نوشته‌ها

زندگینامه جعفر مجتهدی تبریزی

 

به نام آفریننده عشق

 

جعفر مجتهدی تبریزی، فرزند میرزا یوسف معروف به شیخ جعفر آقا از عارفان شیعه بود. وی دلیل اصلی تحول معنوی خود را «دوستی و محبت اهل بیت (ع)» می‌‌داند.

 

ویژگی ها

جناب شیخ جعفر مجتهدی در اول بهمن ماه ۱۳۰۳ شمسی در خانواده‌ای متدین و مرفه در شهر تبریز دیده به جهان گشودند. خانواده‌ای که از نظر نجابت و اصالت جزء خانواده های مشهور آن سامان به شمار می‌آمد. پدر ایشان جناب حاج میرزا یوسف از دلباختگان حضرت سیدالشهداء (ع) بودند، تا جایی که مکرر قافله سالاری زائرین کربلای معلی را از تبریز به عهده می‌گرفته و خرج زوار تهیدست دل شکسته را خود عهده دار میشدند و در طول مسیر، حراست این قافله با دو شیر تربیت شده بود که در ابتدا و انتهای آن حرکت می کردند و زوار امام حسین (ع) را سلامت به مقصد می‌رساندند.

ایشان بعد از فقدان پدرشان جناب حاج میرزا یوسف، تحت کفالت و سرپرستی مادر بزرگوارشان، آن بانوی علویه قرار گرفتند. از همان اوان خردسالی به خاطر فطرت پاک و زلالی که داشتند بارها در عالم رویا مورد عنایات حضرت صدیقه طاهره و سایر حضرات معصومین (ع) قرار می‌گیرند.

ایشان می فرمودند: از همان سنین نوجوانی، علاقه عجیبی به تزکیه نفس داشتم و شروع به تهذیب نفس و خودسازی و تقویت اراده نمودم و در قبرستان متروکه شهر تبریز که یکی از قبرستان‌های بسیار مخوف ایران به شمار می‌رود و رعب و وحشت عجیبی بعد از استیلای شب به خود می‌گیرد، قبری حفر نموده و در آن شب را تا صبح به ذکر خدا می‌پرداختم. چون بسیار دوست داشتم به بینوایان و مستمندان کمک کرده و زندگی آنها را از فقر و تنگدستی نجات بخشم، سعی و تلاش بسیاری می‌نمودم تا معمای لاینحل کیمیا به دست من حل گردد، لذا قسمتی از سرمایه پدری را در این راه صرف نمودم ولی به نتیجه‌ای نرسیدم، اما چون این کوشش من همراه با توسلات شدید بود، یک روز ناگهان هاتف غیبی به من ندا داد: جعفر! کیمیا، محبت ما اهل بیت (ع) است، اگر کیمیای واقعی می خواهی، بسم الله؛ این راه و این شما.

با شنیدن آن ندای غیبی، هدف و مسیر زندگی‌ام به کلی دگرگون شده و بر آن شدم تا به جای تسخیر جن و انس و ملک و اکتساب کیمیا به دنبال حقیقت همیشه جاوید و پاینده، یعنی محبت و دوستی ائمه اطهار (ع) بروم. چندین ماه در زندان بودم و در آن جا شور و حالی که نسبت به ائمه اطهار (ع) داشتم را ادامه داده و دائماً در حال توسل بودم و استخلاص خود را از حضرت امیر و آقا امام حسین (ع) تقاضا می‌کردم. البته از همان روز اول تا آخر، دائماً و در تمام حالات، نظر آقا حضرت اباالفضل العباس (ع) بر من بود. کم کم در اثر آن توسلات و ریاضت‌های اجباری که در زندان بر من وارد میشد، روحم صفای خاصی به خود گرفت؛ به طوری که رؤیاهای صادقی می‌دیدم و فوراً به وقوع می‌پیوست که باعث قوت روح و امیدواری در من می‌گشت.

ایشان در مورد اقامتشان در نجف می‌فرمودند: شبی در خواب، خدمت حضرت علی (ع) مشرف شدم. ایشان فرمودند: جعفر؛ فردا بی گناهی تو ثابت گشته و آزاد خواهی شد. باید به نجف اشرف بیایی و با دست مبارکشان به محلی اشاره کرده و فرمودند: در این محل و نزد این پیرمرد کفاش به پینه دوزی می‌پردازی. از دستمزدی که می گیری قسمتی را هزینه خود ساز و مابقی را در پایان هفته نان و خرما بخر و در مسجد سهله در میان معتکفان تقسیم کن.

صبح روز بعد، مأموران زندان مرا آزاد کرده و اجازه ورود به خاک عراق را دادند و بدین ترتیب راهی نجف اشرف شدم و در همان محلی که حضرت اشاره فرموده بودند، نزد آن پیرمرد پاره دوز شروع به کار نمودم تا تمام انیّت‌ها و آرزوهای نفسانی از بین برود. بعد از گذشته حدود یک سال، روزی نامه‌ای از طرف برادرم که در تبریز بود توسط شخصی به دستم رسید که در آن نوشته شده بود: از زمانی که شما به نجف رفته‌اید اموال شما (که عبارت بود از چندین باب مغازه در بهترین نقطه شهر تبریز و مستغلات دیگری که از پدرم به ارث رسیده بود) در دست مستأجران می‌باشد و آنها از پرداخت حق الاجاره خودداری می نمایند و می گویند: باید از طرف شخص مالک وکالت داشته باشید تا حق الاجاره را به شما تحویل دهیم.

با توجه به اینکه شما دور از وطن می‌باشید و نیاز به پول دارید، وکالتی برای من بفرستید تا مال الاجاره‌ها را جمع نموده و برایتان بفرستم. در این هنگام متوجه شدم که مورد امتحان بزرگی قرار گرفته ام؛ متحیر ماندم که چه کنم؟ آیا با این اندک نانی که از پینه دوزی به دست می آورم ارتزاق کنم یا مجددا به زندگی مرفه خود که از ارث مرحوم پدرم بود و از نظر شرعی هم بلامانع و حلال بود برگردم؟

با خود در جنگ و ستیز بودم و شیطان مرا وسوسه می‌کرد، تا اینکه تصمیم خود را گرفته و در پشت همان نامه برای برادرم نوشتم: عنایات حضرت امیرالمؤمنین (ع) در نجف شامل حالم بوده و از سفره پرفیض ایشان بهره مند می‌باشم و ایشان هزینه زندگیم را کفایت کرده‌اند. کسانی که در تبریز مستأجر من می‌باشند، اگر توان مالی داشتند در محل استیجاری به سر نمی‌بردند. لذا به موجب همین دست خط وکالت دارید تمام املاک متعلق به من را به نام مستأجران و در تملک ایشان درآورید. خدای من هم بزرگ است.

بدین ترتیب در یک لحظه تمام ثروت و دارایی خود را بخشیدم، چرا که اعتقاد بر این داشتم که حضرت مولا علی (ع) مرا تنها نخواهند گذاشت و همانطور که در این مدت چه از نظر معنوی و چه از نظر مادی پذیرایی شایانی از من نموده‌اند در آینده هم همین گونه رفتار خواهند کرد. یک روز که به حرم مطهر حضرت علی (ع) مشرف شده و در حین زیارت و توسل بودم، صدای حضرت مولا را شنیدم که فرمودند: شیخ جعفر، همین الان به مسجد سهله برو. چند نفر در آنجا می‌باشند که باید از آنها دستگیری نمایی. بنابر فرمایش حضرت، فوراً به مسجد سهله رفتم. درِ مسجد بسته و ماشین بنز مدرنی آنجا بود. خادم مسجد را صدا زدم که درب را باز کند. وقتی وارد آنجا شدم، دیدم سه نفر جوان با لباس‌های فاخر و مجلل در فراق حضرت بقیه الله می گریند و بر روی خاک‌ها می‌غلتند و یک نفر آنها هم از شدت گریه بی‌حال بر زمین افتاده است.

نزدشان رفتم و آنها را دلداری داده و آرام نمودم، سپس همگی از مسجد خارج شدیم و آنها سوار ماشین شدند. در این هنگام متوجه شدم که من هم باید همراه با آنها بروم، لذا سوار ماشین شده و همراهشان رفتم. آنها مرا به منزلشان در بغداد بردند و بعد از مدتی از منزل خارج شده و مرا تنها گذاردند و این در شرایطی بود که شش دختر جوان و بسیار زیبا در آنجا بودند.

آنها پیوسته از من تقاضا می‌کردند که آنها را به عقد خود درآورم و پی در پی، به انحاء مختلف و گوناگون در این امر اصرار می‌ورزیدند. با حضور این دختران جوان چنان غافلگیر شده بودم که برای لحظاتی خود را فراموش کردم ولی خیلی زود به خود آمدم و بر خویش نهیب زدم که: جعفر! به چه می‌اندیشی؟ مبادا شرم حضور از ادامه راه بازت دارد و با سکوت معنی دار خود این لعبتان را دلخوش داری! بعد یاد آوردم که مردان خدا به هنگام رویارویی با این چنین صحنه‌های تکان دهنده ای از چه شیوه‌هایی استفاده می‌کردند.

لذا با عزمی جزم، دست رد بر سینه خواسته‌های آنان زده و امتناع نمودم، اما روزی چند بار می‌مردم و زنده می‌شدم تا اینکه پس از گذشت شش ماه از این ریاضت بسیار سخت، آن جوان‌ها آمدند و متوجه شدند که در این مدت هیچ گونه خطایی از من سر نزده و در این امتحان بزرگ، موفق شده‌ام! آنگاه مرا با کمال احترام به نجف برگرداندند.

در اینجا سلوک آقای مجتهدی وارد مرحله حساسی می شود و به اعتکاف در مسجد سهله رهنمون می‌گردند. ایشان در این مورد می‌فرمودند: در نجف به دستور حضرت مولا علی (ع) راهی مسجد سهله شده و مدت هشت سال به طور مداوم، در آنجا معتکف گردیدم و به جز تجدید وضو و تطهیر از مسجد خارج نمیشدم.

در پایان این مدت از طرف حضرت امیر (ع) و آقا امام زمان (عج) عنایت زیادی به من شد. حاج کاظم سهلاوی که یکی از خدام مسجد سهله می‌باشند، تعریف کردند: در مدتی که آقای مجتهدی در مسجد سهله معتکف بودند، با هیچ‌کس صحبت نمی‌کردند و دائم مشغول ذکر، فکر، توسل و گریه بودند. هیچگاه تسبیح از دستشان جدا نمیشد و حالشان مثل حال شخص متحضر و کسی که هر لحظه در حال جان دادن است بود.

شب‌ها را نمی‌خوابیدند و اگر کسی هم وارد حجره ایشان میشد بیش از پنج دقیقه با او نمی‌نشسته و از حجره بیرون می‌آمدند. اکثر اوقات در حال بکاء بودند و از خوف و حب خدا می‌گریستند. آقای مجتهدی بعد از تمام شدن این مدت، نزد ما آمده و فرمودند: من دیگر از طرف حضرت ولی عصر (ع) مرخص شده و می‌توانم اینجا را ترک کنم. آنچه بایستی از ناحیه ایشان به من برسد مرحمت شد.

در همین ایام ملاقات آقای مجتهدی با مرحوم حاج ملا آقاجان زنجانی در مسجد سهله رخ می‌دهد: مرحوم حاج ملا آقاجان از عرفای معروف و از متوسلین به ساحت مقدس حضرت مهدی (عج) به شمار می‌رفته است و به طوری شیفته و منتظر آن حضرت بوده و در فراق آن بزرگوار اشک می‌ریخته که جای اشک بر صورت وی نمایان بوده است و در محبت به ساحت مقدس حضرت ولی عصر (ع) تا حد جنون پیش می‌رود، به طوری که به شیخ محمود مجنون ملقب می‌گردد.

ملا آقاجان بعد از زیارت ائمه (ع) و جریانات عجیبی که در این مدت برای ایشان رخ می‌دهد، به همراهان می‌گویند: باید شب جمعه به جهت امر مهمی به مسجد سهله بروم. دوستان همراه ایشان میگویند شب جمعه به مسجد سهله رفتیم و در قسمت بالای مسجد که جای نسبتا خلوتی وجود داشت، حلقه وار نشستیم در این موقع مرحوم حاج ملا آقاجان بی تابانه به این طرف آن طرف نظر می‌کردند و می‌فرمودند: منتظر جوانی هستم که باید با او ملاقات کنم.

مرحوم قریشی که یکی از همراهان بوده‌اند می‌گفتند: در همین لحظات، ناگهان درب یکی از حجره‌های مسجد باز شد و جوانی بسیار خوش سیما و جذاب در حالی که آفتابه‌ای در دست داشت از آن خارج شد و به طرف درب خارج حرکت کرد. مرحوم حاج ملا آقاجان به محض اینکه چشمانشان به آن جوان افتاد، گفتند: گمشده‌ام را پیدا کردم، این همان کسی است که در سیر، او را به من نشان داده‌اند. از ایشان پرسیدیم مگر این جوان چه خصوصیاتی دارد که این‌گونه شما را جذب کرده و بی‌تاب او هستید؟

فرمودند: او شخصی است که در این جوانی، هم گوش باطنش می‌شنود و هم چشم باطنش می‌بیند! ملاحظه کنید؛ و فوراً به صورت بسیار آرام و آهسته بطوری که ما چند نفر هم که نزدیکشان نشسته بودیم به سختی صدای ایشان را شنیدیم به زبان آذری فرمودند: (گل بورا گراخ بالام جان: بیا اینجا پسر جان تا تو را ببینم.)

در این هنگام آن جوان که آن سوی مسجد به درب خروجی رسیده بود و با ما خیلی فاصله داشت ناگهان در جای خود ایستاد و آفتابه را روی زمین گذاشته و از میان جمعیت به طرف ما حرکت کرد، هنگامی که به ما رسید خدمت حاج ملا آقاجان سلام کرده و سپس گفت با من کاری داشتید؟ امر بفرمایید. آنگاه جناب حاج ملا آقاجان خطاب به همراهان فرمودند: ما را تنها بگذارید که من باید با ایشان خلوت داشته باشم و بدین گونه حدود مدت یک هفته مرحوم حاج ملا آقاجان با آقای مجتهدی بودند.

کسانی که توفیق زیارت این دو مرد خدا را داشته اند بر یک نکته اتفاق نظر دارند که مشی سلوکی این دو بزرگوار در توسل به اهل بیت (ع) خلاصه میشد و مسیر سلوک خود را با پای محبت و بال عشق طی می‌کردند و در انتظار صدور حواله‌های غیبی می‌نشستند تا به کسانی که استحقاق دریافت آنها را دارند بسپارند.

آیت الله شیخ جواد کربلایی در این رابطه نقل کردند: زمانی که ما در کربلا مشرف بودیم مشاهده می کردیم آقای مجتهدی هر روز صبح بعد از زیارت به صحن مطهر می آمد و با صدای بسیار جذاب و دلربا مشغول به توسل می شدند به طوری که تمام افراد مسخر ایشان گشته و به دورشان جمع می شدند و وجود ایشان حرم می شد.

همچنین فرمودند: در بین عرفایی که آنها را مشاهده کرده ام، مرحوم آیت الله جواد انصاری همدانی، در جلسات توسلی که حضور داشتند، گرمایی به جلسه می دادند و با وجود ایشان جلسه توسل گرم‌تر می شد، اما هنگامی که آقای مجتهدی در جلسه توسلی حضور داشتند جلسه را به آتش می کشیدند و همگی را دگرگون می‌ساختند.

ایراد آقای مجتهدی بر اکثر عرفا این بود که توسلشان به ذوات مقدس اهل بیت (ع) کم است. آقای مجتهدی می‌فرمودند: یک روز که در حال تشرف به حرم مطهر حضرت اباعبدالله (ع) بودم در بین راه شخصی که عالم به علم کیمیا بود به من برخورد نمود و آن را به من داد. همین که کیمیا را از او تحویل گرفتم حالم منقلب گشته و به شدت شروع به گریه نمودم به طوری که طاقت نیاورده و سراسیمه به طرف رود فرات رفتم کیمیا را در آب انداختم.

بعد از آن رو به سوی گنبد مطهر حضرت سیدالشهداء (ع) نموده و عرض کردم؛ سیدی و مولای، کیمیا درد مرا دوا نمی‌کند، جعفر کیمیای محبت شما اهل بیت (ع) را می خواهد و در حالی که به شدت گریه می‌کردم، به حرم مطهر مشرف شدم. بعد از این واقعه حضرت اباعبدالله (ع) محبت های زیادی به من نمودند و این واقعه نیز یکی از امتحانات بزرگی بود که در طول سلوک برایم اتفاق افتاد.

ایشان می‌فرمودند: زمانی که به دستور حضرت مولا، قریب به بیست سال در بیابان‌ها به سر می‌بردم. به دستور حضرات ائمه (ع) شانزده مرتبه با پای پیاده به مشهد مقدس مشرف شدم. آقای مجتهدی می‌فرمودند: زمانی که در بیابان‌ها ساکن بودم، هنگام توسل، کلمه شریفه “یا حسین” را با انگشت روی خاک می‌نوشتم و آنقدر می‌گریستم تا اینکه کلمه یا حسین که بر روی خاک نوشته بودم تبدیل به گل میشد و محو می‌گشت. مجددا آن نام مقدس را روی گل‌ها می‌نوشتم و به حدی گریه می‌کردم که بی‌تاب گشته و از هوش می‌رفتم.

ایشان فرمودند: یک روز عاشورا که در بیابان بودم بسیار منقلب گشتم در این هنگام خطاب به آسمان کرده و گفتم؛ آسمان خجالت نکشیدی ناظر کشته شدن حضرت اباعبدالله (ع) بودی؟ سپس خطاب به زمین نموده و گفتم؛ ای زمین خجالت نکشیدی که حسین فاطمه (ع) را بر روی تو سر بریدند؟! ناگهان ندایی آمد: جعفر از اینجا دور شو. وقتی از آن مکان فاصله گرفتم، آسمان درهم ریخت و صاعقه ای آتش بار به قطعه زمینی که به آن خطاب می نمودم اصابت کرد و آنجا را شکافت.

گاهی از اوقات ناگهان بدون هیچ مقدمه‌ای حال آقای مجتهدی دگرگون میشد و می‌فرمودند: باید به بیمارستان برویم تا عده‌ای از دوستان حضرت که در آنجا بستری هستند مرخص شوند. ایشان به بیمارستان می‌رفتند و بیماری اشخاص را به خود می‌گرفتند تا آنها سالم شوند و مرخص گردند. ایشان در طول حیات طیبه خویش بیش از پنجاه و سه مرتبه به اتاق عمل رفتند و هر بار بدون اینکه ایشان را بیهوش کنند تحت عمل جراحی قرار می‌گرفتند.

آیت الله سیدعبدالکریم کشمیری در این رابطه گفتند که آقای مجتهدی می‌فرمودند: هر گاه مرا به اتاق عمل می بردند و پزشکان بیهوشی می‌خواستند مرا بیهوش کنند اجازه نمی دادم و سه مرتبه ذکر شریف نادعلی را می‌خواندم و خود را بیهوش می‌کردم. آقای مجتهدی در سالهای آخر عمر شریف خود، از قم به مشهد مقدس عزیمت کرده و در جوار ملکوتی حضرت رضا (ع) ساکن می‌گردند.

ایشان سه ماه قبل از فوت به چند نفر از دوستانشان که با ایشان حشر و نشر داشتند می‌فرمایند:خدا برای حضرت مهدی (عج) یک قربانی خواسته و از ما قبول نموده که قربانی ایشان شویم و گلوی ما در این راه پاره می‌شود. آقای حاج فتحعلی می‌گفتند: هنگامی که آقا این مطلب را فرمودند، بی اختیار این مطلب در ذهنم خطور کرد که آقا وصیتی نکرده‌اند!

به مجردی که این فکر از خاطرم گذشت آقا فرمودند: آقا جان، غلام که وصیتی ندارد و همچون دفعات قبل اشاره می‌فرمودند که ما غلام حضرت سیدالشهداء (ع) هستیم. باز بدون اختیار این مطلب به ذهنم رسید که آقا را در کجا دفن کنیم؟ مجددا آقا رو به من کرده و گفتند:حضرت رضا (ع) فرموده‌اند: الحمدلله تو فقیر خودمان هستی و ما خود، تو را کفایت می‌کنیم. پایین پای خودمان منزل توست و مرا در گوشه صحن مطهر، پایین پای مبارک حضرت دفن می‌نمایند.

حاج باقر طلاييان تعريف كردند: چند روز بعد از رحلت آقاي جعفر مجتهدی، در عالم رويا مشاهده نمودم حجت الاسلام سيد حمزه موسوی كه نماز ميت بر پيكر مطهر آقای مجتهدی خواندند، در يكي از غرفه‌های صحن مطهر رضوي نزديک به غرفه‌ای كه آقای مجتهدی در آن مدفون می‌باشند نشسته‌اند. نزد ايشان رفتم و بعد از سلام و احوال پرسی از ايشان سؤال كردم: شما در اينجا چه مي‌كنيد؟ ايشان فرمودند: بنده مسئول كل حرم مطهر شده‌ام. پرسيدم چگونه و زير نظر چه كسی؟ فرمودند: به خاطر نمازی كه بر بدن آقای مجتهدی خواندم، آقا واسطه‌ شده و اين منصب را از امام رضا (ع) برايم گرفتند.

 

از منظر فرهیختگان

سید محمد حسین طباطبایی می‌گوید: جناب مجتهدی بسیار بزرگوار هستند و من در باطن با ایشان هستم. ایشان از طی الزمان هم برخوردار هستند. طی الزمان؛ قدرت سیر در زمان های گذشته و آینده، ایضاً سیر طولی و عرضی در ازمنه مذکور و سیر عرضی در زمان حال و به طور کلی سیر در مقوله زمان به واسطه قدرت و غلبه روحی بر آن، که حضرت آقای مجتهدی به لطف حضرت مولا از این موهبت برخوردار بودند.

سید عبدالکریم رضوی کشمیری می‌گوید: جعفر آقا و ما ادراک ما جعفر آقا! من آیت الله قاضی و سید هاشم حداد و بسیاری از اولیا را درک کرده‌ام. همه آنهایی که درک کرده‌ام یک طرف، شیخ جعفر مجتهدی تبریزی یک طرف! او را با هیچ کس مقایسه نکنید، حساب او از بقیه جداست.

علامه حسن زاده آملی می‌گوید: ایشان انسان الهی بودند. حقیقتِ “فی مقعد صدق عند ملیک مقتدر” در ایشان پیاده شده بود.

آیت الله مرعشی نجفی می‌گوید: آقای مجتهدی گوی رقابت را ربوده است. اگر مطالبی گفتند حتما مرا مطلع فرمائید زیرا ایشان با اهل بیت (ع) ارتباط مستقیم دارند. من سالها در عطش دیدار این مرد می‌سوزم اما تا کنون موفق به ملاقات نشدم.

 

عروج ملکوتی

آقای مجتهدی پس از حدود چهار سال اقامت در جوار حضرت امام رضا (ع) در تاریخ ششم ماه مبارک رمضان ۱۴۱۶ قمری (۱۳۷۴ شمسی) هنگام ظهر روز جمعه، دار فانی را وداع و روح ملکوتیشان عروج می‌نماید. بعد از آن به مجردی که هیأت پزشکی با تیغ مخصوص گلوی مبارک آقا را بریدند نور عجیب سبزرنگی اتاق را فرا گرفت و همزمان با آن، دستگاه مونیتور صوت ممتدی کشیده و سرانجام، روح ملکوتی ایشان عروج نمود. این در حالی بود که تمام محاسن آقا به خون گلویشان آغشته شده بود و در اینجا معنای کلام ایشان که فرموده بودند: عاشق اگر رنگی از معشوق نگیرد، در عشق خودش صادق نیست، تحقق یافت و محاسن ایشان مانند ارباب و مولایشان، امام حسین (ع) به خون گلویشان خضاب گشت.

زندگینامه مسلم بن عقیل

 

به نام آفریننده عشق

 

مُسْلِم بن عَقیل بن ابی طالب (شهادت: سال ۶۰ قمری) سفیر امام حسین(ع) در کوفه در واقعه کربلا و از آل ابی‌ طالب بود. مسلم در برخی فتوحات مسلمانان و نیز در جنگ صفین حضور داشت. وی در گزارشی به امام حسین(ع) از آمادگی کوفیان برای حضور امام در کوفه خبر داد.

 

ویژگی ها

تاریخ ولادت مسلم بن عقیل بن ابی طالب روشن نیست. او در۹ ذی‌الحجه سال ۶۰ قمری در کوفه به شهادت رسید. بر اساس برخی گزارش‌ها، مسلم در هنگام شهادت ۲۸ ساله بود اما پذیرش این روایت خالی از اشکال نیست چرا که سن فرزندان مسلم که در واقعه عاشورا به شهادت رسیدند ۲۷ و ۲۶ سال بیان شده است. برخی با توجه به روایات حضور او در فتوحات و نیز نبرد صفین، سن او را در هنگام شهادتش، بیش از ۵۰ سال دانسته‌اند. قبر مسلم در کوفه در قسمت شرقی مسجد کوفه قرار دارد.

پدر وی، عقیل فرزند ابوطالب از نسب‌شناسان قریش و فصحای عرب بود. مادرش بنابر روایتی از زنان نبطی و از خاندان «فرزندا» بود و بنابر روایاتی دیگر کنیزی بود به نام علیه (و بنابر روایتی حلیه) که عقیل او را از شام خریده بود. چهره مسلم بن عقیل شباهت زیادی به پیامبر اسلام(ص) داشت. برخی از منابع او را شجاع‌ترین و نیرومندترین فرزندان عقیل معرفی کرده‌اند.

مسلم با رقیه دختر امام علی(ع) ازدواج کرد و از این رو، داماد امام علی(ع) بوده است. در برخی منابع، زنی از طایفه بنی عامر بن صعصعه نیز همسر وی ذکر شده است. در واقعه کربلا، در چند مورد به فرزندان مسلم اشاره شده است. از جمله اینکه زمانی که خبر شهادت مسلم را در مسیر بین مکه و کوفه به امام حسین(ع)‌ دادند،‌ علی اکبر(ع) پیشنهاد داد که برگردند و بی‌وفایی کوفیان را یادآوری کرد. فرزندان مسلم با این نظر مخالفت کرده و امام را به ادامه راه تشویق کردند. همچنین، نام تعدادی از فرزندان وی در زمره شهدای کربلا یاد شده است.از آن میان شهادت عبدالله بن مسلم و محمد بن مسلم در کربلا در منابع کهن ثبت شده است.

منابع تاریخی درباره نام و تعداد فرزندان مسلم اختلاف نظر دارند. در گزارش‌های ضعیف‌تر که در منابع متاخر ثبت شده، نام تعداد دیگری از فرزندان مسلم بن عقیل، از جمله عون، مسلم، عبیدالله، جعفر و احمد نیز در شمار شهدای کربلا آمده است. در برخی منابع نیز از دو طفل مسلم (محمد و ابراهیم) یاد شده که پس از شهادت امام حسین(ع) اسیر و به دستور عبیدالله بن زیاد در کوفه زندانی شده و پس از گریختن از زندان به شهادت رسیده‌اند؛ اما برخی منابع آنان را فرزندان کسانی دیگر دانسته‌اند. در برخی منابع نام‌های دیگری برای تعدادی از فرزندان مسلم ذکر شده است؛ مانند ابراهیم، عبدالعزیز، علی، مسلم و دختری به نام حمیده یا ام حمیده. گفته شده است عبدالله بن مسلم، و بر اساس برخی دیگر از روایات، عبدالله و علی، از رقیه دختر امام علی(ع) بوده‌اند.

درباره زندگی مسلم بن عقیل تا پیش از زمانی که از سوی امام حسین(ع) به کوفه رفت آگاهی بسیار اندک و گزارش‌های پراکنده‌ای وجود دارد.  از جمله وقایع زندگی مسلم که در برخی منابع تاریخی ثبت شده است، حضور او در فتوحات شمال افریقا در سال ۲۱ قمری است. مسلم بن عقیل همراه با تعدادی از برادران خود از جمله جعفر و علی در فتح شهر بهنساء شرکت داشت. از دیگر وقایع زندگی مسلم، حضور او در جنگ صفین است که در برخی منابع تاریخی ثبت شده است.

هنگام خروج امام حسین(ع) از مدینه به سوی مکه، مسلم بن عقیل یکی از همراهان او بود. پس از اینکه نامه‌های مردم کوفه به امام رسید، وی مسلم را به کوفه فرستاد تا اوضاع و شرایط آن شهر را بررسی کند و درباره درستی ادعای کوفیان مبنی بر کثرت پیروان امام(ع)، اطمینان یابد و به امام گزارش کند. بنابر برخی روایات، امام حسین(ع)، قیس بن مسهر صیداوی، عمارة بن عبد سلولی و عبدالرحمان بن عبدالله ارحبی را نیز به همراه مسلم بن عقیل، به کوفه فرستاد.

مسلم بن عقیل در ۱۵ رمضان سال ۶۰ قمری از مکه خارج شد و ابتدا به مدینه رفت و از آنجا همراه با دو راهنما، از بی‌راهه به سوی کوفه رهسپار شد که به نظر می‌رسد برای مخفی ماندن حرکتش به کوفه بوده است. آنها در بیابان راه را گم‌کردند و دچار بی‌آبی و تشنگی شدند. در این واقعه دو راهنما درگذشتند و خود مسلم نجات پیدا کرد و خود را به آبادی‌ای رساند و پیکی را نزد امام حسین(ع) فرستاد و واقعه را شرح داد و با اشاره به اینکه این پیش آمد را به فال بد گرفته، از ایشان خواست که او را از ادامه راه منصرف کند اما امام دستور به ادامه راه داد.

مسلم در ۵ شوال به کوفه رسید و در خانه مختار بن ابی عبید ثقفی، و بنابر برخی روایات در خانه مسلم بن عوسجه ساکن شد. شیعیان به محل اقامت مسلم رفت و آمد می‌کردند و مسلم نامه امام حسین(ع) را برای آنها می‌خواند. مسلم پس از اقامت در کوفه آغاز به گرفتن بیعت برای امام حسین(ع)کرد. دعوت به کتاب خدا، سنت رسول الله، جهاد با ظالمین، دفاع از مستضعفین، کمک به محرومین، تقسیم عادلانه بیت المال، یاری اهل بیت، صلح با کسانی که این افراد با او صلح کنند و جنگ با کسانی که اینها با او بجنگند، سخن و فعل اهل بیت را گوش دادن و بر خلاف آن عمل نکردن، از شرایط این بیعت بود.

در کوفه ۱۲ هزار نفر بامسلم بن عقیل به نمایندگی از امام حسین(ع) بیعت کردند و برای همراهی امام اعلام آمادگی کردند. برخی تعداد بیعت کنندگان را ۱۸ هزار نفر و برخی بیش از ۳۰ هزار نفر نیز نوشته‌اند. برخی از تاریخ پژوهان با تحلیل وقایعی که در ادامه حضور مسلم در کوفه روی داد (از جمله غلبه آسان و بی‌دردسر عبیدالله بن زیاد بر این شهر و شکست قیام مسلم) تعداد واقعی بیعت کنندگان با مسلم بن عقیل را بسیار کمتر از آنچه در منابع نقل شده دانسته‌اند. برخی دیگر نیز با تخمین جمعیت آن زمان شهر کوفه بر اساس روایات تاریخی، مردان جنگی شهر کوفه را بیش از ۶۰ هزار نفر دانسته‌اند که بر این اساس، تعداد بیعت کنندگان با مسلم، تنها یک سوم جمعیت جنگجوی کوفه بوده‌اند.

به همین جهت در تحلیل شرایط حرکت امام به کوفه، لازم است به این نکته توجه شود مردمی که در کوفه با مسلم بیعت نکرده بودند، همگی از مخالفان امام یا دوستداران امویان نبوده‌اند بلکه عده کثیری از شرکت در این منازعه کناره گرفته بودند؛ از این رو همین تعداد بیعت کنندگان برای برپایی قیامی در کوفه کافی بود و با اتکا به همین موضوع بود که امام حسین(ع) با دریافت نامه مسلم، رهسپار کوفه شد.

مسلم بن عقیل در ۱۱ ذی‌القعده نامه‌ای به امام حسین(ع) نوشت و تعداد زیاد بیعت کنندگان را تایید کرد و امام را به کوفه دعوت کرد. متن نامه مسلم به امام حسین(ع) در منابع، با اختلاف نقل شده است. بر این اساس، ۱۲ هزار، ۱۸ هزار و حتی در برخی نیز به آمادگی تمام مردم کوفه در نامه وی اشاره شده است.

هنگام ورود مسلم به کوفه، حاکم این شهر نعمان بن بشیر بود که منابع تاریخی او را فردی نرم خو و صلح طلب معرفی کرده‌اند. بر اساس برخی روایات نعمان دل خوشی از یزید نداشت. هنگامی که خبر بیعت مردم با مسلم بن عقیل در کوفه پیچید، نعمان بن بشیر، مردم را جمع کرد و آنان را به دوری از تفرقه توصیه کرد اما گفت تا کسی با من پیکار نکند، با او نخواهم جنگید. هنگامی که طرفداران حکومت اموی به این روش نعمان اعتراض کردند و او را ضعیف خواندند، او گفت برای من این خوشتر از آن است که قوی باشم اما از فرمان خدا سرپیچی کنم.

طرفداران و عاملان یزید، از جمله عمر بن سعد بن ابی وقاص و محمد بن اشعث کندی نامه‌ای به یزید نوشتند و به او گزارش دادند که اگر کوفه را می‌خواهی، شتاب کن که حاکم فعلی کوفه، نعمان بن بشیر، ضعیف است یا خود را به ناتوانی زده است. به همین جهت یزید، عبیدالله بن زیاد را که در آن هنگام حاکم بصره بود، به حکومت کوفه نیز منصوب کرد. بنا بر قول مورخین معاویه ضمن وصیتی که نزد غلام او بود و بعدها به یزید داده شد، ابن زیاد را برای مقابله با شورش احتمالی تعیین کرده بود.

عبیدالله بن زیاد و نیز پدرش زیاد بن ابیه سابقه خشنی نزد مردم داشتند. خلفای پیشین غالبا برای سرکوب برخی شورش‌ها از این خاندان استفاده می‌کردند. پیش از این عبیدالله شورش خوارج را در بصره به نحو بسیار خشونت بار و شگفت‌آوری سرکوب کرده بود. با ورود او به کوفه به نظر می‌رسد که اوضاع به ناگه علیه مسلم بن عقیل برگشت و بسیاری از مردم کوفه که قصد قیام علیه حکومت یزید را داشتند، از ترس جان، پراکنده شدند.

عبیدالله پس از ورود به کوفه به جستجوی پیوند یافتگان با مسلم بن عقیل پرداخت و سران قبایل را تهدید کرد که نام و نشان بیعت کنندگان از قبیله خود را در اختیار او قرار دهند و یا متعهد شوند که کسی از قبیله ایشان، مخالفت امویان نخواهد کرد وگرنه خونشان را خواهد ریخت و اموالشان را مصادره خواهد کرد.

با آمدن عبیدالله بن زیاد به کوفه، و پخش خبر تهدیدها و اقدامات او، فضای کوفه نا امن شده بود و مسلم بن عقیل برای حفظ امنیت خود، از خانه مختار خارج شد و به خانه هانی بن عروه از بزرگان کوفه رفت و از او خواست تا به او پناه دهد. هانی بن عروه با اینکه از خطر پذیرش این مسئولیت نگران بود، به مسلم پناه داد و از آن پس، شیعیان برای دیدار با مسلم به خانه هانی می‌رفتند.

ارتباط مسلم با شیعیان مخفیانه بود، اما عبیدالله بن زیاد با گماردن جاسوسی به نام معقل که خود را از طرفداران مسلم بن عقیل و علاقه‌مند به دیدار او نشان می‌داد از مخفیگاه مسلم، آگاه شد. بعد از اینکه عبیدالله بن زیاد از مخفی‌گاه مسلم آگاه شد، هانی بن عروة را به قصر فراخواند و از او خواست مسلم را به وی تحویل دهد. چون هانی زیر بار چنین کاری نرفت بازداشت شد. هنگامی که خبر دستگیری هانی به مسلم رسید، مسلم از پیروان خود خواست قیام کنند، بنابر روایات منابع تاریخی حدود ۴۰۰۰ نفر با شعار یا منصور امت فراهم شدند. در نیرو‌هایی که مسلم فراهم آورده بود، عبدالرحمن بن کریز فرمانده کندیان، مسلم بن عوسجه فرمانده مذحجیان، ابی ثمامه صیداوی فرمانده تمیم و همدان و عباس بن جعده بن هبیره فرمانده قریش و انصار بودند. قیام کنندگان به سوی قصر حکومت راه افتادند و آن را محاصره کردند، داخل قصر تنها ۵۰ تن از محافظان عبیدالله و نزدیکان وی حضور داشتند.

در این هنگام عبیدالله بن زیاد از بعضی از بزرگان کوفه که کنارش بودند مانند محمد بن اشعث، کثیر بن شهاب حارثی، شبث بن ربعی، قعقاع بن شور، حجار بن ابجر و شمر بن ذی الجوشن خواست که به میان جمعیت روند و با دادن وعده و وعید و ترساندن مردم از رسیدن سپاه شام، آنان را از یاری مسلم و امام حسین(ع)، بازدارند. این حیله کارگر شد. البته دراین میان نقش شریح قاضی در دادن گزارش دروغ به مردم ومتفرق ساختن آنان نباید فراموش شود. روایات تاریخی از ترس مردم در پی تبلیغات همراهان عبیدالله و سرعت پراکنده شدن آنان از اطراف مسلم حکایت دارند، تا جایی که شب‌هنگام مسلم تنها ماند و جایی برای خفتن نداشت.

از پیامبر پرسدند: ای رسول خدا! آیا عقیل را دوست می داری؟ پیامبر صلی الله علیه و آله در پاسخ فرمود: آری! به خدا قسم او را به دو جهت دوست می دارم: یکی به خاطر خودش و دیگری به خاطر محبّت ابو طالب نسبت به او. بعد فرمود: و به تحقیق که فرزندش در راه محبت و دوستی فرزند تو کشته می شود پس اشک دیده مؤمنان بر او فرو می ریزد و فرشتگان مقرب درگاه پروردگار بر او درود می فرستند.

زمانی که خبر شهادت مسلم بن عقیل به امام حسین علیه‌السلام رسید، حضرت بسیار ناراحت و گریان شدند و بعد از گفتن «إنا للّه و إنا إلیه راجعون» فرمودند: «بعد از شما هیچ خیری در زندگی نیست». همچنین فرمودند: خداوند «مسلم» را بیامرزد که به سوی روح و ریحان الهی و اکرام و رضوانش کوچید، اما او تکلیف خویش را به انجام رسانید و وظیفه ی ما هنوز باقی است.

 

عروج ملکوتی

مسلم پس از تنهایی و بی‌سرپناهی به زنی به نام طوعه پناه برد و در خانه او مخفی شد؛ اما پسر طوعه، صبح روز بعد، خبر را به عوامل حکومت رساند و ابن زیاد گروهی ۷۰ نفره را به محمد بن اشعث داد که مسلم را دستگیر کند و به قصر بیاورند. پس از زد و خوردی که میان مسلم و نیروهای حکومتی پیش آمد، محمد بن اشعث که نتوانسته بود به راحتی موفق به شکست یا دستگیری مسلم بشودبه مسلم گفت اگر تسلیم شود در امان است. بدین طریق مسلم، تسلیم شد و به قصر آورده شد ولی ابن زیاد، امان پسر اشعث را بیجا خواند و پس از مشاجراتی که میان وی و مسلم گذشت، دستور داد، بکیر بن حمران وی را به بالای قصر برده و سرش را از بدن جدا کند. پس از جدا کردن سر مسلم، بدن او را از بالای قصر به پایین انداختند.

زندگینامه بایزید بسطامی

 

به نام آفریننده عشق

 

طیفور بن عیسی بن سروشان، معروف به بایزید بسطامی و ملقب به سلطان‌ العارفین، صوفی، زاهد و عارف ایرانی است. بنا به منابع زندگینامه او، جدش سروشان از زردشتیان بسطام بود و بعد به اسلام گروید.

 

ویژگی ها

در کتاب دستورالجمهور فی مناقب سلطان العارفین ابی‌یزید طیفور که ظاهراً در قرن هشتم هجری به فارسی تألیف شده است، نام کسی که سروشان به دست او اسلام آورد «ابراهیم عُرَیْنه» آمده و می‌گوید که عرینه عرب بود و به سپهسالاری به بسطام رفته بود و نام پدر سروشان را موبد گفته است که والی قومس و از بزرگان زمان خود پیش از فتح اسلام بود.

بسطام در ۲۲ فتح شده است و اگر فرض کنیم که مانند شهرهای دیگر، دو یا چندبار، به جهت عصیان، فتح شده باشد، فتح نهایی آن از سال ۵۰ تجاوز نمی‌کند. در کتب تاریخ به ابراهیم عرینه اشاره‌ای نشده است و احتمالاً اطلاعات دستورالجمهور از تاریخ محلی بسطام یا قومس که اکنون در دست نیست گرفته شده است. به هر حال، فتح ری و قومس که بسطام از شهرهای آن است و خراسان در نیمه نخست قرن اول هجری به پایان رسیده بود.

به گفته همه منابع، سروشان جد یا پدرِ پدرِ بایزید بوده و میان بایزید و او فقط یک نفر (عیسی) فاصله بوده است و سروشان در آغاز اسلام در شهر بسطام بود و موبد والی قومس (در زمان ساسانیان) بوده است، از این‌ رو، بایزید باید از رجال قرن دوم باشد نه سوم.

با این وجود، قول دیگری که او را از اصحاب امام صادق علیه السلام می‌داند قوت می‌گیرد، اگرچه محققان این قول را نادیده گرفته‌اند. به نوشته سهلگی، از قول ابوعبدالله دستانی یا داستانی و او از قول مشایخ خود، ابویزید ۳۱۳ استاد را خدمت کرد که آخر ایشان امام جعفر صادق علیه السلام بوده است و حضرت او را مأمور بازگشت به بسطام و دعوت مردم به خدا کرد.

او چندین سال امام را خدمت کرد و چون سقّای خانه ایشان بود، حضرت او را طیفور سَقّا می‌خواند. ملاقات امام صادق علیه السلام و بایزید بسطامی و سقّایی او بر در خانه حضرت را جمعی از مورخان نقل کرده و فخر رازی در کتاب‌های کلامی خود و سید بن طاووس در الطرائف و علامه حلی در شرح تجرید نیز آن را آورده‌اند.

سخنان منسوب به بایزید در حدود پانصد قول است که از راه افراد خانواده یا معاصران و شاگردان او به ما رسیده است. مهم‌ترین فرد خانواده بایزید که سخنان او را نقل کرده‌ است، خادم و برادرزاده او، ابوموسی است. او گفته که چهارصد کلام از سخنان بایزید را با خود به گور می‌برد، زیرا کسی را که شایسته شنیدن آنها باشد ندیده است.

برای تمییز سخنان بایزید بسطامی بزرگ از بایزید بسطامی‌های دیگر، شاید بتوان گفت بایزید بسطامی بزرگ سخنانی می‌گفته است که مردم طاقت شنیدن آن را نداشته‌اند، اما سخنان بایزید ثانی را اهل فن می‌پسندیدند و با این‌ همه به او می‌گفتند که با این سخنان، ملامت مردم را از بایزید بزرگ ارث می‌بری و او ظاهراََ از این ملامت ناخرسند نبوده، زیرا به هر حال، از نام و مقام و شأن او بهره‌مند می‌شده است.

در میان سخنان منسوب به بایزید، سخنانی دیده می‌شود که بر اعتقاد او به حلول و اتحاد دلالت دارد و در میان عرفا به «شطحیّات» معروف است و در توجیه آن، برای انطباق با ظاهر شریعت، سخن‌ها گفته‌اند. در این میان، سخنانی از قبیل سخنان عادی و معمولی اهل تصوّف و عرفان نیز وجود دارد. شطحیات، احتمالاً از بایزید بزرگ است و بیشتر سخنانی که از حدود سخنان عادی متصوّفه خارج نیست، از بایزید ثانی یا بایزید اصغر است.

جنید، عارف و صوفی قرن سوم، شاید قدیمی‌‌ ترین کسی باشد که از بایزید بسطامی سخن گفته و شطحیّات او را تفسیر کرده است. برخی از این تفاسیر را ابونصر سرّاج طوسی در اللّمع نقل کرده است و به گفته او، جنید کتابی در تفسیر کلام بایزید داشته است.

جنید می‌گوید که حکایات از ابویزید مختلف است و کسانی که سخنان او را شنیده و نقل کرده‌اند با یکدیگر اختلاف دارند. به گفته او بعضی از سخنان بایزید، به جهت قوت و عمق و غور معانی، باید از «یک بحر» اقتباس شده باشد و این دریا خاص اوست.

جنید سعی کرده است تا سخنانی را تفسیر و توجیه کند که صریحاً با معتقدات دینی مسلمانان در تضاد است، اما آنها را به جای این ‌که از دو یا چند شخص مختلف بداند به اختلاف اوقات (در اصطلاح صوفیه) و مواردی که این سخنان در آن ایراد شده است نسبت داده و می‌گوید اشخاص مختلف در مواطن و مواقع مختلف این سخنان را از او شنیده و نقل کرده‌اند. جنید می‌گوید که این اشخاص غور و عمق سخنان او را درنیافته‌اند و تنها کسانی می‌توانند آن را تحمل و به دیگران منتقل کنند که معنی و منبع آن را بشناسند و دریابند وگرنه مردود است.

او می‌گوید معانی سخنان بایزید او را غرق کرده و از حقیقت بازداشته است، و سخنان بایزید در آغاز اقوالش، قوی و محکم و درست بوده است ولی این در «بدایات» است، اما سخنان دیگرش (شطحیّات و سخنان اغراق آمیز) از جنس سخنان دانشمندان و قابل نقل در مصنّفات نیست، و چون بعضی از مردم از این سخنان بر عقاید باطل خود استدلال کرده‌اند و بعضی دیگر او را کافر شمرده‌اند، جنید خواسته است تا آن را تفسیر کند. جنید پس از آن به سخنانی اشاره می‌کند که بر حلول و اتحاد و دعوی الوهیت دلالت دارد.

بایزید در سن بلوغ با نافع (ابوعبدالله نافع دیلمی)، استادِ مالک بن اَنَس و قَتادِه، مالک بن انس، مالک دینار و زُهری و ابوحنیفه و ابن جریج معاصر بود و از هر کدام فایده‌ای گرفته بود اما استاد واقعی او امام صادق علیه السلام بوده است و از امام فخر رازی در اربعین هم همین معنی را نقل می‌کند.

از این گفته که ابوعلی از «سِند» بوده و از فقه و واجبات آگاهی نداشته اما به توحید و حقایق، عالم بوده، چنین استنباط شده است که بعضی از اظهارات بایزید ممکن است مأخوذ از آرای هندو و بودایی باشد. به گفته بوورینگ در این باره میان خاورشناسان قرن نوزدهم بحث مهمی درگرفته بود و عده‌ای این نظر را پذیرفته بودند، اما در قرن حاضر لویی ماسینیون و آربری در آن تردید کرده‌اند.

مطالب مذکور در ربط دادن بایزید به تصوّف هندو قانع کننده نیست؛ مثلاً نظریه «فنا» که می‌گویند از نیروانای بودایی مأخوذ است، اشتباهاً به بسطامی نسبت داده شده است، در حالی که به گفته سلمی اول کسی که در «علم فنا و بقا» سخن گفته ابوسعید احمد بن عیسی خرّاز بوده است.

درباره مطلب اخیر باید گفت که از ابویزید هم سخنانی در «فنا و بقا» نقل شده است، مثلا عطار نقل می‌کند که او را دیدند سر به گریبان فکرت فروبرده، چون سر برآورد، گفت: «سر به فنای خود فرو بردم و به بقای حق برآوردم.» همچنین پرسیدند: «مرد کی داند که به حقیقت معرفت رسیده است؟ گفت: آن وقت که فانی گردد در تحت اطلاع حق. پس او فانئی بود باقی و باقئی بود فانی.»

از جمله سخنانی که جنید از بایزید نقل کرده آن است که وی گفته است، در راه وصول به یگانگی خدا به صورت مرغی درآمد و همچنان پرواز کرد تا به میدان ازلیّت رسید و درخت احدیّت را در آن دید. بعد، ریشه و شاخه آن درخت را وصف می‌کند و می‌گوید، چون نگریست، همه را خدعه و فریب دید.

عده‌ای مبدأ این فکر را در درخت کیهانی و فریب (مایا) اوپانیشادها و فلسفه وِدا دانسته‌اند، ولی آربری آن را برپایه آیات قرآنی و سخنان اهل تصوّف دانسته است. جنید درباره این قول ابویزید، می گوید که او نهایت بلوغ خود را در راه توحید وصف کرده است، اما آن را غایت و نهایتی نیست.

شطح ابویزید در بیانات فوق، همان گذاشتن خود به جای حضرت رسول (ص) در معراج و وصول به درخت «سِدرة المُنتهی» است که منتها و غایت سیر آن حضرت را می‌رساند و بایزید اقرار می‌کند که سیر او «خُدعه» است یعنی در عالم خیال و ناشی از استغراق در وجد و حال است که از مختصات حالات شطح است. به هر حال، چنانکه آربری گفته است، ربطی به درخت جهانی اوپانیشادها ندارد.

اما معنی شطح، که در سخنان بایزید از همه بیشتر است، به قول روزبهان ناشی از قوّت وَجد است که آتش شوق را به معشوق ازلی تیزتر می‌سازد و در آن حالت از صاحب وجد کلامی صادر شود از مشتعل شدن احوال و ارتفاع روح که ظاهر آن «متشابه» (تأویل پذیر) شود با عباراتی که کلمات آن را غریب گویند، زیرا وجه (تأویلش) را نشناسند و به انکار و طعن گوینده مفتون شوند و اگر صاحب‌نظری توفیق یابد، آن را انکار نکند و بحث در اشارات شطح نکند.

روزبهان اصول شطح را از سه منبع قرآن، حدیث و اولیا می‌داند و حتی حروف مقطعه قرآن را از باب شطح یا متشابهات می‌شمارد. پس در نظر روزبهان هم منبع شطح، و از جمله شَطَحات بایزید، در اصول و معارف اسلامی است نه در منابع هندی و خارجی.

او بحث مفصلی در شطحیات بایزید و تفسیر و تاویل آن دارد و او را هایم (سرگشته) بیابان وحدت می داند و این شطح او را که «حق به من گفت که همه بنده اند جز تو» از سر وحدت و یگانگی می شمارد و آن را با سخن زنان درباره یوسف مقایسه می کند که گفتند: «ما هذا بشرا ان هذا الا ملک کریم.»

ابن سالم بَصری پیشوای فرقه سالمیّه در تصوف، از جمله مخالفان بایزید است که بایزید را به جهت بعضی سخنان او، مانند «سبحانی سبحانی ما اعظم شأنی» و «ضربت خیمتی بازاء العرش»، تکفیر می‌کرد. ابونصر سرّاج با او در این باره به معارضه پرداخته و در مجلسش با او به گفت‌و‌گو برخاسته است. ابونصر سرّاج می‌گوید که ابن سالم با همه جلالت قدرش در طعن بر بایزید زیاده روی می‌کرد و او را کافر می‌دانست. همچنین در توجیه «سبحانی ما اعظم شأنی» گفته است که این سخن ممکن است در پی سخنان دیگری باشد و او این قول را در حکایت از قول خداوند گفته باشد.

سخنان او ناشی از استهلاک در شهود حق و غلبه حالت سُکر است و مقاصد او یا تجرید امور دینی از حسیّات و مادیّات است، مانند مطالبی که درباره حج و کعبه یا بهشت و دوزخ، یا آنچه درباره بالاتر بودن لوای او از لوای حضرت رسول گفته است (انّ لِوائی اعظم من لِواء محمّد (ص)) یعنی لوایی که برای حضرت رسول (ص) در میدان‌های جنگ می‌افراشتند لوای مادی و جسمانی بود، اما لوای او معنوی و روحانی است، یا از راه حصول حالتی معنوی برای اوست که در آن حالت همه را یکی می‌بیند و جز خدا چیزی نمی‌بیند و خود را با جهان و خدا متحد می‌داند، چنانکه می‌گوید: «سی سال خدای را می‌طلبیدم، چون بنگریستم او طالب بود و من مطلوب.»

یا در باب کعبه گفت: «اول بار که به خانه خدا رفتم خانه دیدم، دوم بار که رفتم خداوند خانه دیدم، اما سوم بار که رفتم نه خانه دیدم و نه خداوند خانه.» و درباره اتحاد گوید: «از بایزیدی بیرون آمدم چون مار از پوست، پس نگه کردم عاشق و معشوق و عشق یکی دیدم.» در شرح حال بایزید نوشته‌اند که عبادت او زیاد نبود و کسی در این باره از او پرسید و او خشمگین شد و گفت: «زهد و معرفت از من منشعب می‌گردد.» او خود در دعا می‌گفت: «خدایا! مرا دانشمند و زاهد و قاری مگردان.»

شاید آنچه شبلی درباره بایزید گفته است نیز ناظر به امّی و عامی بودن او باشد، می‌گویند سخنانی را که از ابویزید نقل شده است بر شبلی باز نمودند و خواستند که عقیده‌اش را درباره او بگوید. شبلی گفت: «اگر بایزید اینجا بود، به دست بعضی از کودکان (شاگردان) ما اسلام می‌آورد.» و نیز جنید گفته بود: «ابویزید از حدّ بدایت بیرون نیامد و از او سخنی نشنیدم که دلالت بر رسیدن او به حدّ نهایت باشد.»

خواجه عبدالله انصاری، که نتوانسته است فرق میان سخنان مختلف و متضادّ منسوب به بایزید را دریابد، می گوید: «بایزید صاحب رأی بوده در مذهب، لیکن وی را ولایتی گشاد که مذهب در آن به دید نیامد.» خواجه عبدالله انصاری سخنان شطح منسوب به بایزید را دروغ‌ هایی می داند که بر او بسته‌اند.

به گفته عطار او را هفت بار از بسطام بیرون کردند، زیرا سخن او در حوصله اهل ظاهر نمی‌گنجید و شیخ می‌گفت: برای چه مرا بیرون کنید؟ گفتند،: تو مرد بدی هستی. شیخ می‌گفت: نیکا شهرا که بدش من باشم. ابونصر سرّاج همچنین نقل می‌کند که بایزید گفت: «در میدان نیستی ده سال پرواز می‌کردم تا آنکه در نیستی از نیستی به نیستی رسیدم.»

نقل است که چون مادر او را به مکتب فرستاد، در سورهٔ لقمان به این آیت رسید: «أنِ اشکُر لی و لِواِلدَیکَ» یعنی شکر گوی مرا و شکر گوی مادر و پدر را. چون معنی این آیه بدانست نزد مادر رفت و گفت: «در دو خانه کدخدایی چون کنم؟ یا از خدا در خواه تا همه آن تو باشم یا مرا به خدا بخش تا همه آن او باشم. مادر گفت: تو را در کار خدا کردم و حق خود به تو بخشیدم.»

بایزید می گوید: سی سال خدای را یاد کردم. چون خاموش شدم، بنگریستم حجاب من ذکر من بود. خدای را بندگانند که اگر بهشت با همه زینتها بر ایشان عرضه کنند ایشان از بهشت همان فریاد کنند که دوزخیان از دوزخ. آنچه در جمله مجاهدات و ریاضات می جستم در رضایت خاطر مادر یافتم.

بایزید را پرسیدند: بنده با چه چیزی به بالاترین درجات می رسد؟ گفت: با لال، کور و کر بودن!

 

از منظر فرهیختگان

ابوالقاسم العارف می گوید: بایزید حالات و مقاماتی دارد که اهل غفلت و مردم عامی تحمل آن را ندارند و او را با خداوند رازهایی است که اگر مغروران بر آن آگاهی یابند مبهوت می‌شوند.

جنید بغدادی می گوید: بایزید در میان ما چون جبرئیل است در میان ملائکه.

آیت الله خامنه ای می گوید: نام بایزید بسطامی و ابوالحسن خرقانی را همهٔ مسلمانان و مرتبطین با معارف اسلام  ولو غیرمسلمان شنیده‌اند. البته امثال بایزید بسطامی و ابوالحسن خرقانی را با این مدعیان صوفی‌گری نباید اشتباه کرد. آنها داستان دیگری دارند و ماجرا و سخن دیگری است.

عطار می گوید: آن خلیفهٔ الهی، آن دَعامهٔ نامتناهی، آن سلطان العارفین، آن حجة الحق اجمعین، آن پُختهٔ جهانِ ناکامی، شیخ بایزید بسطامی رحمة الله علیه، اکبر مشایخ بود و حجت خدای بود، و خلیفهٔ بحق بود و قطب عالم بود، و مرجع اوتاد و ریاضات و کرامات و حالات و کلمات او را اندازه نبود.

جواد نوربخش می گوید: بایزید بسطامی که به حق او را باید سلطان العارفین گفت، یکی از پیشتازان تصوف و عرفان است.

شیخ اشراق می گوید: بایزید و حلاج از اصحاب تجرید بودند و اقمار آسمان توحید.

 

شاگردان

  • ابوسعید مَنْجورانی
  • سعید راعی
  • خطّاب طرزی
  • ابومنصور جنیدی
  • محمود کُهْیانی

 

عروج ملکوتی

بایزید بسطامی در سال ۲۶۱ درگذشت و او را در خانقاه وی در بسطام دفن کردند. مقبره بایزید بسطامی فاقد هرگونه تزئین و دارای یک پنجره مسقف آهنی است. روی قبر یک سنگ مرمر قرار دارد که کلماتی از مناجات مشهور علی بن ابی‌طالب بر آن حک شده‌ است.

زندگینامه ابوالحسن خَرَقانی

به نام آفریننده عشق

 

ابوالحسن علی ‌بن احمد بن جعفر خَرَقانی، عارف و صوفی نامدار قرن چهارم و پنجم است. خرقانی در روستای خرقان نزدیک بسطام و احتمالا در سال ۳۵۲ یا ۳۵۱ به دنیا آمد. نام پدر او در برخی منابع به پیروی از جامی، جعفر آمده که احتمالا از نوع نسبت دادن شخص به نیای پدری است.

 

ویژگی ها

خاندان خرقانی از طبقه‌ای فرودست بودند، لذا از احوال وی اطلاع زیادی در دست نیست. درباره نوجوانی او همین‌ قدر می‌دانیم که به خربندگی، چراندن رمه و هیزم‌ کشی اشتغال داشته و به قول خواجه عبدالله انصاری، اُمّی بوده است. در سخنان خرقانی نیز نشانه‌هایی از این امّی بودن، از قبیل اشتباه در تلفظ عبارات شایع عربی و ردّپای لهجه محلی وجود دارد. البته از برخی سخنان او برمی‌آید که با قرآن آشنایی داشته و شاید هم تا همین حد درس آموخته بوده است.

از خود وی نیز نقل شده که با بیتوته بر مزار بایزید بسطامی، یکباره قرآن را آموخته است. لندلت نیز سواد این روستازاده عامی را حداکثر در همین حد، معقول دانسته است. اینکه خرقانی راسخ در علوم شریعت و از فضلا و فقهای روزگار محسوب شده، یا اغراق است یا به علوم باطنی و غیرکسبی وی اشاره دارد.

به‌ طور کلی، آگاهی در باب زندگی خرقانی را باید با احتیاط از انبوه مقامات و اقوالی که در منابع و رسالات پراکنده صوفیه آمده‌ است، که طبعا از افراط و اشتباه بر کنار نیست، جستجو کرد. تقریبا همه مقامه‌نویسان وی معتقدند که سلوک خرقانی با زیارت و همت جستن از مزار بایزید در بسطام آغاز شده و از روحانیت وی تربیت یافته‌ است.

احتمالا خرقانی به‌ جز مدت کوتاهی که در خانقاه ابوالعباس قصاب آملی (در آمل طبرستان) رفت‌ و آمد داشت، بقیه عمر را در کلاته خود در خرقان به سر برده است. به نظر می‌رسد بر اثر تحمل سالها ریاضت و انزوا در خانقاه، شهرت معنوی خرقانی چنان خرقان و بسطام را درنوردید که مشاهیر آن روزگار به شوق زیارت و طلب همت، از راه دور به خانقاه وی می‌آمدند.

ملاقات های ابوسعید ابوالخیر با خرقانی در خانقاه وی و احترام متقابل این دو به یکدیگر، با وجود اختلاف مشرب، با جزئیات، در منابع و مقامات هر دو صوفی آمده‌ است. با اینکه برای این دیدارها تاریخی ذکر نشده، گراهام حدس زده ملاقاتی که در آن ابوسعید متحول شد، در حدود ۴۲۴ اتفاق افتاده ‌است.

دیدار ابوالقاسم قُشَیری، صوفی بزرگ و نامدار خراسان، با خرقانی از نظر تاریخی محتمل است اما وقوع آن در منابع صوفیان متناقض گزارش شده‌ است. گزارش هجویری، حاکی از آن است که قشیری، خرقانی را ندیده و از او نقل می‌کند که با ورود به خرقان از هیبت خرقانی زبانش بند آمده و گویی از ولایت خود معزول شده است. گزارش یکی از مقامات خرقانی به‌ نام ذکر قطب السالکین نیز حاکی از آن است که قشیری همواره در حسرت دیدار خرقانی بوده است. اما بنا به گزارش یکی از افراد خاندان ابوسعید، قشیری در راه حج به خرقان رسید و سه ماه مهمان خرقانی بود. در همین مدت، به اشارت خرقانی سفر مکه را به عزم آشتی با ابوسعید رها کرد و برای طلب رضای وی به نیشابور رفت.

همچنین گفته شده سبب توجه ابن‌ سینا به عالم معنی و میل او از فلسفه به عرفان، دیدار وی با خرقانی و مشاهده کرامتی از او بوده‌ است. البته این نقل که افسانه‌آمیز می‌نماید، در مقامات خرقانی بارها آمده و در تذکره‌های ادبی نیز به آن اشاره شده است. در روایت مولوی در مثنوی، به‌ جای ابن‌ سینا، درویشی طالقانی به ملاقات خرقانی می‌رود و حدس زرین‌کوب آن است که از نظر مولوی به نظر نمی‌رسد حکیمی چون ابن‌ سینا اهل سلوک و دیدار با صوفیان باشد. البته اصل این ملاقات نیز از نظر تاریخی محل تأمل است.

دانش‌‌ پژوه، با توجه با گفتگوهای رد و بدل شده، این ملاقات را افسانه شمرده است. به‌ علاوه، ابن‌سینا در آثار خود هرگز اصول تصوف را کاملا به رسمیت نشناخته و در زندگی خویش نیز مشی صوفیان را دنبال نکرده است، از این‌ رو، این باور که میل به عرفان در بوعلی محصول دیدار او با ابوسعید و خرقانی است، نادرست به نظر می‌رسد.

دیدار و مناظره تخیلی ناصرخسرو با خرقانی را نیز نخستین بار دولتشاه سمرقندی نقل کرده ‌است. در این نقل آمده که خرقانی در برابر حکیم قبادیانی حجیت عقل ناقص را رد کرد و با نشان دادن کرامتی، ناصرخسرو را سرسپرده خود ساخت. در برخی منابع دیگر نیز از ملاقات یا شاگردی ناصرخسرو نزد شاگردِ خرقانی سخن رفته است. در حالی که ناصرخسرو چنانکه در سفرنامه آورده، سفر هفت ساله خود را در ۴۳۷، یعنی دوازده سال پس از وفات خرقانی، آغاز کرده است.

آنچه نسبتا پذیرفتنی می‌نماید، ملاقات خرقانی با سلطان محمود غزنوی است که البته با اختلاف در جزئیات، علاوه بر منابع صوفیه، در تاریخ بناکتی نیز آمده است. چون گفته شده حسن میمندی فرستاده سلطان محمود نزد خرقانی بوده، احتمالا این ملاقات بین سالهای ۴۰۵ تا ۴۱۷، زمان صدارت حسن میمندی، اتفاق افتاده ‌است.

در این ملاقات‌ تاریخی، خرقانی ابتدا در برابر سلطان محمود بی‌اعتنایی نشان می‌دهد و وقتی محمود در پیغامی خود را مصداق اولی‌الامر می‌خواند و اطاعت خود را به نص قرآن بر او لازم می‌شمارد، خرقانی پیام می‌دهد چندان به ‌طاعت حق مشغول است که به‌ طاعت رسول نمی‌رسد، چه جای اولی‌الامر. ناچار، محمود به خانقاه وی می‌رود و در برابر مقام زهد خرقانی خضوع می‌ورزد و پس از دیدن کرامت و شنیدن پندی از وی، با دعا و هدیه او به گرمی بدرقه می‌گردد.

از همسر و فرزندان خرقانی نیز جز آگاهی هایی پراکنده و غیرقابل اعتماد، چیزی در دست نیست. بنابر گزارش مقامه‌نویسان، همسر وی که بیش‌تر در جریان دیدار خرقانی با ابن‌سینا از او یاد می‌شود، به ناسازگاری شهره بود. از فرزندان خرقانی، ابوالقاسم در شب ازدواج به‌ طرز مشکوکی به قتل رسید و احمد وقتی برای کسب علم به عراق می‌رفت، دچار راهزنان شد. اما هجویری احمد را یکی از مشایخ معاصر خویش و جانشین خرقانی معرفی کرده‌ است. گویا احمد پس از فوت خرقانی، در سلک مریدان ابوسعید ابوالخیر نیز بوده است.

معروف‌ ترین شاگرد و مرید خرقانی، خواجه‌ عبدالله انصاری است که خرقانی را با وجود امّی بودن،  از منتهیان معرفت و مقام او را ختم ارشاد معنوی دانسته است. وی که عالمی حنبلی بود، پس از ملاقات با خرقانی به تصوف متمایل شد و خود را گنجی دانست که کلیدش به دست خرقانی بوده است.

در قرن پنجم، نیشابور خاستگاه مشایخی بود که جذبه و همت ایشان در هاله‌ای از قدسیتی خردگرایانه، صوفیان اطراف را که در روستای زادگاه خود به‌ سر می‌بردند، تحت سیطره معنوی خود داشت. این تیره از صوفیان را باید سرچشمه «تصوف خراسان» دانست. از چهره‌های نام‌آور این جریان باید از بایزید بسطامی، خواجه‌ عبدالله انصاری، ابوالحسن خرقانی، ابوالعباس قصاب آملی و شیخ‌ احمد جام ژنده‌پیل نام برد که به «پیران خراسان» شهره‌اند.

سهروردی نیز که خرقانی را پس از حلاج و بایزید در سلسله‌ای با عنوان «خسروانیان» قرار داده، احتمالا بر این باور بوده‌ است که اینان تصوف خراسان یا همان طریقت اهل سکر را از یک منبع ایرانیِ پیش از اسلام گرفته‌اند. از ویژگی‌ های این تصوف، طلب همت و ارشاد بلکه خلافت بی‌واسطه از پیران پیشین به شیوه غایبانه است. درباره خرقانی هم گفته می‌شود که بایزید از روی فراست، سال‌ها پیش از به‌ دنیا آمدن خرقانی با شنیدن بوی او از جانب خرقان، مژده زادنش را داده و خلافت خود را به او واگذار کرده است.

بدین‌ ترتیب، خلافت معنوی بایزید بسطامی با یک قرن فاصله، بی‌واسطه از آنِ خرقانی است. البته صوفیان فراتر رفته و مدعی شده‌اند که بایزید نیز در سلوک خود تحت تأثیر خرقانی بوده، دائما از باطن وی مدد می‌جسته و در گفتارش او را به درجاتی بر خود مقدم می‌داشته است. این گونه خلافت غیر رسمی را سرحلقه خواجگان خراسانی معرفی می‌کند و به شیوه اویسی، نسب سلسله خود را به ابوالقاسم قشیری می‌رساند با اینکه هرگز خرقانی و قشیری را ندیده است.

نقشبندیه نیز یکی از نِسَب سلسله خود را از طریق فارمدی به بایزید و خرقانی و از آنجا به امام جعفر صادق علیه‌السلام رسانده‌اند. در واقع نقشبندیه بی‌هیچ قرینه و سندی، ارادت خرقانی به بایزید را مانند سرسپردگی بایزید به امام صادق علیه‌السلام، رابطه‌ای اویسی تلقی کردند.

از سوی دیگر، انصاری تلویحا اشاره دارد که ابوالعباس قصاب آملی، مرشد بزرگ طبرستان و پیر ابوسعید ابوالخیر، خرقانی را جانشین خود قرار داده و پیشگویی کرده است که «این بازارک ما با خرقانی افتد.» رشیدالدین میبدی نیز تصریح دارد که ابوالعباس قصاب در آمل پیش از مرگ، خرقانی را به جانشینی خود برگزیده است.

اما خاندان بوسعید مدعی بودند که بوسعید، سالی در آمل تحت تربیت مستقیم قصاب قرار داشته و از او خرقه گرفته است. همچنین گفته شده ابوعبدالله محمد داستانی، شیخ طیفوریه در بسطام، با خرقانی کشمکش داشته است. سبب این اختلاف به روشنی معلوم نیست. بنا بر گزارش محمد بن منور، قصاب آملی به عنوان داور در نزاع میان این دو بر سر اصالت قبض یا بسط در تصوف، موضع بی‌طرفانه‌ای اتخاذ کرد. لندلت اصل این نزاع را بر سر میراث روحانی بایزید دانسته‌ است.

البته رقابت بین ابوعبدالله داستانی، که نسبش به بایزید می‌رسد، با خرقانی که خود را ظهور دوباره بایزید و مرید غایبانه وی می‌دانست، بعید نیست. به هر حال، خرقانی چنانکه خود وی تأکید می‌ورزید، از قید سلسله و خرقه رسمی از مشایخ آزاد بوده است. لندلت نیز پیوستن خرقانی به‌ تصوف رسمی را تا حدودی مشکوک خوانده است.

بی‌گمان، خرقانی به عنوان یک صوفی در حلقه تصوف خراسان، با اقران خود، خواجه عبدالله انصاری و بوسعید، مشابهت دارد. با این همه، تصوف وی با مسلک رایج بین صوفیان تفاوت هایی منحصر به‌ فرد دارد. او به گفته خود، اهل مرید گرفتن نبوده، استاد نداشته و استادش خدا بوده است؛ همچنین به هیچ نظام خانقاهی و سلسله طریقتی وابسته نبوده است، زیرا باور داشته که «از خرقه، کسی مرد نگردد.»

وی از میان صوفیان پیش از خود نیز، تنها به بایزید، آن‌ هم با همت طلبیدن از روح وی، چنانکه آمد، ارادت می‌ورزیده است. خرقانی کرامات صوفیان را نیز منزل اول بنده به خداوند می‌داند. معیشت خرقانی، برخلاف دیگر صوفیان، از کشاورزی در روستا تأمین می‌شد. وی در کنار علم و عبادت، سومین راه به خدا را در «بیل و دشت» می‌دانست و به دید او، داشتن حرفه برای کسب روزی حلال برای صوفی ضروری بود.

خانقاه او که بیشتر رباط مسافران و سرپناه غریبان بود تا زاویه ریاضت درویشان، از کسب و کار خود وی اداره می‌شد نه از فتوح صوفیان و وقف و نذر مریدان؛ چنانکه نان و جامه به نیت مهمان آماده می‌کرد و خود به طفیل ایشان روزی می‌برد. از سوی دیگر، از آنچه به مال سلطانی منسوب بود به شدت پرهیز داشت و ندیدن سلطانیان را نیز سودی بزرگ می‌شمرد. از این‌ رو، مشرب خرقانی را به عرفان عملی نزدیک‌تر باید دانست تا تصوف اصطلاحی.

یکی از برجسته‌‌ ترین ویژگی های خرقانی در این‌گونه سخنان، لحن بی‌پروای اوست. عطار نیز وی را چنین وصف کرده است: «در حضرت، آشناییِ عظیم داشت و در گستاخی، کرّ و فرّی داشت که صفت نتوان کرد.» البته لغت «گستاخ» در متون قدیم به معنای «صمیمی و خودمانی» نیز آمده است و شاید شایسته‌تر باشد گستاخی های خرقانی را از روی صمیمیت بدانیم نه دلیری با حق.

این بی‌باکی به گونه‌های دیگری نیز در کلام وی نمود یافته است. گاه بی‌پروا می‌گوید خدا را در صحبتِ خری یافتم، یعنی در زمان خربندگی یا به سبب خربندگی خدا را شناختم؛ و گاه در نیایشی صمیمانه خدا را بوالحسنِ خود بلکه بوالحسنِ بوالحسن می‌خواند. از این فراتر، خدا را به فنا کردن دوزخ و بهشت و پرده برگرفتن از رحمت وی تهدید می‌کند. یک بار هم به کُشتی گرفتن خود با خدا اشاره دارد. نوع دیگر این گستاخی، ادعای گفتگوی صریح و بی‌واسطه با خداوند یا داشتن «وحی القلوب» است.

در این موارد شاید تنها این توجیه پذیرفتنی باشد که این‌گونه نقل‌ها، در اصل رؤیاهای خرقانی بوده که بعدها عبارتی مانند «در خواب دیدم» از آغاز آنها افتاده است. زیرا در برخی موارد صراحتا گفتگو با خدا را در عالم رؤیا گزارش کرده است.

کلید شخصیت خرقانی در حوزه عمل را باید در انسان‌دوستی مطلق وی دانست. مشهورترین سخن او که گویند بر سردرِ خانقاهش نوشته بود، «هر که در این خانقاه آید نانش دهید و از ایمانش مپرسید که آنکه بر درگاه حق به جانی ارزد، البته در سرای بوالحسن به نانی ارزد»، هرچند در هیچ منبع معتبری از اقوال و مقامات وی نیامده، از روحیه‌ای انسان‌گرایانه خبر می‌دهد. این شیوه تاحدی افراطی، در بیانات دیگر وی آمده است تا جایی که رگه‌هایی از ملامتی‌گری در آن دیده می‌شود.

در نظر او، نه فقط “هر که را قدم در سنگ آید زیان آن مراست و اگر اندوهی در دلی است آن دل از آن من است”، بلکه آرزو دارد به‌جای مردمان مرگ را بچشد تا کسی نمیرد و به‌ جای ایشان محاسبه گردد و به دوزخ رود تا خلق به سلامت مانند. وی به شیوه ملامتیه با خلق صلح کل کرده و با نفس خود در جنگ دائم بوده است.

به نظر می‌رسد سلوک خرقانی به جریان ملامتیه خراسان نیز شباهت داشته یا متمایل بوده است. همچنین با توجه به این اقوال که وی لقب صوفی را بر خود نمی‌پسندد، خود را صوفی نمی‌خواند و لقب «جوانمرد» را به جای «صوفی» درباره خود به‌ کار می‌برد و صحبت جوانمردان و دوستی با آنان را صحبت و دوستی با حق می‌داند و جوانمردان را صاحبان علم باطن و طاعت را با انکار جوانمردان، بی‌وزن می‌انگارد، می‌توان او را از سرچشمه‌های فتوت به‌شمار آورد.

در بیان و احوال او نیز توصیف جوانمردی و آداب آن را به روشنی می‌توان جست، از جمله بی‌نیازی از خلق و نیازمندی به حق، سخاوت و شفقت بر خلق، فعل خود را نادیدن و به نور معاینه حق را دیدن. وی رسول اکرم را نیز صاحب صفات جوانمردان می‌شناسد. خرقانی خود را تابع شریعت مصطفی می‌داند و در باب هدایتگری و پاکی آن حضرت با نهایت خضوع سخن می‌گوید.

خرقانی، امّی بود، لذا هیچ نوشته و کتابی را نمی‌توان به او نسبت داد و کتاب نورالعلوم که از قدیم به وی منسوب بوده است، به نظر نمی‌رسد انشای خرقانی باشد. این اثر که صورت اصلی آن مفصّل‌تر بوده، احتمالا گردآورده یکی از مریدان یا نزدیکان خرقانی است و یکی از نسخه‌های آن، دست‌مایه نگارش مقامات خرقانی توسط دیگران از جمله عطار نیشابوری بوده است.

خرقانی می گوید: عالم هر بامداد برخیزد، طلب زیادتی علم کند و زاهد طلب زیادتی زهد کند و ابوالحسن در بند آن بود که سُروری به دل برادری رساند. یکبار خدای را در خواب دیدم که گفت: یا ابوالحسن! خواهی که تو را باشم؟ گفتم: نه. گفت: خواهی که مرا باشی؟ گفتم: نه. گفت: یا ابوالحسن! خلق اولین و آخرین در اشتیاق این بسوختند تا من کسی را باشم، تو مرا این چرا گفتی؟ گفتم: بار خدایا این اختیار که تو به من کردی از مکر تو ایمن کی توانم بود که تو به اختیار هیچ‌کس کار نکنی.

نقل است: چون بایزید بسطامی از خرقان عبور می کرد، ایستاد و گفت: من از اینجا بوی مردی را می شنوم که به سه درجه از من پیش بود. همچنین بایزید می‌گفت: سی سال بود حاجتی داشتم‌. چون از خرقان گذر می کردم نوری دیدم و ندایی شنیدم: این نور را به شفيع بیاور تا حاجتت برآورده شود. گفتم: آن نور کیست؟ ندا آمد: آن نور بنده خاص است و او را ابوالحسن گویند.

نقل است: ابوالحسن خرقانی نزد آرامگاه بایزید آمد و گفت: ای بایزید، همی همتی باز دار که مردی امّی هستم. از آرامگاه بایزید آواز شنید: ای ابوالحسن، آنچه مرا داده اند از برکات تو بود!

نقل است از شیخ ابوالحسن خرقانی شبی نماز همی کرد. آوازی شنید که هان! ابوالحسن خواهی تا آنچه از تو می‌دانم با خلق بگویم تا سنگسارت کنند!؟ شیخ گفت: بار الها! خواهی تا آنچه از کرم و رحمت تو می‌دانم و می‌بینم با خلق بگویم تا دیگر هیچ‌کس سجودت نکند؟ آواز آمد: نه از تو، نه از من!

هنگامی که سلطان محمود غزنوی به جنگ رفته بود، در آن وقت به سومنات شد و بیم آن افتاد که شکسته خواهد شد. ناگاه از اسب فرود آمد و به گوشه‌ای شد و روی بر خاک نهاد و آن پیراهن شیخ بر دست گرفت و گفت: الهی! به حق آبروی خداوند این خرقه، ما را برین کفار ظفر دهی که هرچه از غنیمت بگیرم به درویشان دهم. ناگاه اگر جانب کفار غباری و ظلمتی پدید آمد تا همه تیغ در یکدیگر نهادند و می‌کشتند و متفرق می‌شدند تا که لشکر اسلام ظفر یافت و آن شب محمود به خواب دید که شیخ می‌گفت: ای محمود، آبروی خرقه ما بردی بر درگاه حق که اگر در آن ساعت درخواستی، جمله کفار را اسلام روزی کردی.

نقل است: مريدی از شيخ خواست كه مرا دستوری ده تا به كوه لبنان شوم و قطب عالم را بينم. شيخ دستور داد. چون به لبنان رسيد جمعی ديد رو به قبله نشسته و جنازه‌ای در پيش و نماز نمی‌كردند. مريد پرسيد: چرا بر جنازه نماز نمی‌كنيد؟ گفتند: تا قطب عالم بيايد، كه روزي پنج بار قطب اينجا امامت كند. مريد شاد شد. یک زمان بود همه از جای بجستند. گفت: شيخ را ديدم كه در پيش ايستاد و نماز كرد و مرا دهشت (ترس) افتاد. چون به خود باز آمدم، مرده را دفن كردند و شيخ برفت. گفتم: اين شخص كه بود؟ گفتند: ابوالحسن خرقانی. گفتم: كی باز آيد؟ گفتند: به وقت نماز ديگر. من زاری كردم كه من مريد اويم و چنين سخنی گفته‌ام.

ابیاتی از خرقانی:

آن دوست که دیدنش بیاراید چشم   بی دیدنش از گریه نیاساید چشم

مارا ز برای دیدنش باید چشم    گر دوست نبیند به چه کار آید چشم

 

از منظر فرهیختگان

ابوالقاسم قشیری می‌گوید: چون من به ولایت خرقان آمدم فصاحتم برسید و عبارتم نماند از حشمت آن پیر، تا پنداشتم که از ولایت خود معزول شدم.

ابوالعباس قصاب آملی چون از دنیا بیرون می‌رفت، خادم را گفت: رو به خرقان شو، مردی است آنجا مخمول الذکر، مجهول العین، او را ابوالحسن خرقانی گویند. سلام ما به او برسان و به او بگو که این طبل و علم با اذن الله تعالی و فرمان او به حضرت تو فرستادم و اهل زمین را به تو سپردم و من رفتم.

خواجه عبدالله انصاری می‌گوید: من از خرقانی شنیدم که الحمد را الهمد می‌خواند که وی امّی بود و الحمد نمی‌دانست. وی سید و غوث روزگار بود.

جواد نوربخش می‌گوید: شیخ ابوالحسن خرقانی از انگشت شمار پیرانی است که پیرو حکمت خسروانی و پاسدار فرهنگ ایران بود. او جز به حق به کسی و به چیزی توجه نداشت، جز خدا نمی‌خواست و جز او را نمی‌دید. می‌گفت: تا دست از دنیا بداشتم هرگز با سَرَش نشدم و تا گفتم الله، به هیچ مخلوق بازنگردیدم. عشق به وجود مطلق و خدمت به خلق داشت، از همه بگسست و به حق پیوست.

 

عروج ملکوتی

وفات ایشان در روز شنبه دهم محرم سال ۴۲۵ق در روز عاشورا و در سن ۷۳ سالگی در روستای خرقان بوده‌ است.

زندگینامه مالک اشتر

 

به نام آفریننده عشق

 

مالک بن حارث (متوفی ۳۸ق) معروف به مالک اَشتَر نَخَعی، از یاران ویژه و از فرماندهان سپاه حضرت علی (ع) در عراق بود. پیامبر (ص) در حدیثی، او را از مومنان واقعی معرفی کرده و حضرت علی (ع)، مقام و منزلت او را برای خود، مانند مقام خود در نزد پیامبر (ص) ترسیم نموده است.

 

ویژگی ها

مالک بن حارث بن عبد یغوث، از قبیله مَذحج و از تیره بنی‌نخع بود. مالک در رجزش در جنگ صفین خود را از قبیله مذحج معرفی کرده است. وقتی در جنگ یرموک از ناحیه چشم آسیب دید و چشمش شکافته شد، به وی لقب اشتر دادند.

در کتاب‌های تاریخی، زمان دقیقی برای ولادت مالک ذکر نشده است، اما با این حال، برخی از پژوهشگران، تاریخ تقریبی ولادت او را ۳۰ سال پیش از هجرت دانسته‌اند. از آنجا که ظاهرا مالک به دیدار پیامبر (ص) موفق نشده بود، او خود را از تابعین معرفی می‌کرد.

برخی از پژوهشگران معتقدند‌ که مالک در دوران رسالت پیامبر (ص) و به دست امام علی (ع) مسلمان شده است. امام علی (ع) در سال دهم هجری، به دستور پیامبر برای تبلیغ دین اسلام به یمن رفت و قبیله مذحج، پس از درگیری مختصری با امام علی، به اسلام ایمان آورد. اما مطابق گزارش طبری، هنگامی که حضرت علی (ع) به دستور پیامبر (ص) به یمن رفت، نامه پیامبر (ص) را برای آنها قرائت کرد و قبیله همدان و قبایل دیگر نیز به تبع از آنها مسلمان شدند.

ابن ابی‌الحدید با تمسک به حدیثی از پیامبر (ص)، که در آن از حاضر شدن گروهی از مومنان بر جنازه ابوذر غفاری خبر می‌دهد؛ این حدیث را شهادت قطعی پیامبر (ص) بر ایمان و فضیلت مالک اشتر می‌داند. هنگام وفات ابوذر، گروهی از مومنان با همراهی مالک اشتر، بر بالینش حاضر شدند، او را غسل و کفن کرده و به امامت مالک، بر او نماز میت خواندند.

حضرت علی (ع) در نامه‌ای خطاب به مصریان، مالک را شمشیری از شمشیرهای خداوند معرفی کرده است که در ایام ترس، چشم بر هم نمی‌نهد و از بیم مصائب، از دشمن نمی‌هراسد. حضرت علی (ع) در هنگام دریافت خبر وفات مالک اشتر، جایگاه او را در برابر خود، چونان جایگاه خود در برابر پیامبر (ص) دانست. معاویه بن ابی‌سفیان معتقد بود که امام علی (ع) دو دست داشت که یکی از آنها عمار یاسر و دیگری مالک اشتر بود که با شهادت یکی در صفین و دیگری در مصر، بریده شدند.

مالک اشتر در جنگ‌های متعددی شرکت داشته است که جنگ با ابومسیکه، جنگ اَجندَین و جنگ قادسیه از جمله آن‌ها به شمار می‌آید. مالک در جنگ با ابومسیکه، که بعد از رحلت پیامبر (ص) مرتد شده بود و رهبری دیگر مرتدین از بنی‌حنیفه را بر عده داشت، توانست او را بکشد. مطابق گزارش واقدی، تاریخ‌نگار قرن دوم هجری، مالک به دستور ابوبکر در جنگ اجندین به نبرد با رومیان رفت و خالد بن ولید را یاری کرد. مالک در نبرد یرموک نیز به سال ۱۵ق شرکت کرد و در این جنگ ۱۳ نفر از دشمنان را کشت. اشتر در جنگ قادسیه نیز که جنگ با امپراطوری ساسانی ایران بود، شرکت داشت. احتمال داده شده که مالک پس از جنگ قادسیه، در عراق سکونت کرده و پس از تأسیس کوفه، از بزرگان آن شهر شده باشد.

در دوران خلافت عثمان، مالک اشتر به شام تبعید شد. سعید بن عاص اموی، والی عثمان در کوفه که سواد کوفه را بستان قریش دانسته بود، با اعتراض شدید مالک اشتر مواجه شد. این اعتراض موجب درگیری او و برخی دیگر با اطرافیان حاکم کوفه گردید. پس از این اتفاق، سعید بن عاص به دستور عثمان، مالک و ۸ نفر دیگر (از جمله کمیل بن زیاد و صعصعة بن صوحان) را به شام تبعید کرد.

معاویه نیز حضور مالک را در شام برنتافت و او را به زندان انداخت. معاویه با نگارش نامه‌ای به عثمان، خواستار اخراج آنان از شام شد. عثمان با درخواست معاویه موافقت کرد و مالک و همراهانش به حمص، نزد عبدالرحمن بن خالد تبعید شدند. آنان تا زمان اخراج سعید بن عاص از کوفه در حمص ماندند و بعد از آن به کوفه برگشتند.

پس از خروج سعید بن عاص از کوفه، بزرگان کوفه با مالک پیمان بستند تا سعید بن عاص را که به مدینه رفته بود، به کوفه راه ندهند؛ از این رو مالک اشتر بر کوفه چیره شد و نماز جمعه را اقامه کرد و امامت دیگر نمازها را به یکی از قاریان سپرده و شخصی را برای اداره بیت المال تعیین کرد. او به عثمان، نامه‌ای نوشت که ابو موسی اشعری و حذیفة بن یمان را به عنوان فرماندار و مسئول بیت المال کوفه نصب کند. عثمان نیز با خواسته مالک موافقت کرد و با نوشتن نامه‌ای به ابوموسی اشعری و حذیفة بن یمان، آن دو نفر را متولی امور کوفه کرد.

در جریان اعتراض مسلمانان به اعمال عثمان و کارگزاران او، مالک اشتر نیز با کوفیان به مدینه رفته بود؛ اما زمانی که معترضان در صدد محاصره و قتل عثمان بر آمدند، مالک اشتر و به تبع او حکیم بن جبلة، رئیس بصریان، از جمع آنان کنار کشیدند، ولی ابن‌عدیس و یارانش، عثمان را محاصره کرده و به قتل رساندند. با این حال، در برخی از نقل‌ها، مالک اشتر به قتل عثمان متهم شده است. از گفتگوی مالک با جریر بن عبدالله بجلی روشن می‌شود که مالک از قاتلان عثمان نبوده است؛ زیرا مطابق گفته جریر، شامیان به اشتباه بر این باور بوده‌اند که مالک از قاتلان عثمان است.

مطابق برخی گزارش‌ها، پس از کشته شدن عثمان، مالک اولین شخصی بود که با علی (ع) بیعت کرد. مالک پس از بیعت خود با علی (ع)، ضمانت داد که همه مردم کوفه نیز با او بیعت نمایند. وی از جمله اشخاصی بود که در هدایت مردم به بیعت با علی (ع) نقش داشت و با بیان اینکه «علی، وصی اوصیا و وارث علم انبیاست» مردم را به بیعت با او دعوت می‌کرد.

مالک اشتر در جنگ جمل، فرمانده جناح راست لشکر حضرت علی (ع) بود. در این جنگ، مالک اشتر با عبدالله بن زبیر که افسار شتر عایشه را به دست داشت، تن به تن شد. مالک با ضربه‌ای عبدالله را به زیر انداخت و او برای نجات خود خطاب به یارانش فریاد می‌زد: مرا همراه با مالک بکشید؛ از این رو عبدالله توانست از دست مالک که روزه بود و ضعف داشت، بگریزد. پس از جنگ، مالک، شتری خرید و در عوض شتر عایشه که در جنگ کشته شده بود به وی داد، اما عایشه از قبول آن امتناع کرد.

مالک اشتر در جنگ صفین از فرماندهان سپاه امام علی (ع) بود و فرماندهی کوفیان را بر عهده داشت. امام علی (ع) مالک را مأمور ساخت تا آبراه را از محاصره دشمنان خارج سازد؛ مالک بعد از شکستن حصر آبراه، به فرمان امام علی (ع) از آب برداشتن سپاهیان شام، ممانعت نکرد.

پس از لیلة الهریر که جنگ سختی بین دو سپاه درگرفت، مالک اشتر که در جناح راست سپاه بود، با یاران خود به سپاه دشمن حمله کرد و پرچم‌دار آنها را به قتل رساند. عمرو بن عاص برای رهایی از شکست سپاه معاویه، پیشنهاد داد قرآن را بر نیزه زنند و سپاه امام علی (ع) را به حَکَمیّت قرآن دعوت کنند.

عده‌ای از لشکریان حضرت علی (ع) به سرکردگی اشعث بن قیس، فریب خورده و خواستار پایان یافتن جنگ شدند و تهدید کردند که در غیر این صورت، حضرت علی (ع) را خواهند کشت. چون سخنان علی بن ابی‌طالب در آنان تاثیری نکرد،  به ناچار دستور عقب‌نشینی را به مالک صادر کرد. وقتی مالک دانست که علی را تهدید به قتل کرده‌اند، از میدان جنگ برگشت. وی از مخالفان حکمیت بود؛ اما چون امام پذیرفته بود، از وی پیروی کرد. حضرت علی (ع) پس از پذیرفتن حکیمت، ابتدا عبدالله بن عباس و سپس مالک اشتر را به عنوان حکم پیشنهاد داد، اما اشعث و یاران، جز به حکمیت ابوموسی اشعری راضی نشدند.

مالک به دستور امام علی (ع) جزیره را از ضحاک بن قیس والی آنجا که از هواداران معاویه بود، بازپس گرفت. معاویه، بار دیگر سپاهی به فرماندهی ایمن اسدی اعزام نمود اما اشتر، آن را نیز شکست داد.

با آشفته شدن اوضاع مصر – که آن هنگام، محمد بن ابی‌بکر والی‌اش بود – حضرت علی (ع)، اشتر را به حکومت مصر منصوب کرد. معاویه که می‌دانست با وجود اشتر، فتح مصر دشوار می‌شود، با فرستادن پیامی به یکی از ماموران خراج به نام جایستار، با وعده نگرفتن خراج از او، وی را به کشتن مالک برانگیخت.

امام علی (ع) وقتی مالک را به فرمانداری مصر منصوب کرد به وی نامه‌ای نوشت و در بخش عمده‌ای از این نامه، چگونگی رفتار حکومت و مسئولان حکومتی با شهروندان مسلمان و غیرمسلمان و وظایف حکومت برای آبادانی مملکت و شکوفایی جامعه را بیان کرد.

مطابق برخی از احادیث مالک اشتر در دوران ظهور حضرت مهدی (ع) رجعت خواهد کرد؛ بر اساس روایتی از مفضل بن عمر از امام صادق (ع) زمانی که حضرت قائم (ع) ظهور کند، هفده نفر را از پشت کعبه خارج می‌سازد: پنج نفر از قوم موسی (ع) که به حق راه یافته بودند، هفت نفر از اصحاب کهف، یوشع بن نون، ابودجانه، مقداد بن اسود و مالک اشتر.

حضرت علی علیه السلام در مورد مالک اشتر فرموده بود: ای کاش در میان شما دو مرد مانند مالک اشتر پیدا شوند، ای کاش در میان شما مانند او یک تن می بود که هر چه من در دشمن می دیدم، او نیز می دید. اگر چنین بود با وجود یک یا دو نفر مانند مالک اشتر، من امیدوار بودم کار شما راست آید.

ابن ابی الحدید مالک را چنین توصیف می‌ کند: او مردی جنگجو، بخشنده، بلند مقام، بردبار، سخنور و شاعر بود و شدت را با نرمی می‌‌آمیخت. به هنگام اظهار قدرت، قدرت نشان می‌ داد و به هنگام مدارا، مدارا می‌ کرد. او نگهبان، پاسدار، شجاع، رئیس، از بزرگان شیعه و شخصیت‌ های برجسته به حساب می‌ آمد و پیوند شدید و خلل ناپذیری با امیرالمؤمنین (ع) داشت. خدا به مادرش پاداش دهد که مالک اشتر را به دنیا آورد! اگر کسی سوگند یاد کند که خداوند در عرب و عجم، قهرمانی دلیرتر از مالک اشتر جز استادش علی بن ابی‌طالب نیافریده است، وی را بابت این سوگند، گناهکار و گزافه‌‌گو نمی‌‌دانم.

هنگامی که خبر جان سوز شهادت مالک اشتر به حضرت علی علیه السلام رسید، فرمود: انا لله و انا الیه راجعون. خدایا! او را در راه تو حساب می‌‌کنم؛ چرا که مرگ او از مصائب بزرگ روزگار است. خداوند مالک را رحمت کند! او به عهدش وفا کرد و به راه شایسته‌اش رفت و با پروردگارش ملاقات کرد. ما با اینکه خود را آماده کرده بودیم که پس از مصیبت رحلت رسول خدا (ص) صبر پيشه کنیم؛ با این حال، مرگ مالک از بزرگ‌ ترین مصائب است.

حضرت علی علیه السلام بعد از شهادت مالک می‌گفت: برای چون تویی باید گریه کنندگان بگریند. آیا شخص دیگری همچون مالک به وجود خواهد آمد؟

 

عروج ملکوتی

اشتر در راه مصر بود که جایستار (مامور معاویه) در قلزم شربت عسل مسمومی را به مالک نوشاند و به شهادتش رساند. نویسنده الغارات روایت‌های مختلفی را در وفات مالک نقل کرده است؛ بر اساس یکی از روایت‌های او، مالک در مصر پس از درگیری سختی به شهادت رسید. همچنین برخی نقل‌ها درگذشت او را به مرگ طبیعی دانسته‌اند.

زندگینامه میثم تمار

 

به نام آفریننده عشق

 

میثم تمّار اسدی کوفی، از یاران امام علی (ع)، امام حسن مجتبی (ع) و امام حسین (ع) بود که پیش از واقعه کربلا در کوفه به شهادت رسید. کرامات و پیش‌گویی‌ هایی به او نسبت داده‌اند. او به دستور ابن زیاد به دار آویخته شد.

 

ویژگی ها

بعضی از محققان، میثم را ایرانی دانسته‌اند که چون بردهٔ زنی از بنی‌ اسد بوده، به این قبیله منسوب شده است. حضرت علی (ع) میثم را از آن زن خرید و آزاد کرد و چون نامش را پرسید، میثم گفت: سالم نام دارم. حضرت به او گفت: پیامبر اکرم (ص) مرا آگاه کرده که والدین عجمی‌ات، تو را میثم نامیده‌اند. میثم سخن علی (ع) را تصدیق کرد و نامش را به میثم تغییر داد و کنیه‌اش ابوسالم شد. کنیهٔ دیگر او ابوصالح بود.

صالح، شُعَیب، عِمران و حمزه از جمله فرزندان میثم تمّار بودند که با مصاحبت اهل بیت (ع) بزرگ شدند. فرزندان آنان نیز از اصحاب و راویان ائمهٔ شیعه بودند. از آن جمله علی بن اسماعیل بن شعیب بن میثم از متکلمان شیعهٔ امامیه و از نخستین مؤلفان کتاب‌های کلامی است.

میثم در بازار کوفه خرما می‌فروخت و از این رو، به او لقب تمّار دادند. به روایتی نیز او در مکانی به نام دار الرّزق (دار الزَّرق)، خربزه می‌فروخت. میثم، شخصی حاضر جواب بود؛ هنگامی که به نمایندگی معترضان بازار کوفه، در دربار عبیدالله بن زیاد سخن گفت، ابن‌ زیاد از منطق، سخنوری، فصاحت و بلاغت او در شگفت ماند. خطابه‌های او بر ضد حکومت امویان، وی را در میان دشمنان این حکومت بارز ساخت.

میثم، مرگ معاویه را پیشگویی کرد و خبر شهادت امام حسین (ع) را برای زنی مکّی به نام جبله گفت. او همچنین از قبل، از دستگیری‌اش توسط سرکردهٔ طایفهٔ خود و شهادتش به دستور ابن زیاد و آزادی مختار از زندان خبر داد؛ به این جهت میثم را صاحب علم منایا وبلایا می‌دانند که از مان مرگ وحوادث و امتحانات سخت آگاهی دارد. وجود این ویژگی‌ها در میثم تمّار سبب شده است تا او را در شمار اصحاب، حواریون و یاران برگزیدهٔ امام علی (ع) به شمار آورند.

میثم را از اصحاب سه امام نخست شیعیان، امام علی (ع) و امام حسن (ع) و امام حسین (ع) برشمرده‌اند؛ اما شهرت او بیشتر به سبب شاگردی امام علی (ع) بوده است. میثم بسیار دوستدار اهل بیت پیامبر (ص) بود. آنان نیز به او توجه خاصی داشتند. به گفتهٔ امّ سلمه، همسر پیامبر، پیامبر (ص) بارها از میثم به نیکی یاد کرده و دربارهٔ وی به امام علی (ع) سفارش کرده است. میثم پس از آشنایی با امام علی در زمان خلافت ایشان در کوفه، از او دانش بسیار فراگرفت و امام (ع) او را از اسرار مقام وصایت خود آگاه ساخته و او را در زمرهٔ گروهی از مؤمنانِ آزموده، قرار داد تا در درک جایگاه رسول خدا (ص) و اهل بیت (ع) به مقام والایی دست یابد.

درباره حضور میثم در جنگ‌های دوران حکومت امیرالمؤمنین (ع)، روایتی نیامده است. می‌توان حدس زد که او در اواخر عمر آن حضرت، با ایشان آشنا شده است. روایاتی که از میثم نقل شده نیز مربوط به دوران پایانی حکومت امام علی (ع) است. روایت مربوط به حملهٔ یاران معاویه به نواحی هِیت و اَنبار و کشتن عده‌ای از زنان و کودکان آنجا، از آن جمله است.

معاویه هنگام سبّ (دشنام) حضرت علی (ع) و یارانش، از میثم نیز به بدی یاد می‌کرد و او را دشنام می‌داد. پس از امام علی (ع)، میثم در شمار اصحاب وفادار امام حسن (ع) و امام حسین (ع) در آمد. امام حسین (ع) به میثم توجه ویژه‌ای داشت و از او به نیکویی یاد می‌کرد.

در سال ۶۰، کمی پیش از قیام امام حسین و حادثهٔ کربلا، میثم برای عمره رهسپار مکه شد. چون امام را نیافت، سراغ او را از امّ‌ سلمه گرفت. امّ‌ سلمه او را از احوال امام آگاه نمود. میثم که عازم بازگشت به کوفه بود، از ام‌ّ سلمه خواست به امام سلام برساند و بگوید نزد خداوند با امام دیدار خواهد کرد.

امام رضا (ع) در حديثی که از پدرانش نقل کرده، چنين فرموده است: «روزی ميثم تمّار، خدمت امام علی (ع) رسيد و حضرت را در حال خواب ديد؛ سپس با صدای بلند گفت: به خدا قسم ريشت را با خون سرت خضاب خواهند کرد. امام از خواب برخاست و گفت: ميثم وارد شو، ميثم وارد شد و دوباره جمله قبلی را تکرار کرد. امام فرمود: راست گفتی و تو به خدا قسم دست، پا و زبانت را خواهند بريد و درخت خرمای محلّه کناسه را خواهند بريد و چهار قسمت خواهند کرد و تو را به يکی از قسمت‌هايش، دار خواهند زد و به قسمت ديگر حجر بن عدی و با قسمت ديگر محمد بن أکتم و با قسمت ديگر خالد بن مسعود را.» ميثم گفت: چه کسي اين کار را خواهد کرد؟ فرمود: ناپاک زاده بنی‌ اميّه، عبيدالله بن زياد.

روزی در کنار ميدانی که بنی اسد گرد می‌آمدند، ميثم سوار بر اسب، با حبيب بن مظاهر که او نيز بر اسب سوار بود، برخورد کرد. حبيب گفت: «من پيرمردی را مي‌شناسم که جلو سرش مو ندارد و شکمش بزرگ است و در دار الرّزق خربزه می‌فروشد و در راه دوستي خاندان پيامبر (ص) به دار می‌رود.» ميثم در جواب گفت: «من هم مرد سرخ رويی می‌شناسم که دو گيسوی بلند دارد. او برای ياری پسر دختر پيامبر از شهر بيرون می‌رود و کشته می‌شود و سرش را در کوچه و خيابان کوفه می‌گردانند.»

اين دو، پس از گفتگو از هم جدا شدند. افرادی که صحبت آنها را شنيدند، آنان را متهم به دروغگويی و سحر کرده و گفتند: «ما هرگز از اين دو نفر دروغگوتر نديديم.» در همين لحظه رشيد هجری سر رسيد و سراغ ميثم و حبيب را گرفت. جريان را گفتند، رشيد گفت: «خداوند ميثم را رحمت کند! فراموش کرد بگويد به کسی که سر حبيب را به کوفه می‌آورد، ۱۰۰ درهم بيشتر از ديگران جايزه می‌دهند.»

روزی امام علی (ع) به ميثم گفت: «چه می‌کنی وقتی زنازاده بنی اميه تو را دعوت کند که از من بيزاری بجویی؟ ميثم گفت: ای اميرمؤمنان (ع)، به خدا سوگند از تو بيزاری نمی‌جويم. امام فرمود: تو را خواهند کشت و بر دار خواهي رفت. ميثم در جواب گفت: صبر می‌کنم و اين گرفتاری در راه خدا، اندک است. امام فرمود: در اين صورت تو در درجه من هستی.»

ميثم را همراه مختار به زندان انداختند. در زندان، ميثم به مختار گفت: تو آزاد خواهی شد و برای خونخواهی امام حسين (ع) قيام خواهي کرد و همين مرد (عبيدالله بن زياد) را خواهی کشت.

آيت الله دستغيب نقل می‌کند: «در سال ۱۳۸۸ قمری، هنگام تشرف به عتبات عاليات، در نجف اشرف، روزی همراه آقای سيد احمد نجفی خراسانی به زيارت مرقد جناب ميثم مشرف شديم، در آنجا خادمی بود که خيلی به ما محبت می‌کرد و چای می‌آورد. مبلغی پول به او داديم، قبول نکرد و گفت: حق خدمت را خود جناب ميثم به من می‌رساند. چند سال است که در اينجا خدمتکار قبر شريف ميثم هستم. هر از چندی، در خواب، گوشه‌ای از زمين مخروبه کوفه را به من نشان می‌دهد و من آنجا را حفر می‌کنم، سکه‌ای می‌يابم، آن را می‌فروشم و تا مدتی با فروش آن زندگی می‌کنم. يکی از همان سکه هايی که پيدا کرده بود، به ما نشان داد. مشاهده کرديم سکه، سبز رنگ و از ريال ايرانی کوچکتر بود و به خط کوفي کلمه توحيد بر آن نقش بسته بود.»

میثم تمار به شمر می‌گفت: بترس مرد، از روزی که سر فرزند پیامبر را ار قفا جدا کنی. شمر با شنیدن این حرف یک قدم پیش آمد، دست‌ هایش را مشت کرد و غرید: دیوانه! چه می‌گویی مردک پارسی؟ پسر جوشن، معلم قرآن است. میثم گفت: گاه قرآن را می‌خوانیم و گاه بر سر نیزه می‌کنیم و گاه به حکم کتاب خدا پیامبری را می کشیم. با حرف‌‌های میثم سکوت مرگبار حکم‌ فرما شد. کسانی که می‌خواستند چیزی بپرسند از ترس اينکه میثم سخنی درباره کارهای پنهانی آن‌ها بگوید عقب رفتند. گفته شده است میثم نخستین فردی بود که در اسلام بر دهانش لجام نهاده شد.

 

آثار

تفسیر: میثم تمار تألیفاتی داشته است. یکی از آنها تفسیری است که از علی (ع) آموخته بود. در روایتی، میثم، خطاب به عبدالله بن عباس گفته است که امام علی (ع) تأویل قرآن را به وی آموخته است. زمانی که میثم به عمره رفت، به ابن عباس گفت هر مطلبی دربارهٔ تفسیر قرآن می‌خواهد، از وی بپرسد. ابن‌عباس از این پیشنهاد استقبال کرد و کاغذ و دواتی خواست و آنچه را که میثم املا کرد، نوشت. چون میثم او را از شهادت خود به دستور ابن‌ زیاد خبر داد، ابن‌ عباس که گمان می‌کرد میثم این خبر را از روی غیب گویی به او داده است، به وی بی‌اعتماد شد و درصدد برآمد مطالبی را که از او نوشته بود، پاره کند. میثم او را از این کار باز داشت و از او خواست این تفسیر را حفظ کند و اگر آنچه وی از آن خبر داده است، به وقوع نپیوست، آن را از بین ببرد. ابن‌ عباس پذیرفت و پس از مدتی همهٔ اخباری که میثم از آینده داده بود، محقق شد.

حدیث: میثم، کتابی هم در حدیث داشته است که فرزندانش از آن، روایاتی نقل کرده‌اند. پاره‌ای از روایات آن در منابع موجود است. این احادیث دربردارنده موضوعاتی چون حبّ و بغض به اهل بیت (ع)، برتری مسجد کوفه بر بیت المقدس، چهار بار اقرار به زنای محصنه و حدّ آن و معلوم‌ کردن قاتل جوانی اَعرابی برای بازماندگانش به دست حضرت علی (ع) است.

 

عروج ملکوتی

میثم به درخواست عده‌ای از بازاریان، برای شکایت از رفتار عامل بازار کوفه، همراه آنان نزد ابن‌ زیاد رفت تا از او بخواهد عامل را برکنار کند. میثم در آنجا سخنانی بلیغ ایراد کرد. عَمرو بن حُرَیث، امیر کوفه، از طرف ابن زیاد که عثمانی مسلک و دشمن اهل بیت (ع) بود و در آن مجلس حضور داشت، میثم را فردی دروغگو و دوست‌دار دروغ‌گو خواند، اما میثم خود را راست‌گو و دوستدار راست‌گو (حضرت علی) معرفی کرد. ابن‌ زیاد به میثم دستور داد از علی بیزاری جوید و از آن حضرت بد بگوید و به جای آن، دوستی خود را به عثمان اعلام کند و از او نیک بگوید. او میثم را تهدید کرد که اگر به این دستور عمل نکند، دست‌ها و پاهایش را قطع می‌کند و او را به دار می‌کشد. میثم اگرچه می‌توانست تقیه کند، شهادت را برگزید و گفت امام علی او را آگاه کرده است که ابن‌ زیاد چنین خواهد کرد و زبانش را خواهد برید. میثم با یادآوری این مطلب که ابن‌ زیاد نتوانست سخن مولایش علی را در مورد بریدن زبان و دست‌ها و پاهایش، تکذیب کند، لحظاتی پس از آنکه زبانش قطع شد، به شهادت رسید.

زندگینامه ابو علی سینا

 

به نام آفریننده عشق

 

ابن سینا، ابوعلی حسین بن عبدالله بن سینا (۳۷۰-۴۲۸ قمری)، همه چیزدان، بزرگ‌ ترین فیلسوف مشایی و پزشک نامدار ایران در جهان اسلام بود. وی از مشهورترین و تأثیرگذارترین فیلسوفان و دانشمندان ایران‌ زمین و جهان است.

 

ویژگی ها

ابن سینا در حدود ۳۷۰ قمری (۹۸۰ میلادی) در بخارا به دنیا آمد. پدرش از بلخ بود و در دوران فرمانروایی نوح بن منصور سامانی به بخارا رفت و در آنجا در یکی از مهم‌ترین قریه‌ها به نام خَرمَیثَن در دستگاه اداری به کار پرداخت. او از قریه‌ای در نزدیکی آنجا، زنی به نام اَفشَنَه را به همسری گرفت و در آنجا اقامت گزید. ۵ سال پس از آن برادر کوچکترش به نام محمود به دنیا آمد.

ابن سینا نخست به آموختن قرآن و ادبیات پرداخت و ۱۰ ساله بود که همه قرآن و بسیاری از مباحث ادبی را فراگرفت. پدرش رسائل اخوان الصفاء را مطالعه می‌کرد و ابن سینا نیز گاه به مطالعه آنها می‌پرداخت. سپس پدرش وی را نزد سبزی فروشی به نام محمود مَسّاحی که از حساب هندی آگاه بود، فرستاد و ابن سینا از وی این فن را آموخت.

در این میان، پدر وی دعوت یکی از داعیان اسماعیلی مصر را پذیرفته بود و از پیروان ایشان به شمار می‌رفت. برادر ابن سینا نیز از آنان بود. پدرش، ابن سینا را نیز به آیین اسماعیلیان دعوت می‌کرد، اما وی هر چند به سخنان آنان گوش می‌داد و گفته هایشان را درباره عقل و نفس می‌فهمید، نمی‌توانست آیین ایشان را بپذیرد و پیرو آنان شود. در این هنگام دانشمندی به نام ابوعبدالله ناتِلی (حسین بن ابراهیم الطبری) که مدعی فلسفه‌دانی بود، به بخارا آمد. پدر ابن سینا وی را در خانه خود جای داد و ابن سینا نزد او به آموختن فلسفه پرداخت.

وی پیش از آمدن ناتِلی به بخارا، نزد مردی به نام اسماعیل زاهد فقه آموخته و در این زمینه سخت پویا و با همه شیوه‌های اعتراض، به روش فقیهان آشنا شده بود. آنگاه ابن سینا نزد ناتلی به خواندن «مدخل منطق ارسطو» پرداخت و در این راه تا بدانجا پیش رفت که نکات تازه‌ای کشف می‌کرد و سبب شگفتی بسیارِ استادش می‌شد. چنانکه وی پدر ابن سینا را وادار ساخت که فرزندش را یکباره و تنها در راه دانش مشغول کند.

ابن سینا بخش‌های ساده منطق را نزد ناتَلی فراگرفت، اما او را درباره دقایق این دانش ناآگاه یافت، از این رو به خواندن کتاب‌های منطق ارسطو و مطالعه شرح‌های دیگران بر آنها پرداخت، تا اینکه در این دانش، چیره دست شد. وی همزمان کتاب «عناصر یا اصول هندسه» اثر اُقلیدس ریاضی دان مشهور یونانی را اندکی نزد ناتلی خواند و سپس بقیه مسائل کتاب را نزد خود خواند و آنها را حل کرد.

سپس خواندن کتاب معروف المجسطی اثر بطلمیوس، ستاره شناس بزرگ یونانی را نزد ناتلی آغاز کرد و پس از خواندن مقدمات و رسیدن به شکل‌های هندسی آن، ناتلی به وی گفت که بقیه کتاب را خودش بخواند و مسائل آن را حل کند و مشکلات را از وی بپرسد، اما به این کار نپرداخت و ابن سینا نزد خودش مسائل آن را حل کرد، چنانکه بسیاری از مشکل‌ها را ناتِلی نمی‌دانست، مگر پس از آنکه ابن سینا آنها را برای وی توضیح می‌داد.

در این هنگام، ناتلی بخارا را به قصد گُرگانْج و رسیدن به دربار ابوعلی مأمون بن محمد خوارزمشاه، ترک کرد. در این میان ابن سینا نزد خود به خواندن و آموختن متون و شرح‌های کتاب‌هایی در طبیعیات و الهیات پرداخت تا به گفته خودش «درهای دانش به رویش گشوده شد.» آنگاه به دانش پزشکی گرایش یافت و خواندن کتاب‌هایی را در این زمینه آغاز کرد. وی پزشکی را دانشی می‌شمارد که دشوار نیست و بدین سان می‌گوید که وی در اندک زمانی در آن مُبرّز شده، چنانکه پزشکان برجسته نزد او آموختن پزشکی را آغاز کردند. خود ابن سینا نیز به درمان بیماران می‌پرداخت و در این رهگذر، شیوه‌هایی درمانی، برگرفته از تجربه، بر وی آشکار می‌شد که به گفته خودش نمی‌توان آنها را وصف کرد. وی همزمان به مطالعات خود در فقه و مناظره با دیگران در این زمینه ادامه می‌داد.

وی در این هنگام ۱۶ ساله بوده است. پس از آن، ابن سینا یک سال و نیم دیگر به آموختن و خواندن پرداخت. بار دیگر خواندن کتاب‌های منطق و همه بخشهای فلسفه را از سرگرفت. وی در این میان حتی یک شب را در سراسر آن نمی‌خوابید و روزها نیز جز به کار خواندن و آموختن نمی‌پرداخت. انبوهی از دسته‌های کاغذ در برابر خود می‌نهاد و مسائل گوناگون را برای خود مطرح می‌کرد و در هر مسأله‌ای مقدمات قیاس و شروط آن را در نظر می‌گرفت. هرگاه نیز با قیاسی روبه رو می‌شد که نمی‌توانست به «حد اَوسط» آن دست یابد، برمی‌خاست و به مسجد می‌رفت و نماز می‌گزارد و از خداوند حل مشکل خویش را خواستار می‌شد تا بر وی گشوده می‌گشت.

ابن سینا بدین شیوه پیش می‌رفت تا بر همه دانش‌ها آگاهی یافت و به اندازه توانایی انسانی، بر آنها چیره گردید، چنانکه خود می‌گوید: «آنچه در آن زمان می‌دانستم، به همان گونه است که اکنون می‌دانم و تا به امروز چیزی بر آن نیافزوده ام.» ابن سینا در این هنگام نزدیک به ۱۸ سال داشته است. وی در منطق، طبیعیات و ریاضیات چیره دست بوده است و آنگاه بر الهیات روی آورده و به خواندن کتاب متافیزیک (مابعدالطبیعه) ارسطو پرداخته و حتی به گفته خودش ۴۰ بار آن را خوانده بود، چنانکه متن آن را از برداشته، اما هنوز محتوا و مقصود آن را نمی‌فهمیده است. وی از خود ناامید شده و به خود می‌گفته است «این کتابی است که راهی به سوی فهمیدن آن نیست.» تا اینکه روزی در بازار کتاب فروشان، مردی کتابی را به بهای ارزان بر او عرضه می‌کند که وی پس از تردید، آن را می‌خرد؛ این همان کتاب ابونصر فارابی درباره اغراض مابعدالطبیعه بوده است. پس از خواندن آن مقصود و محتوای آن کتاب بر وی روشن می‌شود.

در همدان، شمس الدوله به بیماری قولنج دچار شد. ابن سینا را به کاخ وی بردند و او به معالجه پرداخت تا شمس الدوله بهبود یافت. ابن سینا ۴۰ روز را در کاخ گذرانید و در پایان خلعت‌های فراوان گرفت و به خانه خود بازگشت، در حالی که در شمار نزدیکان و همنشینان شمس الدوله درآمده بود.پس از چندی، شمس الدوله برای نبرد با عَنّاز به سوی قَرمیسَن لشکر کشید. حسام الدین ابوشَوک فارِس بن محمد بن عَنّاز، سرکرده قبیله کرد شاذَنجان بود که در دو سوی رشته کوه‌های میان کرمانشاه و قصر شیرین کنونی فرمانروایی داشت. پس از شکست هلال بن بدر به دست شمس الدوله و از دست رفتن سرزمین هایش، عنّاز که همسایه دورتر او بود، بر آن شد که آن سرزمین‌ها را تصرف کند. بنابراین شمس الدوله برای پیشگیری از دست اندازی‌های عناز به جنگ وی رفت، در حالی که ابن سینا نیز همراه او بود. در این نبرد، شمس الدوله شکست خورد و به همدان بازگشت.

بنابر گزارش جوزجانی، شمس الدوله از ابن سینا خواسته بود که شرحی بر نوشته‌های ارسطو بنویسد، اما ابن سینا به وی گفته بود که فراغتی برای این کار ندارد، اما اگر وی راضی شود، به نوشتن کتابی درباره دانش‌های فلسفی (بی آنکه در آن با مخالفان، مناظره یا عقاید ایشان را رد کند) خواهد پرداخت و بدین سان تألیف کتاب شفا را از «طبیعیات» آن آغاز کرد.

وی کتاب اول قانون در پزشکی را پیش از آن تألیف کرده بود. در این میان چنین می‌نماید که ابن سینا از زندگانی آرامی برخوردار بوده است، زیرا بنابر گزارش جوزجانی، روزها را به کارهای وزارت شمس الدوله می‌گذراند و شبها دانشجویان بر وی گرد می‌آمدند و از کتاب شفا و قانون می‌خواندند. وی در اصفهان کتاب شفا را با نوشتن بخش‌های «منطق»، «مجسطی»، «اُقلیدِس»، «ریاضیات» و «موسیقی» به پایان رسانید. کتاب النجاة نیز در همین سفر و در میان راه نوشته شده بود.

جوزجانی از سرگذشت ابن سینا می‌گوید: «من ۲۵ سال در خدمت و مصاحبت او بودم و هرگز ندیدم که هرگاه کتاب تازه‌ای به دستش می‌رسید، آن را از آغاز تا پایان بخواند، بلکه یک باره به قسمت‌های دشوار و مسائل پیچیده آن و نظریات نویسنده کتاب می‌پرداخت تا به مرتبه وی در آن دانش و درجه فهم او پی ببرد.»

ابن سینا درباره کتاب خود، منطق المشرقیین می گوید: «من غیر از این دو کتاب (یعنی شفا و اللواحق که شرح و تفصیل شفا بوده است) کتاب دیگری دارم که در آن فلسفه را آن گونه آورده‌ام که در طبع خود هست و بنابر آنچه عقیده آشکار و صریح ایجاب می‌کند و در آن جانب عقاید شریکان در صناعت (یعنی فلسفه) رعایت نمی‌گردد و از مخالفت با ایشان پرهیز نمی‌شود، آن گونه که در کتاب‌های دیگر از آن پرهیز می‌شود و آن کتاب من در فلسفه مشرقیه است. هر که خواهان حقیقت بی‌ابهام است، باید که آن کتاب را جست و جو کند.»

ابن سینا سه بخش پایانی آخرین نوشته خود، اشارات و تنبیهات را نیز «فی البَهجة و السَّعادة»، «فی مقامات العارفین» و «فی اَسرارِ الآیات» عنوان داده است. وی در این بخش‌ها، هنگامی که سخن از «عارف» به میان می‌آورد، تعبیرات و تمثیل‌های عرفانی را به کار می‌برد.

در آغاز نمط نهم از اشارات می‌خوانیم: «عارفان را در زندگی این جهانی، غیر از دیگران، مقامات و درجاتی است ویژه آنان، چنانکه گویی هر چند هنوز در جامه‌های بدن هایشانند، آنها را فرونهاده و از آنها برهنه شده‌اند و روی به عالم قدس آورده‌اند. ایشان را کارهایی است نهانی در میان خودشان و کارهایی است آشکار که منکران را ناخوشایند است و آنانی که آن کارها را می‌شناسند، آنها را بزرگ می‌دارند.»

مولف بحیره می‌‌نویسد: آورده‌اند که شیخ عمار به خدمت قطب‌ الاقطاب شاه مدار عرضه داشت که جوينده کار، موحد کی شود؟ فرمان آمد: ای عزیز، عجب سوالی کردی! در میان صد هزار رهرو یکی موحد باشد. چنانچه گویند چهار کس در راه خدا قصد کردند: شیخ شرف‌ الدین پانیپتی، خواجه احمد غزالی، فریدالدین عطار و رئیس‌الحکماء ابوعلی. اما شیخ شرف‌الدین به قو؛ علم خود تا دروازه توحید رسید و کشته شد و مرشد نداشت که درون دروازه توحیدش برد و خواجه احمد غزالی در ضمن توحید رسید و کشته شد و خواجه فریدالدین عطار و شیخ ابوعلی سینا ایشان در کتم توحید رسیدند.

آنجا دو صف ایستاده دیدند؛ یکی صف نور محمدی و دوم صف نور ابلیس. پس نور ابلیس بتافت و عطار پنداشت که نور عز الله است، سجده کرد و خاکستر شد. ابو علی به قوت علم خاصی که او را بود ایستاده ماند. ابلیس، بو علی را گفت: تو به واسطه نور محمدی به اینجا رسیدی؟ او گفت: محمد به واسطه ناقصان آمده نه از برای کاملان. نور محمدی لطمه‌ای بر جبهه بو علی رسانید که خود را در اسفل‌ السافلین یافت. ای عزیز! سالکان کامل در اینجا هالک گشته‌اند. پس ایشان را اولیای مهلکه گویند که به مطلوب نرسیده‌اند، پس دیگر کدام بیچاره را توان موحد گفت؟

درباره توجه ابن سینا به عرفان و راه و روش صوفیانه و ارتباط او با این مسلک از دیرباز در میان صوفیه اختلاف نظر بوده است. برخی از بزرگان عرفا او را نمونه کامل عقل گرایی به شمار آورده و اعتقاد او را به کفایت و اعتبار براهین عقلی در شناخت حقایق هستی مورد طعن و ملامت قرار داده‌اند، ولی از سوی دیگر شواهدی در دست است حاکی از اینکه برخی از اهل سلوک و معرفت از همان روزگار به دیده ارادت و قبول در احوال او می‌نگریسته‌اند و او خود نیز نسبت به این طایفه اعتقاد و توجه خاص داشته است.

 

از منظر فرهیختگان

آیت الله خمینی در شرح حدیثی از امام محمد باقر (ع)، از ابوعلی سینا به عنوان رئیس فلاسفه اسلام یاد می‌کنند و همچنین او را با تعبیر «لَمْ یَکُنْ لَهُ کُفُواً أَحَدٌ» یاد کرده اند و در جای دیگری گفته اند: بعد از معصومین کسی مانند ابن‌ سینا نداریم.

استاد مطهری در کتاب «ولادها و ولایت‌ها» می گوید: ابو علی حسین ابن عبدالله ابن سینا، اعجوبه دهر و نادره روزگار، شناختنش یک عمر و شناساندنش کتابی بسیار قطور می‌خواهد.

نظامی عروضی درباره کتاب قانون ابن سینا می‌گوید: «اگر بقراط و جالینوس زنده شوند، روا بُوَد که پیش این کتاب سجده کنند.»

شاگردان

  • ابوالحسن بهمنیار بن مرزبان
  • ابوعبیدالله عبدالواحد بن محمد جوزجانی
  • ابوعبدالله محمد بن احمد المعصومی
  • شیخ علی نسائی خراسانی

 

آثار

  • الشفاء
  • النجاة
  • الانصاف
  • القانون فی الطب
  • الاشارات و التنبیهات
  • منطق المشرقیین
  • عیون الحکمه
  • منطق المشرقیین

 

عروج ملکوتی

ابن سینا همچنان در اصفهان روزگار می‌گذرانید، تا هنگامی که علاء الدوله در ۴۲۷ قمری به نبرد با تاش فَرّاش سپهسالار سلطان مسعود در ناحیه کَرَج (یا کرخ) نزدیک همدان شتافت. ابن سینا که در این سفر علاءالدوله را همراهی می‌کرد، دچار بیماری قولنج شد و به درمان خود پرداخت و به قصد بهبود هر چه زودتر در یک روز هشت بار خود را تنقیه می‌کرد و در نتیجه دچار زخم روده شد. سپس در همین حال بیماری به اصفهان برده شد و همچنان به مداوای خود ادامه می‌داد تا اندکی بهبود یافت، چنانکه توانست در مجلس علاءالدوله حضور یابد. سپس علاءالدوله قصد رفتن به همدان کرد. ابن سینا نیز وی را همراهی کرد، اما در راه بیماریش عود کرد. پس از رسیدن به همدان، وی از معالجه خود دست کشید و پس از چند روز در نخستین جمعه رمضان ۴۲۸ قمری (۱۰۳۷ میلادی)، در ۵۸ سالگی درگذشت و در همان شهر به خاک سپرده شد. 

زندگینامه محمدتقی بهجت فومنی

به نام آفریننده عشق

 

محمدتقی بهجت (۱۳۳۴ – ۱۴۳۰ قمری / ۱۲۹۵ – ۱۳۸۸ شمسی) عارف و مرجع تقلید ایرانی بود. او در ایران بیشتر به عرفان، زهد و تقوا شناخته می‌‌شود. نماز جماعت آیت الله بهجت و احوال عرفانی و گریستن او در حین نماز، نزد مردم مشهور بود.

 

ویژگی ها

محمدتقی بهجت، در سال ۱۳۳۴ قمری در خانواده‌ای مذهبی در فومن، از شهرهای نزدیک رشت به دنیا آمد. او بعدها خانه محل تولدش را به مدرسه دینی تبدیل کرد. بهجت، در ۱۶ ماهگی، مادرش را از دست داد و تحت تربیت پدرش قرار گرفت. پدرش، کربلایی محمود، از طریق ساختن نوعی کلوچه سنتی و محلی مخصوص فومنات، امرار معاش می‌کرد.

آیت‌ الله بهجت پس از طی تحصیلات مقدماتی در شهر فومن، در ۱۳۴۸ قمری برای ادامه تحصیل، رهسپار حوزه‌های علمیه عراق و ابتدا در کربلا ساکن شد. اقامت آیت‌ الله بهجت در کربلا، چهار سال به طول انجامید. وی در سال ۱۳۵۲ قمری از کربلا به نجف رفت و قسمت‌های پایانی دروس دوره سطح را نزد عالمان آن سامان به ویژه مرتضی طالقانی به پایان رساند. پس از اتمام دوره سطح، خارج فقه و اصول و نیز اخلاق و عرفان را از اساتید حوزه نجف فرا گرفت.

بهجت، بعد از اخذ اجازات اجتهاد از استادان، برای دیدار خانواده در سال ۱۳۲۴ شمسی به ایران آمد و چند ماهی را در فومن بود. بعد از اقامتی چند ماهه در فومن، به قصد زیارت حضرت معصومه (س) و اطلاع از حوزه علمیه قم، به این شهر رفت و چند ماه در آنجا ماند تا این که خبر رحلت استادان نجف را یکی پس از دیگری شنید. از این رو، تصمیم گرفت که در قم بماند.

آیت‌ الله بهجت، تألیفاتی در فقه و اصول دارد که اغلب آنها به چاپ نرسیده است. او در جواب کسانی که تقاضا کردند تا با اموال شخصی خود آن کتاب‌ها را به چاپ برسانند، گفت: «هنوز بسیاری از کتاب‌های علمای بزرگ  سالهاست که به گونه خطی مانده است؛ آن‌ها را چاپ کنید. نوبت این‌ها دیر نشده است.» بهجت، کار قلمی خود را در ایام جوانی با محدث قمی آغاز کرد و در تألیف سفینة البحار، با او همکاری داشته است‌ قسمت زیادی از سفینه البحار خطی، به خط آیت‌ الله بهجت است.

محمدتقی بهجت، از نوجوانی مسائل عرفانی و اخلاقی را نیز در کنار فقه و اصول دنبال می‌کرد. برداشت وی از عرفان ناب، تقید و تعبد است. بعضی چون علامه طباطبایی، آیت‌ الله بهاءالدینی، شهید قدوسی، حسن زاده آملی، آیت‌ الله جوادی آملی و… مقید به شرکت در نماز جماعت او، به ویژه در شب‌های جمعه بودند. در این نماز، صدای او به گریه بلند می‌شد. او در خانه‌ای قدیمی به فاصله کمی از مسجد فاطمیه گذرخان قم زندگی می‌کرد.

آیت‌الله بهجت دیر اقدام به انتشار رساله توضیح المسائل کرد. استدلالش این بود که صبر کنید همه رساله خود را نشر دهند. بعد اگر کسی ماند و از دیگران تقلید نکرد و فقط خواست از من تقلید کند، آن وقت رساله مرا منتشر کنید. بهجت، هر روز صبح‌ها بعد از تعقیبات نماز صبح و طلوع آفتاب، به حرم حضرت معصومه (س) می‌رفت و در مسجد شهید مطهری به عبادت می‌پرداخت.

آیت‌ الله بهجت در تدریس و تربیت شاگردان، روش مخصوصی داشت. علی اکبر مسعودی خمینی درباره شیوه تدریس وی گفته است: سبک درس ایشان، سبک خاصی است. ایشان بر خلاف سایر مراجع و بزرگان که در درس خارج، نقل اقوال کرده و آن را نقد و یا تأیید و انتخاب می‌نمایند، در درس خارج، نقل اقوال نمی‌کنند بلکه ابتدا مسئله را مطرح می‌کنند و بعد، روند استدلالش را بیان می‌کنند. اگر شاگرد، آرای علما را دیده و مطالعه کرده باشد، می‌فهمد که دلیلی را که استاد ذکر می‌کند، چه کسی گفته است و اشکال یا تأییدی را که می‌کند، می‌فهمد به سخن چه کسی اشکال یا قول چه کسی را تأیید می‌کند. لذا هر کس بخواهد در درس ایشان شرکت کند، باید مبانی و نظرات آقایان دیگر را دیده باشد.

آیت الله مصباح می‌گوید: برای خانواده‌ای، حادثه ناگواری پیش آمده بود، به این صورت که در شب عروسی، دشمنان عروس آمده بودند و عروس را از خانه‌اش دزدیده بودند و کسی اطلاع نداشت که عروس را کجا برده‌اند. شب عروسی بود. خانواده عروس و داماد جمع شده بودند تا مراسم عروسی را برگزار کنند و نزدیک غروب دیده بودند عروس نیست. لذا خیلی نگران شده بودند و جاهایی را که احتمال می‌دادند، جستجو کرده بودند. یکی از دوستان ما که همسایه آنان بود، می‌گوید: من هیچ چاره‌ای ندیدم. گفتم: می‌روم خدمت آقای بهجت عرض می‌کنم ببینم ایشان چه می‌گویند.

با ناراحتی و شتاب فراوان آمدم خدمت ایشان و داستان را گفتم. آقا تأملی کردند و به طور خیلی عادی فرمودند: «بروید حرم، شاید آمده باشد حرم.» ایشان بر می‌گردد و مطمئن می‌شود که باید همین کار را انجام بدهد. به خانواده عروس اطلاع می‌دهد و آن‌ها می‌آیند بالای سر حضرت معصومه (س) عروس را پیدا می‌کنند. حالا جریان چه بوده دقیقاً یادم نیست، ولی هیچ احتمال نمی‌دادند که بتوانند او را در چنین موقعیتی پیدا کنند.

یکی از دوستان می‌گفت: خانم من باردار بود و نزدیک ماه رمضان می‌خواستم به مسافرت بروم. برای خداحافظی و التماس دعا رفتم خدمت آقای بهجت. ایشان من‌ را دعا کردند و فرمودند: «در این ماه، خدا پسری به شما عطا خواهد کرد، اسمش را محمد حسن بگذارید.» در حالی که آقا علی الظاهر اصلا اطلاعی نداشتند که خانم من باردار است و طبعاً راهی برای تشخیص اینکه پسر است یا دختر و در چه تاریخی متولد می‌شود، نبود. اتفاقاً در شب نیمه رمضان بچه ما متولد شد و اسمش را «محمد حسن» گذاشتیم.

آیت الله شیخ جواد کربلایی نیز می‌گوید: مرحوم آقای حاج عباس قوچانی که از شاگردان مرحوم آیت الله آقای حاج میرزا علی قاضی بودند در یک جلسه خصوصی بعد از تعریف و تمجید بسیار از آیت الله بهجت، به بنده فرمودند: من در سفر خود به ایران برای تشرف به زیارت امام رضا (ع) خدمت آقای بهجت رسیدم و در جلسه خصوصی بعد از اصرار زیاد از ایشان خواستم که درباره حالات شخصی و الطاف حق تعالی‌ نسبت به خودشان و برخی از مکاشفاتشان سخن بگویند. ایشان حدود بیست امر مهم الهی و لطف خاص الهی را که حق تعالی به ایشان عطا فرموده بود را برای بنده نقل کردند و از من پیمان گرفتند که به کسی نگویم، ولی بنده یک مورد را به برخی از رفقا گفتم. من (کربلایی) از آقای قوچانی با اصرار خواستم آن یکی را به بنده نیز بفرمایند. ایشان گفت که آیت الله بهجت فرمودند: «بنده اگر بخواهم پشت سر خودم را ببینم، می‌بینم.»

یکی از نزدیکان آقا می‌گوید: «یکبار به فومن رفته بودم. یک روز مانده به برگشتن، خدمت آقای اریب، از علمای فومن رفتم. ایشان چند سکه داد و گفت: یکی از این‌ها را به آیت الله بهجت بده. وقتی برگشتم آن را خدمت آقا دادم. دوباره که می‌خواستم به فومن بروم آیت الله بهجت، ۱۰۰۰ تومان به من داد و فرمود: این را با یک واسطه به آقای اریب بدهید. آن مقدار پول را بردم به یک بازاری دادم و گفتم: این را به آقای اریب بده و نگو چه کسی داده، من در مغازه او نشستم او رفت و برگشت و دیدم خیلی تعجب کرده است. گفتم: چه شد؟ گفت: وقتی این پول را به آقای اریب دادم، گفت: قسمتی از خانه ما خراب شده بود و تعمیر کار آمده و گفته بود که ۱۰۰۰ تومان می‌گیرم درست می‌کنم. من که پولی نداشتم، به تعمیر کار گفتم: فعلاً صبر کن و اینک این پول درست به اندازه مخارج تعمیر خانه است.»

آقای خسرو شاهی می‌گوید: از یکی از طلاب که در قید حیات است شنیدم که می‌گفت: بعد از ازدواج، خانه‌ای در قم اجاره کردم. پس از استقرار در منزل، از نظر مالی دچار تنگدستی عجیبی شدیم تا روزی رسید که حتی به این فکر افتادیم که غذای شب را چگونه تهیه کنیم و در شرایطی بودیم که نمی توانستیم از کسی قرض بگیریم. از خانه بیرون آمدم و برای زیارت به حرم حضرت معصومه (س) مشرف شدم. پس از زیارت و هنگام خداحافظی، دیدم کسی از پشت سر مقداری پول به من داد و گفت: این باید به شما برسد. برگشتم و دیدم آیت الله العظمی بهجت است در حالی که اصلاً به ایشان اظهار نیازی نکرده بودم.

حجت الاسلام شوشتری فرمود: «شخصی خدمت آیت الله بهجت می‌رسد و می‌گوید: آقا! من اکثر شب‌ها برای نماز شب خواب می‌مانم، چه کار کنم؟ دعایی بفرمایید. آقا هم می‌فرمایند: «چه ساعت دوست داری بیدار شوی؟» می‌گوید: «ساعت سه نصف شب.» آقای بهجت به ایشان می‌فرمایند: برو ان شاءالله بیدار می‌شوی.» حاج آقا شوشتری ادامه می‌دهد: «اینک که چندین سال است از آن جریان می‌گذرد، آن شخص به من گفت: از آن تاریخ به بعد هر شب سر همان ساعت بیدار می‌شوم، هر چند یک ساعت قبل خوابیده باشم و هیچ‌گاه نماز شبم ترک نشده است و این از کرامات آیت الله بهجت است.»

علی بهجت اظهار داشت: وی از زمانی که کودکی ۱۲ ساله بود، چشمش در عبادت باز شده بود و می‌توانست باطن گناهان را ببیند و در سن ۱۴ سالگی نیز که در نماز جماعت مرحوم نائینی شرکت می‌کرد می‌توانست سیر آفاقی مرحوم نائینی را درک کند. آیت‌ الله بهجت توانسته بود در زندگی‌اش، عصمت کودکی‌شان را حفظ نماید و در حقیقت به این دلیل آلوده نبود و می‌توانست به راحتی پرواز کنند.

منقول است: در زمانی که در نجف مشغول تحصیل بودم، پدرم، آخوند ملا ابراهیم برای زیارت به نجف آمد. چند روزی در نجف بود و پس از آن باهم به کربلا رفتیم. یک شب در حرم امام حسین (ع) مشغول زیارت بودم که ناگهان یادم افتاد که عهد کرده‌ام چهل شب چهارشنبه به مسجد سهله بروم. متاثر شدم که چرا صبح متوجه این مطلب نشدم تا بتوانم به عهد خود عمل کنم و اکنون باید مجددا این برنامه را از ابتدا آغاز کنم.

در این فکر بودم که دیدم آیت الله بهجت در قسمت بالاسرِ ضریح امام حسین (ع) نشسته و مشغول زیارت و عبادت است. خدمت ایشان رفتم و سلام کردم. فرمود: آقای قرنی! چیه؟ تو فکری؟ می‌خواهی به مسجد سهله بروی؟ توجه نکردم که ایشان از کجا فهمید که من در فکر مسجد سهله‌ام. عرض کردم: بله! و موضوع عهد خود را توضیح دادم. فرمود: برو، پدرت را بگذار در مدرسه و بیا! من اینجا منتظر شما هستم. پدرم در حرم بود. ایشان را به مدرسه بردم. شام را تدارک دیدم و به پدرم گفتم: شما شام را میل کنید و استراحت نمایید. گویا استادم با من کاری دارد، من مجدداً به حرم امام حسین (ع) باز می‌گردم.

سپس به حرم بازگشتم و خدمت آیت الله بهجت رسیدم. ایشان فرمود: می‌خواهی به مسجد سهله بروی؟ گفتم: آری، خیلی مایلم. فرمود: بلند شو همراه من بیا، و دست مرا در دست خود گرفت. همراه ایشان از حرم امام حسین (ع) بیرون آمدیم و از شهر، خارج شدیم. ناگاه، به صورت معجزه آسا خود را پشت دیوارهای شهر نجف دیدیم. فرمود: از پشت شهر، وارد آن می‌شویم. شهر نجف را دور زدیم و وارد مسجد سهله شدیم و نماز تحیت و نماز امام زمان (ع) را در معیّت آن بزرگوار خواندم.

پس از آن، آیت الله بهجت فرمود: می‌خواهی نجف بمانی یا به کربلا برگردی؟ عرض کردم: پدرم کربلاست و او را در مدرسه گذاشته‌ام، باید به کربلا برگردم. فرمود: مانعی ندارد. و مجدداً دست مرا گرفت. دستم در دست آن بزرگوار بود که خود را در بالاسرِ امام حسین (ع) دیدم. در پایان این ماجرا، آیت الله بهجت فرمود: راضی نیستم که تا زنده‌ام، این جریان را برای کسی بازگو نمایی.

منقول است: یکی از دوستان ما در آمریکا استاد دانشگاه است. در آنجا اینقدر از چشم برزخی و توانایی های معنوی مرحوم آیت الله بهجت تعریف کردند که آنها مشتاق دیدار با ایشان شدند. حضرت آقای بهجت گفتند: زیاد نیایند. حدودا بیست نفر رسیدند خدمت آقا. یکی از این‌ها که جراح بود در دل خودش گفت: این عارفی که چشم برزخی دارد ای کاش می‌آمد من بینی او را عمل می‌کردم و در دلش می‌خندید. مجلس تمام شد و همه برای خداحافظی نزد ایشان رفتند. نوبت به این پزشک که رسید حضرت آقا به مترجم گفتند: به ایشان بگویید وقتی آنجا نشسته است دیگر در دلش به بینی من نخندد! این پزشک دق کرد و نشست.

آیت الله بهجت هنگامی که در مجلسی نزد شاگردان آیت الله قاضی بودند، احوالات آیت الله قاضی را برای شاگردان ایشان بازگو می کردند و می‌گفتند: آقای قاضی الان در کوفه است و به سمت شط می رود. الان غسل می کند و… . بزرگی نقل می‌کند: من خودم آیت الله بهجت را در حرم امام رضا (ع) در حالت خلع بدن دیدم.

شیخ عباس قوچانی می‌گفت: من خدمت آقای قاضی بودم که آقای بهجت نزد ایشان آمد و از ایشان پرسید: اگر کسی یک یا سه شبانه روز با خلع روح در محضر امام زمان (عج) باشد، حکم نماز و روزه‌ او چگونه خواهد بود؟ آیت الله قاضی بعدا فرمود: این سوال مربوط به خود ایشان (آیت الله بهجت) می‌باشد.

 

از منظر فرهیختگان

امام خمینی: «جناب آقای بهجت، دارای مقامات معنوی بسیار ممتازی هستند. ایشان دارای موت اختیاری هستند.»

علامه طباطبایی: «ایشان عبد صالح است.»

سید رضا بهاءالدینی: «الان ثروتمندترین مرد جهان، به لحاظ معنوی، آقای بهجت است.»

محمد تقی جعفری پس از اشاره به روایت (زیارت عالمان در نزد خدا، محبوب‌تر از هفتاد بار طواف خانه خدا می‌باشد)، در این مورد می‌گوید: «مصداق بارز علما، آیت‌الله بهجت هستند. صرف دیدن و ملاقات کردن ایشان، خود، سر تا پا موعظه است. من هر وقت ایشان را می‌بینم، تا چند روز، اثر این ملاقات در من باقی است.»

سیدحسین بُدلا: «وضع مقامات آقای بهجت، از همان زمانی که درس آیت‌ الله بروجردی می‌رفتیم، روشن بود و معلوم بود که ایشان لیاقت چنین مقاماتی را دارند.»

 

اساتید

 

شاگردان

  • مرتضی مطهری
  • عبدالله جوادی آملی
  • محمد محمدی گیلانی
  • محمد یزدی
  • احمد آذری قمی
  • محمدتقی مصباح یزدی
  • عباس محفوظی گیلانی
  • سید مهدی روحانی

 

آثار

  • رساله توضیح المسائل
  • مناسک حج
  • حاشیه بر کتاب الصلوة صاحب جواهر
  • حاشیه بر کفایة الاصول
  • حاشیه بر وسیلة النجاة

 

عروج ملکوتی

آیت الله محمدتقی بهجت فومنی، عصر یکشنبه ۲۷ اردیبهشت ۱۳۸۸ شمسی، به علت سکته قلبی، در بیمارستان حضرت ولی عصر (عج) قم وفات یافت و در حرم حضرت معصومه (س) به خاک سپرده شد.

زندگینامه حسن حسن زاده آملی

 

به نام آفریننده عشق

 

حسن حسن‌زاده آملی (۱۳۰۷ – ۱۴۰۰ شمسی) مشهور به علامه حسن‌زاده آملی، فیلسوف و عارف شیعه اهل ایران بود. حسن‌زاده آملی از علامه شعرانی، اجازه اجتهاد و اجازه نقل حدیث دریافت کرد.

 

ویژگی ها

حسن حسن‌زاده آملی اواخر سال ۱۳۰۷ شمسی، در روستای ایرا، از توابع آمل، متولد شد. او در شش سالگی خواندن و نوشتن را در مکتب‌خانه آموخت و در سال ۱۳۲۳ دروس حوزوی را آغاز کرد. وی ادبیات عربی و درس‌های مقدماتی را در آمل از محمد غروی، میرزا ابوالقاسم فرسیو و دیگران آموخت.

حسن‌زاده آملی با اتمام دروس مقدماتی حوزه، لباس روحانیت پوشید و در ۲۲ سالگی برای ادامه تحصیل، وارد تهران شد. او در تهران، فقه و اصول را از افرادی چون سید احمد لواسانی، ابوالحسن شعرانی، سیدابوالحسن رفیعی قزوینی و محمدتقی آملی آموخت. حسن‌زاده تفسیر،‌ رجال، درایه، ریاضی، هیئت، نجوم و طب را نیز از علامه شعرانی آموخت و در سال ۱۳۵۲ شمسی از او اجازه اجتهاد و اجازه نقل حدیث دریافت کرد. وی، یازده سال نزد مهدی الهی قمشه‌ای، «منظومه» سبزواری، بخش‌هایی از اسفار و «شرح خواجه بر اشارات» را فرا گرفت و در جلسات تفسیر قرآن او نیز حاضر می‌شد.

حسن‌زاده آملی، پس از چهارده سال تحصیل در تهران، در مهر ۱۳۴۲ شمسی به قم رفت و به مدت ۱۷ سال در دروس علامه طباطبایی حاضر شد. در این مدت، بخش‌هایی از کتاب بحارالانوار و تمهید القواعد را نزد وی خواند. همچنین در دروس فلسفی و عرفانی سید محمدحسن الهی، برادر علامه طباطبایی، شرکت کرد. سید مهدی قاضی طباطبایی، فرزند سید علی قاضی به مدت چهار سال استاد او در علوم ارِثْماطیقی بود. حسن‌زاده از این دوره به نیکی یاد کرده و بخش‌هایی از تأثیرپذیری اخلاقی را به این دوره نسبت داده است. بر اساس خاطرات حسن‌زاده در کتاب انسان در عرف عرفان، استاد او در عرفان عملی، علامه طباطبایی بوده است.

حسن‌زاده آملی پس از سکونت در قم، به تدریس دروس فلسفه و عرفان مشغول شد و شرح منظومه، اشارات، اسفار اربعه، شرح فصوص قیصری، شرح تمهید و مصباح الانس را تدریس کرد. او همچنین حدود هفده سال دروس ریاضیات، هیأت، وقت و قبله را درس داده که کتاب دروس «معرفة الوقت و القبلة» محصول آن درس‌هاست.

به باور حسن‌زاده آملی، دین، فلسفه و عرفان، با هم هماهنگ‌اند. او ادعای یونانی‌ بودن فلسفه اسلامی را نادرست می‌داند و معتقد بود فیلسوفان مسلمان، اندیشه‌های فلاسفه پیش از اسلام را عمق بخشیده‌اند. به گفته سید یدالله یزدان‌پناه، از شاگردان وی، حسن‌زاده بیشترین تأثیر را از ملاصدرا و ابن عربی پذیرفته است. وی برای نخسین بار از وحدت شخصی وجود به توحید صَمَدی تعبیر کرده و برای اثبات آن از واژه صمد در سوره توحید بهره برده است.

حسن‌زاده آملی، قرآن را سرچشمه معارف الهی می‌داند. از نظر او نهج البلاغه، صحیفه سجادیه، اصول کافی، بحار الانوار و دیگر جوامع روایی از قرآن سرچشمه‌ گرفته‌اند و مرتبه نازل قرآن هستند. به باور او، گفتارهای امامان معصوم، بازگشت به قرآن دارد.

از دیدگاه علامه حسن‌زاده، قرآن، فلسفه و عرفان جدا از یکدیگر نیستند. وی، حقیقت دین و عرفان را یکی می‌داند و آن معرفت به خدا، اسماء، افعال، احکام و کتاب خدا است. وی عرفان را علم انسان‌ساز می‌داند و بر این باور است که سرچشمه عرفان واقعی، وحی، پیامبر (ص) و اهل بیت (ع) است. از نظر او، عرفان اصیل انسان‌ساز، در اتصال به قرآن است و امامان معصوم، معلمان بشر و سفیران الهی هستند که دستورالعمل‌های انسان‌ساز، یعنی قرآن را برای بشر توضیح می‌دهند.

آیت‌الله حسن‌زاده، حکمت متعالیه را سیر تکاملی فلسفه اسلامی دانسته و معتقد است حکمت متعالیه، برهان آمیخته با شهود (عرفان) است. از نظر وی، فلسفه‌ای که با دین الهی مخالفت کند، قابل قبول نیست؛ آنچه را که دین الهی رد و انکار کند، فلسفه محسوب نمی‌شود. حسن‌زاده آملی ادعای «یونانی بودن فلسفه اسلامی» را رد می‌کند و معتقد است که‌ اندیشه‌های فلاسفه پیش از اسلام سطحی است و فیلسوفان اسلامی این اندیشه‌ها را عمق داده و به تعبیر او پخته‌اند.

به گفته سید یدالله یزدان‌پناه، حسن‌زاده آملی بیشترین تاثیر را از ملاصدرا و ابن عربی گرفته است. همچنین از نظر وی، شرق و غرب، گرچه در صنایع پیشرفت داشته‌اند؛ اما آنها از حقیقت انسانی و علم انسان‌سازی که مدینه فاضله در پی دارد، دورند.

علامه حسن‌زاده معتقد است وجودی غیر از وجود خدا نیست و آنچه به آن ماسِوَی‌الله (غیر خدا) گفته می‌شود مَظهرهای او (جای آشکار شدن او) هستند؛ البته او تأکید می‌کند خالق، خالق است و مخلوق، مخلوق، و خالق از هر عیب و نقصی پاک است. او برای روشن شدن موضوع، به دریا و موج‌های آن مثال می‌زند که موج‌ همان دریا نیست ولی جدا و غیر از دریا هم نیست. وی بر اساس برخی روایات، بر این باور است که جدا بودنِ مخلوقات از خدا مانند جدا بودنِ شیئی مادّی از شیئی مادی دیگر نیست؛ بلکه خدا با صفت قهر و قدرت خود و مخلوق با صفت نقص خود از یکدیگر جدا هستند. به گفته حسن‌زاده آملی برداشتی از وحدت وجود که در آن مخلوقات وهم و خیال دانسته شده، نادرست است.

او از وحدتِ شخصیِ وجود به توحید صَمَدی تعبیر کرده است. گفته شده وی نخستین کسی است که این تعبیر را به‌کار برده است. او تعبیر توحید صمدی را از واژه صَمَد در سوره توحید برگرفته است. حسن‌زاده راه رسیدن به شناخت حقیقیِ توحید را، راه شهود عرفانی دانسته و در دیوان خود چنین سروده است:

همه از دست شد و او شده است   اَنَا و اَنْتَ و هو، هو شده است

درس عشق است و الفبائی نیست   لایق او دل هر جایی نیست

همچنین ایشان اشعار دیگری دارند مانند:

من این دنیای فانی را نمی‌خواهم نمی‌خواهم

من این لذّات آنی را نمی‌خواهم نمی‌خواهم

علی و آل پاکش را پذیرفتم پذیرفتم

فلانی و فلانی را نمی‌خواهم نمی‌خواهم

حسن‌زاده آملی به گفته خود، مکاشفاتی داشته و تعدادی از آنها را در کتاب انسان در عرف عرفان گرد آورده است. علامه حسن‌زاده همسرش را که در سال ۱۳۸۲ شمسی همزمان با شهادت حضرت فاطمه (س) درگذشت، در حیاط خانه‌اش در روستای ایرا، در اتاقی که آن را بیت‌ُالرَّحمَه (خانه مهربانی) نامید دفن کرد. بر اساس منابع غیر رسمی، حسن‌زاده دلیل این کار را خدمت بیشتر به همسرش دانسته است. حسن‌زاده بنا به وصیت خودش در همین اتاق، کنار همسرش دفن شد.

حسن‌زاده آملی چنانکه خودش گفته، پیش از تبعید امام خمینی به ترکیه در سال ۱۳۴۲ شمسی، به قم رفته و با وی بیعت کرده است. به گفته علی معلمی شاگرد او، حسن‌زاده آملی در شکست اتحادیه کمونیست‌های ایران که در سال ۱۳۶۰ شمسی در آمل، علیه جمهوری اسلامی ایران اقدام مسلحانه کردند (غائله آمل)، مؤثر بود. همچنین او از رهبری آیت‌الله خامنه‌ای حمایت می‌کرد و به گفته شاگردش حسن رمضانی در امور جزئی سیاسی دخالت نمی‌کرد. آیت‌ الله خامنه‌ای در پیام تسلیتی، از او با عنوان عالم ربانی، سالک توحیدی و دانشمند ذوفنون یاد کرده است.

حسن زاده آملی می گوید: در صبح روز شنبه نهم ذی الحجه ۱۳۸۶ قمری، روز عرفه به امتثال دستوری که از استادم علامه طباطبایى در مراقبت و توجه تام نشسته بودم، واقعه بر من روى آورد که صداى شديدتر از رعدهای سهمگين به گوشم خورده و فهميدم كه حالتی به من دست داد. بحمدالله هيچ ترس و هراسی به من روى نياورده بود ولى همه بدنم مثل كسى كه سرماى سخت بر او مستولى مى‌لرزيد و جهان را روشن و به رنگ بنفش می‌دیدم. در این حال، سوره مبارکه انبیاء را به من نمودند و به روی من گشودند و من آن را تلاوت می کردم، پس از برهه ای از زمان آن حال باز آمدم و از کثرت وجد و سرور و ذوق، بسیار گریستم و تا چندين روز بی‌تابى شگفتى داشتم.

همچنین ایشان می‌گویند: بعد از نماز صبح جمعه در سال ۱۳۸۹ قمری (۱۳۴۸ شمسی)، در حال توجه نشسته بودم. پس از برهه‌ای، بدنم به ارتعاش آمد ولی خفیف بود. بعد از چند لحظه‌اى شنيدم که شخصى با زبان بسيار شيوا و شيرين اين آيه كريمه را قرائت مى كند: انّ الله و ملائكته يصلون على النّبى يا ايها الذين آمنوا صلّوا عليه و سلّموا تسليما. ولى من آن شخص را نديدم و از شنيدن آن آیه صلوات می‌فرستادم. در آن حال یکى به من گفت: بگو یا رسول الله، و من در پی در پی می‌گفتم یا رسول الله.  پس از آن با جمعی از مخلوق خاص محشور شدم که گفت و شنود بسیار با هم داشتیم. بعد از آن که از آن حال باز آمدم متنبه شدم که تلاوت آیه برای این جهت بود که روز جمعه بود و ذکر صلوات در این روز بسیار تاکید شده است.

علامه حسن‌زاده می‌گوید: در مبارک سحر شب چهارشنبه ۲۳ ديماه ۱۳۶۰ شمسی، شب ميلاد خاتم الانبياء (ص) و وصى او، امام صادق (ع) كه مصادف با شب شصتم وفات استادم طباطبايى صاحب تفسير الميزان بود، ایشان با سيماى نورانى حاكى از سيماهم فى وجوههم من اثر السجود براىم متمثل شد و با لهجه‌ای شيرين و دلنشين از طيب طويّت و حُسن سيرت و سريرت بدين عبارت بشارتم داد: تو نيكو صورت و نيكو سيرت و نيكو سريرتى.

علامه می‌گوید : جمعه هشتم ذوالحجه ۱۳۸۷ قمری که روز ترویه بود، در حالتی بودم که دیدم صداى اذان بگویم می آید و تنم می لرزد، و مؤذن در پهلوی راست من است، ولکن من به کلى چشم بسوى او نگشودم و جمال مبارکش را به نحوى كامل زيارت نكردم، فقط شبح حضرتش گاه گاهى جلوه می‌كرد و پنهان مى‌شد. از يكى ديگر كه شخص او را مى ديدم ولی او را نشناختم اين موذن كيست كه بدين شيوايى و دلبريى اذان مى گويد؟ گفت اين جناب، پيغمبر خاتم، محمد بن عبدالله (ص) است. از اين بشارت چنان گريه بر من مستولى شده است كه از آن حال باز آمدم.

علامه حسن زاده می‌فرماید: در عنفوان جوانى و آغاز درس زندگانى که در مسجد جامع آمل سرگرم به صرف و تهجد عزمى راسخ و ارادتى ثابت داشتم؛ در رؤیاى مبارک سحرى به ارض اقدس رضوى تشرف حاصل کردم و به زیادت جمال دل آراى ولى الله اعظم، ثامن الحجج، على بن موسى الرضا (ع) نائل شدم. در آن لیله مبارکه، قبل از آن که به حضور ایشان مشرف شوم، مرا به مسجدى بردند که در آن مزار حبیبى از احباء الله بود و به من فرمودند: در کنار این تربت دو رکعت نماز حاجت بخوان و حاجت بخواه که بر آورده است. من از روى عشق و علاقه مفرطى که به علم داشتم نماز خواندم و از خداوند سبحان، علم خواستم.
سپس به پیشگاه والاى امام هشتم، سلطان دین رضا روحى لتربه الفداء، و خاک درش تاج سرم، رسیدم و عرض ادب نمودم. بدون اینکه سخنى بگویم، امام که آگاه به سر من بود و اشتیاق و التهاب و تشنگى مرا براى تحصیل آب حیات علم مى دانست فرمود: نزدیک بیا! نزدیک رفتم و چشم به روى امام گشودم، دیدم آب دهانش را جمع کرد و بر لب آورد و به من اشارت فرمود که: بنوش، امام خم شد و من زبانم را در آوردم و با تمام حرص و ولع از کوثر دهانش آن آب حیات را بوسیدم و در همان حال به قلبم خطور کرد که امیرالمؤمنین على (ع) فرمود: پیغمبر اکرم (ص) آب دهانش را به لبش آورد و من آن را بخوردم که هزار در علم و از هر درس هزار در دیگرى به روى من گشوده شد. پس از آن، امام طى الارض را عملا به من بنمود. آن خواب نوشین شیرین، از هزاران سال بیدارى من بهتر بود.
علامه می‌فرمایند: در سحر شب یکشنبه ۵ مردادماه ۱۳۴۸ بعد از ادای نافله شب و نافله و فریضه صبح، در اربعینی که ذکر جلاله «الله» را هر روز بعد از نماز صبح به عددی خاص داشتم، بعد از این ذکر به توجه نشستم که ناگهان جذبه و حالتی دست داد و بدن طوری به صدا در آمد و می‌لرزید، آن چنان صدایی که مثلاً تراکتور روی سنگ‌های درشت و جاده ناهموار می‌رود. دیدم که جانم از بدنم مفارقت کرد و متصاعد شد، ولی در بدنی مثل بدن عالم خواب قرار دارد، تا قدری بالا رفت.

در میان خانه‌ای مانند پرنده‌ای که در خانه‌ای در بسته گرفتار شده است و به این طرف و آن طرف پرواز می‌کند و راه خروج نمی‌یابد، تخمیناً در مدت یک ربع ساعت گرفتار بودم و به این سو و آن سو می‌شتافتم. دیدم در این خانه زندانی هستم و نمی‌توانم به بیرون بروم. سخنی از گوینده‌ای شنیدم و خود او را ندیدم که به من گفت: این محبوس بودنت بر اثر حرف‌های زیاد و بی‌خود تو است، چرا حرف‌هایت را نمی‌پایی؟!

من در آن حال،  چندین بار خدای متعال را به پیغمبر خاتم (ص) برای نجاتم قسم دادم و به تضرع و زاری افتادم که ناگهان چشمم به طرف شمال خانه افتاد که دیدم دریچه‌ای که یک شخص آدم بتواند به در رود برویم گشوده شد. از آنجا در رفتم و پس از به در آمدن، چندین به سوی مشرق در طیران بودم و دوباره به جانب قبله رهسپار شدم.

هنگامی که از حبس رهایی یافتم، یعنی از خانه به در آمدم، آن خانه را بسیار بزرگ و مجلل دیدم، که در میان باغی بنا شده است و آن باغ را نهایت نبود و آن را درخت‌های گوناگون پر از شکوفه سفید بود که در عمرم چنان منظره‌ای ندیده بودم؛ و می‌بینم که به اندازه ارتفاع درخت‌ها در هوا سیر می‌کنم به گونه‌ای که رویم، یعنی مقادیر بدنم همه به سوی آسمان است و پشت به سوی زمین. خدای متعالی را به پیغمبر خاتم (ص) و همه انبیاء قسم دادم که کشف حقایقی برایم دست دهد و در همین حال به خود آمدم.

استاد مهدی اسکندری می گوید: علامه حسن زاده به عیادت بیماری که نابینا بود رفته بودند و آن نابینا را شفا دادند! همچنین شخصی از علامه حسن زاده پرسیده بود: شما چشم برزخی دارید؟ ایشان گفته بودند: چشم برای دیدن است، اینکه شما نمی‌بینید جای تعجب است!

از منظر فرهیختگان

علامه طباطبایی می گوید: حسن زاده را کسی نشناخت جز امام زمان (عج).

آیت الله جوادی آملی می‌گوید: او عارفی کم‌نظیر بود که هم راه عقل و هم راه شهود را پیموده است.

مهدی سمندری نجف آبادی می‌گوید: بعد از چهارده معصوم (ع) مانند ایشان نیامده است.

آیت الله خامنه‌ای می‌گوید: استادی کسی همچون حضرت آقای حسن زاده آملی دامت معالیه که میان مراتب عالیه علمی و مقامات و فتوحات معنوی و روحی جمع کرده اند برای هر موسسه علمی، دانشگاه و حوزه‌ای مغتنم و موجب افتخار است.

آیت الله صالحی مازندرانی می‌گوید: در عصر حاضر، کسی را از جهت جامعیت در حدّ ایشان سراغ نداریم.

عبدالقائم شوشتری می‌گوید: در نماز ظهر و عصر علامه حسن زاده، طوایفی از جن، فوجی از مَلَک و جمعی از ابدال و اوتاد شرکت کرده و به ایشان اقتدا می‌کردند.

 

اساتید

 

شاگردان

  • مهدی شب‌زنده‌دار
  • سید محمدرضا مدرسی یزدی
  • اسماعیل منصوری لاریجانی
  • داوود صمدی آملی
  • حسن رمضانی
  • مهدی احدی
  • سید یدالله یزدان‌پناه
  • سید حسن شجاعی

 

آثار

  • سَرْحُ الْعُیون فی شَرْحِ الْعُیون
  • فَصُّ حِکْمَةٍ عِصْمَتِیَّةٍ فی کلمةٍ فاطمیَّة
  • الهی‌نامه
  • رساله لقاءالله
  • تصحیح نهج البلاغه
  • تکمله منهاج البراعه
  • رساله اَنَّهُ الْحَقّ
  • شرح فصوص الحکم
  • عرفان و حکمت متعالیه

 

عروج ملکوتی

علامه حسن‌زاده در سوم مهر ۱۴۰۰ شمسی (۱۸ صفر ۱۴۴۳ قمری) بر اثر بیماری قلبی در بیمارستان شهر آمل درگذشت. جنازه او برای اقامه نماز به تهران منتقل شد و آیت‌الله خامنه‌ای بر پیکرش نماز خواند. مراسم تشییع علامه حسن‌زاده در پنجم مهر در آمل برگزار شد و ششم مهر در منزل شخصی خود در روستای ایرا دفن گردید.

زندگینامه آقا محمد بیدآبادی

به نام آفریننده عشق

 

آقامحمد بیدآبادی (درگذشت ۱۱۹۷ یا ۱۱۹۸ قمری)، حکیم، عارف، متأله و مدرس قرن دوازدهم هجری قمری است. شهرت وی بیشتر به واسطه سلوک عارفانه و همچنین رواج دادن حکمت متعالیه ملاصدرا است.

 

ویژگی ها

آقا محمد بیدآبادی حکیم متأله، مدرّس و مرشد سلوک بود. پدرش مولی محمد رفیع گیلانی، از زاهدان و مجتهدان گیلان و مازندران بود که به اصفهان رفت و در محله بیدآباد این شهر ساکن شد. آقا محمد در آنجا به دنیا آمد و شهرتش به سبب اقامت طولانی او در بیدآباد است. بیدآبادی در حدیث و علوم نقلی شاگرد محمدتقی الماسی، از نوادگان محمدتقی مجلسی بود و از او اجازه روایت داشت. میرزا محمد اخباری نیشابوری، معاصر او، از وی به عنوان حکیم، عارف و محدثی ثقه یاد می‌کند. او حکمت را نزد ملا اسماعیل خواجویی مازندرانی و محمدتقی الماسی فرا گرفت. برخی احتمال داده‌اند که او نزد ملا عبدالله حکیم نیز حکمت خوانده باشد.

بیدآبادی با آنکه به جز حکمت صدرالمتألهین، فلسفه مشاء و حکمت اشراق را نیز درس می‌گفت، نقش مهمی در رواج فلسفۀ ملاصدرا ایفا کرد. تا دوران او هنوز حکمت صدرایی به جریان مسلط تبدیل نشده بود و این مکتب به طور عمده در سلسله‌ای که با شاگرد برجستۀ او، ملا علی نوری آغاز می‌شود، گسترش یافته است. مرتضی مطهری در این رابطه می‌نویسد: اساسا اهمیت ویژه بیدآبادی در انتقال میراث فلسفی ملاصدرا به نسل پس از خود است، زیرا اندیشه‌های ملاصدرا که ارزش و اهمیت والای آن تا مدت‌ها ناشناخته مانده بود، به سعی شاگرد مشهور بیدآبادی، ملاعلی نوری، به طور شایسته‌ای معرفی گردید. بنابراین، بیدآبادی را می‌توان احیا کننده و مروج فلسفه ملاصدرا دانست.

بیدآبادی در فقه، قائل به وجوب نماز جمعه در عصر غیبت امام دوازدهم (ع) بود و چون در اصفهان نماز جمعه برگزار می‌شد، برای رعایت فاصله لازم بین دو نماز جمعه، به روستای رِنان در بلوک ماربین می‌رفت و در آنجا اقامه نماز جمعه می‌کرد. خوانساری به نقل از مُنیة المرتاد میرزا محمد اخباری، بیدآبادی را در زمره مخالفان نظریه اجتهاد و مدافعان نظریه اخباری نام برده است. مشهور است که بیدآبادی در علم کیمیا نیز دستی داشت. در این باب رساله‌ای به او نسبت داده، و حکایت‌هایی نیز نقل کرده‌اند. زندگی زاهدانه بیدآبادی و حالات او در پرهیزکاری و سلوک اخلاقی شهرت زیادی داشته است. در این باره، اوصاف و حکایاتی نقل کرده‌اند، مانند اینکه او در هیئت ظاهری و در کسب معاش به رعایت شئون متعارف وقعی نمی‌نهاد. بیدآبادی به توجهی که حکومت وقت به وی می‌کرد بی‌اعتنا بود و اموالی را که به رسم هدیه برای او می‌فرستادند، نمی‌پذیرفت. وی به زهد و قناعت در معاش می‌کوشید و برای امرار معاش، به زراعت و شَعربافی می‌پرداخت. در قحطی اصفهان، برای همدردی با قحطی زدگان، شش ماه به خوردن زردک خام اکتفا کرد.

برخی منابع، بیدآبادی را مرید قطب الدین نیریزی دانسته‌اند. از همین رو، برخی متصوفه، آقا محمد بیدآبادی را بعد از قطب‌الدین نیریزی، قطب سلسه ذهبیه دانسته‌اند. این اتصال موجب تکمیل سلسله‌ای عرفانی می‌شود؛ به این صورت که صدرالدین کاشف دزفولی از طریق بیدآبادی به مکتب نیریزی مرتبط می‌شود و سید علی شوشتری از پیشوایان سلوک اخلاقی حوزه نجف، با صدرالدین کاشف دزفولی مرتبط بوده است و به این ترتیب شاگرد او ملاحسینقلی همدانی و پیروانش تا عصر حاضر، به سنت معنوی آقا محمد بیدآبادی متصل می‌شوند. شاخه دیگری از استادان عرفان و اخلاق در دوره‌های اخیر به میرزا عبدالجواد شیرازی متصل می‌شود که برخی او را نیز از شاگردان بیدآبادی شمرده‌اند. همچنین سلسله عرفانی برخی عارفان متشرع ساکن نجف و کربلا، مانند سیداحمد کربلایی، سید مرتضی کشمیری، ملافتحعلی سلطان آبادی و سیدمهدی بحرالعلوم به بیدآبادی منتسب شده‌اند.

بیدآبادی را می‌توان حکیمی جان شناس ـ در برابر جهان شناس ـ به شمار آورد، چنان که توصیه او این بوده است که انسان باید خودش باشد و خودش را بشناسد. هر موضوعی هرچند جذاب، اگر در این راستا نباشد، از دید او پیش پا افتاده است و ارزش پرداختن ندارد. شیوه عرفانی بیدآبادی مبتنی بر جمع میان ظاهر و باطن، و شریعت، طریقت و حقیقت است، به این معنا که انسان باید ظواهر شریعت را پاس دارد، اما به صورت آن اکتفا نکند و همّ خویش را در تحصیل سرّ آن‌ها به کارگیرد. به عقیدۀ وی، راه رستگاری در پیروی قولی، فعلی و حالی از اولیای خداست. از این رو، وی انسان را از بسنده کردن به اسلام مقالی و توحید زبانی برحذر داشته و دربارۀ مراتب توحید سخن گفته است: «‌باید خدا را بود تا خدا ما را باشد.»

وی در نامه‌ها و اندرزها به شاگردان و کسانی که از او راهنمایی خواسته‌اند، آنان را از مادیت برحذر می‌دارد و به معنویت و بیداری فرا می‌خواند. جهل و نادانی از دیدگاه او کوری و مرگ معنوی است. از توصیه‌های او کوشش برای مرگ ارادی است. همچنان که مرگ طبیعی پرده از دیدگان انسان فرو می‌گیرد، سالک پیش از مرگ طبیعی باید به مرگ ارادی و اختیاری بمیرد تا زنده و بیدار ابد شود. از دیگر تعالیم او اربعین اخلاص است. در دوره‌ای ۴۰ روزه باید موانع یاد خدا را از نقس ناطقه دور کرد (تخلیه) و آن را به اسباب یاد و قرب حق مزین ساخت (تحلیه). مداومت بر نوافل و اذکار خاص، بخش مهم برنامه اربعین است. بیدآبادی به گرفتن اربعین‌های چندگانه زیرنظر استاد سفارش می‌کند. او می‌گوید که بنا بر احادیث پیامبر (ص) و امامان (ع)، ثمره این طریق سلوک، حیات یافتن قلب است و جاری شده چشمه حکمت از دل بر زبان، به حکم تجربه، از این راه است که علم به مطالب کلی برای انسان حاصل می‌شود.

آمده است که روزی جمعی از اشرار اصفهان که مرتکب  هرگونه خلافی شده بودند، تصمیم می‌گیرند کار جدیدی و سرگرمی تازه‌ای برای آن روز خود بسازند. پس از مشورت با یکدیگر، به این فکر می‌افتند که یک نفر روحانی را پیدا کرده و سر به سر او گذاشته و به اصطلاح خودشان تفریحی بکنند. به همین خاطر در خیابان و کوچه به دنبال یک روحانی می گردند که از قضا چشم آنان به حاج شیخ بیدآبادی می‌افتد که در حال گذر بودند. گروه اراذل و اوباش به محض دیدن این عالم گران‌قدر، نزد ایشان رفته و دست آقا را می‌بوسند و از ایشان تقاضا می‌کنند که جهت ایراد خطبه عقد به منزلی در همان حوالی بروند و از تجرد درآورند. ایشان نگاهی به قیافه شیطان زده آنان نمود و در هیچ کدام اثری از صلاح و سداد نمی‌بینند ولی با خود می‌اندیشند که شاید حکمتی در آن کار باشد، به همین دلیل دعوت را قبول نموده و به همراه آنان به یکی از محله‌های اصفهان می‌روند. سرانجام به خانه‌ای می‌رسند و آنان از ایشان دعوت می‌کنند که به آن مکان وارد شوند.

به محض ورود ایشان، زنی سربرهنه و با لباس نامناسب و صد قلم آرایش صورت، از اتاق بیرون آمده و خطاب به مرحوم آیت الله بیدآبادی می گوید: به به! حاج آقا خوش آمدی، صفا آوردی! ایشان متوجه قضایا می‌شوند و قصد مراجعت می‌کنند که جمع اوباش جلوی ایشان را گرفته و می‌گویند: چاره‌ای نداری جز این که امروز را با ما بگذرانی! آن عالم سالک در همان زمان متوجه دسیسه آن گروه مزاحم می‌شوند و به ناچار داخل اتاق می‌شوند. آن جماعت گمراه به ایشان دستور می‌دهند که در بالای اتاق بنشینند و سپس همان زن که در ابتدا به ایشان خوش آمد گفته بود، در حالی که دایره ای یا تنبکی به دست داشته، وارد اتاق می شود و شروع به زدن و رقصیدن نموده و به دور اتاق می‌چرخد!

جماعت اوباش نیز حلقه وار دور تا دور اتاق نشسته و دست می‌زنند. زن مزبور، در حال رقص گه‌گاه به آن عالم ربانی نزدیک شده و در حالی که جسارتی به آن بزرگوار نیز می‌نماید، این شعر را خطاب به ایشان خوانده و مکرر می‌گوید: گر تو نمی‌پسندی تغییر ده قضا را! پس از دقایقی که آن گروه گمراه غرق شعف و شادی و سرگرمی خود بودند و ایشان سر به زیر افکنده بودند، ناگهان سر بلند کردند و خطاب به آنان می‌فرماید: تغییر دادم. به محض آن که این دو کلمه از دهان عالم سالک خارج می‌شود، آن جماعت به طرف ایشان به سجده می‌افتند و از رفتار و کردار خود عذرخواهی نموده و بر دست و پای آن ولی الهی بوسه می‌زنند و ایشان نیز حکم توبه بر آنان جاری می‌نماید. در ارتباط با این حادثه خود آن بزرگوار فرمودند: در یک لحظه قلب آنان را از تصرف شیطان به سوی خداوند بازگرداندم.

نقل است: منزل شخصی آقا محمد در محله بیدآباد و دارای درب کوتاه و کوچکی بود. روزی به وی پیشنهاد کردند تا درب خانه‌اش را تغییر بدهد و بلند سازد، او پاسخ داد: «پس از این، کسی که در آن ساکن شود، درب منزل را تغییر خواهد داد.» یعنی بزرگ کردن درب خانه مربوط به مالک بعدی این خانه خواهد بود. حاضران تعجب کردند، ولی به احترام شخصیت آقا محمد و نیز به خاطر اطمینان به گفته های او، که از روی دانش و آگاهی پیشگویی می‌کرد، ساکت شدند و سخنی نگفتند. طولی نکشید که پس از وی، منزل در اختیار سید حجت الاسلام شفتی قرار گرفت و چنانچه آقا محمّد پیش بینی کرده بود، حجت الاسلام، وضع منزل را تغییر داد و درستی گفتار آن عارف بر همگان آشکار گردید.

از یکی از آشنایان ایشان منقول است: در سفری از اصفهان به شیراز، با آقای بیدآبادی ملاقات داشتم و ایشان به من فرمودند: جناب محلاتی به من نوشته‌اند که ایشان را از دعا محروم کرده‌ام. به ایشان بگویید من شما را فراموش نکرده‌ام چنانچه فلان شب سه مرتبه خطر مرگ شما را تهدید کرد و من از حضرت ولی عصر (عج) سلامتی شما را خواستم و خداوند شما را نجات داد. مرحوم مهدوی نقل می‌كند كه هنگام دفن ميرزا حسين نائينی در كنار قبر آقا محمد بيدآبادی، به قبر ايشان راهی باز شد و جسد مطهر آقا محمد بيدآبادی سالم بود و هيچ‌گونه تغييری نكرده بود، در حالی كه ۱۲۷ سال از فوت ايشان می‌گذشت.

 

از منظر فرهیختگان

صاحب «ریاض الجنه» از بیدآبادی به «عالم کامل، فاضل محقق مدقق و متکلم حکیم ثقه»، سید صدرالدین کاشف دزفولی به «قدوة العارفین و زبدة الواصلین، جامع معقول و منقول و حاوی اصول و فروع»، میرزا محمد اخباری به «حکیم عارف، محدث ثقه، استاد زمان در علم معقول، جامع معقول و منقول بدون شک و شبهه»، صاحب گلشن مراد به «منجم قوانین عقلیه، حاوی براهین حکمیه، جامع فنون نفسیه» و صاحب روضات به «بزرگ‌ترین حکمای دوران اخیر، متبحر در علوم عقلی و محقق در علوم حکمی و کلام» تعبیر کرده‌اند.

استاد آشتیانی می‌گوید: آقا محمد، از نوادر دوران اخیر و در علم و سلوک دارای مقامی رفیع و کم‌‌نظیر است و در تحریر مسائل عرفانی دارای قلمی رسا و روان و شیوا و در فارسی‌‌نویسی چنان مسلط است که در انسان اعجاب به‌ وجود می‌آورد. سلسلهٔ عرفای متشرعهٔ ساکنان اعتاب مقدسه، مثل آقا میرزا علی آقای قاضی، سید احمد تهرانی کربلایی مشهور به واحدالعین، ملا حسینقلی همدانی، سیدمهدی بحرالعلوم، آقا سید مرتضی کشمیری، آخوند ملافتحعلی سلطان‌ آبادی و… به «آقا محمد» منتهی می‌شود و «آقا محمد» شعلهٔ تابناکی بود که مستعدان را به سلوک راه معرفت و توحید هدایت نمود و شرح فصوص و مصباح‌ الانس و تمهید القواعد و دیگر آثار در عرفان نظری را در اصفهان تدریس می‌نمود. حقیر، گمان بلکه یقین دارد که میرزا عبدالجواد شیرازی، عارف مشهور، از شاگردان «آقا محمد» است. ما مدت‌ها در این فکر بودیم که آیا سلسلهٔ مدرسان عرفان در عصر اخیر بعد از میرزا عبدالجواد به چه شخصی منتهی می‌شود؟ بعد از مراجعه به آثار مختصری که فعلا از «آقا محمد» در دست داریم (و شواهدی دیگر)، فهمیدیم که آن حضرت در عرفان، سرآمد متأخران است.

 

شاگردان

  • ملا علی نوری
  • ملا محراب گیلانی
  • محمد ابراهیم کرباسی
  • میرزا ابوالقاسم قمی
  • سید حسین قزوینی
  • ملا مهدی نراقی

 

آثار

  • تذکرة السالکین
  • آداب السیر و السلوک
  • التوحید علی نهج الترجید
  • رساله‌ای در کیمیا

 

عروج ملکوتی

خوانساری و محمدحسن زنوزی وفات بیدآبادی را در سال ۱۱۹۷ قمری نوشته‌اند، اما مفتون دنبلی که از ملاقات خود با بیدآبادی و نیز از دریافت خبر وفاتش سخن می‌گوید، آن را در سال ۱۱۹۸ قمری گزارش کرده است. معلم حبیب‌ آبادی نیز بنا به سند مکتوبی همین تاریخ را آورده است. مدفن وی در تخت فولاد اصفهان، جنب دیوار شرقی تکیۀ آقا حسین خوانساری، نزدیک آرامگاه پدرش واقع شده است.