نوشته‌ها

زندگینامه سید حسن مسقطی

 

به نام آفریننده عشق

 

سیدحسن مسقطی، یکی از علما و عرفای معاصر و شاگرد عارف مشهور سید علی‌ آقا قاضی طباطبایی بودند که برای امر تبلیغ به فرمان مرجعیت زمان، به هندوستان رفت.

 

ویژگی ها

سیدحسن مسقطی در سال ۱۲۹۷هـ. ق در کربلای معلی چشم به جهان گشود، پدرش سید اسدالله از اهل علم بود. شهرت اصلی وی اصفهانی است و خاندانش اهل اصفهان بودند اما به خاطر مسافرت به مسقط و سکونت در آنجا، به مسقطی مشهور گردید. نسب سید با بیست و شش واسطه به امام موسی بن جعفر (ع) می‌رسد.

اطلاعات ما در مورد حیات سیدحسن مسقطی بسیار‌ اندک است. تنها می‌دانیم که از محضر آیت‌ الله سیدعلی قاضی در عرفان عملی و نظری بهره برد و آن بزرگوار را استاد حقیقی خود می‌دانست. محبت عمیقش به استاد، دلیل روشن بر میزان استفاده‌اش از او بود. سید در تمام عمر، ارتباط خود را با استاد از طریق نگارش نامه و… حفظ کرد.

سیدحسن مسقطی به تدریس حکمت و عرفان در نجف مشغول بود و به خاطر بلاغت و فصاحت و معنویت باطنی شاگردان فراوانی در اطرافش جمع می‌شدند. سیدمهدی پسرخواهر مسقطی می‌گوید:

«هنگامی که دایی ما در نجف تدریس می‌کرد، من در شهر «خالص» عراق سکونت داشتم. دایی ما در نجف منزلت رفیعی داشت. او در تدریس و بیان دارای مهارت عجیب و در فصاحت و بلاغت بی‌نظیر بود. حرارت الهی بیان او، آهن را نرم و نفوس را خاضع می‌کرد. سخن او در جان شنونده نفوذ می‌نمود. در حدود پانصد نفر از اهل علم در مجلس درس او که صحن نجف اشرف بود، شرکت می‌کردند. او صاحب جلالت و هیبت بود و قدرت فراوانی در اقناع مستمع داشت. فضای درس او با فضای درس‌های نجف متفاوت بود.»

 

سیدحسن اصفهانی مسقطی از اعاظم تلامذه مرحوم قاضی بوده و با حضرت آقای حداد سوابق ممتد و بسیار حسنه‌ای داشت. آقای حاج سیدهاشم حداد بسیار از آقای سیدحسن مسقطی یاد می‌نمودند و می‌فرمودند: آتش قویی داشت. توحیدش عالی بود. در بحث و تدریس حکمت استاد و در مجادله چیره‌دست و تردست بود. کسی با او جرات منازعه و بحث را نداشت.

وی در صحن مطهر امیرالمؤمنین (ع) در نجف می‌نشست و به طلاب درس حکمت و عرفان می‌داد. چنان شور و هیجانی برپا نموده بود که با دروس متین و استوار خود روح توحید و خلوص و طهارت را در طلاب می‌دمید و آنان را از دنیا اعراض می‌داد و به سوی عقبی و عالم توحید حق سوق می‌داد.

مسقطی میلی به ترک نجف نداشت و جدایی از قاضی برایش بسیار سخت بود. به همین جهت نزد استاد آمد و عرضه داشت: شما اجازه دهید من به رغم امر مرجع وقت در نجف بمانم و به تدریس و ترویج معارف الهی ادامه دهم؟ مرحوم قاضی فرمود: طبق فرمان مرجع وقت به مسقط رهسپار شو. خداوند با تو است و تو را در هرجا که باشی، به مطلوب غایی و نهایت راه سلوک و قله توحید و معرفت هدایت می‌کند.

سیدحسن در مسقط با افرادی روبه‌رو شد که اقبالی به مسائل عرفانی نداشتند. او با صبر و رنج فراوان، افراد کمی را اطراف خویش جمع کرد و به تربیت آنان مشغول شد. بهره‌مندی مردم مسقط از معنویت و دین حاصل زحمات سیدحسن و برادرش سیدحسین مسقطی است.
آقا بزرگ تهرانی می‌نویسد:

«چون به مسقط رسید، چنان ترویج و تبلیغ نمود که عده‌ای از اهل مسقط را مؤمن و موحد ساخت و به راستی و صداقت و بی‌اعتنایی به زخارف مادی و تعینات صوری و اعتباری دعوت کرد و همه وی را به مرشد کل و‌ هادی سبل شناختند و در برابر عظمت او عالم و جاهل و مردمی عامی و خواص سر تسلیم فرود آوردند.»

سیدمحمدحسن قاضی هم می‌نویسد:

«به هرحال سید با همه مکانت علمی و جلالت قدرش به مسقط مسافرت کرد. در آن‌جا هم به اعمال و وظایف دینی و ارشادی خود به احسن وجه عمل کرد. شیعیان اهل مسقط از او بزرگواری‌ها و کرامت‌ هایی را نقل می‌کنند. به برکت تلاش‌های وی جمعی از جوانان به مطالعه معارف اسلامی، عرفان و فلسفه علاقه‌مند شدند. این علاقه همواره موجود است. اسم سیدحسن در مسقط پیچید و تا هند رسید. بنابر آنچه نقل شده سفرهایی به هند کرد و در اجتماع طلبه‌هایی که در آنجا بودند حاضر شد. مدرسه‌ای که در آن هنگام آن را مدرسه واعظین می‌نامیدند طلاب و وعاظ و سخنرانان بسیاری پرورش داد.»

 

یک‌ بار سید حسن مسقطی در برابر گروهی که در مراسم عروسی مشغول به شادی حرام بودند، ایستاده بود و اشک از چشمانش جاری بود. عده‌ای که از کنارش عبور می‌کردند، گفتند: در شان تو نیست که اینجا بایستی و نگاه کنی! حالا چرا گریه می‌کنی؟ سید گفت: شما آنچه من می‌بینم، نمی‌بینید.

سید در ایام عاشورا به کربلا می‌آمد و تمام وقایع گذشته کربلا را با چشم برزخی و مثالی مشاهده می‌کرد و به اسرار آن آگاه می‌شد. در یکی از سال‌ها که عاشورا وسط تابستان قرار گرفته و هوای عراق بسیار گرم بود، ایشان برای زیارت به کربلا آمده بود. او در شب عاشورا مقداری یخ تهیه کرد تا به منزل ببرد. در راه حضرت ابوالفضل (ع) را دید که به او نهیب می‌زند: صدای العطش اولاد سیدالشهداء را می‌شنوی و یخ تهیه می‌کنی که به منزل ببری؟ ایشان فورا یخ‌ها را بر زمین ریخت و با دست خالی به منزل رفت.

حاج حسن ابن حاج عبداللطیف نقل می‌کند: پدرم که از تجار معروف بود، کالایی را از بمبئی به کراچی فرستاده بود. او می‌خواست به کراچی برود تا از نزدیک به کالای خود اشراف داشته باشد اما مردد بود که با قطار برود یا با ماشین‌های عادی به باخره و از آنجا به کراچی برود.

نزد سیدحسن که در مسجد مغول ساکن بود آمد تا استخاره کند. سیدحسن نگاهی به او کرد و گفت: من از انگیزه تو کاملا آگاهم و نصیحت می‌کنم به باخره بروی و از آنجا به کراچی سفر کنی و از قطار استفاده نکنی! پدرم به توصیه سید عمل کرد و روز بعد خبر واژگونی قطار بمبئی، کراچی در روزنامه‌ها درج گردید.

سیدمصطفی فرزند مرحوم مسقطی می‌گوید: در سیزده سالگی همراه پدرم و شیخ رشید ترابی و سیدصادق به حیدر آباد رفتیم. این آخرین سفر پدرم به حیدر آباد بود. حال پدرم خوب بود. شب جمعه به زیارت مقبرة المؤمنین رفتیم. پدرم به اطرافیان خود گفت: بالا بیایید و جایگاه شب جمعه بعد مرا ببینید. پدرم بعد از یک هفته وفات کرد و در همان مکان دفن شد.

حاج موسی شعبان می‌گوید: یکی از شاگردان سیدحسن وارد مجلس ایشان شد. سید که مشغول وعظ بود، موضوع نصیحت را تغییر داد به‌طوری که دیگران متوجه نشوند، در باب جنابت سخن گفت و فرمود اگر داخل در مجلس علما می‌شوید، سعی کنید طاهر از جنابت باشید! آن شاگرد فهمید که مقصود از این سخنان اوست و سید واقف بر حالات اوست.

حاج موسی شعبان می‌گوید: کسی از منطقه جیرو آمده بود. او در یکی از جشن‌هایی که در آن طبل و غنا بود، حاضر شده بود. وقتی به مجلس سیدحسن وارد شد، سید موضوع سخن را عوض کرد و گفت خداوند از طبل و غنا نهی کرده است. مرد که فهمید مقصود اوست، از کار خود توبه کرد.

سیدمحمدحسن قاضی شوق سیدحسن به دیدار امام زمان (عج) را چنین نقل می‌کند: «سیدعلی قاضی او را به دیدار امام زمان (عج)، بشارت داده است. مرحوم قاضی این بشارت را در ضمن اشعار زیبایی برای او، در جواب نامه نگاشته است.» سیدحسین مسقطی برادر مرحوم مسقطی هم می‌گوید: سیدحسن امام خود را زیارت می‌کرد. او نه تنها خود به این دیدار نایل آمد بلکه شاگردان خود را به آن محبوب واصل می‌نمود.

در اینجا یکی از آن موارد را بیان می‌کنیم: یک بار که رشید ترابی در شهر بمبئی بالای منبر برای مردم سخن می‌گفت، هنگام فرود، سیدی صاحب هیبت و وقار را مشاهده می‌کند. (در آن زمان سیدحسن در بمبئی ساکن بود.) سید در حالی که لبخند بر لب داشت، او را فراخواند. رشید ترابی می‌گوید: من نزد او رفتم.

سید فرمود آیه‌ای را که چنان تفسیر کردی، باید چنین تفسیر کنی! اشکال خود را در سخنان وی یافتم و پس از آن او را رها نکردم. سید مراد من شد و من شاگرد وی و از دریای علم و حکمت وی بهره‌مند گردیدم. بعد از مدت طولانی شاگردی سید، یک شب، (دو ساعت از شب گذشته)، صدای کوبیدن در خانه را شنیدم. وقتی در را باز کردم، دیدم استادم پشت در است.

شگفت‌زده علت را سؤال کردم، فرمود: لباست را بپوش و با من بیا. وقتی حاضر شدم، دست مرا گرفت و از خیابان‌های شهر گذراند و به بیشه‌هایی برد که آن‌ها را تا آن وقت ندیده بودم. مسیر طولانی را پیاده رفتیم. نزدیک صبح به ساختمانی شبیه مسجد رسیدیم. آن جا نشستیم و به اذان گوش دادیم. غیر از ما شخص دیگری هم آنجا بود. از سیدحسن پرسیدم چگونه وضو بگیریم؟ در این وقت شخصی غیر از ما وارد شد و از ابریق آب بر دستان من ریخت.

دیدم آب خنک و گوارایی است، آن را نوشیدم ابریق را گرفتم و وضو گرفتم و نماز خواندم. بعد از نماز آن شخص را ندیدم ما به سوی منزل برگشتیم. سید در راه از من پرسید: آیا آن شخص را شناختی؟ گفتم: خیر. گفت: او امام زمان (عج) بود! سرگشته شدم و از آن روز زبانم به حمد و ذکر خدا گشوده است و دیگر از ذکر الهی و حکمت بسته نگردیده است.

عروج ملکوتی

امیر نظام آباد، حاکم حیدر آباد دکن و رئیس کتابخانه آن شهر سیدحسن را به حیدرآباد دعوت کرد. سید بعد از اصرار فراوان، قبول و به بمبئی مسافرت کرد. زمانی که در بمبئی بود در یکی از مساجد حیدرآباد سکونت داشت. یک روز صبح او را دیدند در حال سجده است و سر از سجده بر نمی‌دارد. سرانجام متوجه شدند در حالت سجده جان به جان آفرین تسلیم کرده است. سید محمدحسن قاضی در کتاب خود می‌نویسد: مرحوم سید علی قاضی بعد از شنیدن خبر فوت مرحوم مسقطی بسیار متاثر گردید، تا مدتی سخن نمی‌گفت و غرق در تفکر و تامل بود.

زندگینامه ابوحمزه ثمالی

 

به نام آفریننده عشق

 

ثابت بن دینار ثُمالی، مشهور به ابوحمزه ثمالی، (درگذشت ۱۵۰ق) راوی، محدّث و مفسر امامی قرن دوم و از اصحاب امام سجاد(ع)، امام باقر(ع) و امام صادق(ع) بود. ابوحمزه دعایی از امام زین العابدین(ع) نقل کرده است که در سحرهای ماه رمضان خوانده می‌شود و به دعای ابوحمزه ثمالی مشهور است.

 

ویژگی ها

سال تولدِ ثابت بن دینار معروف به ابوحمزه ثمالی دقیقا معلوم نیست؛ اما با توجه به اینکه از زاذان کِنْدی (متوفی ۸۲ق) روایت نقل کرده است، باید پیش از سال ۸۲ق به دنیا آمده باشد. ابوحمزه در کوفه با زید بن علی مراوده داشته و شاهد دعوت و شهادت او در کوفه بود. سه فرزند ابوحمزه یعنی حمزه، نوح و منصور، نیز در قیام زید بن علی کشته شدند.

یعقوبی ابوحمزه را از فقهای کوفه شمرده است و کشی و نجاشی در باب منزلت والای وی روایاتی نقل کرده‌اند. دو روایت در ذم ابوحمزه نیز در رجال کشی آمده است که از دیدگاه خوئی اشکالات سندی دارند. ابوحمزه شیوخ و راویان بسیاری دارد. فضل بن شاذان از امام رضا(ع) روایت کرده است که ابوحمزه در زمان خود مانند سلمان در زمانش و در روایتی دیگر مانند لقمان در زمانش بوده است.

ابوحمزه از برخی امامان دعاهای متعددی آموخته است. شیخ طوسی در مصباح المجتهد، به نقل از ابوحمزه، دعایی از امام سجاد (ع) آورده است که در سحرهای ماه مبارک رمضان خوانده می شود و به دعای ابوحمزه ثمالی مشهور است و شرح هایی بر آن نوشته شده است. این دعای نسبتا طولانی مضامین اخلاقی و عرفانی والایی دارد و خواندن آن در بین شیعیان متداول است.

 

آثار

نجاشی از آثار ابوحمزه به تفسیر القرآن، کتاب النوادرو رسالة الحقوق عن علی بن الحسین(ع) اشاره کرده است. برخی معتقدند ابوحمزه ثمالی نخستین دانشمند شیعی است که کتاب تفسیر قرآن را نگاشته است. متن تفسیر ابوحمزه تا قرن ششم باقی بوده است. طبرسی در مجمع البیان و ابن شهرآشوب (متوفی ۵۸۸) در مناقب آل ابی طالب از این تفسیر، روایاتی نقل کرده‌اند.در تفسیر ابوحمزه، بر خلاف تفاسیر مأثور دیگر، احادیث مرسل کم‌تری دیده می‌شود. ابوحمزه به اسباب نزول توجه داشته و ضمن توجه به فضائل اهل بیت(ع)، از شیوه تفسیر قرآن به قرآن استفاده کرده و به اجتهاد، قرائت، لغت، نحو و نقل آرای مختلف در معنای آیات اهتمام ویژه داشته است.

 

عروج ملکوتی

سال وفات ابوحمزه ۱۵۰ق ذکر شده است. اما به دلیل روایت حسن بن محبوب (۱۴۹-۲۲۴) از او، تاریخ وفاتش باید بعد از ۱۵۰ باشد.

زندگینامه عابس بن ابی شبیب

 

به نام آفریننده عشق

 

عابِس بن ابی‌شَبیب شاکِری یا عابس بن شبیب شاکری، (درگذشت ۶۱ق)، از اصحاب امام حسین(ع) و شهیدان کربلا و اهل قبیله بنی‌شاکر از قبیله هَمْدان بود. او از مشاهیر کوفه بود و گفته‌اند در سخنوری و خطابه توانایی بسیاری داشته و اهل تهجد و عبادت بوده است. عابس فرزند ابی‌شبیب بن شاکر بن ربیعة بن مالک بن صعب بن معاویة بن کثیر بن مالک بن جشم بن حاشد و غلام یا هم پیمان بنی‌شاکر است. نام وی عائش و عباس بن حبیب نیز آمده است. پدرش را شبیب، حبیب، شِبْث و لیث نیز گفته‌اند.

 

ویژگی ها

عابس بن ابی‌شبیب شاکری از مردان قبیله بنی‌شاکر که طائفه‌ای از قبیله بنی‌همدان بود؛ مردم این طائفه از شجاعان جنگ‌ها بودند از این رو اعراب به آن‌ها «فتیان الصباح، یعنی جوان مردان صبح» لقب داده بودند. عابس در جنگ صفین از ناحیه پیشانی‌اش زخمی شد که اثر و نشانه آن زخم برای همیشه بر پیشانی او ماندگار شد.
قبیله بنی‌شاکر از جمله عابس بن ابی‌شبیب شاکری از شیعیان علی بن ابی طالب(ع) به شمار می‌آمدند؛ آنان به خصوص اخلاص زیادی نسبت به امیرالمؤمنین(ع) داشته‌اند. عابس از خاصان امام علی(ع) و از یاران امام حسین(ع) بود. وی از اوصاف پسندیده قومش در حد کمالش بهره‌مند بود؛ او از رجال شیعه و از رؤسای آنها و مردی شجاع و خطیبی توانا و عابدی پرتلاش و متهجد و از مهتران، دلاوران، سخنوران، عابدان، و شب زنده‌داران شیعه بود.
نقل شده که امیرالمؤمنین(ع) در جنگ صفّین در حق مردان با اخلاص و شجاع بنی شاکر فرمودند: «لو تَمّت عدتهم ألفا لعُبد الله حق عبادته؛ اگر تعداد قبیله بنی شاکر به هزار نفر می‌رسید، حق عبادت خدا به جا آورده می‌شد.» مسلم بن عقیل پس از ورود به کوفه، وارد منزل مختار ثقفی گردید. شیعیان کوفه از ورود نماینده ویژه امام حسین(ع) با خبر شدند، در خانه مختار اجتماع کردند.
مسلم در این اجتماع، نامه امام حسین(ع) را برای مردم قرائت کرد.عابس، نخستین کسی بود که پس از قرائت نامه امام، به پاخاست و پس از حمد و ثنای خداوند متعال خطاب به مسلم گفت: «من درباره مردم به شما خبر نمی‌دهم و نمی‌دانم نیت‌شان چیست و از جانب آنها وعده فریبنده نمی‌دهم. به خدا قسم از چیزی که درباره آن تصمیم گرفته‌ام سخن می‌گویم هنگامی که دعوت کنید می‌پذیرم و همراه شما با دشمنان‌تان می‌جنگم و با شمشیر از شما دفاع می‌کنم تا به پیشگاه خداوند روم و از این کار جز ثواب چیزی نمی‌خواهم.».

پس از او، حبیب بن مظاهر ایستاد و برای یاری امام حسین(ع)، اعلام آمادگی کرد و سخنان این دو نفر، زمینه را برای بیعت مردم، فراهم نمود و بیش از هیجده هزار نفر با مسلم بیعت کردند.

 

عروج ملکوتی

عابس پس از شهادت غلامش – شوذب – نزد امام حسین(ع) آمد و خطاب به امام(ع) فرمود: «یا ابا عبدالله(ع)! به خدا سوگند روی زمین چه دور و چه نزدیک کسی نزد من عزیزتر و محبوبتر از شما نیست، اگر قدرت داشتم که ظلم را از شما به چیزی که عزیزتر از جان و خونم باشد دور کنم حتما چنین می‌کردم.»

ربیع بن تمیم همدانی که یکی از حاضرین در صحنه کربلا و از اعوان و انصار عمربن سعد بود می‌گوید: «چون دیدم عابس به سوی میدان می‌آید او را شناختم؛ من نبرد او را در جنگ ها دیده بودم و می‌دانستم که او از شجاع‌ترین مردم است؛ پس به سپاه عمربن سعد گفتم: «این شخص شیر شیران است، این فرزند شبیب است، مبادا کسی به جنگ او برود؛» پس عابس مکرر فریاد می‌زد و مبارز می‌طلبید و کسی جرأت نمی‌کرد به میدان او برود. به فرمان عمربن سعد او را سنگباران کردند.

در این هنگام عابس زره از تن به در کرد و کلاه خود از سر برداشت، و به سپاه کوفه حمله کرده و آرایش سپاه ابن سعد را به هم ریخت. ربیع بن تمیم می‌گوید: به خدا سوگند او را دیدم که بیش از دویست نفر را تار و مار کرد؛ سرانجام با محاصره به او را شهادت رسانده و سر از بدنش جدا ساختند. و من شاهد بودم که سر عابس بن شبیب در دست مردانی دست به دست می‌شد و هر یک از آنان با هم منازعه می‌کردند تا کشتن او را به خود منسوب کنند. تا این که عمربن سعد گفت: «با هم ستیز نکنید، سوگند به خدا قسم یک نفر نمی‌توانست این مرد را کشته باشد.»

عابس نماز ظهر را با امام خواند و بعد از ظهر به میدان نبرد رفت و به شهادت رسید؛ اما به گفته برخی از معاصرین، هنگامی که امام حسین(ع) می‌خواست نماز ظهر عاشورا را اقامه کند عابس مقابل آن حضرت ایستاد و بدن خویش را سپر تیرهای بلا ساخت. عابس نیز از جمله اصحاب و یارانی است که نام او در زیارت رجبیه امام حسین(ع) و زیارت ناحیه مقدسه مورد خطاب امام(ع) قرار گرفته است او در این زیارات این گونه مورد سلام و تحیت امام(ع) قرار گرفته است.

 

زندگینامه سهل تستری

 

به نام آفریننده عشق

 

سهل تستری، سهل‌ بن عبداللّه تستری، از مشایخ صوفیۀ خوزستان و عراق عجم در قرن سوم بود.

 

ویژگی ها

وی در ۲۰۳ در تستر (شوشتر) به‌دنیا آمد. با این‌که بیش‌تر ساکنان تستر نژاد عربی داشتند و اقوالی که از سهل باقی‌مانده نیز به زبان عربی است، ولی او در اصل ایرانی بود، زیرا براساس منابع اصلی تصوف، تستری برای خطاب اشخاص از عبارت فارسی «یا دوست» استفاده می‌کرد و در خلوت، با حیوانات به فارسی سخن می‌گفت.

او در شش هفت سالگی قرآن را از حفظ کرد و نزد دایی‌اش، محمد بن سوّار، که از مشایخ بصره بود، تعلیم دید و با تصوف آشنا شد. محمد بن سوار اولین شیخی بود که به سهل خرقه پوشاند و ذکر «الله شاهدی» را به او داد. در ۲۱۶، تستری عازم بصره شد تا برای مسائل نظری خود پاسخی بیابد، اما علمای بصره نتوانستند پاسخگوی مسائل وی باشند. وی سپس به عبّادان (آبادان) رفت و در رباطی با شیخی به نام ابوحبیب حمزة بن عبدالله عبّادانی دیدار کرد و پاسخ سؤالات خود را نزد او یافت.در همان ایامِ سکونت در عبّادان بود که تجربه‌ای عرفانی از سر گذراند و به گفتۀ خودش، اسم اعظم خداوند را با نور سبز از شرق تا غرب بر پهنه آسمان دید.

پس از آن به تستر بازگشت و در ۲۱۹ از آن‌جا به کوفه و سپس به قصد حج به مکه رفت و هنگام خروج از آن‌جا با ذوالنون مصری ملاقات کرد. البته گفته شده است که برای دیدن ذوالنون به مصر سفر کرد. شهاب‌الدین سهروردی نیز نوشته است که میراث فلسفه فیثاغوری از ذوالنون به تستری رسید. سهل پس از دیدار با ذوالنون، بالغ بر بیست سال از عمر خویش را به ریاضت‌های سخت، خصوصا روزه‌ های طولانی، پرداخت.

شاید به همین سبب است که هجویری طریقت او را «اجتهاد و مجاهدت نفس و ریاضت» دانسته است. مقارن مرگ ذوالنون در ۲۴۵، سهل نشر آرا و تعالیم خود را آغاز کرد. وی تا ۲۶۳ در تستر بود و به تعلیم و تربیت شاگردان خود می‌پرداخت. در این دوره صفاریان و زنگیان بر خلیفه عباسی خروج کردند و ناآرامی‌های سیاسی و اجتماعی زیادی پدید آوردند. آوازۀ معنوی تستری در این زمان چنان بر سر زبان‌ها افتاده بود که صفاریان بعد از شکست از سپاه خلیفه، او را به اردوگاه خود فراخواندند تا یعقوب‌ لیث را، که در بستر بیماری بود، با دعا درمان کند. پس از این او را، ظاهرا به‌ سبب اعتقاداتش، از تستر بیرون کردند.

این احتمال نیز وجود دارد که او خود از زادگاهش بیرون رفته باشد. اما چون پس از این او در بصره بوده، ممکن است به دلیل حوادث سیاسی و اجتماعی آن دوره و جاذبه علمی بصره به آن‌جا مهاجرت کرده باشد. با ورود سهل به بصره، برخی از علمای مذاهب، مثل ابوداود سجستانی، او را به‌گرمی پذیرفتند و بعضی دیگر، همچون ابوزکریا ساجی (متوفی ۳۰۷) و ابوعبدالله زُبیر بن احمد زُبیری، با عقاید او به مخالفت برخاستند.

طریقت وی مبتنی بر هفت اصل بود: تمسک به قرآن، اقتدا به پیامبر خدا، خوردن حلال، بی‌آزاری، دوری از گناه، توبه و ادای حقوق. از جمله دستورهای سلوکی او به مریدانش این بود که برای علاج شهوت آب زیاد بنوشند و برای آن‌که در عبادات دچار ضعف نگردند و جمعه‌ ها گوشت بخورند. همچنین وی بر نظافت سالکان تأکید بسیار داشت. گفته شده است حیوانات وحشی به خانۀ سهل می‌آمدند و او به آن‌ها غذا می‌داد و شاید از همین‌رو، سهل کسانی را که از درندگان می‌ترسیدند از مصاحبت با خود منع کرده بود. به گفتۀ قشیری خودِ سرّاج خانۀ سهل را در تستر دیده است که مردم به آن «بیتُ السِباع» می‌گفتند.

تستری نورالیقین را دارای سه درجه «مکاشفه، معاینه و مشاهده» دانسته و برای توضیح آن به احوال سه تن از پیامبران اشاره کرده است.به نظر وی، موسی علیه‌السلام در کوه طور فقط به مکاشفه رسید و ابراهیم علیه‌السلام، آنجا که از خدا اطمینان قلب خواست، فقط به معاینه رسید.اما پیامبر اسلام، ضمن آن‌که در ازل، هزاران هزار سال خدا را عبادت کرد و به هر سه درجه یقین دست یافت، در شب معراج نیز خداوند را «مشاهده» کرد.

همچنین سهل مکاشفان علوم را سه دسته دانسته است: ربانیان، نورانیان و ذاتیان. وی بر طبق این تقسیم‌بندی و بدون احتساب علوم اکتسابی، علوم را به چهار طبقه تقسیم کرده است: وحی، تجلّی، عندی (جبلّی)، و لدنّی. تستری ضمن آن‌که تجلی را بر سه قسم تجلی ذات ، تجلی صفاتِ ذات و تجلی حکم ذات دانسته و گفته است که موضوع تجلی مربوط به روز قیامت است که خداوند در آن روز بر مؤمنان تجلی می‌کند و با لقای خود پاداش توحید آن‌ها را می‌دهد.

 

سهل تستری گفته است که ياد دارم که حق تعالی می گفت الست بربکم و من گفتم بلی و جواب دادم و در شکم مادر خويشتن را ياد دارم و گفت سه ساله بودم که مرا قيام شب بودی و اندر نماز خالم محمد بين سوار همی گريستی که او را قيام است. گفتی يا سهل بخسب که دلم مشغول همی داری و من پنهان و آشکار نظاره او می کردم تا چنان شد که خالم را گفتم مرا حالتی می باشد صعب چنانکه می بينم که سر من بسجود است پيش عرش.

گفت: ای کودک نهان دار اين حالت و با کس مگوی. پس گفت: به دل ياد کن آنگه که در جامه خواب ازين پهلو به آن پهلو می گردی و زبانت بجنبد بگوی، الله معی الله ناظری الله شاهدی. گفت: اين را می گفتم او را خبر دادم گفت: هر شب هفت بار بگوی. گفت: پس او را خبر دادم. گفت: پانزده بار بگوی. پس از اين حلاوتی در دلم پديد آمد. چون يک سال برآمد خالم گفت نگاه دار آنچه تو را آموختم و دايم بر آن باش تا در گور شوی که در دنيا و آخرت تو را ثمره آن خواهد بود پس گفت  سالها بگذشت همان می گفتم تا حلاوت آن در سر من پديد آمد.

تستری می گوید: هر شبی به وقت سحر به يک وقيه روزه گشادمی بی نان، خورش و بی نمک اين درم مرا يک سال بسنده بودی. پس عزم کردم که هر سه شبانه روزی يکبار روزه گشايم. پس به پنج روز رسانيدم. پس به هفت روز بردم پس به بيست روز رسانيدم. نقل است که گفت به هفتاد روز رسانيده بودم و گفت گاه بودمی که در چهل شبانه روز مغزی بادام خوردمی و گفت چندين سال بيازمودم و در سيری و گرسنگی در ابتدا ضعف من از گرسنگی بود و قوت من از سيری، چون روزگار برآمد قوت من از گرسنگی بود و ضعف من از سيری.

نقل است که عمرو ليث بيمار شد چنانکه همه اطبا، از معالجت او عاجز شدند. گفتند: اين کار کسی است که دعا کند. گفتند: سهل مستجاب الدعوه است. او را طلب کردند و به حکم فرمان اولی الامر اجابت کرد. چون در پيش او بنشست، گفت دعا در حق کسی مستجاب شود که توبه کند و تو را در زندان مظلومان باشند همه رها کرد و توبه کرد. سهل گفت: خداوندا! چنانکه ذل معصيت او به او نمودی عز طاعت من بدو نمای چنانکه باطنش را لباس انابت پوشاندی ظاهرش را لباس عافيت پوشان. چون اين مناجات کرد عمرو ليث بنشست و صحت يافت.

مريدی گفت تو را زر می بايد؟ تستری گفت: بنگر. آن مريد بنگريد. همه دشت و صحرا ديد جمله زر گشته و لعل شده. گفت کسی را که با خدای چنين حالی بود از مخلوق چرا چيزی بگيرد؟ نقل است که بر آب برفتی که قدمش تر نشدی. نقل است که يک روز در مسجد نشسته بود کبوتری بيفتاد از گرما و رنج. سهل گفت: شاه کرمانی بمرد. چون نگاه کردند همچنان بود.

مریدی گفت: تستری مرا گفت: در نماز آدينه چگونه ای؟ گفتم ميان ما و مسجد يک شبانه روز است. دست من بگرفت پس من نگاه کردم و خود را در مسجد آدينه ديدم. نماز کرديم و بيرون آمديم من در آن مردمان می نگريستم. گفت: اهل لا اله الا الله بسيارند و مخلصان اندکی. نقل است که مريدی را کاری فرمود گفت: نتوانم از بيم زبان مردمان. سهل روی به اصحاب کرد و گفت به حقيقت اين کار نرسد تا از دو صفت يکی به حاصل نکند يا خلق از چشم وی بيفتد که جز خالق نبيند و يا نفس وی از چشم وی بيفتد و به هر صفت که خلق او را بينند باک ندارد يعنی همه حق بيند.

تستری گفت: شبی در خواب قيامت را ديدم که در ميان موقف ايستاده بودم ناگاه مرغی سپيد ديدم که از ميان موقف از هر جانبی يکی می گرفت و در بهشت می برد. گفتم : آيا اين چه مرغيست که حق تعالی بربندگان خود منت نهاده است ناگاه کاغذی از هوا پديد آمد باز کردم بر آنجا نوشته بود که اين مرغيست که او را ورع گويند هرکه در دنيا با ورع بود حال وی در قيامت چنين بود. و گفت: ابليس را ديدم در ميان قومی. گفت: به همتش بند کردم چون آن قوم برفتند. گفتم: رها نکنم بيا در توحيد سخن بگوی. گفت: ابليس در ميان آمد و فصلی بگفت توحيد را که اگر عارفان وقت حاضر بودندی همه انگشت به دندان گرفتندی.

او را گفتند: مشاهدت چيست؟ گفت: عبوديت. گفتند: عاصيان را انس بود؟ گفت: نه و نه هرکه انديشه معصيت کند. گفتند: به چه چيز بدان ثواب رسد؟ گفت: که نماز شب کند بدانکه روز جنايت نکند. گفتند: در شبانه روزی يکبار طعام خوردن چگونه ای؟ گفت: خوردن صديقان بود. گفتند: دوبار؟ گفت: خوردن مومنان بود. گفتند: سه بار؟ گفت بگو تا آخری بکنند تا چون ستور می خوری.

جهودی بود هفتاد ساله چون بانگ و جلبه شنود، بيرون آمد تا چيست؟ چون جنازه تستری برسيد، آواز برآورد که ای مردمان آنچه من می بينم شما می بينيد؟ فرشتگان از آسمان فرو می آيند و خويشتن بر جنازه او می مالند. در حال کلمه شهادت گفت و مسلمان شد. ابوطلحه بن مالک گفت که سهل آن روز که در وجود آمد روزه دار بود و آن روز که برفت هم روزه دار بود و به حق رسيد روزه ناگشوده.

 

شاگردان

  • منصور حلّاج
  • ابویعقوب سوسی
  • ابن‌جلّی
  • ابوعبدالله صُبَیحی
  • ابوعبدالرحیم اصطخری
  • ابومحمد بربهاری
  • احمد بن محمد بن سالم بصری

 

آثار

  • دقائق المحبّین
  • مواعظ العارفین
  • جوابات اهل الیقین
  • تفسیر القرآن الحکیم
  • المیثاق

 

عروج ملکوتی

تستری در ۲۸۳ در بصره وفات یافت. بنابر گزارش انصاری، وی پیش از مرگ ، جنید را وارث معنوی خویش دانسته است. قبر سهل تا قرن‌ها در بصره باقی بوده است.

زندگینامه رشید هجری

 

به نام آفریننده عشق

 

رُشید هَجَری از اصحاب خاص علی بن ابی‌طالب (علیه‌السّلام) و محرم اسرار و یار شجاع و باوفای آن حضرت بود.

 

ویژگی ها

شیخ طوسی در کتاب «رجال»، او را از یاران علی (علیه‌السّلام) و امام حسن و امام حسین و حتی امام سجاد (علیه‌السّلام)، شمرده است، هرچند که بنا به گواهی تاریخ، نمی‌شود او در زمان امام سجاد (علیه‌السّلام) زنده باشد. رشید هجری اصالتا منسوب به «هجر» که از شهرهای بحرین، بلکه تمام منطقه بحرین بوده، و به نقلی «هجر»، قریه‌ای در مدینة النبی که خرما و حصیر آن معروف و از جمله جهیزیه حضرت زهرا (سلام‌الله‌علیها) بوده است.

حضرت علی (علیه‌السّلام) او را «رشید البلایا» نامیدند و به او علم «منایا و بلایا» آموخت (حضرت علی بن ابی‌طالب (علیه‌السّلام) به عنوان امام معصوم که به فرمان خداوند از علوم غیبی آگاهی داشت قسمتی از این اخبار غیبی را به نام «ملاحم و مغیبات» به بعضی از یاران شایسته و ذی صلاح خود از جمله کمیل، میثم تمار و رشید هجری منتقل کرد) یعنی او سرنوشت بعضی افراد را می‌دانست و از سرنوشت دردناک خود در راه عشق علی بن ابی‌طالب (علیه‌السّلام) خبر داشت و از همین‌رو، احوال و عاقبت دوستان خود، «میثم تمار و حبیب بن مظاهر اسدی» را به آن‌ها گفته، و کشته شدن آن دو نفر را خبر داده بود و بسیار شده بود که به بعضی مردم می‌رسید و می‌گفت تو چنین خواهی بود و چنین خواهی شد و آنچه می‌گفت واقع می‌شد.

متاسفانه از جزئیات زندگی این رادمرد تاریخ، اطلاعی در دست نیست، فقط آنچه که نقل شده و عالمان ما آن را پذیرفته‌اند، مقام والای معنوی و حالات روحانی و ارادت خالص او به مولای متقیان علی (علیه‌السّلام) است. رشید، بعد از شهادت آن حضرت، در حکومت «زیاد بن ابیه»، به مصائب سختی مبتلا شد و سرنوشت غم‌انگیزی پیدا کرد. البته امام علی (علیه‌السّلام)، او را از این احوالات، آگاهش کرده بود.
روزی علی (علیه‌السّلام) با عده‌ای از یارانش در بستان برنی، از باغ‌های کوفه زیر درخت نخلی نشسته بود، فرمود از آن نخل، مقداری خرما چیدند و همگی خوردند، رشید که در جمع بود عرض کرد «یا امیرالمؤمنین، چه رطب نیکویی است.»

حضرت فرمود: «ای رشید، تو بر تنه این درخت به دار خواهی شد.» رشید گفت: «از آن به بعد، پیوسته صبح و شام نزد آن درخت می‌رفتم و آن را آب می‌دادم و رسیدگی می‌کردم. تا آن زمان که یک روز کنار درخت آمده، دیدم آن را بریده‌اند. فهمیدم اجل من نزدیک است.» روایتی را شیخ کشی از «ابوحیان بجلی»، از دختر رشید «قنوا»، نقل کرده است. از «قنوا» پرسیدم، «آنچه درباره شهادت پدرت می‌دانی و از پدرت شنیده‌ای، به من بگو!»

دختر گفت: «از پدرم شنیدم که می‌گفت: خبر داد امیرالمؤمنین علی بن ابی‌طالب (علیه‌السّلام) که: ‌ای رشید چگونه صبر می‌کنی زمانی که این حرام‌زاده که بنی امیه او را به خود ملحق کرده‌اند، تو را بطلبد و دستها و پاها و زبان تو را ببرد؟ عرض کردم یا امیرالمؤمنین، سرانجام آن بهشت است؟ فرمود: ‌ای رشید، آری، تو در دنیا و آخرت با من خواهی بود.»

در مدتی که زیاد پدر عبیدالله ملعون، حاکم کوفه بود دنبال رشید که پنهان بود، می‌گشت و در صدد تعذیب و قتل او بود. روزی «ابو اراکه» یکی از بزرگان شیعه در خانه‌اش با عده‌ای از یاران نشسته بود که ناگهان رشید بر او وارد گشت و داخل منزل او شد، خیلی ترسید، برخاست و دنبال او رفت و گفت: «ای وای بر تو رشید، از این‌کار مرا به کشتن می‌دهی و بچه‌های مرا یتیم می‌کنی» رشید گفت: «مگر چه شد؟» ابو اراکه گفت: «زیاد بن ابیه، دنبال توست و اینان در جستجوی تواند و تو در خانه من آمدی و می‌خواهی پنهان شوی؟ تمام کسانی که نزد من بودند تو را دیدند.» رشید گفت: «هیچ کس مرا ندید.» ابو اراکه گفت: «مرا مسخره می‌کنی.»

لذا او را گرفت و بازوهایش را محکم بست و در خانه خود حبس کرد و در را بر رویش بست. و بعد نزد همان دوستانش آمد و پرسید: «به نظرم آمد که مردی داخل منزل شد، به نظر شما هم آمد؟» آنها گفتند: «خیر، ما کسی را ندیدیم.» برای احتیاط مکرر از آن‌ها سؤال کرد، ولی باز هم آن‌ها همین جواب را دادند. ابو اراکه ترسید که دیگران دیده باشند، به مجلس «زیاد» رفت تا تجسس کند و ببیند آیا سخنی از رشید در آن مجلس هست. وارد شد و بر «زیاد» سلام کرد و نشست، ظاهرا با او دوستی داشته است مشغول گفتگوی آهسته بودند، ناگهان دید که رشید بر اشتر او سوار است و به طرف مجلس «زیاد» می‌آید «ابو اراکه» رنگش تغییر کرد و خود را باخت و به هلاکت خودش، یقین پیدا کرد. آنگاه رشید از اشتر، پایین آمد و به زیاد سلام کرد و با همدیگر روبوسی و احوالپرسی کردند.

زیاد، احوال او را جویا شد که «چگونه آمدی و با چه کسی آمدی و در راه بر تو چه گذشت؟» آن مرد هم مدتی آنجا ماند و بعد برخاست و رفت. ابو اراکه به زیاد گفت: «این شیخ کی بود؟» زیاد جواب داد: «یکی از برادران ماست که از شام آمده بود.» ابواراکه، از مجلس بیرون آمد و به منزلش رفت و رشید را دید که به همان حال است که او را گذاشته و رفته بود، پس به او گفت: «اکنون که تو دارای چنین علم و توانایی هستی که من مشاهده کردم، پس هر کاری که می‌خواهی انجام بده و هر زمان که می‌خواستی به منزل من آی.» (ابو اراکه، یکی از اصحاب خاص امام علی (علیه‌السّلام) بود. و (آل ابواراکه) در رجال مشهور شیعه‌اند و آنچه که او نسبت به رشید انجام داد به جهت اهانت به شان او نبود، بلکه از ترس جان خود و خانواده‌اش از طرف «زیاد بن ابیه» بود.)

 

عروج ملکوتی

قنواء، که بعضی نقل‌ها نام او را «امة الله» گفته‌اند، دختر رشید هجری چنین روایت می‌کند: روزی «زیاد بن ابیه» (بعضی مورخین، گفته‌اند که (ابن زیاد) بود ولی بنابر اکثر نقل‌ها، همان «زیاد پدر ابن زیاد» بوده است) پدرم را خواست و گفت: «از امیرالمؤمنین علی (علیه‌السّلام)، بیزاری جو و از دروغ‌های مولای خودت برای ما بگو.» پدرم امتناع کرد. زیاد گفت: «صاحب تو یعنی (علی) به تو گفته است که چگونه کشته می‌شدی و ما با تو چه خواهیم کرد؟»

گفت: «آری، خلیل من علی (علیه‌السّلام)، به من خبر داده که مرا می‌خوانی به بیزاری از او و من بیزاری نمی‌جویم، پس دست‌ها و پاها و زبانم را می‌برید. به خدا سوگند نه من دروغگویم و نه او!!» آن ملعون گفت: «به خدا سوگند، حال که چنین است دروغ او را ثابت می‌کنم.»
دستور داد که دست و پای او را ببرید و بیرونش کنید. هنگامی که پدرم را با حالتی زار بیرون آوردند، مردم به دورش جمع شدند و اظهار تاثر و ناراحتی می‌کردند، من به نزدش رفتم و پرسیدم، «ای پدر، از این زخم‌ها، چقدر درد و سختی داری؟»

گفت: «دخترم، دردم فقط به‌اندازه درد کسی است که در میان ازدحام مردم، فشرده شود.» همسایه و آشنایان بر مصیبت او ناراحتی و گریه می‌کردند، پدرم گفت: «گریه نکنید قلم و کاغذی بیاورید تا به شما خبر دهم آنچه را که مولایم علی (علیه‌السّلام)، به من خبر داده و بعدا واقع می‌شود و برای شما بگویم آنچه را که تا روز قیامت واقع می‌شود.» و شروع کرد به نقل احادیثی از امیرالمؤمنین علی (علیه‌السّلام) برای مردم. جاسوسان این خبر را برای «زیاد» بردند که رشید، وقایع آینده و امور غریبه را برای مردم می‌گوید نزدیک است فتنه شود. آن خبیث جانی گفت: «مولای او دروغ نمی‌گوید، بروید زبانش را ببرید.» به دستور او، جلادش «حجام» زبان آن مخزن اسرار را برید و به نقلی، او را به دار کشیدند. و او در همان شب، به شهادت رسید.

زندگینامه احمدعلی نیّری

 

به نام آفریننده عشق

 

شهید احمدعلی نیری از عرفا و شهدای هشت سال دفاع مقدس است. وی در نوزده سالگی به شهادت رسید.

 

ویژگی ها

«شهید احمد علی نیری» در تابستان 1345 در روستای آینه ورزان دماوند چشم به جهان گشود. از همان زمان کودکی به حق الناس و نماز اول وقت بسیار حساس بود. در مقابل معصیت و گناه واکنش نشان می‌داد. همه می‌دانستند که اگر در مقابل او غیبت کسی را بکنند با آن‌ها برخورد سختی خواهد کرد.

یکی از دوستان ایشان می گوید: یک بار از احمد پرسیدم که احمد من و تو از بچگی همیشه با هم بودیم اما سوالی از تو دارم نمی‌دانم چرا در این چند سال اخیرشما این قدر رشد معنوی کردید اما من… لبخندی زد و می‌خواست بحث را عوض کند اما دوباره سوالم را پرسیم بعد از کلی اصرار سرش را بالا آورد و گفت: طاقتش را داری؟! با تعجب گفتم: طاقت چی رو؟! گفت بنشین تا بهت بگم.

نفس عمیقی کشید و گفت یک روز با رفقای محل و بچه‌های مسجد رفته بودیم دماوند. شما توی آن سفر نبودید همه رفقا مشغول بازی و سرگرمی بودند. یکی از بزرگترها گفت احمد آقا برو این کتری رو آب کن و بیار تا چای درست کنیم. بعد جایی رو نشان داد گفت اون جا رودخانه است برو اون جا آب بیار من هم را افتادم. راه زیادی نبود از لا به لای بوته‌ها ودرخت‌ها به رودخانه نزدیک شدم تا چشمم به رودخانه افتاد یک دفعه سرم را پایین انداختم وهمان جا نشستم! بدنم شروع به لرزیدن کرد نمی‌دانستم چه کار کنم! همان جا پشت بوته‌ها مخفی شدم. من می‌توانستم به راحتی یک گناه بزرگ انجام دهم. در پشت آن بوته‌ها چندین دختر جوان مشغول شنا کردن بودند. من همان جا خدا را صدا کردم و گفتم: «خدایا کمکم کن الان شیطان من را وسوسه می‌کند که من نگاه کنم هیچ کس هم متوجه نمی‌شود اما به خاطر تو از این از این گناه می‌گذرم.»

بعد کتری خالی را از آن جا برداشتم و از جای دیگر آب آوردم. بچه‌ها مشغول بازی بودند. من هم شروع به آتش درست کردن بودم خیلی دود توی چشمانم رفت. اشک همین طور از چشمانم جاری بود. یادم افتاد که حاج آقا گفته بود:«هرکس برای خدا گریه کند خداوند او را خیلی دوست خواهد داشت.» من همینطور که اشک می‌ریختم گفتم از این به بعد برای خدا گریه می‌کنم. حالم خیلی منقلب بود. از آن امتحان سختی که در کنار رودخانه برایم پیش آمده بود هنوز دگرگون بودم. همین طور که داشتم اشک می‌ریختم و با خدا مناجات می‌کردم خیلی با توجه گفتم: «یاالله یا الله…» به محض این که این عبارت را تکرار کردم صدایی شنیدم ناخودآگاه از جایم بلند شدم.

از سنگ ریزه‌ها و تمام کوه‌ها و درخت‌ها صدا می‌آمد. همه می‌گفتند: «سُبوحُ قدّوس رَبُنا و رب الملائکه والرُوح» (پاک و مطهر است پروردگار ما و پروردگار ملائکه و روح) وقتی این صدا را شنیدم ناباورانه به اطراف خودم نگاه کردم دیدم بچه‌ها متوجه نشدند. من در آن غروب با بدنی که از وحشت می‌لرزید به اطراف می‌رفتم از همه ذرات عالم این صدا را می‌شنیدم! احمد بعد از آن کمی سکوت کرد. بعد با صدایی آرام ادامه داد: از آن موقع کم کم درهایی از عالم بالا به روی من باز شد! احمد بلند شد و گفت این را برای تعریف از خودم نگفتم.گفتم تا بدانی انسانی که گناه را ترک کند چه مقامی پیش خدا دارد. بعد گفت: «تا زنده‌ام برای کسی این ماجرا را تعریف نکن.»

آیت الله حق شناس می گوید: من نیمه شب راهی مسجد شدم. به محض اینکه در را باز کردم دیدم شخصی در مسجد مشغول نماز است. من دیدم شهید نیری مشغول سجده است اما نه روی زمین بلکه بین زمین و آسمان مشغول تسبیح حضرت حق است. همچنین یک روز قنوت شهید نیری در نماز خیلی طولانی شده بود و یکی از دوستانش از او دلیل این کار را پرسیده بود و او گفت: در قنوت نماز بودم که گویی از فضای مسجد خارج شدم و بهشت و جهنم را دیدم. انبیا را دیدم که در کنار هم بودند و … .

آیت الله حق شناس وقتی نماز خواندن ایشان را دیده بود می گفت: من به حال و روز این جوان غبطه میخورم. احمدعلی نیری می گوید: وقتی در حرم مطهر بودم به خاطر وضع بد مردم (بدحجابی ها و…) از ترس نگاه به نامحرم نمی خواستم وارد حرم بشم اما آقا به ما فهماندند به داخل حرم مشرف شوید.

یکی از دوستان احمد آقا می گوید: من رازی با خدا داشتم و آن دو حاجت بود که خیلی دوست داشتم برآورده شود. روزی احمد آقا به من گفت شما دو حاجت داری که این دو حاجت را از خدا طلب کردی. اینکه خدا حاجت شما را بدهد یا نه موکول کرده به اینکه شما روز عاشورا مراقبه خوبی از اعمال خودت داشته باشی.

جمال یکی از دوستان احمدآقا بود. او که به جنگ رفته بود خبر جراحتش به گوش خانواده اش رسید. یکی از دوستان جمال می گفت: مطمئن هستم جمال مجروح شده و بر میگردد لذا پیش احمدآقا رفته و می گوید خبر شهادت را ننویس جمال زنده است. احمدآقا گفت: من جمال شما را دیدم و در بهشت بود. همان دو ماه پیش موقع عملیات شهید شد. گفتم: جمال حرف دیگری به تو نزد؟ احمدآقا گفت: چرا گفت دو ماه نماز قضا برایم بخوان.

در هنگام مراسم ختم جمال، شهید نیری گفته بود: آقا امام زمان (عج) در مراسم جمال شرکت کرده است به همبن دلیل اصرار داشتم همه بچه ها در مراسم ختم او شرکت کنند. نقل است روزی شهید نیری و دوستش در مسجد مشغول فعالیت بودند. هنگام بازگشت شهید نیری به دوستش گفت: اگر میخواهی من تو را با موتور به خانه برسانم. دوستش گفت: نه خانه ما نزدیک است پیاده میروم. شهید گفت: شاید سگ دنبالت کند بیا با من برویم اما دوستش قبول نمی کند. هنگام بازگشت دوست احمدآقا با هشت سگ سیاه روبرو می شود و به صحت حرف شهید نیری پی می برد.

احمدآقا می گفت: خداوند به من عمر افراد و فیوضاتی که به افراد می شود را نشان داده است. من می بینم بعضی از افراد که جمعه شب ها به جلسات آقای حق شناس می آیند انسان های بزرگی هستند و باطن انسان را می بینند لذا به اعمالتان دقت کنید. او می گفت: بچه ها حداقل سعی کنید سه روز از گناه پاک باشید. اگر در این سه روز مراقبه و محاسبه را انجام دهید حتما به شما عنایاتی می شود.

یک روز احمدآقا با دوستانش به مسجد جمکران مشرف میشود. هنگام استراحت احمدآقا به طرف بیابانی می رود و دوستانش از روی کنجکاوی او را تعقیب می کنند. آنها خیلی آرام به طرف احمدآقا می رفتند اما احمدآقا متوجه حضور آنها شد و گفت: چرا دنبال من می آیید؟ آنها گفتند: ما باید با شما بیاییم و هر جا بروی با شما باشیم. او گفت: اگر طاقتش را دارید و می توانید با من بیایید. نفسی کشید و گفت دارم به دست بوسی مولا می روم. تا این جمله را گفت زانوهای ما شل شد و نمی توانستیم از جای خود حرکت کنیم.

یکی از دوستان احمدآقا می گوید: یک روز برای رسیدن به کاری باید با موتور ایشان سریع برمی گشتیم به همین دلیل احمدآقا سرعت موتور را زیاد کرد. ناگهان یک خودرو به جلوی ما چرخید و چون کنار آن یک خودروی دیگر بود راه ما مسدود شد. با توجه به سرعتی که داشتیم با خودم گفتم الان تصادف می کنیم و چشمانم را بستم. بعد از اینکه چشمانم را باز کردم گفتم: چه شد؟ ما زنده ایم؟ احمدآقا گفت: خدا را شکر. خدا ما را نجات داد وگرنه ما باید آنجا تصادف می کردیم.

او اواخر در نماز جماعت صورتش از اشک خیس میشد و بدنش می لرزید و مانند پرنده ای شده بود که طاقت ماندن در این دنیا را ندارد. او همچنین می گفت: خداوند به بعضی از عارفان چشم برزخی و طی الارض اعطا می کرد اما آنها بعضا از خداوند می خواستند که این عنایات را از خودشان بگیرد چون این ها نشانه کمال انسان نیست. او می گفت همین طی الارض که خیلی ها آرزوی آن را دارند از اولین کارهایی است که مومنان می توانند انجام دهند.

 

عروج ملکوتی

شهید نیری در 27 بهمن 1364 در 19 سالگی در اثر اصابت گلوله به شهادت رسید. هنگامی که گلوله به او اصابت کرد او را رو به قبله کردند و گفت: السلام علیک یا اباعبدالله و جان به جان آفرین تسلیم کرد.

 

زندگینامه فاطمه بنت عمران

 

به نام آفریننده عشق

 

فاطمه بنت عمران صاحب احوالی عالی و عبادتی بسیار بود. وی در دامغان مصاحب ابوعبدالله بود.

 

ویژگی ها

ابو محمد موصلی می گفت: فاطمه، رابعه زمان خود است. فاطمه مستحاب الدعوه بود و فقیران و غریبان را سرپرستی میکرد تا آنکه از دنیا رفت.

زندگینامه امه الله جبلیه

 

 

به نام آفریننده عشق

 

امه الله از عرفای نوقابد از روستای جبال دامغان بود. وی همسر عبدالله جبلی و مصاحب بایزید بسطامی بود.

 

ویژگی ها

امه الله به داشتن آیات و کرامات معروف بود و وی را صاحب فراست گفته اند. او همسرش را از حالات بایزید خبر میداد و میگفت: ابویزدید در این ساعت چنین و چنان کرد. شوهرش برای اینکه از این کرامت او مطمئن شود جای پارچه ای در خانه بایزدید را از او سوال کرده بود و او به درستی جواب داده بود.

زندگینامه رابعه بنت اسماعیل

 

به نام آفریننده عشق

 

وی از صوفیان ثروتمند شام بود که تمام دارایی خود را برای احمد بن ابی الحواری و یاران او خرج کرد.

 

ویژگی ها

نقل است روزی تشتی برای او می آوردند و او می گوید: تشت را از من دور کنید زیرا در آن مرگ هارون الرشید را می بینم. پس از آنکه پرس و جو شد متوجه شدند هارون الرشید در همان روز از دنیا رفته است. همچنین رابعه می گفت: گاهی اوقات جن ها را در خانه می بینم که می روند و می آیند و چه بسا حوریانی هستند که چهره هایشان را با آستین خود از من می پوشانند.

زندگینامه فضه نوبیه

 

به نام آفریننده عشق

 

فضه نُوبیّه، کنیز حضرت زهرا(س) است که پیامبر(ص) او را به این نام خواند. نام او در روایات مرتبط با ولادت حسنین، ماجرای نزول آیه اطعام و شهادت حضرت زهرا(س) آمده است.

 

ویژگی ها

فضه، اصالتاُ از اهالی نوبیه بود. نوبیه شهری است در جنوب سودان یا جنوب مصر و شرق نیل. برخی او را هندی و برخی دیگر دختر پادشاه هند معرفی‌اش کرده‌اند. فضه، کنیز حضرت زهرا(س) بود. پس از نزول آیه «فقل لهم قولا میسورا»، پیامبر(ص) وی را به خانه حضرت زهرا(س) فرستاد و او را فضه نامید.

حضرت فاطمه(س) کارهای خانه را بین خود و فضه تقسیم کرد؛ یک روز خود و یک روز فضه کارها را انجام می‌داد. او در ماجرای بیماری حسنین، که علی(ع) و فاطمه(س) نذر کردند در صورت بهبودی آنان سه روز روزه بگیرند، با آنان همراه شد و چنین نذری کرد. آیات ۷ و ۸ سوره انسان درباره این ماجرا نازل شده است.

حضرت علی(ع) هنگام دعوت به وداع فرزندان خود با پیکر مادر، فضه را هم خطاب قرار داده و گفته است: ای ام کلثوم،‌ ای زینب،‌ ای سکینه ،‌ای فضه،‌ ای حسن،‌ ای حسین، بشتابید و با مادرتان وداع کنید. فضه بعد از شهادت حضرت زهرا(س)، به علی(ع) رسید. پس از آن بیست سال زندگی کرد. فضه را زنی صالح و با تقوا دانسته‌اند.

علی(ع) او را به همسری ابوثعلبه حبشی درآورد. فضه، از او یک پسر به دنیا آورد. بعداز مرگ ابوثعلبه، فضه با ابوملیک غطفانی ازدواج کرد و پس از این ازدواج پسرش از ابوثعلبه از دنیا رفت. فضه از ابوملیک دارای فرزندانی شد، دختری به نام شهرة بنت مسکة بنت فضّة که کرامتی هم برای او نقل می‌کنند، از نوادگان اوست. در بعضی از منابع، از شکایت شوهر دوم از وی نزد عمر بن خطاب سخن به میان رفته و او به نفع فضه قضاوت کرد‌ه است.

فضه حدود بیست سال با آیات قرآن حرف می‌زد و به دیگران پاسخ می‌داد. او در روایتی طولانی، حالات حضرت زهرا(س) را از زمان رحلت پیامبر(ص) تا شهادت فاطمه(س) بیان می‌کند. حضرت علی(ع) در مورد وی می‌گوید: «اللهم بارک لنا فی فضّتنا» برخی گفته‌اند که او علم کیمیا می‌دانست و این علم را حضرت زهرا(س) به وی تعلیم کرده بود. پیامبر(ع) هم دعا برای مشکلات و همچنین اذکاری را به وی تعلیم کرده بود. خلیفه دوم به مقابل علمی وی اعتراف کرده است.

در بعضی منابع از حضور فضه نوبیه در کربلا سخن گفته شده است. داستان شیر و فضه بنا بر حضور وی در کربلا نگاشته شده است. ادریس بن عبدالله اودی می‌گوید: چون امام حسین(ع) شهید شد و لشکر عمر بن سعد خواستند اسب بر بدن امام بتازند، فضه به حضرت زینب(س) گفت:‌ای بانوی من! روزی کشتی «سفینه» در دریا شکست و او به جزیرهای افتاد و در آنجا شیری دید. او خطاب به شیر گفت:‌ای ابا الحارث، من غلام رسول خدایم! پس آن شیر غرغرکنان پیشاپیش او رفت تا او را به راه رساند.

هم اکنون آن شیر در جایی زانو زده است، بگذار من بروم و به او آگاهی دهم که این مردم فردا چه خواهند کرد. فضه نزد آن شیر رفت و گفت:‌ای ابا الحارث، آن شیر سر بلند کرد و فضه به او گفت: میدانی فردا میخواهند با امام حسین(ع) چه کنند، میخواهند اسب بر پشتش بتازند. شیر آمد و دو دست خود را روی پیکر امام حسین(ع)نهاد، لشکر جلو آمده و شیر را دیدند، عمر بن سعد به آنها گفت: این فتنه است، مبادا آن را برانگیزید، برگردید، آنها هم برگشتند. با توجه به گزارش‌های قطعی در مورد تاختن اسب بر بدن امام حسین(ع)، این داستان محل تردید است.

 

عروج ملکوتی

مقبره‌ای منسوب به فضه در دمشق در قبرستان باب الصغیر موجود است. قبر وی کمی بالاتر از مرقد منسوب عبدالله بن جعفر بن ابی طالب و در انتهای غربی قبرستان قرار دارد. حجره و مرقد او گنبدی کوچک داشته و دیواره‌های آن از سنگ سیاه است.