حتی حَجاج ــ که خود در فصاحت کم نظیر بود و از حسن کینه‌ها به دل داشت ــ اعتراف می‌کرد: «‌حسن در خطابه از همه تواناتر است‌».

سیاری از سلسله‌های تصوف، از جمله سهروردیان، طَیفوریان، مولویان و سلسله‌های صوفیه هند مثل چشتیان، به حسن بصری منسوب‌ اند و نام او در شجره نسب احمد غزالی، ابوبکر نسّاج، ابونجیب سهروردی، مجدالدین بغدادی و نجم الدین کبری ذکر شده است. این سلسله‌ها شجره نسب طریقتی خود را به حسن و از طریق او به امام علی (ع) می‌رسانند. نقل است که پس از تولد حسن، وی را نزد امام آوردند و امام او را حسن نامید. همچنین حسن تحت تربیت آن حضرت پرورش یافت و از ایشان خرقه گرفت و امام کلمه توحید را به او تلقین کرد.

به طور کلی شیوه سلوک حسن، که خود سخت به آن پایبند بود، مبتنی بود بر اصولی چون محاسبه نفس، حزن، استفاده از نعمت‌ های حلال، اجتناب از افراط در زهد، نکوهش اعتیاد به زندگی پرتجمل و گردآوری ثروت انبوه، دوری از شنیدن غنا، توجه به وظایف اجتماعی، اهتمام به امور مسلمانان و ترجیح آن بر پاره‌ای از عبادات.

درباره مکتب فکری حسن اتفاق نظر وجود ندارد؛ او را معتزلی، شیعی، پیرو مذهب مرجئه و معتقد به مبانی اشاعره دانسته‌اند. برخی از ابن ابی العوجا، که ابتدا شاگرد حسن بود و سپس از زندیقان شد، روایت کرده‌اند که حسن گاهی به سوی قدریان و زمانی به سمت جبریان متمایل می‌شده است. اما به نظر می‌رسد با استناد به گفته او نمی‌توان مطلبی را ثابت کرد. علاوه بر آن که سخنان و روایات حسن در تخطئه جبر و قدر و تأیید موضع شیعه در این باره، بارها در متون شیعی مورد استناد و ستایش قرار گرفته است.

در میان علمای شیعه از جمله کسانی که حسن را مردود و مذموم شمرده‌اند، فیض کاشانی، محمدباقر مجلسی، محمدطاهر قمی و آقامحمدعلی کرمانشاهی بوده‌اند. اما مرتضی علم الهدی از حسن به نیکی یاد کرده و او را کثیرالعلم، بلیغ المواعظ، اسوه، پیشوا و یکی از متقدمان دانسته که از تصریح به عدل خدا پروا نمی‌نمود؛ وی از برخورد شجاعانه حسن با حجاج نیز، که موجب شد حکم به قتل او بدهد، گزارشی آورده است.

شیخ طوسی در مقدمه تفسیر تبیان، ابن عباس و حسن و قَتاده (شاگرد حسن) را به ترتیب از مفسرانی شمرده که در تفسیر قرآن «‌طریقه‌ای ممدوح و مذهبی محمود‌» داشته‌اند. حسن در تفسیر او دومین نفر است که از او بسیار نقل قول شده است. طبرسی نیز در تفسیر مجمع البیان، همین شیوه را در پیش گرفته است. به گفته قاضی نوراللّه شوشتری به نقل از یکی از مشایخش، رضی الدین علی بن طاووس، حسن را مقبول می‌دانسته است. فتح اللّه کاشانی نیز در تفسیر فارسی منهج الصادقین در بسیاری از موارد، قبل یا بعد از نقل روایت و قولی از حسن، تصریح کرده که قول و روایت او با آنچه از ائمه علیهم السلام رسیده و مقبول شیعیان است یکی است.

نقل است که حسن طفل بود. يک روز در خانه ام سلمه از کوزه پيغمبر (ص) آب خورد. پيغمبر گفت: اين آب که خورد؟ گفتند: حسن. گفت: چندان که از اين آب خورد علم من به او سرايت کند. ام سلمه رضی الله عنها پرورش و تعهد او قبول کرد، به حکم شفقتی که بر وی برد شيرش پديد آمد تا پيوسته میگفتی: اللهم اجعله اماما يقتدی به. خداوندا! او را مقتدای خلق گردان. تا چنان شد که صد و سی تن را از صحابه دريافته بود و هفتاد بدری را يافته و ارادات او به علی(ع) بوده است. پرسيدند: يا شيخ! دلهای ما خفته است که سخن تو در دلهای ما اثر نمی کند. چه کنيم؟ گفت: کاشکی خفته بودی که خفته را بجنبانی بيدار گردد. دلهای شما مرده است که هرچند میجنبانی بيدار نمیگردد.

نقل است که روزی بر در صومعه او کسی نشسته بود. حسن بر بام صومعه نماز میکرد. در سجده چندان بگريست که آب از ناودان فروچکيدن گرفت و بر جامه اين مرد افتاد. آن مرد در بزد و گفت: اين آب پاک هست يا نه تا بشويم؟ حسن گفت: بشوی که با آن نماز روا نبود که آب چشم عاصيان است. بزرگی گفت: سحرگاهی به در مسجد حسن رفتم. درب مسجد بسته بود و حسن در مسجد دعا می کرد و قومی آمين می گفتند. صبر کردم تا روشن تر شد. دست بر در نهادم، گشاده شد. در شدم، حسن را ديدم که تنها بود و متحير شدم.

چون نماز بگزارديم، قصه با وی بگفتم و گفتم: خداي را مرا از اين کار آگاه کن. گفت: با کسی مگوی، هر شب آدينه پريان نزد من می آيند و من با ايشان علم میگويم و دعا میکنم. ايشان آمين میگويند. نقل است که چون حسن دعا کردی حبيب عجمی دامن برداشتی و گفتی: اجابت می بينم. نقل است که بزرگی گفت: با حسن و جماعتی به حج میرفتم. در باديه تشنه شديم. به سر چاهی رسيديم، دلو و رسن نديديم.

حسن گفت: چون من در شروع نماز شوم، شما آب خوريد. پس در نماز شد تا به سر آب شديم. آب برسر چاه آمده بود. باز خورديم. يکی از اصحاب رکوه ای آب برداشت. آب به چاه فروشد. چون حسن از نماز فارغ شد گفت: خدا را استوار نداشتيد تا آب به چاه فرورفت. پس از آنجا برفتيم. حسن در راه خرمايی بيافت، به ما داد، بخورديم. دانه ای زرين داشت. به مدينه برديم و از آن طعام خريديم و صدقه داديم.

 

اساتید

  • انس بن مالک
  • جابر بن عبدالله انصاری
  • حُذَیفه یمانی
  • عبدالله بن عباس
  • حِطّان بن عبدالله
  • عمران بن حُصَین
  • اَحنَف بن قیس

 

آثار

  • شروط الامامة
  • الاسماء الادریسیة، در تصوف
  • کتاب الاخلاص
  • نزول القرآن

 

عروج ملکوتی

حسن در ۱ رجب سال ۱۱۰ق در بصره درگذشت و در همانجا به خاک سپرده شد. آرامگاه او از دیرباز شناخته شده بوده و مقدسی از آن یاد کرده و امروزه نیز پابرجاست.

زندگینامه باباطاهر عریان

 

به نام آفریننده عشق

 

باباطاهِر عریان‌، عارف‌ و دوبیتی سرای ایرانى‌ سده ۵ق‌/۱۱م‌ است که کلمات‌ قصاری‌ عارفانه‌ از وی‌ برجای‌ مانده‌ است‌. آوازۀ باباطاهر، بیشتر به‌دلیل‌ دوبیتی‌ های‌ عوام‌ فهم‌ و خواص‌ پسند اوست‌.

 

ویژگی ها

باباطاهر، فرزند فریدون، در اواخر سده ۴ قمری به‌دنیا آمد. بابا مشهور‌ترین لقب او و معادل‌ پیر‌ و مرشد است‌. در منابع از این لفظ به عنوان پیشنام برای او استفاده شده است. در همدان‌ نیز او را بابا مى‌نامیدند. عریان‌ در هیچ‌یک‌ از منابع‌ کهن‌، دست‌کم‌ تا اواسط سدۀ ۹ق‌، به‌ همراه‌ نام‌ وی‌ دیده‌ نمى‌شود. این لقب، بیانگر دوری‌ جستن‌ بابا از علایق‌ دنیوی‌ است‌. با این‌ حال‌، این‌ لقب‌ مایۀ پدید آمدن‌ پندارهایى‌ همچون‌ سر و پا برهنه‌ بودن‌ بابا و برهنه‌ گشتن‌ وی‌ در معابر عمومى‌ شده‌ است‌.

باباطاهر در همدان‌ زیسته‌، و در همانجا درگذشته‌ و دفن‌ شده‌ است‌. نخستین‌ مأخذی‌ که‌ در آن‌ به‌ نام‌ «طاهر» اشاره شده، نامه‌های‌ عین‌ القضات‌ همدانى‌ است‌. عین‌ القضات‌ به‌ زیارت‌ قبر «طاهر» مى‌رفته و گاهى‌ در آن‌جا نامه‌ای‌ مى‌نوشته‌ است‌. همچنین، «فتحه‌» – از عارفان‌ معاصر عین‌القضات‌ – ۷۰ سال‌ مى‌کوشیده‌ تا ارادت‌ خود را نسبت‌ به‌ «طاهر» استوار سازد و بدین کار موفق نمی‌شد. طاهر، با دیلمیان معاصر بوده و ملاقاتی با ابن سینا داشته است.

در ملاقاتش با طغرل سلجوقی، طغرل برای دیدار او‌ کوکبۀ لشکر را متوقف‌ کرد. باباطاهر با عتاب به او گفت: «ای ترک، با خلق خدا چه خواهی کرد؟ سلطان گفت: آنچه فرمایی. بابا گفت: آن کن که خدای می‌فرماید؛ انّ اللّه یأمر بالعدل و الاحسان.» طغرل بر دستان‌ بابا بوسه‌ زده‌، و توصیه‌اش‌ را اجابت‌ کرده‌، و گریست و سخن‌ عتاب‌ آلود او را برتافته‌، و سر ابریق‌ شکسته‌ای‌ را که‌ بابا در انگشتش‌ کرده‌ بود، همچون تعویذی‌ همواره‌ همراه خود ‌داشت‌.

عمده آوازه باباطاهر مرهون‌ دوبیتی های‌ عوام‌ فهم‌ و خواص‌ پسند اوست‌. اطلاق‌ دوبیتى‌ به‌ این‌ نوع‌ شعر، در سده‌های‌ اخیر بیشتر رایج‌ شده‌ است‌ و قُدَما معمولاً به‌ آن‌ فهلوی‌ و فهلویات‌ مى‌گفتند. برخى‌ صاحبان‌ کتاب های‌ تذکره‌ و محققان‌ معاصر، زبان‌ وی‌ را «راژی‌»، «راجى‌»، و «رازی‌» دانسته‌اند. این‌ ۳ لفظ به‌ گویش‌ قدیم‌ اهل‌ ری بازمى‌گردد. برخى‌ نیز زبان‌ اشعار او را لُری‌ مى‌دانند. دوبیتی‌های‌ بابا، دارای مضامین‌ ساده‌ و روان‌ و دور‌ از صنایع‌ ادبی دشوار است. این امر باعث رونق شعر او میان عموم مردم شده، به طوری که شماری‌ از ابیات‌ او صبغه تمثیلى‌ یافته‌ است‌.

می گویند باباطاهر در دامنه های الوند منزل داشته است. او در سرمای زمستان، برهنه تن بر روی بر فها می خوابیده است. در اثر حرارت باطنی و آتش درونی سوزش عشق حقیقی که در وجود او بوده، در هر طرف او، برف ها تا یک ذرع آب شده و به زمین فرو رفته و سبزه های بهاری در اطرافش روییده بود.

نقل می کنند: باباطاهر، خواهرزاده ای منجم داشت. وقتی می خواست جای یکی از ستارگان را پیدا کند، به هر کتابی که مراجعه کرد، چیزی نیافت. سرانجام با خود گفت: بروم این مشکل را از خالویم بپرسم. با این عزم از کوه الوند بالا رفت. به محلی که باباطاهر بود، رسید و این هنگامی بود که بابا، در نزدیکی قله کوه به رو بر روی زمین افتاده و در حال راز و نیاز و سوز و گداز بود. خواهرزاده بابا، با رنج فراوان خود را به او رسانید. زمانی که از دور بابا را دید که بر رو افتاده است. در خاطرش گذشت که شرع اسلام، بر رو خوابیدن را مکروه دانسته است، پس چرا خالوی من مرتکب یکی از مکروهات شده است! بابا، خیال او را دریافت و او را صدا زد: این کراهت در حال خواب است در حالی که من بیدارم. پس با شست پا، شکلی بر زمین ترسیم کرد و گفت: این هم مقصود تو، بگیر و برو. او بی آنکه سوال خود را اظهار کند، پاسخ خود را از باباطاهر گرفته بود.

حاج عبدالوهاب شوشتری یکی از مشایخ نامدار متصوفه و اهل ذکر اواخر عمر در همدان می زیسته است. او برای مرحوم آزاد همدانی، نقل کرده است که: در مجلسی باباطاهر موعظه می کرده و آیات وعید و تخویف می خوانده است. در آخر مجلس حاضرین دیدند رطوبتی در گوشه مجلس پیدا شد؛ سبب آن را پرسیدند. گفت: یکی از پریان در مجلس بود و در اثر شنیدن این کلمات، از کثرت شرم و حیا آب شد و به زمین فرو رفت و این رطوبت، نشانه ذوب اوست.

مشهور است که سالی در همدان باران نبارید. مردم شهر از عالمان و صالحان و پیشنمازان به مصلا رفته و به طلب باران، مشغول دعا و تضرع و گریه و زاری شدند؛ به درگاه خداوند التجا می کردند اما دعای آنها مستجاب نگشت و قطره ای باران نبارید. جمعی که به بابا معتقد بودند، به صومعه او رفته و التماس کردند که با آنها به مصلا برود و دعا کند.

بابا به مردم گفت: بابا را به کار خدا چه کار است؟! او را به اصرار از صومعه بیرون کشاندند؛ پس به ناچار با مردم به راه افتاد. از قضا گذرشان به در باغ امیر شهر افتاد که باغی زیبا داشت و باغبانان در آ نجا حضور داشتند. بابا از مردم کناری گرفت و سنگی برداشت و به قوّت به در باغ کوفت. باغبانان فریاد کردند: در باز است، داخل شو. بابا گوش نداد و بیشتر سنگ بر در می زد. باغبانان با کمال تغیّر آمدند وگفتند: در باز را برای چه می کوبی؟

بابا گفت: شما چرا باغ خود را آب نمی دهید؟ باغبانان گفتند: تو را چکار؟ ما خود مختار کار خودیم. بابا به مردم گفت: سبحان الله، عجب مردمان بی شعوری هستیم! هرگاه خداوند سبحان از من بپرسد: مگر در خانه من بسته بود که به اینجا آمده اید؟ و اگر از شما مردم بپرسد: آیا من در مملکت خود مختار نیستم که هر وقت بخواهم باغ و مزارع خود را آبیاری کنم، چه جواب خواهیم گفت؟! او به طرف صومعه خود بازگشت و مردم نیز به خانه هایشان روانه شدند. هنوز به منزل های خود نرسیده بودند که باران رحمت، به قدر کفایت بارید و همه مزارع سیراب شدند.

درویشی قصد دیدار بابا طاهر کرد و برای دیدن او به کوه همدان شتافت. مسافتی را پیمود تا به خدمت طاهر رسید. دید همه اطراف طاهر را برف گرفته ولیکن اطراف او تا حدی بر اثر حرارت بدن طاهر برف ها آب شده و زمین خشک است چون نزدیک ظهر شد درویش گرسنه بود و با خود فکر کرد که امروز گرسنه خواهم ماند زیرا نزد طاهر هیچ غذایی نیست. طاهر از فکر او آگاه شد و گفت ای درویش اکنون وقت ظهر است نماز را به جا آوریم و در فکر شکم مباش که روزی را خدا می رساند.

چون از خواندن نماز فارق شدند درویش دید به دعای بابا طاهر جوی آبی پدید آمد و سفره ای کنار آن جوی پهن شد و غذاهای گوناگون و معطر در آن سفره چیده شد. طاهر گفت: درویش، بسم الله. هم اینکه درویش دست به غذا برد، غذا از نظرش پنهان شد‌ او فکر کرد که طاهر سحر می کند ولی طاهر از فکر او آگاه شد و به او گفت: نه درویش، سحر نیست. تو بدون نام مولی دست به غذا بردی، بسم الله بگو. چون درویش بسم الله گفت غذا ظاهر شد و درویش و طاهر از آن غذا میل نمودند.

گویند شاه سلجوقی (طغرل بیک) در دوران سفر و فتوحاتش به شهر همدان می رسد و به خدمت بابا طاهر، از او پند و اندرزی خواست. بابا طاهر به او گفت من با تو آن را می گویم که خدای متعال در قرآن فرمود: “ان الله یَأْمُرکُم بالعدل و الاحسان” با بندگان خدا عدل و احسان کن و سپس بابا طاهر لوله ابریقی را که با آن وضو می گرفت شکست و به جای انگشتر در انگشت طفرل کرد و گفت برو به یاری خدا پیروز خواهی شد. گویند تا زمانی که آن انگشتر در دست او بود پیوسته در جنگ ها فاتح و پیروز بود و چون آن شکست، او هم در جنگ ها شکست خورد.

گویند چون شب شد باباطاهر در هنگام خواب طلاب به مدرسه آمد و یخ حوض را شکست و در آب غسل کرد و چهل بار سر را در آب فرو برد و چون از این کار فارق شد شعله ای از آسمان فرود آمد و به قلب او وارد شد و پنهان گردید و توانست در راه عرفان و شناخت به مقام بالایی برسد.

 

نمونه ای از اشعار باباطاهر:

از آن روزی که ما را آفریدی   به‌ غیر از معصیت چیزی ندیدی

خداوندا به حق هشت و چارت   ز من بگذر، شتر دیدی ندیدی

***

مکن کاری که بر پا سنگت آیو   جهان با این فراخی تنگت آیو

چو فردا نامه خوانان نامه خوانند   تو را از نامه خواندن ننگت آیو

***

ز دست دیده و دل هر دو فریاد   که هر چه دیده وینه دل کنه یاد

بسازم خنجری نیشش ز پولاد   زنم بر دیده تا دل گرده آزاد

***
به صحرا بنگرم صحرا ته وینم    به دریا بنگرم دریا ته وینم

بهر جا بنگرم کوه و در و دشت   نشان از روی زیبای ته وینم

***

چه خوش بی مهربونی هر دو سر بی    که یک سر مهربونی دردسر بی

اگر مجنون دل شوریده‌ای داشت   دل لیلی از او شوریده‌تر بی

 

عروج ملکوتی

باباطاهر بنا به قول اکثر متأخرین، پس‌ از ۴۴۷ یا ۴۵۰ق‌ از دنیا رفت. آرامگاه باباطاهر بر فراز تپه‌ای‌ در شمال‌ غربى‌ همدان‌، مقابل‌ قلۀ الوند و از سوی‌ دیگر، مقابل‌ بقعۀ امام زاده‌ حارث‌ (هادی‌) بن‌ على‌ (ع‌) ساخته‌ شده‌ است‌.

زندگینامه ابوالقاسم فندرسکی

 

به نام آفریننده عشق

 

ابوالقاسم فِندِرسکی، معروف به میرفندرسکی (970-1050ق)، حکیم و دانشمند دوره صفوی و از استادان مکتب اصفهان و از معاصران میرداماد و شیخ بهائی بود. وی در هندسه، ریاضیات و کیمیا (شیمی) صاحب‌نظر بود.

 

ویژگی ها

پدران او از بزرگان سادات استرآباد بودند و جدش میرصدرالدین در ناحیه فِندِرسک از شهرهای استرآباد صاحب املاکی بود و بعد از جلوس شاه‌عباس اول (۹۶۶ق) به دربار او پیوست. پدرش میرزابیک نیز در دستگاه شاه‌عباس خدمت می‌کرد و مورد تکریم بود. ابوالقاسم در شهر کوچکِ فندرسک به دنیا آمد و گویا مقدمات علوم را در همان نواحی فرا گرفت،‌ ولی بعداً برای تحصیل به اصفهان رفت و نزد علامه چلبی بیک تبریزی که خود از شاگردان افضل‌الدین محمد ترکه اصفهانی بود به تحصیل حکمت و علوم پرداخت. وی سپس در همانجا به تدریس مشغول شد.

ظاهراً محیط فکری و علمی آن روزگار با روحیه آزادی‌طلب و تقلیدناپذیر او سازگار نبود و او نیز چون استادش چلبی بیک تبریزی و بسیاری دیگر از اهل علم و ادب و عرفان و هنر عازم هندوستان شد. هندوستان در آن دوران به سبب روش و منش خاص اکبرشاه و سیاست «صلح کل او»، هم از لحاظ رونق اقتصادی و امنیت اجتماعی مردمان نقاط دیگر را به سوی خود می‌کشید و هم از لحاظ تنوع ادیان و آیینها و دوری از تعصبات مذهبی و فرقه‌ای برای مردمان آزاداندیش جایگاهی امن و دلخواه بود. ظاهراً سفر اول میر به هند در ۱۰۱۵ق و به همراهی اوحدی بلیانی (مؤلف تذکره عرفات العاشقین و عرصات العارفین) بوده است.

به گفته اوحدی هنگامی که میر به هند رسید به دستگاه میرزا جعفر آصف خان (۹۵۸-۱۰۲۱ق) که خود از شاعران و ادیبان ایرانی بود و به هند مهاجرت کرده و در آنجا به صدارت و وزارت رسیده بود، نزدیک شد. آصف‌ خان با رعایت احوال او، وسایل بازگشت او را به ایران فراهم نمود.

ولی دیری نگذشت که میر دوباره عازم سفر هند شد نخست به گجرات و از آنجا به دکن رفت. اوحدی در هنگامی که مشغول نوشتن عرفات العاشقین بوده یعنی در فاصله سالهای ۱۰۲۱ تا ۱۰۲۴ق ـ می‌نویسد که میر فندرسکی بعد از این تاریخ نیز تا اواخر عمر همواره به هند سفر می‌کرده و ظاهراً یک بار در ۱۰۳۷ق و بار دیگر در ۱۰۴۶ق به معرفی ابوالحسن اصفهانی وزیر شاه جهان با آن پادشاه ملاقات کرده است. میرفندرسکی در دربار ایران نیز مورد تکریم بود و به گفته نصرآبادی هنگامی که از هند به اصفهان بازگشت شاه صفی به دیدنش رفت.

هرچند که از میر آثار فراوانی دردست نیست لیکن عبارات و القابی که بر کتیبه سنگ مزار او دیده می‌شود حکایت از آن دارد که وی در دوران حیات در نظر خواص و عوام حرمت و عزت خاص داشته است و نه تنها در حکمت و علوم رسمی، بلکه در معارف الهی و سیر و سلوک عرفانی نیز او را دارای مقامی بس بلند می‌دانسته‌اند. دلیل دیگر بر شهرت و منزلت او نزد مردم آن روزگار داستان‌های غریب و کرامت‌های گوناگونی است که به او نسبت داده‌اند.

حکایاتی که درباره تیزهوشی، عزت نفس، حاضر جوابی و بی‌پروایی او در پاسخ گفتن به خرده‌گیری‌های امیران و شاهان نقل کرده‌اند نیز حاکی از دقت نظر، قوت ذهن، شجاعت اخلاقی، وارستگی وآزادمنشی اوست. گفته‌اند که روزی در مجلس او مسأله‌ای از علم هندسه بنا بر نظر خواجه نصیرالدین طوسی مطرح شد. میر، برهانی در باب آن آورد و پرسید که آیا خواجه این برهان را ذکر کرده است؟ گفتند: نه! سپس چندین برهان دیگر در همان باب اقامه و در پی هر برهان همان پرسش را تکرار کرد و جواب همان بود که اول شنیده بود. میر در علوم زمان خود خصوصاً در هندسه، ریاضیات و کیمیا صاحب‌نظر بوده و در پاره‌ای از این موضوعات آثاری به او منسوب است.

نقل است که روزی یکی از پدران روحانی کلیسایی به تمسخر به جناب میر عرض کرد: از نشانه های فضیلت مسیحیت بر اسلام، این بس که خداوند مکانهای عبادت و کلیساهای ما را سالم و محکم نگاه می دارد و چند صد سال سالم اند، ولی مساجد شما پس از مدتی نیاز به تعمیر می یابند! جناب میر در پاسخ فرمودند:

«این بدین خاطر است که عبادت در دین تحریف شده ی شما محتوایی ندارد. عبادت در دین ما چنان سنگین است و چنان ثقلی دارد که بر محیط عبادت نیز موثر می گردد و این آثار اسماء جلال و جمال خداوندیست که سنگ و خشت تاب حمل آنها را ندارند! به من اجازه بده تا در کلیسای شما دو رکعت نماز بخوانم تا بفهمی اثر عبادت چیست!» و چنین شد و اجازه داد و جناب میر به همراه شاگردان وارد کلیسا شدند و ایشان مشغول نماز گشتند، با گفتند تکبیره الاحرام اوضاع دگرگون شد و حالتی خاص بر محیط و همگان حاکم شد، اندکی از نماز نمی گذشت که همگان به وضوح لرزیدن ستونهای کلیسا و آسیب دیدگی تدریجی دیوارها را می دیدند. پدر روحانی که وحشت کرده بود به شاگردان میر گفت: زود تر بگویید نمازش را تمام کند!» نماز که تمام شد جناب میر رو به پدر روحانی کردند و فرمودند: «حال معنای عبادت و تجلی اسماء الله را دانستید؟!»

روزی یکی از دراویش و اهل تصوف معروف شهر اصفهان از میر اجازه می گیرد تا چند روزی را در منزل میر ملازم ایشان گردد. میر نیز می پذیرند. در منزل جناب میر از درویش می خواهند تا مقداری کشک را برایشان بسابند و درویش نیز با رویی گشاده می پذیرند. میر می فرمایند: «من سه درخواست از شما دارم که در حین کار از شما می طلبم.» درویش نیز پذیرفت. اندکی گذشت که درویش دید در زدند. مامورین حکومتی آمدند و گفتند که: والی و سلطان شهر فوت کرد و دربار کسی را شایسته تر و پاکتر و صادقتر از درویش در شهر نیافت.

لذا از شما درویش خواهانیم که زمام حکومت را در دست گیرید تا مردم روی پاکی و صدق را ببینند. درویش هم که فرصت را برای خدمت به خلق مناسب دید پذیرفت و از جناب میر عذر خواسته و به دربار رفت. اندکی گذشت و ردای حکومت برای درویش آوردند و از او خواستند تا به خزانه رود و جواهر مخصوص شاهی را که حاکم بدان شناخته گردد را بردارد. پذیرفت و به خزانه رفت و در حالی که جواهرات مبهوتش کرده بود جواهر شاهی را برداشت. مدتی بعد به درویش عرض شد: شاها، بیایید و با اسب مخصوص شکارتان به شکار روید. چنین کرد و بسیار لذت برد.

چندی بعد گفتند: جناب شاه، نمی خواهید به حرم سرایتان سری زنید و کنیزی نیکو چهره را محرم خود گردانید و با او باشید؟ پذیرفت و به حرمسرا رفت و کنیزی بسیار زیبا را محرم خود نمود و با او بود. گذشت و روزی آمدند و گفتند: ای سلطان، عالم شهر، میرفندرسکی اجازه ورود خواهند و از شما سه درخواست دارند که می گوید شما وعده اجابت داده بودید. درویش با رویی باز میر را پذیرفت و میر شرفیاب شد. میر فرمود: «به یاد دارید که سه طلب از من را قول اجابت دادید؟» گفت: البته! میر فرمود: « اول اینکه جواهر شاهیتان را خواهم تا به من دهید!» درویش درماند و گفت: جناب میر، خود گویی جواهر شاهی، شاه بدین جواهر شناخته گردد و من نمی توانم چنین کنم!

اما به خزینه برو و هرچه خواهی بردار! میر فرمود: «خیر من همان را می خواستم، در خواست دوم من این است که اسب شکار شاهیتان را به من دهید!» باز درویش واماند و گفت: آن هم از اسمش پیداست که مخصوص شاه است. اما به اصطبل برو و هر چه خواهی از اسبان بردار! میر فرمود: «خیر من همان را می خواستم، و اما خواسته ی سوم من: همسرت را طلاق بده تا پس از پایان عده اش به عقد من درآید.» درویش بیشتر از پیش لرزید و نپذیرفت و گفت: خیر، به حرمسرا برو و هرکه را خواهی محرم خود ساز! میر نپذیرفت و در همان حال با اشاره ای به درویش فرمود: «پس کشکت را بساب درویش!» درویش دید که همچنان در حال سابیدن کشک بوده و تمام این ماجراها در عالم مکاشفه روی داده و به تصرف و انشاء جناب میر بوده تا به او بفهماند که هنوز خیلی مانده که دعوی بندگی و اولیاء الله بودن نماید!

علی مقدادی اصفهانی از والد مرحومش، حاج شیخ حسنعلی اصفهانی نخودکی نقل می‌ کند که ایشان می‌ فرمودند: روزی میرداماد در مدرسه درس میداد. ناگهان روی منبر حالت اغما به ایشان دست داد و بی‌ هوش شد. او را به منزل بردند. یک هفته گذشت. همه اطباء شهر به عیادتش آمدند ولی او به هوش نیامد. به شاه عباس خبر دادند. شاه عباس مرحوم شیخ بهایی را خواست و استدعا کرد بروید و از ایشان عیادت کنید. مرحوم شیخ بهایی به عیادب میرداماد آمدند و نبض ایشان را گرفتند. سپس نزد شاه عباس برگشتند و فرمودند: ايشان مزاجا سالم می‌ باشند، ولی شخص بزرگی در ایشان تصرف کرده و ایشان را به اين حال درآورده است.

شاه عباس برای حل مشکل، از شیخ بهایی درخواست می‌ کند که آن شخص بزرگ را پیدا کند. شیخ بهایی نشانی‌ از خادم گرفته و رفتند و در تخت پولاد مشغول جستجو شدند و به میرفندرسکی برخوردند و دیدند نشان‌ ها بر ایشان تطبیق می‌ کند. بعد از سلام و عرض ارادت عرض کردند: اين سید چه تقصیر داشته که شما او را ادب نموده‌اید؟ فرمودند: من مدتی حرف‌های او را گوش کردم. او بالتمام از عذاب و قهاریت خدا سخن می‌گفت و اين سبب می‌ شد که مردم از خدا ناامید و دور شوند و حال آنکه همه انبیا آمده ‌اند که مردم را به خدا نزدیک کنند. شیخ بهایی فرمودند: اهل بيت سید که تقصیر ندارند و خیلی در ناراحتی به سر می‌برند. میرفندرسکی فرمودند: بروید، خوب شد. شیخ بهایی برگشتند و دیدند میرداماد به حال آمده و نشسته است.

شیخ بهایی و میرفندرسکی در باغی بر کنار زاینده رود نشسته بودند. شیری از نزدیکی آنان گذشت و شیخ بهایی هراسان شد. میر فندرسکی شیر را به نگاهی رام کرده و نزد خود خواند. حیوان را نواخته و بر گردنش قلاده‌ای نهاد. این حکایت را شخصی بنا بر همین روایت سوم به تصویر کشیده است.

 

از منظر فرهیختگان

رضاقلی بن محمد هادی هدایت در تذکره ریاض العارفین چنین می‌نگارد: « وی وحید عصر و فرید عهد خود بوده بلکه در هیچ عهدی در مراتب علمی (خاصه در حکمت الهی) به پایه و مایه ایشان هیچ‌ یک از حکما نرسیده‌اند. جامع منقول و فروع و اصول بود. از سادات عالی‌ درجات، حکیم مجدد. موحد طریقت‌ پوی حقیقت‌ جوی بوده. آن‌ جناب حکیمی بزرگوار و فاضلی والاتبار بود و کمال تجرد داشت.»

محمدصالح برهان استر آبادی در تذکره‌ نامه مشهور خود «شرح حال علما و ادبای استرآباد» می‌ نویسد: از اعاظم سادات رفیع‌الدرجات است. حالت تجرد و تفردش از توصیف و تعریف مستغنی است. همواره به ریاضیات و مجاهدات اشتغال داشته. افاضه انوار حقايق و دقایق و رموز مخفیه و نکات خفیه بر ضمیر منیرش از فیاض مطلق حقیقی گردید و اقتباس عکوس و اشعه نور الانوار به صفای باطن خود نمود. آئینه خاطرش قابل انعکاس حقایق اشیا شد. در عالم ظاهر و باطن قطب الاقطاب و مرجع اولياء و احباب شد. در اطراف و اکناف سیاحت می‌کرد و در دریای معانی روحانی سياحت می‌ نمود. در هر صورت مسلم اهل قال و اهل حال بود.

واله داغستانی درباره او می گوید: ابوالقاسم میرفندرسکی، در حکمت ارسطوی زمان و در تصوف، بایزید دوران بوده است و شرح بزرگی و جلالت شأن آن زاهد زمان زیاده از آن است که این بی‌سواه مکتب دانش شمه ای از آن تواند بیان نمود. خوارق عادات در حیات و ممات آن جناب، آنقدر سر زده که شرح نتوان کرد.

نصر آبادی در تذکره‌ معروف خویش می‌ گويد: دریای عرفان و بحر ایقان از سحاب حقایقش قطره ای و خورشید آسمان در جنب خاطرش ذره ای است. مرقد مبارکش مطاف اهل حال است.

شاگردان

  • ملا صادق اردستانی
  • محمدباقر سبزواری
  • آقاحسین خوانساری
  • میرزا رفیعای نائینیم
  • لارجب علی تبریزی

 

آثار

  • حقایق الصنایع
  • رسالة فی الحرکة
  • رساله در کیمیا

 

عروج ملکوتی

وفات او در ۱۰۵۰ق در اصفهان روی داد و در همانجا در مقبره بابا رکن الدین در محلی که امروز به تخت فولاد و تکیه میر معروف است به خاک سپرده شد. مقبره میر همیشه در اصفهان حرمت خاصی داشته و زیارتگاه مردم بوده است. گفته‌ شده که پس از مرگ وی طبق وصیتش کتابهایش به کتابخانه سلطنتی شاه صفی منتقل شد.

زندگینامه محمدحسین نجفی

 

به نام آفریننده عشق

 

محمدحسین بن محمدباقر نجفی مسجدشاهی اصفهانی، عالم فاضل و فقیه مفسر و عارف زاهد در اصفهان بوده است. وی در دوّم محرم ۱۲۶۶ق در اصفهان متولّد شده و تحصیلات علوم دینی را نزد پدر عالی مقام خود آغاز کرد.

 

ویژگی ها

وی در نوجوانی به عتبات عالیات هجرت نموده و در نجف اشرف نزد شیخ راضی نجفی، حاج میرزا حبیب‌اللّه رشتی، و میرزا باقر شکی و دیگران به کسب فیض پرداخته و در سامرا نزد میرزا حسن شیرازی (میرزای بزرگ) تحصیلات خود را تکمیل نمود و به مقام شامخ اجتهاد نائل آمد. سپس به اصفهان مراجعت نموده و به تدریس و ترویج دین و حل مشکلات مردم مشغول شد اما چندی نگذشت که ترک محراب و منبر و تدریس نموده و انقلابی در درون او، باعث شد از ریاست و عناوین دنیوی به یکباره کناره‌گیری کند و به تکمیل نفس و ریاضت بپردازد. در اواخر سال ۱۳۰۰ق به همراه پدر به نجف بازگشته و پس از وفات او هشت سال بقیه عمر خویش را در مشهد امیرالمؤمنین (علیه‌السّلام) به عبادت و ریاضت‌های سخت گذراند.

آيت اللَّه حاج شيخ محمد طبيب زاده در كتاب «تاريخ نجران» يا «آفتاب درخشان در مباهله نصاراى نجران» مى ‏نويسد: بنده شنيدم از مرحوم آيت اللَّه فشاركى استاد اعظم خود، كه پس از نقل حکایتی فرمود: از كرامات محقّقه مرحوم حاج شيخ محمدحسين نجفی كه در اثر رياضات شرعيه دارا شده بودند سه چيز بود: اول آن كه طىّ الأرض دارا بود كه كراراً در يك شب در اماكن مقدسه بعيده براى زيارت ايشان را ديده بودند. دوم آن كه شب و روز براى ايشان يكسان بود و شب محتاج به چراغ نبود و در تاريكى مطالعه مى‏ نمود. سوم را هم اين بنده نگارنده به واسطه طول زمان از نظرم محو شده است.

نوكر مرحوم آيت الله حاج شيخ محمد باقر، والد معظم اين بزرگوار، عبدالله نامى بود، براى من نقل كرد كه من ملازم منزل مرحوم حاج شيخ محمدحسين بودم به امر مرحوم والد ايشان و هر شب شام ايشان را از اندرون سراى مرحوم شيخ توسط بنده مى ‏فرستادند. وقتى مى ‏آوردم مى ‏فرمود: بگذار طاقچه اطاق و برو بخواب. من به اطاق خود مى‏ رفتم، ملتفت مى ‏شدم آن بزرگوار پس از زمانى بر مى‏ خواست از خانه بيرون مى ‏رفت و بر مى‏ گشت. شبى در خفا همراه ايشان رفتم، ديدم درب خانه ‏اى را كوبيدند، كسى آمد و شام خود را به او دادند و ظرفش را گرفتند و مراجعت فرمودند. دانستم همه شب همين كار را مى‏ نمودند.

وی مقدمات علوم را از حضور والد گرامیش استفاده نمود و سالیان متمادی در حوزه عراق دروس مختلف آموخت. علم حکمت و کلام را نزد میرزا باقر و فقیه راضی به پایان برد و سپس به حوزه درس آیت الله رشتی و آیت الله شیرازی وارد شد و خود در دروس عقلی و نقلی مهارت یافت. هم چنین قسمتی از عمر شریفش در اصفهان گذشت و معاصر با اخوی خود آقا نجفی اصفهانی بود. محدث قمی در فواید الرضویه می نویسد: شیخ محمد حسین، عالمی ربانی و فاضلی صمدانی و جامع جمیع کمالات نفسانی بود. در زهد و بی توجهی به دنیا افضل سالکین عصر خویش بود.

این استاد بزرگ و مجتهد معظم، آنگاه که به او اتفاق کلمه شد، منزوی گردید و ترک ریاست و زعامت نمود. پس از پدرش شیخ محمدباقر، مدتی تدریس فقه و اصول و درس اخلاق می نمود اما از تدریس درس اخلاق در عین شایستگی صرف نظر نمود. او معتقد بود وقتی انسان باید تدریس دروس اخلاق نماید که خود به کمال فضائل اخلاقی و انسانیت رسیده باشد. وی با آنکه نفس اماره اش تحت اختیارش بود، خود را شایسته تدریس درس اخلاق نمی دید.

نوشته اند در اواخر عمر نافرجام خود مشغول نوشتن تفسیری جامع به کتاب خدا گردید که ناگهان اجل او را مهلت نداد و در سن ۴۲ سالگی در سال ۱۳۰۸ قمری وفات نمود. بعد از او فرزند برومندش عالم ربانی و مجتهد سبحانی آیت کبری مرحوم شیخ محمد رضا اصفهانی (برادر و رفیق حاج شیخ عباس قمی) جانشین و وارث علوم پدر گردید.

مرحوم آقا نجفی اصفهانی می‌ نویسد: من و برادرم شیخ محمد حسین طاب ثراه در مسجد سهله، مستغیث به مولای صاحب الزّمان روحی له الفدآء بودیم؛ من در زاویه و ایشان در وسط مسجد، ناگهان مرا با عجله صدا کرد، وقتی به نزدیک او رسیدم گفت: این مرد را ندیدی؟ گفتم: نه به خدا؛ گفت: (این مرد که از نظر پنهان شد و محمد حسین نجفی بود) مرا خبر داد که آقای جلیل‌القدر و دانشمندم حاج سید علی شوشتری فقیه، همین الآن در نجف رحلت نمود.

محمد حسین نجفی، در وادی سیر و سلوک، موقعیتی خاص داشتند، صاحب تفسیری به نام تفسیر اصفهانی می باشند، و نزد حاج آقا نورالله، موقعیتی خاص و محترم داشتند. زندگانی برادر ایشان، قابل توجه ویژه می باشد به خصوص اینکه:

– کثیراً مشغول عبادت خداوند متعال بودند به طوری که گاه چندین روز، غذایی نمی خوردند و مائدۀ آسمانی بر ایشان نازل می شد.

– از طهارت و پاکی فوق العاده ای برخوردار بودند به طوری که فرموده بودند: “به یاد ندارم طرفة العینی معصیت خدا را کرده باشم”

– ایشان پس از مرگ، بر خدا وارد شدند و هر آنچه که خواستند خداوند متعال به ایشان عطا فرمود.

 

آثار

وی کتبی را تالیف نموده از جمله:
۱. «کتابی در اصل برائت» ۲. «مجدالبیان فی تفسیر القرآن» که سه مرتبه به چاپ رسیده است. ۳. «رساله‌ای در اصول عقاید» ۴. «شرح شرایع الاسلام» ۵. «رساله‌ای در اثبات اعجاز قرآن» ۶. «رسائلی در فقه و اصول»

برادرش حاج‌ آقا نورالله نجفی رساله‌ای در شرح حال او نوشته است که در مقدمه «مجدالبیان» و ترجمه فارسی آن در جلد دوم کتاب تاریخ علمی و اجتماعی اصفهان به قلم حاج‌شیخ‌ هادی نجفی به چاپ رسیده است و همچنین نواده صاحب عنوان آیت‌ الله حاج شیخ مجدالدّین نجفی معروف به مجدالعلماء نیز رساله‌ای در شرح‌حال او پرداخته است که در جلد پنجم میراث حوزه اصفهان با تصحیح آقای مجید‌ هادی‌زاده به چاپ رسده است.

 

عروج ملکوتی

وی سرانجام در اول محرم ۱۳۰۸ق پس از مدتی بیماری، وفات یافته و در یکی از اتاق های صحن مقدس حضرت علی (علیه‌السلام) در نجف اشرف مدفون شد.

زندگینامه ابوبکر شبلی

 

به نام آفریننده عشق

 

ابوبکر شِبلی، ملقب به تاج‌الصوفیه، عارف و فقیه و شاعر قرن سوم و چهارم است. شبلی از عرفای مشهور قرن سوم و چهارم است که جایگاه ویژه‌ای در تاریخ عرفان دارد.

 

ویژگی ها

درباره نام او و پدرش اختلاف هست، او را دُلَف ‌بن جَحْدَر، دلف‌ بن جعفر و جعفر بن یونس خوانده‌اند، بیشتر منابع، دُلَف بن جَحدَر، گفته‌اند، ولی بر سنگ قبرش جعفر بن یونس نوشته شده است و از حسین بن یحیی شافعی، نقل شده است که نام جعفر بن یونس را روی قبر وی، دیده بود. کنیه‌اش را ابوبکر گفته‌اند.

وی اصالتا خراسانی و از مردمان روستای شبلیه در اُسروشَنه/ اُشروسنه (منطقه‌ای در ماوراءالنهر، بین سیحون و سمرقند) بود از این‌ رو او را شبلی خوانده‌اند. اما به نوشته سمعانی، شبلی برگرفته از ندای شَبَّ لی (در من بسوز) است. شبلی در ۲۴۷ در سامرا یا بغداد به دنیا آمد و تا پایان عمر در بغداد زیست. برخی شبلی را سنّی مالکی دانسته‌اند اما برخی، به دلیل این‌که در روز غدیر به شیعیان تبریک گفته است، وی را شیعه امامی دانسته‌اند.

قاضی نورالله شوشتری، شبلی را همچون بسیاری از بزرگان تصوف، از شخصیت‌های شیعه برشمرده و تلاش کرده است شواهدی برای اثبات نظریه خویش، ارائه‌ دهد، از جمله این شواهد، حکایتی است که ابوالفتوح رازی در تفسیر خود، درباره شبلی نقل کرده است. براساس این حکایت، شبلی در دست گرفتن پیامبر (ص) دستان امام‌ علی (ع) را در روز غدیر، با داستان زلیخا و حضرت یوسف، مقایسه کرده است که تفصیل آن به شرح زیر است:

شبلی در روز غدیر، نزدیک یکی از معروفان شد از علویان و او را تهنیت گفت، آنگاه گفت: «یا سید تو دانی تا اشارت در آن چه بود که جدت دست پدرت گرفت و برداشت و سخن نگفت؟» گفت: ندانم گفت: اشارت بود به آن زنانی که از جمال یوسف، بی‌خبر بودند و زبان ملامت در زلیخا دراز کردند و گفتند: «امْرَاَتُ الْعَزِیزِ تُراوِدُ فَتاها عَنْ نَفْسِهِ قَدْ شَغَفَها حُبًّا اِنَّا لَنَراها فِی ضَلالٍ مُبِینٍ؛» او خواست تا طرفی از جمال یوسف، به ایشان نماید، مهمانی بساخت و آن زنان را بخواند و در خانه به دو در، بنشاند و یوسف را جامه‌های سفید پوشانید و گفت: «برای دل من ازین درِ خانه در رو و به آن در، برون شو»

ایشان را گفت: من می‌خواهم تا این دوست خود را یک بار بر شما عرض کنم، برای دل من، هرکسی با او مبرتی کنید. گفتند: چه کنیم؟ هر یکی را کاردی و ترنجی به دست داد و گفت: چون آید هر کسی پاره ترنج ببرد و به او دهد. گفتند: چنین کنیم. چون از در آمد و چشم ایشان به جمال او افتاد خواستند که ترنج ببرند اما دست ها را بریدند و از دهش و حیرت چون او برفت گفتند: «حاشَ للَّهِ ما هذا بَشَراً اِنْ هذا اِلَّا مَلَکٌ کَرِیمٌ؛». گفت: این آن است که شما زبان ملامت دراز کرده اید به سبب این: «فَذلِکُنَّ الَّذِی لُمْتُنَّنِی فِیهِ؛». رسول (ص) هم اشاره کرد و گفت: این، آن مرد است که وقتی از او سخن گفتم شما را خوش نیامد. امروز بنگرید تا خدای تعالی در حق او چه فرمود و او را چه منزلت داد.

پدر شبلی حاجب‌ الحجاب (رئیس پرده‌داران) معتصم عباسی بود. شبلی نیز نخست حاجب موفق عباسی بود و سپس والی دُنْباوَند یا واسط شد. عبدالحسین زرین‌کوب احتمال داده که او در واقع حاکم ولایت دماوند بوده و عنوان حاجب برای وی موروثی بوده است. سمعانی نوشته است که دایی شبلی، امیرالامرا در اسکندریه و پدرش نیز رئیس حاجبان خلیفه عباسی، «موفّق» بود و او را به سمت والی دماوند، گماشته بود، اما شبلی پس از اینکه در بغداد در مجلس خیر النسّاج توبه کرد، به دماوند بازگشت و به رد مظالم پرداخت و از مردم آنجا، حلالیت طلبید. (گفتنی است امروزه در شهر دماوند، برج یا در واقع مقبره برجی شکل تاریخی زیبایی، از بناهای معماری دوره سلجوقی وجود دارد که به «برج شبلی» شناخته می‌شود و آن را به همین شبلی نسبت می‌دهند.)

به گزارش تذکره‌ها، شبلی بیست سال به فراگیری حدیث اشتغال داشت و به همین مدت، با فقها مجالست داشت اما بعد‌ها از علم ظاهری روی‌گردان شد و آن را تحقیر کرد. شبلی در مجلس یکی از صوفیان، به نام خیر نَسّاج توبه کرد، سپس نسّاج وی را نزد جنید بغدادی برد تا به وی دست ارادت بدهد. شبلی بیش از شش سال شاگرد جنید بود.

جنید در آغاز شبلی را به کسب و پس از مدتی به گدایی، حلالیت‌طلبی از مردمان دماوند و به خدمت مریدان توصیه کرد. شبلی پس از مدت‌ها شاگردی نزد جنید به مقامی رسید که جنید او را تاج صوفیان نامید. روزبهان بقلی، ابوالحسین نوری را نیز دیگر استاد او دانسته است. شبلی شاگردان بسیاری تربیت کرد اما برخی، ابوالحسن علی‌ بن ابراهیم حُصری را تنها شاگرد واقعی شبلی دانسته‌اند، شاید به این دلیل که شبلی، وی را همانند خود دیوانه می‌نامید و بر آن بود که میان او و حصری الفت ازلی وجود داشته است. شیوه سلوکی شبلی چنین بود که شاگردان را پس از توبه، به رفتن به حج بدون توشه سفارش می‌کرد.

از شبلی تألیفی برجای نمانده است ولی سخنان، اشارات، مناجات، اشعار و حکایات ژرفی از او در تذکره‌ها آمده است. عطار نیشابوری در منطق‌ الطیر و الهی‌نامه برخی حکایات درباره شبلی را به نظم درآورده است. ابن‌عربی نیز در التجلیات الالهیه نوشته است که در دو مرتبه از مراتب تجلی با شبلی دیدار کرده است. وی در فتوحات مکیه نیز از شبلی حکایات و سخنانی نقل کرده است.

دیوان اشعار منسوب به وی را «کامل مصطفی الشیبی» در سال ۱۳۸۶ ه. ق، در بغداد، تصحیح و منتشر کرده است. شبلی در تاریخ عرفان، چهار جایگاه برجسته دارد که عبارت‌اند از:

۱) عارفی اهل عشق و سکر، مانند بایزید بسطامی، که بر عشق تأکید می‌ورزد و از رؤسای عشاق محسوب می‌گردد، بر خلاف صحوی مسلکانی مانند جنید بغدادی که بر علم و معرفت تأکید می‌ورزیدند. از گفتگوهای او با جنید می‌توان دریافت که وی کشش حق (جذبه) را مقدّم بر طلب و کوشش بنده می‌دانسته است، اما جنید و یارانش کوشش بنده را سبب کشش حق می‌دانستند.

۲) عارف مجذوبی که افعال غیرمتعارفش او را در ردیف عقلای مجانین قرار داده است، چنان که نوشته‌اند وی‌ گاه به علت جذبه‌های شدید دچار دیوانگی می‌شد و او را به بیمارستان (دیوانه‌خانه) می‌بردند. ابن‌عربی نیز در فتوحات مکیه، حالات او را با بهالیل قابل مقایسه دانسته است.

۳) عارف شطح‌گویی که بر اثر سکرِ برآمده از عشق، در بیان مضامین معرفتی و سلوکی زبانی پیچیده دارد. شطحیات وی را ابونصر سراج در اللمع فی التصوف و روزبهان بقلی در شرح شطحیات گردآورده و شرح و تأویل کرده‌اند. شبلی را، به سبب شطح و اشاراتش، از شگفتی‌ های سه‌گانه عراق دانسته‌اند اما در پاره‌ای موارد، جنید این‌گونه سخنان شبلی و برخی کارهای مبتنی بر مقام غلبه و حاکی از عدم تمکین او را نقد و انکار نموده است.

شطحیات شبلی‌گاه گستاخانه‌تر از شطحیات بایزید و حلاج است، اما طرز بیان شاعرانه، حالت بی‌قیدی و جنون‌آمیز او از یک سو و بی‌ ارتباطی او با عناصر شیعی و عوامل مخالف دستگاه، سبب شد که از صدمه مخالفان در امان ماند و به سرنوشت حلاج دچار نشود. زیارتگاه ابوبكر شبلى‌، داخل مسجدی به همین نام، نزدیک مسجد و قبر ابوحنیفه در محله اعظمیه، در سمت شرقی بغداد، واقع است. گفتنی است محمد سعید راوی، با بیان اینکه شبلی در قبرستان «باب حرب» در غرب دجله دفن شده، انتساب این زیارتگاه را به شبلی، نپذیرفته است. اما به یقین، ادعای وی درست نیست، زیرا در منابع تاریخی به دفن شدن یا وجود قبر وی در قبرستان خیزران که منطبق با قبرستان اعظمیه کنونی است، اشاره شده است.

شبلی هر کجا که کودکي مي ديد در دهانش مي نهاد که : «بگو: الله ». پس آستين پر درم و دينار کرد. و گفت: «هر که يک بار الله مي گويد دهانش پر زر مي کنم ». بعد از آن غيرت در او بجنبيد، تيغي بر کشيد که: «هر که نام الله برد بدين تيغ سرش را بيندازم ». گفتند: «پيش از اين شکر و زر مي دادي، اکنون سر مي اندازي؟». گفت: «مي پنداشتم که ايشان او را از سر حقيقتي و معرفتي ياد مي کنند. اکنون معلوم شد که از سر غفلت و عادت مي گويند، و من روا ندارم که بر زبان آلوده او را ياد کنند».
شبلی گفت: «مرا سه مصيبت افتاده است، هر يک از ديگر صعب تر». گفتند: «کدام است؟». گفت: «آن که حق از دلم برفت ». گفتند: «از اين سخت تر چه بود؟». گفت: «آن که باطل به جاي حق بنشست». گفتند: «سيوم چه بود؟». گفت: «آن که مرا درد اين نگرفته است که: علاج و درمان آن کنم و چنين فارغ نباشم ».
نقل است که يک روز در مناجات مي گفت: «بار خدايا دنيا و آخرت در کار من کن تا از دنيا لقمه يي سازم و در دهان سگي نهم و از آخرت لقمه يي سازم و در دهان جهودي نهم، هر دو حجابند از مقصود». و گفت: «روز قيامت دوزخ ندا کند با آن همه زفير که اي شبلي! و من به رفتن صراط باشم، برخيزم و مرغ وار بپرم. دوخ گويد: قوت تو کو؟ مرا از تو نصيبي بايد! من باز گردم و گويم: اينک هر چه مي خواهي بگير. گويد: دستت خواهم. گويم: بگير، گويد: پايت خواهم، گويم: بگير، گويد: هر دو حدقه ات خواهم، گويم: بگير، گويد دلت خواهم، گويم: بگير. در آن ميان غيرت عزت در رسد که: يا ابابکر! جوانمردي از کيسه خويش کن. دل خاص ماست، تو را با دل چه کارست که ببخشي؟».
شبلی از حسین منصور حلاج پرسید: این راه که در آن می‌روی چه باید کرد تا به تو رسم؟ گفت: دو قدم است. آن دو قدم برگیر که به ما می‌رسی! قدم نخست، دنیا نزدِ عاشقان خود زن است و با معشوقه ایشان منازعت مکن. قدم دوم، آخرت را به طالبان آن تسلیم کن و مناقشات خود از آنان دور دار و بنده درگاه عزّت باش بی تصرف در دنیا و آخرت!

از شبلی حکایت است که روزی طهارت کرد چون اندر مسجد آمد به سرّش ندا کردند که یا بابکر طهارت آن داری که بدین گستاخی به خانه ما خواهی آمد. این بشنید و بازگشت. ندا آمد که از درگاه ما همی باز می‌گردی کجا خواهی شد؟! نعره‌ای بزد ندا آمد که بر ما می‌شناعت کنی؟ بر جای خاموش بایستاد. ندا آمد که دعوی تحمّل بلای ما می‌کنی؟ فریاد برآورد که الستغاث بک منک.

نقل است که یکی از بزرگان گفت: خواستم که شبلی را بیازمایم. دستی جامه از حرام به خانه او بردم که اين را فردا چون به جمعه روی درپوشی. چون به خانه باز آمد، گفت: این چه تاریکی است در خانه؟ گفتند: این چنین است. گفت: آن جامه را بیرون اندازید که ما را نشاید.

بکیر گوید: شبلی را روز جمعه در آن بیماری خفتی شد، گفت به مسجد جامع می‌ روم. تکیه بر دست من کرده بود و می‌ رفت. مردی ما را در راه پیش آمد. شبلی گفت: بکیر! گفتم لبیک! گفت: فردا ما را با ایین مرد کاری است. پس برفتیم و نماز بگزاردیم و به خانه باز آمدیم. شب را فوت شد، گفتند در فلان موضع مردی است صالح که غسل مردگان را می‌ کند. سحرگاه به در خانه وی رفتم و آهسته در بردم و گفتم: سلام‌ علیکم! از درون خانه گفت: شبلی بمرد؟ گفتم: بلی! پس بیرون آمد دیدم همان مرد بود که در راه مسجد پیش آمده بود. به تعجّب گفتم: لا اله الا الله‌! گفت تعجب از چه می‌کنی؟ سبب را گفتم. پس سوگند بر وی دادم که تو از کجا دانستی که شبلی مرد؟ گفت: ای نادان، از آنجا که شبلی دانست که امروز من را با او کار است.

منقول است که شبلی روز غدیر را به علویان تبریک می گفت. همچنین یکی از یاران نزديک شبلی از وی پرسید: هرگاه کسی دارای‌ پنج شتر باشد چند شتر بلید به عنوان زکات بدهد؟ پاسخ داد بنا بر مذهب تو يک گوسفند اما بنا بر مذهب ما همه آنها را باید در راه خدا داد زیرا حضرت علی هر آنچه در اختیار داشت، همه را به حضور پیامبر آورد.

آمده است: وقتی شبلی بیمار شد، خلیفه طبیب ترسا به معالجت وی فرستاد، از وی پرسید که خاطر تو چه می خواهد؟ شبلی گفت: آنکه تو مسلمان شوی. طبیب گفت: اگر من مسلمان شوم تو نیک می شوی و از بستر بیماری برمی خیزی؟ گفت: آری! پس ایمان بر وی عرضه کرد و وی ایمان آورد و شبلی از بستر برخاست و بر وی از بیماری اثری نبود. پس هر دو همراه پیش خلیفه رفتند و قصه را باز گفتند، خلیفه گفت: پنداشتم که طبیب پیش بیمار فرستاده ام من خود بیمار پیش طبیب فرستاده بوده ام.

از منظر فرهیختگان

ابونصر سراج به نقل از ابن علوان می گوید که جنید گفت: شبلی در مقام خود ایستاد و از آن دورتر نشد. اگر دور می‌گردید امامی می‌شد.

عطار درباره او می گوید: آن غرق بحر دولت، آن برق ابر عزت، آن گردن شکن مدعيان، آن سرافراز متقيان، آن پرتو از عالم حسي و عقلي، شيخ وقت ابوبکر شبلي – رحمة الله عيه – از کبار و اجله مشايخ بود و از معتبران و محتشمان طريقت و سيد قوم و امام اهل تصوف و وحيد عصر، و به حال و علم بي همتا و نکت و اشارات و رموز و عبارات و رياضات و کرامات او بيش از آن است که در حد حصر و احصاء آيد. جمله مشايخ عصر را ديده بود و در علوم طريقت يگانه، و احاديث بسي نوشته بود و شنوده، و فقيه به مذهب مالک و مالکي مذهب؛ و حجتي بود بر خلق خداي. که آنچه او کرد به همه نوعي، به صفت در نيايد و آنچه او کشيد در عبارت نگنجد، از اول تا آخر مردانه بود و هرگز فتوري و ضعفي به حال او راه نيافت و شدت لهب شوق او به هيچ آرام نگرفت.

 

عروج ملکوتی

شبلی در ۸۷ سالگی درگذشت و در آرامگاه خیزران در بغداد به خاک سپرده شد. سال وفات وی را ۳۳۴ یا ۳۳۵ و ۳۴۲ دانسته‌اند.

زندگینامه ابن فارض

 

به نام آفریننده عشق

 

اِبْن‌ِ‌فارِض‌، ابوحفص‌ (ابوالقاسم‌) شرف‌الدین‌ عمر بن‌ علی‌ بن مرشد بن‌ علی (‌۵۷۶ -۶۳۲ق‌/۱۱۸۱- ۱۲۳۵م‌)، عارف و بزرگ‌ ترین‌ سراینده شعر صوفیانه‌ در ادبیات‌ عرب‌ است.

 

ویژگی ها

نسبت‌ ابن‌فارض‌ به‌ گفته شیخ‌علی‌، نواده دختری‌ او و به‌ استناد خوابی‌ که‌ او خود دیده‌ بود، به‌ قبیله بنی‌ سعد (قبیله حلمیه‌، مرضعه پیامبر) می‌رسید و اصل‌ خاندانش‌ به‌ شهر حماه‌، در سرزمین‌ شام‌ تعلق‌ داشت‌. پدرش‌ از حماه‌ به‌ دیار مصر که‌ در آن‌ روزگار، مهم‌ترین‌ مرکز تمدن‌ اسلامی‌ بود، مهاجرت‌ کرد و چون‌ در محاکم‌ قضایی‌ سهم‌ الارث‌ زنان‌ بر مردان‌ می‌نوشت‌، به‌ «فارض‌» مشهور شد.

شیخ‌علی‌، جامع‌ دیوان‌ ابن‌فارض‌، در دیباچه آن‌ به‌ نقل‌ از منذری‌ می‌نویسد: «از ابن‌فارض‌ درباره تاریخ‌ ولادتش‌ پرسیدم‌، پاسخ‌ داد چهارم‌ ذیقعده ۵۷۷ در قاهره‌ . از ابن‌خلکان‌ نیز چنین‌ شنیدم‌»، ولی‌ ظاهراً در اینجا شیخ‌علی‌ را سهوی‌ روی‌ داده‌ است‌، زیرا این‌ سخن‌ را نه‌ تکمله منذری‌ تأیید می‌کند و نه‌ وفیات‌ ابن‌خلکان‌ و این‌ هر دو ولادت‌ ابن‌فارض‌ را در ۴ ذیقعده ۵۷۶ ضبط کرده‌اند و قول‌ دیگر مورخان‌ نیز همین‌ است‌.

ابن‌فارض‌ مقدمات‌ علوم‌ را نزد پدر فراگرفت‌. پدرش‌ مردی‌ عالم‌ و زاهد و مدتی‌ نایب‌الحکم‌ ملک‌ عزیز ایوبی‌ در قاهره‌ بود و گاهی‌ فرزند خویش‌ را هم‌ با خود به‌ مجالس‌ حکم‌ می‌برد. زهد و ورع‌ او موجب‌ شد که‌ دعوت‌ سلطان‌ را برای‌ تصدی‌ منصب‌ قاضی‌القضاتی‌ نپذیرد و سرانجام‌ از امور دولتی‌ دست‌ شوید و در جامع‌ ازهر به‌ ارشاد مردم‌ مشغول‌ شود.

ابن‌فارض‌ در قاهره‌ به‌ استماع‌ حدیث‌ از بهاءالدین‌ قاسم‌ بن‌ عساکر پرداخت‌ و مذهب‌ شافعی‌ را برگزید. سپس‌ به‌ تصوف‌ روی‌ آورد و به‌ وادی‌ « مستضعفین‌ » در کوه‌ مقطّم‌ رفت‌ و به‌ ریاضت‌ و مجاهدت‌ پرداخت. گویند روزی‌، هنگامی‌ که‌ به‌ قاهره‌ بازگشته‌ بود و قصد ورود به‌ مدرسه «سیوفیه‌» داشت‌، پیرمرد بقالی‌ را دید که‌ برخلاف‌ قاعده مقرر وضو می‌گرفت‌. ابن‌فارض‌ به‌ قصد اعتراض‌ با او به‌ سخن‌ گفتن‌ پرداخت‌، ولی‌ پیرمرد که‌ از اولیاءالله‌ بود به‌ او گفت‌ که‌ ای‌ عمر! گشایش‌ کار تو در مصر نخواهد بود بلکه‌ در مکه‌ به‌ مقصود خواهی‌ رسید و اکنون‌ هنگام‌ آن‌ فرارسیده‌ است.

پس‌ از این‌ دیدار ابن‌فارض‌ به‌ حجاز رفت‌ و مدت‌ ۱۵ سال‌ در کوهستانهای‌ پیرامون‌ مکه‌ به‌ تزکیه نفس‌ پرداخت‌. سالهایی‌ که‌ در این‌ ناحیه‌ به‌ سر آورد، در زندگی‌ روحانی‌ و ذوقی‌ وی‌ تأثیرات‌ عمیق‌ برجای‌ گذارد، چنانکه‌ در تائیة صغری‌ اشارات‌ بسیار به‌ این‌ دوران‌ دارد و قصیده دالیه او نیز که‌ در مصر و بعد از بازگشت‌ از سفر حجاز سروده‌ شده‌ است‌، آکنده‌ از اشارات‌ و سخنان‌ شورانگیز درباره مکه‌ و اماکن‌ متبرکه آنجاست‌.

از آن‌ شیخ‌ بقال‌ دیگر سخنی‌ در میان‌ نیست‌ تا آنکه‌ به‌ گفته شیخ‌ علی‌، بعد از ۱۵ سال‌ روزی‌ در باطن‌ ابن‌فارض‌ ندا می‌دهد که‌ به‌ قاهره‌ باز آی‌ و بر من‌ نماز بگزار. ابن‌فارض‌ به‌ قاهره‌ می‌شتابد و بر جنازه او نماز می‌گزارد و او را به‌ ترتیبی‌ که‌ خود وصیت‌ کرده‌ بود، در «قرافه‌»، در دامنه کوه‌ مقطّم‌ و در مسجد عارض‌ به‌ خاک‌ می‌سپارد. شیخ‌علی‌ و اکثر تذکره‌ نویسان‌، نام‌ این‌ شیخ‌ را نگفته‌ و از او تنها به‌ عنوان‌ «شیخ‌ بقال‌» یاد کرده‌اند، اما ابن‌زیات‌، نام‌ او را شیخ‌ ابوالحسن‌ علی‌ بقال‌ ضبط کرده‌ است‌ و ابن‌ ایاس‌ او را به‌ نام‌ شیخ‌ محمد بقال‌ می‌شناسد.

ابن‌فارض‌، پس‌ از بازگشت‌ از حجاز، در صحن‌ خطابه جامع‌ ازهر ساکن‌ شد. وی‌ مورد احترام‌ خاص‌ سلاطین‌ ایوبی‌ و امیران‌ و درباریان‌ بود، ولی‌ هرگز به‌ دربار و درباریان‌ روی‌ خوش‌ نشان‌ نداد و در مجالس‌ آنان‌ حاضر نشد و هرگونه‌ اقدامی‌ را که‌ از طرف‌ سلاطین‌ برای‌ نزدیک‌ شدن‌ به‌ او به‌ عمل‌ آمد، رد می‌کرد.

شیخ‌ کمال‌الدین‌ محمد، فرزند ابن‌فارض‌ در وصف‌ سیمای‌ پدر خود گفته‌ است‌ که‌ وی‌ مردی‌ میانه‌ بالا و نیکو منظر بود و رنگ‌ چهره‌اش‌ به‌ سرخی‌ تمایل‌ داشت‌ و در مجالس‌ وقار و هیبت‌ او به‌ گونه‌ای‌ بود که‌ حاضران‌ از هر گروه‌ و طبقه‌ای‌ که‌ بودند، کمال‌ ادب‌ و فروتنی‌ را نسبت‌ به‌ او مراعات‌ می‌کردند. با آنکه‌ از کسی‌ چیزی‌ نمی‌پذیرفت‌، در معاش‌ خود سهل‌گیر و بی‌تکلف‌ بود و با نزدیکان‌ و آشنایان‌ با بخشندگی‌ و گشاده‌ دستی‌ رفتار می‌کرد.

تذکره‌نویسانی‌ که‌ به‌ شرح‌ حال‌ ابن‌فارض‌ پرداخته‌اند و نیز شیخ‌ علی‌ کراماتی‌ به‌ وی‌ نسبت‌ داده‌اند که‌ غالبا دایر بر فراست‌ یا اشراف‌ او بر ضمایر است‌. از ویژگی های‌ زندگی‌ صوفیانه ابن‌فارض‌، توجه‌ خاص‌ او به‌ « سماع‌ » است‌ که‌ برای‌ او معنا و مفهومی‌ بسیار گسترده‌ داشت‌: از آواز خواندن‌ رختشویان‌ ساحل‌ نیل‌ به‌ هنگام‌ رختشویی‌ و نوحه‌سرایی‌ نوحه‌گران‌ در تشییع‌ جنازه مردگان‌ تا سرود سرایی‌ و نوازندگی‌ کنیزکان. ‌

گاهی‌ در کوی‌ و برزن‌، صدای‌ ناقوس‌ نگهبانان‌ دربار و شعری‌ که‌ می‌خواندند، احوال‌ او را چنان‌ دگرگون‌ می‌کرد و او را به‌ وجد می‌آورد که‌ رهگذران‌ نیز به‌ وجد می‌آمدند و سماعی‌ پرشور در می‌گرفت‌ و گروهی‌ در آن‌ میان‌ بیهوش‌ می‌افتادند. لطافت‌ روح‌ ابن‌فارض‌ چنان‌ بود که‌ گاهی‌ از مشاهده اشیایی‌ که‌ در اطرافش‌ بود، به‌ شدت‌ متأثّر می‌شد. وی‌ از دیدن‌ کوزه‌ای‌ زیبا در دکان‌ عطاری‌، به‌ یاد جمال‌ مطلق‌ الهی‌ می‌افتاد و از خود بی‌خود می‌گشت‌ و یا هنگامی‌ که‌ آب‌ نیل‌ بالا می‌آمد، شبها از تماشای‌ شکوه‌ و خروش‌ آن‌ به‌ وجد و طرب در می‌آمد.

عصر او به‌ دلایل‌ سیاسی‌ و اجتماعی‌، آکنده‌ از تمایلات‌ دینی‌ و عرفانی‌ بوده‌ است‌، اما قابلیت‌ روحی‌ خود او را هرگز نباید از نظر دور داشت‌ که‌ اصلی‌ترین‌ عامل‌ گرایش‌ او به‌ عرفان‌ بود. وی‌ در روزگاری‌ می‌زیست‌ که‌ از یکسو خاطره جنگهای‌ صلیبی‌ هنوز در یادها باقی‌ بود و از سوی‌ دیگر صلاح‌الدین‌ ایوبی‌ دستگاه‌ خلفای‌ فاطمی‌ را برچیده‌ بود. ایوبیان‌ سعی‌ بر آن‌ داشتند که‌ روحیه دینی‌ را به‌ گونه‌ای‌ در مردم‌ تقویت‌ کنند که‌ هم‌ دژ محکمی‌ در مقابل‌ مسیحیت‌ اروپاییان‌ باشد و هم‌ سدی‌ در برابر تشیع‌ اسماعیلیان‌.

از این‌ رو مساجد و مدارس‌ دینی‌ را در همه‌ جا بر مبنای‌ مذاهب‌ اهل‌ سنت‌ تأسیس‌ و تقویت‌ می‌کردند و از طرف‌ دیگر به‌ ترویج‌ تصوف‌ نیز توجه‌ خاص‌ داشتند. صلاح‌الدین‌ ایوبی‌ خانقاهی‌ بزرگ‌ در مصر ایجاد کرد که‌ به‌ نام‌ «دار سعید‌السعداء» معروف‌ بود و شیخ‌ آن‌ سمت‌ِ «شیخ‌المشایخ‌» داشت‌ و در پی‌ آن‌، خانقاه‌ها و رباطهای‌ دیگر در نقاط مختلف‌ ساخته‌ شد. پیامدهای‌ جنگهای‌ صلیبی‌ و به‌ دنبال‌ آن‌ آشوبهای‌ بعد از مرگ‌ صلاح‌الدین‌ و درگیریهای‌ فرزندان‌ و برادران‌ او بر سر تقسیم‌ حکومت‌ ، اوضاع‌ اجتماعی‌ را نابسامان‌ و زمینه‌های‌ روحی‌ را برای‌ ترک‌ دنیا و گرایش‌ به‌ زهد و تصوف‌ بسیار آماده‌ و مساعد کرده‌ بود.

ابن‌فارض‌ نیز بی‌تردید از این‌ رویدادها متأثر بوده‌ است‌. از آثار او و نیز از آنچه‌ درباره او نوشته‌اند، به‌ روشنی‌ برمی‌آید که‌ وی‌ یکی‌ از درخشان‌ترین‌ چهره‌های‌ عرفان‌ اسلامی‌ بوده‌ است‌، اما هرگز نمی‌توان‌ او را یک‌ صوفی‌ به‌ مفهوم‌ متعارف‌ آن‌ به‌ شمار آورد و در چهارچوب‌ نظام‌ تصوف‌ خانقاهی‌ قرار داد. چنانکه‌ به‌ گفته فرزندش‌ او لباس‌ نیکو می‌پوشید و بوی‌ خوش‌ به‌ کار می‌برد

و نیز در دیداری‌ که‌ با شیخ‌ شهاب‌الدین‌ سهروردی‌ – صاحب‌ عوارف‌ المعارف‌ – داشته‌ است‌، سهروردی‌ از وی‌ می‌خواهد که‌ اجازه‌ دهد تا فرزندان‌ او را خرقه‌ بپوشاند و به‌ طریقت‌ خود درآورد، ولی‌ او نخست‌ نمی‌پذیرد و می‌گوید که‌ «روش‌ ما چنین‌ نیست‌». نام‌ ابن‌فارض‌، در حوزه عرفان‌ و تصوف‌ قرن ۷ قمری‌، در کنار نام‌ کسانی‌ چون‌ ابن‌عربی‌ و صدرالدین‌ قونوی‌ جای‌ می‌گیرد و قصاید او مخصوصا تائیة کبری‌، همراه‌ با فصوص‌ الحکم‌ و فکوک‌ در خانقاه‌ها و حلقه‌های‌ صوفیه‌ تدریس‌ می‌شده‌ است‌.

تائیه ابن‌فارض‌ آکنده‌ از مفاهیم‌ و اصطلاحات‌ عرفان‌ نظری‌ است‌، مانند اتحاد، فنا و بقا، وجد و فقد، فرق‌ و جمع‌، صحو الجمع‌ و فرق‌ الثانی‌ و… که‌ با توانایی‌ اعجاب‌انگیزی‌ در قالب‌ تمثیلها و تعبیرهای‌ شاعرانه‌ بسط و گسترش‌ یافته‌ است‌. از همین‌ روست‌ که‌ علمای‌ ظاهر پیوسته‌ به‌ انکار او برخاسته‌ و از او به‌ عنوان‌ «شیخ‌ اتحادی‌» نام‌ برده‌ و تائیه‌اش‌ را همچون‌ حلوایی‌ دانسته‌اند که‌ روغنش‌ از سم‌ افعی‌ است‌ و چنان‌ در اظهار این‌ نظر مبالغه‌ کرده‌اند که‌ تائیه را سرچشمه ضلال‌ و زندقه‌ شمرده‌ و بزرگان‌ دین‌ را به‌ دفع‌ و محو آثار آن‌ فراخوانده‌اند.

از سرسخت‌ترین‌ مخالفان‌ و دشمنان‌ ابن‌فارض‌، تقی‌الدین‌ ابن‌ تیمیه‌ (د ۷۲۸ق‌) عالم‌ حنبلی‌ است‌ که‌ به‌ شدت‌ با رقص‌ و سماع‌ ابن‌فارض‌ مخالف‌ است‌ و او را در کنار کسانی‌ مانند ابن‌عربی‌ ، صدرالدین‌ قونوی‌، ابن‌سبعین‌ و حلاج‌، وحدت‌ وجودی‌ و حلولی‌ می‌داند.

یکی‌ از مدافعان‌ ابن‌فارض‌، سیوطی‌ است‌ که‌ به‌ عقیده او اعتراض‌ برخی‌ از فقها بر اشعار ابن‌فارض‌ نه‌ از سر دشمنی‌ و اهانت‌ است‌، بلکه‌ به‌ سبب‌ بیم‌ از آن‌ است‌ که‌ عوام‌، معنای‌ حقیقی‌ اشعار او را درک‌ نکنند و معنای‌ ظاهر ابیات‌، آنان‌ را گمراه‌ کند. سیوطی‌ به‌ کسانی‌ که‌ بر سخنان‌ صوفیه‌ خرده‌ می‌گیرند، یادآوری‌ می‌کند که‌ برخی‌ از این‌ سخنان‌ در حال‌ سکر و غلبه وجد بر زبان‌ آمده‌ است‌ و چون‌ صوفی‌ در آن‌ حال‌ از خود بی‌خود و بی‌خبر است‌، شرعاً تکلیفی‌ بر او مترتب‌ نیست‌ و نباید طعن‌ و انکار نسبت‌ به‌ او روا داشت.

شیخ‌ شهاب‌الدین‌ سهروردی‌ نیز از جمله بزرگانی‌ بود که‌ نسبت‌ به‌ ابن‌فارض‌، ارادت‌ خاص‌ نشان‌ می‌داد. در مراسم‌ حج‌ سال‌۶۲۸ میان‌ آن‌ دو دیداری‌ صورت‌ گرفت‌ و با اصرار سهروردی‌ دو فرزند ابن‌فارض‌ به‌ نامهای‌ کمال‌الدین‌ محمد و عبدالرحمان‌ – پس‌ از امتناع‌ نخستین‌ ابن‌فارض‌ – به‌ دست‌ سهروردی‌ خرقه‌ پوشیدند. مهم‌ترین‌ کسی‌ که‌ ابن‌فارض‌ را به‌ اشتراک‌ عقیده‌ با او متهم‌ کرده‌اند، محیی‌الدین‌ ابن‌عربی‌ (د ۶۳۸ق‌) است‌. ابن‌عربی‌ به‌ تائیه ابن‌فارض‌ توجهی‌ خاص‌ داشت‌ و گویند که‌ می‌خواست‌ بر آن‌ شرحی‌ بنویسد، ولی‌ ابن‌فارض‌ به‌ او گفت‌ که‌ فتوحات‌ مکیه تو شرح‌ تائیه‌ است.

نظرگاه‌ عرفانی‌ ابن‌فارض‌ مجموعا با وحدت‌ شهود سازگارتر است‌. برخلاف‌ ابن‌عربی‌ که‌ نظریه عرفانی‌ خود را به‌ شیوه فلسفی‌ و استدلالی‌ و به‌ طور جامع‌ و فراگیر ارائه‌ می‌دهد، ابن‌فارض‌ درپی‌ تبیین‌ فلسفی‌ نظام‌ هستی‌ نیست‌.  ابن‌فارض‌ وجود واجب‌ را با وجود خود عالم‌ یکی‌ نمی‌داند، بلکه‌ معتقد است‌ که‌ سالک‌ در سیر و سلوک‌ خویش‌ به‌ مقام‌ و مرحله‌ای‌ می‌رسد که‌ از انسانیت‌ خود و از جمیع‌ خواهشهای‌ نفسانی‌ تهی‌ می‌شود و در نتیجه‌ به‌ نوعی‌ از هشیاری‌ دست‌ می‌یابد که‌ در آن‌ خود را با حق یگانه‌ می‌بیند و محب‌ و محبوب‌ و شاهد و مشهود یکی‌ می‌شوند.

او برای‌ توجیه‌ عقیده خود به‌ ادله نقلی‌ هم‌ توسل‌ می‌جوید. موضوع‌ دحیه کلبی‌ که‌ جبرئیل‌ در صورت‌ او بر پیامبر ظاهر می‌شد، نمونه اینگونه‌ ادله‌ است‌: وقتی‌ که‌ جبرئیل‌ در هیأت‌ دحیه کلبی‌ ظاهر شد، آیا جبرئیل‌ همان‌ دحیه‌ بود؟ او همین‌ دلیل‌ را برای‌ نفی‌ حلول‌ از عقیده خویش‌ به‌ کار می‌گیرد اما با این همه‌، مشاهده‌ می‌شود که‌ او را هم‌ به‌ حلول‌ متهم‌ کرده‌اند، هم‌ به‌ وحدت‌ وجود.

ابن‌فارض‌ شاعر ممتازی‌ است‌ که‌ از یکسو قدرت‌ و استعداد شاعری‌ را به‌ کمال‌ داراست‌ و از سوی‌ دیگر احساس‌ و ادراک‌ دینی‌ و عرفانی‌ او در غایت‌ کمال‌ و علو است‌. برخی‌ معتقدند که‌ ابن‌فارض‌ پایه‌گذار زبان‌ رمزی در شعر عرب‌ است.

 

از منظر فرهیختگان

مرحوم قاضى با اینکه حافظ شيرازى را عارفى كامل مي‌دانستند، و اشعار مختلف او را شرح منازل و مراحل سلوك تفسير مي‌فرمودند؛ ولى معتقد بودند كه ابن فارض كه شاگرد محيى‌الدّين است از وى اكمل است.

علامه طباطبایی می گوید: ابن فارض انصافا در رقاء و علوّ درجه شعرى و رسانيدن مطالب عرفانى بيداد مى‌كند و حقا مى‌توان گفت كه ابن فارض در عرفان و شعر عرب، به مثابه حافظ شيرازى در عرفان و شعر فارسى است.

محمدجواد انصاری همدانی می گوید: بسيارى از بزرگان سابق كه از كلمات آنان استفاده مى‌شود كه سنى مذهب بوده‌اند، آنها اين معنى را تقيّةً ابراز مى‌نمودند و الّا آنها شيعه بوده‌اند. ابن فارض در آخر قصائدش تعريف از أبابكر ميكند و علت آنرا پيرمردى قرار ميدهد، و تعريف از عمر ميكند و علت آنرا كشف قرار ميدهد، لكن چون تعريف از أمير المؤمنين عليه السلام ميكند علت آنرا وصى بودن آن حضرت قرار مي دهد و درست بواسطه اين تعريف، تخريب خلفاى سابق را مي‌كند.

آیت الله طهرانی می گوید: بسيارى از اشعار ابن فارض بالاخص نظم السّلوك (تائيّه كبرى) صراحت در فناء مطلق دارد.

مهدی محبتی می گوید: ابن‌فارض حالات و آنات و عوالم عجیبی در عرفان دارد که اگر کمی دقت کنیم شاید بتوانیم بگوییم که ترکیبی از مولانا و حافظ است.

 

آثار

  • تائیه‌
  • الدر النضید
  • مشارق‌ الدراری‌
  • منتهی‌ المدارک‌

 

عروج ملکوتی

سرانجام‌ وی‌ در ۵۶ سالگی‌ در روز سه‌شنبه‌ دوم‌ جمادی‌ الاول‌ ۶۳۲ در صحن‌ خطابه جامع‌ ازهر درگذشت‌ و فردای‌ آن‌ روز در قرافه‌، دامنه کوه‌ مقطم‌ در کنار مسجد معروف‌ به‌ «عارض‌» نزدیک‌ آرامگاه‌ شیخ‌ بقال‌ دفن‌ شد.

زندگینامه جابر بن عبدالله انصاری

 

به نام آفریننده عشق

 

جابر بن عبداللّه انصاری (درگذشت بین سال‌های ۶۸ق تا ۷۹ق)، صحابی پیامبر اسلام(ص) و راوی حدیث لوح که دربردارنده نام امامان شیعه از زبان پیامبر(ص) است، می باشد.

 

ویژگی ها

جابِرِ بن عبدالله بن عَمرو بن حرام بن کعب بن غَنْم بن سلمة، نسبش به خَزْرَج می‌رسد. پدرش پیش از هجرت پیامبر اکرم(ص) به یثرب، مسلمان شد و در بیعت عَقَبة دوم با رسول خدا(ص) پیمان بست و جزو دوازده نقیبی شد که پیامبر(ص) آنان را به نمایندگی قبایل‌شان برگزید. پدر جابر در غزوه اُحُد به شهادت رسید. نخستین گزارش از زندگی جابر، حضور او با پدرش در بیعت عقبه دوم در سال سیزدهم بعثت است.

در سال سوم هجری و پیش از غزوه ذاتُ الرِقاع، جابر با سُهَیمه، دختر مسعود بن اوس، ازدواج کرد. عبدالرحمان، محمد محمود، عبدالله و عقیل فرزندان جابر هستند. از وجود افرادی منتسب به جابر در افریقا (در محدوده تونس امروزی) و بخارا گزارش‌هایی در دست است. در ایران نیز عده‌ای از نسل او هستند که مشهورترین آنان شیخ مرتضی انصاری، فقیه و اصولی شیعه است.

جابر از افرادی است که در بیشتر غزوه‌ها و سَریّه‌ها حضور داشت. تعداد این غزوه‌ها به اختلاف ذکر شده است. به گزارش خود او، از ۲۷ غزوه پیامبر(ص) در ۱۹ غزوه شرکت داشته است. جابر در برخی از سَریّه‌ها نیز حضور داشته و درباره آنها گزارش داده است. وی در غزوه بدر و غزوه احد غایب بود. برخی گزارش‌ها او را از بَدریّون دانسته‌اند و از خود او نقل شده که در این واقعه آبرسان بوده است.

از مواضع جابر درباره خلیفه اول سخنی در منابع نیامده است. در این دوران، وی بیشتر به فعالیت‌های علمی و تعلیمی می‌پرداخت و از امور سیاسی و نظامی دوری می‌جست. وی فقط در یک مأموریت جنگی شرکت کرد و آن نیز در آغاز فتوحات مسلمانان در دوره خلیفه دوم بود. جابر در گزارشی، از حضور خود در سپاه خالد بن ولید، که برای محاصره دمشق به کمک سپاه شام رفته بود، سخن گفته است.

جابر در زمان خلافت عمر بن خطّاب، عَریف بود؛ عریف فردی از قبیله بود که خلیفه وی را به ریاست قبیله یا طایفه منصوب می‌کرد و او رابط خلیفه و افراد قبیله به شمار می‌آمد. از فعالیت‌های جابر در دوران خلیفه سوم، اطلاع چندانی در دست نیست، جز اینکه در آخرین روزهای خلافت عثمان، که معترضان مصری راهی مدینه شدند، وی به فرمان خلیفه همراه ۵۰ تن از انصار مأموریت یافت تا با معترضان گفتگو کند و آنان را به دیار خود بازگرداند.

جابر که دوره پیامبر(ص) را درک کرده و آگاه به قرآن و سنت بود، از بدعت‌ها و زشتکاری‌های امویان آزرده بود و آرزو می‌کرد که ناشنوا شود تا اخبار بدعت‌ها و تغییر ارزش‌های دینی را نشنود. معاویه پس از آنکه به حکومت رسید تصمیم داشت منبر رسول خدا(ص) را از مدینه به دمشق منتقل سازد (سال ۵۰). جابر از کسانی بود که نزد معاویه رفت و او را از این کار منصرف ساخت.

حَجّاج بن یوسف که از طرف عبدالملک بن مروان اموی بین سال‌های سال ۷۲ قمری تا سال ۷۵ قمری. والی حجاز شد، در سال ۷۴ قمری. به مدت دو ماه به مدینه رفت و تا توانست مردم مدینه را تحقیر کرد. او همچون بردگان مهری بر گردن‌ اصحاب رسول خدا(ص)، از جمله جابر زد. با این همه، جابر واکنشی جز تغییر رفتار خود با حَجّاج نشان نداد و وصیت کرد که حَجّاج بر جنازه‌اش نماز نگزارد. ولی در رجال کشی آماده است که جابر به سبب سال‌خوردگی از تعقیب حجاج بن یوسف در امان مانده بود.

جابر در دهه ۵۰ به مصر سفر کرد. گروهی از مصریان از او روایت کرده‌اند. در این ایام مَسلَمه بن مُخَلَّد انصاری، هم‌قبیله‌ای جابر، والی مصر بود و به گزارش ابن مَنْدَه، جابر به همراه مسلمه به شام و مصر رفت. به گزارش منابع حدیثی، جابر برای شنیدن یک حدیث درباره قصاص از عبداللّه بن اُنَیس، به شام سفر کرد. ولی با بی‌اعتنایی معاویه روبه‌رو شد. جابر که از رفتار معاویه ناخرسند بود راه مدینه را در پیش گرفت و ۶۰۰ دینار اهدایی معاویه را نپذیرفت.

جابر از صحابه‌ای است که احادیث فراوانی از پیامبر اکرم(ص) نقل کرده است؛ از این رو، او را حافظ سنّت نبوی و مُکْثِر در حدیث خوانده‌اند. در منابع روایی و سیره و تاریخ، به روایات جابر استناد بسیار شده و روایات وی مورد توجه مذاهب اسلامی بوده است. جابر در حوزه احکام فقهی صاحب نظر بوده و فتوا می‌داده و از این رو، ذهبی او را مجتهد و فقیه خوانده است.

جابر چندان جویای یافتن معارف دینی بود که برای شنیدن بی‌واسطه حدیث پیامبر(ص) از یکی از صحابه، به شام سفر کرد. این شوق، جابر را در پایان عمر بر آن داشت که چندی مجاور خانه خدا شود تا احادیثی بشنود. او در زمینه حدیث، فردی خِبره و دقیق بود و در نقل اخبار و روایات از رقابت‌ها و تعصبات قبیله‌ای پرهیز می‌کرد.

جابر افزون بر روایت‌هایی که به طور مستقیم از پیامبر اکرم(ص) نقل کرده، از طریق صحابه و‌ گاهی تابعین نیز از ایشان روایت کرده است. علی بن ابی طالب(ع)، طلحة بن عبیدالله، عمار یاسر، معاذ بن جبل، و ابو سعید خدری از جمله صحابه‌ای هستند که جابر از آنها روایت کرده است.  امام باقر(ع)، و نیز امام صادق(ع) و امام کاظم(ع) به نقل از امام باقر(ع)، چند حدیث نبوی را از جابر نقل کرده‌اند.

نام جابر در سلسله راویان برخی از احادیث مشهور شیعی آمده است، از جمله در نقل حدیث غدیر، حدیث ثقلین، حدیث شهر علم، حدیث منزلت، حدیث رد الشمس و حدیث سد الابواب. همچنین وی راوی حدیث جابر بوده که در آن، رسول خدا(ص) امامان پس از خود را نام برده است. و نیز ویژگی‌های حضرت مهدی(عج) را شناسانده است. حدیث لوح از جمله احادیث مشهوری است که جابر آن را روایت کرده و نام‌های ائمه اثناعشر جانشینان پیامبر(ص) در آن آمده است.

جابر در مسجد النبی حلقه درس داشت و حدیث املا می‌کرد و شماری از تابعین چون سعید بن مُسیب، حسن بن محمد بن حنفیه، عطاء بن أبی رباح، مجاهد بن جَبر، عمرو بن دینار مکی، عامر بن شراحیل شعبی، و حسن بصری حدیث او را می‌نوشتند. ذهبی از او با عنوان مُفتی مدینه یاد کرده است. دکتر موسی بن علی بن محمد الامیر گزارش کاملی از نظرات فقهی جابر را از منابع گوناگون روایی استخراج و با عنوان جابر بن عبدالله و فقهه به چاپ رسانده است.

در تفسیر قرآن کریم، از جابر روایات بسیاری نقل شده است. آرای تفسیری جابر درباره برخی آیات قرآن، همسو با دیدگاه تفسیری شیعه است. شخصیت جابر در منابع رجالی امامیه محترم و مورد تأیید شمرده شده است. در برخی منابع رجالی آمده است که جابر، به دلیل شهرت روایاتی که در مدح او رسیده، نیازی به توثیق ندارد.

وی از اصحاب ائمه (ع)، از امام علی(ع) تا امام باقر(ع)، دانسته شده است؛ اما باید توجه داشت که جابر در زمان امامت امام سجاد(ع) از دنیا رفت و امام باقر(ع) هنگام مرگ جابر، در دوره کودکی یا نوجوانی به سر می‌برد؛ از این رو، نمی‌توان جابر را از اصحاب امام باقر(ع) دانست. گرچه جابر در ماجرای سقیفه از یاران حضرت علی(ع) نبود، چندی بعد به ایشان پیوست و از یاران وفادار و مخلص اهل بیت(ع) شد. کَشّی، جابر را از اعضای گروهی دانسته است که فدایی حضرت علی(ع) و همواره گوش به فرمان آن حضرت بودند. این گروه به «‌شرطة الخمیس‌» شهرت داشتند.

احادیث مسند جابر، که از طریق منابع روایی اهل سنّت نقل شده است، به ۵۴۰ حدیث می‌رسد که بخاری و مسلم در نقل ۵۸ حدیث آن اتفاق دارند. احمد بن حنبل روایات جابر را در مسند خود گرد آورده است.

در نگاه جابر، علی(ع) چنان مقامی داشت که در زمان حیات پیامبر اکرم(ص)، میزان حق تلقی می‌شد و منافقان را با بغض داشتن به او می‌شناختند. سخن معروف جابر درباره حضرت علی(ع) «علی خیر البشر» (علی بهترینِ انسان‌ها است)، الهام‌بخش مؤلف شیعی، جعفر بن احمد قمی شد تا در کتابش به نام نوادر الاثر فی علی خیر البشر، یک‌سوم روایات خود را از جابر نقل کند.

در هنگام وقوع حادثه کربلا و شهادت امام حسین (ع)، جابر پیرمردی سالخورده بود و در مدینه اقامت داشت. در اربعین شهادت امام حسین(ع)، جابر به همراه عطیه عوفی برای زیارت امام حسین به کربلا رفت و اولین زائر آن امام بود. جابر از پیامبر اکرم (ص) شنیده بود که تو چندان عمر می‌کنی که فرزندی از ذریه من و همنام من را ملاقات می‌کنی، او شکافنده علم (یبْقَرُالعلم بَقْراً) است، پس سلام مرا به او برسان.

فضل بن شاذان می گوید: جابر از پیشتازان و سبقت جویان به سوی امیر مؤمنان علی (ع) است.

امام‌باقر (ع) عظمت مقام جابر را برای افرادی عارف و ربانی مانند زراره و محمد بن مسلم، آگاهی جابر به تأویل (معنای باطنی) آیه مذکور دانسته است؛ گویی به آنها می‌ فرماید: در صداقت جابر شکی نداشته باشید؛ او از افرادی است که دارای آن درجه از لیاقت است که زمان ظهور قائم ما (عج) زنده شده و همراه و هم‌ یار آن حضرت خواهد بود.

در مورد جابر آمده است: جابر بن عبدالله انصاری آخرین نفر ار اصحاب پیامبر (ص) بود که زنده مانده بود؛ او مردی بود که شیفته ما اهل‌بیت بود و پیوند کاملی با ما داشت.

جابر بن عبدالله انصاری می گوید: از محضر رسول خدا (ص) بیرون آمدم تا این چهار نفر (سلمان، ابوذر، مقداد و عمار) را دیدار کنم و به آن‌ها بشارت بدهم. وقتی از حضور رسول خدا (ص) حرکت کردم، ایشان فرمودند: ای جابر! تو از خاندان ما هستی. خداوند دشمن بدارد آن کس را که تو را دشمن بدارد و دوست دارد آن کس را که تو را دوست بدارد.

 

عروج ملکوتی

جابر در اواخر عمر نابینا شد و یک سال در مکه زیست و سرانجام در مدینه درگذشت. مِزّی روایت‌هایی درباره سال وفات جابر آورده است که هر یک تاریخ متفاوتی را، بین سال‌های ۶۸ تا ۷۹، ذکر کرده‌اند و در یک خبر، به نقل از جمعی از مورخان و محدّثان، از وفات جابر در سال ۷۸ و در ۹۴ سالگی سخن گفته و اشاره کرده است که اَبان بن عثمان، والی مدینه، بر وی نماز گزارد.