نوشته‌ها

زندگینامه محمدتقی بهجت فومنی

 

به نام آفریننده عشق

 

محمدتقی بهجت (۱۳۳۴-۱۴۳۰ ق./ ۱۲۹۵-۱۳۸۸ ش.) عارف و مرجع تقلید بود. او در ایران بیشتر به عرفان، زهد و تقوا شناخته می‌ شود. نماز جماعت آیت الله بهجت و احوال عرفانی و گریستن او در حین نماز، نزد مردم مشهور بود.

 

ویژگی ها

محمدتقی بهجت، در سال ۱۳۳۴ق. (یا ۱۳۳۲ق.) در میان خانواده‌ای مذهبی در فومن، از شهرهای نزدیک رشت به دنیا آمد. او بعدها خانه محل تولدش را به مدرسه دینی تبدیل کرد. بهجت، در ۱۶ ماهگی، مادرش را از دست داد و تحت تربیت پدرش قرار گرفت. پدرش، کربلایی محمود، از طریق ساختن نوعی کلوچه سنتی و محلی مخصوص فومنات، امرار معاش می‌کرد.

آیت‌الله بهجت پس از طی تحصیلات مقدماتی در شهر فومن، در ۱۳۴۸ ق. برای ادامه تحصیل رهسپار حوزه‌های علمیه عراق و ابتدا در کربلا ساکن شد. اقامت آیت‌ الله بهجت در کربلا، چهار سال به طول انجامید. در سال ۱۳۵۲ ق. از کربلا به نجف رفت و قسمت‌های پایانی دروس دوره سطح را نزد عالمان آن سامان به ویژه مرتضی طالقانی به پایان رساند. پس از اتمام دوره سطح، خارج فقه و اصول و نیز اخلاق و عرفان را از اساتید حوزه نجف فرا گرفت.

بهجت، بعد از اخذ اجازات اجتهاد از استادان، برای دیدار خانواده در سال ۱۳۲۴ ش./ ۱۳۶۳ ق. به ایران آمد و چند ماهی را در فومن بود. بعد از اقامتی چند ماهه در فومن، به قصد زیارت حضرت معصومه(س) و اطّلاع از حوزه علمیه قم، به این شهر رفت و چند ماه در آن‌جا ماند تا این که خبر رحلت استادان نجف را یکی پس از دیگری شنید. از این رو، تصمیم گرفت که در قم بماند.

آیت‌الله بهجت، تألیفاتی در فقه و اصول دارد که اغلب آنها به چاپ نرسیده است. او در جواب کسانی که تقاضا کردند تا با اموال شخصی خود آن کتاب‌ها را به چاپ برسانند، گفت: «هنوز بسیاری از کتاب‌های علمای بزرگ سال‌هاست که به گونه خطی مانده است آنها را چاپ کنید. نوبت اینها دیر نشده است.» بهجت، کار قلمی خود را در ایام جوانی با محدث قمی آغاز کرد و در تألیف سفینة البحار، با او همکاری داشته است؛ قسمت زیادی از سفینه البحار خطی، به خط آیت‌ الله بهجت است.

محمدتقی بهجت، از نوجوانی مسائل عرفانی و اخلاقی را نیز در کنار فقه و اصول دنبال می‌کرد. برداشت وی از عرفان ناب، تقید و تعبد است. بعضی چون علامه طباطبایی، آیت‌ الله بهاءالدینی، شهید قدوسی، حسن زاده آملی، آیت‌ الله جوادی آملی و… مقید به شرکت در نماز جماعت او به ویژه در شب‌های جمعه بودند. در این نماز، صدای او به گریه بلند می‌شد. او در خانه‌ای قدیمی به فاصله کمی از مسجد فاطمیه گذر خان قم زندگی می‌کرد.

آیت‌الله بهجت دیر اقدام به انتشار رساله توضیح المسائل کرد. استدلالش این بود؛ صبر کنید همه رساله خود را نشر دهند. بعد اگر کسی ماند و از دیگران تقلید نکرد و فقط خواست از من تقلید کند، آن وقت رساله مرا منتشر کنید. بهجت، هرروز صبح‌ها بعد از تعقیبات نماز صبح و طلوع آفتاب، به حرم حضرت معصومه می‌رفت و در مسجد شهید مطهری به عبادت می‌پرداخت.

آیت‌الله بهجت در تدریس و تربیت شاگردان، روش مخصوصی داشت. علی اکبر مسعودی خمینی درباره شیوه تدریس وی گفته است: سبک درس ایشان، سبک خاصّی است. ایشان بر خلاف سایر مراجع و بزرگان که در درس خارج، نقل اقوال کرده و آن را نقد و یا تأیید و انتخاب می‌نمایند، در درس خارج، نقل اقوال نمی‌کنند بلکه ابتدا مسئله را مطرح می‌کنند و بعد روند استدلالش را بیان می‌کنند. اگر شاگرد آراء علماء را دیده و مطالعه کرده باشد، می‌فهمد که دلیلی را که استاد ذکر می‌کند، چه کسی گفته است و اشکال یا تأییدی را که می‌کند، می‌فهمد به سخن چه کسی اشکال یا قول چه کسی را تأیید می‌کند. لذا هر کس بخواهد در درس ایشان شرکت کند، باید مبانی و نظرات آقایان دیگر را دیده باشد.

 

آیت الله مصباح می گوید: برای خانواده‌ای حادثه ناگواری پیش آمده بود، به این صورت که در شب عروسی دشمنان عروس آمده بودند و عروس را از خانه‌اش دزدیده بودند، و کسی اطلاع نداشت که عروس را کجا برده‌اند، شب عروسی بود خانواده عروس و داماد جمع شده بودند مراسم عروسی را برگزار کنند و نزدیک غروب دیده بودند عروس نیست خیلی نگران شده بودند و جاهایی را که احتمال می‌دادند جستجو کرده بودند، به هر حال پدر و مادر عروس خیلی دستپاچه می‌شوند، یکی از دوستان ما که همسایه آنان بود می‌گوید: من هیچ چاره‌ای ندیدم، گفتم: می‌روم خدمت آقای بهجت عرض می‌کنم ببینم ایشان چه می‌گویند.

با شتاب فراوان و ناراحتی آمدم خدمت ایشان و داستان را گفتم. آقا تأملی کردند و به طور خیلی عادی فرمودند: «بروید حرم، شاید آمده باشد حرم». ایشان بر می‌گردد و مطمئن می‌شود که باید همین کار را انجام بدهد، به خانواده عروس اطلاع می‌دهد و آن‌ها می‌آیند بالا سر حضرت معصومه(سلام‌ الله‌ علیها) عروس را پیدا می‌کنند. حالا جریان چه بوده دقیقاً یادم نیست، ولی هیچ احتمال نمی‌دادند که بتوانند او را در چنین موقعیتی پیدا کنند».

یکی از دوستان می‌گفت: خانم من باردار بود و نزدیک ماه رمضان می‌خواستم به مسافرت بروم. برای خداحافظی و التماس دعا رفتم خدمت آقای بهجت. ایشان من‌را دعا کردند و فرمودند: «در این ماه خدا پسری به شما عطا خواهد کرد، اسمش را محمد حسن بگذارید». در حالی که آقا علی الظاهر اصلا اطلاعی نداشتند که خانم من باردار است، و طبعاً راهی برای تشخیص این‌که پسر است یا دختر و در چه تاریخی متولد می‌شود نبود. اتفاقاً در شب نیمه رمضان بچه ما متولد شد و اسمش را «محمد حسن» گذاشتیم.

آیت الله شیخ جواد کربلایی نیز می‌گوید: مرحوم آقای حاج عباس قوچانی که از شاگردان مرحوم آیت الله آقای حاج میرزا علی قاضی بودند در یک جلسه خصوصی بعد از تعریف و تمجید بسیار از آیت الله بهجت، به بنده فرمودند: من در سفر خود به ایران برای تشرف به زیارت امام رضا (علیه‌السلام) خدمت آقای بهجت رسیدم و در جلسه خصوصی بعد از اصرار زیاد از ایشان خواستم که درباره حالات شخصی و الطاف حق تعالی نسبت به خودشان و برخی از مکاشفاتشان سخن بگویند. ایشان حدود بیست امر مهم الهی و لطف خاص الهی را که حق تعالی به ایشان عطا فرموده بود را برای بنده نقل کردند واز من پیمان گرفتند که به کسی نگویم، ولی بنده یک مورد را به برخی از رفقا گفتم. من (کربلایی) از آقای قوچانی با اصرار خواستم آن یکی را به بنده نیز بفرمایند. گفت: ایشان فرمودند: « بنده اگر بخواهم پشت سر خودم را ببینم، می‌بینم».

یکی از نزدیکان آقا می‌گوید:«یک بار به فومن رفته بودم، یک روز مانده به برگشتن، خدمت آقای اریب، از علمای فومن رفتم، ایشان چند سکه داد و گفت: یکی از این‌ها را به آیت الله بهجت بده. وقتی برگشتم آن را خدمت آقا دادم. دوباره که می‌خواستم به فومن بروم آیت الله بهجت، 1000 تومان به من داد و فرمود: این را با یک واسطه به آقای اریب بدهید. آن مقدار پول را بردم به یک بازاری دادم و گفتم: این را به آقای اریب بده و نگو چه کسی داده، من در مغازه او نشستم او رفت و برگشت و دیدم خیلی تعجب کرده است. گفتم: چه شد؟ گفت: وقتی این پول را به آقای اریب دادم، گفت: قسمتی از خانه ما خراب شده بود و تعمیر کار آمده و گفته بود که 1000 تومان می‌گیرم درست می‌کنم. من که پولی نداشتم، به تعمیر کار گفتم: فعلاً صبر کن و اینک این پول درست به اندازه مخارج تعمیر خانه است».

آقای خسرو شاهی می گوید: از یکی از طلاب که در قید حیات است شنیدم که می‌گفت: بعد از ازدواج، خانه‌ای در قم اجاره کردم، پس از استقرار در منزل، از نظر مالی دچار تنگ‌دستی عجیبی شدیم تا روزی رسید که حتی به این فکر افتادیم که غذای شب را چگونه تهیه کنیم. و در شرایطی بودیم که نمی توانستیم از کسی قرض بگیریم. از خانه بیرون آمدم و برای زیارت به حرم حضرت معصومه (سلام‌ الله‌ علیها) مشرف شدم، پس از زیارت و هنگام خداحافظی دیدم کسی از پشت سر مقداری پول به من داد و گفت: این باید به شما برسد، برگشتم دیدم آیت الله العظمی بهجت است در حالی که اصلاً به ایشان اظهار نیازی نکرده بودم.

حجه السلام و المسلمین حاج آقا «شوشتری» فرمود: «شخصی خدمت آیت الله بهجت می‌رسد و می‌گوید: آقا! من اکثر شب‌ها برای نماز شب خواب می‌مانم چه کار کنم؟ دعایی بفرمایید. آقا هم می‌فرمایند: «چه ساعت دوست داری بیدار شوی؟» می‌گوید: «ساعت سه نصف شب». آقای بهجت به ایشان می‌فرمایند: برو ان شاءالله بیدار می‌شوید». حاج آقا شوشتری ادامه می‌دهد: «اینک چندین سال است از آن جریان می‌گذرد، و آن شخص به من گفت: از آن تاریخ به بعد هر شب سر همان ساعت بیدار می‌شوم، هر چند یک ساعت قبل خوابیده باشم و هیچ‌گاه نماز شبم ترک نشده است و این از کرامات آیت الله بهجت است».

علی بهجت اظهار داشت: وی از زمانی که کودکی 12 ساله بود چشمش در عبادت باز شده بود و می‌توانست باطن گناهان را ببیند و در سن 14 سالگی نیز که در نماز جماعت مرحوم نائینی شرکت می‌کرد می‌توانست سیر آفاقی مرحوم نائینی را درک کند. آیت‌ الله بهجت توانسته بود در زندگی‌اش عصمت کودکی‌شان را حفظ نماید و در حقیقت به این دلیل آلوده نبوده و می‌توانست به راحتی پرواز کنند.

منقول است: در زمانی که در نجف، مشغول تحصیل بودم، پدرم، آخوند ملا ابراهیم برای زیارت به نجف آمد. چند روزی در نجف بود و پس از آن باهم به کربلا رفتیم. یک شب در حرم امام حسین (ع) مشغول زیارت بودم که ناگهان یادم افتاد که عهد کرده ام چهل شب چهارشنبه به مسجد سهله بروم. متاثر شدم که چرا صبح متوجه این مطلب نشدم تا بتوانم به عهد خود عمل کنم و اکنون باید مجددا این برنامه را از ابتدا آغاز کنم.

در این فکر بودم که دیدم آیت الله بهجت در قسمت بالاسرِ ضریح امام حسین (ع) نشسته و مشغول زیارت و عبادت است. خدمت ایشان رفتم و سلام کردم. فرمود: آقای قرنی! چیه؟ تو فکری؟ می‌خواهی به مسجد سهله بروی؟ توجّه نکردم که ایشان از کجا فهمید که من در فکر مسجد سهله‌ام. عرض کردم: بله! و موضوع عهد خود را توضیح دادم. فرمود: برو، پدرت را بگذار در مدرسه و بیا! من اینجا منتظر شما هستم. پدرم در حرم بود. ایشان را به مدرسه بردم. شام را تدارک دیدم و به پدرم گفتم: شما شام را میل کنید و استراحت نمایید. گویا استادم با من کاری دارد، من مجدّداً به حرم امام حسین (ع) باز می‌گردم.

سپس به حرم بازگشتم و خدمت آیت الله بهجت رسیدم. ایشان فرمود: می‌خواهی به مسجد سهله بروی؟ گفتم: آری، خیلی مایلم. فرمود: بلند شو همراه من بیا. و دست مرا در دست خود گرفت. همراه ایشان از حرم امام حسین (ع) بیرون آمدیم و از شهر، خارج شدیم. ناگاه، به صورت معجزه آسا خود را پشت دیوارهای شهر نجف دیدیم. فرمود: از پشت شهر، وارد آن می‌شویم. شهر نجف را دور زدیم و وارد مسجد سهله شدیم و نماز تحیّت و نماز امام زمان (ع) را در معیّت آن بزرگوار خواندم.

پس از آن، آیت الله بهجت فرمود: می‌خواهی نجف بمانی یا به کربلا برگردی؟ عرض کردم: پدرم کربلاست و او را در مدرسه گذاشته‌ام، باید به کربلا برگردم. فرمود: مانعی ندارد. و مجدداً دست مرا گرفت. دستم در دست آن بزرگوار بود که خود را در بالاسرِ امام حسین (ع) دیدم. در پایان این ماجرا، آیت الله بهجت فرمود: راضی نیستم که تا زنده‌ام، این جریان را برای کسی بازگو نمایی.

منقول است: یک از دوستان ما در آمریکا استاد دانشگاه است، در آنجا اینقدر از چشم برزخی و توانایی های معنوی مرحوم آیت الله بهجت تعریف کردند که آنها مشتاق دیدار با ایشان شدند، حضرت اقای بهجت گفتند زیاد نیایند حدودا بیست نفر رسیدند خدمت آقا، خیلی جالب است ای کاش عکس های آن را به نمایش بگذارند، حضرت آقا چند جمله ای آنها را نصیحت کردند، یکی از این ها جراح بود در دل خودش گفت: این عارفی که چشم برزخی دارد ای کاش می آمد من بینی او را عمل میکردم و در دلش می خندید، مجلس تمام شد و همه برای خداحافظی نزد ایشان رفتند نوبت به این پزشک که رسید حضرت آقا به مترجم گفتند: به ایشان بگویید وقتی آنجا نشسته است دیگر در دلش به بینی من نخندد، این پزشک دق کرد و نشست.

آیت الله بهجت هنگامی که در مجلسی نزد شاگردان آیت الله قاضی بودند، احوالات آیت الله قاضی را برای شاگردان ایشان بازگو می کردند و می گفتند: آقای قاضی الان در کوفه است و به سمت شط می رود. الان غسل می کند و…

بزرگی نقل می کند: من خودم آیت الله بهجت را در حرم امام رضا علیه السلام در حالت خلع بدن دیدم.

شیخ عباس قوچانی می گفت: من خدمت آقای قاضی بودم که آقای بهجت نزد ایشان آمد و از ایشان پرسید: اگر کسی یک یا سه شبانه روز با خلع روح در محضر امام زمان باشد، حکم نماز و روزه‌ او چگونه خواهد بود؟ آیت الله قاضی بعدا فرمود: این سوال مربوط به خود ایشان (آیت الله بهجت) می باشد.

 

از منظر فرهیختگان

  • امام خمینی:«جناب آقای بهجت، دارای مقامات معنوی بسیار ممتازی هستند. ایشان دارای موت اختیاری هستند».
  • علامه طباطبایی:«ایشان عبد صالح است».
  • سید رضا بهاءالدینی: «الان ثروتمندترین مرد جهان، به لحاظ معنوی، آقای بهجت است».
  • محمد تقی جعفری پس از اشاره به روایت (زیارت عالمان در نزد خدا، محبوب‌تر از هفتاد بار طواف خانه خدا می‌باشد) در این مورد می‌گوید: «مصداق بارز علما، آیت‌الله بهجت هستند. صرف دیدن و ملاقات کردن ایشان، خود سر تا پا موعظه است. من هر وقت ایشان را می‌بینم، تا چند روز اثر این ملاقات در من باقی است».
  • سیدحسین بُدلا: «وضع مقامات آقای بهجت، از همان زمانی که درس آیت‌الله بروجردی می‌رفتیم، روشن بود و معلوم بود که ایشان لیاقت چنین مقاماتی را دارند».

 

اساتید

 

شاگردان

  • مرتضی مطهری
  • عبدالله جوادی آملی
  • محمد محمدی گیلانی
  • محمد یزدی
  • احمد آذری قمی
  • محمدتقی مصباح یزدی
  • عباس محفوظی گیلانی
  • سید مهدی روحانی

 

آثار

  • رساله توضیح المسائل
  • مناسک حج
  • حاشیه بر کتاب الصلوة صاحب جواهر
  • حاشیه بر کفایة الاصول
  • حاشیه بر وسیلة النجاة

 

عروج ملکوتی

آیت الله محمدتقی بهجت فومنی عصر یکشنبه ۲۷ اردیبهشت ۱۳۸۸ش به علت سکته قلبی، در بیمارستان حضرت ولی عصر(عج) قم وفات یافت و در حرم حضرت معصومه(س) به خاک سپرده شد.

زندگینامه حسن حسن زاده آملی

 

به نام آفریننده عشق

 

حسن حسن‌زاده آملی (۱۳۰۷-۱۴۰۰ش) مشهور به علامه حسن‌زاده آملی فیلسوف و عارف شیعه اهل ایران بود. حسن‌زاده آملی از علامه شعرانی، اجازه اجتهاد و اجازه نقل حدیث دریافت کرد.

 

ویژگی ها

حسن حسن‌زاده آملی اواخر سال ۱۳۰۷ش، در روستای ایرا، از توابع آمل، متولد شد. او در شش سالگی خواندن و نوشتن را در مکتب‌خانه آموخت و در سال ۱۳۲۳ش دروس حوزوی را آغاز کرد. وی ادبیات عربی و درس‌های مقدماتی را در آمل از محمد غروی، میرزا ابوالقاسم فرسیو و دیگران آموخت.

حسن‌زاده آملی با اتمام دروس مقدماتی حوزه، لباس روحانیت پوشید و در ۲۲ سالگی برای ادامه تحصیل، وارد تهران شد. او در تهران، فقه و اصول را از افرادی چون سید احمد لواسانی، ابوالحسن شعرانی، سیدابوالحسن رفیعی قزوینی و محمدتقی آملی آموخت. حسن‌زاده تفسیر،‌ رجال، درایه، ریاضی، هیئت، نجوم و طب را نیز از علامه شعرانی آموخت و در سال ۱۳۹۳ق از او اجازه اجتهاد و اجازه نقل حدیث دریافت کرد. وی، یازده سال نزد مهدی الهی قمشه‌ای، «منظومه» سبزواری، بخش‌هایی از اسفار و «شرح خواجه بر اشارات» را فرا گرفت و در جلسات تفسیر قرآن او نیز حاضر می‌شد.

حسن‌زاده آملی، پس از چهارده سال تحصیل در تهران، در مهر ۱۳۴۲ش به قم رفت و به مدت ۱۷ سال در دروس علامه طباطبایی حاضر شد. در این مدت، بخش‌هایی از کتاب بحارالانوار و تمهید القواعد را نزد وی خواند. همچنین در دروس فلسفی و عرفانی سید محمدحسن الهی، برادر علامه طباطبایی، شرکت کرد. سید مهدی قاضی طباطبایی، فرزند سید علی قاضی به مدت چهار سال استاد او در علوم ارِثْماطیقی بود. حسن‌زاده از این دوره به نیکی یاد کرده و بخش‌هایی از تأثیرپذیری اخلاقی را به این دوره نسبت داده است. بر اساس خاطرات حسن‌زاده در کتاب انسان در عرف عرفان، استاد او در عرفان عملی علامه طباطبایی بوده است.

حسن‌زاده آملی پس از سکونت در قم، به تدریس دروس فلسفه و عرفان مشغول شد و شرح منظومه، اشارات، اسفار اربعه، شرح فصوص قیصری، شرح تمهید و مصباح الانس را تدریس کرد. او همچنین حدود هفده سال دروس ریاضیات، هیأت، وقت و قبله را درس داده که کتاب دروس «معرفة الوقت و القبلة» محصول آن درس‌هاست.

به باور حسن‌زاده آملی، دین، فلسفه و عرفان، با هم هماهنگ‌اند. او ادعای یونانی‌ بودن فلسفه اسلامی را نادرست می‌داند و معتقد بود فیلسوفان مسلمان، اندیشه‌های فلاسفه پیش از اسلام را عمق بخشیده‌اند. به گفته سید یدالله یزدان‌پناه، از شاگردان وی، حسن‌زاده بیشترین تأثیر را از ملاصدرا و ابن عربی پذیرفته است. وی برای نخسین بار از وحدت شخصی وجود به توحید صَمَدی تعبیر کرده و برای اثبات آن از واژه صمد در سوره توحید بهره برده است.

حسن‌زاده آملی، قرآن را سرچشمه معارف الهی می‌داند. از نظر او نهج البلاغه، صحیفه سجادیه، اصول کافی ، بحار الانوار و دیگر جوامع روایی از قرآن سرچشمه‌ گرفته‌اند و مرتبه نازل قرآن هستند. به باور او، گفتارهای امامان معصوم بازگشت به قرآن دارد.

از دیدگاه علامه حسن‌زاده، قرآن، فلسفه و عرفان جدا از یکدیگر نیستند. وی، حقیقت دین و عرفان را یکی می‌داند و آن معرفت به خدا، اسماء، افعال، احکام و کتاب خدا است. وی عرفان را علم انسان‌ساز می‌داند و بر این باور است که سرچشمه عرفان واقعی، وحی، پیامبر(ص) و اهل بیت(ع) است. از نظر او، عرفان اصیل انسان‌ساز، در اتصال به قرآن است و امامان معصوم، معلمان بشر و سفیران الهی هستند که دستورالعمل‌های انسان‌ساز، یعنی قرآن را برای بشر توضیح می‌دهند.

آیت‌الله حسن‌زاده، حکمت متعالیه را سیر تکاملی فلسفه اسلامی دانسته و معتقد است حکمت متعالیه، برهان آمیخته با شهود (عرفان) است. از نظر وی، فلسفه‌ای که با دین الهی مخالفت کند، قابل قبول نیست؛ آنچه را که دین الهی رد و انکار کند، فلسفه محسوب نمی‌شود. حسن‌زاده آملی ادعای «یونانی بودن فلسفه اسلامی» را رد می‌کند و معتقد است که‌ اندیشه‌های فلاسفه پیش از اسلام سطحی است و فیلسوفان اسلامی این اندیشه‌ها را عمق داده و به تعبیر او پخته‌اند.

به گفته سید یدالله یزدان‌پناه، حسن‌زاده آملی بیشترین تاثیر را از ملاصدرا و ابن عربی گرفته است. همچنین از نظر وی، شرق و غرب، گرچه در صنایع پیشرفت داشته‌اند؛ اما آنها از حقیقت انسانی و علم انسان‌سازی که مدینه فاضله در پی دارد، دورند.

علامه حسن‌زاده معتقد است وجودی غیر از وجود خدا نیست و آنچه به آن ماسِوَی‌الله (غیر خدا) گفته می‌شود مَظهرهای او (جای آشکار شدن او) هستند؛ البته او تأکید می‌کند خالق خالق است و مخلوق مخلوق، و خالق از هر عیب و نقصی پاک است. او برای روشن شدن موضوع، به دریا و موج‌های آن مثال می‌زند که موج‌ همان دریا نیست ولی جدا و غیر از دریا هم نیست. وی بر اساس برخی روایات، بر این باور است که جدا بودنِ مخلوقات از خدا مانند جدا بودنِ شیئی مادّی از شیئی مادی دیگر نیست؛ بلکه خدا با صفت قهر و قدرت خود و مخلوق با صفت نقص خود از یکدیگر جدا هستند. به گفته حسن‌زاده آملی برداشتی از وحدت وجود که در آن مخلوقات وهم و خیال دانسته شده، نادرست است.

او از وحدتِ شخصیِ وجود به توحید صَمَدی تعبیر کرده است. گفته شده وی نخستین کسی است که این تعبیر را به‌کار برده است. او تعبیر توحید صمدی را از واژه صَمَد در سوره توحید برگرفته است. حسن‌زاده راه رسیدن به شناخت حقیقیِ توحید را، راه شهود عرفانی دانسته و در دیوان خود چنین سروده است:

همه از دست شد و او شده است   اَنَا و اَنْتَ و هو، هو شده است

درس عشق است و الفبائی نیست   لایق او دل هر جایی نیست

 

همچنین ایشان اشعار دیگری دارند مانند:

من این دنیای فانی را نمی‌خواهم نمی‌خواهم

من این لذّات آنی را نمی‌خواهم نمی‌خواهم

علی و آل پاکش را پذیرفتم پذیرفتم

فلانی و فلانی را نمی‌خواهم نمی‌خواهم

 

حسن‌زاده آملی به گفته خود، مکاشفاتی داشته و تعدادی از آنها را در کتاب انسان در عرف عرفان گرد آورده است. علامه حسن‌زاده همسرش را که در سال ۱۳۸۲ش همزمان با شهادت حضرت فاطمه(س) درگذشت، در حیاط خانه‌اش در روستای ایرا، در اتاقی که آن را بَیْت‌ُالرَّحْمَه (خانه مهربانی) نامید دفن کرد. بر اساس منابع غیر رسمی، حسن‌زاده دلیل این کار را خدمت بیشتر به همسرش دانسته است. حسن‌زاده بنا به وصیت خودش در همین اتاق کنار همسرش دفن شد.

حسن‌زاده آملی چنانکه خودش گفته، پیش از تبعید امام خمینی به ترکیه در سال ۱۳۴۲ش، به قم رفته و با وی بیعت کرده است. به گفته علی معلمی شاگرد او، حسن‌زاده آملی در شکست اتحادیه کمونیست‌های ایران که در سال ۱۳۶۰ش در آمل علیه جمهوری اسلامی ایران اقدام مسلحانه کردند (غائله آمل)، مؤثر بود. همچنین او از رهبری آیت‌الله خامنه‌ای حمایت می‌کرد و به گفته شاگردش حسن رمضانی در امور جزئی سیاسی دخالت نمی‌کرد. آیت‌ الله خامنه‌ای در پیام تسلیتی، از او با عنوان عالم ربانی، سالک توحیدی و دانشمند ذوفنون یاد کرده است.

حسن زاده آملی می گوید: در صبح روز شنبه نهم ذی الحجه 1387 هـ ق، روز عرفه به امتثال دستوری که از استادم علامه طباطبایى در مراقبت و توجه تام نشسته بودم، واقعه بر من روى آورد که صداى شديدتر از رعدهاي سهمگين به گوشم خورده، فهميدم كه حالتي به من دست داد، بحمد الله هيچ ترس و هراسي به من روى نياورده بود ولى همه بدنم مثل كسى كه سرماى سخت بر او مستولى مى لرزيد، جهان را روشن و به رنگ بنفش می دیدم، در این حال سوره مبارکه انبیاء را به من نمودند و به روی من گشودند و من آن را تلاوت می کردم، پس از برهه ای از زمان آن حال باز آمدم و از کثرت وجد و سرور و ذوق، بسیار گریستم و تا چندين روز بي تابى شگفتى داشتم.

همچنین ایشان می گویند: بعد از نماز صبح جمعه 15 ج 2 سنه 1389 هـ ق = 7 شهریور 1348 هـ ش، در حال توجه نشسته بودم، پس از برهه ای بدنم به ارتعاش آمد ولی خفیف بود. بعد از چند لحظه اى شنيدم شخصى با زبان بسيار شيوا و شيرين اين آيه كريمه را قرائت مى كند: ان الله و ملائكه يصلون على النبى يا ايها الذين آمنوا صلوا عليه و سلموا تسليما ولى من آن شخص را ديدم، و من هم از شنيدن آن آیه صلوات می فرستادم. در آن حال یکى به من گفت: بگو یا رسول الله، و من در پی در پی مى گویم یا رسول الله.  پس از آن با جمعی از مخلوق خاص محشور شدم که گفت و شنود بسیار با هم داشته ام . بعد از آن که از آن حال باز آمدم متنبه شدم که تلاوت آیه برای این جهت بود که روز جمعه بود و ذکر صلوات در این روز بسیار تاکید شده است.

در مبارك سحر ليله چهارشنبه 23 ديماه 1360 هـ ش، شب ميلاد خاتم الانبياء (صلى الله عليه و آله و سلم) و وصى او صادق آل محمد صلوات الله عليهم كه مصادف با شب شصتم وفات استادم طباطبايى صاحب تفسير الميزان بود، ترقيم رساله انه الحق به عنوان يادنامه بشرى آنجناب داشت، صاحب علامه مباركش با سيماى نورانى حاكى از سيماهم فى وجوههم من اثر السجود براىم متمثل شد و با لهجه اي شيرين و دلنشين از طيب طويّت و حُسن سيرت و سريرت بدين عبارت بشارتم داد: تو نيكو صورت و نيكو سيرت و نيكو سريرتى.

جمعه هشتم ذوالحجه 1387 هه ق که روز ترویه بود، در حالتی بودم که دیدم صداى اذان بگویم می آید و تنم می لرزد، و مؤذن در پهلوی راست من است، ولکن من به کلى چشم بسوى او نگشودم و جمال مبارکش را به نحوى كامل زيارت نكردم، فقط شبح حضرتش گاه گاهى جلوه مى كرد و پنهان مى شد. از يكى ديگر كه شخص او را مى ديدم ولي او را نشناختم اين موذن كيست كه بدين شيوايى و دلبريى اذان مى گويد؟ گفت اين جناب پيغمبر خاتم محمد بن عبدالله (صلى الله عليه و آله و سلم) است، از اين بشارت چنان گريه بر من مستولى شده است كه از آن حال باز شده ام.

علامه حسن زاده می فرماید: در عنفوان جوانى و آغاز درس زندگانى که در مسجد جامع آمل سرگرم به صرف و تهجد عزمى راسخ و ارادتى ثابت داشتم ؛ در رؤیاى مبارک سحرى به ارض اقدس رضوى تشرف حاصل کردم و به زیادت جمال دل آراى ولى الله اعظم، ثامن الحجج، على بن موسى الرضا علیه السلام نائل شدم. در آن لیله مبارکه قبل از آن که به حضور باهر النور امام (علیه السلام ) مشرف شوم، مرا به مسجدى بردند که در آن مزار حبیبى از احباء الله بود و من فرمودند: در کنار این تربت دو رکعت نماز حاجت بخوان و حاجت بخواه که بر آورده است، من از روى عشق و علاقه مفرطى که به علم داشتم نماز خواندم و از خداوند سبحان علم خواستم.
سپس به پیشگاه والاى امام هشتم، سلطان دین رضا – روحى لتربه الفداء، و خاک درش تاج سرم – رسیدم و عرض ادب نمودم، بدون اینکه سخنى بگویم، امام که آگاه به سر من بود و اشتیاق و التهاب و تشنگى مرا براى تحصیل آب حیات علم مى دانست فرمود: نزدیک بیا! نزدیک رفتم و چشم به روى امام گشودم، دیدم آب دهانش را جمع کرد و بر لب آورد و به من اشارت فرمود که: بنوش، امام خم شد و من زبانم را در آوردم و با تمام حرص و ولع از کوثر دهانش آن آب حیات را بوسیدم و در همان حال به قلبم خطور کرد که امیرالمؤمنین على (علیه السلام) فرمود: پیغمبر اکرم (صلى الله علیه وآله) آب دهانش را به لبش آورد و من آن را بخوردم که هزار در علم و از هر درس هزار در دیگرى به دوى من گشوده شد. پس از آن امام (علیه السلام) طى الارض را عملا به من بنمود، که از آن خواب نوشین شیرین که از هزاران سال بیدارى من بهتر بود.
حضرت استاد می‌فرمایند: در سحر شب یکشنبه ۵ مردادماه ۱۳۴۸ بعد از ادای نافله شب و نافله و فریضه صبح در اربعینی که ذکر جلاله «الله» را هر روز بعد از نماز صبح به عددی خاص داشتم، بعد از این ذکر به توجه نشستم که ناگهان جذبه و حالتی دست داد و بدن طوری به صدا در آمد و می‌لرزید، آن چنان صدایی که مثلاً تراکتور روی سنگ‌های درشت و جاده ناهموار می‌رود، دیدم که جانم از بدنم مفارقت کرد و متصاعد شد، ولی در بدنی مثل بدن عالم خواب قرار دارد، تا قدری بالا رفت.

دیدم در میان خانه‌ای مانند پرنده‌ای که در خانه‌ای در بسته گرفتار شده است و به این طرف و آن طرف پرواز می‌کند و راه خروج نمی‌یابد، تخمیناً در مدت یک ربع ساعت گرفتار بودم و به این سو و آن سو می‌شتافتم، دیدم در این خانه زندانیم، نمی‌توانم به در بروم، سخنی از گوینده‌ای شنیدم و خود او را ندیدم که به من گفت: این محبوس بودنت بر اثر حرف‌های زیاد و بیخود تو است، چرا حرف‌هایت را نمی‌پایی؟!

من در آن حال چندین بار خدای متعال را به پیغمبر خاتم (ص) برای نجاتم قسم دادم و به تضرع و زاری افتادم که ناگهان چشمم به طرف شمال خانه افتاد که دیدم دریچه‌ای که یک شخص آدم بتواند به در رود برویم گشوده شد، از آنجا در رفتم و پس از به در آمدن چندین به سوی مشرق در طیران بودم و دوباره به جانب قبله رهسپار شدم.

هنگامی که از حبس رهایی یافتم، یعنی از خانه به در آمدم، آن خانه را بسیار بزرگ و مجلل دیدم، که در میان باغی بنا شده است و آن باغ را نهایت نبود و آن را درخت‌های گوناگون پر از شکوفه سفید بود که در عمرم چنان منظره‌ای ندیدم؛ و می‌بینم که به اندازه ارتفاع درخت‌ها در هوا سیر می‌کنم به گونه‌ای که رویم، یعنی مقادیم بدنم همه به سوی آسمان است و پشت به سوی زمین و به اراده و همت و فرمان خود نشیب و فراز و بسیار خدای متعالی را به پیغمبر خاتم و همه انبیاء قسم دادم که کشف حقایقی برایم دست دهد و در همین حال به خود آمدم.

استاد مهدی اسکندری می گوید: علامه حسن زاده به عیادت بیماری که نابینا بود رفته بودند و آن نابینا را شفا دادند! همچنین شخصی از علامه

حسن زاده پرسیده بود: شما چشم برزخی دارید؟ ایشان گفته بودند: چشم برای دیدن است اینکه شما نمی بینید جای تعجب است!

از منظر فرهیختگان

علامه طباطبایی می گوید: حسن زاده را کسی نشناخت جز امام زمان (عج).

آیت الله جوادی آملی می گوید: او عارفی کم‌نظیر بود که هم راه عقل و هم راه شهود را پیموده است.

مهدی سمندری نجف آبادی می گوید: بعد از چهارده معصوم علیهم السلام مانند ایشان نیامده است.

آیت الله خامنه ای می گوید: استادی کسی همچون حضرت آقای حسن زاده آملی دامت معالیه که میان مراتب عالیه علمی و مقامات و فتوحات معنوی و روحی جمع کرده اند برای هر موسسه علمی و دانشگاه و حوزه ای مغتنم و موجب افتخار است.

آیت الله صالحی مازندرانی می گوید: در عصر حاضر کسی را از جهت جامعیت در حدّ ایشان سراغ نداریم.

عبدالقائم شوشتری می‌گوید: در نماز ظهر و عصر علامه حسن زاده، طوایفی از جن، فوجی از مَلَک و جمعی از ابدال و اوتاد شرکت کرده و به ایشان اقتدا می‌کردند.

 

اساتید

 

شاگردان

  • مهدی شب‌زنده‌دار
  • سید محمدرضا مدرسی یزدی
  • اسماعیل منصوری لاریجانی
  • داوود صمدی آملی
  • حسن رمضانی
  • مهدی احدی
  • سید یدالله یزدان‌پناه
  • سید حسن شجاعی

 

آثار

  • سَرْحُ الْعُیون فی شَرْحِ الْعُیون
  • فَصُّ حِکْمَةٍ عِصْمَتِیَّةٍ فی کلمةٍ فاطمیَّة
  • الهی‌نامه
  • رساله لقاءالله
  • تصحیح نهج البلاغه
  • تکمله منهاج البراعه
  • رساله اَنَّهُ الْحَقّ
  • شرح فصوص الحکم
  • عرفان و حکمت متعالیه

 

عروج ملکوتی

علامه حسن‌زاده در سوم مهر ۱۴۰۰ش (۱۸ صفر ۱۴۴۳ق) بر اثر بیماری قلبی در بیمارستان شهر آمل درگذشت. جنازه او برای اقامه نماز به تهران منتقل شد و آیت‌الله خامنه‌ای رهبر ایران بر پیکرش نماز خواند. مراسم تشییع حسن‌زاده روز ۵ مهر در آمل برگزار شد و ۶ مهر در منزل شخصی خود در روستای ایرا دفن گردید.

زندگینامه آقا محمد بیدآبادی

به نام آفریننده عشق

 

آقامحمد بیدآبادی، (درگذشت ۱۱۹۷ یا ۱۱۹۸ق/۱۷۸۳ یا ۱۷۸۴م)، حکیم، عارف، متأله و مدرس قرن دوازدهم هجری قمری است. شهرت وی بیشتر به واسطه سلوک عارفانه و همچنین رواج دادن حکمت متعالیه ملاصدرا است.

 

ویژگی ها

آقا محمد بیدآبادی حکیم متأله، مدرّس و مرشد سلوک بود. پدرش مولی محمد رفیع گیلانی از زاهدان و مجتهدان گیلان و مازندران بود که به اصفهان رفت و در محله بیدآباد این شهر ساکن شد. آقامحمد در آنجا به دنیا آمد و شهرتش به سبب اقامت طولانی او در بیدآباد است.

بیدآبادی در حدیث و علوم نقلی شاگرد محمدتقی الماسی، از نوادگان ملامحمدتقی مجلسی بود و از او اجازه روایت داشت. میرزا محمد اخباری نیشابوری، معاصر او، از وی به عنوان حکیم، عارف و محدثی ثقه یاد می‌کند. او حکمت را نزد ملا اسماعیل خواجویی مازندرانی و محمدتقی الماسی فرا گرفت. برخی احتمال داده‌اند که او نزد ملاعبدالله حکیم نیز حکمت خوانده باشد.

بیدآبادی با آنکه بجز حکمت صدرالمتألهین، فلسفه مشاء و حکمت اشراق را نیز درس می‌گفت، نقش مهمی در رواج فلسفۀ ملاصدرا ایفا کرد. تا دوران او هنوز حکمت صدرایی به جریان مسلط تبدیل نشده بود و این مکتب به طور عمده در سلسله‌ای که با شاگرد برجستۀ او، ملاعلی نوری آغاز می‌شود، گسترش یافته است.

مرتضی مطهری در این رابطه می‌نویسد: اساسا اهمیت ویژه بیدآبادی در انتقال میراث فلسفی ملاصدرا به نسل پس از خود است، زیرا اندیشه‌های ملاصدرا که ارزش و اهمیت والای آن تا مدتها ناشناخته مانده بود، به سعی شاگرد مشهور بیدآبادی، ملاعلی نوری، به طور شایسته‌ای معرفی گردید. بنابراین، بیدآبادی را می‌توان احیاکننده و مروج فلسفه ملاصدرا دانست.

استاد آشتیانی در این‌ باره چنین می‌گوید: «آقا محمد، از نوادر دوران اخیر و در علم و سلوک دارای مقامی رفیع و کم‌ نظیر است و در تحریر مسائل عرفانی دارای قلمی رسا و روان و شیوا و در فارسی‌ نویسی چنان مسلط است که در انسان اعجاب به‌ وجود می‌آورد. سلسلهٔ عرفای متشرعهٔ ساکنان اعتاب مقدسه، مثل آقا میرزا علی آقای قاضی، سید احمد تهرانی کربلایی مشهور به واحدالعین، ملاحسینقلی همدانی، سیدمهدی بحرالعلوم، آقا سید مرتضی کشمیری، آخوند ملافتحعلی سلطان‌ آبادی و… به «آقا محمد» منتهی می‌شود و «آقا محمد» شعلهٔ تابناکی بود که مستعدّان را به سلوک راه معرفت و توحید هدایت نمود و شرح فصوص و مصباح‌ الانس و تمهید القواعد و دیگر آثار در عرفان نظری را در اصفهان تدریس می‌نمود. حقیر، گمان بلکه یقین دارد که میرزا عبدالجواد شیرازی، عارف مشهور، از شاگردان «آقا محمد» است. ما مدت‌ها در این فکر بودیم که آیا سلسلهٔ مدرسان عرفان در عصر اخیر بعد از میرزا عبدالجواد به چه شخصی منتهی می‌شود؟ بعد از مراجعه به آثار مختصری که فعلا از «آقا محمد» در دست داریم (و شواهدی دیگر)، فهمیدیم که آن حضرت در عرفان، سرآمد متأخّران است.»

بیدآبادی در فقه قائل به وجوب نماز جمعه در عصر غیبت امام دوازدهم(ع) بود، و چون در اصفهان نماز جمعه برگزار می‌شد، برای رعایت فاصله لازم بین دو نماز جمعه، به روستای رِنان در بلوک ماربین می‌رفت و در آنجا اقامه نماز جمعه می‌کرد. خوانساری به نقل از مُنیة المرتاد میرزا محمد اخباری، بیدآبادی را در زمره مخالفان نظریه اجتهاد و مدافعان نظریه اخباری نام برده است. مشهور است که بیدآبادی در علم کیمیا نیز دستی داشت. در این باب رساله‌ای به او نسبت داده، و حکایتهایی نیز نقل کرده‌اند.

زندگی زاهدانه بیدآبادی و حالات او در پرهیزگاری و سلوک اخلاقی شهرت زیادی داشته است. در این باره اوصاف و حکایاتی نقل کرده‌اند، مانند اینکه او در هیئت ظاهری و در کسب معاش به رعایت شئون متعارف وقعی نمی‌نهاد. بیدآبادی به توجهی که حکومت وقت به وی می‌کرد بی‌اعتنا بود و اموالی را که به رسم هدیه برای او می‌فرستادند، نمی‌پذیرفت وی به زهد و قناعت در معاش می‌کوشید و برای امرار معاش، به زراعت و شَعربافی می‌پرداخت. در قحطی اصفهان، برای همدردی با قحطی زدگان، شش ماه به خوردن زردک خام اکتفا کرد.

برخی منابع، بیدآبادی را مرید قطب الدین نیریزی (درگذشت ۱۱۷۳ق)، (از پیشوایان سلسله ذهبیه و از پیروان صدرالدین شیرازی) دانسته‌اند. از همین رو برخی متصوفه، آقامحمد بیدآبادی را بعد از قطب‌الدین نیریزی، قطب سلسه ذهبیه دانسته‌اند. این اتصال موجب تکمیل سلسله‌ای عرفانی می‌شود؛ به این صورت که صدرالدین کاشف دزفولی از طریق بیدآبادی به مکتب نیریزی مرتبط می‌شود و سید علی شوشتری از پیشوایان سلوک اخلاقی حوزه نجف، با صدرالدین کاشف دزفولی مرتبط بوده است و به این ترتیب شاگرد او ملاحسینقلی همدانی و پیروانش تا عصر حاضر، به سنت معنوی آقا محمد بیدآبادی متصل می‌شوند.

شاخه دیگری از استادان عرفان و اخلاق در دوره‌های اخیر به میرزا عبدالجواد شیرازی متصل می‌شود که برخی او را نیز از شاگردان بیدآبادی شمرده‌اند. همچنین سلسله عرفانی برخی عارفان متشرع ساکن نجف و کربلا، مانند سیداحمد کربلایی، سید مرتضی کشمیری، ملافتحعلی سلطان آبادی و سیدمهدی بحرالعلوم به بیدآبادی منتسب شده‌اند.

بیدآبادی را می‌توان حکیمی جان شناس ـ در برابر جهان شناس ـ به شمار آورد، چنان که توصیه او این بوده است که انسان باید خودش باشد و خودش را بشناسد، هر موضوعی هرچند جذاب، اگر در این راستا نباشد، از دید او پیش پا افتاده است و ارزش پرداختن ندارد.

شیوه عرفانی بیدآبادی مبتنی بر جمع میان ظاهر و باطن، و شریعت و طریقت و حقیقت است، به این معنا که انسان باید ظواهر شریعت را پاس دارد، اما به صورت آن اکتفا نکند و همّ خویش را در تحصیل سرّ آنها به کارگیرد. به عقیدۀ وی راه رستگاری در پیروی قولی، فعلی و حالی از اولیای خداست. از این رو، وی انسان را از بسنده کردن به اسلام مقالی و توحید زبانی برحذر داشته، و دربارۀ مراتب توحید سخن گفته است: «‌باید خدا را بود تا خدا ما را باشد.»

وی در نامه‌ها و اندرزها به شاگردان و کسانی که از او راهنمایی خواسته‌اند، آنان را از مادیت برحذر می‌دارد و به معنویت و بیداری فرا می‌خواند. جهل و نادانی از دیدگاه او کوری و مرگ معنوی است. از توصیه‌های او کوشش برای مرگ ارادی است؛ همچنان که مرگ طبیعی پرده از دیدگان انسان فرو می‌گیرد، سالک پیش از مرگ طبیعی باید به مرگ ارادی و اختیاری بمیرد تا زنده و بیدار ابد شود.

از دیگر تعالیم او اربعین اخلاص است. در دوره‌ای ۴۰ روزه باید موانع یاد خدا را از نقس ناطقه دور کرد (تخلیه) و آن را به اسباب یاد و قرب حق مزین ساخت (تحلیه). مداومت بر نوافل و اذکار خاص، بخش مهم برنامه اربعین است. بیدآبادی به گرفتن اربعینهای چندگانه زیرنظر استاد سفارش می‌کند. او می‌گوید که بنا بر احادیث پیامبر(ص) و امامان(ع)، ثمره این طریق سلوک، حیات یافتن قلب است و جاری شده چشمه حکمت از دل بر زبان، به حکم تجربه، از این راه است که علم به مطالب کلی برای انسان حاصل می‌شود.

آمده است که روزی جمعی از اشرار اصفهان که مرتکب  هرگونه خلافی شده بودند، تصمیم می گیرند کار جدیدی و سرگرمی تازه ای برای آن روز خود بسازند. پس از شور و مشورت با یکدیگر، به این فکر می افتند که یک نفر روحانی را پیدا کرده و سر به سر او گذاشته و به اصطلاح خودشان تفریحی بکنند. به همین خاطر در خیابان و کوچه به دنبال یک روحانی می گردند که از قضا چشم آنان به عارف بالله و سالک الی الله مرحوم حضرت آیت الله حاج شیخ بیدآبادی می افتد که در حال گذر بودند.

گروه اراذل و اوباش به محض دیدن این عالم گرانقدر نزد ایشان رفته و دست آقا را می بوسند و از ایشان تقاضا می کنند که جهت ایراد خطبه عقد به منزلی در همان حوالی بروند و از تجرد درآورند. ایشان نگاهی به قیافه شیطان زده آنان نمود و در هیچ کدام اثری از صلاح و سداد نمی بینند ولی با خود می اندیشند که شاید حکمتی در آن کار باشد، به همین دلیل دعوت را قبول نموده و به همراه آنان به یکی از محله های اصفهان می روند. سرانجام به خانه ای می رسند و آنان از ایشان دعوت می کنند که به آن مکان وارد شوند.

به محض ورود ایشان، زنی سربرهنه و با لباس نامناسب و صد قلم آرایش صورت، از اتاق بیرون آمده و خطاب به مرحوم آیت الله بیدآبادی می گوید: به به! حاج آقا خوش آمدی،صفا آوردی! ایشان متوجه قضایا می شوند و قصد مراجعت می کنند که جمع اوباش جلوی ایشان را گرفته و می گویند: چاره ای نداری جز این که امروز را با ما بگذرانی! آن عالم سالک در همان زمان متوجه دسیسه آن گروه مزاحم می شوند و به ناچار داخل اتاق می شوند. آن جماعت گمراه به ایشان دستور می دهند که در بالای اتاق بنشینند، و سپس همان زن که در ابتدا به ایشان خوش آمد گفته بود، در حالی که دایره ای یا تنبکی به دست داشته، وارد اتاق می شود و شروع به زدن و رقصیدن نموده و به دور اتاق می چرخد!

جماعت اوباش نیز حلقه وار دور تا دور اتاق نشسته و کف می زنند. زن مزبور، در حال رقص گهگاه به آن عالم ربانی نزدیک شده و در حالی که جسارتی به آن بزرگوار نیز می نماید، این شعر را خطاب به ایشان خوانده و مکرر می گوید: گر تو نمی پسندی تغییر ده قضا را! پس از دقایقی که آن گروه گمراه غرق شعف و شادی و سرگرمی خود بودند و ایشان سر به زیر افکنده بودند، ناگهان سر بلند کردند و خطاب به آنان می فرماید: تغییر دادم.

به محض آن که این دو کلمه از دهان عالم سالک خارج می شود، آن جماعت به طرف ایشان به سجده می افتند و از رفتار و کردار خود عذرخواهی نموده و بر دست و پای آن ولی الهی بوسه می زنند و ایشان نیز حکم توبه بر آنان جاری می نماید. در ارتباط با این حادثه خود آن بزرگوار فرمودند: در یک لحظه قلب آنان را از تصرف شیطان به سوی خداوند بازگرداندم.

می گفتند: منزل شخصی آقا محمّد در محلّه بیدآباد و دارای درب کوتاه و کوچکی بود. روزی به وی پیشنهاد کردند تا درب خانه اش را تغییر بدهد و بلند سازد، او پاسخ داد: «پس از این، کسی که در آن ساکن شود، درب منزل را تغییر خواهد داد»، یعنی بزرگ کردن درب خانه مربوط به مالک بعدی این خانه خواهد بود. حاضران تعجب کردند، ولی به احترام شخصیت آقامحمد و نیز به خاطر اطمینان به گفته های او، که از روی دانش و آگاهی پیشگویی می کرد، ساکت شدند و سخنی نگفتند. طولی نکشید که پس از وی، منزل در اختیار سید حجت الاسلام شفتی قرار گرفت و چنانچه آقا محمّد پیش بینی کرده بود، حجت الاسلام، وضع منزل را تغییر داد و درستی گفتار آن عارف بر همگان آشکار گردید.

از یکی از آشنایان ایشان منقول است: در سفری از اصفهان به شیراز، با آقای بیدآبادی ملاقات داشتم و ایشان به من فرمودند: جناب محلاتی به من نوشته اند که ایشان را از دعا محروم کرده ام. به ایشان بگویید من شما را فراموش نکرده ام چنانچه فلان شب سه مرتبه خطر مرگ شما را تهدید کرد و من از حضرت ولی عصر عجل الله فرجه سلامتی شما را خواستم و خداوند شما را نجات داد.

مرحوم مهدوي نقل مي كنند كه هنگام دفن ميرزا حسين ناييني در كنار قبر آقا محمد بيدآبادي، به قبر ايشان راهي باز شد و جسد مطهر آقا محمد بيدآبادي سالم بود و هيچگونه تغييري نكرده بود در حالي كه 127 سال از فوت ايشان مي گذشت.

 

از منظر فرهیختگان

صاحب «ریاض الجنه» از بیدآبادی به «عالم کامل، فاضل محقق مدقق و متکلم حکیم ثقه»، سید صدرالدین کاشف دزفولی به «قدوة العارفین و زبدة الواصلین، جامع معقول و منقول و حاوی اصول و فروع»، میرزا محمد اخباری به «حکیم عارف، محدث ثقه، استاد زمان در علم معقول، جامع معقول و منقول بدون شک و شبهه…»، صاحب گلشن مراد به «منجم قوانین عقلیه، حاوی براهین حکمیه، جامع فنون نفسیه و…» و صاحب روضات به «بزرگ‌ترین حکمای دوران اخیر متبحر در علوم عقلی و محقق در علوم حکمی و کلام» تعبیر کرده‌اند.

 

شاگردان

  • ملا علی نوری
  • ملامحراب گیلانی
  • محمد ابراهیم کرباسی
  • میرزا ابوالقاسم قمی
  • سید حسین قزوینی
  • ملا مهدی نراقی

 

آثار

  • تذکرة السالکین
  • آداب السیر و السلوک
  • التوحید علی نهج الترجید
  • رساله‌ای در کیمیا

 

عروج ملکوتی

خوانساری و محمدحسن زنوزی وفات بیدآبادی را در ۱۱۹۷ق نوشته‌اند، اما مفتون دنبلی که از ملاقات خود با بیدآبادی و نیز از دریافت خبر وفاتش سخن می‌گوید، آن را در ۱۱۹۸ق گزارش کرده، و معلم حبیب‌ آبادی نیز بنا به سند مکتوبی همین تاریخ را آورده است. مدفن وی در تخت فولاد اصفهان، جنب دیوارشرقی تکیۀ آقاحسین خوانساری، نزدیک آرامگاه پدرش واقع شده است.

زندگینامه محمدجواد انصاری همدانی

 

به نام آفریننده عشق

 

محمدجواد انصاری همدانی(۱۲۸۰-۱۳۳۹ش) روحانی، عارف و عالم شیعی بود. وی در ۲۴ سالگی به درجه اجتهاد رسید و علاوه بر فقه، اصول با طبابت نیز آشنا بود. در اثر حادثه‌ای مسیر زندگی‌اش تغییر یافت و به سلوک و عرفان روی آورد. او مسیر عرفانی خود را بدون استاد طی نمود.

 

ویژگی ها

محمد جواد انصاری همدانی در سال ۱۲۸۰ش در همدان به دنیا آمد. پدر وی حاج ملا فتحعلی همدانی از علمای همدان و مادرش ماه رخسار السلطنه از بستگان ناصرالدین شاه بود. از ۸ سالگی تحصیلات حوزوی را در شهر همدان آغاز کرد. در ۲۴ سالگی با تایید علمای آن دیار، موفق به دریافت درجه اجتهاد شد و بعد از آن به قم مهاجرت کرد. او دو مرتبه ازدواج کرد که حاصل آن ۸ فرزند بود.

برخی از ویژگی‌های اخلاقی وی، پای‌بندی به شرع، دوری از شهرت و خدمت به دیگران بود. وی اولین مرحله سلوک را انجام واجبات و ترک محرمات می‌دانست. افرادی مانند سید علی قاضی و علامه طهرانی از انصاری همدانی به بزرگی یاد کرده‌اند. بخشی از مستند حدیث سرو زندگی وی را بازسازی کرده است.

انصاری همدانی از ۸ سالگی تحصیلات حوزوی را آغاز کرد. علم صرف، نحو و منطق را نزد پدرش آموخت. سپس فقه، اصول و فلسفه را نزد علمایی چون میرزا علی خلخالی و سید علی عرب فراگرفت. درس طب خمسه یونانی را نزد میرزا حسین کوثر همدانی گذراند. در ۲۴ سالگی در همدان صاحب کرسی تدریس شد و علمای آن دیار اجتهادش را تایید کردند.

پس از آن به قم مهاجرت کرد و بیش از پنج سال در درس خارج عبدالکریم حائری شرکت نمود. علمایی چون عبدالکریم حائری، سید ابوالحسن اصفهانی، سید محمدتقی خوانساری و قمی بروجردی اجتهاد او را تایید کردند. وی علاوه بر اجتهاد در فقه و اصول، با طبابت نیز آشنا بود و برای درمان بیماران به خانه آنها می‌رفت.

او تا ۲۴ سالگی همه وقتش را صرف یادگیری علوم حوزوی کرده بود و تمایلی به عرفان نداشت. اما ناگهان با حادثه‌ای مواجه می‌شود که او را متحول می‌کند. ماجرا از آنجا آغاز شد که تعدادی از شاگردان وی، خبر می‌آورند که عارفی به همدان آمده و عده‌ای از اهل علم دور او جمع شده‌اند. او برای هدایت آنها نزد آنان می‌رود و نزدیک دو ساعت برای آنها دلیل می‌آورد که تنها راه نجات، شرع است. اما در پایان سخنانش، آن عارف خطاب به او می‌گوید:

«عن قریب باشد که تو خود آتشی به سوختگان عالم خواهی زد.»

پس از آن نماز مغرب و عشاء را خواندم و بدون خوردن غذایی به بستر خواب رفتم، نیمه‌های شب بیدار شدم، در حال خواب و بیداری دیدم که گوینده‌ای به من می‌گوید: « شخص عارف در بین ما همانند قرص ماه است در بین ستارگان و همانند فرشته امین وحی است در بین فرشتگان». این ماجرا او را منقلب می‌کند و باعث می‌شود که به سیر و سلوک گرایش پیدا کند. پس از آن به دنبال راهنما و استاد می‌گردد، اما هربار دست خالی بازمی‌گردد. در بیابان‌های اطراف قم خلوت می‌گزیند و به پیامبر اسلام(ص) متوسل می‌شود تا اینکه به مقصودش می‌رسد. او مراحل سلوک و عرفان را بدون استاد طی می‌کند و بنا بر نقل علامه طهرانی، انصاری همدانی درباره خود می‌گفت: «من استاد نداشتم و این راه را بدون مربی و راهنما پیمودم». حتی بعد از فوت ایشان بین شاگردان قاضی طباطبایی اختلاف می‌افتد که آیا سیر و سلوک به استاد نیاز دارد یا خیر؟

تمام همت وی انجام همه واجبات و مستحبات و ترک تمامی محرمات و مکروهات بود. روی نماز اول وقت، نافله‌های روزانه و مستحبات نماز خیلی تاکید داشت. معتقد بود که تمام اسرار عرفان در نماز جمع شده است. با قرآن بسیار مانوس بود، به طوری که بین‌الطلوعین و ما بین نماز ظهر و عصر را به تلاوت قرآن اختصاص می‌داد. وقتی با شاگردانش به صحرا می‌رفت، گاه از جمع کناره می‌گرفت و در گوشه‌ای به ذکر و فکر و عبادت مشغول می‌شد.

از شهرت گریزان بود تا آنجا که از قول وی نقل شده است که اگر تراشیدن ریش حرام نبود، آن را می‌تراشیدم تا کسی مرا نشناسد و سراغم نیاید. بیشتر اوقات در حال خودش بود و از بحث و مناقشه اجتناب می‌کرد.

با اینکه مجتهد بود و مقلد هم داشت، از سهم امام استفاده نمی‌کرد و استفاده از وجوهات را خیلی مشکل می‌دانست. درآمدش از طریق معاملات ملکی، خرید فروش فرش و اثاث و چند گوسفند که در اختیار چوپانان قرار داده بود تامین می‌شد.

با اینکه از لحاظ معیشت نسبت به دوستان خود از وضع مناسبی برخوردار نبود، در عین حال مواظب بود که همسر و فرزندانش کمبودی احساس نکنند. با آنان بسیار با محبت رفتار می‌کرد. در مجالسی که می‌رفت معمولا همسرش را هم با خود می‌برد. غالبا کار‌های منزل را خودش انجام می‌داد. زمینه تحصیل فرزندان را فراهم می‌نمود و آنها را به یادگیری تحصیلات روز تشویق می‌کرد.

ایشان با کمال خلوص به شاگردان توجه داشت و از هرگونه کمک و مساعدتی دریغ نمی‌کرد. در برخورد با شاگردان، بسیار عادی و متواضع بود و اگر کسی وارد مجلس آنها می‌شد، ایشان را نمی‌شناخت.

وی بهترین عمل عبادی برای رسیدن به مقام قرب خدا را خدمت به خلق می‌دانست. به اقوام خود خیلی محبت می‌کرد و در حد توانش مشکلات آنها را بر طرف می‌کرد. در رسیدگی به فقرا از هیچ کمکی مضایقه نمی‌کرد و با دست خود برای آنان غذا و لباس می‌برد. فردی مهمان نواز بود و تقریبا تمام طول سال مهمان داشت.

اولین توصیه او برای کسی که می‌خواست وارد مسیر سلوک شود، انجام واجبات و ترک محرمات بود. بعد از آن اگر تشخیص می‌داد که طرف واقعا این‌ها را رعایت می‌کند، کم‌کم ابواب معرفتی را برایش باز می‌کرد. دستورات عبادی وی به شاگردانش، به‌اندازه‌ای بود که خسته نشوند. معتقد بود که ذکر بدون توجه قساوت قلب می‌آورد، از این رو با شاگردان در حد استعدادشان کار می‌کرد. سفارشش به شاگردان بی‌اعتنایی به کرامات و مکاشفات بود، مگر در جایی که دستور داشته باشند.

روش عرفانی او در تربیت شاگردان مبتنی بر دنیاگریزی نبود بلکه شاگردان را به حضور در اجتماع و شغل مناسب ترغیب می‌نمود. هنگام برخورد با مشکلات اخلاقی شاگردان، در جلسات عمومی مشکلات شاگردان را با ایما و اشاره عنوان می‌کرد و گاهی اوقات به بعضی‌ها به صورت خصوصی تذکر می‌داد.

انصاری همدانی می گوید: شبی این خواب را دیدم: « در عالم رؤیا یک حوض بسیار بزرگ با رنگهای مختلفی دیدم که دور آن حوض پر از کاسه‌های بزرگی بود که بر آنها اسماء خداوند و از جمله این آیه شریفه نوشته شده بود: این فضل خداست که به هر که خواهد می‌دهد. مائده/56. » وقتی من به نزدیک آن حوض رسیدم جامی لبریز از آب حوض کرده و به من نوشاندند که از خواب پریدم و تحولی عظیم در خود احساس کردم و آنچنان جذبات عالم علوی و نسیم نفحات قدسیه الهی بر قلب من نواخته شده بود که قرار را از من ربود، وجود خود را شعله‌ای از آتش دیدم، یک بار آنقدر سوختن قلبم شدت یافته بود که احساس می کردم مرگم نزدیک است. می سوختم و دیگر امیدی به ماندن نداشتم. مطمئن بودم دوام نمی آورم می سوختم، می سوختم. ناگهان احساس کردم نوری پیدا شد و به قلبم خورد و آن گاه قلبم آرام شد و حرارتش فروکش کرد. »

فرزند وی احمد انصاری در خاطره‌ای از پدرش می‌گوید: یک بار یکی از آشنایان از تهران خدمت آقای انصاری رسید و برای دستوالعمل گرفتن اصرار کرد. ایشان فرمود: تو با خانمت بدرفتاری می کنی، برو اخلاقت رو درست کن! حجاب تو این است. آن شخص می‌گفت: وقتی برگشتم همسرم خیلی با ناراحتی به من گفت: باز رفتی مسافرت؟! خم شدم دستش رو بوسیدم، تعجب کرد و پرسید این کار رو کی به تو یاد داده؟ گفتم همان آقایی که می گویی چرا رفتی پیشش. ایشان هم به آقای انصاری علاقمند می‌شود و در سفر بعدی با هم به همدان می آیند و خدمت آقا می‌رسند.

نقل شده در سفری که حضرت آیت اللّه انصاری به مشهد مقدس داشتند، ملاقاتی با دوست عزیزشان مرحوم آیت اللّه العظمی سیدمحمدهادی میلانی داشتند. در آن جلسه ایشان از آقای انصاری درخواست دستورالعمل می کنند. حضرت آیت اللّه انصاری در مقابل آقای آیت اللّه العظمی میلانی تأدب نموده، می فرمایند: «آقا شما ما را ارشاد کنید.»

حضرت آیت اللّه میلانی می فرمایند: «شما را به جدم این تعارفات را کنار بگذارید.» آیت اللّه انصاری می فرمایند: «جناب عالی نیازی به ریاضت و عبادات سنگین ندارید؛ فقط سعی کنید وجوهات شرعیه که به دست مبارکتان می رسد به اهلش برسانید.»

در این جا آیت اللّه العظمی میلانی قدس سره منقلب گردیدند و محکم به پشت دست خود زدند و فرمودند: «وقتی از اولیای خدا سؤالی می کنی، به ریشه می زنند.»

یکی از ارادتمندان ایشان به نام سیدعباس نقل کرده: یک روز با همسرم مشاجره لفظی پیدا کردم و چون عصبانی بودم، یک سیلی محکم به صورت او زدم!! ولی بلافاصله پشیمان و ناراحت شدم. پیش خود گفتم: برای این که دلم آرام بگیرد به مدرسه علمیه آخوند بروم، چون طرف عصر بود و طلبه ها دور هم جمع بودند، در کنار آن ها بنشینم تا از صفای آن ها دلم آرام بگیرد. در مسیر راه که می رفتم، گذرم از کنار خانه حضرت آیت اللّه انصاری افتاد. پیش خود گفتم: بهتر است اول نزد آیت اللّه انصاری جهت عرض سلام بروم. وقتی اجازه خواستم و خدمت آقا رسیدم، سلام کردم. آقا پس از جواب سلام، بلافاصله فرمودند: سیدعباس! می شد که زنت را نزنی و دیگر نیاز نبود دنبال جایی بگردی که دلت آرام گیرد! سیدعباس می گوید: وقتی این حرف را فرمود، من از خجالت خیس عرق شدم.»

حاج شیخ عباس قوچانى نقل کردند: در آن شبى که مرحوم آقاى حاج شیخ جواد انصارى قدّس الله نفسه در شب به منزل ایشان به مهمانى دعوت داشتند؛ و تمام حضّار هفت هشت نفر بیش نبودند، و حقیر هم در آن مجلس مدعوّ بودم، قبل از گستردن طعام که خواستند با آفتابه و لگن دست حضار را بشویند، مرحوم آقاى انصارى فرمودند: شستن لازم نیست زیرا همه حضّار وضو دارند الاّ… . حضرت آقاى حاج شیخ عباس مى‌فرمودند: من فقط وضو نداشتم و این کلمه الاّ در گفتار مرحوم انصارى راجع به من بود و این در حقیقت خبر غیبى بود که مرحوم انصارى در آن شب داد.

دختر انصاری همدانی می گوید: یک شب پدرم منزل ما مهمان بود. من خوابیده بودم . بعد یک دفعه احساس کردم اتاق شلوغه و همهمه اى بلند شد، نگاه کردم دیدم یک گوشه سقف اتاق باز شده و آسمان پیداست و یک عالمه ملک که همه سبزپوش و خیلى زیبا بودند، آمدند و رفتند دور رختخواب پدر و یک همهمه اى بود. انگار همه ذکر مى گفتند و در همان حال صدایى شنیدم که مى گفت: نباید این را فاش کنى. خیس ‍عرق شده بودم، مى خواستم بلند شوم ولى نتوانستم.

انگار به زمین چسبیده بودم و شاید این حالت حدود پنج دقیقه طول کشید بعد بلند شدم و رفتم دنبال پدر. ایشان دو سه دفعه در شب براى تجدید وضو بلند مى شد، پشت سرشان آمدم بیرون و گفتم این چى بود؟ چه خبر بود؟ فرمود: هیس! و من تا مرحوم پدرم زنده بود نتوانستم چیزى بگویم انگار خودشان تصرف کرده بودند!

روزی هنگام غروب که حاضران منتظر اذان مغرب و اقامه نماز جماعت بودند، حضرت آیت اللّه انصاری به مؤذن فرمودند: اذان مغرب را بگو. مؤذن گفت: آقا هنوز اذان نشده. آقا فرمودند: مگر رفتن فرشتگان روز و آمدن فرشتگان شب را ندیدی؟!

آیت الله انصاری همدانی نقل می‌فرمود: من در یکی از خیابان های همدان عبور می‌کردم. دیدم جنازه‌ای را به دوش گرفته به سمت قبرستان می‌برند و جمعی او را تشبیع می‌نمودند. ولی از جنبه ملکوتی او را به سمت یک تاریکی مبهم و عمیق می‌بردند و روح مثالی این مرد متوفی در بالای جنازه می‌رفت و پیوسته می‌خواست فریاد کند: ای خدا مرا نجات بده، مرا اینجا نبرند ولی زبانش به نام خدا جاری نمی‌شد آن وقت رو می‌کرد به مردم و می‌گفت ای مردم مرا نجات دهید نگذارید ببرند ولی صدایش به گوش کسی نمی‌رسید. آن مرحوم می‌فرمود: «من صاحب جنازه را می‌شناختم اهل همدان بود و حاکم ستمگری بود.»

 

از منظر فرهیختگان

امام خمینی: «مرحوم انصاری همدانی وقت خود را در خداپرستی و توحید خدا صرف کرد».

سید علی قاضی: «او تنها کسی است که توحید را مستقیما از خدا گرفته است».

سید محمد حسین طهرانی: «حضرت آقای انصاری فوق العاده مرد کامل، شایسته و منوّر به نور توحید بود». همچنین ایشان در جای دیگری می فرماید: اگر گفته شود كه مرحوم انصارى قُدّس سرُّه يكى از اولياى برجسته قرن اخير بود كه قولًا و عملًا و اعتقادا و سرّا در ممشاى ائمّه طاهرين صلوات الله عليهم أجمعين قدم ميزد و نمونه‌اى بود كه سيره و اخلاق و معارف آن بزرگواران را به عصر خود معرّفى مى‌نمود، سخن به گزاف نرفته است. ایشان در سال های آخر عمرش به تمام مراحل سیر و سلوک رسیده بود و هیچ حجاب ظلمانی و نورانی بین ایشان و خداوند وجود نداشت و حقا به مقام لقاء الله که آرزوی عارفان است، رسیده بود.

محمد تقی مصباح یزدی: «از بزرگانی که من به عنوان اساتید اخلاق می‌توانم نام ببرم، این سه بزرگوار بودند: آقای طباطبائی، آقای بهجت ‌و مرحوم آقای انصاری همدانی».

آیت اللّه نجابت: «من در خدمت آیت اللّه قاضی بودم و در ایام طلبگی در نجف، و زیر نظر ایشان؛ روزی که چندان هم به رحلت آن بزرگوار نمانده بود، پرسیدم: آقا، بعد از شما به که مراجعه کنیم؟ فرمودند: تنها کسی را که می شناسم، مردی است در همدان به نام آیت اللّه شیخ محمدجواد انصاری.»

 

شاگردان

 

عروج ملکوتی

او در جمعه ۲ ذی القعده سال ۱۳۷۹ق برابر با ۹ اردیبهشت سال ۱۳۳۹ش در اثر سکته مغزی در ۵۹ سالگی در همدان درگذشت. جنازه وی را به قم منتقل کرده و در جوار امامزاده علی بن جعفر الصادق دفن نمودند. هنگام تشییع جنازه او در همدان، تعطیل عمومی اعلام شد و سه روز در مسجد جامع این شهر مجلس ترحیم برپا بود.

زندگینامه لقمان حکیم

 

به نام آفریننده عشق

 

لقمان حکیم از حکیمانی است که اصلش حبشی بوده و قرن‌‌ها پیش از اسلام در روزگار داود پیغمبر (ع)، می‌‌زیسته است. وی از شخصیت‌های بزرگ قرآنی است که خداوند در قرآن کریم، به نیکی از وی یاد نموده و پند و اندرزهای ارزشمند او به فرزندش، در قرآن کریم و روایات متعددی نقل شده است. سوره‌ای نیز در قرآن، به نام وی است.

 

ویژگی ها

درباره لقمان اختلاف کرده‌اند: برخی گفته‌اند: حکیم بوده و مقام نبوت را نائل نگشته است. بعضی او را پیامبر دانسته و حکمت را که در قرآن صفت وی آمده است به نبوت تفسیر نموده‌اند. یکی از دوستانش به وی گفت: مگر نه تو با ما چوپانی می‌کردی، این حکمت و دانش را از کجا و به چه سبب به دست آوردی؟! وی گفت: نخست خواست خداوند و اندازه گیری او، و دیگر صفاتی که در من وجود داشت و همان زمینه ساز لطف خدا گردید، و آنها عبارتند از: امین بودن، راستگو بودن و سکوت نمودن از آن چه که مرا سودی نباشد.

بخشی از اندرزهای لقمان در قرآن ذکر گردیده است:

ظلم عظیم: هنگامی که لقمان به فرزند خود، که وی را پند می‌داد، گفت: خدا را به یکتایی بپذیر و هیچ‌ کس و هیچ چیز را شریک او مگیر که شرک به خدا ستم و ناروا و ناشایستی بس بزرگ است. لقمان دورانی به بردگی روزگار می‌گذرانید که او را به اسارت از حبشه به بیت المقدس آورده بودند. روزی مولایش او را بخواند و به وی گفت: گوسفندی ذبح کن و بهترین دو عضوش را به نزد من آر. وی به دستور عمل نمود و دل و زبان گوسفند را به نزد مولا آورد. روز دیگر او را گفت گوسفندی بسمل کن و پست‌ترین دو عضو آن را برای من بیاور. وی گوسفند را بکشت و دوباره زبان و دل آن را به حضور ارباب خویش آورد. ارباب سبب پرسید، وی گفت: آری، اگر این دو عضو پاک و سالم بودند بهترین عضو و اگر ناپاک و پلید بودند بدترین عضو خواهند بود.

جواب از زشت‌ رویی: او را گفتند: چه زشت رویی؟! گفت: بر نقش (چهره) عیب می‌گیری یا چهره نگار را معیوب می‌دانی؟!

حکمت نیکو: گویند: روزی لقمات بر داود (ع) وارد شد، در حالیکه وی به ساختن زره مشغول بود و آهن به امر خداوند در دست داود هم چون موم نرم می‌نمود، در حالیکه وی به شگفت آمده بود، خواست از او بپرسد: چه می‌کنی؟ ولی حکمت، او را از این پرسش بازداشت و هم چنان ساکت ماند تا آن که داود (ع) آن را تمام کرد و بپوشید و خود گفت: نیکو پوشاکی است در جنگ. لقمان گفت: سکوت نیکو حکمتی است ولی کسانی که بدان پایبند بودند اندکند. داود گفت: آری سزد که ترا حکیم بخوانند.

نصیحت به فرزند: در کتاب «من لا یحضره الفقیه» آمده که لقمان به فرزندش گفت: ‌ای فرزندم! همانا دنیا دریایی ژرف است که خلق بسیار در آن به هلاکت رسیده‌اند، پس کشتی خویش را در آن ایمان به خدا، بادبانش را توکل بر خدا و توشه ات را در آن خدای ترسی قرار ده، که اگر نجات یافتی به رحمت خدا بود و اگر به غرقاب هلاکت رسیدی بر اثر گناهانت باشد.

‌ای پسرم! در هر سختی صبر و شکیبائی را پیشه خویش ساز و به وجود خدا یقین داشته باش و با هوای نفست بجنگ و بدان که شرافت، زهد و شفقت در صبر است، که چون بر محرمات الهی صبر کردی و به زخارف دنیوی وقعی ننهادی و مصائب دنیا را به چیزی نگرفتی، هیچ چیزی به نزد تو محبوب‌تر و بهتر از مرگ نباشد و پیوسته در انتظار آن باشی.

‌ای پسرک من! به کارهای خیر روی آور و از اعمال شر اجتناب ورز که خیر خاموش کننده شر است و آن کس که گوید: شر به شر خاموش می‌شود دروغ گفته است، زیرا اگر آتشی به کنار آتشی دیگر بیفروزی بر اشتعال آن بیفزاید، پس آن چه شر را فرو می‌نشاند اعمال خیر است، همان گونه که خاموش کننده آتش، آب است.

‌ای پسرک من! امر به معروف و نهی از منکر کن و بر مصائب روزگار صبور باش و پیش از آن که تو را حسابرسی کنند به محاسبه خویش بپرداز و راه خطا از صواب تشخیص ده تا از لغزش مصون مانی. پیوسته گناهان را پیش چشم دار و اعمال نیکت را پشت سر قرار ده و از گناهان به خدا پناه ببر و اعمال خویش را حقیر شمار.

‌ای پسرک من! خدای را مطیع باش که هر آن کس خدای را اطاعت کند خداوند وی را از شر مخلوقین در پناه خویش بدارد. به دنیا اعتماد مورز و دل خود را بدان مشغول مساز. بر بلایا صبور باش و مصائب خویش را پنهان دار، که کتمان مصائب و بلایا گنجی است از گنج‌های نیکی و ذخیره‌ای است برای روز معاد، و به اندک قانع باش و به آنچه مقدر است شاکر، به روزی دیگران چشم مدوز که این صفت تو را تباه خواهد نمود. اندرون را از طعام خالی دار و تا توانی از حکمت آکنده ساز. با حکما مجالست کن و از سخنانشان پند گیر که دانش تو را بیفزاید. زنهار که سخنان حکمت آمیز در نزد نا اهلان عرضه کنی و یا از اهل آن دریغ داری.

مزاح مکن و جدال مورز و در حال سکوت به یاد خدا باش و اگر سخن گویی جز از حکمت مگوی و به اندک چیزی شادمان مشو که دلیل بر سست عنصری تو باشد. شخص شقاوت شعار، اگر سخن گوید سخنش او را به وقاحت کشد و اگر سکوت کند به فضاحت منتهی گردد، اگر بی نیاز شود طغیان کند و اگر تهی دست شود از رحمت حق نومید گردد. اگر شاد شود شرارت پیشه کند و اگر قدرتمند گردد فحاش و وقیح شود و اگر مغلوب گردد به زودی قبول خواری کند و چون به گریه آغازد، عربده کشد.

اگر چیزی از او بخواهند بخل ورزد و اگر چیزی از او دریغ بدارند، تندی کند. اگر عطا کند منت نهد و اگر به وی عطا نمایند، سپاس نگزارد. اگر رازی با وی در میان نهند فاش سازد و اگر خود اسرارش را به نزد تو گوید، تو را متهم سازد. اگر با تو همراه بود رنجورت سازد و اگر از او کناره کنی آسوده‌ات نگذارد.

اگر عالم باشی نادان شقی با تو تکبر ورزد و اگر جاهل باشی مسخره‌ات کند، اگر قوی باشی با تو مدارا کند و اگر ضعیف باشی حمله آرد. دانش را شرط انسانیت نداند و علم را جزء صفات نیکو نشمرد. انسان جاهل شقاوتمند به جامه کهنه می‌ماند که اگر از یک سمت آن را رفو کنی سمت دیگرش بشکافد، و به شیشه شکسته می‌ماند که نه متصل گردد و نه قبول وصله کند. بدان ای پسرک من، از جمله اخلاق حکیم و انسان سعادتمند، وقار، آرامش، دور اندیشی، نیکی، عدالت، حلم، وزانت، احسان، دانش، پرهیزکاری و خداترسی است. از گنهکار در گذرد و با زیر دست، فروتنی کند.

حماد گوید: از امام صادق علیه‌ السلام پرسیدم: لقمان که بود و حکمتش که قرآن از آن یاد می‌کند چه بود؟ فرمود: به خدا سوگند حکمتی که لقمان به دست آورد، بر اثر مال و مقام و ایل و تبار یا نیروی جسمی و جمال نبود، بلکه وی مردی بود که سر به طاعت پروردگار داشت و از محرمات اجتناب می‌نمود. ساکت، آرام، ژرفنگر، طویل الفکر و تیزبین بود، به پندگیری (از دیدنی‌ها و شنیدنی‌های خود از پند دیگران) بی‌نیاز بود، هرگز در روز نمی‌خفت و کسی او را در حال قضای حاجت ندید که وی بسی مستتر و متحفظ بود. هرگز بر چیزی نمی‌خندید که مبادا به گناه افتد و ابدا خشم نمی‌نمود و با کسی شوخی نمی‌کرد و هیچ گاه از روی آوردن دنیا، شاد نگشت و از پشت کردن آن، غمگین نشد. وی با زنان متعدد، ازدواج نمود و فرزندان بسیار داشت و بیشتر آنها در حال حیات او، بمردند و بر مرگ هیچ یک نگریست.

هرگاه از جایی می‌گذشت که می‌دید دو نفر در نزاعند، آن دو را آشتی می‌داد، چون سخنی از کسی می‌شنید که مورد پسندش بود، از او توضیح می‌خواست و از آن سخن بهره می‌برد. گوینده، هر کسی که بود، به هویت و شخصیت او کاری نداشت، با فقها و دانشمندان بسیار مجالست می‌نمود و هر گاه به دانشمندی که پست قضاوت داشت بر می‌خورد به او می‌نگریست و بر حالش می‌گریست، که به آزمایشی سخت و سنگین مبتلی گشته، بر ملوک و سلاطین اظهار تاثر و ترحم می‌نمود، که بیچاره فریب خورده و خویشتن را تباه ساخته‌اند.

خداوند جمعی از ملائکه را به نزد وی فرستاد که آیا موافقی که خداوند تو را در زمین خلیفه خویش سازد و میان مردم به حکم او داوری کنی؟ لقمان گفت: اگر خداوند به من امر فرموده، سمعا و طاعتا، چه اگر او فرمان دهد مرا یاری کند و راهنمائیم نماید و از خطا مصونم دارد، و اگر این امر را به اختیار خودم وا گذاشته، آزادی، عافیت و سبکباری را ترجیح می‌دهم. ملائکه گفتند: به چه سبب این پست را نپذیری؟ گفت: بدین جهت که قضاوت از سنگین‌ ترین بارهای دین است و فتنه و آزمایش در آن بسیار و درهای ظلم و تجاوز از هر طرف به سویش باز است و اگر قاضی راه آن را خطا کند  راه بهشت را خطا کرده. ملائکه از حکمت و دانش او به شگفت آمدند و خداوند نیز از منطق او خوشنود گشت.

از امام کاظم علیه‌ السلام رسیده که لقمان به فرزندش می‌گفت: ‌ای فرزندم، دنیا دریایی است که بسی نسل‌ها در آن غرق گشته، پس کشتی تو در این دریا، تقوی و پل عبورت، ایمان به خدا و بادبان کشتیت توکل بر او بود؛ باشد که از این دریای ژرف نجات یابی و گمان نکنم نجات یابی. ای فرزندم، چرا مردم از پیامد اعمال خویش که خدا از آن خبر داده نمی‌هراسند در حالی که هر روزه از عمرشان کاسته می‌شود؟ چرا آماده آینده خویش نمی‌گردند، در صورتی که عمرشان رو به زوال است؟! ‌ای فرزندم بیش از قدر کفاف، از مال دنیا میندوز و آن چنان در دنیا فرو مرو که به آخرتت زیان زند و به طور کلی دنیا را رها مساز که سربار دیگران باشی.

در حدیث از امام باقر علیه‌ السلام آمده است: از جمله مواعظ لقمان به فرزندش این بود: ‌ای فرزندم، اگر در مرگ شک داری، خواب را از خود بردار و نخواهی توانست (که خواب اختیاری نباشد) و اگر از زنده شدن پس از مرگ (و قیامت) شک داری بیدار شدن را از خود بردار که آن نیز نتوانی، پس بدان که تو در اختیار خودت نباشی و در اختیار دیگری زندگی می‌کنی و خواب به منزله مرگ و بیداری به منزله زنده شدن پس از مرگ است.

در کتاب روضة الصفا آمده است: باعث آزادی لقمان این بود که سالی مولایش به او دستور داد در مزرعه کنجد بکار. وقتی بعد از مدتی به مزرعه رفت دید لقمان جو کاشته است. او را خواست و گفت: چرا چنین کردی؟! جواب داد: تصور کردم از جو کاشتن، می توان کنجد به دست آورد. خواجه گفت: منشا این تصویر باطل چیست؟ لقمان گفت: زیرا می‌بینم تو با وجود کارهای زشت، امید بهشت داری؛ با خود اندیشیدم اگر افعال و کارهای زشت و ناپسند، نتیجه مغفرت و آمرزش دارد، پس از جو هم می توان کنجد به دست آورد. مولا از این تذکر بیدار شد و از کارهای زشت دست برداشت و او را آزاد کرد.

لقمان حکیم برای اینکه فرزند خود را از توقع مدح و تمجید مردم رهایی بخشد و ضمیر او را از این اندیشه ناشدنی خالی کند، در وصیت خود به وی فرمود: دلبسته به رضای مردم و مدح و ذم آنان مباش که این نتیجه حاصل نمی‌شود، هر قدر هم آدمی در تحصیل آن بکوشد و نهایت درجه قدرت خویش را در تحقق بخشیدن به آن اعمال نماید. فرزند به لقمان گفت: معنای کلام شما چیست؟ دوست دارم برای آن مثال یا عملی را به من ارائه نمایی.

پدر و پسر از منزل خارج شدند و درازگوشی را با خود آوردند. لقمان سوار شد و پسر پیاده پشت سرش حرکت می کرد. چند نفر در رهگذر به لقمان و فرزندش برخورد نمودند. گفتند: این مرد قسی القلب و کم عاطفه را ببین که خود سوار شده و بچه خویش را پیاده از پی خود می‌برد. لقمان به فرزند گفت: سخن اینان را شنیدی که سوار بودن من و پیاده بودن تو را بد، تلقی نمودند؟ به فرزند خود گفت: تو سوار شو و من پیاده می‌آیم.

پسر سوار شد و لقمان پیاده به راه افتاد. طولی نکشید که عده ای در رهگذر رسیدند. گفتند: این چه پدر بدی است و این چه پسر بدی! اما بدی پدر از این جهت است که فرزند را خوب تربیت نکرده، او سوار است و پدر پیاده از پی اش می رود با آنکه پدر به احترام و سوار شدن شایسته تر است. پدر این پسر را عاق نموده و هر دو در کار خود بد کرده‌اند. لقمان گفت: سخن اینان را شنیدی؟ گفت: بلی! فرمود: اینک هر دو نفر سوار می شویم. سوار شدند. گروه دیگری رسیدند، گفتند: در دل این دو، رحمت و مودت نیست. این هر دو سوار شده‌اند، پشت حیوان را قطع می کنند و فوق طاقتش بر حیوان تحمیل نموده‌اند. لقمان به فرزند خود فرمود: شنیدی؟ عرض کرد: بلی! فرمود: اینک مرکب را خالی می بریم و خودمان پیاده راه را طی می کنیم.

عده ای گذر کردند و گفتند: این عجیب است که خودشان پیاده می روند و مرکب را خالی رها کرده‌اند و هر دو را در این کار مذمت نمودند. در این موقع لقمان به فرزندش فرمود: آیا برای انسان با تدبیر به منظور جلب رضای مردم، محلی برای اعمال حیله و تدبیر باقی است؟ پس توجه خود را از آنان قطع نما و در اندیشه رضای خداوند باش!

خداوند با توجه به جمیع اعمال و مواعظ و فرموده های لقمان، عقل و منطقش را آفرین گفت. شب هنگام در حالی که او با توجه به ملکوت اعلی به خواب رفت خداوند فرشتگان را فرمود تا خلعتی از معرفت و حکمت پیراسته و سراپای لقمان را بدان بیاراستند و کانون وجودش به نور دانش و بینش افروخته شد و چشمه علم و معرفت از درون سینه‌اش تابان گشت دیده از خواب ناز گشود در حالی که در جهان احدی چون او حکیم نبود. پیامبر اکرم (ص) در حدیثی فرمودند: به حق می گویم که لقمان، پیامبر نبود، ولی بنده‌ای بود که بسیار فکر می‌کرد، ایمان و یقینش عالی بود، خدا را دوست می داشت و خدا نیز او را دوست می داشت و نعمت حکمت به او ارزانی فرمود.

 

عروج ملکوتی

آورده‌اند که روزی لقمان با پسر خویش در عیش نشسته بود، همین که آثار مرگ بر او ظاهر گردید به گریه آغازید؛ پسر گفت: ‌ای پدر گریه تو از خوف مرگ است یا حرص دنیا؟ گفت: هیچ کدام؛ گریه من برای آن است که در پیش روی خود بیابان هولناک و عقبات طولانی و بار گران می‌بینم با نداشتن زاد و راحله، و ندانم که این بار گران از دوشم بر دارند یا با آن به سوی دوزخ رهسپار گردم. ابراهیم ادهم گوید: قبر لقمان میان مسجد لقمه (از شهرهای فلسطین) و بازار امروز است. علاوه بر قبر لقمان، قبور هفتاد تن از انبیاء عظام که پس از لقمان وفات کرده‌اند در آنجا است، جهتش آن اسا که بنی اسرائیل، انبیا را از نزد خود اخراج و در رمله محصور کردند و در آنجا بودند تا همگی از گرسنگی هلاک شدند.

زندگینامه محمد بن ابراهیم ملاصدرا

 

به نام آفریننده عشق

 

صدرالدین محمد بن ابراهیم شیرازی (۹۸۰ – ۱۰۴۵ یا ۱۰۵۰ ه ق) معروف به ملاصدرا‌ و صدرالمتالهین‌، حکیم، عارف و از فلاسفه شیعه ایرانی در قرن یازدهم هجری قمری و بنیانگذار حکمت متعالیه بود.

 

ویژگی ها

پدر ملاصدرا ـ خواجه ابراهیم قوامی ـ سیاستمداری دانشمند و بسیار مؤمن بود و با وجود داشتن ثروت و عزت و مقام هیچ فرزندی نداشت ولی سرانجام بر اثر دعا و تضرع بسیار بدرگاه الهی، خداوند پسری به او داد که نام او را محمد (صدرالدین) گذاشتند (۹۷۹ ه ق./ ۱۵۷۱ م) و در عمل او را «صدرا» می‌خواندند و همین سبب شد که بعدها نیز ملقب به «ملا» یعنی دانشمند بزرگ شد و نام «ملاصدرا» معروفتر گردید و بر نام اصلی وی غلبه کرد. بنا به نقلی ملاصدرا در ظهر روز نهم جمادی الاولی سال ۹۸۰ ق متولد شد.

صدرالدین محمد، یکتا فرزند وزیر حاکم منطقه وسیع فارس، در بهترین شرایط یک زندگی اشرافی زندگی می‌کرد. برسم آن روزگار فرزندان اشراف در قصر خود و بوسیله معلّمان خصوصی و خانگی آموزش می‌دیدند. صدرا پسری بسیار باهوش، جدی، با انرژی، درس‌خوان و کنجکاو بود. در مدت کوتاهی تمام دروس مربوط به ادبیات زبان فارسی و عربی و هنر خط‌نویسی را فرا گرفت، حتی ممکن است به‌رسم قدیم سواری و شکار و فنون رزمی را هم آموخته باشد.

ریاضیات و نجوم و قدری پزشکی نیز از دروس نوجوانان بود. درس‌های دیگر او علم فقه و حقوق اسلامی و منطق و فلسفه بود که در این میان صدرای جوان ـ که هنوز به سن بلوغ نرسیده بود ـ از همه آن دانش‌ها مقداری آموخته ولی طبع او بیشتر به فلسفه و به‌ خصوص عرفان علاقمند بود. یادداشت‌هایی که از دوران جوانی او باقی مانده بخوبی علاقه او را به ادبیات عرفانی بخصوص اشعار فارسی فریدالدین عطار، جلال‌الدین مولوی و عراقی و نیز تصوف ابن عربی نشان می‌دهد.

خشی از این آموزش مسلماً در شیراز بوده ولی بخش عمده آن را ـ بظن قوی ـ در پایتخت آن زمان (شهر قزوین) گذرانده است، زیرا حاکم فارس پس از مرگ شاه که برادر او بود به سلطنت رسید و ناگزیر به قزوین رفت (۹۸۵ ق./ ۱۵۷۷ م) و بسیار بعید بنظر می‌رسد که وزیر و مشاور او به همراه او نرفته باشد یا رفته و فرزند یکدانه خود را با خود و خانواده نبرده باشد. بنابرین توجیه، صدرا در سن شش سالگی به همراه پدر به قزوین رفته و در کنار اساتید فراوانی که در همه رشته‌های علمی در آن شهر بودند به آموزش مقدماتی و متوسطه پرداخته و زودتر از دیگران به دوره عالی رسیده است.

ملاصدرا در قزوین با دو دانشمند و نابغه بزرگ، یعنی شیخ بهاءالدین عاملی و میرداماد ـ که نه فقط در زمان خود، که حتی طی چهار قرنی که از آنها گذشته، بی‌نظیر و سرآمد بوده‌اند ـ آشنا شد و به دروس آنان رفت. در ظرف مدتی کوتاه او نیز با نبوغ خود سرآمد شاگردان آنها گردید. شیخ بهاء نه فقط در علوم اسلامی (بویژه در فقه و حدیث و تفسیر و کلام و عرفان) متخصص بود بلکه در نجوم و ریاضیات نظری و مهندسی و معماری و پزشکی و برخی از علوم مرموز پنهانی فوق عادت هم استاد بود، ولی بنظر می‌رسد که بنابر عقاید صوفی منشانه خود فلسفه و کلام را درس نمی‌داده است.

میرداماد نابغه بزرگ دیگر، از همه دانش‌های روزگار خود باخبر بود ولی حوزه درس او به فقه و حدیث و بیشتر به فلسفه اختصاص داشت. وی در دو شاخه مشائی و اشراقی فلسفه اسلامی ممتاز و سرآمد بود و خود را همپایه ابن سینا و فارابی و استاد تمام فلاسفه پیرو آن دو می‌دانست. ملاصدرا بیشترین بهره خود را در فلسفه و عرفان از میرداماد گرفت و همواره او را مرشد و استاد حقیقی خود معرفی می‌کرد.
با انتقال پایتخت صفویه از قزوین به شهر اصفهان (سال ۱۰۰۶ ه ق./ ۱۵۹۸ م) (دو سال پس از تولد دکارت در دهه (۱۵۹۶)) شیخ بهاءالدین و میرداماد نیز به همراه شاگردان خود به این شهر آمدند و بساط تدریس خود را در آنجا گستردند. ملاصدرا که در آن زمان ۲۶ تا ۲۷ سال داشت، از تحصیل بی نیاز شده بود و خود در فکر یافتن مبانی جدیدی در فلسفه بود و مکتب معروف خود را پایه‌گذاری می‌کرد.

سرگذشت و زندگانی ملاصدرا بسیار تاریک و مبهم است؛ معلوم نیست که وی تا چه سالی در اصفهان بوده و پس از آن به کجا رفته است. بنظر می‌رسد که وی پیش از سال ۱۰۱۰ ه ق از اصفهان مهاجرت کرده و به شهر خود شیراز بازگشته است که در آنجا املاک و دارائی‌های پدرش قرار داشت و با وجود آنکه بسیاری از آنرا به فقرا می‌بخشید هنوز بخش‌هایی از آن املاک بصورت موقوفه امور خیریه در شیراز و فارس موجود است. زندگانی وی در شیراز و مهاجرت‌های پس از آن، دوره دیگری از زندگی ملاصدرا را تشکیل می‌دهد. ملاصدرا به احتمال قوی در حدود سال (۱۰۱۰ هـ/ ۱۶۰۲ م) به شهر خود شیراز بازگشته است. وی ثروت و املاک پدری بسیاری در شیراز داشت که ممکن است یکی از دلائل بازگشت او به شیراز، اداره آنها بوده است.

ملاصدرا که سرمایه‌ای بسیار و منبعی سرشار از دانش و به‌ویژه فلسفه داشت و خود او با نوآوری‌هایش آراء جدیدی را ابراز نموده بود، در شیراز بساط تدریس را گسترانده و از اطراف شاگردان بسیاری گرد او آمده بودند. اما رقبای او که مانند بسیاری از فیلسوفان و متکلمان، از فلاسفه پیش از خود تقلید می‌نمودند، و از طرفی موقعیت اجتماعی خود را نزد دیگران در خطر می‌دیدند یا بانگیزه دفاع از عقاید خود و شاید از روی حسادت، بنای بدرفتاری را با وی گذاشتند و آراء نو او را به مسخره گرفتند و به او توهین روا داشتند. این رفتارها و فشارها با روح لطیف ملاصدرا نمی‌ساخت و از طرفی ایمان و دین و تقوای او به او اجازه عمل متقابل و معامله بمثل را نمی‌داد، از اینرو از شیراز بصورت قهر بیرون آمد و به شهر قم رفت که در آن هنگام هنوز مرکز مهم علمی و فلسفی نشده بود.

ملاصدرا در خود شهر قم هم نماند و بسبب گرما و بدی آب و هوا و شاید دلایل اجتماعی مشابه شیراز به روستایی بنام کَهَکْ در نزدیک شهر قم منزل گزید و آثار خانه اشرافی او در آن روستا هنوز باقی است. آیت‌ الله سید ابوالحسن قزوینی در شرح حال ملاصدرا می‌نویسد: « پس از مراجعت به شیراز چنانچه عادت دیرینه ابنای عصر قدیم و حدیث همین است محسود بعضی از مدعیان علم قرار گرفت و به قدری مورد تعدی و ایذاء و اهانت آنان قرار گرفت كه در نتیجه از شیراز خارج و در نواحی قم در یكی از قُرا منزل گزید و به ریاضات شرعیه از ادای نوافل و مستحبات اعمال و صیام روز و قیام در شب، اوقات خود را صرف می‌نمود».

افسردگی و شکست روحی ملاصدرا سبب گردید که تا مدتی درس و بحث را رها کند و همانگونه که خود وی در مقدمه کتاب بزرگ خود ـ اسفار ـ گفته است، عمر خود را به عبادت و روزه و ریاضت بگذراند و از این فرصت جبری که زمانه برای وی فراهم کرده بود، مراحل و مقامات معنوی عرفانی را با شتاب بیشتری طی کند و به بالاترین درجه معنویت و حتی قداست برسد. وی در این دوران ـ که از نظر معنوی دوران طلائی زندگانی اوست ـ علی‌رغم افسردگی و غمزدگی، توانست به مرحله کشف و شهود غیب برسد و حقایق فلسفی را نه در ذهن که با دیده دل ببیند و همین سبب شد که مکتب فلسفی خود را کامل سازد. این انزوا و ترک تالیف و تدریس ادامه داشت تا اینکه در مراحل کشف و شهود غیبی، دستور یافت که بسوی جامعه برگردد و دست به تالیف و تدریس و نشر و پخش مکتب و یافته‌های خود نماید.

دوره سوم زندگی صدرالمتألهین مرحله دوم انقلاب روحی او و حركت از وحدت به وحدت و سفر از حق به سوی حق با یاری حق است. این مرحله طولانی‌ترین منازل در سفرهای چهارگانه سیر و سلوک است و صدرالدین شیرازی برای این مرحله كه دوران سخت ریاضت‌های جسمانی و مجاهدت‌های نفسانی و عبادت و طی مقامات کشف و شهود است محلی به نام کهک (در سی كیلومتری جنوب شرقی شهر مقدس قم) را برمی‌گزیند و یا در اثر توفیق جبری و به عنوان تبعید از مركز علمی و فرهنگی رسمی (اصفهان) بر او تحمیل می‌شود و در هر صورت فارغ از قیل و قال و جاه و رفاه شهر و شهرنشینی در جوار لطف کریمه اهل بیت (علیها السّلام) و حرم آنان پناه می‌گیرد تا ضمن بهره‌گیری از دریای علوم آل محمد (صلی‌ الله‌ علیه‌ و‌ آله‌ و سلّم) از گزند فتنه‌ها در امان باشد. چرا كه از امام صادق (علیه‌ السّلام) نقل شده است: «به هنگام فراگیر شدن فتنه‌ها به قم و اطراف آن پناه ببرید».

شخصیت ملاصدرا ابعاد زیادی دارد و زندگی او یک زندگی پرماجرا است. وی مانند فیلسوفان دیگر فقط یک متفکر و فیلسوف با یک زندگی متعارف نیست، او نه فقط یک متفکر و فیلسوف و مؤسس یک مکتب فلسفی، و دارای دانش‌های مرسوم زمان خود در رشته‌های ریاضی و نجوم و پزشکی و علوم اسلامی مانند تفسیر و حدیث است و نه فقط یک استاد موفق فلسفه و یک نویسنده توانای کتب فلسفی مفید است، که در بُعد دیگر و با نگاه دیگری، یک عارف و عابد ریاضتکش و دارای توانایی‌های فوق طبیعی است تا به آن‌ اندازه که خود وی به‌ اشاره مدعی شده است که به‌ اراده خود می‌توانسته روح خود را از بدن بدر آورده و به‌همراه آن به مشاهده ماوراء طبیعت بشتابد.

وی نیز مانند سهروردی و افلوطین، معتقد است که کسی که نتواند به‌اراده خود روح را از جسم خود جدا سازد و توانایی کارهای خارق‌ العاده را نداشته باشد یک حکیم و فیلسوف واقعی نیست. هر دو استاد او ـ شیخ بهاءالدین و میرداماد ـ نیز دارای قدرت‌های معنوی بودند. برای ملاصدرا نه در فلسفه و نه در خُلقیات و روحیات نمی‌توان همانندی در فلاسفه غربی یافت و نشان داد. پرفسور‌ هانری کُربن درباره او معتقد بود اگر بتوان یاکوب بوهمه و سوئدنبرگ را با هم جمع کرد و بر توماس آکویناس افزود ملاصدرا خواهد شد. ولی به‌نظر من این ستایش برای ملاصدرا بسیار کم است. تاریخچه زندگی و کارهای او نشان می‌دهد که او را باید شخصی مانند فیثاغورس یا دست‌کم افلاطون دانست. عمق فلسفه او نیز به همان سو گرایش داشته، به‌طوریکه‌ هانری کربن و برخی دیگر او را نوفیثاغوری یا نوافلاطونی می‌نامیدند.

مطلب دیگر، بهره‌مند بودن ملاصدرا از شهود، به معنای ارتباط با غیب و کشف حقایق، که اساتید برجسته حکمت اشراقی همه از آن برخوردار بودند. وی در برخی از کتب خود یادآور شده است که او نخست حقیقت هر مسئله فلسفی و عقلی را با شهود آن ادراک می‌کند و سپس آنرا با ادله عقلی و فلسفی اثبات می‌نماید.

ملاصدرا می گوید: مسأله اتحاد عاقل و معقول از مشکلترین مسایل فلسفی است که تا کنون هیچ فیلسوف مسلمانی توفیق حل آن را پیدا نکرده است. من با توجه کامل به سوی خدای سبحان از او خواستم که مشکل برایم حل شود. دری از رحمت حق بر من گشوده شد و در این مورد معرفت جدیدی برایم حاصل شد. «کنت حین تسوید هذا المقام بکهک من قری قم، فجئت الی قم زائرا لبنت موسی ابن جعفر مستمدا منها و کان یوم الجمعه فانکشف لی هذا الامر؛» هنگام نوشتن این بحث من درقریه کهک قم بودم. از آنجا رهسپار قم شدم، به زیارت دختر موسی بن جعفر علیهما السلام مشرف گردیدم و از آن حضرت در حل این مسأله یاری جستم. به برکت او در روز جمعه این مطلب بر من کشف گردید.

ملاصدرا بر این باور بود که مذهب شیعه دو وجه دارد، وجه ظاهری، یعنی همان شریعت و احکام دینی، و وجه باطنی، که همان درون‌مایه و حقیقت مذهب شیعه‌است و ملاصدرا آن‌را عرفان شیعی می‌نامید. او برای رستگاری انسان، هم شریعت و پایبندی به فرایض دین را لازم می‌شمرد و هم سیر و سلوک عرفانی برای رسیدن به حقیقت مذهب شیعه را ضروری می‌دانست.

 

از منظر فرهیختگان

امام خمینی می گوید: ملاصدرا و ما ادرک ما ملا صدرا؟! او مشکلاتى را که بو على به حل آن‏ در بحث معاد موفق نشده بود حل کرده است!

امام خمینی جای دیگری می گوید: محمد بن ابراهیم شیرازی از بزرگ‌ترین فلاسفه الهی و موسس قواعد الهیه و مجدد حکمت ما بعدالطبیعه، او اول کسی است که مبدا و معاد را بر یک اصل بزرگ خلل ناپذیر بنا نهاد و اثبات معاد جسمانی با برهان عقلی کرد و خلل های شیخ الرئیس را در علم الهی روشن کرد و شریعت مطهره و حکمت الهیه را با هم ائتلاف داد، ما با بررسی کامل دیدیم هر کس درباره او چیزی گفته از قصور خود و نرسیدن به مطالب بلندپایه اوست.

علامه طباطبایی می گوید: صدر المتألّهین فلسفه را از اندراس و کهنگى بیرون آورد، و روح نوینى در آن بخشید، و جان تازه‌‏اى در او دمید؛ پس مى‌‏توان او را زنده کننده فلسفه اسلامیّه دانست.

علامه حسن‌زاده آملی می گوید: جناب علامه طباطبایی رحمت الله علیه، کلید را از جیبشان در آورده بودند و می‌‌خواستند در منزل را باز کنند و بروند داخل. نگاهی کردند به من و فرمودند: آقا ما هر چه داریم از آخوند (یعنی ملاصدرا) داریم.

علامه طهرانی می گوید: این برهان که متّخذ است از مجموع کتب صدر المتألّهین شیرازى؛ افتخار ما و افتخار اسلام و مسلمین و افتخار بشریت تا روز قیامت است، ملاحظه مى‏‌کنید که چقدر انسان داراى ترقى و کمال بوده است!

محمد حسین اصفهانی گفته است: «اگر بدانم کسی اسرار کتاب اسفار را می‌ فهمد من هر جای دنیا باشد برای استفاده از او عزیمت خواهم کرد.» من اعتقاد دارم صدرالمتالهین از چهار رکن فلسفه دوره اسلامی است. معلم ثانی؛ ابونصر فارابی؛ بعد از او شیخ الرئیس ابو علی سینا، سپس خواجه نصیرالدین طوسی و چهارمی ملاصدرا که شارح آثار آنان است و اگر بیم غلو نداشتم هر آینه می‌ گفتم او از نظر علمی از همه آنها برتر است به ویژه در مکاشفه و عرفان.

صاحب ریحانه الادب می‌گوید: او از بزرگان فلاسفه و حکمای اسلامی اواسط قرن یازدهم هجری است. تمام فنون تصوف، کلام و فلسفه را جامع؛ در تفسیر و حدیث نیز متبحر و بارع و صاحب ید بیضا بود. حکیمی است فاضل، متأله، کامل، عابد، زاهد‌، محقق، مدقق…

 

اساتید

  • شیخ بهاء الدین عاملی
  • میرداماد
  • میرفندرسکی

 

شاگردان

  • فیض کاشانی
  • فیّاض لاهیجی
  • ملا حسین تنکابنی
  • حکیم آقاجانی

 

آثار

  • الحکمة المتعالیة
  • تفسیر قرآن
  • شرح الهدایه
  • المبدا و المعاد
  • حدوث العالم
  • اکسیر العارفین
  • المظاهر الالهیه

 

عروج ملکوتی

ملاصدرا برای آنکه اینگونه ریاضت را در کنار دیگر ریاضت‌هایش انجام داده باشد هفت بار قدم در این راه گذاشت و سرانجام در سفر هفتم بر سر راه خود به مکّه و زیارت کعبه در شهر بصره (در خاک عراق) بیمار شد و چشم از جهان بربست و درگذشت و این جهان را برای شیفتگان آن باقی گذاشت. مسیر سفر او ـ اگر از شیراز انجام شده باشد ـ راه آبی و گذار از ساحل شرقی خلیج فارس بسوی ساحل غربی آن و بندر بصره در عراق بوده است که در آن زمان جزئی از کشور ایران بود. سال درگذشت ملاصدرا بنا به مشهور سال (۱۰۵۰ ه ق/ ۱۶۴۰ م) است، ولی به نظر ما سال صحیح درگذشت وی (۱۰۴۵ ه ق/ ۱۶۳۵ م) بوده که نوه او بنام محمد علم‌الهدی آنرا در یادداشت‌های خود ضبط کرده است. فوت ملاصدرا در بصره واقع شد ولی بنابر سنت شیعیان او را به شهر نجف که آرامگاه امام علی (علیه‌ السّلام) است بردند و او را در طرف چپ صحن حرم امام علی (علیه‌ السّلام) دفن کردند.

زندگینامه محمد بن عزّالدین بهایی

 

به نام آفریننده عشق

 

بهاءالدین محمد بن عزّالدین (۹۵۳-۱۰۳۰ یا ۱۰۳۱ ه.ق)، متخلص به بهائی و معروف به شیخ بهایی، بهاءالدین عاملی و شیخ‌الاسلام، فقیه، دانشمند ذوفنون، محدث، حکیم، شاعر و ریاضیدان شیعه در عصر صفویه بود. وی از علمای جبل عامل است که نسبش به حارث همدانی، صحابی امیرالمؤمنین (علیه‌السّلام) می‌رسد.

 

ویژگی ها

بهاءالدین محمد بن عزالدین حسین بن عبدالصمد بن شمس الدین محمد بن علی بن حسین بن مـحمد بن صالح حارثی همدانی عاملی جبعی، معروف به شیخ ‌بهایی، در صبحگاه ۱۷ ذیحجه در سال ۹۵۳ ق (در اعیان الشیعه تاریخ تولد وی چنین آمده است: پنجشنبه، سیزده روز مانده به محرم ۹۵۳ ق.) در بعلبک از توابع جبل عامل در روستای «جبع» (زادگاه شهید ثانی)، چشم به جهان گشود.

خاستگاه شیخ بهائی جَبَع یا جباع، از قرای جبل عامل بوده و نسبت «جبعی» در حواشی بعضی از تألیفات شیخ بهائی و جدش، شمس‌الدین محمد بن علی، ذکر شده است. بعضی منابع، نسبت عاملی را به آملی تغییر داده و او را ایرانی شمرده‌اند. همچنین بعضی تذکره‌نویسان، به دلیل اقامت طولانی‌اش در قزوین، این محل را زادگاه وی دانسته‌اند. تنکابنی او را متولد عربستان دانسته که احتمالاً به دلیل نسب او است.

پدر شیخ بهایی، عزالدین حسین بن عبدالصمد بن محمد بن علی بن حسین (۹۱۸ – ۹۸۴ ق.) از فقیهان و دانشوران بزرگ قرن دهم هجری بود که در دانش فقه، اصول، حدیث، رجال، حکمت، کلام، ریاضی، تفسیر، شعر، تاریخ، لغت و بسیاری از علوم رایج آن عصر مهارت داشت. وی از شاگردان ممتاز شهید ثانی بوده که گاه در سفرها نیز همراه استاد بود. او پس از شهادت استاد به ایران آمد و در اصفهان به تدریس علوم اسلامی مشغول شد. شاه طهماسب صفوی از او درخواست کرد که به قزوین، پایتخت صفویان بیاید. او نیز پذیرفت و به عنوان «شیخ الاسلامِ» حکومت صفویه انتخاب شد. وی سال‌ها در هرات و مشهد به ارشاد و هدایت مردم اشتغال ورزید.

عزّالدین معتقد به وجوب عینی نماز جمعه بود و در دوران سکونتش در قزوین، مشهد و اصفهان نماز جمعه را اقامه می‌کرد. وی پس از سفر حج آهنگ بحرین نمود و تا آخر عمر در آنجا به تبلیغ فرهنگ اسلامی پرداخت و سرانجام در هشتم ربیع الاول ۹۸۴ ق. رحلت کرد و در روستای «مصلی» حومه «هجر» از نواحی بحرین به خاک سپرده شد. پدر بزرگ شیخ بهایی، شیخ عبدالصمد نیز از علمای بزرگ قرن دهم هجری است. وی استاد شهید ثانی بود. شمس‌الدین محمد، جدّ شیخ بهایی نیز از علمای بزرگ قرن نهم هجری است که مجموعه گران‌بهایی در فوائد رجالیه و شرح حال علما نوشت که علامه مجلسی بسیاری از مطالب آن را در آخر مجلّدات بحار الانوار آورده است. نسبت خاندان شیخ بهایی به حارث همدانی، یار وفادار حضرت علی (علیه‌السّلام) می‌رسد. از این‌رو به حارثی هَمْدانی نیز شهرت دارد. جبل عامل، زادگاه شیخ بهایی، زادگاه مجتهدان، دانشمندان و نویسندگان بزرگ شیعی مانند محقق ثانی، شهید اول و شهید ثانی است.

محقق کرکی (محقق کرکی که به نام محقق ثانی نیز مشهور است از فقیهان بلند پایه‌ای است که به درخواست شاه سلیمان صفوی بین سال‌های ۹۱۶ تا ۹۲۹ ق. از حوزه علمیه نجف به قزوین آمد و در سال ۹۳۶ ق. از سوی شاه طهماسب ریاست علمای شیعه ایران را با عنوان «شیخ الاسلام» پذیرفت. «شیخ الاسلام» عنوانی همپایه «ولی فقیه» در آن عصر بود. پس از وفاتش منصب «شیخ الاسلام» به شاگردش شیخ علی منشار رسید و پس از رحلت او دامادش شیخ بهایی سومین مجتهد جبل عامل است که به عنوان شیخ الاسلام انتخاب شد.) شیخ لطف‌الله میسی و شیخ علی منشار عاملی از‌ اندیشه‌وران جبل عامل هستند که به ایران هجرت کردند.

شاه طهماسب در سال ۹۶۲ ق. قزوین را پایتخت ایران قرار داد و قزوین در ایّام حکومت وی دوران اوج طلایی خود را می‌گذراند. در همین زمان علمای شیعه از سراسر جهان به قزوین آمدند و بدین‌سان حوزه علمیه قزوین تاسیس شد. چنین به نظر می‌رسد که بنیانگذار حوزه علمیه قزوین، محقق ثانی است. بعلاوه که وی را بنیانگذار حوزه علمیه اصفهان نامیده‌اند. حوزه علمیه اصفهان نیز پس از انتخاب اصفهان به عنوان پایتخت از سوی شاه عباس در سال ۱۰۰۶ ق. رونق تازه‌ای یافت.

جامعیت در علوم و فنون یکی از خصایص شیخ بهایی است. او در زمینه‌های گوناگون نظیر: تفسیر، حدیث، فقه، اصول، رجال، فلسفه، دعا، لغت، ریاضی، نجوم، شعر و ادب فارسی و چندین دانش دیگر بیش از ۸۰ تالیف دارد. تا آنجا که شاگردش (پدر علامه مجلسی) در مورد او می‌گوید: من به مانند او در کثرت علوم و وفور فضل و علو مرتبه ندیده‌ام.

فقیه ربانی و عارف صمدانی، شیخ بهاالدین محمد عاملی، یكی از بزرگان و مفاخر و نوابغ اواخر قـرن دهم و اوایل قرن یازدهم هجری می‌باشد كه در جامعیت و تنوع علوم و دانش، كمتر نظیری مـی‌تـوان بـر او پـیـدا نـمود او یكی از جامع‌ترین افراد روزگار خویش در وسعت معلومات و تنوع اطلاعات بوده است، از این نظر برجستگی مشخصی در میان فقها و دانشمندان كسب كرده است، و اگر او را نادره‌ای از نوادر و نابغه‌ای از نوابغ نامیده باشیم، راه مبالغه نپیموده‌ایم و خود با تواضع و فـروتـنی خاصی، به این حقیقت اعتراف دارد، آنجا كه می‌گوید: من در مباحثه و جدل، بر هر ذوفـنونی چیره شدم، ولی هرگز نتوانستم با كسی كه در یک فن استاد بود، حریف شوم. او آنچنان بزرگوار بود که اهل تسنن او را سنی شمرده و صوفیه او را از بزرگان تصوف می‌پنداشتند.

شیخ بهایی در زمینه‌های مختلف اطلاعات و آگاهی دارد و همین آگاهی و وسعت معلومات، نوعی جـاذبیت به آثار او بخشیده است كه از میان انبوه آثار گذشتگان، كتاب‌ها و تالیفات او را به‌صورت كتاب روز و مورد علاقه درآورده است فی‌المثل در كتاب اربعین كه یک كتاب حدیثی و فـقهی است، از مسائل ریاضی و هیات نیز استفاده كرده است، و مسائل آن‌ها را به صورت روشن و ملموس در اختیار خواننده قرار داده است. وی مشرب عرفانی داشت و از برجسته‌ترین عرفای زمان خود بود. لذا با میرداماد و میرفندرسکی مناسباتی داشت. دیوان اشعار مثنوی وی به سبک مولاناست و غزلیاتش شباهت بسیاری با غزلیات حافظ دارد.

بهائی در سفرهای خود، ناشناس و در کسوت فقر و درویشی سیر کرده و با ارباب ادیان و مذاهب اسلامی به بحث و احتجاج پرداخته و در بعضی موارد تقیه می‌کرده است. عالمان شیعه همواره در طول تاریخ با پادشاهان ستمگر در نبرد بودند اما گاه مجبور می‌شدند برای حفظ اسلام و نجات مسلمانان با دربار شاه همکاری کنند. تلاش آن‌ها برای اصلاح فرهنگ، اقتصاد، سیاست، مدیریت و نظام حکومت‌ها بود. آن‌ها هیچ امیدی به پادشاه نداشتند بلکه فقط از او برای اصلاح کشور و رشد تشیّع کمک می‌گرفتند.

برخی از کتب شیخ بهائی نظیر مفتاح الفلاح تا مدت‌ها مورد مراجعه و کتاب مرجع به شمار می‌آمده که علماء زیادی بر آن شرح و حاشیه نگاشته‌اند. در فنون مختلف نظیر مهندسی، رمل و اسطرلاب نیز مهارت ویژه‌ای داشت. از کارهای عمرانی فراوان وی می‌توان به اقدامات وی در مرقد امیرالمؤمنین (علیه‌السّلام)، مسجد امام اصفهان و منار جنبان، حمام گرم اصفهان و بسیاری بناهای به یاد ماندنی دیگر را نام برد، که هر یک از جمله عجائب آن دوران است. شیخ بهائی یكی از پربركت‌ترین علمای جهان اسلام از نظر تالیف و تنوع در آن بوده است برخی تعداد تـالیفات او را با توجه به رساله‌ها و تحشیه‌ها و تعلیقه‌ها، به عدد ۲۰۰ جلد رسانده‌اند.

نمونه ای از اشعار شیخ بهایی:

حیف باشد از تو‌ ای صاحب هنر   کاندرین ویرانه ریزی بال و پر
تا به کی‌ ای هدهد شهر سبا   در غریبی مانده باشی بسته پا
جهد کن این بند از پا باز کن  بر فراز لامکان پرواز کن

 

نوشته‌اند: زمانی شیخ بهایی به همراه گروهی از شاگردانش برای خواندن فاتحه به قبرستان رفت. بر سر قبرها می‌نشست و فاتحه‌ای نثار گذشتگان می‌کرد، تا اینکه به قبر بابا رکن‌الدین رسید. آوایی شنید که سخت او را تکان داد. از شاگردانش پرسید: شنیدید چه گفت؟ گفتند: نه. شیخ بهایی پس از آن، حال دیگری داشت. همواره در حال دعا و گریه و زاری بود. گرچه او هیچ‌گاه از عبادت غافل نبود ولی اکنون بیش از پیش، به مناجات و دعا اهمیت می‌داد. مدتی بعد شاگردانش از او پرسیدند آن روز چه شنیدی؟ او گفت: به من گفتند آماده مرگ باشم.

روزی شیخ بهایی به طور ناشناس از بازار اصفهان می‌گذرد در بین راه به دكان بریان كه تعداد مرغ‌های سرخ شده با قلاب به و دیوار دكان خود آویخته بود، شیخ نگاهی به مرغها انداخت و سپس به استاد بریان فرمود: مقداری از این مرغها را به این درویش كن! استاد بریانى گفت: پول دارى بدهم؟ شیخ گفت: پولی در كار نیست. استاد بریانى گفت: پس برو گمشو تو را با مرغ چه كار! آدمی که پول ندارد مرغ پخته میخواهد چه کار؟ شیخ فرمود: اگر به امتناع خود باقی بمانی تمام این مرغهای کشف شده و بریان شده را به گفتن کیشى زنده کرده و پرواز میدهم! بریانى فروش از شنیدن این حرف که نشانه دیوانگى گوینده بود، متعجبانه نگاهى به سر و روى شیخ کرد و گفت: برو باب پى كارت و گرنه تو را با چوب خواهم راند!

شیخ که مقصودش دادن درس اخلاقی به او بود گفت: من درویش و گرسنه ام و مدتی است که غذایى به دهانم نرسیده بیا و مردانگى كن و امروز ما را با این مرغهاى چاق و چله مهمان بفرما. بریانى با عصبانیت روى به شاگردش كرد و گفت: استغفرالله. ببین امروز گرفتار عجب ابلیسی شدیم ها؟! و بعد به جانب شیخ بهایی برگشته و برفریاد گفت: برو مرد حسابى! شیخ فرمود: حالا که اینطور شد، پس تماشا کن. کیش! پخت مرغ های بریان و پخته زنده گشته و پرواز کرده اند و از آنجا قرار می گیرند.

بریان فروش اصفهانى و شاگردش و نیز مشترى ها و مردم بسیارى که در مقابل دکان ایستاده و ناظر جریان داشتند از دیدن آن منظره حیرت انگیز به شگفتى فرو رفته و به خیال اینکه شیخ مرد مستجاب الدعوه و صاحب کرامات است به او نزدیک شده و عموما روى خاک افتادند و در برابر شيخ سجده نمودند. شیخ از نظر گمراهی مردم به فكر چاره افتاد و شلوار خود را بالا كشید و روبروی مردم بنای ادرار كردن را گذاشت! مردم از این رفتار زشت شیخ سر از سجده برداشته و هر کدام به طرفی گریختند در این موقع شیخ به حمیت از آنها گفت: عجب مریدانی. به کیشی آمدند و به فیشی رفتند! از همان روز جمله به کیش آمدند و با فیشی رفتند در اصفهان ضرب المثل شدند و سپس به سایر نقاط ایران سرایت کردند.

نقل است: روزی یکی از فرستادگان پادشاه روم نزد شاه عباس صفوی آمده بود و با ایشان در مورد دین، مناظره کرد. شاه عباس صفوی، شیخ بهایی را خبر کرد تا با او مناظره کند. آن فرستاده گفت: در بلاد ما جماعتی از علما هستند که بر علوم غریبه عارفند و کارهای عجیبی از آنها سر می‌زند و بعضی از آنها را نقل کرد. سپس گفت: در میان شما علمای ایران کسی نیست که از این علوم برخوردار باشد. شیخ بهایی به او فرمود: این علومی که فرستاده پادشاه روم شمردند در پیش اهل کمال ارزش و اعتباری ندارد. آنگاه شیخ سربندی که در دست داشت را به اژدهایی تبدیل کرد. فرستاده پادشاه روم و همه‌ اهل مجلس ترسیدند به طوری که بلند شدند تا فرار نمایند. شیخ سربند را به حالت اولش برگرداند. سپس به عرض شاه رسانید: این نوع کارها در پیش صاحبان کمال، اعتبار ندارد.

 

اساتید

  • عزّالدین حسین جبل عاملی
  • ملا عبدالله بن شهاب‌الدین مدرّس یزدی
  • ملا علی مذهّب
  • مولانا افضل قاضی
  • حکیم‌الدین

 

شاگردان

  • ملا صدرا شیرازی
  • ملا محمدمحسن فیض کاشانی
  • فیّاض لاهیجی
  • نظام‌الدین بن حسین ساوجی
  • سید حسین بن حیدر کرکی
  • سید ماجد بحرانی
  • شیخ جواد بغدادی
  • ملا خلیل غازی قزوینی
  • میرزا رفیع‌الدین طباطبایی نائینی
  • شیخ زین‌الدین عاملی
  • شرف‌الدین محمد رویدشتی
  • شیخ محمد بن علی عاملی تبنینی
  • مظفرالدین علی
  • محمدتقی مجلسی

 

آثار

  • اثنی عشریات خمس
  • حاشیه بر ارشاد الاذهان علامه حلی
  • الحبل المتین
  • حاشیه انوار التنزیل قاضی بیضاوی
  • حاشیه كتاب من لایحضره الفقیه
  • حاشیه بر صحیفه سجادیه
  • زبدة الاصول

 

عروج ملکوتی

در تعیین سال وفات شیخ بهائی اختلاف است. از آن‌جا که اسکندر منشی، وقایع‌نگار روزانه شاه عباس صفوی، و نیز مظفر بن محمد قاسم گنابادی، منجّم معروف آن عصر، در تنبیهات المنجّمین که چند ماه پس از مرگ بهائی نوشته است، سال ۱۰۳۰ ق را ذکر کرده اند، این قول پذیرفتنی است. جمعی از معاصران بهائی نیز همین تاریخ را ذکر کرده‌اند. ظاهراً پس از این‌که نظام‌الدین ساوجی تمام‌کننده جامع عباسی و شاگرد بهائی، وفات وی را در ۱۰۳۱ ق ذکر کرده است. بدن شیخ بهائی را از اصفهان به مشهد مقدس انتقال داده بنابر وصیتش او را در خانه‌اش که نزدیک حرم امام رضا (علیه‌السّلام) قرار داشت، به خاک سپردند. نماز او را شاگردش، مجلسی اول اقامه کرد که در آن نزدیک به ۵۰ هزار نفر شرکت داشتند.

زندگینامه عبدالله انصاری

 

به نام آفریننده عشق

 

عبدالله بن ابی‌ منصور انصاری معروف به «خواجه عبدالله انصاری» و یا «پیر هرات» در شهر هرات متولد شد و در همانجا نیز از دنیا رفت. او از صوفیان بزرگ زمان خود بود و در عبادات و مناجات، بسیار تلاش می‌کرد.

 

ویژگی ها

خواجه عبدالله انصاری در سال ۳۹۶ هجری و به قولی ۳۹۵ هجری در افغانستان امروزی که در آن زمان، بخشی از ایران بود، متولد شد. خواجه عبدالله به «شیخ الاسلام» نیز معروف است و از نوادگان ابوایوب انصاری، صحابه پیامبر اسلام (صلی‌ الله‌ علیه‌ و‌ آله‌ و سلم) بود. این عالم اسلامی، از صوفیان بزرگ زمان خود بود و در عبادات و مناجات، بسیار تلاش می‌کرد.

از آثار او چنین برمی‌آید که در علوم مختلف دینی، متبحر و صاحب نظر بود و برخلاف بسیاری از صوفیان، در حدیث نیز دارای معلومات بسیار و حتی صاحب نظر بوده است. از او نقل شده است که کتاب ترمذی را بهتر از دو صحیح بخاری و مسلم می‌دانسته و زمانی که علت را جویا شدند، چنین گفت: «از صحیح بخاری و مسلم، تنها کسانی می‌توانند استفاده کنند که به علم حدیث آشنایی کامل داشته باشند. برخلاف کتاب ترمذی که برای همه افراد قابل استفاده می‌باشد؛ هم عالمان و فقیهان و هم غیر ایشان، می‌توانند از این کتاب استفاده کنند».

خواجه عبدالله، عالم در ادبیات فارسی، عربی و شعر بود. حتی از ایشان نقل شده است که شش هزار شعر از در حافظه داشت. مذهب وی حنبلی بود و مردم را نیز به این مذهب توصیه می‌کرد. وی کتابی هم در سیره احمد بن حنبل به نگارش در آورد. خواجه عبدالله ملاحظه هیچ حاکم و پادشاهی را نمی‌کرد و با صراحت و جدیت با منکرات آن‌ها برخورد می‌کرد. این عمل او موجب دشمنی‌های بسیار با او شد که حتی چندین مرتبه، دشمنانش قصد جان او را کردند.

این پیر روشن ضمیر، دارای قوه ی حافظه ای بس خارق العاده بوده و آن طور كه خودش گفته: هر چه از قلم من بگذرد، آن را حفظ می كنم. در «فواید الرضویه» از ایشان نقل شده است كه : «خواجه علیه الرحمه گفت: سیصد هزار حدیث و هزار هزار سَـند حفظ كرده ام». در نفحات الانس، از خواجه آورده است: «من صد هزار بیت از شعرای عرب، یاد دارم».

خواجه، در طریقت، به شیخ ابوالحسن خرقانی، عشق و ارادت می ورزید، چنانكه شیخ فرماید: «عبدالله مردی بود بیابانی، می رفت به طلب آب زندگانی، ناگاه رسید به شیخ ابوالحسن خرقانی؟ دید چشمه ی آب زندگانی، چنان خورد كه از خود گشت فانی، كه نه عبدالله ماند و نه شیخ ابوالحسن خرقانی».

خواجه از زمان طفولیت در كسب علم و كمال، كوشید و از این تلاش و كوشش تا پایان عمر، دمی فرو نگذاشت. همیشه در افاضه و استفاضه به سر می برد، مقامی بس والا و ارادتمندانی بی شمار داشت، در هرات كه مجلس می گفت، طالبان و مریدان و شاگردان بی شمارش چنان مشتاقانه گرد می آمدند كه حدی بر آن متصور نبود، آن كه مقام شیخ الاسلامی شهر را دارا بود و با توجه به مقام والایی كه داشت، به امر به معروف و نهی از منكر و اشاعه ی دین مبین اسلام می پرداخت و در این مورد مُجدّانه كوشش می نمود كه ظاهر شریعت از هر لحاظ مراعات گردد.

خواجه در تقوی و عبادت و مراقبت و ریاضت و حفظ حقوق دیگران، در عصر خود بی مثال و بی نظیر بود. به آنچه می گفت عمل می نمود. عارف و خداشناس بود. ارادتمندانش، بااین فضایل ملكوتی و انسانی و عرفانی او، چون پروانه به دور شمع وجودش می گشتند و از محضرش كسب فیض می نمودند.

خواجه لازمه سلوك طریقت و حصول حقیقت را پیروى از شریعت مى دانست و طریقت دور از شریعت را تباهى و گمراهى مى شمارد. چنان كه گوید: “اصل تصوف لازم گرفتن كتاب و سنت است و كاركردن بدان و دست از رخصت و تأویلات بداشتن.”
چنان كه گفته اند وى نه یك سر زاهد است كه از دنیا روى در هم كشد و در زاویه عزلت و ریاضت نشیند، و نه یك باره عاشق و سرگشته است كه در غلبه سكر و جنون پایكوبى و دست افشانى كند و در این كار سر از پا نشناسد. نه چون حلاج و بایزید است كه از “انا الحق” و دم زند و نه خود را در پیچ و خم افكار وحدت وجودى گرفتار سازد. از این گذشته، سخن پیر هرات آكنده از شوق و گرمى عاشقانه است و گهگاه پاره اى عبارات رنگین و موزون او چون غزلى شورانگیز در دل اثر مى گذارد.

 

آثار

1. مناجات‌نامه: مناجات‌نامه که به «الهی‌نامه» نیز معروف است، امروزه در میان عموم مردم، معروف‌ترین کتاب خواجه عبدالله انصاری به شمار آمده و بنا بر روش و مدل این کتاب، مناجات‌نامه‌های دیگری نیز نگاشته شده است. این کتاب برای اقشار مختلف قابل استفاده است. هم انسان‌های عارف و خواص می‌توانند از این کتاب استفاده کنند و هم مردمانی با معلومات کمتر.

سبک و ساختار این رساله و هم‌چنین مشابهت برخی عبارات و مطالب آن با دیگر آثار خواجه عبدالله و نیز تکرار بسیاری از بندهای آن در سایر کتاب‌های او در انتساب آن به خواجه جای تردیدی باقی نمی‌گذارد؛ اما طرف دیگر این امر نشان از آن دارد که این رساله تألیف مستقلی نیست،؛ بلکه گزیده‌ای از مناجات‌ها و کلمات قصار عرفانی اوست که در صده‌ ای بعد، به همت مریدان یا علاقه‌مندان او جمع‌آوری شده است. الهی‌نامه که از قدیمی‌ترین و مهم‌ترین متون عرفانی فارسی است، شامل مناجات‌ها، دعاها و سخنان وجدآمیز عرفانی در قالب نثری مسجع و موزون است؛ از‌این‌رو هم از لحاظ عرفانی و هم از نظر ادبی اثری ارزشمند است.

2. منازل السائرین: کتاب دیگری از خواجه عبدالله وجود دارد که مهم‌تر از کتاب‌های دیگر می‌باشد. خواجه عبدالله علت نوشتن این کتاب را چنین می‌گوید: تعدادی از مشتاقان بر وقوف در منازل سیرکنندگان به سمت خداوند و فقرا (فقیر در ادبیات عرفانی، معنایی غیر از معنای عرفی این کلمه را دارد.) اهل هرات، به دفعات درخواست می‌کردند که این منازل را برایشان تبیین کنم. بعد از استخاره کردن و کمک خواستن از خداوند، درخواست آن‌ها را پذیرفتم.

3. صد میدان: خواجه عبدالله تألیف دیگری نیز در بیان مقامات و منازل اهل سیر و سلوک به نام «صد میدان» دارد، که به زبان فارسی است و ۲۷ سال پیش از تألیف «منازل السائرین» تحریر شده است. این دو اثر در ۵۱ موضوع متحد و در ۴۹ مطلب مختلف هستند و پیداست که صد میدان برای مبتدیان طریق تصوف، و منازل السائرین برای سالکین غیر مبتدی، تنظیم و تألیف شده است.

خواجه عبدالله، در کتاب منازل السائرین، مقامات و منازل را در ده بخش قرار داده است، که بیانگر اصول هستند. این کتاب از بدایات آغاز می‌شود و به نهایات پایان می‌یابد. و هر یک از این بخش‌ها خود دارای ده باب است، و این‌گونه کتاب در مجموع مشتمل بر صد باب می‌باشد. مطالب هر یک از این ابواب به نوبه خود در سه درجه تنظیم شده است: درجه عامه، درجه سالک و درجه محقق.

4. مذمت ابن تیمیه: در برخی کتاب‌ها نقل شده است، ابن تیمیه که برای خواجه عبدالله احترام قائل بود، به سبب این کتاب و مطالب آن، خرده‌ها بر خواجه گرفته و او را مذمت کرد.

5. تفسیر: از خواجه عبدالله مطالب تفسیری نیز نقل شده است که رشیدالدین میبدی بر مبنای آن‌ها، تفسیر «کشف الاسرار و عدة الابرار» را نوشته است.

6. دیدگاه میبدی: رشیدالدین میبدی در ابتدای تفسیر خود چنین می‌گوید: «کتاب شیخ الاسلام… عبدالله بن محمد انصاری را دیدم و آن را به جهت لفظ، معنا، تحقیق و ترصیع، در حد اعجاز یافتم و تنها مشکل آن ایجاز بسیار زیاد آن بوده است و خواجه بسیار مختصرنویسی کرده است. این ایجاز، خواننده را به هدفش نمی‌رساند؛ در نتیجه تصمیم گرفتم کلام ایشان را گسترش و شرح داده و میان تفسیر و لطافت گفتارها جمع کنم».

7. طبقات الصوفیه: طبقات الصوفیه درباره احوال و اقوال مشایخ تصوف، به زبان فارسی هروی است.

8. ذم الکلام: این کتاب در تبیین اصول دین و در نکوهش علم کلام، مباحثات و مناظرات آن است.

9. صد میدان: خواجه در صد میدان به ایجاز و در قالب نثر شیرین و دل‌نشین پارسی، مراحل و منازل سیر و سلوک و مقامات سالکان را ذکر کرده است.

کتاب های نصایح، زادالعارفین، قلندرنامه، محبت‌نامه و رساله دل و جان نیز از او می باشند.

 

عروج ملکوتی

در بعضی از منابع آمده است که خواجه عبدالله انصاری در پایان عمر نابینا شد و در نهایت در سال ۴۸۱ هجری در شهر هرات درگذشت.

زندگینامه حبیب بن مظاهر

 

به نام آفریننده عشق

 

حبیب‌ بن مُظاهر، از یاران امام علی و امام حسین علیهما السلام و از شهدای کربلا، ملقب به اسدی و منسوب به قبیله بنی‌اسد می‌باشد.

 

ویژگی ها

در منابع متقدم نام پدر او گاه به صورت مُظاهر و گاه به صورت مُظَهَّر و در برخی مُطَهَّر ذکر شده است. سمعانی نیز وصف او را ذیل مُظَهَّری آورده است، اما مامقانی، با استناد به آنچه در زبان‌ها و زیارات مشهور است، مُظاهر را صحیح شمرده و گفته است «مظهر» همان مُظاهر بوده که، بنابر رسم‌الخط متداول آن زمان، بدون الف نوشته شده است. ابن‌کلبی نسب کامل او را آورده است.

به گفته ابن‌حجر عسقلانی، حبیب، پیامبر را درک نموده، اما شیخ‌ طوسی او را تابعی و از اصحاب امام علی، امام حسن و امام حسین علیهم‌ السلام ذکر کرده است. علامه حلی او را با وصف مشکور مدح کرده است که دلالت بر وثاقت وی دارد. حبیب با حضرت علی علیه‌ السلام به کوفه رفت و از یاران خاص آن حضرت به‌ شمار می‌آمد و در تمام جنگ‌ها همراه وی بود. حبیب از پارسایان شب و شیران روز بود که همه شب قرآن را ختم می‌کرد. او در تمام جنگ‌های امیرالمؤمنین علیه‌السلام شرکت جست و در ردیف شرطة الخمیس آن بزرگوار قرار داشت.

در کتاب الاختصاص، حبیب‌ بن مظاهر و میثم تمار و رُشَید هَجَری از یاران برگزیده امام علی شمرده شده‌اند. وی نزد امام علی علیه‌ السلام از موقعیت ویژه‌ای برخوردار بود و از یاران خاص و حواریون و شاگردان خاص و حاملان علوم آن حضرت به شمار می‌آمد.

کشی در روایتی که محمد بن عبدالله‌ بن مهران کرخی در سلسله سند آن آمده، خبری آورده دالّ بر اینکه حبیب از اخبار غیبی و سرانجام خویش آگاه بوده است. (البته آیت الله خوئی سند روایت را ضعیف دانسته است.) حبیب به میثم می‌گوید: گویا مردی را می‌بینم که در الزرق خربزه می‌فروشد و در راه محبت اهل‌بیت علیهم‌ السلام به دار آویخته می‌گردد و بالای دار، شکم او را پاره می‌کنند.

میثم تمار نیز حبیب را از کیفیت شهادت وی در آینده آگاه ساخت و گفت: گویا مرد سرخ‌ رویی را می‌بینم که گیسوانی دارد و در راه فرزند پیامبر صلی‌ الله علیه‌ و‌ آله‌ و‌ سلم به شهادت می‌رسد. سر او را از تن جدا ساخته در کوفه می‌گردانند؛ آنگاه از هم جدا شدند. در این هنگام رشید هجری از راه رسید و وقتی که از گفت‌و‌گوی آنان آگاه گشت، گفت: خدا رحمت کند میثم را، فراموش کرد بگوید که برای آورنده سر حبیب صد درهم بیشتر جایزه تعیین می‌کنند. فضیل‌ بن زبیر و دیگران که این گفت‌و‌گو را شنیده بودند، می‌گویند: دیری نپایید که تمام آنچه این سه بزرگوار پیش‌ بینی کردند به وقوع پیوست: میثم تمار بر در خانه عمرو‌ بن حریث به دار آویخته شد، حبیب شهید گردید و سر او را از تن جدا کردند و به کوفه آوردند.

حبیب از راویان و ناقلان حدیث است. وی از حضرت امام حسین علیه‌ السلام پرسید که شما پیش از آفرینش آدم چه بودید؟ فرمود: ما اشباحی از نور بودیم که دور عرش می‌چرخیدیم و فرشتگان را تسبیح و تحمید و تهلیل می‌آموختیم. در کتاب‌های فقهی شیعه، روایتی از حماد بن عثمان از حبیب‌ بن مظاهر از ابوعبدالله علیه‌ السلام درباره طواف حج آمده که به احتمال بسیار، وی غیر از حبیب‌ بن مظاهر اسدی است، اما حرّ عاملی مراد از ابوعبدالله را امام حسین علیه‌ السلام و حبیب‌ بن مظاهر را صحابی مقتول او در کربلا دانسته است.

پس از مرگ معاویه (سال ۶۰)، حبیب و جمعی از بزرگان شیعیان کوفه، همچون سلیمان‌ بن صُرَد، مسیب‌ بن نَجَبَه و رفاعة بن شداد بَجَلی، از بیعت با یزید خودداری کردند و برای امام حسین نامه نوشتند و آن حضرت را برای قیام بر ضد امویان به کوفه دعوت کردند. پس از رسیدن نامه‌های کوفیان به امام، وی پسرعمو و نایب خاص خود مسلم‌ بن عقیل را به کوفه فرستاد. پس از ورود مسلم به کوفه، شیعیان بر آن حضرت گرد آمدند.

نخستین کسی که اظهار وفاداری نمود عابس‌ بن ابی‌ شبیب شاکری بود و پس از او حبیب برخاست و ضمن تأیید کلام عابس چنین گفت: «رحمت خدا بر تو باد. آنچه در دل داشتی با کوتاه‌ترین سخن بیان کردی.» سپس افزود: به خدای یکتا سوگند من هم بر همین رأی و عقیده‌ام که او بیان کرد. حبیب و مسلم‌ بن عوسجه از کسانی بودند که برای آن حضرت بیعت می‌گرفتند و عاشقانه و با تمام وجود از آن بزرگوار پشتیبانی می‌کردند. به‌ نوشته سماوی، حبیب‌ بن مظاهر و مسلم‌ بن عوسَجه در کوفه برای امام بیعت می‌گرفتند تا اینکه عبیدالله‌ بن زیاد به‌ آنجا رفت و مردم کوفه از یاری مسلم دست کشیدند و از گرد او پراکندند. خاندان حبیب و مسلم‌ بن عوسجه نیز آن دو را پنهان کردند تا اینکه مخفیانه از شهر گریختند و در کربلا به امام حسین (ع) پیوستند.

پس از شهادت مسلم بن عقیل علیه‌ السلام و بی‌وفایی مردم کوفه، قبیله حبیب و مسلم آن دو را پنهان کردند. بنا به نقلی هنگامی که خبر شهادت مسلم‌ بن عقیل به امام رسید، آن حضرت در حالیکه عازم کوفه بود، نامه‌ای را برای حبیب نوشت و او را به یاری خود فراخواند، ولی این موضوع در منابع معتبر نیامده است.

حبیب پس از آن ‌که از ورود امام به کربلا آگاه گشت، شبانگاه به طور پنهانی همراه مسلم‌ بن عوسجه رهسپار کربلا گردید. روزها را مخفی می‌شدند و شب‌ها راه می‌پیمودند. سرانجام در کربلا به محضر امام حسین علیه‌ السلام رسیدند. حبیب و دیگر یاران امام حسین علیه‌ السلام از پذیرفتن امان‌ نامه دشمن خودداری کردند و استدلالشان این بود که اگر حسین کشته شود، ما عذری نزد رسول خدا نخواهیم داشت.

پس از آن‌ که لشکر عمر بن سعد رو به فزونی نهاد، حبیب با کسب اجازه از امام میان قبیله بنی ‌اسد شتافت و ضمن سخنرانی مفصلی از آنان درخواست یاری نمود. وی سخنان خود را چنین آغاز کرد «من برای شما بهترین ارمغان را آورده‌ام و درخواست می‌کنم که به یاری فرزند پیامبر (ص) بشتابید.

چه آن ‌که وی با گروهی از دلیرمردان با ایمان که هر کدامشان برابر هزار نفرند و از فرمان او سرپیچی نمی‌کنند و با تمام هستی از آن بزرگوار دفاع می‌نمایند تا مبادا کوچک‌ترین آسیبی از دشمنان به وی برسد، هم‌اکنون در محاصره عمرسعد با بیست و دو هزار تن قرار گرفته است. شما از خویشان و نزدیکان من هستید به پند من توجه کنید تا به شرافت دنیا و آخرت نایل آیید. سوگند به خدا هر کس از شما در راه فرزند پیامبر (ص)، آگاهانه شهید شود، در اعلی‌ علیین همدم پیامبر خواهد بود.

نخستین کسی که به حبیب پاسخ مثبت داد و اظهار وفاداری کرد عبدالله‌ بن بشر بود. وی و شماری دیگر گرد حبیب جمع شدند تا به لشکر امام بپیوندند ولی ازرق‌ بن حرب صیداوی با چهار هزار نفر به آنها حمله‌ور شد و آنان را پراکنده ساخت حبیب به نزد امام علیه‌ السلام بازگشت و واقعه را خبر داد.

عصر تاسوعا آنگاه که امام حسین (ع) از دشمن مهلت گرفت که تا فردا صبر کنند، حبیب در مقام موعظه و پند به آنان چنین گفت: به خدا بد قومی هستند آنان که فردای قیامت در حالی در پیشگاه خداوند حاضر شوند که فرزند پیغمبر او را با کسان و خاندان وی و بندگان سحرخیز و ذکرگوی این شهر را کشته باشند. حبیب به ذکر اوصاف امام و یارانش پرداخت و ایشان را از جنگ برحذر داشت، ولی عزره بن قیس سخنان او را حمل بر خودستایی کرد.

شب عاشورا حبیب با یزید بن حُصَین مزاح می‌کرد. یزید گفت: حالا چه وقت شوخی و خنده است؟ پاسخ داد که چه وقتی بهتر از اکنون سزاوار خنده و مزاح است. به خدا سوگند دیری نخواهد پایید که نیروهای دشمن با شمشیر به ما حمله خواهند کرد و ما در بهشت، حورالعین را در آغوش خواهیم گرفت.

بنا به نقلی، شب عاشورا وقتی حبیب از هلال‌ بن نافع شنید که حضرت زینب علیها‌ السلام از این ‌که مبادا فردا یاران وفادار نمانند و امام علیه‌ السلام را تنها بگذارند نگران است، اصحاب را جمع کرد همگی نزد خیمه حضرت زینب علیها‌ السلام گرد آمدند و از صمیم دل اظهار وفاداری و اخلاص نمودند تا مگر نگرانی را از دل آن بانوی بزرگوار برطرف سازند. صبح روز عاشورا آن‌گاه که امام حسین علیه‌ السلام لشکر خود را آراست، جناح راست را به زهیر، جناح چپ را به حبیب و قلب را به برادرش حضرت ابوالفضل (ع) سپرد.

یسار، غلام زیاد‌ بن ابیه، و سالم، غلام عبیدالله‌ بن زیاد، هر دو به میدان آمدند و هماورد طلبیدند. حبیب و بریر از جای برخاستند که به جنگ آن دو بروند، ولی امام علیه‌ السلام اجازه نداد. آنگاه عبیدالله‌ بن عمیر کلبی به سوی آنان شتافت. پس از معرفی، خود آنان حبیب و زهیر و بریر را به جنگ فراخواندند ولی عبیدالله پس از جنگی نمایان هر دو را به قتل رساند.

روز عاشورا هنگامی که امام حسین علیه‌ السلام آغاز به خواندن خطبه نمود، شمر فریاد زد: خدا را بر یک حرف پرستش می‌کنم (یعنی با شک و تردید خدا را می‌پرستم) اگر بدانم چه می‌گویی؟! حبیب پاسخ داد: سوگند به خدا می‌بینم که تو خدا را بر هفتاد حرف می‌پرستی و من هم شهادت می‌دهم که در این گفتارت که سخن او را نمی‌فهمی صادق هستی، چون نمی‌دانی وی چه می‌گوید، چه آن ‌که خداوند بر قلب تو مهر زده است.

در واپسین لحظه‌های عمر مسلم‌ بن عوسجه امام حسین علیه‌ السلام همراه حبیب بر بالین وی آمد. حبیب گفت: بر من ناگوار است که می‌بینم از پای درآمده‌ای، مژده باد تو را بهشت. مسلم با صدایی ضعیف گفت: خداوند تو را به خیر بشارت دهد. حبیب گفت: اگر نمی‌دانستم که تا ساعتی دیگر نزد تو می‌آیم دوست داشتم کارهای خویش را به من وصیت کنی تا حق دینی و خویشاوندی خود را ادا کرده باشم. مسلم، با اشاره به امام گفت: خدایت رحمت کند، تو را وصیت می‌کنم به این شخص (امام حسین علیه السلام)؛ تا جان در بدن داری از او دفاع کن و تا پای جان از نصرت او دست برمدار. حبیب گفت: سوگند! به پروردگار کعبه چنین کنم و آنچه را که گفتی انجام دهم. کشی در وصف حالت حبیب‌ بن مظاهر در روز عاشورا، آورده است که هرچه به لحظه شهادتش نزدیک می‌شد، چهره‌اش بشّاش‌تر می‌گردید و با یارانش بیشتر مزاح می‌کرد، به‌ گونه‌ای که اعجاب ایشان را برانگیخت.

ظهر عاشورا هنگام نماز ظهر که فرا رسید، امام فرمود: از لشکر بخواهید دست از جنگ بردارند تا نماز بگزاریم. حصین‌ بن تمیم بانگ برآورد که نماز شما قبول نخواهد شد. حبیب در پاسخ گفت: ای الاغ (در برخى از منابع به جاى حمار « خمّار» آمده است)، پنداشتی که نماز آل پیامبر (ص) قبول نمی‌شود ولی نماز تو قبول می‌شود؟ پس باهم درگیر شدند. حبیب بر سر اسب حصین زد، اسب رم کرد و حصین را بر زمین انداخت ولی یاران وی از راه رسیدند و او را نجات دادند. آنگاه حبیب به میدان شتافت و جمعی از ایشان را کشت.

رجز حبیب بن مظاهر: به خدا سوگند اگر ما به شمار شما یا نیمی از شما بودیم گروه گروه فراری می‌شدید ای بدترین مردم از نظر نسب و ریشه و نیرو! دانسته شد که از لحاظ پستی و دنائت، همه مانند هم هستید. ای گروهی که از تمام مردم عناد و دشمنی‌تان بیشتر و شدیدتر است.

در فضایل حبیب آمده است که: از اصحاب پیامبر اکرم، یاور خاص امیرالمومنان، امام حسن (ع) و امام حسین (ع)، شرط الخمیس امام علی (ع)‌ از حواریّون ایشان، افضل شهدای غیر بنی هاشم، حامل علوم علوی،‌ از مجاهدین جنگ جمل، نهروان، صفّین، راوی روایات و حافظ قرآن بود. اباعبدالله در هنگام شهادت او را صاحب فضل و کسی که قرآن را در یک شب ختم می کرد معرفی نمود. وی دارای علم بلایا و منایا، فقیه، شیفته اباعبدالله، دین شناس، امام شناس و دشمن شناس بود.

در میان یاران امام حسین (ع) چند نفر بودند که از ملازمان رکاب آن حضرت بوده و هسته مرکزی ستاد نبرد با دشمن را تشکیل می‌دادند و امام (ع) با آنها مشورت می‌ کرد و آنها با تمام اخلاص در محضر امام بودند و از او جدا نمی‌ شدند. این افراد برجسته پنج نفر بودند که عبارت‌اند از: حضرت عباس (ع)، حضرت علی اکبر (ع)، حبیب بن مظاهر، نافع بن هلال و زهیر بن قين.

نام حبیب در زیارت معروف‌ به زیارت ناحیه و نیز زیارت امام حسین علیه‌ السلام در ماه رجب آمده است.

عروج ملکوتی

حبیب نبردی سخت و جانانه کرد و بنابر نقل ابن شهرآشوب، ۶۲ تن از دشمنان را کشت؛ پس کارزار سختی نمود. مردی از بنی‌ تمیم به نام «بدیل بن صریم» به او حمله کرد و با شمشیر، ضربتی بر سر او فرود آورد و او را بر زمین افکند و حبیب او را به شهادت رساند. دیگری با نیزه به حبیب حمله کرد و او را بر زمین انداخت. حبیب خواست که از جای برخیزد، ولی حصین‌ بن تمیم از راه رسید و با ضربت شمشیر، حبیب را نقش بر زمین کرد. سپس از اسب پیاده شد و سر مبارک حبیب را از تن جدا ساخت. چون حبیب بن مظاهر شهید شد، امام حسین علیه السلام در هم شکسته شد (و مرگ حبیب بر او گران آمد)، سپس او را ستود و در حقش دعا کرد و فرمود: خودم و یاران و اصحابم را به حساب خدا می‌گذارم.

زندگینامه جنید بن محمد بغدادی

 

به نام آفریننده عشق

 

‌ابوالقاسم جُنَید بن محمد بن جنید خزاز زجاج قواریری نهاوندی، معروف به جنید بغدادی، از پرآوازه‌ ترین عارفان و صوفیان جهان اسلام در قرن ‌سوم‌ است.

 

ویژگی ها

جنید بغدادی از معروف ترین عارفان جهان اسلام در سده ۳ ق/ ۹ م است که نام و آوازه‌اش بر دوره‌های مختلف تاریخ تصوف، سایه افکنده و تعالیم گسترده و آموزه‌های عرفانی دقیق او، بر بسیاری از عارفان نامدار و برخی از سلسله‌های عرفانی – از جمله کبرویه – تاثیری شگرف نهاده است.

از او با القاب متعددی همچون «طاووس العلما»، «سلطان المحققین» و «سید طایفه» یاد کرده‌اند. اصل او، از نهاوند و محل تولد و رشد وی، بغداد بوده است. تاریخ تولد وی معلوم نیست ولی بنا بر قرائنی، احتمالا قبل از ۲۱۵ق به دنیا آمده است. از کودکی، خانواده و نسب وی اطلاع چندانی در دست نیست. او در اوایل جوانی، نزد ابوثور ابراهیم بن خالد کلبی (فقیه مشهور) فقه آموخت و در بیست سالگی، در حضور وی، بر مذهب او که ظاهرا مذهب مستقلی بوده است، فتوا می‌داد؛ از این رو، پیش از آنکه صوفی باشد، فقیه به شمار می‌رود. عمده منابع، او را شافعی مذهب دانسته‌اند، اما ابن ابی یعلی، او را حنبلی پنداشته و رادمهر از امکان شیعه بودن وی سخن گفته است.

با آنکه وی، علاوه بر فقه، در دیگر علوم شرعی تحصیلاتی داشته و بر فراگیری حدیث و کتابت آن و تقید به کتاب و سنت تاکید کرده، خود از راویان حدیث به شمار نمی‌آید و جز یکی دو حدیث، از او روایت نشده است. چون سری کتابی ننوشت، بیشتر اقوالی که از او در دست است، از طریق جنید به ما رسیده و ممکن است برخی از آنها در حقیقت اقوال خود جنید باشد که وی آنها را از زبان سری بیان کرده است. با توجه به این نکته و نیز سبک سؤال و جوابی گفتگوهای جنید و سری، می‌توان نسبت این دو را چون نسبت سقراط و افلاطون دانست.

این که سری نخستین کسی بوده که در بغداد به تعلیم توحید از طریق تصوف پرداخته، ممکن است علت اهمیت و اولویت یافتن مبحث توحید نزد شاگردش جنید باشد. غیر از حارث محاسبی که گفته شده احتمالا مراوده جنید با وی تا حدی مخفیانه بوده و ابن الکرنبی که تاثیر او بر جنید بیشتر از لحاظ رفتار و شیوه زندگی صوفیانه بوده تا از جنبه نظریه‌های عرفانی، جنید خود ابوجعفر قصاب را استاد حقیقی خویش خوانده است.

بسیاری از بزرگان صوفیه با جنید معاصر بودند و او با تعداد زیادی از آنها معاشرت یا مکاتبه داشت، از جمله با ابواحمد قلانسی، ابوحفص حداد که به مدت یک سال در بغداد مهمان جنید شده بود، ابوسعید خراز و ابوالحسین نوری که جنید با تعریضی او را به تسلیم دعوت کرد.

جنید با برخی معاصران خود، چون بایزید بسطامی، ارتباط مستقیم نداشت. گفته‌اند که وی شاید از طریق ابوموسی عیسی بن آدم، برادرزاده بایزید، یا به احتمال بیشتر از طریق یحیی بن معاذ رازی با اقوال بایزید آشنا شده و به شرح و تفسیر و نقد برخی از آنها پرداخته است.

از کودکی‌، خانواده‌ و نسب‌ جنید اطلاع ‌چندانی ‌در دست‌ نیست‌. او در اوایل‌جوانی‌، نزد ابوثور ابراهیم‌ بن ‌خالد کلبی‌ (فقیه ‌مشهور) فقه ‌آموخت ‌و در بیست‌ سالگی‌ در حضور وی‌، بر مذهب ‌او که ‌ظاهراً مذهب‌ مستقلی‌ بوده‌ است‌، فتوا می‌داد. از این‌ رو، پیش‌ از آنکه ‌صوفی‌ باشد فقیه ‌به ‌شمار می‌رود. عمده‌ منابع‌ او را شافعی‌ مذهب‌ دانسته‌اند اما ابن‌ ابی‌ یعلی ‌او را حنبلی ‌پنداشته ‌و رادمهر از امکان ‌شیعه‌ بودن‌ وی‌ سخن‌ گفته‌ است‌. با آنکه‌ جنید، علاوه‌ بر فقه‌، در دیگر علوم‌ شرعی‌ تحصیلاتی‌ داشته‌ و بر فراگیری ‌حدیث ‌و کتابتِ آن‌ و تقید به‌ کتاب‌ و سنّت‌ تأکید کرده‌، خود از راویان ‌حدیث‌ به ‌شمار نمی‌آید و جز یکی ‌دو حدیث‌، از او روایت ‌نشده ‌است‌.

اینکه ‌سری ‌نخستین ‌کسی‌ بوده‌ که ‌در بغداد به ‌تعلیم ‌توحید از طریق‌ تصوف‌ پرداخته، ممکن‌ است‌ علتِ اهمیت ‌و اولویت‌ یافتن ‌مبحث ‌توحید نزد شاگردش‌ جنید باشد. غیر از حارث‌ محاسبی ‌که ‌گفته ‌شده‌ احتمالا مراوده‌ جنید با وی ‌تا حدی ‌مخفیانه‌ بوده‌، و ابن‌ الکرنبی‌ که‌ تأثیر او بر جنید بیشتر از لحاظ ‌رفتار و شیوه‌ زندگی‌ صوفیانه ‌بوده ‌تا از جنبه ‌نظریه‌ های‌ عرفانی‌، جنید خود ابوجعفر قصّاب ‌را استاد حقیقی‌ خویش‌ خوانده ‌است‌. با این‌ حال‌، نقش‌ هیچ‌ یک‌ از این‌ مشایخ ‌در حیات ‌صوفیانه ‌جنید به ‌اندازه ‌سری‌ سقطی‌ نبوده ‌است‌.

بسیاری ‌از بزرگان صوفیه ‌با جنید معاصر بودند و او با تعداد زیادی‌ از آنها معاشرت‌ یا مکاتبه ‌داشت‌، از جمله ‌با ابواحمد قَلانِسی‌، ابوحفص حداد که به مدت یکسال در بغداد مهمان جنید شده بود، ابوسعید خزار که جنید با تعریضی او را به تسلیم دعوت کرد و البته خود جنید نیز زمانی مورد انتقاد نوری واقع شد و ابن عطا آدمی که با جنید مناسبات دوستانه‌ای داشت ولی در برخی از آرا از جمله در باب فقر و غنا با وی اختلاف نظر داشت. جنید با معاصران خود چون بایزید بسطامی ارتباط نزدیکی نداشت.

معمولاً صوفیانِ دیگر برای‌ ملاقات‌ با جنید به ‌بغداد می‌آمدند و او خود جز یک‌ سفر حج، سفر شایان ‌ذکر دیگری ‌نداشته ‌و شاید چنانکه‌ قشیری‌ گفته ‌اقامت ‌را بر سفر ترجیح‌ می‌داده ‌است‌. او تا آخر عمر در بغداد که ‌در آن‌ عصر مرکز حیات‌ معنوی ‌و محل ‌رفت‌ و آمد علما و صوفیه‌ بود به ‌سر برد.

جنید همچنان‌ که ‌مشرب‌ عرفانی صحوی ‌و متعادل ‌او ایجاب‌ می‌کرد، زندگی ‌به ‌نسبت ‌آرامی ‌را گذراند و در دوره‌ پرآشوب ‌خلافت ‌متوکل‌، به‌ مصائبی ‌به ‌شدتِ آنچه ‌بر برخی ‌اقرانِ او، چون‌ حلاج و شبلی رفت، دچار نگردید. او در اظهار آرای خود بسیار محتاط بود و اغلب با اشارات و عباراتی مبهم و تاویل‌پذیر و معمولا برای جمعی کم شمار سخن میگفت و همواره از سوء تعبیر سخنان خود بیمناک بود.

یکی‌ از مهم‌ترین ‌امتیازات ‌جنید بر مشایخ ‌وقت‌ آن ‌بود که‌ علم ‌را با حال ‌و تجربه‌ های ‌عرفانی ‌جمع‌ می‌کرد و بر مراقبه ‌باطن ‌و محاسبه ‌اعمال‌ تأکید بسیار داشت‌؛ از این‌ رو، هجویری‌، مراقبه‌ باطن ‌را طریق‌ جنیدیان‌ می‌نامد. اغلب‌ اوقات‌ جنید به‌ عبادت‌ و ریاضت‌ می‌گذشت‌، با این ‌حال، ‌روزها به ‌بازار می‌رفت ‌و به‌ تجارت‌ می‌پرداخت‌.

به ‌گفته ‌عطار، وی‌ برخلاف‌ صوفیان‌، رقعه‌ و مرقعه بر تن نمی‌کرد و به رسم علما لباس می پوشید. جنید در طول سالهایی که سری سقطی تدریس می کرد، برای رعایت حرمت استاد، حتی با وجود اصرار خود وی، از وعظ و خطابه امتناع می کرد تا آنکه پیامبر اکرم (ص) را در خواب دید و به دعوت ایشان درس و وعظ را آغاز کرد. جنید به شعر علاقه داشت و گاه ابیاتی می سرود. رادمهر و نوربخش، مجموعه اشعار منقول از جنید را آورده‌اند.

گفته‌اند که‌ جنید، به ‌رغم ‌حضور در مجالس ‌سماع، حرکتی ‌نمی‌کرد و در توضیح‌ و تبیین ‌عمل ‌خود به‌ آیه‌ «وَ تَرَی‌ الجِبال ‌تَحْسَبُها جامِدَه وَ هِی تَمُرُّ مَرَّ السَّحاب‌» استشهاد می‌کرد و سماع ‌را مستلزم‌ ترک‌ صحو و هوشیاری‌ نمی‌دانست‌. به‌ جنید نیز، مانند دیگر مشایخ‌، کراماتی ‌منسوب‌ است‌.

جنید به ‌واسطه‌ برخورداری ‌از معلوماتی ‌گسترده‌ و چند جانبه‌، افکار و تعالیم ‌متنوعِ عصر خود را با منش‌، رویکرد، دریافت‌ها و تجربه‌های‌ شخصی‌اش‌ پیوند داد و از مجموعه‌ آنها، نظامی‌ نسبتاً منسجم‌ و جدید پدید آورد. به ‌بیان‌ دیگر، وی ‌توانست ‌برخی‌ اندیشه‌ های‌ عرفانی‌ را که‌ ابتدا با چارچوب‌های ‌تعالیم‌ اسلامی ‌بیگانه‌ می‌نمودند، با سنّت‌ سازگاری ‌دهد و از همین‌ رو، همگان‌، حتی‌ برخی‌ مدافعان سرسخت‌ سنّت‌ چون ‌ابن‌تیمیه‌ و ابن‌ قیم‌ جوزیه، طریقه‌ و شخصیت‌ او را تحسین ‌و از او با احترام ‌یاد کرده‌اند.

صرف‌ نظر از تقسیم‌ بندی‌ رایج‌ تصوف‌ به ‌دو مکتب ‌بغداد و خراسان‌ و قرار دادن ‌جنید (به‌ عنوان‌ بانی‌ مکتب‌ صَحوی بغداد) در برابر بایزید (به ‌عنوان ‌پایه‌گذار مکتب‌ سُکری خراسان‌)، می‌توان‌ پذیرفت‌ که‌ با وجود علم‌ جنید به ‌دقایق‌ سُکر، اساسا تفکر صحوی‌ در منش ‌و تعالیم ‌او برجستگی‌ و نمود بیشتری‌ داشته ‌است‌. فضای ‌نه‌ چندان ‌موافق ‌بغداد در قرن ‌سوم‌ و فتنه‌هایی ‌از نوع‌ آنچه‌ غلام‌ خلیل ‌یا ابوبکر بن ‌یزدانیار بر ضد صوفیه‌ برمی‌انگیختند نیز پرهیز بیشتر از تظاهرات ‌سُکری‌ مسلکانه‌ را ایجاب‌ می‌کرد. البته‌ مبانی ‌و جنبه‌ های‌ نظری‌ هم‌ در ترجیح‌ صحو بر سکر در تصوفِ جنید دخیل ‌بوده‌ و به ‌همین‌ سبب‌ تصوف‌ او با آنِ حلاّج ‌و شبلی ‌متفاوت ‌است‌.

لازمه ‌رعایت‌ میثاق الست‌، که‌ یکی‌ از اصول ‌تعالیم ‌عرفانی‌ جنید محسوب‌ می‌شود، صحو و اجتناب‌ از سکر است‌. از نظر او حتی‌ فنای ‌صوفی‌ نیز مستلزمِ سُکر و گم‌کردن‌ حدِّ وجودِ خود نیست ‌و در واقع ‌پس‌ از استهلاک ‌اراده ‌عبد در اراده‌ حق‌، سالک‌ باید از سکرِ روحانی‌ و فنا، به ‌صحو و بیداری‌ باز گردد تا به ‌ارشاد و دستگیری ‌خلق‌ بپردازد. به‌ تعبیری ‌دیگر، سالک‌ باید در عین‌ غیبت‌، از حضور بهره‌مند باشد و نگذارد که ‌سکرِ وی ‌بر ظاهر شریعت ‌لطمه‌ وارد کند.

به‌ این‌ ترتیب‌، توحید صوفیانه ‌جنید تنها اثبات ‌وحدت‌ خداوند نیست‌ بلکه‌ رسیدن‌ عبد به ‌وضعی‌ آرمانی‌ است که ‌در آن‌ از وجود خود منعزل‌ می‌شود و خداوند تدابیر خود را در مجاری ‌احکام‌ قدرت‌ خویش ‌بر عبد جاری‌ می‌کند و این‌ حدّ غایی فنای‌ عبد و وفای ‌او به ‌عهد الست ‌و توحیدگری اوست‌.

عطار در تذکره خود در مورد وی چنین می گوید: آن شیخ علی الاطلاق، آن قطب باستحقاق، آن منبع اسرار، آن مرتع انوار، آن سبق برده به استادی سلطان طریقت، جنید بغدادی رحمة الله علیه، شیخ المشایخ عالم بود و امام الائمه جهان و در فنون علم کامل و در اصول و فروع مفتی و در معاملات و ریاضات و کرامات و کلمات لطیف و اشارات عالی بر جمله سبقت داشت.

جنید می گوید: روزگار چنان گذاشتم که اهل آسمان و زمین بر من گریستند باز چنان شدم که من بر غیبت ایشان می‌گریستم. اکنون چنان شدم که من نه از ایشان خبر دارم و نه از خود. سی سال بر در دل نشستم به پاسبانی و دل را نگاه داشتم تا ده سال دل من مرا نگاه داشت اکنون بیست سال است که من نه از دل خبر دارم و نه از من، دل خبر دارد. بیست سال تکبیر اول از من فوت نشد، چنانکه اگر در نمازی مرا اندیشه دنیوی درآمدی آن نماز را قضا کردمی و اگر بهشت و آخرت درآمدی سجده سهو کردمی. یک روز دلم گم شده بود گفتم الهی دل من باز ده ندائی شنیدم که یا جنید ما دل بدان ربوده‌ایم تا با ما بمانی، تو باز می‌خواهی که با غیر ما بمانی.

ظاهرا جنید حضرت امام علی النقی (ع) و حضرت امام حسن عسگری (ع) و نیز مدتی از زمان غیبت صغری را درک نموده است و اجازه ارشاد او از طرف قدین الشّرف حضرت صاحب (عج) تأیید گردیده است. نقل است که یکی از بزرگان رسول صلی الله علیه و آله را به خواب دید نشسته و جنید حاضر یکی فتوی درآورد. پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود که به جنید بده تا جواب گوید. گفت: یا رسول الله در حضور تو چون به دیگری دهند. پیامبر گفت: چنانکه انبیا را به همه امت خود مباهات بود،  مرا به جنید مباهات است.

جنيد ميگويد: شيخ‌ ما در اصول‌ و فروع‌ و بلا كشيدن‌، علی مرتضی است‌، کی مرتضی به‌ پرداختن‌ حرب‌ها از او چيزها حكايت‌ كردندی كه‌ هيچكس‌ طاقت‌ شنيدن‌ آن‌ ندارد كه‌ خداوند تعالی او را چندان‌ علم‌ و حكمت‌ كرامت‌ فرموده‌ بود.

نقل است که یکبار چشمش درد کرد. طبیب گفت: اگر چشمت بکار است آب مرسان. چون برفت وضو ساخت و نماز کرد و بخواب فرو شد چون بیدار شد چشمش نیک شده بود. آوازی شنید که جنید در رضای ما ترک چشم کرد، اگر بدان عزم دوزخیان را از ما بخواستی، اجابت یافتی. چون طبیب باز آمد، چشم او نیک دید و گفت: چه کردی گفت: وضوی نماز. طبیب، ترسا (مسیحی) بود، در حال ایمان آورد و گفت: این علاج خالق است نه مخلوق و درد چشم مرا بود نه تو را، طبیب تو بودی نه من.

نقل است که شبی با مریدی در راه می‌رفت که سگی بانگ کرد. جنید گفت: لبیک لبیک. مرید گفت: این چه حال است؟ گفت: قوه و دمدمه سگ از قهر حق تعالی دیدم و آواز از قدرت حق تعالی شنیدم و سگ را در میان ندیدم، لاجرم لبیک جواب دادم. نقل است که یک روز زار می‌گریست. سوال کردند که سبب گریه چیست؟ گفت: اگر بلای او اژدهایی گردد، اول کس من باشم که خود را لقمه او سازم و با این همه عمری گذاشتم در طلب بلا و هنوز با من می‌گویند که تو را چندان بندگی نیست که به بلای ما ارزد.

نقل است که جنید سخن می‌گفت: مریدی نعره بزد. شیخ او را از آن منع کرد و گفت: اگر یک بار دیگر نعره زنی تو را مهجور گردانم. پس شیخ باز سر سخن شد. آن مرید خود را نگاه می‌داشت تا حال به جایی رسید که طاقتش نماند و هلاک شد. برفتند او را دیدند که میان دلق، خاکستر شده است.

نقل است که جنید گوید: عارف آن است که حق تعالی از سر او سخن گوید و او خاموش. عارف آن است که در درجات می‌گردد چنانکه هیچ چیز اور ا حجاب نکند و باز ندارد. معرفت مکر خدای است یعنی هرکس پندارد عارف است، ممکور است.

خلیفه زمان جنید، کنیزکی را به سه هزار درهم خریده بود و در زیبایی کسی به او نرسیدی. فرمود تا خود را به زیور بیاراست و گفت تو را به پیش جنید می‌باید رفت و نقاب از چهره دور کرده خود را بر وی عرضه می باید کردن و چنان باید جهد کنی که او را به خود کنی. پس خادمی با کنیزک روان کرد که حال او را مشاهده کند. کنیزک پیش جنید آمد چهره گرفت جنید را بی اختیار نظر بر وی افتاد چون وی را بدید سر در پیش افکند چهره بگشاد و آنچه تعلیمش داده بودند باز گفت و زاری کرد تا از حد بگذشت.

جنید خاموش، سر برآورده و آهی برآورد و در کنیزک دمید. کنیزک درحال بیفتاد و جان داد. خادم برفت و خبر کرد. آتش به جان خلیفه افتاد و پشیمان شد. پس نزد جنید آمد که چنین کسی را نتوان پیش خود خواند. گفت: ای شیخ دلت آمد که چنان لعبتی را بسوختی؟ جنید فرمود: ای امیرالمومنین، او بر مومنان شفقت چنان است. می خواستی ریاضت و جان کندن چهل ساله مرا بر باد دهی؟ نکن تا نکنند!

 

شاگردان

  • ابومحمد جُریری‌
  • منصور حلاج
  • ابوبکر شبلی
  • جعفر خلدی
  • ابوبکر کتانی
  • ابوالحسن مزین
  • ابومحمد مرتعش

 

آثار

  • رساله‌ میثاق‌
  • رسالة‌ آداب‌ المفتقر الی‌ الله
  • رساله دواءالارواح
  • رساله الفناء
  • رساله فی ‌الالوهیه‌
  • رساله دواء التفاریط

 

عروج ملکوتی

تاریخ ‌درگذشت ‌او را عمدتا نوروز ۲۹۷ یا ۲۹۸ ذکر کرده‌اند. قبر جنید در قبرستان شونیزیه ‌در مغرب ‌بغداد و در کنار قبر دایی‌اش، ‌سری‌ سقطی‌ و صوفیان ‌دیگری‌ چون ‌جعفر خُلدی‌، رویم‌ و سَمْنون‌ مُحب ‌واقع‌ است‌. در این‌ محل‌، خانقاه ‌و مسجدی‌ به ‌نام‌ جنید بنا شده‌ است‌. گفته ‌شده‌ که ‌در این ‌مسجد، سه‌ قطعه‌ سنگ‌ سیاه ‌وجود داشته ‌است ‌که ‌بیماران ‌برای ‌شفا، آنها را بر محل‌ درد می‌نهاده‌اند.