نوشته‌ها

زندگینامه ابوعثمان سعید حیری

 

به نام آفریننده عشق

 

 

ابوعثمان سعید حیری نیشابوری از معروف ترین عارفان قرن سوم هجری است. اصل ابوعثمان حیری از ری می‌باشد که در حیره (نیشابور) زندگی می‌کرده‌ است.

 

ویژگی ها

از اطلاعات موجود در منابع برمی‌آید که وی در کودکی و جوانی به علم اندوزی پرداخت و در میان علوم بیشتر به علم حدیث اشتغال یافت. از همان ابتدا در وی احساسی وجود داشت که این علوم نمی‌تواند او را به مقصود راهنمایی و به حقیقت واصل کند. از ابوعثمان در این‌باره چنین آورده‌اند:

«پیوسته دلم طلب حقیقت می‌کردی اندر حال طفولیت و از اهل ظاهر نفرتی می‌نمودی و دانستمی لامحاله که جزین ظاهر که عامه بر آن‌اند نیز سری هست مر شریعت را تا به بلاغت رسیدم.»

بدین ترتیب، او به تصوف روی آورد. ابوعثمان ابتدا مرید یحیی بن معاذ رازی بود، سپس به خدمت شاه شجاع کرمانی درآمد و سرانجام به جرگه شاگردان و یاران ابوحفص حداد پیوست و مشی عرفانی‌اش را رونق بخشید.

در تذکرة الاولیاء آمده است: اهل طریقت در عهد او چنین گفتند که در دنیا سه مردند که ایشان را چهارم نیست: عثمان در نیشابور و جنید در بغداد و بوعبدالله الجلا به شام و عبدالله محمدرازی گفت: جنید و رویم و یوسف حسین و محمد فضل و ابوعلی جوزجانی و غیر ایشان را از مشایخ بسی دیدم هیچکس از این قوم را شناساتر به خدا از ابوعثمان حیری ندیدم و اظهار تصوف در خراسان از او بود.

نقل است که بوعثمان گفت: هنوز جوان بودم که بوحفص مرا از پیش خود براند و گفت: نخواهم که دگر نزدیک من آیی. هیچ نگفتم و دلم نداد که پشت بر وی کنم همچنان روی سوی او باز پس می‌رفتم گریان تا از چشم او غایب شدم و در برابر او جایی ساختم و سوراخی بریدم و از آنجا او را می‌دیدم و عزم کردم که از آنجا بیرون نیایم مگر به فرمان شیخ چون شیخ مرا چنان دید و آن حال مشاهده کرد مرا بخواند و مقرب گردانید و دختر به من داد.

نقل است که روزی می‌رفت یکی از بام طشتی خاکستر بر سر او ریخت اصحاب در خشم شدند خواستند که آنکس را جفا گویند، بوعثمان گفت: هزار بار شکر می‌باید کرد که کسی که سزای آتش بود به خاکستر با او صلح کردند. بوعمرو گفت: در ابتدا توبه کردم در مجلس بوعثمان و مدتی بر آن بودم باز در معصیت افتادم و از خدمت او اعراض کردم و هر جایی که او را می‌دیدم می‌گریختم روزی ناگه بدو رسیدم مر او گفت: ای پسر با دشمنان منشین مگر که معصوم باشی از آنکه دشمن عیب تو بیند چون معیوب باشی دشمن شاد گردد و چون معصوم باشی اندوهگین شود اگر تو را باید که معصیتی کنی پیش ما آی تا ما بلاء تو را به جان بکشیم و تو دشمن کام نگردی چون شیخ این بگفت: دلم از گناه سیر شد و توبه نصوح کردم.

نقل است که یکی از او پرسید که به زبان ذکر می‌گویم دل با آن یار نمی‌گردد، گفت: شکر کن که یک عضو باری مطیع شد و یک جزو را از تو راه دادند باشد که دل نیز موافقت کند. نقل است که مریدی پرسید که چگوئی در حق کسی که جمعی برای او برخیزند خوش آید و اگر نخیزند ناخوش آید؟ شیخ هیچ نگفت تا روزی در میان جمعی گفت: از من مسئله چنین و چنین پرسیدند چه گویم چنین کسی را که اگر در همین بماند بگو خواه ترسا میر خواه جهود.

نقل است که یکی از فرغانه عزم حج کرد گذر بر نیشابور کرد و به خدمت بوعثمان شد سلام کرد و جواب نداد فرغانی با خود گفت: مسلمانی، مسلمانی را سلام کند جواب ندهد بوعثمان گفت: که حج چنین کند که مادر را در بیماری بگذارند و بی‌رضای او بروند گفت: بازگشتم تا مادر زنده بود توقف کردم بعد از آن عزم حج کردم و به خدمت شیخ ابوعثمان رسیدم و مرا با اعزازی و اکرامی تمام به نشاند. همگی من در خدمت او فرو گرفت جهدی بسیار کردم تا ستوربانی به من داد و بر آن می‌بودم تا وفات کرد در حال مرض موت پسرش جامه بدرید و فریاد کرد بوعثمان گفت: ای پسر خلاف سنت کردی و خلاف سنت ظاهر کردن نشان نفاق بود و این چنین جان تسلیم کرد.

 

عروج ملکوتی

ابوعثمان در سال 298 هجری قمری در 68 سالگی وفات یافت و در نیشابور به خاک سپرده شد.

زندگینامه ابوحمزه خراسانی

 

به نام آفریننده عشق

 

ابوحمزه خراسانی (د ۲۹۰ق/ ۹۰۳م)، از عرفا و مشایخ صوفیه خراسان است. او در محله مُلقاباد نیشابور متولد شد.

 

ویژگی ها

وی در ورع و پارسایی سرآمد بود تا آنجا که از خود وی حکایت کنند که سالهای متمادی تنها در میان گلیمی در احرام بوده و تنها سالی یکبار از احرام بیرون می‌آمده است. ابوحمزه از اقران جنید بود و با ابوتراب نخشبی و ابوسعید خرّاز مصاحبت داشت. وی صاحب وجد بود و سماع را جایز می‌شمرد.

در شدت وجد بدان حد بود که با شنیدن بیتی خویشتن داری از دست می‌داد و بیهوش می‌شد. وی معتقد بود که چون وجد غالب شود، از اظهار آن ممانعت نمی‌توان کرد. داستان در چاه افتادن ابوحمزه که در غالب کتاب های طبقات صوفیه نقل شده و به عنوان کرامتی از وی درمیان مردم رواج یافته، حکایت از شدت توکل او دارد.

در تذکرة الاولیاء آمده است: نقل است که یکبار که به توکل در بادیه شد و نذر کرد که از هیچ کس هیچ چیز نخواهد به کسی التفات نکند و برین نذر بسر برد بی‌دلو و رسن. متوکل وار مجرد برفت پاره سیم در جیب داشت که خواهرش به او داده بود ناگاه توکل داد خود طلبید گفت: که شرم نداری آنکه سقف آسمان بی‌ستون نگاهدارد معدهٔ تو را بی‌سیم پوشیده نگاه ندارد پس آن سیم بینداخت و می‌رفت ناگاه در چاهی افتاد، ساعتی برآمد نفس فریاد برآورد بوحمزه خاموش بنشست یکی می‌گذشت سر چاه بازدید خاشاکی چند بیاورد که سر چاه بگیرد.

نفس بوحمزه زاری آغاز کرد و گفت: حق تعالی می‌فرماید و لاتلقوا بایدیکم الی التهلکه بوحمزه گفت: توکل از آن قویتر است که به عجز نفس باطل شود. تن زد تا آنکس سر چاه استوار کرد گفت: آنکس که بر بالا نگاه می‌دارد اینجا هم نگاهدارد. روی به قبله توکل آورد سر فرو برد و اضطرار به کمال رسید و توکل بر قرار بود ناگاه شیری بیامد و سر چاه باز کرد و دست بر لب چاه زد و هر دو پای فرو گذاشت. بوحمزه گفت: من همراهی گربه نکنم الهامش دادند که خلاف عادت است دست در زن. دست در پای او زد و برآمد شیری دید بر صورتی که هرگز از آن صعب‌تر ندیده بود و آوازی شنید که یا ابوحمزه الیس هذا احسن نجیناک من التلف بالتلف چون توکل بر ما کردی ما تو را بر دست کسی که هلاکت جان ازو بود نجات دادیم پس شیر روی در زمین مالید و برفت.

نقل است که روزی جنید می‌رفت، ابلیس رادید برهنه که بر گردن مردم می‌جست، گفت: ای ملعون شرم نداری ازین مردمان؟ گفت: کدام مردمان اینها نه مردمان‌اند مردمان آنها هستند که در شونیزیه‌اند که جگرم را سوختند. جنید گفت: برخاستم و به مسجد شونیزیه رفتم بوحمزه رادیدم سر فرو برده سر برآورد و گفت: دروغ گفت آن ملعون که اولیاء خدا از آن عزیزترند که ابلیس را بر ایشان اطلاع باشد.

 

عروج ملکوتی

ابوحمزه در نیشابور وفات یافت و او را در جوار ابوحفص حداد دفن کردند.

زندگینامه حاتم اصم

 

به نام آفریننده عشق

 

حاتِم اَصَم، زاهد، محدّث حنفی مذهب و صوفی مشهور قرن سوم در خراسان است. کنیه او در بیشتر منابع ابوعبدالرحمان ذکر شده‌ است.

 

ویژگی ها

حاتم در بلخ ‌زاده شد اما تاریخ ولادت وی مشخص نیست. حاتم شاگرد شقیق بلخی بود. احمد بن خَضرَویه بلخی و سعد بن محمد رازی از شاگردان او بودند. ابوتراب نخشبی و سعید بن عباس صیرفی و حسن بن سقاء نیز با او مصاحبت داشتند و درباره او حکایاتی نقل کرده اند. ابوبکر ورّاق او را لقمان امت خوانده و جنید بغدادی او را به سبب صدق و اخلاص بی نظیرش، صدیق زمانه لقب داده‌ است.

حاتم اصم در برخی از جنگهای خلفای عباسی، از جمله جنگ با ترکان، شرکت داشته‌ است. او در این جنگ‌ها با ابوتراب نخشبی و شقیق بلخی همراه بود. گفته اند که وی در بغداد با احمد بن حنبل دیدار کرد و در مباحثات و مجادلاتی که باهم داشتند، احمد بن حنبل از قدرت حاتم اصم در اسکات خصم و از عقل و درایت وی متعجب شد و او را مدح و تمجید نمود.

به عقیده حاتم، شرط ورود به مذهب تصوف، اختیار کردن چهار نوع مرگ است: موت ابیض که گرسنگی است، موت اسود که تحمل آزار و اذیت خلق است، موت احمر که مخالفت با هواهای نفسانی است و موت اخضر که جامه مرقع پوشیدن است.

در تذکرة الاولیاء آمده است: کرم او تا به حدی بود که روزی زنی نزد او آمد و مسئله‌ای پرسید، مگر بادی از او رها شد. حاتم گفت: آواز بلندتر کن که مرا گوش گران است تا پیرزن را خجالت نیاید. پیرزن آواز بلند کرد تا او آن مسئله را جواب داد. بعد از آن تا آن پیرزن زنده بود خویشتن کر ساخت تا کسی با آن پیرزن نگوید که او آنچنان است. چون پیرزن وفات کرد آنگاه سخن آهسته را جواب داد که پیش از آن هر که با او سخن گفتی، گفتی بلندتر گوی. بدین سبب اصمش نام نهادند.

نقل است روزی در بلخ مجلس می‌داشت. می‌گفت: الهی هر که امروز در این مجلس گناهکارتر است و دیوان سیاه‌تر است و بر گناه دلیرتر است تو او را بیامرز. مردی بود که نباشی کردی و بسیار گورها را باز کرده بود و کفن بر می داشت. چون شب درآمد به عادت خویش به نباشی رفت. چون خاک از سر گور برداشت از لحد آوازی شنود که شرم نداری که در مجلس اصم دیروز آمرزیده گشتی، دیگر امشب به کار خود مشغول شوی؟ نباش از خاک برآمد و برحاتم رفت و قصه بازگفت و توبه کرد.

سعد بن محمد الرازی گوید: چند سال حاتم را شاگردی کردم. هر گز ندیدم که او در خشم شد، مگر وقتی به بازار آمده بود، یکی را دید را که شاگردی را از آن او گرفت بود و بانگ می‌کرد که چندین گاه است که کالای من گرفته است و خورده و بهای آن نمی‌دهد. شیخ گفت: ای جوانمرد! مواساتی بکن. مرد گفت: مواسات ندارم، سیم خواهم. هر چند گفت، سود نداشت. در خشم شد و ردا از کتف برگرفت و بر زمین زد. در میان بازار پر زر شد همه. حاتم گفت: برگیر حق خویش را و زیادت برمگیر که دستت خشک شود. مرد زر برچیدن گرفت تا حق خویش برگرفت، نیز صبر نتوانست کرد، دست دراز کرد تا دیگر بردارد دستش در ساعت خشک شد.

نقل است که حاتم گفت: چون به غزا بودم ترکی مرا بگرفت و بیفگند تا بکشد. دلم هیچ مشغول نشد و نترسید. منتظر بودم تا چه خواهد کرد. کاردی می‌جست. ناگاه تیری بر وی آمد و از من بیفتاد. گفتم: تو مرا کشتی یا من تو را.

 

عروج ملکوتی

حاتم اصم در ۲۳۷، در عصر متوکل عباسی در حومه واشَجَرْد، از قرای ماوراءالنهر و اطراف ترمذ درگذشت.

زندگینامه ابوعثمان مغربی

 

به نام آفریننده عشق

 

ابو عثمان مغربی، سعید بن سلام (د ۳۷۳ق/ ۹۸۳ م)، از بزرگان مشایخ صوفیه و عرفای مشهور سلسله معروفیه می‌ باشد.

 

ویژگی ها

زادگان وی روستایی بر ساحل جزیره سیسیل (صقلیه) به نام کَرْکِنت و به گفته برخی قریه‌ای در ناحیه قیروان بوده است، بعضی از متأخران درباره کنیه او دچار اشتباهاتی شده‌اند. نام پدر او نیز با اختلاف به صورت‌های سلام، سالم و سلم آمده است. از زندگانی و ورود ابوعثمان مغربی آگاهی اندکی در دست است، ظاهرا دوران تحصیل و ورود او به عالم تصوف در مصر بوده و در‌ آنجا مریدی و شاگردی ابوالحسن صایغ و ابوعلی کاتب را می‌کرده است، سپس از مصر به شام رفته و از مصاحبان ابوالخیر اقطع شده است.

گفته‌اند که وی روزگاری دراز به زهد و ریاضت مشغول بود و پس از عزلتی ۲۰ ساله در بیابان‌ها، سرانجام رهسپار مکه شده، مورد استقبال مشایخ آن ناحیه قرار گرفته است. مدت اقامت ابوعثمان را در مکه بیش از ۱۰ سال و برخی ۳۰ سال ذکر می‌کنند. وی هنگام اقامت در مکه شیخ مشایخ زمان خود و شیخ حرم به شمار می‌آمد و در بیش‌تر کتاب‌های فرقه ذهبیه، به لقب «طاووس الحرم» نامیده شده است.

سلسه انتساب ابوعثمان از طریق ابوعلی کاتب و ابوعلی رودباری به جنید بغدادی و سرانجام از طریق سری سقطی و معروف کرخی با ۵ واسطه به امام رضا (ع) می رسد. وی با کسانی چون حبیب مغربی، ابویعقوب نهرجوری و ابوالقاسم نصر آبادی دیدار و مصاحبت داشته است.

عطار، ابوعثمان را صاحب تصنیف دانسته و حاجی خلیفه نیز تألیف کتابی را با عنوان ادب السلوک که به فارسی بوده، به او نسبت داده و حتی جمله آغازین آن را نقل کرده است، ولی هیج یک از منابع کهن به انتساب چنین کتابی به اوعثمان اشاره‌ای ندارند، از این رو باید نسبت این کتاب را به او با تردید تلقی کرد. او همچون جنید بغدادی که با دو واسطه پیر طریقت او بود، اعتدال در سلوک را پیشه خود ساخت و از این رو، در میان اهل عرفان به «جنید ثانی» معروف شد.

 

در تذکرة الاولیاء آمده است: نقل است که ابوعثمان گفت: مرا در ابتداء مجاهده حال چنان بودی که وقت بودی که مرا از آسمان به دنیا انداختندی من دوست تر داشتمی از آنکه طعام بایستی خورد یا از بهر نماز فریضه طهارت بایستی کرد زیرا که ذکر من غایب شدی و آن غیبت ذکر بر من دشوارتر از همه رنجها و سخت‌تر بودی و در حالت ذکر بر من چیزها می‌رفت که نزدیک دیگران کرامت بود ولکن آن بر من سخت‌تر از کبیره آمدی وخواستمی که هرگز خواب نیاید تا از ذکر باز نمانم.

نقل است که یک روزی کسی گفت: نزدیک ابوعثمان شدم و با خویش گفتم که مگر ابوعثمان چیزی آرزو خواهد؟ گفت: پسندیده نیست آنکه فراستانم که نیز آرزو خواهم و سوال کنم. نقلست که ابوعمرو زجاجی گفت: عمری در خدمت شیخ ابوعثمان بودم و چنان بودم در خدمت که یک لحظه بی او نتوانستم بودن. شبی در خواب دیدم که کسی مرا گفت: ای فلان چند با بوعثمان از ما بازمانی و چند با بوعثمان مشغول گردی و پشت به حضرت ما آوردی.

یک روز بیامدم و با مریدان شیخ بگفتم که دوش خواب عجب دیده‌ام اصحاب گفتند هر یکی که نیز امشب خوابی دیده‌ایم اما نخست تو بگو تا چه دیده ای. ابوعمرو خواب خود بگفت، همه سوگند خوردند که ما نیز به عینه همین خواب دیده‌ایم و همین آواز از غیب شنیده‌ایم پس همه در اندیشه بودند که چون شیخ از خانه بیرون آید این سخن با او چگونه گوییم ناگاه در خانه باز شد شیخ از خانه به تعجیل بیرون آمد از غایت عجله که داشت پای برهنه بود و فرصت نعلین در پای کردن نداشت پس روی به اصحاب کرد و گفت: چون شنیدید آنچه گفتند اکنون روی از ابوعثمان بگردانید و حق را باشید و مرا بیش تفرقه مدهید.

نقل است که یک روز ابوعثمان خادم را گفت: اگر کسی ترا گوید معبود تو بر چه حالت است چه گویی؟ گفت: گویم در آن حالت که در ازل بود گفت: اگر گوید در ازل کجا بود چه گویی؟ گفت: گویم بدانجای که اکنون هست. نقل است که عبدالرحمن سلمی گفت: به نزدیک شیخ ابوعثمان بودم کسی از چاه آب می‌کشید آواز از چرخ می‌آمد می‌گفت: یا عبدالرحمن می‌دانی که این چرخ چه می‌گوید؟ گفتم: چه می‌گوید؟ گفت: الله الله.

در طبقات الصوفیه آمده است: ابن البرقی بیمار بود شربتی آب فرا او دادند نخورد و گفت: در مملکت حادثهٔ افتاده تا بجای نیارم نیاشامم. سیزده روز چیزی نخورد تا خبر آمد که قرامطه در حرم افتاده‌اند و خلق بکشتند و رکن حجر اسود بشکستند، پس بخورد. بوعلی کاتب این را به بوعثمان مغربی بگفت، بوعثمان گفت: در این بس کاری نیست. گفت: اگر کاری نیست تو بگو که امروز در مکه چیست؟ گفت: امروز در مکه میغست که همه مکه در زیر میغست و جنگست میان بکریان و طلحیان. مقدمهٔ طلحیان مردیست و راسپ سیاه و دستار سرخ. آن بنوشتند و بر رسیدند، راستِ آن روز همچنان بود که وی گفته بود.

ابوعثمان می گفت: هرکه خلوت بر صحبت اختیار کند باید که از یاد کردن همه چیزها خالی بود مگر از یاد کردن خدای تعالی و از همه ارادتها خالی بود مگر از رضای خدای تعالی و از مطالبت نفس خالی بود به جمله اسباب که اگر بدین صفت نباشد خلوت او را هلاک و بلا بود. در طبقات الصوفیه آمده است که ابوعثمان می گفت: آن روز که من از دنیا روم، فرشتگان خاک بپاشند. هنگامی که وفات یافت، در تشییع جنازه اش، مردم از شدت گرد و خاک یکدیگر را نمی دیدند.

 

عروج ملکوتی

عطار عمر او را ۱۳۰ سال نوشته است. وی در نیشابور درگذشت و در کنار مقبره ابوعثمان حیری به خاک سپرده شد و بنابر وصیت او، شاگردش ابوبکر ابن فورک بر جنازه‌اش نماز گزارد.

زندگینامه ابوعلی دقاق

 

به نام آفریننده عشق

 

ابوعلی حسن بن محمد دقاق نیشابوری (اختصارا دَقّاق) از صوفیان و عارفان ایرانی در سده چهارم و اوایل سده پنجم هجری بود. پدرش آردفروشی از اهل نیشابور بود؛ به همین سبب او را دقاق می‌گفتند. مولد و موطن ابوعلی را نیشابور نوشته‌اند.

 

ویژگی ها

ابوعلی دَقّاق، حسن‌ بن علی ‌بن محمد، فقیه، اصولی، ادیب، مفسر و صوفی مشهور سده‌های ۴ و ۵ ق. ابوعلی اصالتا نیشابوری بود و زبان عربی و علم اصول را در نیشابور آموخت، سپس به مرو رفت و در آنجا نزد خضری و قفّال به آموختن فقه پرداخت. ابوالقاسم قشیری روزی در نیشابور در مجلس ابوعلی حاضر شد و چنان تحت تأثیر سخنان او قرار گرفت که از آموختن حساب و پرداختن به کار دولتی منصرف گردید و در زمرۀ مریدان خاص او قرار گرفت و ابوعلی دختر خود فاطمه را به ازدواج او در آورد.

ابوسعید ابوالخیر نیز مصاحبت او را دریافته بود و ابوبکر صیرفی از شاگردان او بود. به گفتۀ عطار، ابوعلی صاحب درد و سوز و «نوحه‌گر» صوفیان عصر خویش بود و انصاری گوید که وی «زبان وقت بود به نیشابور». او بر ضرورت سماع در تصوف اصرار می‌ورزید. او نیز همچون بسیاری از بزرگان صوفیه از صحبت سلاطین احتراز می‌کرد و خلق را نیز از آن برحذر می‌داشت.

وی در تصوف شاگرد و مرید ابوالقاسم ابراهیم نصرآبادی بود، از این رو نسب عرفانی اش به جنید و از طریق او به تابعین می‌رسد. خود در این‌باره می‌گوید: «این طریق را از نصرآبادی گرفتم و او از شبلی و او از جنید و او از سری سقطی و او از داود طایی و او از معروف کرخی و او از تابعین.»

در تذکرة الاولیاء آمده است: شیخ بوعلی فارمدی با کمال عظمت خویش می‌گوید مرا هیچ حجت فردا نخواهد بود الا آنکه گویم بوعلی دقاقم. نقل است که بعد از آنکه سالها غایب بود سفر حجاز و سفرهای دیگر کرده بودو ریاضت ها کشیده. روزی برهنه به ری رسید و به خانقاه عبدالله عمر فرود آمد، کسی او را بازشناخت و گفت: استاد است پس خلق برو رحمت کردند بزرگان گرد آمدند تا درس گوید و مناظره کند.

گفت: این خود صورت نبندد و لکن انشاءالله که سخن چند گفته شود پس منبر نهادند و هنوز حکایت مجلس او کنند که آن روز چون بر منبر شد اشارت به جانب راست کرد و گفت: الله اکبر پس روی به مقابله کرد و گفت: رضوان من الله اکبر پس اشارت به جانب چپ کرد و گفت: والله خیر و ابقل لله؛ خلق به یکبار به هم برآمدند و غریو برخاست تا چندین جنازه برگرفتند استاد در میان آن مشغل ها از منبر فرود آمده بود بعد از آن او را طلب کردند نیافتند به شهر مرو رفت تا آنگاه به نیشابور افتاد.

درویشی گفت: روزی به مجلس او درآمدم به نیت آنکه بپرسم از متوکلان و او دستاری طبری بر سر داشت دلم بدان میل کرد گفتم ایهاالاستاد توکل چه باشد گفت: آنکه طمع از دستار مردمان کوتاه کنی و دستار در من انداخت. دقاق می گفت: وقتی بیمار بودم مرا آرزوی نیشابور بگرفت بخواب دیدم که قایلی گفت که تو از این شهر نتوانی رفت که جماعتی از پریان را سخن تو خوش آمده است و مجلس تو هر روز حاضر باشند تو از بهر ایشان باز داشته ای در این شهر.

نقل است که روزی یکی درآمد که از جای دور آمده‌ام نزدیک تو ای استاد. دقاق گفت: این حدیث بقطع مسافت نیست از نفس خویش گامی فراتر نه که همه مقصودها تو را حاصل است. نقل است که روزی صوفی پیش استاد نشسته بود عطسه داد گفت: یرحمتک ربک؛ صوفی در حال پای افزار در پا کردن گرفت بر عزم رفتن، گفتند حالت چیست؟ گفت: چون زبان شیخ بر ما برحمت گشاده شد کاری که بایست برآمد چه خواهد بود بیش از این نگفت و برفت.

 

نقل است که گفت: درد چشم پدید آمد چنانکه از درد مدتی بی‌قرار شدم و خوابم نیامد ناگاه لحظه ای درخواب شدم، آوازی شنیدم که الیس الله بکاف عبده پس بیدار شدم دردم برفت و دیگر هرگز درد چشم نبود. نقل است که گفت: وقتی در بیابانی پانزده شبانه روز گم شدم چون راه بازیافتم لشکری دیدم که مرا شربتی آب داد؛ زیان کاری آن شربت آب سی سال است که هنوز در دل من مانده است.

بعد از وفات، استاد را به خواب دیدند و پرسیدند که خدای تعالی با تو چه کرد؟ گفت: مرا به پای به داشت و هر گناه که بدان اقرار آوردم بیامرزید مگر یک گناه که از آن شرم داشتم که یاد کردمی مرا در عرق بازداشت تا آنگاه که همه گوشت از رویم فرو افتاد. گفتند آن چه بود؟ گفت: در کودکی به امردی نگرسته بودم مرا نیکو آمده بود. یکبار دیگر او را به خواب دیدند که عظیم بی‌قراری می‌کرد و می‌گریست. گفتند: ای استاد چه بوده است مگر دنیا می‌بایدت. گفت: بلی ولکن نه برای دنیا با مجلس که گویم بلکه برای آن تا میان دربندم و عصا برگیرم و همه روز یک به یک درهمی شوم و خلق را وعظ همی کنم که مکنید که نمی‌دانید که از که باز می‌مانید.

و یکی دیگر او را به خواب دید که بر صراط می‌گذشت پهنای آی پانصد ساله راه بود. گفت: این چیست که ما را خبر دادند که صراط از موی باریکتر است و ازتیغ تیزتر! گفت: این سخن راست است لیکن برونده بگردد روندهٔ که آنجا فراختر رفته باشد اینجا باریکش باید رفت و اگر تنگ تر رفته باشد اینجا فراختر باید رفت. نقل است که استاد را شاگردی بود نام او ابوبکر صیرفی بر سر تربت استاد نشسته بود گفت: به خواب دیدم که تربت از هم بازشدی و استاد برآمدی و خواستی که به هوا بپرد. گفتم: کجا می‌روی؟ گفت: همچنین گویان می‌روم که ما را در ملکوت اعلی منبرها نهاده‌اند.

شیخ ابوالقاسم قشیری حکایت کرد که جوانی به نزدیک من آمد و همی گریست گفتم چه بوده است؟ گفت: دوش بخواب دیدم که قیامت بودی و مرا به دوزخ فرستادندی من گفتمی که مرا به دوزخ مفرستید که به مجلس بوعلی دقاق رسیده‌ام. مرا گفتندی به مجلس او رسیده ای؟ گفتم آری گفتند او را به بهشت ببرید.

 

عروج ملکوتی

وفات او را به اختلاف در ذیحجۀ ۴۰۵، ۴۰۶ و ۴۱۲ آورده‌اند. مدفن او در کنار مدفن ابوالقاسم قشیری و محمد بن یحیی در شهر قدیم نیشابور و در قبلۀ کهن‌دیز واقع است.

زندگینامه سید عبدالله جعفری‌ تهرانی

 

به نام آفریننده عشق

 

سید عبدالله جعفری تهرانی بعد از طی مراتب شاگردی و کسب علم از محضر آیت‌الله برهان، استاد حوزه علمیه قم شده و از درس مراجع عظام بروجردی‌، امام خمینی‌(ره)، علامه طباطبایی، اراکی، گلپایگانی، محقق داماد و حاج حسین قاضی بهره تمام را برد و به درجه اجتهاد رسید.

 

ویژگی ها

حجت الاسلام والمسلمین صالحان می گوید: یکی از ابعاد شخصیت معنوی این فقیه عالی‌قدر سیر در عالم ملکوت بود، ایشان مراتب فنا را طی کرد و به عالم ملکوت حضرت صاحب‌الامر‌ (عج) راه یافته بود و وقتی به جمکران می‌رفتند در مقام حضرت فنا می‌شدند. این فقیه بزرگوار از جهت علمی بسیار سخت‌کوش و در کسب علم و معرفت سیره الهی داشت.

شاگرد آیت‌الله جعفری تهرانی‌ افزود: این عالم ربانی زمانی که طلبه جوانی بود هر روز قبل از اذان صبح از خیابان مولوی تهران تا مسجد لرزاده را پیاده طی می‌کرد، تا به نماز جماعت آیت‌الله برهان برسد و بعد از نماز از ایشان درس را فرا گرفته و به سمت کارگاهی که در آن کارگری می‌کرد روانه می‌شد و همین جدیت او را به برجسته‌ترین شاگرد آیت‌الله برهان تبدیل کرد. ارتباط ایشان با مرحوم آیت‌ الله برهان به قدری نزدیک بود که وقتی سید ضیاءالدین طباطبایی به دستور رضا خان برای دیدار خصوصی با آیت‌ الله برهان به منزل ایشان آمد، تنها آیت‌الله جعفری تهرانی نزد او حضور داشت.

ایشان بعد از طی مراتب شاگردی و کسب علم از محضر آیت‌ الله برهان، استاد حوزه علمیه قم شده و از درس مراجع عظام بروجردی‌، امام خمینی‌(ره)، علامه طباطبایی، اراکی، گلپایگانی، محقق داماد و حاج حسین قاضی بهره تام و تمام را برد و به درجه اجتهاد رسید، اما علیرغم مراجعات زیاد برای ارائه رساله ایشان از ارائه رساله خودداری و اجازه انتشار آن را نداد.

وی در ادامه با اشاره به بعد عبادی سیاسی و عبادی اجتماعی آیت‌الله جعفری تهرانی گفت: ایشان یک عارف واصلی بود که سرسپرده خانواده رسالت بود، قریب به 70 سال پیش زمانی که آیت‌ الله برهان خواستند برای منطقه فشم روحانی معرفی کنند این زهد و تقوای ایشان بود که باعث انتخابش شد.

روزگار آن روز فاقد هر گونه امکاناتی بود و ایشان در راه ترویج دین و تبلیغ با دشواری‌های زیادی مواجه بودند، اما زهد و وارستگی و منش و روش نورانی او در مدت کوتاهی باعث جذب دلها و موفقیت در اشاعه معارف الهی و دینی در این منطقه شده و منشا اصلی ترویج حجاب، اقامه نماز و هموار شدن راه حج برای مردم فشم شدند.

در بیان جایگاه وارسته این فقیه عارف و ربانی همین بس که آیت‌الله العظمی سبحانی که از مراجع عظام تقلید است، زمانی که برای اقامه نماز بر پیکر مطهر ایشان حاضر شدند گفتند: در طول هفتاد سالی که ایشان را می‌شناسم، حتی یک مکروه از ایشان صادر نشد، چه رسد به فعل حرام، و قبل از قرائت نماز نیز گفتند من از خدا می‌خواهم من را با ایشان محشور نماید.

این شاگرد نزدیک و همراه همیشگی آیت‌الله جعفری تهرانی، در بیان ارادت این فقیه عالیقدر به مقام شامخ ولایت فقیه گفت: آیت‌ الله جعفری تهرانی نسبت به مقام معظم رهبری اظهار خاکساری تمام می‌نمود، به طوری که در زمان فتنه در سال 88 که خطراتی نظام را تهدید می‌کرد فرمودند: بروید قربانی کنید و من را در آن قربانی‌ها سهیم کنید. این عالم ربانی به خوبی می‌دانست، امروز علم و بیرق دین در دست مقام معظم رهبری است و لذا هنگام دیدار با آقا جلوی همه علما خم شدند و دست مجروح حضرت آقا را بوسیدند و با این کار ارادت خود به معظم‌له را نمایان نمودند.

او در بیان خاطره‌ای از استاد خود گفت: مرحوم علامه طباطبایی، دستوری در خصوص احضار روح به ایشان داده بود، آیت‌الله تهرانی پس از مطالعه آن دستور را با استادش باز گرداند در بیان علت آن به علامه گفتند، این گونه امور ما را از یاد خدا غافل می‌کند، البته ایشان امتحان کرده بودند.

آیت‌ الله پهلوانی برنامه خصوصی برای برخی افراد داشت، به طور مثال بحث کتاب سیر و سلوک سید بحرالعلوم را با چند نفر به‌صورت خصوصی داشت،اما مریضی ایشان این فرصت را نداد و توصیه کردند که بعد از ایشان به آیت‌الله جعفری رجوع کنند. آیت‌ الله جعفری با آیت‌الله پهلوانی مباحثه علمی داشتند. آیت الله پهلوانی ایشان را خیلی قبول داشت و می‌فرمود: «اگر از من بیشتر نباشد کمتر نیست».

ایشان نزد علامه طباطبایی می رود، علامه طباطبایی به ایشان می‌گوید: اگر خواهان لب یاری،گمان مدار کار دگر توانی کرد؛ ایشان با آن همه تسلط شان به فقه، اصول، تفسیر و فلسفه تدریس را رها کرد و فقط یک بحث طولانی هر روز با آقای پهلوانی داشت که از صبح تا ظهر طول می کشید و در آن فقه و اصول و تفسیر المیزان را مباحثه می‌کردند،گاهی روایت و برخی وقت‌ها نیز اشعار حافظ را مباحثه می‌کردند.

ایشان به نماز اول وقت اهمیت ویژه ای می‌داد، نماز‌شب را مثل نماز‌های واجب می دانست و در هر صورتی آن‌ را به‌جا می آورد، حتی در بیمارستان. ایشان تمام نوافل را به‌ جا می آورد و توصیه می‌کردند  نوافل را به‌ جا آورید، در خصوص بی حالی در به جا آوردن نوافل می فرمود: «این وسوسه شیطان است که شما گمان می کنید حال ندارید، باید توجه کرد به نماز اول وقت، دائم الوضو بودن، نمازشب؛ مراقبه و محاسبه از لزومات سیر و سلوک است.»

عروج ملکوتی

در بیست و دومین روز رمضان سال 1391 شمسی، آخرین لحظات عمر شریفشان در حالی که در بستر بیماری و در بیمارستان بودند تا لحظه افطار سکوت کرده و به گوشه‌ای نگاه می‌کردند و نزدیک افطار مرا صدا زده و گفتند: امشب شب بیست و سوم است و وقتش رسیده است و فردای همان روز دار فانی را وداع گفتند.

زندگینامه محمد بن علی ترمذی

 

به نام آفریننده عشق

 

محمد بن علی ترمذی ملقب به حکیم، محدّث، مؤلف و از عرفای بزرگ قرن سوم می‌باشد. ترمذی احتمالا بین سال های 205 و 215 در خانواده ای اهل علم در ترمذ به دنیا آمد.

 

ویژگی ها

غیر از آنچه وی در شرح حال خود نوشته است، اطلاعات کمی در باره او در کتب صوفیه وجود دارد. پدرش علی بن حسن یا علی بن حسین، محدّث بود و احتمالا اولین معلم ترمذی پدرش بود. ترمذی مانند پدرش به سرزمین های شرق اسلامی سفر کرد و در شهرهایی چون بغداد حدیث شنید و در بیست و هشت سالگی به حج رفت.

در زمان اقامتش در مکه حالی روحانی به او دست داد که خود آن را سرآغاز سلوک عارفانه اش خوانده است. بر اثر این حال، وی میل شدیدی به کناره گیری از دنیا یافت و شروع به حفظ قرآن کرد. ترمذی پس از بازگشت به موطنش، به ریاضت های شدید پرداخت و پس از چندی گروهی گرد او جمع شدند. ظاهرا دیدگاههای او سبب بدنامی اش شد و سرانجام نزد مقامات حکومتی متهم به ارتداد گردید. ترمذی برای دفاع از خود به اقامتگاه حاکم در بلخ رفت و گویا توانست این اتهام را رفع کند.

بخشی از شرح حالی که ترمذی از خود به جا گذاشته، شرح رؤیاهای او و همسرش است که با مضامین رمزی، از وصول وی به مقامات عرفانی خبر می‌دهد. بسیاری از صوفیه را از مریدان و پیروان او دانسته اند، از جمله این صوفیان احمدبن محمدبن عیسی از مشایخ عراق، حسن بن علی جوزجانی و ابوبکرِ وراق ترمذی را می‌توان نام برد. علما و عرفایی مانند امام محمد غزالی نیز از آثار و افکار او بهره برده اند.

ترمذی تا حد متکلمان و فقیهان تحصیل کرد و بر کل معارف اسلامی زمان خود احاطه داشت. و از تصوف زمان خود، بویژه مکتب بغداد، فاصله گرفت و در آثارش کلمه صوفی را به کار نبرد. وی را به جهت طلب حکمت و معرفت عرفانی در باره آدم و عالم، باید حکیم دانست. ترمذی برای نگارش آثارش از منابع مختلفی بهره برده است. وی نخستین مؤلفی است که نوشته هایش ترکیبی از تجارب عرفانی، انسان شناسی، جهان شناسی و الاهیات اسلامی است.

موضوع مهم و محوری آثار ترمذی، موضوع ولایت است که بعدها در مکتب ابن عربی بسط یافت. وی ولایت را برتر از نبوت ، و ولایت پیامبر اکرم را بالاتر از مقام نبوت او می‌دانست، زیرا به نظر وی نبوت صفت خلق در برابر خلق و ولایت صفت حق است.

در تذکرة الاولیاء آمده است: روزی ترمذی در گورستان نشسته بود و زار می‌گریست که من اینجا مهمل و جاهل ماندم و یاران من بازآیند به کمال علم رسیده ناگاه پیری نورانی بیامد و گفت: ای پسر چرا گریانی؟ جریان گفتم. پیر گفت: خواهی تا تو را هر روزی سبقی گویم تا بزودی از ایشان درگذری گفتم: خواهم. پس هر روز سبقم می‌گفت تا سه سال برآمد بعد از آن مرا معلوم شد که او خضر بوده است و این دولت به رضای والده یافتم.

ابوبکر وراق می گوید: هر یک شب خضر علیه السلام به نزدیک او آمدی و واقع ها از یکدیگر پرسیدندی و هم او نقل کند که روزی محمد بن علی الحکیم مرا گفت: امروز تو را جایی برم. با وی برفتم دیری برنیامد که بیابانی دیدم سخت و صعب و تختی زرین در میان بیابان نهاده در زیر درختی سبز و چشمهٔ آب و یکی بر آن تخت لباس زیبا پوشیده چون شیخ نزدیک او شد برخاست و شیخ را بر تخت نشاند چون ساعتی زیر آمد از هر طرفی گروهی می‌آمدند تا چهل تن جمع شدند و اشاراتی کردند بر آسمان طعامی ظاهر شد بخوردند شیخ سئوال می‌کرد از آن مرد و او جواب می‌گفت.

من یک کلمه از آن سوالات فهم نکردم چون ساعتی برآمد دستوری خواست و بازگشت و مرا گفت: برو که سعید گشتی پس چون زمانی برآمد به ترمد باز آمدم و گفتم ای شیخ آن چه بود و چه جای بود و آن مرد که بود؟ گفت: تیه بنی اسرائیل بود و آن مرد قطب المدار بود. گفتم در این ساعت چگونه رفتیم و بازآمدیم؟ گفت: یا ابابکر چون برنده او بود توان رسیدن تو را چگونگی چه کار ترا با رسیدن کار نه با پرسیدن.

نقل است که گفت: هر چند با نفس کوشیدم تا او را بر طاعت دارم با وی برنیامدم. از خود نومید شدم گفتم مگر حق تعالی این نفس را از برای دوزخ آفریده است؟ دوزخی را چه پرورم به کنار جیحون شدم و یکی را گفتم تا دست و پای من ببست و برفت پس به پهلو غلطیدم و خود را در آب انداختم تا مگر غرقه آب شوم آب بزد و دست من بگشاد و موجی بیامد و مرا بر کنار انداخت از خود نومید گشتم گفتم سبحان الله نفسی آفریدهٔ که نه بهشت را شاید و نه دوزخ را. در آن ساعت که از خود ناامید شدم به برکت آن سر من گشاده گشت بدیدیم آنچه مرا بایست و همان ساعت از خود غایب شدم تا بزیستم به برکت آن ساعت زیستم.

ابوبکر وراق گفت: شیخ روزی جزوی چند از تصانیف خود بمن داد که این را در جیحون اندازم در وی نگاه کردم همه لطایف و حقایق بود دلم نداد در خانه بنهادم و گفتم انداختم گفت: چه دیدی گفتم هیچ گفت نینداختی برو و بینداز. گفتم مشکلم دو شد، یکی آنکه چرا در آب می‌اندازد و یکی آنکه چه برهان ظاهر خواهد شد. باز آمدم و در جیحون انداختم جیحون دیدم که از هم باز شد و صندوقی سرگشاده پدید آمد و آن اجزا در آن افتاد پس سر بر هم آورد و جیحون به قرار باز آمد عجب داشتم از آن چون به خدمت شیخ آمدم گفت: اکنون انداختی. گفتم ایها الشیخ بعزت خدای که این سِر با من بگوی گفت: چیزی تصنیف کرده بودم در علم این طایفه که کشف تحقیق آن بر عقول مشکل بود برادرم خضر از من درخواست و آن صندوق را ماهی بود که به فرمان او آورده بود و حق تعالی آب را فرمان داد تا آن را به وی رساند.

نقل است که یک بار جمله تصانیف خود را در آب انداخت خضر علیه السلام آن جمله را بگرفت و بازآورد و گفت: خود را بدین مشغول می‌دار. سخن اوست که گفت: هرگز یک جزو تصنیف نکرده‌ام تا گویند این تصنیف اوست ولیکن چون وقت بر من تنگ شدی مرا بدان تسلی بودی. نقل است که گفت: در عمر خود هزار و یک بار خدای تبارک و تعالی را به خواب دیدم.

نقل است که در عهد او زاهدی بزرگ بود و پیوسته بر حکیم اعتراض کردی و حکیم کلبه داشت در همه دنیا چون سفر حجاز بازآمد. سگی در آن کلبه بچه نهاده بود که در نداشت شیخ نخواست که او را بیرون کند هشتاد بار می‌رفت و می‌آمد تا باشد که سگ به اختیار خود آن بچگان را بیرون برد. پس همان شب آن زاهد پیغمبر (ص) را بخواب دید که فرمود ای فلان با کسی برابری می‌کنی که برای سگی هشتاد بار مساعدت کرد برو اگر سعادت ابدی می‌خواهی کمر خدمت او برمیان بند و آن زاهد ننگ داشتی از جواب سلام حکیم بعد از آن همه عمر در خدمت شیخ به سر برد.

 

نقل است که از عیال او پرسیدند: چون شیخ خشم گیرد شما دانید؟ گفتند دانیم چون از ما بیازارد آن روز با ما نیکی بیشتر کند و نان و آب نخورد و گریه و زاری کند و گوید الهی ترا بچه آزردم تا ایشان را بر من بیرون آوری الهی توبه کردم ایشان را به صلاح بازآر. ما بدانیم و توبه کنیم تا شیخ از بلا بیرون آریم.

نقل است که مدتی خضر را ندید تا روزی که کنیزک جامهٔ کودک شسته بود و طشتی پر نجاست و بول کرده و شیخ جامه پاکیزه باد ستاری پاک پوشیده بود و به جامع می‌رفت مگر کنیزک به سبب درخواستی درخشم شد و آن طشت برداشت بسر شیخ فرو کرد شیخ هیچ نگفت و آن خشم فرو خورد در حال خضر را علیه السلام را بیافت.

نقل است که گفتند او را چندان ادب است که پیش عیال خود بینی پاک نکرده است. مردی آن بشنود و قصد زیارت اوکرد چون او را بدید در مسجد ساعتی توقف کرد تا از اوراد فارغ شد و بیرون آمد. مرد بر اثر او برفت و در راه گفت: کاشکی بدانستمی آنچه گفتند راست است. شیخ به فراست بدانست روی بدو کرد و بینی پاک کرد او را عجب آمد با خود گفت: آنچه مرا گفتند یا دروغ گفتند یا این تازیانه است که شیخ مرا می‌زند تا سر بزرگان نطلبم. شیخ این هم بدانست روی بدو کرد و گفت: ای پسر تو را راست گفتند و لکن اگر خواهی تا سر همه پیش تو نهند سر خلق بر خلق نگاه دار که هر که سر ملوک گوید هم سری را نشاید.

نقل است که گفت: یک بار بیمار شدم و از اوراد زیادتی بازماندم. گفتم دریغا تندرستی که ازمن چندان خیرات می‌آمد اکنون همه گسسته شد. آوازی شنیدم که ای محمد این چه سخن بود که گفتی کاری که تو کنی نه چنان بود که ما کنیم کار تو جز سهو و غفلت نبود و کار ما جز صدق نبود. گفت: از آن سخن ندم خوردم و توبه کردم.

 

آثار

  • رساله سیرة الاولیاء (ختم الاولیاء یا ختم الولایه)
  • علل الشریعه
  • کتاب الصلوة
  • کتاب الامثال
  • ریاضة النفس
  • المَنهیّات

 

عروج ملکوتی

در تاریخ وفات او اختلاف است؛ در بعضی منابع آمده است: وی در سال ۲۸۵ق درگذشت. برخی دیگر، سال فوت او را ۲۹۵ق خوانده اند اما نظر راجح و اقوی این است که او پس از سال ۳۱۸ق درگذشته است؛ زیرا ابن حجر عسقلانی می‌گوید: انباری در سال ۳۱۸ق از او (حدیث) شنیده است. پس حدود سال ۳۲۰ق و در نود سالگی درگذشته است.

زندگینامه ابوالقاسم نصرآبادی

 

به نام آفریننده عشق

 

ابراهیم بن محمد بن محمویه معروف به ابوالقاسم نصرآبادی (د ۳۶۷ ق / ۹۷۸ م)، از مشایخ و عرفای خراسان بود. نام جد ابوالقاسم در برخی منابع محمود و احمد نیز یاد شده ‌است.

ویژگی ها

هرچند تاریخ تولد ابوالقاسم روشن نیست، اما با توجه به زمان خروج وی از نیشابور كه در جوانی اتفاق افتاد و مدت مسافرت و هنگام بازگشتش به نیشابور، می‌توان حدس زد كه او در حدود دهۀ آخر سدۀ ۳ ق متولد شده باشد. ابوالقاسم در نصرآباد از محلات نیشابور به دنیا آمد و همانجا پرورش یافت. در ابتدا به كار وراقی (صحافی و نسخه‌برداری از كتب) مشغول بود، اما پس از مدتی به دنبال آشنایی با معارف اسلامی و جهت استماع حدیث، كار خود را كناری نهاد و نیشابور را ترك گفت.

علاقۀ او به استماع و كتابت حدیث تا بدان حد بود كه به گفتۀ سلمی در واپسین سالهای حیات نیز هنگام مسافرت جهت مراسم حج، در هر وادی و شهری در محفل روایت حدیث حاضر می‌شد و به كتابت می‌پرداخت و هیچ‌گاه كاغذ و دوات بر زمین نگذاشت. غالب منابع از او با عباراتی چون كثیرالحدیث و عالم به روایت یاد كرده و او را ثقه خوانده‌اند.

نصرآبادی یكی از مهم‌ترین مروجان افكار حلاج است كه در خراسان به نشر عقاید او پرداخت، تا آنجا كه به گفتۀ خطیب بغدادی از جملۀ كسانی است كه به تدوین آراء حلاج همت گماشت و به واسطۀ ارادت فراوان به او مورد سرزنش قرار می‌گرفت و شاید عبارت حاكم نیشابوری كه می‌گوید: «در خفـا به وعظ و ذكـر می‌پرداخت» تلمیحی بر همین امر باشد. ویژگی بارز تعلیمات وی ایجاد رابطه‌ای عاشقانه با خالق هستی و فنا و بقا در ذات حق است. او اولین‌ بار از كشته شدن به جهت زهد و محبت سخن راند. اساس افكار او بر تطبیق با شریعت و به دلیل آشنایی وسیع با حدیث، بر عمل به سنت نبوی قرار داشت و تصوف را جز عمل بر كتاب و سنت نمی‌دانست.

 

در تذکرة الاولیاء آمده است:

نقل است که یک بار بر جبل الرحمة تب گرفت گرمای سخت بود چنانکه گرمای حجاز بود دوستی از دوستان که در عجم او را خدمت کرده بود بر بالین شیخ آمده و از راه دید در آن گرما گرفتار آمده و تبی سخت گرفته، گفت: شیخا هیچ حاجت داری؟ گفت: شربت آب سردم می‌باید. مرد این سخن بشنود حیران بماند دانست که در گرمای حجاز این یافت نخواهد شد، از آنجا بازگشت و دراندیشه بود انایی در دست داشت و چون براه برفت میغی برآمد و در حال ژاله باریدن گرفت مرد دانست که کرامت شیخ است آن ژاله در پیش مرد جمع می‌شد و مردر در اناه می‌کرد تا پر شد به نزدیک شیخ آمد و گفت: از کجا آوردی در چنین گرمائی؟ واقعه بگفت: شیخ از آن سخن در نفس خویش تفاوتی یافت که این کرامت است، گفت: ای نفس چنانکه هستی هستی آب سردت می‌باید با آتش گرم نسازی.

نقل است که گفت: وقتی در بادیه شدم ضعیف گشتم و از خود ناامید شدم روز بود ناگاه چشمم برماه افتاد بر ماه نوشته دیدم فسیکفیکهم الله و هو السمیع العلیم از آن قویدل‌تر گشتم. نقل است که گفت: وقتی در خلوت بودم بسرم ندا کردند که ترا این دلیری که داده است که لافهای شگرفت می‌زنی از حضرت ما دعوی می‌کنی درکوی ما چندان بلا بر تو گماریم که رسوای جهان شوی. جواب دادم که خداوند اگر به کرم در این دعوی با ما مسامحت نخواهی کرد ما باری از این لاف زنی و دعوی کردن پای باز نخواهم کشید از حضرت ندا آمد که این سخن از تو شنیدم و پسندیدم.

ابوالقاسم می گفت: که یکبار به زیارت موسی صلوات الله علیه شدم از یک یک ذره خاک او می‌شنودم که ارنی ارنی. و گفت: به متابعت سنت معرفت توان یافت و بادای فرایض قربت حق تعالی و به مواظبت بر نوافل محبت. و گفت: خون زاهدان را نگه داشتند وخون عارفان بریختند.

 

عروج ملکوتی

ابوالقاسم در مكه درگذشت و همانجا مدفون شد، از این‌ رو وجود خانقاه و مزاری منسوب به فردی با نام ابوالقاسم نصرآبادی در حوالی نصرآباد اصفهان كه تاریخ آن به سده‌های بعد باز می‌گردد، نباید موجب اشتباه شود. نقل است که چون ابوالقاسم وفات کرد او رادر آن قبری که شیخ ابوعثمان مغربی کنده بود دفن کردند.

زندگینامه عبدالله مبارک

 

به نام آفریننده عشق

 

ابن‌ مبارک‌، ابوعبدالرحمان‌ عبدالله‌ بن‌ مبارک‌ حنظلی‌ مروزی (۱۱۸-۱۸۱ق‌/۷۳۶-۷۹۷م‌)، از عرفا، فقها و اصحاب‌ حدیث‌ است. در برخی‌ از مآخذ ایرانی‌ از او با لقب‌ «شاهنشاه‌» یاد کرده‌اند.

 

ویژگی ها

از اوایل‌ زندگی‌ ابن‌ مبارک‌ اطلاع‌ کافی‌ در دست‌ نیست‌. تنها در برخی‌ از منابع‌ داستان‌هایی‌ آمده‌ است‌، حاکی‌ از اینکه‌ در جوانی‌ روزگار خود را به‌ عشق‌ بازی و خوش‌گذرانی‌ سپری می‌کرد، اما به‌ زودی توبه‌ کرد و روی به‌ علم‌ و عبادت‌ آورد. ابن‌ مبارک‌ بسیاری از شیوخ‌ چون‌ هشام‌ بن‌ عروه‌ ، ابان‌ بن‌ تغلب‌، سلیمان‌ اعمش‌، حماد بن‌ زید، عبدالله‌ بن‌ لهیعه‌، عبدالرحمان‌ اوزاعی‌، عبدالملک‌ بن‌ جریح‌ و ابوبکر بن‌ عیاش‌ را دیده‌ و از آنان‌ استماع‌ کرده‌ است‌.

وی همچنین‌ در زمره نخستین‌ شاگردان‌ ابوحنیفه‌ به‌ شمار می‌رود. ابن‌ مبارک‌ هر چند مجلس‌ درس‌ او را دوست‌ می‌داشت‌ و وی را به‌ قولی‌ «افقه‌» مردم‌ می‌دانست، با این‌ حال‌ پیروی ابوحنیفه‌ نمی‌کرد و خود در مسائل‌ فقهی‌ نظر اجتهادی داشت‌. وی نزد مالک‌ نیز فقه‌ آموخته‌ و کتاب‌ الموطَأ او را از خودش‌ روایت‌ کرده‌ است‌. از دیگر مشایخ‌ ابن‌ مبارک‌ در فقه‌ سفیان‌ ثوری است‌ که‌ حق‌ او در پرورش‌ وی به‌ قول‌ خودش‌، چونان‌ حقی‌ است‌ که‌ ابوحنیفه‌ بر او داشته‌ است‌.

بارزترین‌ نکته‌ای که‌ درباره ابن‌ مبارک‌ گفتنی‌ است‌، پرداختن‌ وی به‌ حدیث‌ است‌، تا جایی‌ که‌ می‌گفت‌: «اگر می‌دانستم‌ که‌ نماز افضل‌ از حدیث‌ است‌، حدیث‌ نمی‌گفتم‌» و چنانکه‌ از زبان‌ خودش‌ نقل‌ شده‌ وی از ۴ هزار شیخ‌، حدیث‌ شنیده‌ و از هزار تن‌ از آنان‌ روایت‌ کرده‌ است‌ و به‌ این‌ اعتبار او را «کثیر الحدیث‌» دانسته‌اند. ابن‌ مبارک‌ در فقه‌ نیز از شهرتی‌ سزاوار برخوردار شد و اقوال‌ یا نقلیات‌ فقهی‌ او در منابع‌ مورد توجه‌ قرار گرفت.

اهمیت‌ دادن‌ به‌ جهاد نیز موضع‌ سیاسی‌ – دینی‌ ابن‌ مبارک‌ را می‌نمایاند. او که‌ به‌ «فخرالمجاهدین‌» شهرت‌ داشت‌، در سخت‌ترین‌ لحظه‌ها از جهاد استقبال‌ می‌کرد. پیشینیان‌ و متأخران‌ افزون‌ بر ستایش‌ مقام‌ علمی‌ ابن‌ مبارک‌، وی را با اوصافی‌ چون‌ زاهد، پارسا، عابد و سخی‌ ستوده‌ و حتی‌ او را با صحابه پیامبر (ص‌) مقایسه‌ کرده‌اند.

در تذکرة الاولیاء عطار آمده است:

روزی عبدالله می آمد سفیان ثوری گفت: تعال یا رجل المشرق، فضیل حاضر بود گفت: والمغرب و ما بینهما. و کسی را که فضیل نهد ستایش او چون توان کرد؟ ابتدای توبه او آن بود که بر کنیزکی فتنه شد شبی در زمستان در زیر دیوار خانه معشوق تا بامداد بایستاد. همه شب برف می بارید. چون بانگ نماز گفتند، پنداشت که بانگ خفتن است. چون روز شد دانست که همه شب مستغرق حال معشوق بوده است. با خود گفت: شرمت باد ای پسر مبارک که شبی چنین مبارک تا روز به جهت هوای خود برپای بودی و اگر امام در نماز سورتی درازتر خواند دیوانه گردی. در حال دردی به دل او فرود آمد توبه کرد و به عبادت مشغول شد تا به درجه ای رسید که مادرش روزی در باغ شد، او را دید خفته در سایه گلبنی و ماری شاخی نرگس در دهن گرفته و مگس از وی می راند.

نقل است که وقتی با بدخویی همراه شد، چون از وی جدا شد، عبدالله بگریست. گفتند: چرا می گریی؟ گفت: آن بیچاره برفت اما آن خوی بد همچنان با وی برفت و از ما جدا شد و خوی بد از وی جدا نشد. نقل است که روزی می گذشت. نابینایی را گفتند که عبدالله مبارک می آید، هرچه می باید بخواه. نابینا گفت: توقف کن یا عبدالله! عبدالله بایستاد. گفت: دعا کن تا حق تعالی چشم مرا بازدهد. عبدالله سر در پیش انداخت و دعا کرد. در حال بینا شد.

 

نقل است که سهل بن عبدالله مروزی همه روز به درس عبدالله می آمد. روزی بیرون آمد و گفت: دیگر به درس تو نخواهم آمد که کنیزکان تو بر بام آمدند و مرا به خود خواندند و گفتند: سهل من، سهل من! چرا ایشان را ادب نکنی؟ عبدالله با اصحاب خود گفت: حاضر باشید تا نماز بر سهل بکنید. در حال سهل وفات کرد. بر وی نماز کردند. پس گفتند: یا شیخ! تو را چون معلوم شد؟ گفت: آن حوران خلد بودند که او را می خواندند و من هیچ کنیزک ندارم.

نقل است که پیش او حدیث غیبت می رفت. گفت: اگر من غیبت کنم مادر و پدر خود را غیبت کنم که ایشان به احسان من اولی ترند. نقل است که روزی جوانی بیامد و در پای عبدالله افتاد و زار زار بگریست. و گفت گناهی کرده ام، از شرم نمی توانم گفت: عبدالله گفت: بگو تا چه کرده ای؟ گفت: زنا کرده ام. گفت: ترسیدم که مگر غیبت کرده ای.

عبدالله در وقت مرگ چشم ها باز کرد و می خندید و می گفت: لمثل هذا فلیعمل العاملون. نقل است که سفیان ثوری را به خواب دیدند. گفتند: خدای با تو چه کرد؟ گفت: رحمت کرد. گفتند: حال عبدالله مبارک چیست؟ گفت: او از آن جمله است که روزی دوبار به حضرت می رود.

 

عروج ملکوتی

ابن‌ مبارک‌ به‌ قولی‌ مشهور آنگاه‌ که‌ از جهاد برمی‌گشت‌ در هیت‌ درگذشت. ‌او را در همان‌جا به‌ خاک‌ سپردند و مردم‌ به‌ تربت‌ او تبرک‌ می‌جسته‌اند.

 

زندگینامه ابوبکر کتانی

 

به نام آفریننده عشق

 

کتانی، ابوبکر محمد بن علی، عارف اهل بغداد در سدۀ سوم می‌باشد. از تاریخ ولادت و سرگذشت وی اطلاعات اندکی وجود داد. برخی شهرت او را کنانی ذکر کرده‌اند.

 

ویژگی ها

وی از اصحاب جنید، ابوسعید خراز و ابوالحسن نوری بود، جنید و کتانی در بارۀ مسائل بسیاری با یکدیگر مکاتبه داشتند و کتانی وصیت کرد که پس از مرگش تمام این مکتوبات را با وی دفن کنند تا به دست کسی نیفتد. ابوبکر کتانی را مصاحب خضر دانسته و گفته‌اند که شاگرد رسول اکرم صلی‌الله‌ علیه ‌و آله بود، زیرا پیامبر را بسیار به خواب می‌دید. گفته‌اند که از طریق یکی از همین خواب‌ها، ذکر «یا حی یا قیوم یا لا اله الا انت» را از پیامبر دریافت کرد.

کتانی حدود بیست سال از زندگیش را در سفر گذراند و در روزگار خود از مشایخ بزرگ به شمار می‌آمد، چنانکه محمد مرتعش او را «چراغ حرم» لقب داده بود. او اهل خلوت و عزلت نبود و با مردم آمد و شد داشت. وی معتقد بود برترین مشایخ کسانی هستند که ظاهرشان مانند مردم عادی و باطنشان مانند خواص است. کتانی برای عبادت در جوانی اهمیت زیادی قائل بود و صوفیان را به زهد و خلق نیک و خدمت به شیخ و استاد توصیه می‌کرد. او سه شرط برای مرید قائل بود: اینکه خواب وی هنگام غلبۀ خواب، سخنش هنگام ضرورت و خوردنش در حال گرسنگی شدید باشد.

در تذکرة الاولیاء آمده است که کتانی گفت: مرا اندکی غبار بود در دل با امیرالمؤمنین علی کرم الله وجهه نه به جهت چیزی دیگر بلکه به جهت آن که رسول صلی الله علیه و آله فرمود لافتی الاعلی شرط فتوت آن بود که اگر چه معاویه بر باطل بود و او بر حق کار به وی بازگذاشتی تا چندان خون ریخته نشدی و گفت: میان مروه و صفا خانهٔ داشتم در آنجا مصطفی را علیه السلام به خواب دیدم با یاران او رضوان الله علیهم اجمعین که درآمدی و مرادر کنار گرفتی پس اشارت کرد به ابوکر که او کیست گفتم ابوبکر پس به عمر اشارت کرد گفتم عمر پس اشارت کرد به عثمان گفتم عثمان پس اشارت کرد به علی من شرم داشتم به سبب آن غبار پس سید علیه السلام مرا با علی برادری داد تا یکدیگر در کنار گرفتیم پس ایشان برفتند و من و علی بماندیم علی علیه السلام مرا گفت: بیا تا به کوه ابوقیس رویم. به سر کوه رفتیم و نظارهٔ کعبه کردیم چون بیدار شدم خود را بر کوه ابوقبیس دیدم ذرهٔ از آن غبار بر دلم نمانده بود.

نقل است که روزی پیری نورانی ردا برافکنده با شکوه از باب بنی شیبه درآمد و پیش کتانی رفت و او سر فرو کشیده بود و گفت: بعد از سلام که ای شیخ چرا به مقام ابراهیم نروی که پیری بزرگ آمده است و اخبار عالی روایت می‌کند تا سماع کنی کتانی سر برآورد و گفت: ای شیخ از که روایت می‌کند؟ گفت: از عبدالله بن معمر و از زهری و از ابوهریره و از پیغامبر صلی الله علیه و آله.

گفت: ای شیخ دراز اسنادی آوردی هرچه ایشان آنجا به اسناد خبر می‌دهند ما اینجا بی‌اسناد می‌شنویم. پیر گفت: از که می‌شنوی گفت: حدثنی قلبی عن ربی جل جلاله دلم از خدا می‌شنود، پیر گفت: چه دلیل داری بدین سخن؟ گفت: دلیل آن دارم که دلم می‌گوید که تو خضری. خضر علیه السلام گفت: تا آن وقت می‌پنداشتم که خدای را هیچ ولی نیست که من او را نشناسم تا ابابکر کتانی را دیدم که من او را نشناختم و او مرا شناخت دانستم که خدای را دوستان‌اند که مرا شناسند و من ایشان را نشناسم.

نقل است که وقتی در نماز بود طراری بیامد و ردا ازکتف شیخ باز کرد وبه بازار برد تا بفروشد در حال دستش خشک شد. او را گفتند که مصلحت تو آن است که باز بری به خدمت شیخ و شفاعت کنی تا دعا کند باشد که خدای تعالی دستت باز دهد. طرار باز آمد و شیخ هم چنان در نماز بود و ردا در کتف شیخ داد و بنشست تا شیخ از نماز فارغ شد در قدمهای او افتاد و عذر می‌خواست و زاری می‌کرد و حال خود بگفت. شیخ گفت: به عزت و جلال خدای که نه از بردن خبر دارم و نه از آوردن پس گفت: الهی او برده بازآورد آنچه از او ستدهٔ باز ده در حال دستش نیک شد.

نقل است که گفت: جوانی به خواب دیدم به غایت صاحب جمال گفتم کیستی؟ گفت: تقوی. گفتم کجا باشی؟ گفت: در دل اندوهگینان. پس نگاه کردم زنی سیاه دیدم به غایت زشت گفتم تو کیستی؟ گفت: خنده و نشاط و خوش دلی. گفتم کجا باشی؟ گفت: در دل غافلان و اهل نشاط. چون بیدار شدم نیت کردم که هرگز نخندم مگر بر من غلبه کند.

و گفت: در شبی پنجاه و یک بار پیغمبر صلی الله علیه و آله را به خواب دیدم و مسایل پرسیدم. و گفت: شبی پیغمبر را به خواب دیدم گفتم چه دعا کنم تا حق تعالی دل مرا نمیراند؟ گفت: هر روزی چهل بار بگوی بصدق: یا حی یا قیوم یا لا اله الاانت اسئلک ان تحبی قلبی بنور معرفتک ابدا.

و گفت: خدای را بادی است که آن را باد صبیحه خوانند که آن باد مخزن است در زیر عرش وقت سحر وزیدن گیرد و ناله‌ها و استغفار برگیرد و به ملک جبار رساند. نقل است که چون کتانی را وفات نزدیک برسید گفتند در حال حیات عمل تو چه بود تا بدین مقام رسیدی؟ گفت: اگر اجلم نزدیک نبودی نگفتمی پس گفت: چهل سال دیدبان بودم هرچه غیرخدای بود از دل دور می‌کردم تا دل چنان شد که هیچ چیز دیگر ندانست جز خدای تبارک و تعالی و تقدس.

 

عروج ملکوتی

وی سرانجام در سال ۳۲۲ در مکه درگذشت.