نوشته‌ها

زندگینامه ابواسحاق کازرونی

 

به نام آفریننده عشق

 

ابواسحاق کازرونی، ابراهیم بن شهریار بن زادان فرخ بن خورشید، معروف به شیخ مرشد (۳۵۲-۴۲۶ق/ ۹۶۳-۱۰۳۵م)، عارف، شاعر، مفسر، محدث و مؤسس سلسلۀ کازرونیه (یا اسحاقیه) است.

 

ویژگی ها

پدر و مادر وی از زرتشتیانی بودند که پیش از ولادت او اسلام آورده بودند، اما نیای وی زادان فرخ در کیش زرتشتی وفات یافت. خانوادۀ ابواسحاق بسیار تنگدست بودند و از او می‌خواستند که برای تأمین معاش، پیشه‌ای بیاموزد، اما چون اشتیاق او به فرا گرفتن قرآن بسیار بود، عاقبت پدر و مادر و جدش پذیرفتند که او سحرگاهان پیش از رفتن به کار، به درس قرآن رود.

روایت مسلمان شدن 24 هزار نفر از مردم آن شهر به دست او اگرچه اغراق‌آمیز می‌نماید اما حاکی از محبوبیت وی در میان پیروان ادیان دیگر است. در کازرون آن روزگار که عصر سلطۀ فرمانروایان آل بویه بر فارس بود، زرتشتیان اندک نبودند و حتی حاکم شهر مردی به نام خورشید، از زرتشتیان آن‌جا بود که بعد‌ها به سبب سعایتی که از ابواسحاق نزد فخرالملک، وزیر آل بویه کرده بود، به دست یکی از مریدان شیخ مسموم شد.

افزون بر خورشید، میان ابواسحاق و دیلم مجوسی، شحنۀ کازرون، نیز کشمکشهایی درگرفت که عاقبت به نزاع سختی میان مسلمانان و زرتشتیان شهر انجامید. ابواسحاق از این مهلکه جان به در برد، اما ناچار شد که برای ادای توضیح به شیراز نزد فخرالملک برود. این خصومت‌ها همچنان ادامه یافت. بار دیگر مردی به نام شهزور بن خربام، تیری به سوی ابواسحاق انداخت که بر در حجرۀ او فرود آمد، ولی به گفتۀ محمود بن عثمان، شهزور بعد‌ها مسلمان شد و در زمرۀ هواخواهان شیخ درآمد.

دشمنی زرتشتیان، خصوصا صاحب منصبان و روحانیان زرتشتی، با ابواسحاق بی‌سبب نبوده است. وی سخت در تبلیغ و ترویج اسلام و حتی جهاد با کفار کوشا بود و بدین سبب «شیخ غازی» لقب گرفته بود. گویند که حتی پس از مرگ شیخ نیز همه ساله مردم کازرون، گروهی را با طبل و علم شیخ به جهاد می‌فرستادند.

ابواسحاق مریدان بسیار داشت. محمود بن عثمان فهرستی طولانی از اسامی ایشان را آورده است. او با آنکه خود در طول زندگی هرگز همسری اختیار نکرد و از صحبت زنان نیز پرهیز داشت اما نام چند زن در میان مریدان او به چشم می‌خورد. وی در میان وزیران و صاحب منصبان نیز دوستداران و مریدانی داشت، چنانکه امیر دیلمی از جملۀ ایشان بود.

کراماتی که در زمان حیات و نیز پس از مرگ وی به او نسبت داده‌اند، حاکی از اعتقاد عامۀ مردم به اوست. نمونه‌هایی از سرسپردگی برخی از امیران و بزرگان به او و اشاراتی به تعظیم مرقد وی در منابع آمده است. محمدشاه اینجو فرزند خویش را به تبرک نام شیخ، ابواسحاق نامید و خواجوی کرمانی مثنوی روضه الانوار را در مرقد ابواسحاق سرود. همچنین تربت شیخ را «تریاک اکبر» گفته‌اند. ابواسحاق خود از نفوذ معنوی خویش آگاهی داشت، چنانکه گویند وصیت کرده بود که «هرگاه شما را حادثه‌ای پیش آید، تعرض به صندوق تربت من کنید تا آن بلیه مندفع گردد».

 

در تذکرة الاولیاء عطار آمده است: نقل است که آن شب که شیخ به وجود آمده بود از آن خانه نوری دیدند چون عمودی که به آسمان پیوسته بود و شاخ‌ها داشت و به هر اطرافی شاخی از آن نور می‌رفت و پدر و مادر شیخ مسلمان بودند اما جدش گبر بود. نقل است که پدرش گفت: تو درویشی و استطاعت آن نداری که هر مسافر که برسد او را مهمان کنی، مبادا که در این کار عاجز شوی. شیخ هیچ نگفت. تا در ماه رمضان جماعتی مسافران برسیدند و هیچ موجود نبود و شام نزدیک، ناگاه یکی درآمد و ده خروار نان پخته و مویز و انجیر بیاورد و گفت: این را به درویشان و مسافران صرف کن. چون پدر شیخ آن بدید ترک ملامت کرد و قوی دل شد و گفت: چندان که توانی خدمت خلائق می‌کن که حق تعالی ترا ضایع نگذارد.

نقل است که چون خواست که عمارات مسجد کند، مصطفی را صلی الله علیه و آله به خواب دید که آمده بود و بنیاد مسجد می‌نهاد. روز دیگر سه صف از مسجد بنیاد کرد، مصطفی را صلی الله علیه و آله در خواب دید که با صحابه آمده بود و مسجد را فراختر از آن عمارت می‌فرمود. بعد از آن شیخ از آن فراختر کرد.

نقل است که دو کس به خدمت شیخ آمدند و هر یک را از دنیائی طمع بود و شیخ بر منبر وعظ می‌گفت. در میانهٔ سخن فرمود که هر که زیارت ابراهیم کند باید که حسبة لله را بود و هیچ طمع دنیاوی در میان نباشد و هر که به طمع و غرض دنیایی پیش او رود هیچ ثوابی نخواهد بود. پس جزوی از قرآن در دست داشت، فرمود که به حق آن خدای که این کلام وی است، که آنچه درین کتاب فرموده است از اوامر و نواهی به جای آورده‌ام. قاضی طاهر در آن مجلس حاضر بود، در خاطرش بگذشت که شیخ زن نخواسته است، چگونه او همه اوامر و نواهی بجای آورده باشد؟ شیخ روی به وی کرد و گفت: حق تعالی این یکی از من عفو کرده است.

ابواسحاق می گفت: وقت‌ها در صحرا عبادت می‌کنم، چون در سجده سبحان ربی الاعلی می‌گویم از رمل و کلوخ آن زمین می‌شنوم که به موافقت من تسبیح می‌کنند. نقل است که جهودی به مسافری شیخ آمده بود و در پس ستون مسجد نشسته و پنهان می‌داشت. شیخ هر روز سفره به وی می‌فرستاد. بعد از مدتی اجازت خواست که برود، گفت: ای جهود چرا سفر می‌کنی؟ جایت خوش نیست؟ جهود شرم زده شد و گفت: ای شیخ چون می‌دانستی که جهودم این اعزاز و اکرام چرا می‌کردی؟ شیخ فرمود که: هیچ سَری نیست که به دو نان نه ارزد.

نقل است که امیر ابوالفضل دیلمی به زیارت شیخ آمد. فرمود که از خمر خوردن توبه کن، گفت: یا شیخ من ندیم وزیرم فخر الملک، مبادا که توبهٔ من شکسته شود؟ شیخ فرمود: توبه کن، اگر بعد از آن در مجمع ایشان ترا زحمت دهند، فرمان مرا یاد کن. پس توبه کرد و برفت. بعد از آن روزی در مجلس خمرخوارگان حاضر بود پیش وزیر الحال می‌کردند تا خمر خورد، پس گفت: ای شیخ کجائی؟ در حال گربه‌ای در میان دوید و آن آلت خمر بشکست و بریخت و مجلس ایشان به هم برآمد. ابوالفضل چون کرامات بدید بسیار بگریست. وزیر گفت: سبب گریهٔ تو چیست؟ حال خود با وزیر بگفت. وزیر او را گفت: همچنان بر توبه باش و دیگر او را زحمت نداد.

نقل است که پدری و پسری پیش شیخ آمدند تا توبه کنند. شیخ فرمود که: هر که پیش ما توبه کند و توبه بشکند، وی را در دنیا و آخرت عذاب و عقوبت باشد. پس ایشان توجه کردند. اتفاق چنان افتاد که توبه بشکستند. روزی آتشی می‌افروختند، آتش در ایشان افتاد و هر دو بسوختند. نقل است که از شیخ بوی خوش آمدی که نه بوی مشک و عود بود. هرجا که بگذشتی بوی آن باقی بماندی.

نقل است که بعد از وفات، شیخ را در خواب دیدند. گفتند: حق تعالی با تو چه کرد؟ گفت: اول کرامتی که با من کرد آن بود آن کسانی که نام‌های ایشان را در آن تذکره نوشته بودم جمله را به من بخشید. و شیخ گفتی: خداوندا هر آن کس که به حاجتی نزدیک من آید و زیارت من دریابد، مقصود و مطلوب وی روان گردان و بر وی رحمت کن.

 

عروج ملکوتی

ابواسحاق در پی بیماری سختی که ۴ ماه ادامه یافت، در نورد کازرون درگذشت. به وصیت او فهرستی از نام تمامی کسانی که به دست وی مسلمان شده بودند و نیز مسلمانانی که نزد او توبه کرده و حتی کسانی که به دیدار وی آمده و از او طلب دعای خیر کرده بودند و همچنین تیری که شهزور زرتشتی به سوی او انداخته بود، با خود او به خاک سپرده شد.

زندگینامه حبیب عجمی

 

به نام آفریننده عشق

 

حبیب عجمی، از قدمای مشایخ صوفیه و از زاهدان نامدار بصره در اواخر قرن اول و اوایل قرن دوم هجری است. ابن‌عساکر، کنیه وی را ابومحمد و نام پدرش را محمد، ثبت کرده است.

 

ویژگی ها

شهرت وی در برخی منابع، عجمی‌ و در برخی منابع دیگر، فارسی ذکر شده‌ که نشان‌دهنده ایرانی بودن وی است. نقل شده که او زبان عربی را با لهجه غیرعربی، صحبت می‌کرده است. گویند که حبیب ابتدا در بصره، به رباخواری اشتغال داشت، اما در پی رویدادهایی متنبه شد و در مجلس حسن بصری، حضور یافت و به دست وی، توبه کرد، سپس اموال معاملان را پس داد و هیچ چیز برایش نماند و تا پایان عمر به انفاق و انعام نیازمندان، مشغول گشت.

در منابع تاریخی، کرامات و احوال عرفانی و اقوال حکمت‌آمیز وی، به تفصیل بیان شده است. گفتنی است، بسیاری از سلسله‌های تصوف، به واسطه وی، سند و اجازه طریقتی (اصطلاحا خرقه) خود را به حسن بصری می‌رسانند. در تذکرة الاولياء عطار آمده است:

آن ولی قبه غیرت، آن صفی پرده وحدت، آن صاحب یقین بی گمان، آن خلوت نشین بی نشان، آن فقیر عدمی، حبیب عجمی رحمة الله علیه، صاحب صدق و صاحب همت بود و کرامات و ریاضات کامل داشت و در ابتدا مال دار بود و ربا دادی و به بصره نشستی و هر روز به تقاضای معاملان خود شدی تا آنکه توبه کرد.

نقل است که حبیب را روز ترویه به بصره دیدند و روز عرفه به عرفات. وقتی در بصره قحطی پدید آمد حبیب طعام بسیار به نسیه بخرید و به صدقه داد و کیسه ای بردوخت و در زیر بالین کرد. چون به تقاضا آمدندی، کیسه بیرون کردی، پر از درم بودی و وامها بدادی. نقل است: وقتی نماز شام حسن به در صومعه بگذشت و قامت نماز شام گفته بود و در نماز ایستاده.

حسن درآمد. حبیب الحمد را الهمد می خواند. گفت: نماز در پی او درست نیست. بدو اقتدا نکرد و خود بانگ نماز بگزارد. چون شب درآمد بخفت. حق را تبارک و تعالی بخواب دید. گفت: ای بار خدای. رضای تو در چه چیز است. گفت: یا حسن! رضای من دریافته بودی قدرش ندانستی. گفت: بارخدایا! آن چه بود؟ گفت: اگر تو نماز کردی از پس حبیب رضای ما دریافته بودی و این نماز بهتر از جمله نماز عمر تو خواست بود اما تو را سقم عبارت از صحت نیت بازداشت. بسی تفاوت است از زبان راست کردن تا دل.

نقل است که حسن به جایی خواست رفت. بر لب دجله آمد و با خود چیزی می اندیشید که حبیب در رسید. گفت :یا امام! به چه ایستاده ای؟ گفت: به جایی خواهم رفت، کشتی دیر می آید. حبیب گفت: یا استاد! تو را چه بود. من علم از تو آموختم. حسد مردمان از دل بیرون کن و دنیا را بر دل سرد کن و بلا را غنیمت دان و کارها از خدای بین، آنگاه پای بر آب نه و برو. حبیب پای بر آب نهاد و برفت. حسن بیهوش شد. چون با خود آمد گفتند: ای امام مسلمانان! تو را چه بود؟ گفت: حبیب شاگرد من این ساعت مرا ملامت کرد و پای بر آب نهاد و برفت و من بمانده ام. اگر فردا آواز آید که بر صراط آتشین بگذرید، اگر من همچنین فرومانم، چه توانم کرد؟ پس حسن گفت: ای حبیب! این به چه یافتی؟ گفت: بدان که من دل سفید می کنم و تو کاغذ سیاه.

نقل است که حبیب را خانه ای تاریک بود. سوزنی در دست داشت، بیفتاد و گم شد. در حال خانه روشن گشت. حبیب دست بر چشم نهاد و گفت: نه، نه! جز به چراغ باز ندانم جست. نقل است که سی سال بود که حبیب عجمی کنیزکی داشت که روی او تمام ندیده بود. روزی کنیزک خود را گفت: ای مستوره! کنیزک ما را آواز دهد. گفت: نه! من کنیزک توام. گفت: مرا در این سی سال زهره نبوده است که به غیر وی به هیچ چیز نگاه کنم، تو را چگونه توانستمی دید؟

درویشی گفت :حبیب را دیدم در مرتبه ای عظیم. گفتم: آخر او عجمی است این همه مرتبه چیست؟ آوازی شنیدم که اگر چه عجمی است اما حبیب است. نقل است که مرغی را بَردار کردند. در آن شب او را به خواب دیدند که در مرغزار بهشت طواف می کرد با حله سبز پوشیده. گفتند: یا فلان! تو مرد قتال این از کجا یافتی؟ گفت: در آن ساعت که مرا بَردار کردند، حبیب عجمی درگذشت. به گوشه ای چشم به من بازنگریست. این همه از برکات آن نظر است.

 

عروج ملکوتی

درباره سال درگذشت حبیب عجمی، میان نویسندگان اختلاف‌نظر وجود دارد و وفات‌ وی را در سال‌های ۱۱۹، ۱۲۰، ۱۲۵ ه. ق و حتی حدود ۱۴۰ ه. ق، نیز ذکر کرده‌اند. به گفته نُبهانی، حبیب عجمی در بصره به خاک سپرده شده است‌.

زندگینامه احمد خضرویه

 

به نام آفریننده عشق

 

ابوحامد احمد بن خضرویهٔ بلخی معروف به احمد خضرویه، از مشایخ متصوفهٔ خراسان و از بزرگان تصوف در قرن سوم هجری بود. او معاصر بایزید بسطامی و یحیی بن معاذ رازی بود و با هر دو صحبت داشت و شوهر فاطمه دختر امیر بلخ بوده‌ است.

 

ویژگی ها

در تذکرة الاولیاء عطار آمده است:

آن جوانمرد راه، آن پاکباز درگاه آن متصرف طریقت، آن متوکل بحقیقت، آن صاحب فتوت شیخی، احمد خضرویه بلخی، رحمة الله علیه، از معتبران مشایخ خراسان بود و از کاملان طریقت بود و از مشهوران فتوت بود و از سلطانان ولایت و از مقبولان جمله فرقت بود و در ریاضت مشهور بود و در کلمات عالی مذکور بود و صاحب تصنیف بود و هزار مرید داشت که هر هزار بر آب می‌رفتند و بر هوا می‌پریدند و در ابتدا مرید حاتم اصم بود و با ابوتراب صحبت داشته بود و بوحفص را دیده بود. بوحفص را پرسیدند که ازین طایفه که را دیدی؟ گفت: هیچ کس را ندیدم بلند همت تر و صادق احوال تر که احمد خضرویه و هم ابوحفص؛ گفت اگر احمد نبودی فتوت و مروت پیدا نگشتی.

نقل تست که دزدی در خانه او آمد و بسیار بگشت اما هیچ نیافت؛ خواست که نومید بازگردد. احمد گفت: ای برنا دلو برگیر و آب برکش از چاه و طهارت کن و به نماز مشغول شو تا چون چیزی برسد به تو دهم تا تهی دست از خانه ما بازنگردی. برنا همچنین کرد. چون روز شد خواجه صد دینار بیاورد و به شیخ داد. شیخ گفت: بگیر این جزاء یک شبه نماز توست. دزد را حالتی پدید آمد لرزه بر اندام او افتاد. گریان شد و گفت راه غلط کرده بودم یک شب از برای خدا کار کردم مرا چنین اکرام کرد. توبه کرد و به خدا بازگشت و زر را قبول نکرد و از مریدان شیخ شد.

نقل است که یکی از بزرگان گفت: احمد خضرویه را دیدم در گردونی نشسته به زنجیرهای زرین، آن گردون را فرشتگان می‌کشیدند در هوا. گفتم شیخا بدین منزلت به کجا می‌پری؟ گفت به زیارت دوستی. گفتم تو را با چنین مقامی به زیارت کسی می‌باید رفت؟ گفت اگر من نروم او بیاید؛ درجه زایران او را بود نه مرا. نقل است که یکبار در خانقاهی می‌آمد با جامه خلق و از رسم صوفیان فارغ. به وظایف حقیقت مشغول شد اصحاب آن خانقاه به باطن با او انکار کردند و با شیخ خود می‌گفتند که او اهل خانقاه نیست.

تا روزی احمد به سرچاه آمد و دلوش در چاه افتاد، او را برنجانیدند. احمد بر شیخ آمد و گفت: فاتحه ای بخوان تا دلو از چاه برآید. شیخ متوقف شد که این چه التماس است؟ احمد گفت: اگر تو نمی خوانی اجازه ده تا من بخوانم. شیخ اجازه داد. احمد فاتحه بخواند. دلو به سرچاه آمد. شیخ چون آن بدید، کلاه بنهاد و گفت: ای جوان! تو کیستی که خرمن جاه من در برابر دانه تو کاه شد؟ گفت: یاران را بگوی تا به چشم کمی در مسافران نگاه نکنند که من خود رفتم.

 

نقل است که وقتی درویشی به مهمانی احمد آمد شیخ هفتاد شمع برافروخت. درویش گفت: مرا این هیچ خوش نمی‌آید که تکلف با تصوف نسبت ندارد. احمد گفت: برو و هرچه نه از بهر خدا برافروخته ام تو آن را بازنشان. آن شب آن درویش تا بامداد آب و خاک می‌ریخت که از آن هفتاد شمع یکی را نتوانست خاموش کند. دیگر روز آن درویش را گفت: این همه تعجب چیست؟ برخیز تا عجایب بینی. می رفتند تا به درکلیسایی موکلان ترسایان نشسته بودند. چون احمد را بدیدند و اصحاب او را مهتر گفت: درآیید. ایشان دررفتند. خوانی بنهاد. پس احمد را گفت: بخور! گفت: دوستان با دشمنان نخورند. گفت: اسلام عرضه کن. پس اسلام آورد و از خیل او هفتاد تن اسلام آوردند. آن شب بخفت. به خواب دید که حق تعالی گفت: ای احمد! از برای ما هفتاد شمع برافروختی، ما از برای تو هفتاد دل به نور شعاع ایمان برافروختیم.

چون او را وفات نزدیک آمد، هفتصد دینار وام داشت. همه به مساکین و به مسافران داده بود و در نزع افتاد. غریمانش به یکبار بر بالین او آمدند. احمد در آن حال در مناجات آمد. گفت: الهی مرا می‌بری و گرو ایشان جای من است و من در بگروم به نزدیک ایشان. چون وثیقت ایشان می‌ستانی کسی را برگمار تا به حق ایشان قیام نماید، آنگاه جان من بستان. در این سخن بود که کسی در بکوفت و گفت: غریمان شیخ بیرون آیند. همه بیرون آمدند و زر خویش تمام بگرفتند. چون وام گزارده شد جان از احمد جدا شد.

 

عروج ملکوتی

وی در ۲۴۰ ه‍.ق در زمان متوکل در سن نود و پنج سالگی در زادگاه خود بلخ وفات یافته‌ است.

زندگینامه محمد رضا الطافی نشاط

 

به نام آفریننده عشق

 

محمد رضا الطافی نشاط، فرزند خداداد، در سال 1305 هجری شمسی در یکی از روستاهای شهرستان « بهار» در استان همدان به دنیا آمده است.

 

ویژگی ها

وی تا پیش از عزیمت به همدان، در زادگاه خود به کشاورزی می پرداخته است اما در سال 1331 به همدان می آید و به لحاف دوزی مشغول می شود و تا آخر عمر در همدان می ماند. آقای مهدی معماریان می گوید: در همدان که بودیم، از حاج محمد رضا پرسیدم: «شما تهران هم تشریف می آورید؟»  پاسخ داد: «بله، گاهی برای خرید لوازم کارم به تهران می آیم.»

از ایشان خواستم که سری هم به بنده بزند. نشانی و شماره تلفن هم دادم. حدود یک ماه پس از آن، حاج محمد رضا به تهران آمد و زنگی هم به من زد. دعوت کردم به منزل بیاید؛ عجله داشت نپذیرفت. ولی پذیرایی در مغازه را قبول کرد و ساعتی بعد همراه یکی از دوستانش وارد مغازه من شد. من چای آماده کرده بودم، سینی چای را جلوی حاجی گذاشتم و تعارف کردم. حاجی چای نخورد.

عرض کردم: «چای را برای شما دم کرده ام.» حاجی با دست به قندانی که در سینی چای بود اشاره کرد و گفت: «آقا جان! این مال تو نیست که به من تعارف می کنی.» من حرفی نزدم و دیگر تعارف نکردم؛ آن قندان در واقع ظرف آبنباتی بود که برای من تعارفی آورده بودند و مال خودم نبود. در هر حال این، نشانی بود در دومین دیدار من و حاجی تا بیش تر به او علاقمند شوم.

از مرحوم شیخ رجبعلی خیاط(ره) پرسیده بودند که مثل شما کیست؟ در پاسخ فرمود: من کسی نیستم، اما شخصی به نام حاج محمد رضا در همدان به سر می برد که شغلش لحاف دوزی است… .

معمولا کسانی که برای یافتن پاسخ سؤالی، به دیدار حاج محمد رضا می آیند، بی آن که سؤال خود را مطرح کنند، پاسخ آن را در میان سخنان ایشان می یابند. حتی گاهی در میان صحبت ها، سؤالی به ذهن ما می رسد، اندکی بعد جمله ای می گویند که پاسخ همان سؤال است. مرحوم داود کمالی یکی از دوستان ما بود. مدتی بود که می گفت: «دوست دارم حاج محمد رضا را از نزدیک ببینم. چند سؤال می خواهم بپرسم.»

ایشان روزی در مغازه ما با حاج محمد رضا دیدار کرد. حاج محمد رضا هم قدری برایش صحبت کرد. مرحوم کمالی می گفت: «من سؤالی نپرسیدم، اما پاسخ سؤالم را دریافتم.» این رویه باعث شده که هر گاه کسی برای پرسیدن سؤالی می آید، به او گفته می شود که بنشین اگر در میان صحبت ها پاسخ سؤالت معلوم نشد، بعدا بپرس. معمولا هم پاسخ ها را می گیرند و دیگر چیزی نمی پرسند.

حاج محمد رضا یکبار به دوستان نزدیک گفت: «در بیشتر شب ها جسم من در خانه است ولی روح من در جای دیگر است». دوستان علاقه مند شدند که بدانند روح او به کجا می رود. حاج محمد رضا در پاسخ فرمود: «من کربلا و مکه را بهتر می شناسم تا همدان را.» حال آن که همدان زیستگاه اوست.

یک بار که در یک نشست دوستانه کسی از حاج محمد رضا پرسید: «از کجا به این مقام رسیدی؟» حاجی متواضعانه پاسخ داد: «من هیچ مقامی ندارم، ولی تا جایی که به یاد دارم، از پانزده شانزده سالگی فحش و غیبت و تهمت از دهان من بیرون نیامده است. همیشه احترام پدر و مادرم را نگه داشته ام. در معامله با مردم دروغ نگفته ام. نمازهای خود را تمام و سر وقت خوانده ام و تا به حال یک نماز من قضا نشده است.»

البته حاج محمد رضا معتقد است که خدا نگهدار او بوده و می گوید: «خدا خودش نگذاشته که ما دنبال دنیا و گناه و این چیزها برویم. از روزگار جوانی سوی گناه نرفته ام و هر جا مورد گناهی پیش آمده، از خدا خجالت کشیده ام.» و نیز به دیگران سفارش می کند: «اگر عاقبت خیر می خواهید، نمازتان را به موقع بخوانید و از دروغ و حرام پرهیز کنید.»

 

یکی از پسران حاج محمد رضا الطافی، در دوران جنگ به شهادت رسید. خود حاج محمد رضا درباره پسر شهیدش می گفت: مدتی پیش از شهادتش، شب جمعه ای به مرخصی آمد. عصر جمعه به من گفت: «برویم قدری قدم بزنیم.» با هم رفتیم قدری گشتیم و قدم زدیم. در همان حال که صبحت می کردیم، عکسی به من نشان داد و گفت: «این عکس را برای حجله ام استفاده کنید. من می روم و دیگر بر نمی گردم. کم تر از یک هفته دیگر شهید خواهم شد ولی به مادرم چیزی نگو و عکس را به او نشان نده.»

یکی، دو هفته بعد زنگ زد و گفت: «پدر جان! نمی دانم چرا شهید نمی شوم. از وقتم گذشته. عاجزانه می خواهم که دعا کنی شهید شوم.» گفتم: «نمی شود که همه شهید بشوند! تو کار خودت را بکن، ثواب شهادت را به تو می دهند.» ولی خیلی اصرار می کرد که برای شهادتش دعا کنم. من هم عرض کردم: «خدایا، هر چه صلاح اوست به او بده.»

فردای همان روزی که زنگ زده بود، خمپاره ای به او می خورد و شهید می شود. برادر بزرگش هم بالای سرش بوده است. او می گفت: «حسین هنگام شهادت سه بار گفت: یا اباالفضل و بعد جان داد.» من همان روز در همدان خواب دیدم که خانه ام شلوغ است و تعداد بسیاری کفش دم در اطاق است. به من گفتند که خانه ات شلوغ می شود. پی بردم که شلوغ شدن خانه برای مراسم فاتحه حسین است.

فهمیدم که شهید شده. فردای آن روز، همسر پسر بزرگم آمد در مغازه پیش من. گفتم: «برای چه آمدی؟» گفت: «آمدم سری به شما بزنم.» گفتم: «نخیر، آمده ای خبر شهادت حسین را به من بدهی.» پرسید: «از کجا فهمیده ای؟» گفتم:«میدانم.» هفته ای از شهادتش گذشته بود که به خوابم آمد. روی صندلی رو به رویم نشست. باد موهایش را تکان می داد. پرسیدم: «چطور به این جا آمدی؟» گفت: «چرا این سؤال را می کنی؟ ما تازه زنده شده ایم.»

پرسیدم: «چطور شد که هنگام شهادت حضرت ابوالفضل را صدا زدی؟» گفت: «در آن لحظه پرچم سبزی در آسمان دیدم. همان هنگام متوجه این شدم که پرچمدار اسلام حضرت ابوالفضل است و چون به آن حضرت توجه پیدا کردم، صدایش زدم. او هم بر بالینم آمد و دستم را گرفت.» گفتم: «نپرسیدی که چرا دفعه اول نیامد و تو سه بار صدایش زدی؟» گفت: «چرا، پرسیدم. فرمود: بار اول شنیدم، بار دوم در راه بودم و بار سوم دستت را گرفتم.»

به گفته آقای شیرزاد الطافی، پسر بزرگ حاج محمد رضا، ایشان در روزگار جوانی از ارادتمندان مرحوم آخوند ملاعلی همدانی بوده و سعی می کرده در نماز جماعت ایشان حاضر شود. پسر حاج محمد رضا می گفت: یکی از دوستان پدرم می خواست وجوهات شرعی مالش را بپردازد. نظر به آشنایی پدرم با مرحوم آخوند، از وی خواست که با هم خدمت آخوند برسند. پدرم پذیرفت و او را نزد آخوند برد.

موضوع را که با آخوند در میان گذاشتند، آخوند فرمود: «ایشان اموالش را پیش شما حلال کند.» و به پدرم اشاره کرد که خودت سیاهه اموال دوستت را انگشت بگذار و نیازی به امضای من نیست و ایشان نیز چنین کردند و این سخن، گویای اعتماد و عنایت فوق العاده آن عالم بزرگ به حاج محمد رضا است.

 

مهدی معماریان نقل میکند: زمان جنگ وموشک باران ها، روز پنجشنبه ای قبل از ظهر تلفن مغازه به صدا درآمد. گوشی را برداشتم، حاج محمد رضا الطافی بود؛ زنگ زده بود احوالی بپرسد. پرسیدم: کجا هستید؟ گفتند: «تهران همراه با دو نفر از دوستان عازم مشهد هستیم». درخواست کردم که برای ناهار به منزل ما بیایند و بعد از ناهار بروند. حاجی پذیرفت و من به خاطر ایشان چند نفر دیگر از دوستان را هم تلفنی برای ناهار دعوت کردم.

نزدیک ظهر حاجی و همراهانش آمدند مغازه و با وسیله ای که همراهشان بود، رفتیم به طرف خانه ما. در میان راه با هم صحبت می کردیم، اما همین که ماشین به سر کوچه ما رسید. حاجی ساکت شد؛ دستش را به سوی آسمان دراز کرد و چیزی گفت که من متوجه نشدم. بعد هم تا به خانه رسیدیم سخنی نگفت.

معمولا این طور فرصت ها که دور هم باشیم، نماز را به جماعت می خوانیم. آن روز هم من سجاده ای برای حاج محمد رضا پهن کرده بودم تا دیگران هم پشت سر او بایستند و نماز را به جماعت بخوانیم. سجاده حاج محمد رضا کنار پنجره بود. حاجی خودش سجاده را حدود دو متر عقب کشید و از پنجره دور کرد. من تعجب کردم و پرسیدم: «حاج آقا، چرا سجاده را عقب کشیدید؟» گفتند: «حاجی جان! منزل شما امروز خطر است!»

خلاصه، نماز جماعت اقامه شد. در رکعت آخر نماز عصر بودیم که ناگهان صدای برخورد یک موشک همه جا را لرزاند و شیشه های اطاق شکست. پیدا بود که اگر حاجی عقب تر نایستاده بود، هم خودش و هم ردیف پشت سرش همگی زخمی می شدند و از تکه های شیشه در امان نمی ماندند. من نگران خسارت های موشک بودم. از این رو، به پسرم جلال گفتم: «برو ببین موشک کجا خورده؟ خدا کند به بیمارستان نخورده باشد!»

حاج محمد رضا الطافی حرف مرا که شنید، با لهجه شیرین همدانی به جلال گفت: بیا این جا پسر جان! بعد رو به من کرد و گفت: «من این موشک را وسط خانه شما دیدم. از خدا خواستم که موشک در زمینی بخورد که نه انسانی کشته شود و نه ساختمانی خراب شود. حاجی جان! این طرف کجا زمین خالی هست؟» من کمی فکر کردم و گفتم: «پشت خانه ما مدرسه بزرگی هست که به مدرسه آمریکایی ها معروف است.»

پسرم جلال رفت حال و خبری بگیرد. وقتی برگشت، گفت که موشک در وسط حیاط مدرسه به زمین خورده؛ بین دروازه شمیران و سه راه مجاهدین. نه آدمی شهید شده بود، و نه ساختمانی خراب شده بود. تازه متوجه شدم که قبل از ظهر، سرکوچه حاج آقا چه گفته بود و چرا دستش را به آسمان بلند کرده بود.

حاج محمد رضا می گفت: مدت کوتاهی پیش از انقلاب، یک شب در حال خودم متوجه شدم که آسمان ها پر از گرد و غبار و طوفان است و بلا همه آسمان را دربر گرفته، ولی اثر آن دامنگیر زمین نمی شود و هیچ آسیبی به زمین نمی رسد. متوسل به وجود مقدس حضرت زهرا سلام الله علیها شدم و علت این امر را جویا شدم. حضرت فرمود: «این عذاب آسمانی به زمین می رسد، ولی پس از برخورد با پرچم سیاه عزاداری فرزندم حسین(ع) که همه جا پا برجاست، خجالت می کشد و برمی گردد.»

محمد رضا الطافی نشاط می گفت: یکسال، در شب شام غریبان حسینی، در منزل یکی از دوستان، مشغول عزاداری بودیم. در میان عزاداری به یاد اهل بیت و کودکان آواره و سرگردان حضرت سیدالشهدا علیه السلام افتادم و به رفقا گفتم: «امشب اهل بیت سید الشهدا در بیابان ها آواره و سرگردانند. ما چرا در منزل باشیم؟ ما هم به بیابان برویم.» دوستان پذیرفتند و همگی به راه افتادیم. به بیابان که رسیدیم، مشغول عزاداری و ذکر مصیبت شدیم. در آن حال درختی توجه مرا جلب کرد، خیره شدم و به چشم خود دیدم که شاخ و برگ آن درخت هم اشک می ریزد و عزاداری می کند.

 

عروج ملکوتی

محمد رضا الطافی نشاط در ۷ اردیبهشت ۱۳۹۰ در همدان درگذشت.

زندگینامه علی سعادت‌ پرور

 

به نام آفریننده عشق

 

آیت‌ الله حاج شیخ علی سعادت‌ پرور (پهلوانی تهرانی)، از علما و عرفای معاصر و از شاگردان علامه سید محمدحسین طباطبایی می‌ باشد.

 

ویژگی ها

عالم ربانی و عارف زاهد، حضرت آیت‌ الله حاج شیخ علی سعادت‌پرور (پهلوانی تهرانی)، در سال ۱۳۰۵ش مصادف با سالروز میلاد مولی الموحدین، امیرالمؤمنین (۱۳۴۶ق)، در خانواده‌ای متدین متولد شدند. با توجه به نامناسب بودن فضای تربیتی و اخلاقی مدارس جدید التاسیس آن زمان تهران، ایشان به مسجد امین‌الدوله رفته، خدمت مرحوم آقا میرزا ابوالقاسم مکتب‌دار، به فراگیری کتب رایج آن دوران، همچون: فرائد الادب، گلستان سعدی و… پرداختند.

مرحوم آیت‌ الله سعادت‌پرور برای ادامه تحصیل و تهذیب به قم مهاجرت نمودند و در دروس اساتید بزرگی همچون حضرت امام خمینی، آیت‌ الله العظمی بروجردی، آیت‌ الله العظمی نجفی مرعشی، آیت‌ الله شهید صدوقی و آیت‌ الله سلطانی شرکت کرده، مراتب علمی خود را به کمال رساندند.

نقطه عطف و سرنوشت ساز معنوی و روحانی ایشان، در آشنایی و ارتباط با عارف کامل و جامع منقول، معقول و مشهود، حضرت علامه طباطبایی بود. پس از آشنایی و ارتباط با مرحوم علامه، آمال و آرزوهای دیرینه معنوی و توحیدی خود را در این شخصیت کم‌نظیر دیدند. شوق و اشتیاق و جدّیت ایشان باعث شد، علامه طباطبایی، بالاخره ایشان را به شاگردی معنوی و روحانی بپذیرند.

بدین ترتیب، نفس زکیه، جان شیفته و قلب طاهر آیت‌ الله پهلوانی تهرانی تقدیم به این عالم ربانی، پیر معنوی و مرشد روحانی شد تا جایی که نَفَس کیمیاگر حضرت علامه، پله به پله این شاگرد مستعد را به منازل توحیدی رهنمون گشته و باعث شد قله‌هایی از معارف حقه اهل بیت عصمت و طهارت را فتح کند. در واقع باید گفت شاکله و شخصیت معنوی و سلوک توحیدی استاد سعادت‌پرور به طور عمیقی تحت تاثیر سلوک توحیدی و نظام تربیتی و معرفتی حضرت علامه و بر مبنای قرآن و سنت شکل گرفته است.

 

از مرحوم حاج شیخ محمود تحریری که خود از خوبان روزگار و از شاگردان اولیه سیر و سلوکی علامه طباطبایی بود نیز نقل شده است که خواب دیدم به من گفتند: جناب شیخ علی آقا پهلوانی، آخوند ملاحسینقلی زمان ماست.

شب بیست و چهارم ماه رمضان نصف شب گذشته بود که حضرت صدیقه طاهره فاطمه زهرا علیها السلام با یک هیبت و جلال و شکوهی بر من در حالی که لباس زردی به تن داشتند جلوه کردند و مطالبی فرمودند و چنین توجه دادند که جسارت به فرزندان ایشان جسارت به خود ایشان است و من برایم این نکته تداعی شد که اگر کسی خانم سیده ای را زد مثل آن است که به قنفذ لعنة الله علیه گفت بزن.

پس از آن مشاهدات تا یک ساعت بی قرار بودم و گریه امانم نمی داد از حالات حضرت صدیقه طاهره و آن حالی که بر من ظاهر شده بود. پس از آن در جلسات خودشان در حالی که گریه می کردند این مشاهده را نقل می کردند و می فرمودند: من فکر کردم که این مطلب را به چه مناسبت به من فرمودند؟

شاید در میان رفقای ما کسی هست که با همسر سیده خود یا با فرزندان سید خود اینطور رفتار کرده است و می فرمودند در همه جلسات گفته ام که اگر چنین بوده است بر طرف شود. ایشان می فرمودند: کسی که مادرش هم سید است حکم سید را دارد، به آنها هم نباید توهین و جسارت کرد چه رسد به زدن. همه این حالات و نکات را در یک حال انقلاب عجیبی می فرمودند و اشک از چشم مبارکشان می ریخت.

آقا شبی فرمودند: در عالم مکاشفه دیدم آمده اید اینجا و همه کفش هایتان را هم آورده لب تاقچه داخلی اطاق گذاشته اید و کفش هایتان هم خیلی براق بود. بعد فرمودند: آقا اینها تعلقات شما است. تعلقاتتان را با خود به اینجا نیاورید.

یک بار من در جوانی در خانه با خانواده بد اخلاقی کردم در عالم معنا به من گفتند: بیست سال ناله های تو بی اثر شد. در مکرر جلسات می فرمودند: در مسائل مختلف معنوی و اجتماعی به خودتان سخت گیری کنید ولی به خانواده های خود کاری نداشته باشید و عقاید خود را به همسرتان تحمیل نکنید. مثلا اگر خواستند تلویزیون ببینند مانع نشوید ولی اگر خودتان تشخیص دادید نگاه نکنید.

عبدالحمید مروجی سبزواری می گوید: اولین تجربه‌ام از عالم مثال در قوس نزول در شبی برایم واقع شد. عالم هورِقلیا، و شهرهای جابرسا و جابلقا. در میان شهری راه می‌ رفتم با دیوارهای بلند و قصرهای سر به فلک کشیده. آن‌چه را بعدها در کتاب آثولوجیا اثر افلوطین اسکندری (و نه ارسطو) خواندم، به این مضمون که در عوالم مثالی شهرهایی وجود دارند که همه‌ی اجزای آن‌ها حی و زنده هستند، آتش آنجا دارای فهم و شعور است و حتی حشرات در آن‌جا از درکی بسیار قوی برخوردارند، همه‌ این مطالب را در آن شب در آن عوالم مثالی دیدم و تجربه نمودم.

در بالکن بعضی از آن قصرها، یا پشت‌‌بام بعضی خانه‌ها، یا در میان خیابان‌ها به مثال‌های افرادی برمی‌خوردم که قیافه‌هایی شکوهمند، ولی مهیب داشتند. مردان و زنانی که در لباس و هیئت فیلسوفان و حکیمان یونان و روم باستان بودند، یا در لباس و هیئت فیلسوفان و حکیمان اسلام، و بسیار دارای وقار و هیبت عجیبی بودند، که هم از فرط جمال، دوست داشتی نگاهت را به آن‌ها بدوزی و چشم از رویشان برنداری، و هم از شدت جلال و جبروت جرئت نمی‌کردی چشم از روی زمین برداری و نگاهشان کنی.

از کنار این مثال‌ها با وحشت و اضطرابی که تمام اعماق وجودم را فراگرفته بود عبور می‌کردم و چون از کنار هرکدام می‌ گذشتم، متوجه من می‌شدند و با کلماتی که تُن بالایی داشتند و گویی در میان سالنی خالی ادا می‌شدند می‌ گفتند: «چون به نزدیک شیخ علی پهلوانی رسیدی، سلام مرا برسان و از او برای من طلب همت کن».

آیت الله پهلوانی در آخرین جلساتی که با شاگردان خاص خود داشتند فرموده بودند: مردنم را به من نشان دادند واضحِ واضح و اکنون نیز آن زمان برایم مشهود است. دیدم که انبیاء و اولیاء الهی در تشییع جنازه ام شرکت کردند و این به خاطر آن است که بنده چهل سال در وقت سحر با توجه صد بار قل هو الله احد خوانده و به روح یکصد و بیست و چهار هزار پیامبر الهی هدیه کردم.

 

عروج ملکوتی

سرانجام در سحرگاه پنج شنبه دوازدهم شوال 1425 برابر 5 مرداد 1383 قلب مبارک ایشان از کار ایستاد و روح پر فتوحش در نزد پروردگار جای گرفت. بدن مبارک ایشان را پس از غسل و کفن و خواندن نماز به امامت حضرت آیت الله بهجت در حرم مطهر حضرت معصومه (س) در مسجد شهید مطهری در نزدیکی مرقد مرحوم علامه طباطبایی به خاک سپردند.

زندگینامه علی معصومی همدانی

 

به نام آفریننده عشق

 

مُلّاعلی معصومی همدانی معروف به آخوند ملاعلی همدانی (متولد ۱۲۷۴ش – درگذشت ۱۳۵۷ش) فقیه، عالم اصولی و رجالی قرن چهاردهم قمری بود.

 

ویژگی ها

علی بن ابراهیم معصومی معروف به آخوند ملاعلی همدانی در ۱۲ ربیع‌الاول سال ۱۳۱۲ق (۱۲۷۴ش) در روستای «وَفْس»، از توابع شهرستان رَزَن همدان، به دنیا آمد. پدر او ابراهیم،‌ که کشاورزی ساده و با ایمان بود، ملاعلی را برای تحصیل علوم شرعی و تربیت اسلامی نزد آخوند ملا محمدتقی ثابتی برد.

ملاعلی پس از گذراندن تحصیلات ابتدایی، برای ادامه تحصیل راهی شهر همدان شد و به یادگیری دروسی همچون صرف، نحو، معانی بیان و فقه و اصول پرداخت و سپس برای تکمیل دروس به حوزه علمیه تهران رفت. در مدت پنج سال حضورش در تهران، دروس منطق،‌ فلسفه، ریاضیات و هیئت را نزد اساتیدی چون ملامحمد هیدجی معروف به حکیم هیدجی، فیلسوف و عارف زنجانی و میرزا مهدی آشتیانی از فیلسوفان و عارفان تهرانی گذارند.

ملاعلی با ورود شیخ عبدالکریم حائری یزدی به قم در سال ۱۳۴۰ق، برای ادامه تحصیل نزد آن استاد وارد قم شد و ده سال نزد او به شاگردی پرداخت و به مرحله اجتهاد نائل شد. او سپس به تدریس دروس حوزه مانند شرح لمعه، مکاسب و کفایه پرداخت.

در سال ۱۳۵۰ق با درخواست مردم همدان و پیشنهاد استادش شیخ عبدالکریم حائری، برای سرپرستی حوزه علمیه همدان به همدان بازگشت. ملاعلی صاحب سه پسر با نام‌های حسن، محمد و حسین و چند دختر بود. حسن معصومی در پیکار با رژیم شاه در سال ۱۳۵۳ش به شهادت رسید.

آخوند ملاعلی علاقه خاص و ارتباط نزدیکی با امام خمینی داشت و همواره او را تأیید می‌کرد. او در تجلیل از امام گفته بود: «حاج آقا روح الله صفحه‌ای در تاریخ به نام خود گشود». برخی از ویژگی‌های اخلاقی ملاعلی همدانی این طور ذکر شده است: گشاده‌رویی، توجه به جایگاه روحانیت و روحانیون،‌ زهد و ساده‌زیستی، اهل دعا و ذکر و معنویت.

گفته شده ملاعلی همدانی در علومی همچون فقه، اصول، رجال،‌ فلسفه، تاریخ،‌ ادبیات،‌ تفسیر، هیئت و ریاضیات، شعر و ادب فارسی از نظر علمی به درجات عالی نائل شده و مورد توجه علمای هم‌عصر خود بود. امام خمینی به او لقب سلمان داده بود؛ در اوائل انقلاب و در جریان اقدامات تند و آتشین امام خمینی علیه رژیم پهلوی، آخوند در پیامی به امام گفته بود:‌ «ای ابوذر کمی آرام و قدری یواش‌تر». امام نیز در پاسخ این پیام را فرستاده بود:‌ «سلمان کمی حرکت، کمی پیش به جلو».

 

حجت الاسلام و المسلمین سلیمی، امام جماعت مسجد آیت الله آخوند همدانی که بنابر وصیت مرحوم آخوند بعد از فوتشان امام مسجد ایشان را درهمدان به عهده گرفت، نقل می کردند: روزی آقای آخوند طبق روال از منزل به طرف مدرسه علمیه ی خود، با پای پیاده، درحرکت بودند که دربین راه یکباره دیدیم آقا وسط خیابان به زمین نشست و به سر وصورت می زد و گریه می کرد!

عرض کردیم: چه اتفاق افتاده است؟ فرمودند: همین الان زمین تکان خورد. دوباره پرسیدیم: چه شده است؟! فرمودند: بر پیکره اسلام ضربه ای جبران ناپذیر وارد شده، همین الان آیت الله بروجردی دار فانی را وداع نمودند! (با اینکه به ظاهر، ایشان از جایی خبر نداشتند)، ما متأسف شدیم و ساعت 2 بعد ازظهر از رادیو خبر فوت آیت الله بروجردی پخش شد!

روزی ملاعلی معصومی همدانی به خانه یکی از محترمین جهت صرف غذا دعوت شدند. هنگام خوردن غذا، میزبان متوجه می شود که مرحوم آخوند از خورش موجود در سفره تناول نمی فرماید. از آنجا که او فرد پارسایی بود، متوجه این مسأله می شود که ممکن است اشکالی از جهت شرعی درخورش وجود دارد که ایشان میل نمی کنند، لذا از خانواده خود سؤال می کند. معلوم می شود که اشکال از طرف خانواده نیست. سپس به دنبال قصاب می رود که شاید گوشت آن شبهه دارد.

قصاب نیز اظهار بی اطلاعی می کند و می گوید که گوشت را از شخص دیگری خریده وخودش ذبح نکرده است. به ناچار سراغ آن شخص دیگر رفته و مسأله را از او سؤال می کند، او ابتدا وجود هر شبهه ای را انکار می کند، ولی وقتی با اصرار آن فرد مواجه می شود، می گوید: ما گوسفند چاقی داشتیم و در صحرا آن را به جایی بسته بودیم.

بعد از چند ساعت که به سراغ حیوان رفتیم، دیدیم از بس که جست و خیز کرده طناب به گردنش پیچیده شده وحیوان خفه شده است. چون متحمل ضرر زیادی شده بودیم، تصمیم گرفتیم گوسفند مرده را سر بریده و گوشت آن را به قصابی بفروشیم! میزبان وقتی عیب کار را متوجه می شود به سراغ مرحوم آخوند می رود و عرض می کند: آقا شما چطور شد که ازخورش نخوردید؟ آخوند می فرماید: «من دیدم که در ظرف خورش، نجاست وجود دارد!»

خادم داخل منزل مرحوم آخوند نقل می کند: شبی مرحوم ملاعلی را از مسجد به منزل رساندم بعد که به اتاق بازگشتم و خواستم بخوابم، شخصی آمد و گفت بیا آقا (آخوند ملاعلی) شما را کار دارد، بیرون آمدم و دیدم آقا، چراغ‌دستی‌ دستشان است و از دور من را دید و صدا زد؛ با مرحوم آخوند راه افتادیم و به یک محله فقیرنشین به نام شالبافان رسیدم که خیابانی بن‌بست و طولانی بود.

وقتی به این بن‌بست رسیدم، مرحوم آخوند در خانه‌ای را زد، مردی بیرون آمد و چشمش به مرحوم آخوند که افتاد، تعجب کرد و گفت: شما آمدید این‌جا چه کار!؟ امری دارید؟ مرحوم ملاعلی گفت برو اتاق بالا و گهواره بچه را پایین بیاور، مرد سریع رفت و گهواره‌ای را که بچه در آن خوابیده بود آورد، در همین حین اتاق خراب شد و پایین ریخت اما جان بچه از بلا در امان ماند. بین راه مرحوم آخوند به من عرض کرد: مادامی که زنده‌ام این قضیه را برای کسی نقل نکن.

 

اساتید

  • محمدعلی شاه‌ آبادی،
  • ملامحمد هیدجی
  • میرزا جواد ملکی تبریزی
  • عبدالکریم حائری یزدی
  • میرزا مهدی آشتیانی

 

شاگردان

  • سید رضا بهاءالدینی
  • شیخ حسین عندلیب همدانی
  • سیدمحمود طالقانی
  • شهید محمد مفتح
  • حسین نوری همدانی
  • سید مصطفی هاشمی
  • سیداحمد خسروشاهی تبریزی

 

از منظر فرهیختگان

عبدالکریم حائری یزدی در پاسخ تقاضای مردم همدان مبنی بر بازگشت ملاعلی گفت: «من مجتهد عادلی برای سرپرستی شما مردم همدان فرستادم.»

آیت‌الله مرعشی نجفی در سنگ مزار آخوند چنین نوشته است: «او آفتاب علم و حکمت و تقوا، میدان‌دار علم رجال و درایه،‌ قهرمان حدیث، جلوه فضیلت،‌ معدن فقه و اصول، دانشمندی صالح و… بود.»

موسی شبیری زنجانی می گوید: «او عالمی جامع، متواضع، کم‌نظیر و مسلط بر نفس خویش بود.»

سیدحیدر حسینی وفایی می گوید: «آخوند ملاعلی در زمان خودشان منحصر به فرد بود. من با علما، مجتهدان و روحانیون زیادی مراوده داشته‌ام ولی هنوز چشمم پشت سر ایشان هست. کسی که از حیث مجموع و از هر لحاظ یگانه بود و من تا به‌ حال مانند ایشان ندیده‌ام.»

 

عروج ملکوتی

آخوند ملاعلی در ۳۱ تیر ۱۳۵۷ش (۱۶ شعبان ۱۳۹۸ق) بر اثر بیماری از دنیا رفت. پیکر او پس از تشییع، در قبرستان باغ بهشت همدان به خاک سپرده شد.

زندگینامه محمد بهاری

 

به نام آفریننده عشق

 

محمد بهاری (۱۲۶۵ـ ۱۳۲۵ق)، عالم و عارف شیعه قرن سیزدهم و چهاردهم هجری و از شاگردان ملاحسینقلی همدانی است. تنها اثر باقیمانده از او تذکرة المتقین است که در بیان آداب سیر و سلوک، نوشته شده است.

 

ویژگی ها

بهاری فرزند میرزا محمد بهاری در ۱۲۶۵ق، در بهار همدان به دنیا آمد. تحصیلات مقدماتی را در زادگاه خود به انجام رساند و برای تکمیل آن به بروجرد و نجف رفت و به درجه اجتهاد رسید. شیخ محمد، از جوانی اهل تهجد و ریاضات شرعی بود. در نجف به محضر ملاحسینقلی شوندی همدانی، از شاگردان حکیم سبزواری، راه یافت و تا هنگام وفات وی در ۱۳۱۱ق در زمره ارادتمندان خاص و همراهان وی بود.

پس از درگذشت ملاحسینقلی، چندی در نجف ماند و بسیاری از علما و طلاب و تجار و عامه مردم از ایرانی، عرب و هندی، در طی مراحل سلوک از شاگردان وی بودند. سید علی قاضی طباطبایی از شاگردان معروف اوست. شهرت بهاری بیشتر به جهت نَفَس گیرا و جاذبه حضورش بود و کراماتی هم به وی نسبت داده‌اند.

تنها اثر باقیمانده از بهاری، مجموعه نوشته‌هایی است مشتمل بر رساله‌ای در آداب سلوک: دو فصل در «صفات علمای حقه» و «اصناف مغرورین»، گفتاری تحت عنوان «دستورالعمل» و شانزده مکتوب که برای دوستان و مریدانش نوشته و یکی از مریدان وی به نام شیخ اسماعیل تائب تبریزی آن‌ها را فراهم آورده و تذکرة المتقین نامیده است. این اثر بارها به چاپ رسیده است.

او آنچنان جاذبه ای داشت که نوشته اند: فی المثل اگر شتربانی ده قدم با او راه می رفت هدایت می شد. از مرحوم بهاری تنها یک دختر مانده است. خاطرات عبرت آموزی از مرحوم بهاری سینه به سینه نقل شده است. از آن جمله مرحوم آیت الله آخوند ملا علی معصومی همدانی از یکی از شاگردان ایشان نقل کرده‌اند که گفت:

نزد مرحوم بهاری درس اخلاق می خواندیم پس از چند جلسه یک روز به محل درس مراجعه کردیم مرحوم بهاری فرمود: دیگر درس نیست، عرض کردیم، چرا؟ فرمود: آیا در طی این مدت تغییر حال در خود مشاهده کرده اید؟ اگر نکرده اید طبیب را عوض کنید.

مرحوم شیخ جواد انصاری همدانی ۱۳۳۹ ش که خود اهل سلوک و معرفت بودند و در همدان سکونت داشتند پیوسته برای زیارت و استمداد از روح مرحوم بهاری به بهار می‌آمدند و چه بسا این مسافت را که حدود ۱۹ کیلومتر است پیاده طی می‌کردند.

 

ايوب حشمتي كلاهدوز می گوید: در جواني، من شبي در منزل جُنُب شدم و در بين الطلوعين بود كه براي رفتن به حمام حركت كردم و براي آنكه راه به حمام نزديكتر شود، از قبرستان و از نزديكي قبر مرحوم بهاري عبور كردم؛ در همانجا ناگهان مارِ سياهي غرش نموده، و از سوراخ خود بيرون جهيد؛ و دور گردن من چند دور پيچيد.

من مرگ خود را در برابر چشم ديدم؛ و يكباره از خود منقطع شدم؛ و خودم را به خدا سپردم. در اين حال آن مار با زباني فصيح به من گفت: ديگر از نزديک قبر مرحوم بهاري با جنابت عبور نكني! گفتم: آري عبور نمي‌كنم! در اين حال مار خود را سُست نموده و از گردن من به روي زمين افتاد و به سوراخ خود رفت.

شيخ محمد بهاری می گوید: روزي از زيارت قبرستان وادي السلام كه مراجعت مي كرد ناگاه مشاهده نمود خداوند متعال نفس او را واسطۀ فيض نزول بركات و مجراي الطاف و عنايات خود به عالم خلق قرار داده است و اوست كه اراده و مشيت حضرت حق را در عالم و جود به منصۀ ظهور و بروز مي رساند و تمامي افراد از نفس و جايگاه او مورد لطف و عنايت پروردگار قرار مي گيرند پس لحظاتي با خود انديشيد و در وجود خود غور و تفحص كرد كه ببيند آيا اين حالت و انكشاف حقيقت دارد يا تخيل و اوهام است.

فهمید، خير اين حالتي است كه عين واقعيت و حقیقيت امر است و هيچگونه شك و ترديد در آن نمي تواند پيدا كند. پس با خود گفت: حال كه من اين چنينم پس ديگر چه لزومي براي رفتن به منزل استاد آخوند ملا حسينقلي همداني وجود دارد و من اكنون خود به ايشان و شاگردان ايشان فيض و لطف حق را از عالم معني مي رسانم و ديگر شاگردي در نزد ايشان با اين مسئله منافات دارد وليكن از آنجا كه ايشان مدتي زحمت تربيت و ارشاد من را به عهده داشته اند لذا ادب سلوكي و تعلم اقتضا مي كند سري به ايشان بزنم و حالي از ايشان بپرسم.

حركت مي كند به طرف منزل مرحوم آخوند وقتي مي رسد درب منزل را به صدا در مي آورد پس از لحظاتي مرحوم آخوند درب را باز مي كند و تا چشمشان به شاگرد خويش مرحوم شيخ محمد بهاري مي افتد شروع مي كند به او پرخاش كردن و با عباراتي بسيار تند، او را مورد تذليل و خوار كردن قرار مي دهند و با عصاي خود چند مرتبه بر او مي زنند و او را با شدت هر چه بيشتر از خود مي رانند و درب خانه را بروي او مي بندند. مرحوم شيخ محمد بهاري حيران و مبهوت از اين برخورد استاد متحيرانه بسوي منزل خود باز مي گردد در حاليكه اين حالت همواره در او موجود بوده او را رها نمي كند.

بيشتر اوقات خود را صبح و عصر در قبرستان نجف مي گذراند و از خداي متعال براي اين سردرگمي و اضطرابي كه به واسطه برخورد استاد برايش حاصل شده است مدد مي طلبد تا پس از گذشت شش روز از اين واقعه يک مرتبه حال او دگرگون مي گردد و حقيقت عبوديت براي او منكشف مي شود و آن مكاشفه قبلي جاي خود را به ظهور مرتبه بندگي و اخلاص و ذلت و مسكنت مي دهد و ابدا اثري و نشاني از آن حالت نفساني گذشته در او باقي نمي ماند و همان حالت شاگردي و اهتداء و تعلم در قبال استاد براي او تجلي مي كند.

آنگاه با دلي آشفته و شرمنده و نفسي متنبه و متذكر بسوي خانۀ استاد روان مي شود هنگامي كه بخانه مرحوم آخوند مي رسد قبل از اينكه درب منزل را به صدا در آورد آخوند درب خانه را باز مي كند و او را در آغوش مي گيرد و مدتي با او به معانقه و شوخي و خنده مي گذراند و آنگاه به او مي فرمايد: اگر نبود آن سب ها و شتم ها و عصائي كه بر تو زدم تو از اين دام شيطان و مهلكه جان سالم بدر نمي بردي و در قعر جهنم در گرداب مخوف أنانيت نفس تا ابد گرفتار مي شدي.

روزی محمد بهاری در نجف اشرف، با جمعی از طلاب در محوطه حیاط مدرسه ایستاده بود. رهگذری جسارتی به طلاب می نماید. طلبه ها در صدد پاسخ به توهین او بر می آیند، اما بهاری می گوید: او را به من واگذارید. بهاری به رهگذر می گوید: آیا نخواهی مُرد؟ آیا وقت آن نرسیده است که از خواب غفلت بیدار شوی؟ آن مرد نگاهی به پشت سرخود می کند و خطاب به بهاری می گوید: چرا، چرا؟ اتفاقا موقعش فرا رسیده است! او در حضور بهاری توبه می کند و تحول و انقلابی درونی در او پیدا می شود و از زهاد و عباد و از اوتاد زمان خود می شود.

 

از منظر فرهیختگان

حسینقلی‌ همدانی: «حاج‌ شیخ‌ محمد بهاری، حكیم اصحاب من است.»

سید احمد کربلایی: «ما پیوسته در خدمت مرحوم ‌آیةالحق آخوند ملاحسینقلی ‌همدانی‌ رضوان‌ الله‌ علیه بودیم و آخوند صددرصد برای ما بود. ولی همین‌كه آقا حاج‌ شیخ‌ محمد بهاری با آخوند روابط آشنائی و ارادات را پیدا نمود، و دائما در خدمت او رفت و آمد داشت، آخوند را از ما دزدید!»

سید محسن‌ امین: «او عالمی ربانی و سالكی مراقب بود… و دارای صفات والا و مقامات بلندی است… همیشه در حال مراقبت بوده و وجودش را آثار ارجمندی بود.»

علامه محمد حسین طهرانی: «این حقیر کرارا و مرارا برای زیارت مرقدش به بهار همدان رفته‌ام. معروف است که آن مرحوم از مهمانان خود پذیرایی می کند. حقیر این مطلب را امتحان کرده‌ام و در سالیان متمادی چه در حیات مرحوم انصاری و چه در مماتشان که به همدان زیاد تردد داشته ام هر وقت به مزار مرحوم شیخ آمده ام به گونه ای خاص پذیرایی فرموده است. و بسیاری از دوستان هم مدعی این واقعیت می باشند.»

محمدحسین نائینی: «شهر آنجا است که شیخ محمد بهاری خفته است.»

 

عروج ملکوتی

او به علت بیماری و برای تغییر آب و هوا، نجف را ترک کرد و به ایران رفت. وی مدتی در مشهد به سر برد و سرانجام در (۹ رمضان ۱۳۲۵ق) در زادگاهش درگذشت. مزارش در بهار همدان همواره زیارتگاه بوده و ساختمانی بر آن بنا شده است.

زندگینامه محمد تقی آملی

 

به نام آفریننده عشق

 

محمد تقی آملی در سال ۱۳۰۴ هـ. ق (۱۳۰۴-۱۳۹۱ ق/۱۸۸۷-۱۹۷۱ م) در تهران و در خانواده‌ای فرهیخته، دیده به جهان گشود. پدرش، مولی محمد آملی و مادرش، دختر ملا محمد سیبویه هزارجریبی است.

 

ویژگی ها

هنگامی که استعداد آموزش در محمد تقی فراهم شد، پدرش او را به مکتب سپرد تا خواندن و نوشتن را فرا بگیرد. پس از آن، وی را به مدرسه علمیه خازن الملک فرستاد. محمد تقی در سن ده سالگی، کتاب‌هایی چون سیوطی و جامی را به خوبی فرا گرفت و در این راه به موفقیت‌هایی رسید.

او مقدمات علوم را نزد پدر آموخت؛ پس از آن نزد عالمان دیگری مانند شیخ عبدالنبی نوری و میرزا حسن کرمانشاهی درس خواند. در ۱۳۴۰ ق به نجف اشرف رفت و تا ۱۳۵۳ ق از محضر استادانی چون میرزای نایینی، و آقا ضیاء عراقی (اراکی) و آقا سید ابوالحسن اصفهانی بهره یافت. سپس به تهران بازگشت و به تصنیف و تدریس مشغول شد.

آملی فقیهی گوشه‌نشین بود. از پذیرفتن مسئولیت ریاست گریزان بود و تا پایان زندگی نیز از نوشتن رسالۀ فتوایی خودداری کرد. آیت الله شیخ محمدتقی آملی در جستجوی استاد، بسیار زحمت کشید تا سرانجام به محضر عارف فرزانه، میرزا علی آقا قاضی راه یافت و در مکتب معرفت، مقبول ارباب سلوک و عرفان گردید. مرحوم میرزا علی آقا قاضی، در این خصوص فرموده است: «کسی که به استاد رسید، نصف راه را طی کرده است».

شیخ محمدتقی آملی در مسیر رسیدن به استاد، چنین می‌نگارد: تا سال ۱۳۴۸ هـ . ق. نه آن‌که خود را مستغنی دیدم، بلکه ملول شدم؛ چه آن‌که طول ممارست از تدرس و تدریس و مجالس تقریر تاجار حرم مطهر منعقد می‌داشتم، خسته شدم. به علاوه کمال نفسانی در خود نیافتم، بلکه جز دانستن چند ملفقاتی، که قابل هزاران نوع اعتراض بوده، چیزی نداشتم و همواره از خستگی ملول در فکر برخورد با کاملی، وقت می‌گذراندم و به هر کس می‌رسیدم، با ادب و خضوع، تجسسی می‌کردم که از مقصود حقیقی اطلاعی بگیرم.

در خلال این احوال، به ژنده‌پوشی برخوردم و شب‌ها را در حرم مطهر حضرت امیرالمومنین (ع) تا جار (اذان صبح) حرم با ایشان به سر می‌بردم؛ و او اگر چه کامل نبود لکن من از صحبتش استفاداتی می‌بردم، تا آن‌که موفق به ادراک خدمت کاملی شدم و به آفتابی در میان سایه برخوردم و از انفاس قدسیه او بهره‌ها بردم. آن عارف کامل همان «میرزا علی آقا قاضی» است.

در سال ۱۳۳۹ ش. آیت الله آملی و جمعی از علمای دیگر طی اعلامیه شدیداللحنی اعتراض خود را درباره شناسایی رژیم اشغال‌گر قدس از سوی رژیم شاه به اطلاع جهانیان رساندند. در خرداد ۱۳۴۶ طی صدور بیانیه‌ای به دفاع از مردم مظلوم فلسطین برخاسته و تجاوز نظامیان صهیونیست به سرزمین فلسطین را محکوم کردند.

آیت الله آملی مرد وارسته و شایسته‌ای بود؛ مرد خاکی و در اوج تواضع و اخلاق بود؛ طلبه‌ها نه فقط استفاده علمی از محضر ایشان می‌بردند بلکه استفاده اخلاقی به مراتب، بیشتر بوده است. بسیار مودب بود. هیچ به عناوین و القاب علاقه‌ای نداشت. وقتی کتاب حاشیه بر «شرح منظومه، به نام درر الفوائد» را نوشت، نمی‌خواست اسم آیت الله یا القاب دیگر روی کتاب بیاید؛ می‌گفت: همان اسم «محمدتقی آملی» کافی است.

ایشان در محیط خانواده، سخت‌گیر و ترش‌رو نبوده است و علاقه خاصی به فرزندان و نوه‌ها، خصوصا نوه‌های سید خود، داشته است.
در امور منزل مداخله نمی‌کردند و بیش‌تر وقتشان به نوشتن کتاب و مطالعه، سپری و یا ملاقات حضوری داشته و در اوقات فراغت به عبادت مشغول بودند. با همسایگان و اهل محل، بسیار مهربان و خوش‌برخورد بودند. از جمله نصیحت‌های ایشان این بوده است که: «نماز اول وقت را ترک نکنید و خوش اخلاق باشید و از مال حرام بپرهیزید.»

 

علامه طباطبایی می‌نویسد: مرحوم قاضی می‌فرمود: بعضی از افراد زمان ما، مسلما ادراک محضر مبارک آن حضرت را کرده‌اند و به خدمتش شرفیاب شده‌اند. یکی از آن‌ها در مسجد سهله در مقام آن حضرت، که به «مقام صاحب‌الزمان» معروف است، مشغول دعا و ذکر بود که ناگهان می‌بیند آن حضرت با در میانه نوری بسیار قوی، که به او نزدیک می‌شدند؛ و چنان ابهت و عظمت آن نور او را می‌گیرد که نزدیک بود قبض روح شود.

نفس‌های او قطع و به شمارش افتاده بود و تقریبا یکی دو نفس به آخر مانده بود که جان دهد؛ آن حضرت را به اسماء جلاله خدا قسم می‌دهد که دیگر به او نزدیک نگردند. بعد از دو هفته که این شخص در مسجد کوفه مشغول ذکر بود؛ حضرت بر او ظاهر شدند و مراد خود را می‌یابد و به شرف ملاقات می‌رسد. مرحوم قاضی می‌فرمود: «این شخص، آقا شیخ محمدتقی آملی بوده است!»

آیت الله شیخ محمدتقی آملی نوشته است: شبی در مسجد کوفه بیتوته داشتیم و در سحر ـ بعد از ادای نماز شب ـ به سجده رفته، مشغول ذکر یونسیه (لا اله الا انت سبحانک انی کنت من الظالمین) بودم و در آن اوقات، آن ذکر مقدس را در سحر در حالت سجده، چهار صد مرتبه یا بیش‌تر به دستور استاد می‌گفتم.

در آن هنگام که در مسجد مشغول بودم، حالتی برایم روی داد که نه خواب بودم و نه بیداری به طوری که سر از سجده برداشتم برای نماز صبح تجدید وضو نکردم؛ دیدم حضرت ولی عصر (عج) را و مکالماتی بین این ذره بی مقدار و آن ولی کردگار شد، که الان به تفاصیل آن آگاه نیستم؛ از آن جلمه، پرسیدم که: این اصول عملیه که فقها در هنگام نقد و نیل اجتهادی به آن عمل می‌کنند، مرضی هست؟ فرمودند: بلی، اصول عذریه و عمل به آن مطلوب.

عرض کردم: در باب عمل به اخبار، دستور چیست؟ فرمودند: همان است که فقها به آن اخذ و عمل به همین اخبار در کتب معموله، مجزی است. عرض کردم: در مورد «مناجات خمس عشر» چه دستور می‌فرمایید با وجودی که به سندی مأثور از معصوم نیست؛ آیا خواندن روا است؟ فرمود: به همین نحوی که علما معمول می‌دارند، عمل کردن رواست و عامل، مأجور است.

آیت الله شیخ محمد تقی آملی می فرمودند: مکاشفه ای است درحرم مطهر حضرت مولی الموالی امیرالمؤمنین (ع)، برای بنده اتفاق افتاد و آن چنان است که در اوایل تشرفم به نجف اشرف، روزی در شاه نشین بالا سرمطهر، مشغول نماز زیارت بودم و درنمازهای مستحبی به «السلام علیکم و رحمة الله و برکاته» اکتفا می کردم. هنگامی که سلام نماز را گفتم، در سمت دست راست خود سیدی جلیل را دیدم که عرب بود، به زبان فارسی شکسته به این ضعیف فرمود: چرا درسلام نماز به همین صیغه اخیر اکتفا کردی و آن دو سلام را نگفتی؟!

عرض کردم: نماز مستحبی بود و من در نمازهای مستحبی به همین سلام آخرین اکتفا می کنم. فرمود: آن قدر از فیوضات از دستت رفت که قابل شمارش نیست! وقتی که سید چنین گفت، این ضعیف متوجه ضریح مقدس شدم و از طرف قبله، دیگر حرم و گنبد و بنای صحن را نمی دیدم و تاچشم کار می کرد جوی لایتناهی وعالمی مملو از نور بود که همه ی آن ها ثواب سلام هایی بود که از این ضعیف فوت شده بود! با نهایت تأثر رو به جانب آن سید جلیل کردم وعرض کردم: اطاعت می کنم. از آن به بعد دیگر در هیچ نمازی آن سلام را ترک نمی کنم و تاکنون هم شاید نکرده باشم. آن سید جلیل القدر را نشناختم واز آن به بعد دیگر ایشان را در حرم مطهر ندیدم!

 

محمد تقی آملی می گوید: درحدود چهل سال سن داشتم که رفتم قم، روز عاشورا بود و در صحن مطهر حضرت فاطمه معصومه(س) روضه می خواندند، خیلی متأثر شدم و زیاد گریه کردم. بعد از آن، آمدم قبرستان شیخان و زیارت اهل قبور و «السلام علی اهل لااله الا الله…» را خواندم. دراین هنگام دیدم تمام ارواح، روی قبرهایشان نشسته اند و همگی گفتند: علیکم السلام! شنیدم زمزمه ای داشتند مثل اینکه درباره امام حسین (ع) وعاشورا بود.

در روز تشییع جنازه ایشان، حاج آقا اشرفی که از خطبای تهران بودند رو به مردم کرده وگفته بودند: شما گمان نکنید که یک شخص عادی را از دست داده اید؛ ایشان از اولیاء الله بودند. بنده چند روز پیش، خدمت ایشان رسیدم تا احوالشان را جویا شوم؛ فرمودند: حاج آقای اشرفی! دیشب خواب دیدم که حضرت بقیه الله (عج) مرا خواندند و فرمودند: «مقدمات را فراهم کن که چندی دیگر بیشتر دراین دنیا نخواهی بود.»
بعد، من متوجه شدم که پدرم همان شب که سراسیمه آمدند (وسراغ خادم را گرفتند). و خواستند نوشته های خود را به اتمام رسانند، همان شبی بوده است که حضرت بقیه الله (عج) خبر وفاتشان را داده بودند.

 

از منظر فرهیختگان

علامه حسن حسن زاده آملی: «آن جناب (آقا شیخ محمد تقی آملی) حقا از اعاظم و علمای معاصر و جامع معقول و منقول و مجتهد در فروع واصول بود، چنانکه حائز منقبتین علم وعمل بود. آن جناب را بر بنده حقی عظیم است.»

مرحوم حسینعلی راشد: «آقا شیخ محمد تقی آملی اعلم من فی الارض هستند.»

علامه سید محمد حسین طهرانی: «مرحوم آقا شیخ محمد تقی آملی از علمای برجسته و طراز اول تهران بودند؛ چه از نظر فقاهت وچه از نظر اخلاق ومعارف.»

محمد حسن قاضی: «علامه طباطبایی و برادرش آیت الله الهی و شیخ محمد تقی آملی موت اختیاری داشتند.»

 

اساتید

  • سید علی قاضی
  • شیخ علی نوری
  • میرزا حسن کرمانشاهی
  • حاج شیخ عبدالنبی نوری
  • آقا ضیاءالدین عراقی
  • محمد حسین نائینی
  • سید ابوالحسن اصفهانی

 

شاگردان

  • علامه حسن‌زاده آملی
  • آیت الله آقا سید رضی شیرازی
  • آیت الله جوادی آملی
  • آیت الله سید محمود طالقانی
  • آیت الله انواری

 

آثار

  • حاشیه بر مکاسب شیخ انصاری
  • کتاب الصلوة
  • منتهی الاصول الی غوامض کفایة الاصول
  • شرح بر عروة الوثقی
  • حاشیه بر بخش حکمت منظومه سبزواری

 

عروج ملکوتی

فرزند آیت الله آملی می‌گوید: پدر در اواخر عمر بسیار ناتوان شده بودند و چند وقتی بود که حمام نرفته بودند و خیلی وقت بود که برای نماز، تیمم می‌نمودند. روز قبل از وفات ایشان، به منزلشان رفتم و دیدم که خادم حمام را گرم نموده و پدر می‌خواهند به حمام بروند؛ بسیار خوشحال شدم که خدا را شکر، حالشان مساعد است!

بعد از استحمام، تب و لرز شدیدی ایشان را فرا گرفت و حدود ۳ ساعت، به این حالت بودند؛ بعد حالشان بهتر شد، کمی استراحت نمودند و بعد آب خواستند تا وضو بگیرند. سپس مشغول ذکر و زیارت شدند و زیارت حضرت اباعبدالله الحسین(ع)، که بالای سر حضرت علی(ع) وارد شده، را به صورت بسیار زیبایی قرائت نمودند و در رختخواب دراز کشیدند و لب‌های مبارکشان را تکان مختصری دادند و جان به جان آفرین تسلیم نمودند.

بدین‌ سان در روز شنبه ۲۹ شوال سال ۱۳۹۱ ق، مطابق با ۲۷/۹/۱۳۵۰ ش، پیکر مبارک وی از تهران به مشهد مقدس حمل شد و در جوار منور ثامن الحجج حضرت علی بن موسی الرضا ـ علیه‌السلام ـ در باغ رضوان در مقبره فقیه سبزواری به خاک سپرده شد.

زندگینامه احمد عابد نهاوندی

 

به نام آفریننده عشق

 

میرزا احمد عابد نهاوندی (زاده ۱۲۶۷ در نهاوند – درگذشته ۲۵ شهریور ۱۳۵۷ در تهران) مشهور به حاج مرشد چلویی، شاعر متخلص به ساعی و از عارفان معاصر، که در حدود ۹۰ سالگی در سال ۱۳۵۷ در تهران درگذشت. به دلیل برخورد خاص خود با مشتریان، او را «بهترین کاسب قرن» می‌نامند.

 

ویژگی ها

وی در بازار تهران جنب مسجد جامع، چلوکبابی داشت و برای عموم، سخنرانی‌های هفتگی برپا می‌داشت. چون با مردم با زبان شعر و پند و اندرز برخورد می‌کرد به حاج مرشد معروف بود. تنها نسخه دیوان اشعار عرفانی ساعی در زمان خود در آتش سوزی مغازه‌اش سوخت از این رو پس از تدوین اشعار بجامانده به دیوان سوخته مشهور شد. او اجازه چاپ اشعار خود را نمی‌داد، اما پس از درگذشت وی تاکنون چند بار چاپ شده‌ است.

حاج مرشد با عرفای هم‌عصر خود مانند شیخ رجبعلی خیاط، طوطی همدانی و حاج اسماعیل دولابی ارتباط دوستانه داشت. از اشعار اوست:

                                               کو آن کسی که کار برای خدا کند؟   بر جای بی‌وفایی مردم وفا کند
                                               هرچند خلق سنگ ملامت بر او زنند   بر جای سنگ نیمه شبها دعا کند
درباره مرشد چلویی روایت‌های زیادی به یادگار مانده است. به صورتی که مرشد گفته بود، کسانی که می‌خواهند غذا بیرون ببرند، هدایت کنید تا از نزد او بگذرند چون بیشتر کسانی که غذا بیرون می‌بردند، بچه‌ها و نوجوانانی بودند که برای کارفرمایان و صاحبان مغازه‌های بازار غذا می‌گرفتند و می‌بردند و خودشان از آن غذا محروم بودند.
مرشد کودکی که با ظرف غذا در دست، نزد او می‌آمد قدر پلوی زعفرانی روی بادیه او می‌ریخت و ظرف را کامل می‌کرد و بعد تکه کباب یا لقمه گوشت یا اگر تمام شده بود، ته دیگی زعفرانی داخل روغن می‌کرد و دهان آن پسربچه یا نوجوان می‌گذاشت. همین‌طور فقرا صفی داشتند که از داخل راهرو شروع می‌شد و به اول سالن مغازه ختم می‌گشت. افراد فقیری که معمولا عائله مند بودند و بعضی مورد شناسایی مرشد قرار داشتند، هر روز می‌آمدند و به نسبت تعداد عائله خود غذای رایگان و خرجی یومیه می‌گرفتند.
مرحوم مرشد، قد بلندی داشت. لاغر اندام و نحیف بود و محاسن سپیدی داشت. چهره اش آن قدر نورانی بود که از دور می درخشید و نظر انسان را جلب می کرد. صورتی گرد و خنده رو، ابروانی پیوسته و چشمانی زیبا داشت. همیشه عرقچین سیاه رنگ بسیار نرمی بر سر می گذاشت. پیراهن اورمک سفید یا قهوه ای می پوشید که یقه نداشت.
شلواری بسیار ساده به پا می کرد. گیوه سفید برپا داشت که اغلب، پشت آن را می خوابانید و همیشه با همین گیوه ها و به همین سادگی به مغازه و محافل می رفت. دو یا سه عدد عبا به رنگهای قهوه ای وسیاه داشت که همیشه بر دوشش می انداخت و فقط موقع کار در مغازه یا داخل منزل آن را بر می داشت. در مغازه، روپوش سفید و در منزل همان پیراهن های بلند و اورمک را به تن می کرد.
شلوارهای چلوار و ساده می پوشید که دارای بند بود و موقع پوشیدن بند آن را می بست. شلوار رو هم داشت که پارچه ای مردانه و ساده بود و این شلوار کمربند باریکی داشت که روی آن را می بست. پارچه هایی که از آن پیراهن یا شلوار دوخته بود، خیلی خیلی ساده و ارزان قیمت بود.

مرحوم مرشد هر جا که بود؛ چه در مغازه چلوکبابی، چه در منزل، چه در محافل و بین دوستان و آشنایان، معمولا برای اینکه بیاناتش روی گیرنده و مخاطب اثر کند، مطالب خود را با تکه کلامهای لطیفی همراه می کرد. وی می گفت: روزی تو همیشه می رسد؛ گاهی کم است و گاهی زیاد، ولی روزی حداقل را خدای متعال قطع نمی کند. مثل جوی آب؛ گاهی آب زیاد وتندی در جوی می آید و گاهی هم آب کم می شود، اما قطع نمی شود. «آب باریک بند نمیاد، آب باریک همیشه میاد.»

اگر کسی ستمی یا بدی از او سر می زد، می گفت: «هر چیزی از نازکی پاره می شه، الا ظلم که از کلفتی پاره می شه». می گفت: «یتیم، نامه خودش را هوایی پست می کند». وقتی کلام خود را تمام می کرد، از شنونده می پرسید: «بیداری؟» حاج مرشد می فرمود: فکر نکنید که در عالم مرد خدا نیست، بلکه بر عکس بین مردم اولیای خدا یافت می شود، ولی چوب گمنامی خورده اند و مردم آنها را نمی شناسند.

تابلوی روی دخل مغازه هم آن جمله معروف و کم نظیر جناب مرشد بود، که نوشته شده بود: « نسیه و وجه دستی داده می شود، حتی به جنابعالی به قدر قوه» و بارها مردم از این موضوع و مفاد این جمله استفاده کرده، غذای رایگان می خوردند و می رفتند و حتی پول دستی هم می گرفتند.
مرشد، به مرحوم حاج اسماعیل دولابی علاقه داشت و حاج اسماعیل دولابی نیز، از ارادتمندان مرشد بود و اغلب در جلسات و روضه های حاج مرشد جناب حاج اسماعیل دولابی تشریف می آورد و از مستمعین بود. مرحوم حاج اسماعیل دولابی مایل بود که حاج مرشد صحبت کند و به همین جهت در مجالس او شرکت می فرمود.
مرحوم مرشد اشعار حافظ را پسندیده و مورد امعان نظر قرار داده است. مرحوم مرشد، به قدری دقیق اشعار خواجه را مطالعه قرار داده که حتی در تضمیناتی که از بعضی غزلیات حافظ نموده، در هر غزل خاصی را انتخاب نموده و تضمین کرده، شاید همه ابیات را قبول نداشته است. در بیشتر موارد حافظ را تحسین فرموده، ولی گفته است: صد حیف که حافظ، مرثیه نسروده یا اگر سروده به دست ما نرسیده است.
روزی مرحوم حاج مرشد، در خانه سابق و قدیمی خود که دارای اجاق دیواری بود، فرمود: آن روزها که جوان بودم، کنار بخاری دیواری نشسته بودم و هیزم در آن می ریختم. دیدم هیزمی درون آتش هست که نمی سوزد. گفتم: شاید تَر است. آن را از اجاق بیرون آوردم دیدم هیزم خشک است. دوباره آن را داخل اجاق کردم.
دیدم هیزم نمی سوزد، مقداری نفت آوردم و روی هیزم ریختم. کبریت را روشن کردم و نزدیک آن هیزم گرفتم. دیدم آتش نمی گیرد. خیلی تعجب کردم هیزم را بیرون آوردم و در هوای روشن بردم. خوب که نگاه کردم متوجه شدم داخل این هیزم، صدها مورچه لانه کرده اندو من آنها را ندیده بودم. مورچه ها را به حال خود گذاشتم و به حال خود گریستم. خدا را شکر کردم که نمی خواست من نابود کننده این مورچه ها باشم.
روزی مردی که غذای زیادی در مغازه خورده بود، نزدیک دخل مغازه آمد تا پول غذایش را حساب کند. جناب مرشد نزدیک دخل روی صندلی نشسته بود. موقع ظهر گذشته بود و مغازه کمی خلوت شده بود مرشد قدری استراحت و رفع خستگی می نمود. آن مرد مشتری رو به مرشد کرد و گفت: «مرشد! من پول ندارم غذای خود را حساب کنم». جناب مرشد تبسمی کرد و به مرد گفت: « تو یک ده تومانی در جیب سمت چپ کت خود، یک بیست تومانی در جیب پشت شلوار، دو سکه پنج ریالی در جیب پایین کت و یک ده تومانی در جیب سمت چپ شلوارت داری!»
شخصی از حاجیان بازار، روضه هفتگی داشت که در شبهای تولد یا وفات، ولیمه و غذا می داد. شبی با جناب مرشد به منزل او رفتیم. دیدیم صاحب منزل نیست، پرسیدیم: «حاج آقا کجاست؟» پاسخ دادند: «حاج آقا مریض است و در اطاق کناری خوابیده است». با جناب مرشد به آن اطاق رفتیم، دیدیم صاحب روضه در بستر خوابیده و از درد ومرض ناله می کند و حالش خوب نیست. از یک طرف صدای بلندگوی روضه شنیده می شد و از یک طرف صدای ناله صاحب روضه!
قدری که نشستیم، جناب مرشد به من گفت: «می خواهیم راهی نشان بدهم که حاج آقا زود حالش خوب شود»؟ با اشتیاق گفتم: «بله آقا اگر بفرمایید، خوب است. این بیچاره راه نجات بدهیم، آدم مومن و خوبی است، راحت می شود».
مرحوم مرشد سری به علامت رضا تکان داد وگفت: «مدتی قبل که در این منزل شام می دادند، این حاج آقا کسانی را که جزو هیئت بودند ومی شناخت، برای صرف شام به داخل منزل هدایت کرد. وقتی داخل اطاق آمد، متوجه شد یک مرد فقیر با دو بچه خود که لباس پاره و کهنه ای به تن داشتند، از غیبت او استفاده کرده و داخل اتاق نشسته اند که شام بخورند. این حاج آقا، با عصبانیت مسکین و اطفال او را از منزل بیرون کرد و گفت: موقعی که شام باشد همه اهل روضه می شوند!»
از همان شب، حال صاحب منزل به هم می خورد و این مدتی که مریض است، هیچ دارویی او را درمان نخواهدکرد، مگر اینکه آن مرد مسکین و اطفال او را پیدا کند و از آنان دلجویی نماید. دوست جناب مرشد به من گفت: عجیب آن که پس از چند روز توانستند از طریق مسجد محل، آن مرد مسکین را پیدا کنند. او را به منزل آوردند و مقداری غذا و پول به او دادند. او خوشحال شد و رفت. فردای آن روز صاحب منزل شفا یافت.
یکی از دوستان مرحوم مرشد تعریف می کرد: روزی در یکی از خیابانهای تهران در حال عبور بودیم و مرشد در اتومبیل من سوار بود. همین طور که در حال عبور بودیم، حاج مرشد فرمود: سریع بایست، من اطاعت کردم و اتومبیل را متوقف نمودم. فرمود: از ماشین پیاده شو! هر دو از ماشین پیاده شدیم چند ثانیه طول نکشید که یک اتومبیل دیگر با سرعت به ماشین من اصابت کرد و خسارت زیادی بر جای گذاشت. مرشد فرمود: قضا و بلایی به ما روی آورده بود که رفع شد. حالا برویم!»
شخصی ناشناسی به اتفاق یکی از دوستان حاج مرشد برای صرف ناهار به مغازه چلوکبابی مرشد می روند. پس از صرف غذا حاج مرشد می آید و سر میز این دو نفر می نشیند و رو به مرد غریبه می کند و می فرماید: «هر چه آقا فرمودند، بیان کن». مرد غریبه رنگش سرخ می شود. دوباره حاج مرشد رو به مرد غریبه می کند و می فرماید: «هر چه آقا فرمودند، بگو».
مرد غریبه یک مرتبه گریان می شود و به حال اشک می گوید: جناب مرشد پس از مدتها دعا از خدا خواسته بودم خدمت حضرت ولی عصر سلام الله علیه برسم تا در موضوعی بنده را راهنمایی فرماید. دیشب حضرت بقیت الله الاعظم را در خواب دیدم و به من فرمودند: احسن کما احسن الله علیک! یعنی نیکی کن همانطور که خدا به تو نیکی کرده است!
حاج مرشد تعریف می فرمود: سالها قبل در سنین جوانی که تازه به تهران آمده بودم، فقیری را دیدم که از گرسنگی هیچ جانی نداشت و صدایش در نمی آمد. من هم فقط یک سکه را که تمام دارایی ام بود، به فقیر دادم و او برای خود غذا خرید. از آن روز به بعد حالات عجیبی به من دست می داد. آن سکه سرنخی برای پیشرفت های معنویم بود.
یکی از دوستان مرشد تعریف می کرد: روزی با جناب مرشد در راه بودیم به مغازه ای که سنگ قبر می تراشید، رسیدیم مرشد به سنگی که آماده شده بود و نام مرده را خالی گذاشته بودند، اشاره کرد و گفت: «به این سنگ قبر که نام صاحبش خالی گذاشته شده، نگاه کن. صاحبش الان در بازار مشغول داد و ستد است و دارد حرص می خورد و می گوید: سی سنار کمتر نمی دهم!»
مرحوم مرشد فرمود: یک شب حضرت نبی اکرم(ص) و حضرت امیرالمؤمنین علی (ع) را در خواب دیدم، که وارد مغازه چلوکبابی من شدند. حضرت رسول (ص) با دست مبارک به تابلوی روی دخل که نوشته شده بود: «نسیه و وجه دستی داده می شود، حتی به جنابعالی به قدرقوه» اشاره فرمودند و آن را به حضرت علی(ع) نشان می دادند و هر دو وجود بزرگوار می خندیدند. تحسین می کردند و تبسم آن دو وجود مقدس، نشانه رضایت آن دو بزرگوار از این کار بود.
مرشد می گفت: «بهترین مردم، کسی است که به دیگران آزار نرساند. وقتی تو با کسی کاری نداشته باشی، مطمئن باش کسی با تو کاری ندارد. هرچه بدی به انسان می رسد، از نفس بد خود اوست». نوه ایشان نقل می کند: بعد از فوتش یکی از دوستان وی به من گفت: مرشد به من فرموده بود: «من سلمان زمان و از اولیای خدا بودم، مردم مرا نشناختند».

عروج ملکوتی

وی در حدود نود سالگی در ۲۵ شهریور ۱۳۵۷ هجری شمسی در تهران درگذشت. قبر او در امامزاده هادی جنب ابن بابویه تهران است.

این بیت شعر از او بر سنگ عمودی بالای قبر وی نوشته شده‌ است:

همچو ساعی از دو عالم درگذر   تا شوی از آفرینش باخبر

زندگینامه ابراهیم شریفی سیستانی

 

به نام آفریننده عشق

 

میرزا ابراهیم شریفی سیستانی در سال ۱۳۲۰ ق در زابل (مرکز سیستان فعلی) به دنیا آمد که دومین پسر روحانی بزرگ، حاج ملا محمدعلی آقا جانی است. وی هم عالمی سرشناس بود، هم ثروتمند و متنفّذ و هم از خاندانی عالم‌پرور.

 

ویژگی ها

میرزا ابراهیم از همان دوران کودکی به آموختن قرآن و خواندن و نوشتن پرداخت و در زمره طلاب علوم دینی بسیاری از حوزه‌های علمیه را دید و از محضر اساتید آنها بهره‌مند شد؛ از جمله حوزه‌های علمیه شهرهای زابل، مشهد، قم، تهران، اصفهان و نجف اشرف.

در آغاز، پدرش او را برای خدمت به برادرش، به مشهد فرستاد و مایل نبود او طلبه شود؛ ولی میرزا ابراهیم، شبانه، از امام رضا علیه السلام برات آقایی و آزادگی خود را گرفت. ایشان در این باره چنین گفته است: پدرم به بهانه اینکه کارهای میرزا اسماعیل، برادر بزرگم را انجام دهم و هم حجره و همدم او در مدرسه خیرات‌خان باشم، مرا با کاروانی که از زابل عازم مشهد بودند، به آنجا فرستاد.

من بدون اطلاع برادرم، مخفیانه دروس حوزوی را می‌خواندم. چون متوجه شد که من هم به تحصیل اشتغال دارم، اظهار داشت: پدر گفته تو باید کارهای مرا انجام دهی! جریان درس خواندنم را طی نامه‌ای به پدر نوشت که “ابراهیم در مشهد درس می‌خواند.” پدرم در جواب به برادرم پیغام داد: هر گاه قافله یا کاروانی به سیستان آمد، ابراهیم را برگردانید. با شنیدن پیغام پدر، بسیار ناراحت شدم.

به حرم امام رضا علیه السلام رفتم و در قسمت بالای سر آن حضرت، دو رکعت نماز خواندم و پس از آن، بسیار گریستم. ناگهان ندایی شنیدم که سه مرتبه مرا مورد خطاب قرار داد و گفت: شریفی! نمی‌گذاریم بروی. بعد از چند روز، نامه‌ای از سوی پدر آمد که ابراهیم هم در مشهد درس بخواند و به سیستان نیاید.

در مشهد، آن‌قدر به تحصیل علوم اسلامی شوق و علاقه داشتم که با خادم مدرسه هماهنگ کردم تا صبح‌ها قبل از طلوع فجر و اذان، به حرم مشرف شوم. بین‌ الطلوعین، درس و مباحثه داشتم و بعد از آن، در تمام روز، به خاطر توفیقاتی که از صاحب حرم نصیبم شد، به تحصیل مشغول بودم.

وی هیچ‌گاه از تزکیه غافل نشد و در پناه امام علی علیه السلام نیز برای خودسازی و سیر و سلوک، به جرگه شاگردان آیت الله آقا سید علی قاضی طباطبایی پیوست. خدای متعال نیز دوستانی به او داد که نصیب هر کسی نمی‌شود، دوستانی چون آیات عظام: شیخ محمدتقی بهجت، حاج شیخ عباس قوچانی، سید محسن حکیم، سید ابوالقاسم خویی، علامه سید محمدحسین طباطبایی و برادرش سید محمد حسن طباطبایی، سید محمد هادی میلانی، شیخ محمد تقی آملی، شیخ علی‌محمد بروجردی، سید عبد الاعلی سبزواری، سید حسن مسقطی و شیخ حسنعلی نجابت شیرازی.

آیت الله قاضی طباطبائی در نجف اشرف او را به دامادی خود مفتخر کرد. وی در نامه‌ای به ایشان می‌نویسد: «محضر دوست صمیمی و برادر گرامی، شیخ ابراهیم که خداوند هدایت و مقام تسلیم را روزی او گرداند… .» که این نامه نشان از علاقه مرحوم آیت الله قاضی به آقای شریفی دارد.

آیت الله شریفی در خاطرات خود زمانی که در حوزه نجف اشرف مشغول به تحصیل بوده، چنین می‌گوید: «آن سال‌ها که در نجف اشرف بودم، یک وقتی متوجه شدم که هر چه را می‌خوانم، چیزی دستگیرم نمی‌شود. به حرم حضرت علی علیه السلام مشرف شدم و از خدا خواستم که از این آستان به من مرحمتی بشود. طولی نکشید که کسی دستی بر سینه‌ام کشید و از آن پس چیزهایی گیرم آمد.»

 

شیخ ابراهیم، پس از سال‌ها تحصیل و تهذیب و حضور در حریم حرم علوی علیه السلام، به دستور پدر، زابل را فضای فعالیت‌های تبلیغی، دینی، فرهنگی، اجتماعی و سیاسی خود ساخت. وی امامت مسجد، تبلیغ و تربیت مبلّغ را آغاز کرد تا به تربیت ده‌ها طلبه و… انجامید و عمری خدمت خالصانه کرد. در اینجا به بخشی از فعالیت‌های فرهنگی، تبلیغی و سیاسی او اشاره می‌شود:

1. فعالیت‌های فرهنگی و تبلیغی

از فعالیت‌هایی که آقای شریفی در بدو ورود به زابل تا پایان عمر بدان اشتغال داشت، تبلیغ و ارشاد مردم منطقه زابل بود. او سخنوری توانا بود و بیانی شیوا و تأثیرگذار داشت. مطالب علمی و عرفانی و احکام شرعی را با زبانی ساده بیان می‌کرد. همه اقشار و طبقات، از هر سن و سال و با هر سطحی از معلومات، از سخنرانی‌های او بهره می‌بردند.

استقبال و دعوت از او برای سخنرانی در شهرها و روستاها بسیار بود و هیچ‌گاه دعوت به وعظ و ارشاد را به خاطر جمعیت کم روستا یا محل، رد نمی‌کرد و دیگر سخنوران و مبلغان را به سفرهای تبلیغی تشویق می‌کرد. سخنان جذاب و منطقی وی موجب گرایش پیروان دیگر فرقه‌های اسلامی و غیراسلامی به مذهب تشیع گردید. با تلاش آقای شریفی و فرهنگیان متعهد شهر در سال ۱۳۳۰، دوره کامل آموزشی مقطع متوسطه و دانش‌سرای کشاورزی در شهر زابل راه‌اندازی شد.

اقدام به احداث یک باب حمام عمومی، آسیاب و مغازه نانوایی برای رفاه اهالی در جنب مسجد جامع و مدرسه علمیه، نمونه‌ای از خدمات اجتماعی اوست. در سال ۱۳۲۷ ش که قحطی شدیدی در منطقه پیش آمد و بسیاری از اهالی را در فشار آذوقه قرار داد و به عنوان خاطره‌ای تلخ در ذهن و یاد معمرین منطقه باقی است، غلات و مواد خوراکی ذخیره منزل خود را بین نیازمندان تقسیم کرد.

2. فعالیت‌های سیاسی و اجتماعی

از جمله فعالیت‌های سیاسی آقای شریفی مخالفت با قوانین خلاف شرع بود که توسط عوامل رژیم به اجرا در می‌آمد. او در همان سال نخست ورودش به زابل با خاندان عَلَم که از مالکان عمده زمین‌های سیستان و از عوامل دربار بودند و خود را حاکم بر آن منطقه می‌دانستند به شدت مخالف بود. آنان او را که روحیه انقلابی و ضد استعماری داشت، تطمیع، تهدید و ارعاب می‌کردند تا دست از مخالفت‌ها بردارد. این عالم مجاهد و شجاع، تسلیم و تطمیع نمی‌شد و از آنان نمی‌هراسید. او در راه دفاع از مردم مستضعف سیستان در مقابل عوامل رژیم ایستاد و اعلام کرد: «ما سیستانی‌ها باید بر سرنوشتمان حاکم و بر اموالمان تسلط داشته باشیم.»

تواضع ميرزا ابراهيم زبانزد عام و خاص بود. او به كوچک و بزرگ سلام مي‌كرد و احترام مي‌گذاشت. وقتي با فرزندان خود يا همسالان آنها روبه‌رو مي‌شد، تكيه كلامش «جان» بود. او نوجوانان و جوانان را به كارها و آداب خوب و پسنديده تشويق و ترغيب مي‌كرد و به آنان كه براي نماز در مسجد حاضر مي‌شدند، سكه يک ريالی يا تنقلات ميداد.

گاهي حتي با افراد عقب‌افتاده و ساده‌لوح هم‌كلام ميشد و لحظاتی در كنارشان مي‌نشست و از آنان دلجويی مي‌كرد. اين عالم ربانی زندگی زاهدانه‌ای داشت و روزها روزه بود و شبها را به تهجد و راز و نياز با خدا و گريه و زاری ميگذراند. با قرآن، دعا و زيارت‌نامه ائمه معصومين انس داشت و بيش‌تر اعمال وارده در روزها و شبها و مناسبت ها را انجام ميداد. او هنگام تحصيل در حوزه علميه مشهد، هر شب بعد از نماز مغرب و عشا، يكی دو ساعت و شبهای جمعه تا صبح در حرم رضوی(ع) به عبادت و قرائت قرآن و دعا مشغول بود.

 

فرزند آیت الله بهجت می گوید: میرزا ابراهیم شریفی علمای بزرگی را درک کرد. بیشتر ایشان را به این می شناسند که در 1330 در انتخابات کاندیدا شد و رای آورد ولی فرد دیگر را به نمایندگی فرستادند. به همین خاطر مردم سیستان قیام کردند و حکومت به سیستان لشگری فرستاد و ایشان را دستگیر و با شکنجه تا کرمان می برند. او را از کرمان تا تهران می آورند وی در تهران زندانی می شود و در نهایت با وساطت آیت الله کاشانی و مصدق نجات می یابد. این بُعد ظاهری قضیه است.

حجت الاسلام بهجت در مورد مقامات آیت الله شریفی سیستانی اظهار داشت: در جلسه ای که مقام معظم رهبری حضور داشتند، آیت الله بهجت فرمود: آقای قاضی چند بار تکرار کرد که بعد از من آقا میرزا ابراهیم شریفی عهده دار این امر است. این سخن آقای قاضی موجب اعتراض شد که افرادی اقدم از آیت الله شریفی داریم. آقای قاضی حرفی نزد و اعتراضات بالا گرفت. در نهایت آقای قاضی فرمود: «انی اعلم ما لا تعلمون». مقام معظم رهبری فرمودند آقای شریفی همسایه ما بود ولی چیزی اظهار نمی کرد! آقای بهجت فرمودند: بله از ایشان چیزها می دانم.

وی افزود: آیت الله بهجت تعریف می کرد که آقای قاضی روزهای چهارشنبه نمی آمد و کسی هم نمی دانست که ایشان کجا رفته است؛ اما آیت الله شریفی می گفت: الان آقای قاضی فلان جاست؛ الان فلان کار را انجام می دهد. یک بار دیگر آیت الله بهجت فرمود: ایشان در اتاق من بود دو کشف مهم به ایشان دست داد یکی از آنها بسیار مهم بود که از اسرار عالَم بود و گفتنی نبود. آقا میرزا ابراهیم شریفی با این عظمت بود در عمل هم اینگونه پیش رفت که از همه شاگردان آیت الله قاضی طباطبائی گوی سبقت برده بود.

فرزند آیت الله بهجت(ره) در مورد گمنامی آیت الله شریفی سیستانی گفت: او گمنام بود و همه این مقامات را کنار گذاشت، جایی رفته بود که کسی از ایشان خبر نداشت. به مرحله ای رسیده بود که بعد از حضرت بقیة الله نفر اول خلقت شده بود و صاحب سرّ بود و کسی از اسرار او خبر نداشت.

 

اساتید

  • سید علی قاضی
  • سید ابوالحسن اصفهانی
  • میرزا محمد حسین نائینی
  • آقا ضیاء الدین عراقی
  • ادیب نیشابوری
  • عبدالحسین محقق قوچانی
  • میرزا محمد آقازاده خراسانی

 

عروج ملکوتی

سرانجام اين عارف سالک پس از ربع قرن انجام خدمات دينی و فرهنگی در شهر زابل، در سال 1348 هنگام اقامه نماز صبح در مسجد حسين‌آباد دچار عارضه قلبی شد، به طوری كه نتوانست نماز صبح را به اتمام برساند. نمازگزاران نمازشان را فرادا خواندند و ايشان را به منزل بردند که آنجا در حضور همسر و فرزندان ديده از جهان فرو بست.