نوشته‌ها

زندگینامه مُصلِح بن عبدالله سعدی

 

به نام آفریننده عشق

 

‌ابومحمد مصلح‌الدین مصلح بن عبدالله شیرازی (متولد بین ۵۷۷ تا ۶۰۱ ه.ق – متوفای ۶۹۱ ه.ق)، معروف به سعدی شیرازی، شاعر و حکایت‌نویس فارسی‌زبان شیرازی در قرن هفتم هجری قمری بود.

 

ویژگی ها

ابومحمد مصلح‌الدین، مشهور به سعدی شیرازی، شاعر و حکایت‌نویس فارسی‌زبان شیرازی و یکی از «سه پیامبر ملک سخن» در کنار فردوسی و انوری است. درباره نام و نام پدر شاعر و هم‌چنین تاریخ تولد سعدی اختلاف‌نظر وجود دارد، اما به قول محققان تاریخ‌نگار، سال تولد او باید بین ۵۷۷ تا ۶۰۱ هجری قمری می‌باشد. (نقل از ادوارد براون، و ذبیح‌الله صفا) سعدی در شیراز پای به هستی نهاد و هنوز کودکی بیش نبود که پدرش درگذشت. آنچه مسلم است اغلب افراد خانواده وی اهل علم و دین و دانش بودند.

نکته قابل توجه در زندگی سعدی، شهرت بسیار او در طول حیاتش است که نصیب کمتر کسی می‌شود. پدر سعدی در دستگاه دیوانی اتابک سعد بن زنگی، فرمانروای فارس، شاغل بود. پس از درگذشت پدر، سعدی در حدود ۶۲۰ یا ۶۲۳ قمری از شیراز برای تحصیل به مدرسه نظامیه بغداد رفت و در آن‌جا از آموزه‌های امام محمد غزالی بیشترین تأثیر را پذیرفت. غیر از نظامیه، سعدی در مجلس درس استادان دیگری از قبیل شهاب‌الدین سهروردی نیز حضور یافت و در عرفان از او تأثیر گرفت. معلم احتمالی دیگر وی در بغداد، ابوالفرج بن جوزی (سال درگذشت ۶۳۶) بوده است که در هویت اصلی وی بین محققین (از جمله بین محمد قزوینی و محیط طباطبایی) اختلاف وجود دارد.

سعدی پس از تحصیل مقدمات علوم از شیراز به بغداد رفت پس از پایان تحصیل در بغداد، به سفرهای متنوعی پرداخت که در آثار خود به بسیاری از این سفرها اشاره کرده است. در این‌که سعدی از چه سرزمین‌هایی دیدن کرده، میان پژوهندگان اختلاف نظر وجود دارد و به حکایات خود سعدی هم نمی‌توان چندان اعتماد کرد و به‌نظر می‌رسد بعضی از این سفرها داستان‌پردازی باشد، زیرا بسیاری از آن‌ها پایه نمادین و اخلاقی دارند نه واقعی؛ آنچه مسلم است این‌که وی به عراق، شام و حجاز، سفر کرده است و شاید از هندوستان، ترکستان، آسیای صغیر، غزنه، آذربایجان، فلسطین، یمن و آفریقای شمالی نیز دیدار کرده باشد.

سعدی، شاعر جهاندیده، جهانگرد و سالک سرزمین‌های دور و غریب بود؛ او خود را با تاجران ادویه و کالا و زئران اماکن مقدس همراه می‌کرد. از پادشاهان حکایت‌ها شنیده و روزگار را با آنان به مدارا می‌گذراند. سفاکی و سخاوتشان را نیک می‌شناخت و گاه عطایشان را به لقایشان می‌بخشید. با عاشقان و پهلوانان و مدعیان و شیوخ و صوفیان و رندان به جبر و اختیار همنشین می‌شد و خامی روزگار جوانی را به تجربه سفرهای مکرر به پختگی دوران پیری پیوند می‌زد.

سفرهای سعدی تنها جستجوی تنوع، طلب دانش و آگاهی از رسوم و فرهنگ‌های مختلف نبود. بلکه هر سفر تجربه‌ای معنوی نیز به شمار می‌آمد. سنت تصوف اسلامی همواره مبتنی بر سیر و سلوک عارف در جهان آفاق و انفس بود و سالک، مسافری است که باید در هر دو وادی، سیری داشته باشد؛ یعنی سفری در درون و سفری در بیرون. وارد شدن سعدی به حلقه شیخ شهاب‌الدین سهروردی خود گواه این موضوع است.

ره‌آورد این سفرها برای شاعر، علاوه بر تجارب معنوی و دنیوی، انبوهی از روایت، قصه‌ها و مشاهدات بود که ریشه در واقعیت زندگی داشت. چنان‌که هر حکایت گلستان، پنجره‌ای رو به زندگی می‌گشاید و گویی هر عبارتش از پس هزاران تجربه و آزمایش به شیوه‌ای یقینی بیان می‌شود. گویی، هر حکایت پیش از آن که وابسته به دنیای تخیل و نظر باشد، حاصل دنیای تجارب عملی است.

سعدی در نظامیهٔ بغداد تحصیل کرده‌است و هدف از تأسیس مدارس نظامیه، پرورش افرادی بود که فقه شافعی و کلام اشعری را تدریس کنند. همچنین تفکر اشعری در زمان و جغرافیای زندگی سعدی متداول بوده‌ است. برخی پژوهشگران معتقدند که نشانه‌های اعتقاد سعدی به اشاعره، در آثار او قابل تشخیص است و شکی در اشعری‌مذهب بودن او باقی نمی‌گذارد؛ به‌طور مثال، سعدی قصیده‌ای دارد که در آن نخست پیامبر اسلام و سپس خلفای چهارگانه را ستوده و در آن از ادبیات و تعبیرات اهل سنت استفاده کرده‌ است.

اما در مقابل، نشانه‌هایی از ارادت وی به خاندان پیامبر اسلام مشاهده می‌شود و به همین دلیل، برخی از علماء مانند قاضی نور الله شوشتری وی را شیعه قلمداد کرده‌اند. وی مدعی است که سعدی در دیدار خود با خواجه نصیرالدین طوسی، شیعه بودن خود را اظهار کرده‌ است. نکتهٔ قابل توجه در بررسی مذهب سعدی این است که او اصراری به تبلیغ مذهب خود و زیر سؤال بردن سایر مذاهب نمی‌کند و بیشتر به‌ عنوان یک شاعر اصول اخلاقی را انعکاس می‌دهد و تبیین می‌کند.

آنچه که بیش از هر ویژگی دیگر آثار سعدی شهرت یافته است، سهل و ممتنع بودن است. این صفت به این معنی است که اشعار و متون آثار سعدی در نظر اول سهل و ساده به نظر می‌رسند و کلمات سخت و نارسا ندارد. در طول قرن‌های مختلف، همه خوانندگان به راحتی با این آثار ارتباط برقرار کرده‌اند.

اما آثار سعدی از جنبه دیگری، ممتنع هستند و کلمه ممتنع در اینجا یعنی دشوار و غیر قابل دسترس. وقتی گفته می‌شود شعر سعدی سهل و ممتنع است یعنی در نگاه اول، هر کسی آثار او را به راحتی می‌فهمد ولی وقتی می‌خواهد چون او سخن بگوید می‌فهمد که این کار سخت و دشوار و هدفی دست نیافتنی است. محمدعلی فروغی درباره سعدی می‌نویسد: «اهل ذوق اعجاب می‌کنند که سعدی هفتصد سال پیش به زبان امروزی با ما سخن گفته است ولی حق این است که ما پس از هفتصد سال به زبانی که از سعدی آموخته‌ایم سخن می‌گوییم.»

ضیاء موحد درباره وی می‌نویسد «زبان فارسی پس از فردوسی به هیچ شاعری به‌ اندازه سعدی مدیون نیست.» زبان سعدی به «سهل ممتنع» معروف شده است، از آنجا که به نظر می‌رسد نوشته‌هایش از طرفی بسیار آسانند و از طرفی دیگر گفتن یا ساختن شعرهای مشابه آنها ناممکن. عنصر وزن و موسیقی، منجر به از بین رفتن یا پیش و پس شدن ساختار دستوری در جملات نمی‌شود و سعدی به ظریف‌ترین و طبیعی‌ترین حالت ممکن در لحن و زبان، با وجود تنگنای وزن، از عهده این کار بر می‌آید.

رشید یاسمی، زبان‌شناس، بر این عقیده است که همهٔ غزل‌های سعدی عارفانه است و تصویر عشق زمینی در اشعار سعدی، وسیله‌ای برای رساندن مفهوم عشق حقیقی اهل تصوف است.

سعدی از جمله شاعرانی است که با قرآن و حدیث آشنایی داشت و در آثار خود از آن بهره گرفت. او چه در نثر و چه در شعر، به آموزه‌های قرآنی توجه نشان داده‌است. او همچنین از احادیث محمد، پیامبر اسلام در اشعار خود استفاده کرده‌ است. سعدی محدث زبردستی است که سال‌ها به معانی و مفاهیم احادیث نبوی اندیشیده و آن‌ها را بر چارچوب فکری خود منطبق کرده و در نهایت نتایج این امتزاج را در قالب نظم و نثر به مخاطبان خود ارائه کرده‌ است.

در هزار مزار آمده است: می گویند که سعدی سقائی می کرد در بیت المقدس و در بلاد شام نیز مدتی مدید تا زمانی که خضـر علیه السـلام را بدید و او را از زلال افضال بچشانید و بعد از آن به شـیراز مراجعت کرد. می گویند که امیر اصیل الدین عبدالله از جهت شرع و تقویت امور چندان رعایت کلمات شیخ نمی کرد تا شبی حضرت محمد صلی الله علیه و آله را در خواب دید و او را عتاب فرمود جهت انکار با شیخ سعدی. چون بیدار شد بیامد به نزد شـیخ سـعدی و اعتذار نمود و طلب حلالی کرد و او را کرامات نیز بوده است.

قاضی نور الله شهید در مجالس المومنین در ضمن شرح حال سعدی شیرازی می فرماید: یکی از مشایخ، منکر وی بود، شبی در واقعه ای دید که درهای آسمان گشوده شد و ملائکه با طبق های نور از آسمان نازل شدند. پرسید که این چیست؟ گفتند: برای سعدی شیرازی است که بیتی گفته که قبول حضرت حق سبحانه و تعالی افتاده و آن بیت این است:

برگ درختان سبز در نظر هوشیار               هر ورقش دفتری است معرفت کردگار

آن عزیز چون از واقعه در آمد در شب به در زاویه شیخ سعدی رفت که وی را بشارت دهد، دید که چراغی افروخته و با خود زمزمه می کرد؛ چون گوش کشید  شنید که همین بیت را میخواند.

 

«بنی‌آدم» قطعه‌ شعر مشهوری از گلستان سعدی‌ است که به دلیل مضمون انسان‌ دوستانه‌اش بسیار مورد توجه واقع شده‌ است:

بنی آدم اعضای یکدیگرند   که در آفرینش ز یک گوهرند

چو عضوی بدرد آورد روزگار   دگر عضوها را نماند قرار

نمونه ای از اشعار عرفانی سعدی:

در آن نفس که بمیرم در آرزوی تو باشم   بدان امید دهم جان که خاک کوی تو باشم

***

حدیث روضه نگویم گل بهشت نبویم   جمال حور نجویم دوان به سوی تو باشم

                                                                                      ***

هر که دلارام دید از دلش آرام رفت    چشم ندارد خلاص هر که در این دام رفت

***

گر به همه عمر خویش با تو برآرم دمی    حاصل عمر آن دمست باقی ایام رفت

 

آثار

بوستان: بوستان یا سعدی‌نامه، که در واقع اولین اثر اوست و در سال ۶۵۵ قمری تمام شده است. گویا سعدی به پاس مهربانی‌های شاه سرودن بوستان را شروع نمود. کتاب نخستش، به نثر روان فارسی نوشت. و به‌قولی آن را در ایام سفر خود سروده و کتاب را در ده باب که حدود چهار هزار بیت دارد به نام اتابک ابوبکر بن سعد بن زنگی در قالب مثنوی سرود. هم‌چون ارمغانی در سال ورود خود به وطن بر دوستانش عرضه کرده است. موضوع این کتاب که از عالی‌ترین آثار قلم توانای سعدی و یکی از شاه‌کارهای شعر فارسی است، اخلاق و تربیت و سیاست و اجتماعیات است. این کتاب ده بخش دارد به نام‌های: عدل، احسان، عشق، تواضع، رضا، ذکر، تربیت، شکر، توبه، مناجات و ختم کتاب.

گلستان: سعدی گلستان را یک سال پس از اتمام بوستان، در سال ۶۵۶ قمری به نام ولیعهد، سعد بن ابوبکر بن زنگی تالیف کرده است.
قبل از این سال یعنی در قرن هفت، نثر فنی رواج داشت در حیطه نثر کسانی چون مرزبان‌نامه و جهانگشا را داریم که سبک نثر آن‌ها متکلف و فنی است؛ سعدی چندی تحت تأثیر هم‌عصران خود، به نوشتن آثاری از این دست پرداخت اما در گلستان تغییر سبک داد و به نثر مرسلِ قبل از قرن ششم روی ‌آورد. او به خوبی دریافت که نثر بر خلاف شعر، وسیله‌ ایجاد ارتباط است و نه انتقال عاطفه و متأثر کردن مخاطب، بدین‌جهت در گلستان نثری موجز، رسا و موزون را برگزید و از آن‌جا که محتوای این نثر، نصایح و حکمت‌های اخلاقی بود، به خوبی با قالب خود سازگار شد.

ویژگی اساسی نثر گلستان موزون بودن آن است. آن را به نثر آهنگین فارسی در هشت باب «سیرت پادشاهان»، «اخلاق درویشان»، «فضیلت قناعت»، «فوائد خاموشی»، «عشق و جوانی»، «ضعف و پیری»، «تاثیر تربیت»، و «آداب صحبت» از جمله موضوعاتی است که سعدی در گلستان از آن‌ها سخن می‌راند.

زبان فارسی، واژگان و تعابیر در دست این استاد چیره‌دست، چون موم قابل انعطاف است و در بیان مقصود خود چنان از کلمات و واژگان سفته و صیقلی شده استفاده می‌کند که هم مقصود منتقل شده و هم زیبایی و موزونی کلام حفظ می‌شود؛ او در نثر خود در استفاده از صنایع لفظی و معنوی حدّ افراط را نمی‌پیماید و از هر چیزی آنقدر که نیکوست، استفاده می‌کند؛ حفظ تعادل و عدم افراط و تفریط در جای جای سخنان او پیداست، چه در حیطه زبان و ساختمان کلام و چه در مفهوم و محتوایی که به مخاطب ارائه می‌کند. پس از بین رفتن حکومت سلغریان، سعدی بار دیگر از شیراز خارج شد و به بغداد و حجاز رفت. در بازگشت به شیراز، با آن که مورد احترام و تکریم بزرگان فارس بود، بنابر مشهور به خلوت پناه برد و مشغول ریاضت شد. پایان یافتن گلستان به دست سعدی در بهار سالی اتفاق افتاده است که در زمستان همان سال مغولان، بغداد را فتح کردند.

 

عروج ملکوتی

اریخ مرگ سعدی را در منابع گوناگون، یکی از سال‌های ۶۹۰ تا ۶۹۵ هجری قمری ذکر کرده‌اند. اما مورد اعتمادترین روایت که سعید نفیسی طرح می‌کند، این است که وی در ۲۷ ذیحجه سال ۶۹۰ هجری درگذشته و در همان خانقاهی که اقامت گزیده‌ بود، به خاک سپرده شده‌ است. به‌ منظور تجلیل از سعدی، اول اردیبهشت، روز آغاز نگارش کتاب گلستان، در ایران روز سعدی نام‌گذاری شده‌ است.

زندگینامه ابوالقاسم فردوسی

 

به نام آفریننده عشق

 

ابوالقاسم فردوسی طوسی (۳۲۹-۴۱۱ یا ۴۱۶ق) شاعر و حماسه‌ سرای ایرانی در قرن چهارم هجری قمری بود. درباره نام وی نمی‌توان با قطعیت نظر داد، اما به احتمال زیاد حسن بن منصور است. برخی او را شیعه و برخی دیگر سنی دانسته‌اند.

 

ویژگی ها

درباره نام و نسب شاعر، جز کنیه او ابوالقاسم و تخلص او فردوسی، نمی‌توان به قطعیت نظر داد. نام او را در مآخذ گوناگون و نیز در مقدمه برخی از دست‌نویس‌های شاهنامه منصور، حسن، احمد و محمد و نام پدرش را حسن، احمد، اسحاق و فخرالدین و نام نیای او را شرفشاه و فرح نوشته‌اند.

محل تولد فردوسی به گزارش نظامی عروضی ده بزرگی به نام باز (فاز، پازی پاژ) از ناحیه طیران در شهر طوس بود. تاریخ تولد فردوسی دقیقاً گزارش نشده است، ولی از میان آگاهی‌هایی که فردوسی در اثر خود درباره سال خود به دست می‌دهد سه مورد هست که در شناخت تاریخ تولد فردوسی از اهمیت بسزایی برخوردار است.

نخست در خطبه داستان جنگ بزرگ کیخسرو می‌گوید در ۶۵ سالگی زندگی را در فقر به سر می‌برد و سپس می‌افزاید که در آن هنگام که ۵۸ ساله بود و جوانی را پشت سر نهاده بود فریدون دوباره زنده شد و جهان را گرفت. که منظور فردوسی به پادشاهی رسیدن سلطان محمود است و چون محمود در سال ۳۸۷ق (۹۹۷ م) به سلطنت رسیده بود و در این سال فردوسی ۵۸ سال داشت، پس تاریخ تولد او سال ۳۲۹ق (۹۴۰ م) می‌گردد.

مورد دوم در پادشاهی بهرام بهرامیان است که فردوسی خود را یک جا ۶۳ ساله می‌نامد و این تاریخ را حدود ۷۳۰ بیت پایین‌تر تکرار می‌کند و می‌افزاید که در آن روز آدینه به هرمزد بهمن، یعنی اول بهمن افتاده بود. بنا بر محاسبه شهبازی، در این سال‌ها که ما از آن سخن می‌گوییم، تنها در سال ۳۷۱ یزدگردی برابر ۱۰۰۳م است که روز جمعه به اول بهمن افتاده بود. پس اگر سال ۶۳ را از آن کم کنیم، سال تولد فردوسی ۹۴۰ م برابر ۳۲۹ق می‌گردد.

درباره فردوسی تا پیرامون سال ۳۶۷ق (۹۷۷ م) که دست به سرایش شاهنامه می‌زند، آگاهی زیادی نداریم، جز همین اندازه که پسر او، چنانکه در ادامه خواهد آمد، در سال ۳۵۹ق (۹۷۰ م) به دنیا آمده بود. پس فردوسی باید در سال ۳۵۸ق (۹۶۹ م) یا پیش از آن ازدواج کرده بوده باشد. درباره زن فردوسی گزارشی در دست نیست. برخی از پژوهندگان همچون یغمائی، بهار و صفا حدس می‌زنند که زنی که فردوسی در خطبه داستان بیژن و منیژه از او نام می‌برد زوجه فردوسی است.

فردوسی دارای پسری بود که در جوانی در ۳۷ سالگی درمی‌گذرد و در این سال فردوسی ۶۷ سال داشت. پس پسر او در ۳۵۹ق (۹۷۰ م) یعنی در ۳۰ سالگی فردوسی به دنیا آمده و در سال ۳۹۶ق (۱۰۰۶ م) درگذشته بود. به گزارش نظامی عروضی فردوسی دختری نیز داشت که پس از مرگ فردوسی هنوز در حیات بود.

فردوسی پس از سال ۳۶۵ق (۹۷۶ م) نظم شاهنامه را آغاز می‌کند. این تاریخ را باید پیرامون سال ۳۶۷ق (۹۷۸ م) می‌گرفت. این تاریخ را گزارش دیگری نیز تائید می‌کند. پس از نقل سخن دقیقی در ستایش محمود می‌گوید: سخن را بیست سال نگه داشتم تا کسی که سزاوار این رنج است پیدا شود و این نامه را به نام او کنم.

فردوسی در آغاز کار از پشتیبانی مالی منصور پسر ابومنصور عبدالرزاق نیز برخوردار می‌گردد ولی این دوران رفاه با گرفتار شدن منصور در سال ۳۷۷ق (۹۸۷ م) که به قتل او می‌انجامد به پایان می‌رسد. به گزارش فردوسی، منصور مردی بخشنده و جوانمرد و وفادار بود و فردوسی را گرامی می‌داشت و به او کمک مالی می‌کرد.

در سال ۳۹۲ق (۱۰۰۲ م) فردوسی را در کار سرودن پادشاهی‌های بهرام بهرامیان تا شاپور ذوالاکتاف می‌بینیم، یعنی جمعا چهار پادشاهی، ولی تنها کمی بیش از ۷۰۰ بیت. معلوم نیست که در آن سال چه رخ داده که فردوسی کمتر کار کرده است و دارای احوال خوش‌تری است. چون هم در آغاز پادشاهی نخستین و هم در پایان پادشاهی چهارمین، شاعر خواستار نوشیدن می‌ است.

سال ۳۹۶ق (۱۰۰۶ م) که فردوسی ۶۷ سال دارد، تلخ‌ترین ایام زندگی فردوسی است چون در این سال است که پسر ۳۷ ساله او از دنیا می‌رود. فردوسی در مرثیه‌ای، با سخنی بسیار ساده و صمیمی، ولی سخت‌ اندوه‌بار بر مرگ پسر سوگواری می‌کند و از اینکه او پدر پیر را تنها گذاشته و رفته است گله می‌کند و برای پسر آمرزش می‌طلبد.

آنچه در این مرثیه به ویژه جلب توجه می‌کند این مصراع است که فردوسی درباره پسر خود می‌گوید: «همی بود همواره با من درشت». آیا میان پدر و پسر اختلافی وجود داشت؟ و بر سر چه؟ آیا پسر ذاتا جوانی تندخو بود؟ و یا اینکه خود فردوسی سخنی از سر بدخلقی و‌ اندوه می‌گوید؟ هر پاسخی که بدهیم حدسی بیش نخواهد بود.

فردوسی پیش از آنکه همه شاهنامه را به غزنه ببرد یا بفرستد، قبلاً برخی از داستان‌های آن را جداگانه فرستاده بود، ولی از سوی محمود صله‌ای به او نرسیده بود. در دیگر مدایح فردوسی نیز هیچ اشاره‌ای به اینکه از سوی محمود یا دیگر بزرگان دربار او چون برادرش نصر و سپهدار طوس ارسلان جاذب یا بزرگ دیگری کمکی به فردوسی رسیده باشد نیست. در پایان شاهنامه فردوسی گله دارد که بزرگانی می‌آمدند و اشعار او را برای خود می‌نوشتند و جز «احسنت» چیزی از آنان به فردوسی نمی‌رسید و تنها علی دیلم و بودلف از آنها بهره می‌بردند.

این دو تن به گفته نظامی عروضی به ترتیب کاتب و راوی شاهنامه بودند. پس در صورت درستی گزارش نظامی عروضی، تفسیر سخن شاعر درباره این دو تن چنین است که آنها از راه کتابت و روایت بخش‌هایی از شاهنامه برای بزرگان شهر طوس، مزدی از قبل کار فردوسی می‌بردند. تنها کسی که به فردوسی کمک می‌کرد حیی قتیبه بود که در شغل عامل طوس، فردوسی را از مالیات معاف می‌نمود و از این‌رو فردوسی او را با صمیمیت می‌ستاید و او را «آزاده» می‌نامد.

کل زمانی را که فردوسی بر سر شاهنامه گذاشته بود، نظامی عروضی و عطار بیست‌ و پنج سال نوشته‌اند، ولی در هجونامه سه بار سخن از سی سال و یک بار سخن از سی‌ و پنج سال است.

بسی رنج بردم درین سال سی   عجم زنده کردم بدین پارسی

 

فردوسی در شاهنامه جمعا شش تن را مدح گفته است. یکی منصور پسر ابومنصور عبدالرزاق که پیش از این از او سخن رفت. دوم سلطان محمود که ما در ادامه به موضوع آن بازمی‌گردیم. سوم وزیر اور ابوالعباس فضل بن احمد اسفراینی که یک جا از او تنها در یک بیت بدون ذکر نام او و تنها به «پاک‌دستور» یاد کرده است و یک جای دیگر باز در ضمن مدح محمود در پنج بیت و با ذکر نام او «فضل بن احمد».

چهارم برادر کهتر سلطان ابوالمظفر نصر بن سبکتکین سپهسالار خراسان که فردوسی از او دو بار با ذکر نام او «نصر» و یک بار هم به لفظ «سالارشاه» یاد می‌کند. پنجم ارسلان جاذب والی طوس که فردوسی دو بار بدون ذکر نام او و تنها به لفظ «سپهدار طوس» و «سپهدار» بدو اشاره دارد. ششم یی قتیبه که باید عرب‌نژاد بوده باشد. نظامی عروضی این مرد را «عامل طوس» می‌نامد، ولی گویا منظور عامل خراج طوس باشد. فردوسی از این مرد دربار با ذکر نام او یاد می‌کند.

فردوسی است و او با همین صراحت لهجه پادشاهان را به دادگستری می‌خواند و با همین صراحت لهجه پیروان مذهب خویش تشیع را رستگار و پیروان دیگر مذاهب اسلامی را گمراه می‌داند و باکی از این ندارد که چنین سخنی رسماً مخالفت با مذهب سلطانی است که فردوسی کتابش را بدو تقدیم کرده است؛ اعتقاد به ماندگاری نام نیک؛ رعایت انصاف نسبت به دشمن.

احمد آتش می‌گوید چون فردوسی هنگام مدح محمود در دیباچه شاهنامه، در جزو متصرفات او از کشمیر و توج نام می‌برده و این سرزمین‌ها را محمود نخستین‌بار به ترتیب در سال‌های ۴۰۶ و ۴۰۹ ق فتح کرده بود، پس تجدیدنظر نهایی در شاهنامه و فرستادن آن به غزنه در سال ۴۰۹ق یا سال ۴۱۰ق انجام یافته بود. او سپس نتیجه می‌گیرد که محمود صله فردوسی را فرستاده بود، ولی این صله پس از مرگ فردوسی در سال ۴۱۱ق (۱۰۲۰ م) به طوس رسیده بود.

به گفته نظامی عروضی، پس از انجام سرایش شاهنامه، علی دیلم آن‌ را در هفت مجلد می‌نویسد و فردوسی با راوی خود ابودلف به غزنین می‌رود و در آنجا به یاری وزیر سلطان احمد حسن کاتب کتاب را به محمود عرضه می‌کند، ولی به علت سعایت حسودان و اعتقاد مذهبی فردوسی به پسند سلطان نمی‌افتد و از این‌رو صله فردوسی را تنها پنجاه‌ هزار درم می‌برند و از این مبلغ نیز سرانجام به فردوسی بیست هزار درم بیشتر نمی‌رسد.

فردوسی از این بابت سخت می‌رنجد و به گرمابه می‌رود و پس از بیرون آمدن فقاعی می‌خورد و صله سلطان را میان فقاع‌فروش و گرمایه‌بان تقسیم می‌کند. پس از آن از ترس مجازات محمود شبانه از غزنین می‌گریزد. نخست در هرات شش ماه در دکان اسماعیل وراق پدر ازرقی شاعر پنهان می‌شود و سپس به طبرستان به نزد سپهین شهریار از آل باوند پناه می‌برد. فردوسی در طبرستان صد بیتی در هجای محمود می‌سراید، ولی امیر طبرستان آن هجو را به صد هزار درم می‌خرد و آن را نابود می‌کند و از آن هجو تنها شش بیت (که گویا در افواه مانده بوده است) می‌ماند که نظامی عروضی آن‌را نقل کرده است.

نمونه ای از شعر فردوسی:

جهان را بلندی و پستی تویی   ندانم چه ای هرچه هستی تویی

 

عروج ملکوتی

سال‌ها پس از کم‌لطفی سلطان محمود، به سبب اتفاقی که نظامی عروضی آن‌ را شرح داده است محمود از رفتار خود با فردوسی پشیمان می‌شود و به سفارش همان وزیر چند شتر بار نیل به بهای شصت هزار درم برای فردوسی به طوس می‌فرستد، ولی هنگامی‌که شتران از دروازه رودبار به طوس در می‌آیند، جنازه فردوسی را از دروازه رزان بیرون می‌برند. در گورستان، واعظ طیران از به خاک سپردن جنازه فردوسی در گورستان مسلمانان، بدین‌بهانه که او رافضی، یعنی شیعی‌ مذهب است جلوگیری می‌کند و ناچار فردوسی را در باغ شخصی خود او به خاک می‌سپارند.

زندگینامه بایزید بسطامی

 

به نام آفریننده عشق

 

طیفور بن عیسی بن سروشان، معروف به بایزید بسطامی و ملقب به سلطان‌ العارفین، صوفی، زاهد و عارف ایرانی است. بنا به منابع زندگینامه او، جدش سروشان از زردشتیان بسطام بود و بعد به اسلام گروید.

 

ویژگی ها

در کتاب دستورالجمهور فی مناقب سلطان العارفین ابی‌یزید طیفور که ظاهراً در قرن هشتم هجری به فارسی تألیف شده است، نام کسی که سروشان به دست او اسلام آورد «ابراهیم عُرَیْنه» آمده و می‌گوید که عرینه عرب بود و به سپهسالاری به بسطام رفته بود و نام پدر سروشان را موبد گفته است که والی قومس و از بزرگان زمان خود پیش از فتح اسلام بود.

بسطام در ۲۲ فتح شده است و اگر فرض کنیم که مانند شهرهای دیگر، دو یا چندبار، به جهت عصیان، فتح شده باشد، فتح نهایی آن از سال ۵۰ تجاوز نمی‌کند. در کتب تاریخ به ابراهیم عرینه اشاره‌ای نشده است و احتمالاً اطلاعات دستورالجمهور از تاریخ محلی بسطام یا قومس که اکنون در دست نیست گرفته شده است. به هر حال، فتح ری و قومس که بسطام از شهرهای آن است و خراسان در نیمه نخست قرن اول هجری به پایان رسیده بود.

به گفته همه منابع، سروشان جد یا پدرِ پدرِ بایزید بوده و میان بایزید و او فقط یک نفر (عیسی) فاصله بوده است و سروشان در آغاز اسلام در شهر بسطام بود و موبد والی قومس (در زمان ساسانیان) بوده است، از این‌ رو، بایزید باید از رجال قرن دوم باشد نه سوم.

با این وجود، قول دیگری که او را از اصحاب امام صادق علیه السلام می‌داند قوت می‌گیرد، اگرچه محققان این قول را نادیده گرفته‌اند. به نوشته سهلگی، از قول ابوعبدالله دستانی یا داستانی و او از قول مشایخ خود، ابویزید ۳۱۳ استاد را خدمت کرد که آخر ایشان امام جعفر صادق علیه السلام بوده است و حضرت او را مأمور بازگشت به بسطام و دعوت مردم به خدا کرد.

او چندین سال امام را خدمت کرد و چون سقّای خانه ایشان بود، حضرت او را طیفور سَقّا می‌خواند. ملاقات امام صادق علیه السلام و بایزید بسطامی و سقّایی او بر در خانه حضرت را جمعی از مورخان نقل کرده و فخر رازی در کتاب‌های کلامی خود و سید بن طاووس در الطرائف و علامه حلی در شرح تجرید نیز آن را آورده‌اند.

سخنان منسوب به بایزید در حدود پانصد قول است که از راه افراد خانواده یا معاصران و شاگردان او به ما رسیده است. مهم‌ترین فرد خانواده بایزید که سخنان او را نقل کرده‌ است، خادم و برادرزاده او، ابوموسی است. او گفته که چهارصد کلام از سخنان بایزید را با خود به گور می‌برد، زیرا کسی را که شایسته شنیدن آنها باشد ندیده است.

برای تمییز سخنان بایزید بسطامی بزرگ از بایزید بسطامی‌های دیگر، شاید بتوان گفت بایزید بسطامی بزرگ سخنانی می‌گفته است که مردم طاقت شنیدن آن را نداشته‌اند، اما سخنان بایزید ثانی را اهل فن می‌پسندیدند و با این‌ همه به او می‌گفتند که با این سخنان، ملامت مردم را از بایزید بزرگ ارث می‌بری و او ظاهراََ از این ملامت ناخرسند نبوده، زیرا به هر حال، از نام و مقام و شأن او بهره‌مند می‌شده است.

در میان سخنان منسوب به بایزید، سخنانی دیده می‌شود که بر اعتقاد او به حلول و اتحاد دلالت دارد و در میان عرفا به «شطحیّات» معروف است و در توجیه آن، برای انطباق با ظاهر شریعت، سخن‌ها گفته‌اند. در این میان، سخنانی از قبیل سخنان عادی و معمولی اهل تصوّف و عرفان نیز وجود دارد. شطحیات، احتمالاً از بایزید بزرگ است و بیشتر سخنانی که از حدود سخنان عادی متصوّفه خارج نیست، از بایزید ثانی یا بایزید اصغر است.

جنید، عارف و صوفی قرن سوم، شاید قدیمی‌‌ ترین کسی باشد که از بایزید بسطامی سخن گفته و شطحیّات او را تفسیر کرده است. برخی از این تفاسیر را ابونصر سرّاج طوسی در اللّمع نقل کرده است و به گفته او، جنید کتابی در تفسیر کلام بایزید داشته است.

جنید می‌گوید که حکایات از ابویزید مختلف است و کسانی که سخنان او را شنیده و نقل کرده‌اند با یکدیگر اختلاف دارند. به گفته او بعضی از سخنان بایزید، به جهت قوت و عمق و غور معانی، باید از «یک بحر» اقتباس شده باشد و این دریا خاص اوست.

جنید سعی کرده است تا سخنانی را تفسیر و توجیه کند که صریحاً با معتقدات دینی مسلمانان در تضاد است، اما آنها را به جای این ‌که از دو یا چند شخص مختلف بداند به اختلاف اوقات (در اصطلاح صوفیه) و مواردی که این سخنان در آن ایراد شده است نسبت داده و می‌گوید اشخاص مختلف در مواطن و مواقع مختلف این سخنان را از او شنیده و نقل کرده‌اند. جنید می‌گوید که این اشخاص غور و عمق سخنان او را درنیافته‌اند و تنها کسانی می‌توانند آن را تحمل و به دیگران منتقل کنند که معنی و منبع آن را بشناسند و دریابند وگرنه مردود است.

او می‌گوید معانی سخنان بایزید او را غرق کرده و از حقیقت بازداشته است، و سخنان بایزید در آغاز اقوالش، قوی و محکم و درست بوده است ولی این در «بدایات» است، اما سخنان دیگرش (شطحیّات و سخنان اغراق آمیز) از جنس سخنان دانشمندان و قابل نقل در مصنّفات نیست، و چون بعضی از مردم از این سخنان بر عقاید باطل خود استدلال کرده‌اند و بعضی دیگر او را کافر شمرده‌اند، جنید خواسته است تا آن را تفسیر کند. جنید پس از آن به سخنانی اشاره می‌کند که بر حلول و اتحاد و دعوی الوهیت دلالت دارد.

بایزید در سن بلوغ با نافع (ابوعبدالله نافع دیلمی)، استادِ مالک بن اَنَس و قَتادِه، مالک بن انس، مالک دینار و زُهری و ابوحنیفه و ابن جریج معاصر بود و از هر کدام فایده‌ای گرفته بود اما استاد واقعی او امام صادق علیه السلام بوده است و از امام فخر رازی در اربعین هم همین معنی را نقل می‌کند.

از این گفته که ابوعلی از «سِند» بوده و از فقه و واجبات آگاهی نداشته اما به توحید و حقایق، عالم بوده، چنین استنباط شده است که بعضی از اظهارات بایزید ممکن است مأخوذ از آرای هندو و بودایی باشد. به گفته بوورینگ در این باره میان خاورشناسان قرن نوزدهم بحث مهمی درگرفته بود و عده‌ای این نظر را پذیرفته بودند، اما در قرن حاضر لویی ماسینیون و آربری در آن تردید کرده‌اند.

مطالب مذکور در ربط دادن بایزید به تصوّف هندو قانع کننده نیست؛ مثلاً نظریه «فنا» که می‌گویند از نیروانای بودایی مأخوذ است، اشتباهاً به بسطامی نسبت داده شده است، در حالی که به گفته سلمی اول کسی که در «علم فنا و بقا» سخن گفته ابوسعید احمد بن عیسی خرّاز بوده است.

درباره مطلب اخیر باید گفت که از ابویزید هم سخنانی در «فنا و بقا» نقل شده است، مثلا عطار نقل می‌کند که او را دیدند سر به گریبان فکرت فروبرده، چون سر برآورد، گفت: «سر به فنای خود فرو بردم و به بقای حق برآوردم.» همچنین پرسیدند: «مرد کی داند که به حقیقت معرفت رسیده است؟ گفت: آن وقت که فانی گردد در تحت اطلاع حق. پس او فانئی بود باقی و باقئی بود فانی.»

از جمله سخنانی که جنید از بایزید نقل کرده آن است که وی گفته است، در راه وصول به یگانگی خدا به صورت مرغی درآمد و همچنان پرواز کرد تا به میدان ازلیّت رسید و درخت احدیّت را در آن دید. بعد، ریشه و شاخه آن درخت را وصف می‌کند و می‌گوید، چون نگریست، همه را خدعه و فریب دید.

عده‌ای مبدأ این فکر را در درخت کیهانی و فریب (مایا) اوپانیشادها و فلسفه وِدا دانسته‌اند، ولی آربری آن را برپایه آیات قرآنی و سخنان اهل تصوّف دانسته است. جنید درباره این قول ابویزید، می گوید که او نهایت بلوغ خود را در راه توحید وصف کرده است، اما آن را غایت و نهایتی نیست.

شطح ابویزید در بیانات فوق، همان گذاشتن خود به جای حضرت رسول (ص) در معراج و وصول به درخت «سِدرة المُنتهی» است که منتها و غایت سیر آن حضرت را می‌رساند و بایزید اقرار می‌کند که سیر او «خُدعه» است یعنی در عالم خیال و ناشی از استغراق در وجد و حال است که از مختصات حالات شطح است. به هر حال، چنانکه آربری گفته است، ربطی به درخت جهانی اوپانیشادها ندارد.

اما معنی شطح، که در سخنان بایزید از همه بیشتر است، به قول روزبهان ناشی از قوّت وَجد است که آتش شوق را به معشوق ازلی تیزتر می‌سازد و در آن حالت از صاحب وجد کلامی صادر شود از مشتعل شدن احوال و ارتفاع روح که ظاهر آن «متشابه» (تأویل پذیر) شود با عباراتی که کلمات آن را غریب گویند، زیرا وجه (تأویلش) را نشناسند و به انکار و طعن گوینده مفتون شوند و اگر صاحب‌نظری توفیق یابد، آن را انکار نکند و بحث در اشارات شطح نکند.

روزبهان اصول شطح را از سه منبع قرآن، حدیث و اولیا می‌داند و حتی حروف مقطعه قرآن را از باب شطح یا متشابهات می‌شمارد. پس در نظر روزبهان هم منبع شطح، و از جمله شَطَحات بایزید، در اصول و معارف اسلامی است نه در منابع هندی و خارجی.

او بحث مفصلی در شطحیات بایزید و تفسیر و تاویل آن دارد و او را هایم (سرگشته) بیابان وحدت می داند و این شطح او را که «حق به من گفت که همه بنده اند جز تو» از سر وحدت و یگانگی می شمارد و آن را با سخن زنان درباره یوسف مقایسه می کند که گفتند: «ما هذا بشرا ان هذا الا ملک کریم.»

ابن سالم بَصری پیشوای فرقه سالمیّه در تصوف، از جمله مخالفان بایزید است که بایزید را به جهت بعضی سخنان او، مانند «سبحانی سبحانی ما اعظم شأنی» و «ضربت خیمتی بازاء العرش»، تکفیر می‌کرد. ابونصر سرّاج با او در این باره به معارضه پرداخته و در مجلسش با او به گفت‌و‌گو برخاسته است. ابونصر سرّاج می‌گوید که ابن سالم با همه جلالت قدرش در طعن بر بایزید زیاده روی می‌کرد و او را کافر می‌دانست. همچنین در توجیه «سبحانی ما اعظم شأنی» گفته است که این سخن ممکن است در پی سخنان دیگری باشد و او این قول را در حکایت از قول خداوند گفته باشد.

سخنان او ناشی از استهلاک در شهود حق و غلبه حالت سُکر است و مقاصد او یا تجرید امور دینی از حسیّات و مادیّات است، مانند مطالبی که درباره حج و کعبه یا بهشت و دوزخ، یا آنچه درباره بالاتر بودن لوای او از لوای حضرت رسول گفته است (انّ لِوائی اعظم من لِواء محمّد (ص)) یعنی لوایی که برای حضرت رسول (ص) در میدان‌های جنگ می‌افراشتند لوای مادی و جسمانی بود، اما لوای او معنوی و روحانی است، یا از راه حصول حالتی معنوی برای اوست که در آن حالت همه را یکی می‌بیند و جز خدا چیزی نمی‌بیند و خود را با جهان و خدا متحد می‌داند، چنانکه می‌گوید: «سی سال خدای را می‌طلبیدم، چون بنگریستم او طالب بود و من مطلوب.»

یا در باب کعبه گفت: «اول بار که به خانه خدا رفتم خانه دیدم، دوم بار که رفتم خداوند خانه دیدم، اما سوم بار که رفتم نه خانه دیدم و نه خداوند خانه.» و درباره اتحاد گوید: «از بایزیدی بیرون آمدم چون مار از پوست، پس نگه کردم عاشق و معشوق و عشق یکی دیدم.» در شرح حال بایزید نوشته‌اند که عبادت او زیاد نبود و کسی در این باره از او پرسید و او خشمگین شد و گفت: «زهد و معرفت از من منشعب می‌گردد.» او خود در دعا می‌گفت: «خدایا! مرا دانشمند و زاهد و قاری مگردان.»

شاید آنچه شبلی درباره بایزید گفته است نیز ناظر به امّی و عامی بودن او باشد، می‌گویند سخنانی را که از ابویزید نقل شده است بر شبلی باز نمودند و خواستند که عقیده‌اش را درباره او بگوید. شبلی گفت: «اگر بایزید اینجا بود، به دست بعضی از کودکان (شاگردان) ما اسلام می‌آورد.» و نیز جنید گفته بود: «ابویزید از حدّ بدایت بیرون نیامد و از او سخنی نشنیدم که دلالت بر رسیدن او به حدّ نهایت باشد.»

خواجه عبدالله انصاری، که نتوانسته است فرق میان سخنان مختلف و متضادّ منسوب به بایزید را دریابد، می گوید: «بایزید صاحب رأی بوده در مذهب، لیکن وی را ولایتی گشاد که مذهب در آن به دید نیامد.» خواجه عبدالله انصاری سخنان شطح منسوب به بایزید را دروغ‌ هایی می داند که بر او بسته‌اند.

به گفته عطار او را هفت بار از بسطام بیرون کردند، زیرا سخن او در حوصله اهل ظاهر نمی‌گنجید و شیخ می‌گفت: برای چه مرا بیرون کنید؟ گفتند،: تو مرد بدی هستی. شیخ می‌گفت: نیکا شهرا که بدش من باشم. ابونصر سرّاج همچنین نقل می‌کند که بایزید گفت: «در میدان نیستی ده سال پرواز می‌کردم تا آنکه در نیستی از نیستی به نیستی رسیدم.»

نقل است که چون مادر او را به مکتب فرستاد، در سورهٔ لقمان به این آیت رسید: «أنِ اشکُر لی و لِواِلدَیکَ» یعنی شکر گوی مرا و شکر گوی مادر و پدر را. چون معنی این آیه بدانست نزد مادر رفت و گفت: «در دو خانه کدخدایی چون کنم؟ یا از خدا در خواه تا همه آن تو باشم یا مرا به خدا بخش تا همه آن او باشم. مادر گفت: تو را در کار خدا کردم و حق خود به تو بخشیدم.»

بایزید می گوید: سی سال خدای را یاد کردم. چون خاموش شدم، بنگریستم حجاب من ذکر من بود. خدای را بندگانند که اگر بهشت با همه زینتها بر ایشان عرضه کنند ایشان از بهشت همان فریاد کنند که دوزخیان از دوزخ. آنچه در جمله مجاهدات و ریاضات می جستم در رضایت خاطر مادر یافتم.

بایزید را پرسیدند: بنده با چه چیزی به بالاترین درجات می رسد؟ گفت: با لال، کور و کر بودن!

 

از منظر فرهیختگان

ابوالقاسم العارف می گوید: بایزید حالات و مقاماتی دارد که اهل غفلت و مردم عامی تحمل آن را ندارند و او را با خداوند رازهایی است که اگر مغروران بر آن آگاهی یابند مبهوت می‌شوند.

جنید بغدادی می گوید: بایزید در میان ما چون جبرئیل است در میان ملائکه.

آیت الله خامنه ای می گوید: نام بایزید بسطامی و ابوالحسن خرقانی را همهٔ مسلمانان و مرتبطین با معارف اسلام  ولو غیرمسلمان شنیده‌اند. البته امثال بایزید بسطامی و ابوالحسن خرقانی را با این مدعیان صوفی‌گری نباید اشتباه کرد. آنها داستان دیگری دارند و ماجرا و سخن دیگری است.

عطار می گوید: آن خلیفهٔ الهی، آن دَعامهٔ نامتناهی، آن سلطان العارفین، آن حجة الحق اجمعین، آن پُختهٔ جهانِ ناکامی، شیخ بایزید بسطامی رحمة الله علیه، اکبر مشایخ بود و حجت خدای بود، و خلیفهٔ بحق بود و قطب عالم بود، و مرجع اوتاد و ریاضات و کرامات و حالات و کلمات او را اندازه نبود.

جواد نوربخش می گوید: بایزید بسطامی که به حق او را باید سلطان العارفین گفت، یکی از پیشتازان تصوف و عرفان است.

شیخ اشراق می گوید: بایزید و حلاج از اصحاب تجرید بودند و اقمار آسمان توحید.

 

شاگردان

  • ابوسعید مَنْجورانی
  • سعید راعی
  • خطّاب طرزی
  • ابومنصور جنیدی
  • محمود کُهْیانی

 

عروج ملکوتی

بایزید بسطامی در سال ۲۶۱ درگذشت و او را در خانقاه وی در بسطام دفن کردند. مقبره بایزید بسطامی فاقد هرگونه تزئین و دارای یک پنجره مسقف آهنی است. روی قبر یک سنگ مرمر قرار دارد که کلماتی از مناجات مشهور علی بن ابی‌طالب بر آن حک شده‌ است.

زندگینامه ابوالحسن خَرَقانی

به نام آفریننده عشق

 

ابوالحسن علی ‌بن احمد بن جعفر خَرَقانی، عارف و صوفی نامدار قرن چهارم و پنجم است. خرقانی در روستای خرقان نزدیک بسطام و احتمالا در سال ۳۵۲ یا ۳۵۱ به دنیا آمد. نام پدر او در برخی منابع به پیروی از جامی، جعفر آمده که احتمالا از نوع نسبت دادن شخص به نیای پدری است.

 

ویژگی ها

خاندان خرقانی از طبقه‌ای فرودست بودند، لذا از احوال وی اطلاع زیادی در دست نیست. درباره نوجوانی او همین‌ قدر می‌دانیم که به خربندگی، چراندن رمه و هیزم‌ کشی اشتغال داشته و به قول خواجه عبدالله انصاری، اُمّی بوده است. در سخنان خرقانی نیز نشانه‌هایی از این امّی بودن، از قبیل اشتباه در تلفظ عبارات شایع عربی و ردّپای لهجه محلی وجود دارد. البته از برخی سخنان او برمی‌آید که با قرآن آشنایی داشته و شاید هم تا همین حد درس آموخته بوده است.

از خود وی نیز نقل شده که با بیتوته بر مزار بایزید بسطامی، یکباره قرآن را آموخته است. لندلت نیز سواد این روستازاده عامی را حداکثر در همین حد، معقول دانسته است. اینکه خرقانی راسخ در علوم شریعت و از فضلا و فقهای روزگار محسوب شده، یا اغراق است یا به علوم باطنی و غیرکسبی وی اشاره دارد.

به‌ طور کلی، آگاهی در باب زندگی خرقانی را باید با احتیاط از انبوه مقامات و اقوالی که در منابع و رسالات پراکنده صوفیه آمده‌ است، که طبعا از افراط و اشتباه بر کنار نیست، جستجو کرد. تقریبا همه مقامه‌نویسان وی معتقدند که سلوک خرقانی با زیارت و همت جستن از مزار بایزید در بسطام آغاز شده و از روحانیت وی تربیت یافته‌ است.

احتمالا خرقانی به‌ جز مدت کوتاهی که در خانقاه ابوالعباس قصاب آملی (در آمل طبرستان) رفت‌ و آمد داشت، بقیه عمر را در کلاته خود در خرقان به سر برده است. به نظر می‌رسد بر اثر تحمل سالها ریاضت و انزوا در خانقاه، شهرت معنوی خرقانی چنان خرقان و بسطام را درنوردید که مشاهیر آن روزگار به شوق زیارت و طلب همت، از راه دور به خانقاه وی می‌آمدند.

ملاقات های ابوسعید ابوالخیر با خرقانی در خانقاه وی و احترام متقابل این دو به یکدیگر، با وجود اختلاف مشرب، با جزئیات، در منابع و مقامات هر دو صوفی آمده‌ است. با اینکه برای این دیدارها تاریخی ذکر نشده، گراهام حدس زده ملاقاتی که در آن ابوسعید متحول شد، در حدود ۴۲۴ اتفاق افتاده ‌است.

دیدار ابوالقاسم قُشَیری، صوفی بزرگ و نامدار خراسان، با خرقانی از نظر تاریخی محتمل است اما وقوع آن در منابع صوفیان متناقض گزارش شده‌ است. گزارش هجویری، حاکی از آن است که قشیری، خرقانی را ندیده و از او نقل می‌کند که با ورود به خرقان از هیبت خرقانی زبانش بند آمده و گویی از ولایت خود معزول شده است. گزارش یکی از مقامات خرقانی به‌ نام ذکر قطب السالکین نیز حاکی از آن است که قشیری همواره در حسرت دیدار خرقانی بوده است. اما بنا به گزارش یکی از افراد خاندان ابوسعید، قشیری در راه حج به خرقان رسید و سه ماه مهمان خرقانی بود. در همین مدت، به اشارت خرقانی سفر مکه را به عزم آشتی با ابوسعید رها کرد و برای طلب رضای وی به نیشابور رفت.

همچنین گفته شده سبب توجه ابن‌ سینا به عالم معنی و میل او از فلسفه به عرفان، دیدار وی با خرقانی و مشاهده کرامتی از او بوده‌ است. البته این نقل که افسانه‌آمیز می‌نماید، در مقامات خرقانی بارها آمده و در تذکره‌های ادبی نیز به آن اشاره شده است. در روایت مولوی در مثنوی، به‌ جای ابن‌ سینا، درویشی طالقانی به ملاقات خرقانی می‌رود و حدس زرین‌کوب آن است که از نظر مولوی به نظر نمی‌رسد حکیمی چون ابن‌ سینا اهل سلوک و دیدار با صوفیان باشد. البته اصل این ملاقات نیز از نظر تاریخی محل تأمل است.

دانش‌‌ پژوه، با توجه با گفتگوهای رد و بدل شده، این ملاقات را افسانه شمرده است. به‌ علاوه، ابن‌سینا در آثار خود هرگز اصول تصوف را کاملا به رسمیت نشناخته و در زندگی خویش نیز مشی صوفیان را دنبال نکرده است، از این‌ رو، این باور که میل به عرفان در بوعلی محصول دیدار او با ابوسعید و خرقانی است، نادرست به نظر می‌رسد.

دیدار و مناظره تخیلی ناصرخسرو با خرقانی را نیز نخستین بار دولتشاه سمرقندی نقل کرده ‌است. در این نقل آمده که خرقانی در برابر حکیم قبادیانی حجیت عقل ناقص را رد کرد و با نشان دادن کرامتی، ناصرخسرو را سرسپرده خود ساخت. در برخی منابع دیگر نیز از ملاقات یا شاگردی ناصرخسرو نزد شاگردِ خرقانی سخن رفته است. در حالی که ناصرخسرو چنانکه در سفرنامه آورده، سفر هفت ساله خود را در ۴۳۷، یعنی دوازده سال پس از وفات خرقانی، آغاز کرده است.

آنچه نسبتا پذیرفتنی می‌نماید، ملاقات خرقانی با سلطان محمود غزنوی است که البته با اختلاف در جزئیات، علاوه بر منابع صوفیه، در تاریخ بناکتی نیز آمده است. چون گفته شده حسن میمندی فرستاده سلطان محمود نزد خرقانی بوده، احتمالا این ملاقات بین سالهای ۴۰۵ تا ۴۱۷، زمان صدارت حسن میمندی، اتفاق افتاده ‌است.

در این ملاقات‌ تاریخی، خرقانی ابتدا در برابر سلطان محمود بی‌اعتنایی نشان می‌دهد و وقتی محمود در پیغامی خود را مصداق اولی‌الامر می‌خواند و اطاعت خود را به نص قرآن بر او لازم می‌شمارد، خرقانی پیام می‌دهد چندان به ‌طاعت حق مشغول است که به‌ طاعت رسول نمی‌رسد، چه جای اولی‌الامر. ناچار، محمود به خانقاه وی می‌رود و در برابر مقام زهد خرقانی خضوع می‌ورزد و پس از دیدن کرامت و شنیدن پندی از وی، با دعا و هدیه او به گرمی بدرقه می‌گردد.

از همسر و فرزندان خرقانی نیز جز آگاهی هایی پراکنده و غیرقابل اعتماد، چیزی در دست نیست. بنابر گزارش مقامه‌نویسان، همسر وی که بیش‌تر در جریان دیدار خرقانی با ابن‌سینا از او یاد می‌شود، به ناسازگاری شهره بود. از فرزندان خرقانی، ابوالقاسم در شب ازدواج به‌ طرز مشکوکی به قتل رسید و احمد وقتی برای کسب علم به عراق می‌رفت، دچار راهزنان شد. اما هجویری احمد را یکی از مشایخ معاصر خویش و جانشین خرقانی معرفی کرده‌ است. گویا احمد پس از فوت خرقانی، در سلک مریدان ابوسعید ابوالخیر نیز بوده است.

معروف‌ ترین شاگرد و مرید خرقانی، خواجه‌ عبدالله انصاری است که خرقانی را با وجود امّی بودن،  از منتهیان معرفت و مقام او را ختم ارشاد معنوی دانسته است. وی که عالمی حنبلی بود، پس از ملاقات با خرقانی به تصوف متمایل شد و خود را گنجی دانست که کلیدش به دست خرقانی بوده است.

در قرن پنجم، نیشابور خاستگاه مشایخی بود که جذبه و همت ایشان در هاله‌ای از قدسیتی خردگرایانه، صوفیان اطراف را که در روستای زادگاه خود به‌ سر می‌بردند، تحت سیطره معنوی خود داشت. این تیره از صوفیان را باید سرچشمه «تصوف خراسان» دانست. از چهره‌های نام‌آور این جریان باید از بایزید بسطامی، خواجه‌ عبدالله انصاری، ابوالحسن خرقانی، ابوالعباس قصاب آملی و شیخ‌ احمد جام ژنده‌پیل نام برد که به «پیران خراسان» شهره‌اند.

سهروردی نیز که خرقانی را پس از حلاج و بایزید در سلسله‌ای با عنوان «خسروانیان» قرار داده، احتمالا بر این باور بوده‌ است که اینان تصوف خراسان یا همان طریقت اهل سکر را از یک منبع ایرانیِ پیش از اسلام گرفته‌اند. از ویژگی‌ های این تصوف، طلب همت و ارشاد بلکه خلافت بی‌واسطه از پیران پیشین به شیوه غایبانه است. درباره خرقانی هم گفته می‌شود که بایزید از روی فراست، سال‌ها پیش از به‌ دنیا آمدن خرقانی با شنیدن بوی او از جانب خرقان، مژده زادنش را داده و خلافت خود را به او واگذار کرده است.

بدین‌ ترتیب، خلافت معنوی بایزید بسطامی با یک قرن فاصله، بی‌واسطه از آنِ خرقانی است. البته صوفیان فراتر رفته و مدعی شده‌اند که بایزید نیز در سلوک خود تحت تأثیر خرقانی بوده، دائما از باطن وی مدد می‌جسته و در گفتارش او را به درجاتی بر خود مقدم می‌داشته است. این گونه خلافت غیر رسمی را سرحلقه خواجگان خراسانی معرفی می‌کند و به شیوه اویسی، نسب سلسله خود را به ابوالقاسم قشیری می‌رساند با اینکه هرگز خرقانی و قشیری را ندیده است.

نقشبندیه نیز یکی از نِسَب سلسله خود را از طریق فارمدی به بایزید و خرقانی و از آنجا به امام جعفر صادق علیه‌السلام رسانده‌اند. در واقع نقشبندیه بی‌هیچ قرینه و سندی، ارادت خرقانی به بایزید را مانند سرسپردگی بایزید به امام صادق علیه‌السلام، رابطه‌ای اویسی تلقی کردند.

از سوی دیگر، انصاری تلویحا اشاره دارد که ابوالعباس قصاب آملی، مرشد بزرگ طبرستان و پیر ابوسعید ابوالخیر، خرقانی را جانشین خود قرار داده و پیشگویی کرده است که «این بازارک ما با خرقانی افتد.» رشیدالدین میبدی نیز تصریح دارد که ابوالعباس قصاب در آمل پیش از مرگ، خرقانی را به جانشینی خود برگزیده است.

اما خاندان بوسعید مدعی بودند که بوسعید، سالی در آمل تحت تربیت مستقیم قصاب قرار داشته و از او خرقه گرفته است. همچنین گفته شده ابوعبدالله محمد داستانی، شیخ طیفوریه در بسطام، با خرقانی کشمکش داشته است. سبب این اختلاف به روشنی معلوم نیست. بنا بر گزارش محمد بن منور، قصاب آملی به عنوان داور در نزاع میان این دو بر سر اصالت قبض یا بسط در تصوف، موضع بی‌طرفانه‌ای اتخاذ کرد. لندلت اصل این نزاع را بر سر میراث روحانی بایزید دانسته‌ است.

البته رقابت بین ابوعبدالله داستانی، که نسبش به بایزید می‌رسد، با خرقانی که خود را ظهور دوباره بایزید و مرید غایبانه وی می‌دانست، بعید نیست. به هر حال، خرقانی چنانکه خود وی تأکید می‌ورزید، از قید سلسله و خرقه رسمی از مشایخ آزاد بوده است. لندلت نیز پیوستن خرقانی به‌ تصوف رسمی را تا حدودی مشکوک خوانده است.

بی‌گمان، خرقانی به عنوان یک صوفی در حلقه تصوف خراسان، با اقران خود، خواجه عبدالله انصاری و بوسعید، مشابهت دارد. با این همه، تصوف وی با مسلک رایج بین صوفیان تفاوت هایی منحصر به‌ فرد دارد. او به گفته خود، اهل مرید گرفتن نبوده، استاد نداشته و استادش خدا بوده است؛ همچنین به هیچ نظام خانقاهی و سلسله طریقتی وابسته نبوده است، زیرا باور داشته که «از خرقه، کسی مرد نگردد.»

وی از میان صوفیان پیش از خود نیز، تنها به بایزید، آن‌ هم با همت طلبیدن از روح وی، چنانکه آمد، ارادت می‌ورزیده است. خرقانی کرامات صوفیان را نیز منزل اول بنده به خداوند می‌داند. معیشت خرقانی، برخلاف دیگر صوفیان، از کشاورزی در روستا تأمین می‌شد. وی در کنار علم و عبادت، سومین راه به خدا را در «بیل و دشت» می‌دانست و به دید او، داشتن حرفه برای کسب روزی حلال برای صوفی ضروری بود.

خانقاه او که بیشتر رباط مسافران و سرپناه غریبان بود تا زاویه ریاضت درویشان، از کسب و کار خود وی اداره می‌شد نه از فتوح صوفیان و وقف و نذر مریدان؛ چنانکه نان و جامه به نیت مهمان آماده می‌کرد و خود به طفیل ایشان روزی می‌برد. از سوی دیگر، از آنچه به مال سلطانی منسوب بود به شدت پرهیز داشت و ندیدن سلطانیان را نیز سودی بزرگ می‌شمرد. از این‌ رو، مشرب خرقانی را به عرفان عملی نزدیک‌تر باید دانست تا تصوف اصطلاحی.

یکی از برجسته‌‌ ترین ویژگی های خرقانی در این‌گونه سخنان، لحن بی‌پروای اوست. عطار نیز وی را چنین وصف کرده است: «در حضرت، آشناییِ عظیم داشت و در گستاخی، کرّ و فرّی داشت که صفت نتوان کرد.» البته لغت «گستاخ» در متون قدیم به معنای «صمیمی و خودمانی» نیز آمده است و شاید شایسته‌تر باشد گستاخی های خرقانی را از روی صمیمیت بدانیم نه دلیری با حق.

این بی‌باکی به گونه‌های دیگری نیز در کلام وی نمود یافته است. گاه بی‌پروا می‌گوید خدا را در صحبتِ خری یافتم، یعنی در زمان خربندگی یا به سبب خربندگی خدا را شناختم؛ و گاه در نیایشی صمیمانه خدا را بوالحسنِ خود بلکه بوالحسنِ بوالحسن می‌خواند. از این فراتر، خدا را به فنا کردن دوزخ و بهشت و پرده برگرفتن از رحمت وی تهدید می‌کند. یک بار هم به کُشتی گرفتن خود با خدا اشاره دارد. نوع دیگر این گستاخی، ادعای گفتگوی صریح و بی‌واسطه با خداوند یا داشتن «وحی القلوب» است.

در این موارد شاید تنها این توجیه پذیرفتنی باشد که این‌گونه نقل‌ها، در اصل رؤیاهای خرقانی بوده که بعدها عبارتی مانند «در خواب دیدم» از آغاز آنها افتاده است. زیرا در برخی موارد صراحتا گفتگو با خدا را در عالم رؤیا گزارش کرده است.

کلید شخصیت خرقانی در حوزه عمل را باید در انسان‌دوستی مطلق وی دانست. مشهورترین سخن او که گویند بر سردرِ خانقاهش نوشته بود، «هر که در این خانقاه آید نانش دهید و از ایمانش مپرسید که آنکه بر درگاه حق به جانی ارزد، البته در سرای بوالحسن به نانی ارزد»، هرچند در هیچ منبع معتبری از اقوال و مقامات وی نیامده، از روحیه‌ای انسان‌گرایانه خبر می‌دهد. این شیوه تاحدی افراطی، در بیانات دیگر وی آمده است تا جایی که رگه‌هایی از ملامتی‌گری در آن دیده می‌شود.

در نظر او، نه فقط “هر که را قدم در سنگ آید زیان آن مراست و اگر اندوهی در دلی است آن دل از آن من است”، بلکه آرزو دارد به‌جای مردمان مرگ را بچشد تا کسی نمیرد و به‌ جای ایشان محاسبه گردد و به دوزخ رود تا خلق به سلامت مانند. وی به شیوه ملامتیه با خلق صلح کل کرده و با نفس خود در جنگ دائم بوده است.

به نظر می‌رسد سلوک خرقانی به جریان ملامتیه خراسان نیز شباهت داشته یا متمایل بوده است. همچنین با توجه به این اقوال که وی لقب صوفی را بر خود نمی‌پسندد، خود را صوفی نمی‌خواند و لقب «جوانمرد» را به جای «صوفی» درباره خود به‌ کار می‌برد و صحبت جوانمردان و دوستی با آنان را صحبت و دوستی با حق می‌داند و جوانمردان را صاحبان علم باطن و طاعت را با انکار جوانمردان، بی‌وزن می‌انگارد، می‌توان او را از سرچشمه‌های فتوت به‌شمار آورد.

در بیان و احوال او نیز توصیف جوانمردی و آداب آن را به روشنی می‌توان جست، از جمله بی‌نیازی از خلق و نیازمندی به حق، سخاوت و شفقت بر خلق، فعل خود را نادیدن و به نور معاینه حق را دیدن. وی رسول اکرم را نیز صاحب صفات جوانمردان می‌شناسد. خرقانی خود را تابع شریعت مصطفی می‌داند و در باب هدایتگری و پاکی آن حضرت با نهایت خضوع سخن می‌گوید.

خرقانی، امّی بود، لذا هیچ نوشته و کتابی را نمی‌توان به او نسبت داد و کتاب نورالعلوم که از قدیم به وی منسوب بوده است، به نظر نمی‌رسد انشای خرقانی باشد. این اثر که صورت اصلی آن مفصّل‌تر بوده، احتمالا گردآورده یکی از مریدان یا نزدیکان خرقانی است و یکی از نسخه‌های آن، دست‌مایه نگارش مقامات خرقانی توسط دیگران از جمله عطار نیشابوری بوده است.

خرقانی می گوید: عالم هر بامداد برخیزد، طلب زیادتی علم کند و زاهد طلب زیادتی زهد کند و ابوالحسن در بند آن بود که سُروری به دل برادری رساند. یکبار خدای را در خواب دیدم که گفت: یا ابوالحسن! خواهی که تو را باشم؟ گفتم: نه. گفت: خواهی که مرا باشی؟ گفتم: نه. گفت: یا ابوالحسن! خلق اولین و آخرین در اشتیاق این بسوختند تا من کسی را باشم، تو مرا این چرا گفتی؟ گفتم: بار خدایا این اختیار که تو به من کردی از مکر تو ایمن کی توانم بود که تو به اختیار هیچ‌کس کار نکنی.

نقل است: چون بایزید بسطامی از خرقان عبور می کرد، ایستاد و گفت: من از اینجا بوی مردی را می شنوم که به سه درجه از من پیش بود. همچنین بایزید می‌گفت: سی سال بود حاجتی داشتم‌. چون از خرقان گذر می کردم نوری دیدم و ندایی شنیدم: این نور را به شفيع بیاور تا حاجتت برآورده شود. گفتم: آن نور کیست؟ ندا آمد: آن نور بنده خاص است و او را ابوالحسن گویند.

نقل است: ابوالحسن خرقانی نزد آرامگاه بایزید آمد و گفت: ای بایزید، همی همتی باز دار که مردی امّی هستم. از آرامگاه بایزید آواز شنید: ای ابوالحسن، آنچه مرا داده اند از برکات تو بود!

نقل است از شیخ ابوالحسن خرقانی شبی نماز همی کرد. آوازی شنید که هان! ابوالحسن خواهی تا آنچه از تو می‌دانم با خلق بگویم تا سنگسارت کنند!؟ شیخ گفت: بار الها! خواهی تا آنچه از کرم و رحمت تو می‌دانم و می‌بینم با خلق بگویم تا دیگر هیچ‌کس سجودت نکند؟ آواز آمد: نه از تو، نه از من!

هنگامی که سلطان محمود غزنوی به جنگ رفته بود، در آن وقت به سومنات شد و بیم آن افتاد که شکسته خواهد شد. ناگاه از اسب فرود آمد و به گوشه‌ای شد و روی بر خاک نهاد و آن پیراهن شیخ بر دست گرفت و گفت: الهی! به حق آبروی خداوند این خرقه، ما را برین کفار ظفر دهی که هرچه از غنیمت بگیرم به درویشان دهم. ناگاه اگر جانب کفار غباری و ظلمتی پدید آمد تا همه تیغ در یکدیگر نهادند و می‌کشتند و متفرق می‌شدند تا که لشکر اسلام ظفر یافت و آن شب محمود به خواب دید که شیخ می‌گفت: ای محمود، آبروی خرقه ما بردی بر درگاه حق که اگر در آن ساعت درخواستی، جمله کفار را اسلام روزی کردی.

نقل است: مريدی از شيخ خواست كه مرا دستوری ده تا به كوه لبنان شوم و قطب عالم را بينم. شيخ دستور داد. چون به لبنان رسيد جمعی ديد رو به قبله نشسته و جنازه‌ای در پيش و نماز نمی‌كردند. مريد پرسيد: چرا بر جنازه نماز نمی‌كنيد؟ گفتند: تا قطب عالم بيايد، كه روزي پنج بار قطب اينجا امامت كند. مريد شاد شد. یک زمان بود همه از جای بجستند. گفت: شيخ را ديدم كه در پيش ايستاد و نماز كرد و مرا دهشت (ترس) افتاد. چون به خود باز آمدم، مرده را دفن كردند و شيخ برفت. گفتم: اين شخص كه بود؟ گفتند: ابوالحسن خرقانی. گفتم: كی باز آيد؟ گفتند: به وقت نماز ديگر. من زاری كردم كه من مريد اويم و چنين سخنی گفته‌ام.

ابیاتی از خرقانی:

آن دوست که دیدنش بیاراید چشم   بی دیدنش از گریه نیاساید چشم

مارا ز برای دیدنش باید چشم    گر دوست نبیند به چه کار آید چشم

 

از منظر فرهیختگان

ابوالقاسم قشیری می‌گوید: چون من به ولایت خرقان آمدم فصاحتم برسید و عبارتم نماند از حشمت آن پیر، تا پنداشتم که از ولایت خود معزول شدم.

ابوالعباس قصاب آملی چون از دنیا بیرون می‌رفت، خادم را گفت: رو به خرقان شو، مردی است آنجا مخمول الذکر، مجهول العین، او را ابوالحسن خرقانی گویند. سلام ما به او برسان و به او بگو که این طبل و علم با اذن الله تعالی و فرمان او به حضرت تو فرستادم و اهل زمین را به تو سپردم و من رفتم.

خواجه عبدالله انصاری می‌گوید: من از خرقانی شنیدم که الحمد را الهمد می‌خواند که وی امّی بود و الحمد نمی‌دانست. وی سید و غوث روزگار بود.

جواد نوربخش می‌گوید: شیخ ابوالحسن خرقانی از انگشت شمار پیرانی است که پیرو حکمت خسروانی و پاسدار فرهنگ ایران بود. او جز به حق به کسی و به چیزی توجه نداشت، جز خدا نمی‌خواست و جز او را نمی‌دید. می‌گفت: تا دست از دنیا بداشتم هرگز با سَرَش نشدم و تا گفتم الله، به هیچ مخلوق بازنگردیدم. عشق به وجود مطلق و خدمت به خلق داشت، از همه بگسست و به حق پیوست.

 

عروج ملکوتی

وفات ایشان در روز شنبه دهم محرم سال ۴۲۵ق در روز عاشورا و در سن ۷۳ سالگی در روستای خرقان بوده‌ است.

زندگینامه مالک اشتر

 

به نام آفریننده عشق

 

مالک بن حارث (متوفی ۳۸ق) معروف به مالک اَشتَر نَخَعی، از یاران ویژه و از فرماندهان سپاه حضرت علی (ع) در عراق بود. پیامبر (ص) در حدیثی، او را از مومنان واقعی معرفی کرده و حضرت علی (ع)، مقام و منزلت او را برای خود، مانند مقام خود در نزد پیامبر (ص) ترسیم نموده است.

 

ویژگی ها

مالک بن حارث بن عبد یغوث، از قبیله مَذحج و از تیره بنی‌نخع بود. مالک در رجزش در جنگ صفین خود را از قبیله مذحج معرفی کرده است. وقتی در جنگ یرموک از ناحیه چشم آسیب دید و چشمش شکافته شد، به وی لقب اشتر دادند.

در کتاب‌های تاریخی، زمان دقیقی برای ولادت مالک ذکر نشده است، اما با این حال، برخی از پژوهشگران، تاریخ تقریبی ولادت او را ۳۰ سال پیش از هجرت دانسته‌اند. از آنجا که ظاهرا مالک به دیدار پیامبر (ص) موفق نشده بود، او خود را از تابعین معرفی می‌کرد.

برخی از پژوهشگران معتقدند‌ که مالک در دوران رسالت پیامبر (ص) و به دست امام علی (ع) مسلمان شده است. امام علی (ع) در سال دهم هجری، به دستور پیامبر برای تبلیغ دین اسلام به یمن رفت و قبیله مذحج، پس از درگیری مختصری با امام علی، به اسلام ایمان آورد. اما مطابق گزارش طبری، هنگامی که حضرت علی (ع) به دستور پیامبر (ص) به یمن رفت، نامه پیامبر (ص) را برای آنها قرائت کرد و قبیله همدان و قبایل دیگر نیز به تبع از آنها مسلمان شدند.

ابن ابی‌الحدید با تمسک به حدیثی از پیامبر (ص)، که در آن از حاضر شدن گروهی از مومنان بر جنازه ابوذر غفاری خبر می‌دهد؛ این حدیث را شهادت قطعی پیامبر (ص) بر ایمان و فضیلت مالک اشتر می‌داند. هنگام وفات ابوذر، گروهی از مومنان با همراهی مالک اشتر، بر بالینش حاضر شدند، او را غسل و کفن کرده و به امامت مالک، بر او نماز میت خواندند.

حضرت علی (ع) در نامه‌ای خطاب به مصریان، مالک را شمشیری از شمشیرهای خداوند معرفی کرده است که در ایام ترس، چشم بر هم نمی‌نهد و از بیم مصائب، از دشمن نمی‌هراسد. حضرت علی (ع) در هنگام دریافت خبر وفات مالک اشتر، جایگاه او را در برابر خود، چونان جایگاه خود در برابر پیامبر (ص) دانست. معاویه بن ابی‌سفیان معتقد بود که امام علی (ع) دو دست داشت که یکی از آنها عمار یاسر و دیگری مالک اشتر بود که با شهادت یکی در صفین و دیگری در مصر، بریده شدند.

مالک اشتر در جنگ‌های متعددی شرکت داشته است که جنگ با ابومسیکه، جنگ اَجندَین و جنگ قادسیه از جمله آن‌ها به شمار می‌آید. مالک در جنگ با ابومسیکه، که بعد از رحلت پیامبر (ص) مرتد شده بود و رهبری دیگر مرتدین از بنی‌حنیفه را بر عده داشت، توانست او را بکشد. مطابق گزارش واقدی، تاریخ‌نگار قرن دوم هجری، مالک به دستور ابوبکر در جنگ اجندین به نبرد با رومیان رفت و خالد بن ولید را یاری کرد. مالک در نبرد یرموک نیز به سال ۱۵ق شرکت کرد و در این جنگ ۱۳ نفر از دشمنان را کشت. اشتر در جنگ قادسیه نیز که جنگ با امپراطوری ساسانی ایران بود، شرکت داشت. احتمال داده شده که مالک پس از جنگ قادسیه، در عراق سکونت کرده و پس از تأسیس کوفه، از بزرگان آن شهر شده باشد.

در دوران خلافت عثمان، مالک اشتر به شام تبعید شد. سعید بن عاص اموی، والی عثمان در کوفه که سواد کوفه را بستان قریش دانسته بود، با اعتراض شدید مالک اشتر مواجه شد. این اعتراض موجب درگیری او و برخی دیگر با اطرافیان حاکم کوفه گردید. پس از این اتفاق، سعید بن عاص به دستور عثمان، مالک و ۸ نفر دیگر (از جمله کمیل بن زیاد و صعصعة بن صوحان) را به شام تبعید کرد.

معاویه نیز حضور مالک را در شام برنتافت و او را به زندان انداخت. معاویه با نگارش نامه‌ای به عثمان، خواستار اخراج آنان از شام شد. عثمان با درخواست معاویه موافقت کرد و مالک و همراهانش به حمص، نزد عبدالرحمن بن خالد تبعید شدند. آنان تا زمان اخراج سعید بن عاص از کوفه در حمص ماندند و بعد از آن به کوفه برگشتند.

پس از خروج سعید بن عاص از کوفه، بزرگان کوفه با مالک پیمان بستند تا سعید بن عاص را که به مدینه رفته بود، به کوفه راه ندهند؛ از این رو مالک اشتر بر کوفه چیره شد و نماز جمعه را اقامه کرد و امامت دیگر نمازها را به یکی از قاریان سپرده و شخصی را برای اداره بیت المال تعیین کرد. او به عثمان، نامه‌ای نوشت که ابو موسی اشعری و حذیفة بن یمان را به عنوان فرماندار و مسئول بیت المال کوفه نصب کند. عثمان نیز با خواسته مالک موافقت کرد و با نوشتن نامه‌ای به ابوموسی اشعری و حذیفة بن یمان، آن دو نفر را متولی امور کوفه کرد.

در جریان اعتراض مسلمانان به اعمال عثمان و کارگزاران او، مالک اشتر نیز با کوفیان به مدینه رفته بود؛ اما زمانی که معترضان در صدد محاصره و قتل عثمان بر آمدند، مالک اشتر و به تبع او حکیم بن جبلة، رئیس بصریان، از جمع آنان کنار کشیدند، ولی ابن‌عدیس و یارانش، عثمان را محاصره کرده و به قتل رساندند. با این حال، در برخی از نقل‌ها، مالک اشتر به قتل عثمان متهم شده است. از گفتگوی مالک با جریر بن عبدالله بجلی روشن می‌شود که مالک از قاتلان عثمان نبوده است؛ زیرا مطابق گفته جریر، شامیان به اشتباه بر این باور بوده‌اند که مالک از قاتلان عثمان است.

مطابق برخی گزارش‌ها، پس از کشته شدن عثمان، مالک اولین شخصی بود که با علی (ع) بیعت کرد. مالک پس از بیعت خود با علی (ع)، ضمانت داد که همه مردم کوفه نیز با او بیعت نمایند. وی از جمله اشخاصی بود که در هدایت مردم به بیعت با علی (ع) نقش داشت و با بیان اینکه «علی، وصی اوصیا و وارث علم انبیاست» مردم را به بیعت با او دعوت می‌کرد.

مالک اشتر در جنگ جمل، فرمانده جناح راست لشکر حضرت علی (ع) بود. در این جنگ، مالک اشتر با عبدالله بن زبیر که افسار شتر عایشه را به دست داشت، تن به تن شد. مالک با ضربه‌ای عبدالله را به زیر انداخت و او برای نجات خود خطاب به یارانش فریاد می‌زد: مرا همراه با مالک بکشید؛ از این رو عبدالله توانست از دست مالک که روزه بود و ضعف داشت، بگریزد. پس از جنگ، مالک، شتری خرید و در عوض شتر عایشه که در جنگ کشته شده بود به وی داد، اما عایشه از قبول آن امتناع کرد.

مالک اشتر در جنگ صفین از فرماندهان سپاه امام علی (ع) بود و فرماندهی کوفیان را بر عهده داشت. امام علی (ع) مالک را مأمور ساخت تا آبراه را از محاصره دشمنان خارج سازد؛ مالک بعد از شکستن حصر آبراه، به فرمان امام علی (ع) از آب برداشتن سپاهیان شام، ممانعت نکرد.

پس از لیلة الهریر که جنگ سختی بین دو سپاه درگرفت، مالک اشتر که در جناح راست سپاه بود، با یاران خود به سپاه دشمن حمله کرد و پرچم‌دار آنها را به قتل رساند. عمرو بن عاص برای رهایی از شکست سپاه معاویه، پیشنهاد داد قرآن را بر نیزه زنند و سپاه امام علی (ع) را به حَکَمیّت قرآن دعوت کنند.

عده‌ای از لشکریان حضرت علی (ع) به سرکردگی اشعث بن قیس، فریب خورده و خواستار پایان یافتن جنگ شدند و تهدید کردند که در غیر این صورت، حضرت علی (ع) را خواهند کشت. چون سخنان علی بن ابی‌طالب در آنان تاثیری نکرد،  به ناچار دستور عقب‌نشینی را به مالک صادر کرد. وقتی مالک دانست که علی را تهدید به قتل کرده‌اند، از میدان جنگ برگشت. وی از مخالفان حکمیت بود؛ اما چون امام پذیرفته بود، از وی پیروی کرد. حضرت علی (ع) پس از پذیرفتن حکیمت، ابتدا عبدالله بن عباس و سپس مالک اشتر را به عنوان حکم پیشنهاد داد، اما اشعث و یاران، جز به حکمیت ابوموسی اشعری راضی نشدند.

مالک به دستور امام علی (ع) جزیره را از ضحاک بن قیس والی آنجا که از هواداران معاویه بود، بازپس گرفت. معاویه، بار دیگر سپاهی به فرماندهی ایمن اسدی اعزام نمود اما اشتر، آن را نیز شکست داد.

با آشفته شدن اوضاع مصر – که آن هنگام، محمد بن ابی‌بکر والی‌اش بود – حضرت علی (ع)، اشتر را به حکومت مصر منصوب کرد. معاویه که می‌دانست با وجود اشتر، فتح مصر دشوار می‌شود، با فرستادن پیامی به یکی از ماموران خراج به نام جایستار، با وعده نگرفتن خراج از او، وی را به کشتن مالک برانگیخت.

امام علی (ع) وقتی مالک را به فرمانداری مصر منصوب کرد به وی نامه‌ای نوشت و در بخش عمده‌ای از این نامه، چگونگی رفتار حکومت و مسئولان حکومتی با شهروندان مسلمان و غیرمسلمان و وظایف حکومت برای آبادانی مملکت و شکوفایی جامعه را بیان کرد.

مطابق برخی از احادیث مالک اشتر در دوران ظهور حضرت مهدی (ع) رجعت خواهد کرد؛ بر اساس روایتی از مفضل بن عمر از امام صادق (ع) زمانی که حضرت قائم (ع) ظهور کند، هفده نفر را از پشت کعبه خارج می‌سازد: پنج نفر از قوم موسی (ع) که به حق راه یافته بودند، هفت نفر از اصحاب کهف، یوشع بن نون، ابودجانه، مقداد بن اسود و مالک اشتر.

حضرت علی علیه السلام در مورد مالک اشتر فرموده بود: ای کاش در میان شما دو مرد مانند مالک اشتر پیدا شوند، ای کاش در میان شما مانند او یک تن می بود که هر چه من در دشمن می دیدم، او نیز می دید. اگر چنین بود با وجود یک یا دو نفر مانند مالک اشتر، من امیدوار بودم کار شما راست آید.

ابن ابی الحدید مالک را چنین توصیف می‌ کند: او مردی جنگجو، بخشنده، بلند مقام، بردبار، سخنور و شاعر بود و شدت را با نرمی می‌‌آمیخت. به هنگام اظهار قدرت، قدرت نشان می‌ داد و به هنگام مدارا، مدارا می‌ کرد. او نگهبان، پاسدار، شجاع، رئیس، از بزرگان شیعه و شخصیت‌ های برجسته به حساب می‌ آمد و پیوند شدید و خلل ناپذیری با امیرالمؤمنین (ع) داشت. خدا به مادرش پاداش دهد که مالک اشتر را به دنیا آورد! اگر کسی سوگند یاد کند که خداوند در عرب و عجم، قهرمانی دلیرتر از مالک اشتر جز استادش علی بن ابی‌طالب نیافریده است، وی را بابت این سوگند، گناهکار و گزافه‌‌گو نمی‌‌دانم.

هنگامی که خبر جان سوز شهادت مالک اشتر به حضرت علی علیه السلام رسید، فرمود: انا لله و انا الیه راجعون. خدایا! او را در راه تو حساب می‌‌کنم؛ چرا که مرگ او از مصائب بزرگ روزگار است. خداوند مالک را رحمت کند! او به عهدش وفا کرد و به راه شایسته‌اش رفت و با پروردگارش ملاقات کرد. ما با اینکه خود را آماده کرده بودیم که پس از مصیبت رحلت رسول خدا (ص) صبر پيشه کنیم؛ با این حال، مرگ مالک از بزرگ‌ ترین مصائب است.

حضرت علی علیه السلام بعد از شهادت مالک می‌گفت: برای چون تویی باید گریه کنندگان بگریند. آیا شخص دیگری همچون مالک به وجود خواهد آمد؟

 

عروج ملکوتی

اشتر در راه مصر بود که جایستار (مامور معاویه) در قلزم شربت عسل مسمومی را به مالک نوشاند و به شهادتش رساند. نویسنده الغارات روایت‌های مختلفی را در وفات مالک نقل کرده است؛ بر اساس یکی از روایت‌های او، مالک در مصر پس از درگیری سختی به شهادت رسید. همچنین برخی نقل‌ها درگذشت او را به مرگ طبیعی دانسته‌اند.

زندگینامه میثم تمار

 

به نام آفریننده عشق

 

میثم تمّار اسدی کوفی، از یاران امام علی (ع)، امام حسن مجتبی (ع) و امام حسین (ع) بود که پیش از واقعه کربلا در کوفه به شهادت رسید. کرامات و پیش‌گویی‌ هایی به او نسبت داده‌اند. او به دستور ابن زیاد به دار آویخته شد.

 

ویژگی ها

بعضی از محققان، میثم را ایرانی دانسته‌اند که چون بردهٔ زنی از بنی‌ اسد بوده، به این قبیله منسوب شده است. حضرت علی (ع) میثم را از آن زن خرید و آزاد کرد و چون نامش را پرسید، میثم گفت: سالم نام دارم. حضرت به او گفت: پیامبر اکرم (ص) مرا آگاه کرده که والدین عجمی‌ات، تو را میثم نامیده‌اند. میثم سخن علی (ع) را تصدیق کرد و نامش را به میثم تغییر داد و کنیه‌اش ابوسالم شد. کنیهٔ دیگر او ابوصالح بود.

صالح، شُعَیب، عِمران و حمزه از جمله فرزندان میثم تمّار بودند که با مصاحبت اهل بیت (ع) بزرگ شدند. فرزندان آنان نیز از اصحاب و راویان ائمهٔ شیعه بودند. از آن جمله علی بن اسماعیل بن شعیب بن میثم از متکلمان شیعهٔ امامیه و از نخستین مؤلفان کتاب‌های کلامی است.

میثم در بازار کوفه خرما می‌فروخت و از این رو، به او لقب تمّار دادند. به روایتی نیز او در مکانی به نام دار الرّزق (دار الزَّرق)، خربزه می‌فروخت. میثم، شخصی حاضر جواب بود؛ هنگامی که به نمایندگی معترضان بازار کوفه، در دربار عبیدالله بن زیاد سخن گفت، ابن‌ زیاد از منطق، سخنوری، فصاحت و بلاغت او در شگفت ماند. خطابه‌های او بر ضد حکومت امویان، وی را در میان دشمنان این حکومت بارز ساخت.

میثم، مرگ معاویه را پیشگویی کرد و خبر شهادت امام حسین (ع) را برای زنی مکّی به نام جبله گفت. او همچنین از قبل، از دستگیری‌اش توسط سرکردهٔ طایفهٔ خود و شهادتش به دستور ابن زیاد و آزادی مختار از زندان خبر داد؛ به این جهت میثم را صاحب علم منایا وبلایا می‌دانند که از مان مرگ وحوادث و امتحانات سخت آگاهی دارد. وجود این ویژگی‌ها در میثم تمّار سبب شده است تا او را در شمار اصحاب، حواریون و یاران برگزیدهٔ امام علی (ع) به شمار آورند.

میثم را از اصحاب سه امام نخست شیعیان، امام علی (ع) و امام حسن (ع) و امام حسین (ع) برشمرده‌اند؛ اما شهرت او بیشتر به سبب شاگردی امام علی (ع) بوده است. میثم بسیار دوستدار اهل بیت پیامبر (ص) بود. آنان نیز به او توجه خاصی داشتند. به گفتهٔ امّ سلمه، همسر پیامبر، پیامبر (ص) بارها از میثم به نیکی یاد کرده و دربارهٔ وی به امام علی (ع) سفارش کرده است. میثم پس از آشنایی با امام علی در زمان خلافت ایشان در کوفه، از او دانش بسیار فراگرفت و امام (ع) او را از اسرار مقام وصایت خود آگاه ساخته و او را در زمرهٔ گروهی از مؤمنانِ آزموده، قرار داد تا در درک جایگاه رسول خدا (ص) و اهل بیت (ع) به مقام والایی دست یابد.

درباره حضور میثم در جنگ‌های دوران حکومت امیرالمؤمنین (ع)، روایتی نیامده است. می‌توان حدس زد که او در اواخر عمر آن حضرت، با ایشان آشنا شده است. روایاتی که از میثم نقل شده نیز مربوط به دوران پایانی حکومت امام علی (ع) است. روایت مربوط به حملهٔ یاران معاویه به نواحی هِیت و اَنبار و کشتن عده‌ای از زنان و کودکان آنجا، از آن جمله است.

معاویه هنگام سبّ (دشنام) حضرت علی (ع) و یارانش، از میثم نیز به بدی یاد می‌کرد و او را دشنام می‌داد. پس از امام علی (ع)، میثم در شمار اصحاب وفادار امام حسن (ع) و امام حسین (ع) در آمد. امام حسین (ع) به میثم توجه ویژه‌ای داشت و از او به نیکویی یاد می‌کرد.

در سال ۶۰، کمی پیش از قیام امام حسین و حادثهٔ کربلا، میثم برای عمره رهسپار مکه شد. چون امام را نیافت، سراغ او را از امّ‌ سلمه گرفت. امّ‌ سلمه او را از احوال امام آگاه نمود. میثم که عازم بازگشت به کوفه بود، از ام‌ّ سلمه خواست به امام سلام برساند و بگوید نزد خداوند با امام دیدار خواهد کرد.

امام رضا (ع) در حديثی که از پدرانش نقل کرده، چنين فرموده است: «روزی ميثم تمّار، خدمت امام علی (ع) رسيد و حضرت را در حال خواب ديد؛ سپس با صدای بلند گفت: به خدا قسم ريشت را با خون سرت خضاب خواهند کرد. امام از خواب برخاست و گفت: ميثم وارد شو، ميثم وارد شد و دوباره جمله قبلی را تکرار کرد. امام فرمود: راست گفتی و تو به خدا قسم دست، پا و زبانت را خواهند بريد و درخت خرمای محلّه کناسه را خواهند بريد و چهار قسمت خواهند کرد و تو را به يکی از قسمت‌هايش، دار خواهند زد و به قسمت ديگر حجر بن عدی و با قسمت ديگر محمد بن أکتم و با قسمت ديگر خالد بن مسعود را.» ميثم گفت: چه کسي اين کار را خواهد کرد؟ فرمود: ناپاک زاده بنی‌ اميّه، عبيدالله بن زياد.

روزی در کنار ميدانی که بنی اسد گرد می‌آمدند، ميثم سوار بر اسب، با حبيب بن مظاهر که او نيز بر اسب سوار بود، برخورد کرد. حبيب گفت: «من پيرمردی را مي‌شناسم که جلو سرش مو ندارد و شکمش بزرگ است و در دار الرّزق خربزه می‌فروشد و در راه دوستي خاندان پيامبر (ص) به دار می‌رود.» ميثم در جواب گفت: «من هم مرد سرخ رويی می‌شناسم که دو گيسوی بلند دارد. او برای ياری پسر دختر پيامبر از شهر بيرون می‌رود و کشته می‌شود و سرش را در کوچه و خيابان کوفه می‌گردانند.»

اين دو، پس از گفتگو از هم جدا شدند. افرادی که صحبت آنها را شنيدند، آنان را متهم به دروغگويی و سحر کرده و گفتند: «ما هرگز از اين دو نفر دروغگوتر نديديم.» در همين لحظه رشيد هجری سر رسيد و سراغ ميثم و حبيب را گرفت. جريان را گفتند، رشيد گفت: «خداوند ميثم را رحمت کند! فراموش کرد بگويد به کسی که سر حبيب را به کوفه می‌آورد، 100 درهم بيشتر از ديگران جايزه می‌دهند.»

روزی امام علی (ع) به ميثم گفت: «چه می‌کنی وقتی زنازاده بنی اميه تو را دعوت کند که از من بيزاری بجویی؟ ميثم گفت: ای اميرمؤمنان (ع)، به خدا سوگند از تو بيزاری نمی‌جويم. امام فرمود: تو را خواهند کشت و بر دار خواهي رفت. ميثم در جواب گفت: صبر می‌کنم و اين گرفتاری در راه خدا، اندک است. امام فرمود: در اين صورت تو در درجه من هستی.»

ميثم را همراه مختار به زندان انداختند. در زندان، ميثم به مختار گفت: تو آزاد خواهی شد و برای خونخواهی امام حسين (ع) قيام خواهي کرد و همين مرد (عبيدالله بن زياد) را خواهی کشت.

آيت الله دستغيب نقل می‌کند: «در سال ۱۳۸۸ قمری، هنگام تشرف به عتبات عاليات، در نجف اشرف، روزی همراه آقای سيد احمد نجفی خراسانی به زيارت مرقد جناب ميثم مشرف شديم، در آنجا خادمی بود که خيلی به ما محبت می‌کرد و چای می‌آورد. مبلغی پول به او داديم، قبول نکرد و گفت: حق خدمت را خود جناب ميثم به من می‌رساند. چند سال است که در اينجا خدمتکار قبر شريف ميثم هستم. هر از چندی، در خواب، گوشه‌ای از زمين مخروبه کوفه را به من نشان می‌دهد و من آنجا را حفر می‌کنم، سکه‌ای می‌يابم، آن را می‌فروشم و تا مدتی با فروش آن زندگی می‌کنم. يکی از همان سکه هايی که پيدا کرده بود، به ما نشان داد. مشاهده کرديم سکه، سبز رنگ و از ريال ايرانی کوچکتر بود و به خط کوفي کلمه توحيد بر آن نقش بسته بود.»

میثم تمار به شمر می‌گفت: بترس مرد، از روزی که سر فرزند پیامبر را ار قفا جدا کنی. شمر با شنیدن این حرف یک قدم پیش آمد، دست‌ هایش را مشت کرد و غرید: دیوانه! چه می‌گویی مردک پارسی؟ پسر جوشن، معلم قرآن است. میثم گفت: گاه قرآن را می‌خوانیم و گاه بر سر نیزه می‌کنیم و گاه به حکم کتاب خدا پیامبری را می کشیم. با حرف‌‌های میثم سکوت مرگبار حکم‌ فرما شد. کسانی که می‌خواستند چیزی بپرسند از ترس اينکه میثم سخنی درباره کارهای پنهانی آن‌ها بگوید عقب رفتند. گفته شده است میثم نخستین فردی بود که در اسلام بر دهانش لجام نهاده شد.

 

آثار

تفسیر: میثم تمار تألیفاتی داشته است. یکی از آنها تفسیری است که از علی (ع) آموخته بود. در روایتی، میثم، خطاب به عبدالله بن عباس گفته است که امام علی (ع) تأویل قرآن را به وی آموخته است. زمانی که میثم به عمره رفت، به ابن عباس گفت هر مطلبی دربارهٔ تفسیر قرآن می‌خواهد، از وی بپرسد. ابن‌عباس از این پیشنهاد استقبال کرد و کاغذ و دواتی خواست و آنچه را که میثم املا کرد، نوشت. چون میثم او را از شهادت خود به دستور ابن‌ زیاد خبر داد، ابن‌ عباس که گمان می‌کرد میثم این خبر را از روی غیب گویی به او داده است، به وی بی‌اعتماد شد و درصدد برآمد مطالبی را که از او نوشته بود، پاره کند. میثم او را از این کار باز داشت و از او خواست این تفسیر را حفظ کند و اگر آنچه وی از آن خبر داده است، به وقوع نپیوست، آن را از بین ببرد. ابن‌ عباس پذیرفت و پس از مدتی همهٔ اخباری که میثم از آینده داده بود، محقق شد.

حدیث: میثم، کتابی هم در حدیث داشته است که فرزندانش از آن، روایاتی نقل کرده‌اند. پاره‌ای از روایات آن در منابع موجود است. این احادیث دربردارنده موضوعاتی چون حبّ و بغض به اهل بیت (ع)، برتری مسجد کوفه بر بیت المقدس، چهار بار اقرار به زنای محصنه و حدّ آن و معلوم‌ کردن قاتل جوانی اَعرابی برای بازماندگانش به دست حضرت علی (ع) است.

 

عروج ملکوتی

میثم به درخواست عده‌ای از بازاریان، برای شکایت از رفتار عامل بازار کوفه، همراه آنان نزد ابن‌ زیاد رفت تا از او بخواهد عامل را برکنار کند. میثم در آنجا سخنانی بلیغ ایراد کرد. عَمرو بن حُرَیث، امیر کوفه، از طرف ابن زیاد که عثمانی مسلک و دشمن اهل بیت (ع) بود و در آن مجلس حضور داشت، میثم را فردی دروغگو و دوست‌دار دروغ‌گو خواند، اما میثم خود را راست‌گو و دوستدار راست‌گو (حضرت علی) معرفی کرد. ابن‌ زیاد به میثم دستور داد از علی بیزاری جوید و از آن حضرت بد بگوید و به جای آن، دوستی خود را به عثمان اعلام کند و از او نیک بگوید. او میثم را تهدید کرد که اگر به این دستور عمل نکند، دست‌ها و پاهایش را قطع می‌کند و او را به دار می‌کشد. میثم اگرچه می‌توانست تقیه کند، شهادت را برگزید و گفت امام علی او را آگاه کرده است که ابن‌ زیاد چنین خواهد کرد و زبانش را خواهد برید. میثم با یادآوری این مطلب که ابن‌ زیاد نتوانست سخن مولایش علی را در مورد بریدن زبان و دست‌ها و پاهایش، تکذیب کند، لحظاتی پس از آنکه زبانش قطع شد، به شهادت رسید.

 

زندگینامه ابوعلی سینا

 

به نام آفریننده عشق

 

اِبْن سینا، ابوعلی حسین بن عبدالله بن سینا (۳۷۰-۴۲۸ق)، همه چیزدان، بزرگ‌ ترین فیلسوف مشایی و پزشک نامدار ایران در جهان اسلام بود. وی از مشهورترین و تأثیرگذارترینِ فیلسوفان و دانشمندان ایران‌ زمین و جهان است.

 

ویژگی ها

ابن سینا در حدود ۳۷۰ق /۹۸۰م در بخارا به دنیا آمد. پدرش از بلخ بود و در دوران فرمانروایی نوح بن منصور سامانی (۳۶۶-۳۸۷ق /۹۷۷-۹۹۷م) به بخارا رفت و در آنجا در یکی از مهم‌ترین قریه‌ها به نام خَرمَیثَن در دستگاه اداری به کار پرداخت. او از قریه‌ای در نزدیکی آنجا، به نام اَفشَنَه زنی را به همسری گرفت و در آنجا اقامت گزید. ۵ سال پس از آن برادر کوچکترش به نام محمود به دنیا آمد.

ابن سینا نخست به آموختن قرآن و ادبیات پرداخت و ۱۰ ساله بود که همه قرآن و بسیاری از مباحث ادبی را فراگرفت. پدرش رسائل اخوان الصفاء را مطالعه می‌کرد و ابن سینا نیز گاه به مطالعه آنها می‌پرداخت. سپس پدرش وی را نزد سبزی فروشی به نام محمود مَسّاحی که از حساب هندی آگاه بود، فرستاد و ابن سینا از وی این فن را آموخت.

در این میان پدر وی دعوت یکی از داعیان اسماعیلی مصر را پذیرفته بود و از پیروان ایشان به شمار می‌رفت. برادر ابن سینا نیز از آنان بود. پدرش ابن سینا را نیز به آیین اسماعیلیان دعوت می‌کرد، اما وی هر چند به سخنان آنان گوش می‌داد و گفته هایشان را درباره عقل و نفس می‌فهمید، نمی‌توانست آیین ایشان را بپذیرد و پیرو آنان شود.

در این هنگام دانشمندی به نام ابوعبدالله ناتِلی (حسین بن ابراهیم الطبری) که مدعی فلسفه‌دانی بود، به بخارا آمد. پدر ابن سینا وی را در خانه خود جای داد و ابن سینا نزد او به آموختن فلسفه پرداخت.

وی پیش از آمدن ناتِلی به بخارا، نزد مردی به نام اسماعیل زاهد فقه آموخته و در این زمینه سخت پویا و با همه شیوه‌های اعتراض، به روش فقیهان آشنا شده بود. آنگاه ابن سینا نزد ناتلی به خواندن «مدخل منطق ارسطو» (اَیساگوگِه = ایساغوجی) اثر پُرفوریوس فیلسوف نوافلاطونی (۲۳۴-۳۰۱ یا ۳۰۵م) پرداخت و در این راه تا بدانجا پیش رفت که نکات تازه‌ای کشف می‌کرد و سبب شگفتی بسیارِ استادش می‌شد. چنانکه وی پدر ابن سینا را وادار ساخت که فرزندش را یکباره و تنها در راه دانش مشغول کند.

ابن سینا بخش‌های ساده منطق را نزد ناتَلی فراگرفت، اما او را درباره دقایق این دانش ناآگاه یافت، از این رو به خواندن کتاب‌های منطق ارسطو و مطالعه شرح‌های دیگران بر آنها پرداخت، تا اینکه در این دانش چیره دست شد. وی همزمان کتاب «عناصر یا اصول هندسه» اثر اُقلیدس ریاضی دان مشهور یونانی (قرن سوم و چهارم هجری قمری) را اندکی نزد ناتلی خواند و سپس بقیه مسائل کتاب را نزد خود خواند و آنها را حل کرد.

سپس خواندن کتاب معروف المجسطی اثر بطلمیوس ستاره شناس بزرگ یونانی (ثلث دوم قرن دوم هجری قمری) را نزد ناتلی آغاز کرد و پس از خواندن مقدمات و رسیدن به شکلهای هندسی آن، ناتلی به وی گفت که بقیه کتاب را خودش بخواند و مسائل آن را حل کند و مشکلات را از وی بپرسد، اما به این کار نپرداخت و ابن سینا نزد خودش مسائل آن را حل کرد، چنانکه بسیاری از مشکل‌ها را ناتِلی نمی‌دانست، مگر پس از آنکه ابن سینا آنها را برای وی توضیح می‌داد.

در این هنگام، ناتلی بخارا را به قصد گُرگانْج و رسیدن به دربار ابوعلی مأمون بن محمد خوارزمشاه، ترک کرد. در این میان ابن سینا نزد خود به خواندن و آموختن متون و شرح‌های کتاب‌هایی در طبیعیات و الهیات پرداخت تا به گفته خودش «درهای دانش به رویش گشوده شد». آنگاه به دانش پزشکی گرایش یافت و خواندن کتابهایی را در این زمینه آغاز کرد. وی پزشکی را دانشی می‌شمارد که دشوار نیست و بدین سان می‌گوید که وی در اندک زمانی در آن مُبرّز شده، چنانکه پزشکان برجسته نزد او آموختن پزشکی را آغاز کردند. خود ابن سینا نیز به درمان بیماران می‌پرداخت و در این رهگذر شیوه‌هایی درمانی، برگرفته از تجربه، بر وی آشکار می‌شد که به گفته خودش نمی‌توان آنها را وصف کرد. وی همزمان به مطالعات خود در فقه و مناظره با دیگران در این زمینه ادامه می‌داد.

وی در این هنگام ۱۶ ساله بوده است. پس از آن، ابن سینا یک سال و نیم دیگر به آموختن و خواندن پرداخت. بار دیگر خواندن کتاب‌های منطق و همه بخشهای فلسفه را از سرگرفت. وی در این میان حتی یک شب را در سراسر آن نمی‌خوابید و روزها نیز جز به کار خواندن و آموختن نمی‌پرداخت. انبوهی از دسته‌های کاغذ در برابر خود می‌نهاد و مسائل گوناگون را برای خود مطرح می‌کرد و در هر مسأله‌ای مقدمات قیاس و شروط آن را در نظر می‌گرفت. هرگاه نیز با قیاسی روبه رو می‌شد که نمی‌توانست به «حد اَوسط» آن دست یابد، برمی‌خاست و به مسجد می‌رفت و نماز می‌گزارد و از خداوند حل مشکل خویش را خواستار می‌شد تا بر وی گشوده می‌گشت.

ابن سینا بدین شیوه پیش می‌رفت تا بر همه دانش‌ها آگاهی یافت و به اندازه توانایی انسانی، بر آنها چیره گردید، چنانکه خود می‌گوید: «آنچه در آن زمان می‌دانستم، به همان گونه است که اکنون می‌دانم و تا به امروز چیزی بر آن نیافزوده ام».

ابن سینا در این هنگام نزدیک به ۱۸ سال داشته، در منطق، طبیعیات و ریاضیات چیره دست بوده است و آنگاه بر الهیات روی آورده و به خواندن کتاب متافیزیک (مابعدالطبیعه) ارسطو پرداخته و حتی به گفته خودش ۴۰ بار آن را خوانده بوده، چنانکه متن آن را از برداشته، اما هنوز محتوا و مقصود آن را نمی‌فهمیده است. وی از خود ناامید شده و به خود می‌گفته است «این کتابی است که راهی به سوی فهمیدن آن نیست » تا اینکه روزی در بازار کتاب فروشان، مردی کتابی را به بهای ارزان بر او عرضه می‌کند که وی پس از تردید آن را می‌خرد؛ این همان کتاب ابونصر فارابی درباره اغراض مابعدالطبیعه بوده است. پس از خواندن آن مقصود و محتوای آن کتاب بر وی روشن می‌شود.

در همدان، شمس الدوله به بیماری قولنج دچار شد. ابن سینا را به کاخ وی بردند و او به معالجه پرداخت تا شمس الدوله بهبود یافت. ابن سینا ۴۰ روز را در کاخ گذرانید و در پایان خلعت‌های فراوان گرفت و به خانه خود بازگشت، در حالی که در شمار نزدیکان و همنشینان شمس الدوله درآمده بود.

پس از چندی شمس الدوله برای نبرد با عَنّاز به سوی قَرمیسَن لشکر کشید. حسام الدین ابوشَوک فارِس بن محمد بن عَنّاز سرکرده قبیله کرد شاذَنجان بود که در دو سوی رشته کوه‌های میان کرمانشاه و قصر شیرین کنونی فرمانروایی داشت. پس از شکست هلال بن بدر به دست شمس الدوله و از دست رفتن سرزمین هایش، عنّاز که همسایه دورتر او بود، بر آن شد که آن سرزمین‌ها را تصرف کند. بنابراین شمس الدوله برای پیشگیری از دست اندازی‌های عناز به جنگ وی رفت، در حالی که ابن سینا نیز همراه او بود. در این نبرد، شمس الدوله شکست خورد و به همدان بازگشت. این واقعه در ۴۰۶ق /۱۰۱۵م بود.

بنابر گزارش جوزجانی، شمس الدوله از ابن سینا خواسته بود که شرحی بر نوشته‌های ارسطو بنویسد، اما ابن سینا به وی گفته بود که فراغتی برای این کار ندارد، اما اگر وی راضی شود، به نوشتن کتابی درباره دانش‌های فلسفی (بی آنکه در آن با مخالفان، مناظره یا عقاید ایشان را رد کند) خواهد پرداخت و بدین سان تألیف کتاب شفا را از «طبیعیات» آن آغاز کرد.

وی کتاب اول قانون در پزشکی را پیش از آن تألیف کرده بود. در این میان چنین می‌نماید که ابن سینا از زندگانی آرامی برخوردار بوده است، زیرا بنابر گزارش جوزجانی، روزها را به کارهای وزارت شمس الدوله می‌گذراند و شبها دانشجویان بر وی گرد می‌آمدند از کتاب شفا و قانون می‌خواندند.

وی در اصفهان کتاب شفا را با نوشتن بخش‌های «منطق»، «مجسطی»، «اُقلیدِس»، «ریاضیات» و «موسیقی» به پایان رسانید، جز دو بخش «گیاهان» و «جانوران» (که آنها را هنگامی که علاءالدوله به شاپور خواست، واقع در جنوب همدان و غرب اصفهان، حمله کرد و ابن سینا نیز همراه وی بود، در میان راه نوشت). کتاب النجاه نیز در همین سفر و در میان راه نوشته شده بود.

جوزجانی از سرگذشت ابن سینا می‌گوید:

«من ۲۵ سال در خدمت و مصاحبت او بودم و هرگز ندیدم که هرگاه کتاب تازه‌ای به دستش می‌رسید، آن را از آغاز تا پایان بخواند، بلکه یک باره به قسمتهای دشوار و مسائل پیچیده آن و نظریات نویسنده کتاب می‌پرداخت تا به مرتبه وی در آن دانش و درجه فهم او پی ببرد»

ابن سینا درباره کتاب خود منطق المشرقیین می گوید: «من غیر از این دو کتاب (یعنی شفا و اللواحق که شرح و تفصیل شفا بوده است) کتاب دیگری دارم که در آن فلسفه را آنگونه آورده‌ام که در طبع خود هست و بنابر آنچه عقیده آشکار و صریح ایجاب می‌کند و در آن جانب عقاید شریکان در صناعت (یعنی فلسفه) رعایت نمی‌گردد و از مخالفت با ایشان پرهیز نمی‌شود، آنگونه که در کتابهای دیگر از آن پرهیز می‌شود و آن کتاب من در فلسفه مشرقیه است. هر که خواهان حقیقت بی‌ابهام است، باید که آن کتاب را جست و جو کند.»

ابن سینا ۳ بخش پایانی آخرین نوشته خود، اشارات و تنبیهات را نیز «فی البَهجة و السَّعادة» و «فی مقامات العارفین» و «فی اَسرارِ الآیات» عنوان داده است. وی در این بخش ها، هنگامی که سخن از «عارف» به میان می‌آورد، تعبیرات و تمثیل‌های عرفانی را به کار می‌برد. در آغاز نمط نهم از اشارات می‌خوانیم:

«عارفان را در زندگی این جهانی، غیر از دیگران، مقامات و درجاتی است ویژه آنان، چنانکه گویی هر چند هنوز در جامه‌های بدن هایشانند، آنها را فرونهاده و از آنها برهنه شده‌اند و روی به عالم قُدس آورده‌اند. ایشان را کارهایی است نهانی در میان خودشان و کارهایی است آشکار که منکران را ناخوشایند است و آنانی که آن کارها را می‌شناسند، آنها را بزرگ می‌دارند».

نظامی عروضی درباره کتاب قانون ابن سینا می‌گوید:

«اگر بقراط و جالینوس زنده شوند، روا بُوَد که پیش این کتاب سجده کنند».

مولف بحیره می‌ نویسد: آورده‌اند که شیخ عمار به خدمت قطب‌ الاقطاب شاه مدار عرضه داشت که جوينده کار، موحد کی شود؟ فرمان آمد: ای عزیز عجب سوالی کردی! در میان صد هزار رهرو یکی موحد باشد. چنانچه گویند چهار کس در راه خدا قصد کردند: شیخ شرف‌ الدین پانیپتی و خواجه احمد غزالی و فریدالدین عطار و رئیس‌الحکماء ابوعلی. اما شیخ شرف‌الدین به قو؛ علم خود تا دروازه توحید رسید و کشته شد و مرشد نداشت که درون دروازه توحیدش برد و خواجه احمد غزالی در ضمن توحید رسید و کشته شد و خواجه فریدالدین عطار و شیخ ابوعلی سینا ایشان در کتم توحید رسیدند.

آنجا دو صف ایستاده دیدند؛ یکی صف نور محمدی و دوم صف نور ابلیس. پس نور ابلیس بتافت و ایشان پنداشتند که نور عز الله است، سجده کردند و خاکستر شدند. ابو علی به قوت علم خاصی که او را بود ایستاده ماند. ابلیس بوعلی را گفت: تو به واسطه نور محمدی به اینجا رسیدی؟ او گفت: محمد به واسطه ناقصان آمده نه از برای کاملان. نور محمدی لطمه‌ای بر جبهه بوعلی رسانید که خود را در اسفل‌ السافلین یافت. ای عزیز! سالکان کامل در اینجا هالک گشته‌اند. پس ایشان را اولیای مهلکه گویند که به مطلوب نرسیده‌اند، پس دیگر کدام بیچاره را توان موحد گفت؟

درباره توجه ابن سینا به عرفان و راه و روش صوفیانه و ارتباط او با این مسلک از دیرباز در میان صوفیه اختلاف نظر بوده است. برخی از بزرگان عرفا او را نمونه کامل عقل گرایی به شمار آورده و اعتقاد او را به کفایت و اعتبار براهین عقلی در شناخت حقایق هستی مورد طعن و ملامت قرار داده‌اند، ولی از سوی دیگر شواهدی در دست است حاکی از اینکه برخی از اهل سلوک و معرفت از همان روزگار به دیده ارادت و قبول در احوال او می‌نگریسته‌اند و او خود نیز نسبت به این طایفه اعتقاد و توجه خاص داشته است.۱ شهریور، هم‌زمان با زادروز ابن سینا در ایران روز پزشک است.

 

از منظر فرهیختگان

آیت الله خمینی در شرح حدیثی از امام محمد باقر (ع)، از ابوعلی سینا به عنوان رئیس فلاسفه اسلام یاد می‌کنند و همچنین او را با تعبیر «لَمْ یَکُنْ لَهُ کُفُواً أَحَدٌ» یاد کرده اند و در جای دیگری گفته اند: بعد از معصومین کسی مانند ابن‌ سینا نداریم.

استاد مطهری در کتاب «ولادها و ولایت‌ها» می گوید: ابو علی حسین ابن عبدالله ابن سینا، اعجوبه دهر و نادره روزگار، شناختنش یک عمر و شناساندنش کتابی بسیار قطور می‌خواهد.

شاگردان

  • ابوالحسن بهمنیار بن مرزبان
  • ابوعبیدالله عبدالواحد بن محمد جوزجانی
  • ابوعبدالله محمد بن احمد المعصومی
  • شیخ علی نسائی خراسانی

 

آثار

  • الشفاء
  • النجاة
  • الانصاف
  • القانون فی الطب
  • الاشارات و التنبیهات
  • منطق المشرقیین
  • عیون الحکمه
  • منطق المشرقیین

 

عروج ملکوتی

ابن سینا همچنان در اصفهان روزگار می‌گذرانید، تا هنگامی که علاء الدوله در ۴۲۷ق /۱۰۳۶م به نبرد با تاش فَرّاش سپهسالار سلطان مسعود در ناحیه کَرَج (یا کرخ) نزدیک همدان شتافت. ابن سینا که در این سفر علاءالدوله را همراهی می‌کرد، دچار بیماری قولنج شد و به درمان خود پرداخت و به قصد بهبود هر چه زودتر در یک روز هشت بار خود را تنقیه می‌کرد و در نتیجه دچار زخم روده شد. سپس در همین حال بیماری به اصفهان برده شد و همچنان به مداوای خود ادامه می‌داد تا اندکی بهبود یافت، چنانکه توانست در مجلس علاءالدوله حضور یابد. تا اینکه علاءالدوله قصد رفتن به همدان کرد. ابن سینا نیز وی را همراهی کرد، اما در راه بیماریش عود کرد. پس از رسیدن به همدان، وی از معالجه خود دست کشید و پس از چند روز در نخستین جمعه رمضان ۴۲۸/ژوئن ۱۰۳۷، در ۵۸ سالگی درگذشت و در همان شهر به خاک سپرده شد. 

زندگینامه جلال‌الدین محمد بلخی

 

به نام آفریننده عشق

 

جلال‌الدین محمد بلخی (۶۰۴ – ۶۷۲ قمری) (۵۸۶ – ۶۵۲ شمسی) معروف به مولانا، مولوی و رومی، عارف و شاعر پارسی‌گوی ایرانی است.

 

ویژگی ها

جلال‌الدین محمد بلخی در ۶ ربیع‌الاول (برابر با ۱۵ مهرماه) سال ۶۰۴ هجری قمری در بلخ یا وخش زاده شد. پدر او مولانا محمد بن حسین خطیبی معروف به بهاءالدین ولد و سلطان‌العلما، از بزرگان صوفیه و مردی عارف بود و نسبت خرقهٔ او به احمد غزالی می‌پیوست. وی در عرفان و سلوک سابقه‌ای دیرین داشت و چون اهل بحث و جدال نبود و دانش و معرفت حقیقی را در سلوک باطنی می‌دانست نه در مباحثات و مناقشات کلامی و لفظی؛ پرچم‌داران کلام و جدال با او مخالفت کردند.

نام کامل وی «محمد بن محمد بن حسین حسینی خطیبی بکری بلخی» بوده و در دوران حیات به القاب «جلال‌الدین»، «خداوندگار» و «مولانا خداوندگار» نامیده می‌شده‌ است. در قرن‌های بعد (ظاهراً از قرن ۹) القاب «مولوی»، «مولانا»، «مولوی رومی» و «ملای رومی» برای وی به کار رفته‌است و از برخی از اشعارش تخلص او را «خاموش» و «خَموش» و «خامُش» دانسته‌اند. زبان مادری وی پارسی بوده‌ است.

نفوذ مولوی فراتر از مرزهای ملی و تقسیمات قومی است. ایرانیان، افغان‌ها، تاجیک‌ها، ترک‌ها، یونانیان، دیگر مسلمانان آسیای میانه و مسلمانان جنوب شرق آسیا در مدت هفت قرن گذشته به شدت از میراث معنوی رومی تأثیر گرفته‌اند. اشعار او به‌طور گسترده‌ای به بسیاری از زبان‌های جهان ترجمه شده‌ است. ترجمه سروده‌های مولوی که با نام رومی در غرب شناسایی شده به عنوان «محبوب‌ترین» و «پرفروش‌ترین» شاعر در ایالات متحده آمریکا شناخته می‌شود.

بیشتر آثار مولوی به زبان فارسی سروده شده‌ است، اما در اشعارش به‌ندرت از ترکی، عربی و کاپادوسیه‌ای یونانی نیز استفاده کرده‌ است. مثنوی معنوی او که در قونیه تصنیف شده‌ است یکی از عالی‌ترین اشعار زبان فارسی به‌ شمار می‌رود. آثار او به‌طور گسترده در سراسر ایرانِ بزرگ خوانده می‌شود و ترجمه آثار او در ترکیه، آذربایجان، ایالات متحده، و جنوب آسیا بسیار پرطرفدار و محبوب هستند.

مولانا هم‌ زمان با هجوم چنگیزخان از بلخ کوچ کرد و سوگند یاد کرد که تا محمد خوارزمشاه بر تخت نشسته است، به شهر خویش بازنگردد. روایت شده‌ است که در مسیر سفر با فریدالدین عطار نیشابوری نیز ملاقات داشت و عطار، مولانا را ستود و کتاب اسرارنامه خود را به او هدیه داد. فرانکلین لوئیس این حکایت را رد می‌کند و غیرواقعی می‌داند. وی به قصد حج، به بغداد و سپس مکه و پس از انجام مناسک حج به شام رفت. سپس با دعوت علاءالدین کیقباد سلجوقی به قونیه رهسپار شد و تا اواخر عمر همانجا ماندگار شد. مولانا در نوزده سالگی با گوهر خاتون ازدواج کرد. سلطان‌العلما در حدود سال ۶۲۸ قمری جان سپرد و در همان قونیه به خاک سپرده شد. در آن هنگام مولانا جلال‌الدین ۲۴ سال داشت که مریدان از او خواستند که جای پدرش را پر کند.

سید برهان‌الدین محقق ترمذی، مرید پاکدل پدر مولانا بود و نخستین کسی بود که مولانا را به وادی طریقت راهنمایی کرد. وی سفر کرد تا با مرشد خود، سلطان‌العلما در قونیه دیدار کند؛ اما وقتی که به قونیه رسید، متوجه شد که او جان باخته‌ است. پس نزد مولانا رفت و به او گفت: «در باطن من علومی است که از پدرت به من رسیده است. این معانی را از من بیاموز تا خلف صدق پدر شوی.» مولانا نیز به دستور او به ریاضت نشست و نه سال با او همنشین بود تا اینکه برهان‌الدین رخت بربست.

مؤمنه‌خاتون، همسر بهاءالدین ولد و مادر جلال‌الدین محمد مولانا است. در سال‌های بعد از ۶۱۷ قمری یعنی اواسط دهه ۱۲۲۰ میلادی، بهاءالدین ولد و خانواده‌اش که جلال‌الدین محمد بلخی نیز در آن بود به آناتولی مرکزی، روم رسیدند. لقب رومی جلال‌الدین از اینجاست. آنان مدتی در لارنده (کرمن کنونی) توقف کردند. مردم آن سامان هنوز هم به دیدن مسجد کوچکی که به افتخار مؤمنه‌خاتون ساخته شده می‌روند.

کرمن، پایتخت سلجوقیان روم، در حدود یکصد کیلومتری جنوب خاوری قونیه واقع است. علاءالدین کیقباد که عالمان و عارفان سراسر دنیا را گرد خود جمع کرده بود، بهاءالدین ولد پدر مولوی را به این شهر فراخواند. قونیه شهری بود که بهاءالدین ولد و خانواده‌اش پس از چهار سال اقامت در لارنده در سال ۶۲۶ یا ۶۲۷ قمری در آنجا سکنی گزیدند.

مولانا در ۳۷ سالگی عارف و دانشمند دوران خود بود و مریدان و مردم از وجودش بهره‌مند بودند تا اینکه شمس‌الدین محمد بن ملک داد تبریزی در سال ۶۴۲ قمری نزد مولانا رفت و مولانا شیفتهٔ او شد. در این ملاقات کوتاه وی دورهٔ پرشوری را آغاز کرد. در این ۳۰ سال، مولانا آثاری برجای گذاشت که از عالی‌ترین نتایج اندیشهٔ بشری است. مولانا حال خود را چنین وصف می‌کند:

زاهد بودم ترانه‌گویم کردی   سر حلقهٔ بزم و باده‌جویم کردی

سجاده‌نشینِ با وقاری بودم   بازیچهٔ کودکانِ کویم کردی

روزی مولوی از راه بازار به خانه بازمی‌گشت که عابری ناشناس گستاخانه از او پرسید: «صراف عالم معنی، محمد برتر بود یا بایزید بسطامی؟» مولانا با لحنی آکنده از خشم جواب داد: «محمد (ص) سر حلقهٔ انبیاست، بایزید بسطام را با او چه نسبت؟» درویش تاجرنما بانگ برداشت: «پس چرا آن یک سبحانک ما عرفناک گفت و این یک سبحانی ما اعظم شأنی به زبان راند؟» مولانا فرو ماند و گفت: درویش، تو خود بگو. درویش گفت: اختلاف در ظرفیت است که محمد را گنجایش بیکران بود، هر چه از شراب معرفت در جام او می‌ریختند همچنان خمار بود و جامی دیگر طلب می‌کرد.

اما بایزید به جامی مست شد و نعره برآورد: شگفتا که مرا چه مقام و منزلتی است! سبحانی ما اعظم شأنی! پس از این گفتار، بیگانگی آنان به آشنایی تبدیل شد. نگاه شمس تبریزی به مولانا گفته بود از راه دور به جستجویت آمده‌ام اما با این بار گران علم و پندارت چگونه به ملاقات الله می‌توانی رسید؟ و نگاه مولانا به او پاسخ داده بود: «مرا ترک مکن درویش و این‌ بار مزاحم را از شانه‌هایم بردار.»

شمس تبریزی در حدود سال ۶۴۲ قمری به مولانا پیوست و چنان او را شیفته کرد، که درس و وعظ را کنار گذاشت و به شعر و ترانه و دف و سماع مشغول شد و از آن زمان طبعش در شعر و شاعری شکوفا شد و اشعار پرشور عرفانی سرود. کسی نمی‌داند شمس تبریزی به مولانا چه گفت و چه آموخت که این‌گونه دگرگونش کرد.

مریدان می‌دیدند که مولانا مرید ژنده‌پوشی گمنام شده و توجهی به آنان نمی‌کند، به فتنه‌جویی روی آوردند و به شمس تبریزی ناسزا می‌گفتند و تحقیرش می‌کردند. شمس تبریزی از گفتار و رفتار مریدان رنجید و در سال ۶۴۳ قمری، هنگامی‌ که مولانا ۳۹ سال داشت، از قونیه به دمشق کوچ کرد. مولانا از غایب بودن شمس تبریزی ناآرام شد. مریدان که دیدند رفتن شمس تبریزی نیز مولانا را متوجه آنان نساخت با پشیمانی از مولانا پوزش‌ها خواستند.

مولانا فرزند خود سلطان ولد را همراه جمعی به دمشق فرستاد تا شمس تبریزی را به قونیه بازگردانند. شمس تبریزی بازگشت و سلطان ولد به شکرانهٔ این موهبت یک ماه پیاده در رکاب شمس تبریزی راه پیمود تا آنکه به قونیه رسیدند و مولانا از گرداب غم و اندوه رها شد.

پس از مدتی دوباره حسادت مریدان برانگیخته شد و آزار شمس تبریزی را از سر گرفتند. شمس تبریزی از کردارهایشان رنجید تا جایی که به سلطان ولد شکایت کرد:

خواهم این بار آنچنان رفتن   که نداند کسی کجایم من

شمس تبریزی سرانجام بی‌خبر از قونیه رفت و ناپدید شد. تاریخ سفر او و چگونگی آن به درستی دانسته نیست. مولانا به شام و دمشق رفت اما شمس را نیافت و به قونیه بازگشت. او هر چند شمس تبریزی را نیافت، ولی حقیقت شمس تبریزی را در خود یافت و دریافت آنچه که او در پی آنست در خودش حاضر و متحقق است. مولانا به قونیه بازگشت و رقص و سماع را از سر گرفت و خاص و عام مانند ذره‌ای در آفتاب پر انوار او می‌گشتند و چرخ می‌زدند.

مولانا سماع را وسیله‌ای برای تمرین رهایی و گریز می‌دید. چیزی که به روح کمک می‌کرد تا در رهایی از آنچه او را مقید در عالم حس و ماده می‌دارد، پله پله تا بام عالم قدس عروج کند. چندین سال گذشت و باز حال و هوای شمس تبریزی در سرش افتاد و به دمشق رفت، اما باز هم شمس تبریزی را نیافت و به قونیه بازگشت.

مولانا همچون عارفان و صوفیان بر این باور بود که جهان هرگز از مظهر حق خالی نمی‌شود و حق در همهٔ مظاهر پیدا و ظاهر است و اینک باید دید که آن آفتاب جهان‌تاب از کدامین کرانه سر برون می‌آورد و از وجود چه کسی نمایان می‌شود.

روزی مولانا از کنار زرکوبان می‌گذشت. از آواز ضرب او به چرخ درآمد و شیخ صلاح‌الدین زرکوب به الهام از دکان بیرون آمد و سر در قدم مولانا نهاد و از وقت نماز پیشین تا نماز دیگر با مولانا در سماع بود. بدین ترتیب مولانا شیفته صلاح‌الدین شد و شیخ صلاح‌الدین زرکوب جای خالی شمس تبریزی را تا حدودی پر کرد. صلاح‌الدین مردی عامی و درس نخوانده از مردم قونیه بود و پیشهٔ زرکوبی داشت.

مولانا زرکوب را جانشین خود کرد و حتی سلطان ولد با همه دانشش از او اطاعت می‌کرد. هر چند سلطان ولد تسلیم سفارش پدرش بود ولی مقام خود را به‌ویژه در علوم و معارف برتر از زرکوب می‌دانست، اما سرانجام دریافت که دانش و معارف ظاهری چاره‌ساز مشکلات روحی و معنوی نیست. او با این باور، مرید زرکوب شد. صلاح‌الدین زرکوب نیز همانند شمس مورد حسادت مریدان بود اما به هر حال مولانا تا ۱۰ سال با او انس داشت تا اینکه زرکوب بیمار شد و جان سپرد و در قونیه دفن شد.

جایگاه مولانا در ترکیه بیش از یک شاعر است و به عنوان یک قدیس و مقرب شناخته می‌شود طریقت مولویه در ترکیه پیروان بسیاری دارد و البته طریقتی شهری، نخبه گرا و اشرافی به‌ شمار می‌آید. در ترکیه طریقت‌های دیگر نیز برای مولوی جایگاهی والا قائل هستند، چنانکه جامی، شاعر پیروی طریقت نقشبندی گفته‌ است: مولوی با آنکه پیامبر نیست، اما صاحب کتاب است.

مراسم پیروان مولویه روزهای جمعه در مولوی خانه به صورت سماع و رقص و خواندن اشعار مولانا انجام می‌شود. پیروان مولویه خود به دو دسته تقسیم می‌شوند که ولدی و شمسی خوانده می‌شوند. ولدیه را سلطان ولد پدیدآورد که گرایش غالب مولویه است و در راستای تطبیق تعالیم مولانا با احکام اسلامی به وجود آمد. بنیان‌گذار دستهٔ دیگر، عارف چلبی پسر سلطان ولد و نوهٔ مولانا بود که کوشید تا در دشمنی با اهل تشرع فعالیت کند و مولویه را به عنوان طریقتی عرفانی جدای از شریعت اسلامی سازمان بدهد. هر سال، آذرماه در شهر قونیه، مراسم زیارت مولوی انجام می‌شود و مولویان معتقدند زیارت مقبرهٔ مولانا که «کعبه عشاق» نامیده می‌شود نیمی از ثواب حج را دارد.

 

از منظر فرهیختگان

شیخ بهایی در ستایش او می‌گوید: 

من نمی‌گویم که آن عالیجناب   هست پیغمبر ولی دارد کتاب

مثنوی معنوی مولوی   هست قرآنی به لفظ پهلوی

علامه طباطبایی می‌گوید: مولانا، عارف رازدان و خدابینی است که غواص اقیانوس معانی و معارف، و قدوه اصحاب معرفت است.

آیت‌ الله مطهری می‌گوید: مولوی حرفی غیر از قرآن ندارد. هرچه می‌گوید تفسیرهای قرآن است منتها از دید عرفانی.

علامه قاضی می گوید: من می‌میرم و می‌روم ولی شما از مثنوی دست برندارید.

 

آثار

  • مثنوی معنوی
  • دیوان شمس تبریزی
  • فیه ما فیه
  • مجالس سبعه

 

عروج ملکوتی

مولانا، پس از مدت‌ها بیماری در پی تبی سوزان در غروب یکشنبه ۵ جمادی الآخر ۶۷۲ قمری درگذشت. در آن روز پرسوز، قونیه در یخ‌بندان بود. سیل پرخروش مردم، پیر و جوان، مسلمان و گبر، مسیحی و یهودی همگی در این ماتم شرکت داشتند. افلاکی می‌گوید: «بسی مستکبران و منکران که آن روز، زنّار بریدند و ایمان آوردند.» چهل شبانه روز این عزا و سوگ برپا بود.

زندگینامه مقداد بن اسود

 

به نام آفریننده عشق

 

مقداد بن عمرو، معروف به مقداد بن اسود (درگذشت ۳۳ق) از بزرگان صحابه پیامبر (ص) و از نخستین شیعیان امام علی (ع) بود. مقداد در اوایل بعثت مسلمان شد و از نخستین افرادی بود که اسلام خود را آشکار کرد. وی در همه جنگ‌های صدر اسلام حضور داشت.

 

ویژگی ها

مقداد بن عمرو بن ثعلبه، معروف به مقداد بن اسود، تاریخ تولد نامشخصی دارد اما با توجه به اینکه تاریخ‌ نگاران، سال درگذشت او را ۳۳ق و در ۷۰ سالگی دانسته‌اند، احتمالا ۲۴ سال قبل از بعثت (۳۷ سال قبل از هجرت) به دنیا آمده باشد. سیره نویسان و مورخان، نسب خانوادگی او را تا جد بیستم نام برده‌اند.

نقل شده است در حضرموت، نزاعی بین مقداد و فردی به نام «ابی شمر بن حجر» رخ داد که به مجروح شدن آن فرد انجامید. پس از این ماجرا مقداد به مکه رفت و با اسود بن عبد بن یغوث زهری هم‌پیمان شد و اسود با مقداد نسبت پدری پیدا کرد؛ از این رو او را مقداد بن اسود و گاه مقداد زهری خوانده‌اند. ولی پس از نزول آیه «ادْعُوهُمْ لِآبَائِهِمْ: آنان را به (نام‌) پدرانشان بخوانید» مقداد بن عمرو خوانده شد.

مقداد دو فرزند به نام‌های عبدالله و کریمه داشت. عبدالله در جنگ جمل از یاران عایشه بود که در مقابل حضرت علی (ع) قرار گرفت و کشته شد. وقتی امام علی (ع) در پایان جنگ، نگاهش بر جنازه عبدالله افتاد، خطاب به عبدالله گفت: «چه بد پسر خواهری بودی‌.» برخی به جای عبدالله نام پسر مقداد را معبد گفته‌اند.

مقداد در همان اوایل بعثت مسلمان شد و شکنجه‌های مشرکان قریش را تحمل کرد. مورخان او را از سابقین به اسلام می‌دانند، اما درباره چگونگی مسلمان شدن او بحث مفصلی نشده است. از ابن مسعود نقل شده است نخستین کسانی که اسلام خود را ظاهر کردند، هفت نفر بودند که مقداد یکی از آنان است.

مقداد دو بار هجرت کرد: یکبار هجرت به حبشه که مقداد در میان سومین گروه مسلمانان بود و بار دوم هجرت به مدینه که زمان دقیق هجرتش به مدینه روشن نیست؛ ولی بر اساس وجود قرائن فراوانی، در سال اول هجرت در ماه شوال در سریه ابوعبیده به مسلمانان پیوست و به همراه آنان به مدینه هجرت کرد.

مقداد در تمامی جنگ‌های پیامبر (ص) شرکت کرد و از پهلوانان صحابه پیامبر (ص) بود. وی در غزوه بدر جزء سواره نظام بود. به اسب وی «سَبحَه» به معنای شناور می‌گفتند؛ شاید از آن‌جهت که مقداد با کمال شهامت و دلاوری جنگ می‌کرد، به اسبش «سبحه» می‌گفتند.

در جنگ احد نیز مقداد نقش به سزایی داشت، به طوریکه در اواخر نبرد که همه پا به فرار گذاشتند، طبق نقل منابع تاریخی، کسی با پیامبر نماند به جز علی (ع)، طلحه، زبیر، ابودجانه، عبدالله بن مسعود و مقداد. برخی نقل‌ها مقداد را در این جنگ جزو تیراندازان سپاه اسلام نام برده‌اند، اما برخی دیگر او را به همراه زبیر فرمانده سواره نظام سپاه اسلام دانسته‌اند. مقداد در کنار سلمان، عمار، ابوذر از نخستین شیعیان بودند که در زمان پیامبر (ص) به این نام شناخته می‌شدند.

پس از رحلت پیامبر اسلام (ص) و انتخاب شدن ابوبکر به عنوان خلیفه و جانشین پیامبر، تعداد‌ اندکی از مسلمانان به علی (ع) وفادار ماندند و با ابوبکر بیعت نکردند؛ از جمله آنان، سلمان، ابوذر و مقداد بودند. مقداد در ماجرای سقیفه شرکت نداشت و به همراه امیرالمومنین (ع) و چند تن از صحابه مشغول غسل دادن پیامبر اسلام (ص) و نماز خواندن بر او بود. طبق روایات، او از معدود کسانی است که بر پیکر حضرت زهرا (س) نماز گزارد. برخی منابع او را از اعضای شرطة الخمیس دانسته‌اند.

مقداد در موقعیت‌های مختلف، مسئله جانشینی امام علی(ع) را به ابوبکر و همراهانش یادآور می‌شد و اقداماتی را برای روشن کردن مردم انجام می‌داد. برای نمونه به چند مورد از اقدامات و فعالیت‌های مقداد در دفاع از حضرت علی (ع) اشاره می‌شود:

۱‌‌. پس از آنکه مردم با ابوبکر بیعت کردند، گروهی از مهاجر و انصار از بیعت سر باز زدند و به علی بن ابی‌طالب پیوستند که از جمله آنان مقداد بود.

۲. زمانی که چهل نفر از مردان نزد امام علی (ع) آمدند و گفتند «ما آماده‌ دفاع و حمایت از شماییم»، حضرت به آنان گفت «اگر بر سر قول خود هستید، فردا موی سر خود را بتراشید و نزد من بیایید. روز بعد، تنها سلمان، مقداد و ابوذر با سرهای تراشیده نزد امام حاضر شدند.»

۳. در جریان شورای شش نفره‌ برای تعیین خلیفۀ بعدی، وقتی عبدالرحمن بن عوف به حضرت علی (ع) گفت: «در صورتی با تو بیعت می‌کنم که از کتاب خدا و سنت پیامبر و روش ابوبکر پیروی کنی» و امام علی (ع) تنها دو مورد اول را پذیرفت. مقداد برای اعتراض رو به عبدالرحمن کرد و گفت: «به خدا سوگند، علی (ع)، یعنی کسی را که به حق و عدالت قضاوت می‌کرد را ترک کردید. سپس ادامه داد: هیچ فرد و خاندانی را ندیده‌ام که بعد از پیامبر خود، این‌طور مظلوم و ستمدیده شوند که اهل بیت مظلوم واقع شدند.»

۴‌. مقداد با خلافت عثمان مخالفت کرد و با سخنرانی در مسجد مدینه، این مخالفت را اعلام داشت. یعقوبی از برخی نقل کرده است: عثمان در همان شبی که بیعتش به انجام رسید، برای نماز عشا بیرون رفت، در حالیکه پیشاپیش او شمعی روشن شده بود. مقداد بن عمرو به او برخورد و گفت: این بدعت چیست؟ به گزارش یعقوبی مقداد از کسانی بود که زبان به انتقاد از عثمان گشودند و به علی بن ابی‌طالب گرویدند.

احادیث متعددی از معصومان (ع) درباره مقداد نقل شده است که اغلب آنها در بیان فضیلت‌ها و خصوصیات اخلاقی و ایمان اوست. برخی از این روایات چنین است:

۱. علاقه پیامبر (ص) به مقداد: پیامبر (ص) فرمود: «خداوند مرا به دوستی با چهار نفر مامور کرده است. شخصی پرسید: آنان را معرفی کنید. فرمود: «علی، سلمان، مقداد و ابوذر.»

۲. بهشتی بودن مقداد: از انس ابن مالک روایت شده روزی رسول خدا (ص) فرمود: «بهشت مشتاق چهار نفر از امت من است: علی (ع)، مقداد، سلمان و ابوذر.»

۳. امام صادق در تفسیر آیه «إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحَاتِ كَانَتْ لَهُمْ جَنَّاتُ الْفِرْدَوْسِ نُزُلًا» فرمود: این آیه درباره ابوذر، مقداد، سلمان و عمار نازل شده است.

۴. ایمان مقداد: از امام صادق (ع) نقل شده است: ایمان ده درجه دارد، مقداد در درجه هشتم و ابوذر در درجه نهم و سلمان در درجه دهم است.

۵. عمل به آیه مودت: امام صادق (ع) درباره آیه مودت (قُل لا أَسئَلُکم عَلَیهِ أَجراً إِلاَّ المَوَدَّةَ فِی القُربی) فرمود: «به خدا سوگند به این آیه کسی عمل نکرد، مگر هفت نفر و مقداد یکی از آنان بود.»

۶. مقداد از اهل بیت است: روزی، جابر بن عبدالله انصاری دربارۀ سلمان، مقداد و ابوذر از پیامبر (ص) سؤال کرد. سپس حضرت در مورد هر کدام سخنانی گفتند تا آنکه در مورد مقداد فرمودند: «مقداد از ماست. خداوند دشمن است با کسی که دشمن اوست و دوست است با کسی که دوست اوست.ای جابر! هرگاه خواستی دعایی کنی و مستجاب شود، خدا را به نام ایشان بخوان، زیرا این نام‌ها نزد پروردگار، بهترین هستند.»

۷. وفاداری به حضرت علی (ع): امام باقر (ع) فرمود: مردم بعد از رسول خدا (ص) از مرام و مسیر پیامبر (ص) برگشتند جز سه نفر: سلمان، ابوذر و مقداد. برخی روایات، مقداد را مطیع‌ترین یار امیرالمؤمنین (ع) دانسته‌اند.

۸. رجعت مقداد: طبق روایات، مقداد از کسانی است که در زمان ظهور حضرت مهدی (ع) و قیام ایشان، رجعت کرده و از یاران و فرمانداران حکومت حضرت خواهد بود.

۹. لزوم دوست داشتن مقداد: امام صادق (ع) فرمود: «دوستی با افرادی که پس از پیامبر (ص) منحرف نشدند بر مسلمانان واجب است. سپس عده‌ای از آنان را برشمرد که از آنان سلمان، ابوذر و مقداد است.

 

عروج ملکوتی

مقداد در اواخر عمر در «جرف» (منطقه‌ای که در یک‌ فرسخی مدینه به سمت شام قرار دارد) سکونت داشت و در سال ۳۳ق در حالیکه هفتاد سال از عمرش می‌گذشت، وفات کرد. مسلمانان پیکرش را به مدینه آوردند و عثمان بن عفان بر او نماز خواند و او را در قبرستان بقیع به خاک سپردند. در شهر وان در کشور ترکیه، قبری به مقداد منسوب است که برخی از دانشمندان آن را مربوط به فاضل مقداد یا یکی از مشایخ عرب به حساب آورده‌اند. طبق نقلی، مقداد شخص ثروتمندی بود و وصیت کرد که ۳۶ هزار درهم از دارایی‌اش را به حسنین (ع) بدهند.

زندگینامه عمّار بن یاسر

 

به نام آفریننده عشق

 

عمار یاسر یا عمار بن یاسر، صحابی پیامبر (ص)، از نخستین مسلمانان و از یاران نزدیک و نخستین شیعیان امام علی (ع) بود. وی فرزند یاسر و سمیه اولین شهدای اسلام بود. عمار در هجرت به مدینه همراه پیامبر بود و در ساخت مسجد قبا همکاری داشت و در همه جنگ‌های پیامبر نیز شرکت داشت. روایاتی از پیامبر اسلام (ص) در فضیلت عمار نقل شده است، از جمله اینکه بهشت مشتاق اوست.

 

ویژگی ها

عمار بن یاسر بن عامر، کنیه‌اش ابویقظان بوده و حلیف (هم‌ پیمان) بنی‌مخزوم بود. نسب عمار به خاندان عنس بن مالک از قبایل قحطانی و ساکن یمن می‌رسد. یاسر، پدر عمار در جوانی به مکه رفت و در آنجا اقامت کرد و با ابوحذیفه که از بنی‌مخزوم بود، پیمان بست. مادرش سمیه دختر خباط اولین شهید زن در اسلام است. عمار، برادرش عبدالله، پدرش یاسر و مادرش سمیه، به دست قریش شکنجه شدند تا از اسلام روی‌گردان شوند. سمیه و یاسر در اثر این شکنجه‌ها جان دادند.

بر اساس روایتی، عمار پس از سی و چند نفر مسلمان شد و بنابر روایتی دیگر، یکی از هفت تن مسلمان نخست بود. مشرکان، عمار را مجبور کردند که به پیامبر (ص) ناسزا بگوید؛ پیامبر اکرم (ص) عذر او را پذیرفت و به او فرمود اگر بار دیگر نیز مجبورش کردند، چنین کند. در پی این ماجرا بود که آيه مَن کفَرَ بِاللَّهِ مِن بَعْدِ إِیمَانِهِ إِلَّا مَنْ أُکرِهَ وَ قَلْبُهُ مُطْمَئِنٌّ بِالْإِیمَانِ (هر کس پس از ایمان آوردن خود، به خدا کفر ورزد [عذابی سخت خواهد داشت] مگر آن‌ کس که مجبور شده ولی قلبش به ایمان اطمینان دارد) نازل شد.

بنابر برخی از گزارش‌ها، عمار از جمله مهاجران به حبشه بود و در هجرت به مدینه همراه پیامبر بود و در ساخت مسجد قبا همکاری داشت. وی در همه جنگ‌های پیامبر نیز شرکت داشت. روایاتی از پیامبر اسلام (ص) در فضایل عمار نقل شده است؛ از جمله اینکه بهشت مشتاق علی، عمار، سلمان و بلال است. همچنین از پیامبر (ص) نقل شده است که فرمود: «عمار با حق است و حق با عمار، عمار گرد حق می‌چرخد هرجا که باشد، و قاتل عمار در آتش است.»

عمار در کنار سلمان، مقداد و ابوذر غفاری از نخستین شیعیان دانسته شده‌اند که در زمان پیامبر (ص) به این نام شناخته شده‌اند. عمار در دفاع از ولایت امام علی (ع) در آغاز از بیعت با ابوبکر سرباز زد. وی در زمان خلیفه اول در جنگ یمامه شرکت کرد و در این جنگ، گوشش بریده شد.

در دوران خلافت عمر فرماندار کوفه و فرمانده سپاه مسلمانان در این شهر شد. در دوران فرماندهی او، جنگ نهاوند روی داد و بخشی از مناطق داخلی ایران فتح شد؛ اما بعد از چندی از این منصب عزل شد. برخی گزارش‌ها از نارضایتی مردم و درخواست آنان از عمر بن خطاب برای عزل عمار خبر داده‌اند. در یکی از این گزارش‌ها اعتراض مردم به ضعف عمار و بی‌اطلاعی وی از سیاست نسبت داده شده است.

در زمان خلیفه سوم مشاجراتی میان وی و عمار درگرفت. یکی از این موارد اعتراض عمار به تبعید ابوذر غفاری به ربذه بود که به مشاجره بین عمار و عثمان انجامید و عمار به دستور عثمان به سختی کتک خورد. عثمان قصد داشت عمار را نیز از مدینه تبعید کند؛ اما با اعتراض بنی‌مخزوم و امام علی (ع) از این کار منصرف شد. برخی گزارش‌ها ماجرای برخورد، مشاجره و ضرب و شتم عمار را، زمانی دانسته‌اند که او و سایر کوفیان به شراب‌خواری و بی‌قیدی ولید بن عقبه که از سوی عثمان حاکم کوفه بود، اعتراض کردند. گزارش دیگر ضرب و شتم عمار را زمانی ذکر کرده است که عمار به نحوه تقسیم بیت المال از سوی عثمان اعتراض و به این سخن خلیفه که نحوه مصرف بیت‌المال را از اختیارات خود می‌دانست، انتقاد کرد. عمار در ماجرای شورش بر عثمان با معترضان همراه بود. او در مصر به معترضان پیوست و در مدینه در محاصره عثمان شرکت داشت.

عمار یاسر از طرفداران خلافت علی (ع) بود. پس از کشته شدن خلیفه دوم و ماجرای تشکیل شورای تعیین خلیفه، در گفتگویی با عبدالرحمن بن عوف به او توصیه کرد علی (ع) را انتخاب کند تا مردم دچار تفرقه نشوند. بعد از کشته شدن عثمان، عمار از جمله افرادی بود که مردم را به بیعت با امام علی (ع) دعوت می‌کردند.

وی در حکومت امیرالمؤمنین(ع) در جنگ‌های جمل و صفین شرکت داشت. در جمل، فرمانده سمت چپ لشکر امام(ع) بود. و در روز سوم جنگ صفین نیز فرمانده لشکر امام(ع) بود. قبر عمار در محل شهادتش در استان رقه در سوریه قرار دارد که بر فراز آن، گنبدی از بتون و سیمان قرار داشت. در کنار مقبره عمار یاسر، قبر چند تن از شهیدان جنگ صفین، از جمله اویس قرنی و اُبَی بن قیس قرار دارد.

قبل از انقلاب اسلامی ایران، قبر عمار و اویس در اتاقی کوچک و محقر قرار داشت؛ اما پس از پیروزی انقلاب اسلامی، به توصیه امام خمینی و با موافقت حافظ اسد، رئیس جمهور وقت سوریه، زمین اطراف مقبره خریداری شد و در سال ۱۳۸۲ش با پشتیبانی دولت وقت ایران، زیارتگاهی بر روی آن بنا نهاده شد.

در ۲۱ رمضان سال ۱۴۳۴ق برابر با ۶ مرداد سال ۱۳۹۲ش، همزمان با شب قدر، گروه‌های تکفیری در سوریه که کنترل استان رقه را به دست گرفته بودند، با حمله خمپاره‌ای به حرم عمار یاسر و اویس قرنی، صحن آن‌ را تخریب و با شلیک پیاپی موشک به دیوارهای حرم، بخش‌هایی از آن را منهدم کردند.

در ۲۴ جمادی‌الاول ۱۴۳۵ق برابر با ۶ فروردین سال ۱۳۹۳ش، داعش با کارگذاشتن مواد منفجره، دو مناره مقبره عمار یاسر و اویس قرنی را تخریب کردند. داعش در ۱۵ رجب سال ۱۴۳۵ قمری برابر با ۲۵ اردیبهشت سال ۱۳۹۳ش این زیارتگاه را به طور کامل تخریب کرد.

عمار همواره یار و همراه امام علی (ع) بود تا جایی که معاویه او را دست راست حضرتشان معرفی می‌کند: علی بن ابی‌طالب دو دست داشت؛ یکی عمار یاسر که در صفین قطع شد و دیگری مالک اشتر! رسول خدا (ص) در مورد عمار فرمود: «کسی که نسبت به عمار بغض و کینه داشته باشد، خداوند بر او غضبناک است.»

روزی عمار از پیامبر (ص) اجازه حضور خواست. پیامبر (ص) صدایش را شناخت و فرمود: آفرین به شخص پاک و پاکیزه؛ به او اجازه ورود دهید. روزی شخصی به عمار گفت: به خدا قسم که یک روز همین عصا را بر بینى تو می‌زنم! پیامبر (ص) از این گفته به خشم آمد و گفت: ایشان را با عمار چه کار؟! او آنان را به بهشت دعوت می‌کند و آنان او را به سوى آتش! عمار پوست میان چشم و بینى من است. (این تعبیر کنایه‌ای از جایگاه برجسته عمار نزد پیامبر(ص) می‌باشد.)

نقل شده است که عمار در موقعیتی قرار گرفت که مجبور به اعلام کفر شد و به دنبال آن بود که برخی گفتند عمار کافر شده است، اما پیامبر (ص) فرمود: «هرگز، به راستى که عمار سر تا پا پر از ایمان است و ایمان با گوشت و خونش آمیخته است.» امام علی (ع) در کنار بدنش فرمود: «خدا عمار را رحمت کند در روزی که اسلام آورد و او را رحمت کند در روزی که شهید شد و او را رحمت کند در روزی که زنده برانگیخته خواهد شد.»

 

عروج ملکوتی

عمار در جنگ صفین در صفر یا ربیع الثانی سال ۳۷ق به شهادت رسید و امام علی (ع) بر او نماز گزارد. عمار هنگام شهادت، بیش از نود سال داشت. برخی ۹۳، برخی ۹۱ و برخی ۹۲ سال گفته‌اند. شهادت عمار در جنگ صفین به دست سپاهیان معاویه، همواره از عوامل سرزنش معاویه و از دلایل حقانیت علی (ع) در این نبرد دانسته شده است. دلیل این مسئله، حدیثی از پیامبر (ص) بود که قاتل عمار را، گروهی باغی (یعنی گروه خارج از اطاعت امام عادل) معرفی می‌کرد.