زندگینامه محمد بن علی ترمذی

 

به نام آفریننده عشق

 

محمد بن علی ترمذی ملقب به حکیم، محدّث، مؤلف و از عرفای بزرگ قرن سوم می‌باشد. ترمذی احتمالا بین سال های 205 و 215 در خانواده ای اهل علم در ترمذ به دنیا آمد.

 

ویژگی ها

غیر از آنچه وی در شرح حال خود نوشته است، اطلاعات کمی در باره او در کتب صوفیه وجود دارد. پدرش علی بن حسن یا علی بن حسین، محدّث بود و احتمالا اولین معلم ترمذی پدرش بود. ترمذی مانند پدرش به سرزمین های شرق اسلامی سفر کرد و در شهرهایی چون بغداد حدیث شنید و در بیست و هشت سالگی به حج رفت.

در زمان اقامتش در مکه حالی روحانی به او دست داد که خود آن را سرآغاز سلوک عارفانه اش خوانده است. بر اثر این حال، وی میل شدیدی به کناره گیری از دنیا یافت و شروع به حفظ قرآن کرد. ترمذی پس از بازگشت به موطنش، به ریاضت های شدید پرداخت و پس از چندی گروهی گرد او جمع شدند. ظاهرا دیدگاههای او سبب بدنامی اش شد و سرانجام نزد مقامات حکومتی متهم به ارتداد گردید. ترمذی برای دفاع از خود به اقامتگاه حاکم در بلخ رفت و گویا توانست این اتهام را رفع کند.

بخشی از شرح حالی که ترمذی از خود به جا گذاشته، شرح رؤیاهای او و همسرش است که با مضامین رمزی، از وصول وی به مقامات عرفانی خبر می‌دهد. بسیاری از صوفیه را از مریدان و پیروان او دانسته اند، از جمله این صوفیان احمدبن محمدبن عیسی از مشایخ عراق، حسن بن علی جوزجانی و ابوبکرِ وراق ترمذی را می‌توان نام برد. علما و عرفایی مانند امام محمد غزالی نیز از آثار و افکار او بهره برده اند.

ترمذی تا حد متکلمان و فقیهان تحصیل کرد و بر کل معارف اسلامی زمان خود احاطه داشت. و از تصوف زمان خود، بویژه مکتب بغداد، فاصله گرفت و در آثارش کلمه صوفی را به کار نبرد. وی را به جهت طلب حکمت و معرفت عرفانی در باره آدم و عالم، باید حکیم دانست. ترمذی برای نگارش آثارش از منابع مختلفی بهره برده است. وی نخستین مؤلفی است که نوشته هایش ترکیبی از تجارب عرفانی، انسان شناسی، جهان شناسی و الاهیات اسلامی است.

موضوع مهم و محوری آثار ترمذی، موضوع ولایت است که بعدها در مکتب ابن عربی بسط یافت. وی ولایت را برتر از نبوت ، و ولایت پیامبر اکرم را بالاتر از مقام نبوت او می‌دانست، زیرا به نظر وی نبوت صفت خلق در برابر خلق و ولایت صفت حق است.

در تذکرة الاولیاء آمده است: روزی ترمذی در گورستان نشسته بود و زار می‌گریست که من اینجا مهمل و جاهل ماندم و یاران من بازآیند به کمال علم رسیده ناگاه پیری نورانی بیامد و گفت: ای پسر چرا گریانی؟ جریان گفتم. پیر گفت: خواهی تا تو را هر روزی سبقی گویم تا بزودی از ایشان درگذری گفتم: خواهم. پس هر روز سبقم می‌گفت تا سه سال برآمد بعد از آن مرا معلوم شد که او خضر بوده است و این دولت به رضای والده یافتم.

ابوبکر وراق می گوید: هر یک شب خضر علیه السلام به نزدیک او آمدی و واقع ها از یکدیگر پرسیدندی و هم او نقل کند که روزی محمد بن علی الحکیم مرا گفت: امروز تو را جایی برم. با وی برفتم دیری برنیامد که بیابانی دیدم سخت و صعب و تختی زرین در میان بیابان نهاده در زیر درختی سبز و چشمهٔ آب و یکی بر آن تخت لباس زیبا پوشیده چون شیخ نزدیک او شد برخاست و شیخ را بر تخت نشاند چون ساعتی زیر آمد از هر طرفی گروهی می‌آمدند تا چهل تن جمع شدند و اشاراتی کردند بر آسمان طعامی ظاهر شد بخوردند شیخ سئوال می‌کرد از آن مرد و او جواب می‌گفت.

من یک کلمه از آن سوالات فهم نکردم چون ساعتی برآمد دستوری خواست و بازگشت و مرا گفت: برو که سعید گشتی پس چون زمانی برآمد به ترمد باز آمدم و گفتم ای شیخ آن چه بود و چه جای بود و آن مرد که بود؟ گفت: تیه بنی اسرائیل بود و آن مرد قطب المدار بود. گفتم در این ساعت چگونه رفتیم و بازآمدیم؟ گفت: یا ابابکر چون برنده او بود توان رسیدن تو را چگونگی چه کار ترا با رسیدن کار نه با پرسیدن.

نقل است که گفت: هر چند با نفس کوشیدم تا او را بر طاعت دارم با وی برنیامدم. از خود نومید شدم گفتم مگر حق تعالی این نفس را از برای دوزخ آفریده است؟ دوزخی را چه پرورم به کنار جیحون شدم و یکی را گفتم تا دست و پای من ببست و برفت پس به پهلو غلطیدم و خود را در آب انداختم تا مگر غرقه آب شوم آب بزد و دست من بگشاد و موجی بیامد و مرا بر کنار انداخت از خود نومید گشتم گفتم سبحان الله نفسی آفریدهٔ که نه بهشت را شاید و نه دوزخ را. در آن ساعت که از خود ناامید شدم به برکت آن سر من گشاده گشت بدیدیم آنچه مرا بایست و همان ساعت از خود غایب شدم تا بزیستم به برکت آن ساعت زیستم.

ابوبکر وراق گفت: شیخ روزی جزوی چند از تصانیف خود بمن داد که این را در جیحون اندازم در وی نگاه کردم همه لطایف و حقایق بود دلم نداد در خانه بنهادم و گفتم انداختم گفت: چه دیدی گفتم هیچ گفت نینداختی برو و بینداز. گفتم مشکلم دو شد، یکی آنکه چرا در آب می‌اندازد و یکی آنکه چه برهان ظاهر خواهد شد. باز آمدم و در جیحون انداختم جیحون دیدم که از هم باز شد و صندوقی سرگشاده پدید آمد و آن اجزا در آن افتاد پس سر بر هم آورد و جیحون به قرار باز آمد عجب داشتم از آن چون به خدمت شیخ آمدم گفت: اکنون انداختی. گفتم ایها الشیخ بعزت خدای که این سِر با من بگوی گفت: چیزی تصنیف کرده بودم در علم این طایفه که کشف تحقیق آن بر عقول مشکل بود برادرم خضر از من درخواست و آن صندوق را ماهی بود که به فرمان او آورده بود و حق تعالی آب را فرمان داد تا آن را به وی رساند.

نقل است که یک بار جمله تصانیف خود را در آب انداخت خضر علیه السلام آن جمله را بگرفت و بازآورد و گفت: خود را بدین مشغول می‌دار. سخن اوست که گفت: هرگز یک جزو تصنیف نکرده‌ام تا گویند این تصنیف اوست ولیکن چون وقت بر من تنگ شدی مرا بدان تسلی بودی. نقل است که گفت: در عمر خود هزار و یک بار خدای تبارک و تعالی را به خواب دیدم.

نقل است که در عهد او زاهدی بزرگ بود و پیوسته بر حکیم اعتراض کردی و حکیم کلبه داشت در همه دنیا چون سفر حجاز بازآمد. سگی در آن کلبه بچه نهاده بود که در نداشت شیخ نخواست که او را بیرون کند هشتاد بار می‌رفت و می‌آمد تا باشد که سگ به اختیار خود آن بچگان را بیرون برد. پس همان شب آن زاهد پیغمبر (ص) را بخواب دید که فرمود ای فلان با کسی برابری می‌کنی که برای سگی هشتاد بار مساعدت کرد برو اگر سعادت ابدی می‌خواهی کمر خدمت او برمیان بند و آن زاهد ننگ داشتی از جواب سلام حکیم بعد از آن همه عمر در خدمت شیخ به سر برد.

 

نقل است که از عیال او پرسیدند: چون شیخ خشم گیرد شما دانید؟ گفتند دانیم چون از ما بیازارد آن روز با ما نیکی بیشتر کند و نان و آب نخورد و گریه و زاری کند و گوید الهی ترا بچه آزردم تا ایشان را بر من بیرون آوری الهی توبه کردم ایشان را به صلاح بازآر. ما بدانیم و توبه کنیم تا شیخ از بلا بیرون آریم.

نقل است که مدتی خضر را ندید تا روزی که کنیزک جامهٔ کودک شسته بود و طشتی پر نجاست و بول کرده و شیخ جامه پاکیزه باد ستاری پاک پوشیده بود و به جامع می‌رفت مگر کنیزک به سبب درخواستی درخشم شد و آن طشت برداشت بسر شیخ فرو کرد شیخ هیچ نگفت و آن خشم فرو خورد در حال خضر را علیه السلام را بیافت.

نقل است که گفتند او را چندان ادب است که پیش عیال خود بینی پاک نکرده است. مردی آن بشنود و قصد زیارت اوکرد چون او را بدید در مسجد ساعتی توقف کرد تا از اوراد فارغ شد و بیرون آمد. مرد بر اثر او برفت و در راه گفت: کاشکی بدانستمی آنچه گفتند راست است. شیخ به فراست بدانست روی بدو کرد و بینی پاک کرد او را عجب آمد با خود گفت: آنچه مرا گفتند یا دروغ گفتند یا این تازیانه است که شیخ مرا می‌زند تا سر بزرگان نطلبم. شیخ این هم بدانست روی بدو کرد و گفت: ای پسر تو را راست گفتند و لکن اگر خواهی تا سر همه پیش تو نهند سر خلق بر خلق نگاه دار که هر که سر ملوک گوید هم سری را نشاید.

نقل است که گفت: یک بار بیمار شدم و از اوراد زیادتی بازماندم. گفتم دریغا تندرستی که ازمن چندان خیرات می‌آمد اکنون همه گسسته شد. آوازی شنیدم که ای محمد این چه سخن بود که گفتی کاری که تو کنی نه چنان بود که ما کنیم کار تو جز سهو و غفلت نبود و کار ما جز صدق نبود. گفت: از آن سخن ندم خوردم و توبه کردم.

 

آثار

  • رساله سیرة الاولیاء (ختم الاولیاء یا ختم الولایه)
  • علل الشریعه
  • کتاب الصلوة
  • کتاب الامثال
  • ریاضة النفس
  • المَنهیّات

 

عروج ملکوتی

در تاریخ وفات او اختلاف است؛ در بعضی منابع آمده است: وی در سال ۲۸۵ق درگذشت. برخی دیگر، سال فوت او را ۲۹۵ق خوانده اند اما نظر راجح و اقوی این است که او پس از سال ۳۱۸ق درگذشته است؛ زیرا ابن حجر عسقلانی می‌گوید: انباری در سال ۳۱۸ق از او (حدیث) شنیده است. پس حدود سال ۳۲۰ق و در نود سالگی درگذشته است.

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟
در گفتگو ها شرکت کنید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *