نوشته‌ها

زندگینامه ابوالحسن خَرَقانی

به نام آفریننده عشق

 

ابوالحسن علی ‌بن احمد بن جعفر خَرَقانی، عارف و صوفی نامدار قرن چهارم و پنجم است. خرقانی در روستای خرقان نزدیک بسطام و احتمالا در سال ۳۵۲ یا ۳۵۱ به دنیا آمد. نام پدر او در برخی منابع به پیروی از جامی، جعفر آمده که احتمالا از نوع نسبت دادن شخص به نیای پدری است.

 

ویژگی ها

خاندان خرقانی از طبقه‌ای فرودست بودند، لذا از احوال وی اطلاع زیادی در دست نیست. درباره نوجوانی او همین‌ قدر می‌دانیم که به خربندگی، چراندن رمه و هیزم‌ کشی اشتغال داشته و به قول خواجه عبدالله انصاری، اُمّی بوده است. در سخنان خرقانی نیز نشانه‌هایی از این امّی بودن، از قبیل اشتباه در تلفظ عبارات شایع عربی و ردّپای لهجه محلی وجود دارد. البته از برخی سخنان او برمی‌آید که با قرآن آشنایی داشته و شاید هم تا همین حد درس آموخته بوده است.

از خود وی نیز نقل شده که با بیتوته بر مزار بایزید بسطامی، یکباره قرآن را آموخته است. لندلت نیز سواد این روستازاده عامی را حداکثر در همین حد، معقول دانسته است. اینکه خرقانی راسخ در علوم شریعت و از فضلا و فقهای روزگار محسوب شده، یا اغراق است یا به علوم باطنی و غیرکسبی وی اشاره دارد.

به‌ طور کلی، آگاهی در باب زندگی خرقانی را باید با احتیاط از انبوه مقامات و اقوالی که در منابع و رسالات پراکنده صوفیه آمده‌ است، که طبعا از افراط و اشتباه بر کنار نیست، جستجو کرد. تقریبا همه مقامه‌نویسان وی معتقدند که سلوک خرقانی با زیارت و همت جستن از مزار بایزید در بسطام آغاز شده و از روحانیت وی تربیت یافته‌ است.

احتمالا خرقانی به‌ جز مدت کوتاهی که در خانقاه ابوالعباس قصاب آملی (در آمل طبرستان) رفت‌ و آمد داشت، بقیه عمر را در کلاته خود در خرقان به سر برده است. به نظر می‌رسد بر اثر تحمل سالها ریاضت و انزوا در خانقاه، شهرت معنوی خرقانی چنان خرقان و بسطام را درنوردید که مشاهیر آن روزگار به شوق زیارت و طلب همت، از راه دور به خانقاه وی می‌آمدند.

ملاقات های ابوسعید ابوالخیر با خرقانی در خانقاه وی و احترام متقابل این دو به یکدیگر، با وجود اختلاف مشرب، با جزئیات، در منابع و مقامات هر دو صوفی آمده‌ است. با اینکه برای این دیدارها تاریخی ذکر نشده، گراهام حدس زده ملاقاتی که در آن ابوسعید متحول شد، در حدود ۴۲۴ اتفاق افتاده ‌است.

دیدار ابوالقاسم قُشَیری، صوفی بزرگ و نامدار خراسان، با خرقانی از نظر تاریخی محتمل است اما وقوع آن در منابع صوفیان متناقض گزارش شده‌ است. گزارش هجویری، حاکی از آن است که قشیری، خرقانی را ندیده و از او نقل می‌کند که با ورود به خرقان از هیبت خرقانی زبانش بند آمده و گویی از ولایت خود معزول شده است. گزارش یکی از مقامات خرقانی به‌ نام ذکر قطب السالکین نیز حاکی از آن است که قشیری همواره در حسرت دیدار خرقانی بوده است. اما بنا به گزارش یکی از افراد خاندان ابوسعید، قشیری در راه حج به خرقان رسید و سه ماه مهمان خرقانی بود. در همین مدت، به اشارت خرقانی سفر مکه را به عزم آشتی با ابوسعید رها کرد و برای طلب رضای وی به نیشابور رفت.

همچنین گفته شده سبب توجه ابن‌ سینا به عالم معنی و میل او از فلسفه به عرفان، دیدار وی با خرقانی و مشاهده کرامتی از او بوده‌ است. البته این نقل که افسانه‌آمیز می‌نماید، در مقامات خرقانی بارها آمده و در تذکره‌های ادبی نیز به آن اشاره شده است. در روایت مولوی در مثنوی، به‌ جای ابن‌ سینا، درویشی طالقانی به ملاقات خرقانی می‌رود و حدس زرین‌کوب آن است که از نظر مولوی به نظر نمی‌رسد حکیمی چون ابن‌ سینا اهل سلوک و دیدار با صوفیان باشد. البته اصل این ملاقات نیز از نظر تاریخی محل تأمل است.

دانش‌‌ پژوه، با توجه با گفتگوهای رد و بدل شده، این ملاقات را افسانه شمرده است. به‌ علاوه، ابن‌سینا در آثار خود هرگز اصول تصوف را کاملا به رسمیت نشناخته و در زندگی خویش نیز مشی صوفیان را دنبال نکرده است، از این‌ رو، این باور که میل به عرفان در بوعلی محصول دیدار او با ابوسعید و خرقانی است، نادرست به نظر می‌رسد.

دیدار و مناظره تخیلی ناصرخسرو با خرقانی را نیز نخستین بار دولتشاه سمرقندی نقل کرده ‌است. در این نقل آمده که خرقانی در برابر حکیم قبادیانی حجیت عقل ناقص را رد کرد و با نشان دادن کرامتی، ناصرخسرو را سرسپرده خود ساخت. در برخی منابع دیگر نیز از ملاقات یا شاگردی ناصرخسرو نزد شاگردِ خرقانی سخن رفته است. در حالی که ناصرخسرو چنانکه در سفرنامه آورده، سفر هفت ساله خود را در ۴۳۷، یعنی دوازده سال پس از وفات خرقانی، آغاز کرده است.

آنچه نسبتا پذیرفتنی می‌نماید، ملاقات خرقانی با سلطان محمود غزنوی است که البته با اختلاف در جزئیات، علاوه بر منابع صوفیه، در تاریخ بناکتی نیز آمده است. چون گفته شده حسن میمندی فرستاده سلطان محمود نزد خرقانی بوده، احتمالا این ملاقات بین سالهای ۴۰۵ تا ۴۱۷، زمان صدارت حسن میمندی، اتفاق افتاده ‌است.

در این ملاقات‌ تاریخی، خرقانی ابتدا در برابر سلطان محمود بی‌اعتنایی نشان می‌دهد و وقتی محمود در پیغامی خود را مصداق اولی‌الامر می‌خواند و اطاعت خود را به نص قرآن بر او لازم می‌شمارد، خرقانی پیام می‌دهد چندان به ‌طاعت حق مشغول است که به‌ طاعت رسول نمی‌رسد، چه جای اولی‌الامر. ناچار، محمود به خانقاه وی می‌رود و در برابر مقام زهد خرقانی خضوع می‌ورزد و پس از دیدن کرامت و شنیدن پندی از وی، با دعا و هدیه او به گرمی بدرقه می‌گردد.

از همسر و فرزندان خرقانی نیز جز آگاهی هایی پراکنده و غیرقابل اعتماد، چیزی در دست نیست. بنابر گزارش مقامه‌نویسان، همسر وی که بیش‌تر در جریان دیدار خرقانی با ابن‌سینا از او یاد می‌شود، به ناسازگاری شهره بود. از فرزندان خرقانی، ابوالقاسم در شب ازدواج به‌ طرز مشکوکی به قتل رسید و احمد وقتی برای کسب علم به عراق می‌رفت، دچار راهزنان شد. اما هجویری احمد را یکی از مشایخ معاصر خویش و جانشین خرقانی معرفی کرده‌ است. گویا احمد پس از فوت خرقانی، در سلک مریدان ابوسعید ابوالخیر نیز بوده است.

معروف‌ ترین شاگرد و مرید خرقانی، خواجه‌ عبدالله انصاری است که خرقانی را با وجود امّی بودن،  از منتهیان معرفت و مقام او را ختم ارشاد معنوی دانسته است. وی که عالمی حنبلی بود، پس از ملاقات با خرقانی به تصوف متمایل شد و خود را گنجی دانست که کلیدش به دست خرقانی بوده است.

در قرن پنجم، نیشابور خاستگاه مشایخی بود که جذبه و همت ایشان در هاله‌ای از قدسیتی خردگرایانه، صوفیان اطراف را که در روستای زادگاه خود به‌ سر می‌بردند، تحت سیطره معنوی خود داشت. این تیره از صوفیان را باید سرچشمه «تصوف خراسان» دانست. از چهره‌های نام‌آور این جریان باید از بایزید بسطامی، خواجه‌ عبدالله انصاری، ابوالحسن خرقانی، ابوالعباس قصاب آملی و شیخ‌ احمد جام ژنده‌پیل نام برد که به «پیران خراسان» شهره‌اند.

سهروردی نیز که خرقانی را پس از حلاج و بایزید در سلسله‌ای با عنوان «خسروانیان» قرار داده، احتمالا بر این باور بوده‌ است که اینان تصوف خراسان یا همان طریقت اهل سکر را از یک منبع ایرانیِ پیش از اسلام گرفته‌اند. از ویژگی‌ های این تصوف، طلب همت و ارشاد بلکه خلافت بی‌واسطه از پیران پیشین به شیوه غایبانه است. درباره خرقانی هم گفته می‌شود که بایزید از روی فراست، سال‌ها پیش از به‌ دنیا آمدن خرقانی با شنیدن بوی او از جانب خرقان، مژده زادنش را داده و خلافت خود را به او واگذار کرده است.

بدین‌ ترتیب، خلافت معنوی بایزید بسطامی با یک قرن فاصله، بی‌واسطه از آنِ خرقانی است. البته صوفیان فراتر رفته و مدعی شده‌اند که بایزید نیز در سلوک خود تحت تأثیر خرقانی بوده، دائما از باطن وی مدد می‌جسته و در گفتارش او را به درجاتی بر خود مقدم می‌داشته است. این گونه خلافت غیر رسمی را سرحلقه خواجگان خراسانی معرفی می‌کند و به شیوه اویسی، نسب سلسله خود را به ابوالقاسم قشیری می‌رساند با اینکه هرگز خرقانی و قشیری را ندیده است.

نقشبندیه نیز یکی از نِسَب سلسله خود را از طریق فارمدی به بایزید و خرقانی و از آنجا به امام جعفر صادق علیه‌السلام رسانده‌اند. در واقع نقشبندیه بی‌هیچ قرینه و سندی، ارادت خرقانی به بایزید را مانند سرسپردگی بایزید به امام صادق علیه‌السلام، رابطه‌ای اویسی تلقی کردند.

از سوی دیگر، انصاری تلویحا اشاره دارد که ابوالعباس قصاب آملی، مرشد بزرگ طبرستان و پیر ابوسعید ابوالخیر، خرقانی را جانشین خود قرار داده و پیشگویی کرده است که «این بازارک ما با خرقانی افتد.» رشیدالدین میبدی نیز تصریح دارد که ابوالعباس قصاب در آمل پیش از مرگ، خرقانی را به جانشینی خود برگزیده است.

اما خاندان بوسعید مدعی بودند که بوسعید، سالی در آمل تحت تربیت مستقیم قصاب قرار داشته و از او خرقه گرفته است. همچنین گفته شده ابوعبدالله محمد داستانی، شیخ طیفوریه در بسطام، با خرقانی کشمکش داشته است. سبب این اختلاف به روشنی معلوم نیست. بنا بر گزارش محمد بن منور، قصاب آملی به عنوان داور در نزاع میان این دو بر سر اصالت قبض یا بسط در تصوف، موضع بی‌طرفانه‌ای اتخاذ کرد. لندلت اصل این نزاع را بر سر میراث روحانی بایزید دانسته‌ است.

البته رقابت بین ابوعبدالله داستانی، که نسبش به بایزید می‌رسد، با خرقانی که خود را ظهور دوباره بایزید و مرید غایبانه وی می‌دانست، بعید نیست. به هر حال، خرقانی چنانکه خود وی تأکید می‌ورزید، از قید سلسله و خرقه رسمی از مشایخ آزاد بوده است. لندلت نیز پیوستن خرقانی به‌ تصوف رسمی را تا حدودی مشکوک خوانده است.

بی‌گمان، خرقانی به عنوان یک صوفی در حلقه تصوف خراسان، با اقران خود، خواجه عبدالله انصاری و بوسعید، مشابهت دارد. با این همه، تصوف وی با مسلک رایج بین صوفیان تفاوت هایی منحصر به‌ فرد دارد. او به گفته خود، اهل مرید گرفتن نبوده، استاد نداشته و استادش خدا بوده است؛ همچنین به هیچ نظام خانقاهی و سلسله طریقتی وابسته نبوده است، زیرا باور داشته که «از خرقه، کسی مرد نگردد.»

وی از میان صوفیان پیش از خود نیز، تنها به بایزید، آن‌ هم با همت طلبیدن از روح وی، چنانکه آمد، ارادت می‌ورزیده است. خرقانی کرامات صوفیان را نیز منزل اول بنده به خداوند می‌داند. معیشت خرقانی، برخلاف دیگر صوفیان، از کشاورزی در روستا تأمین می‌شد. وی در کنار علم و عبادت، سومین راه به خدا را در «بیل و دشت» می‌دانست و به دید او، داشتن حرفه برای کسب روزی حلال برای صوفی ضروری بود.

خانقاه او که بیشتر رباط مسافران و سرپناه غریبان بود تا زاویه ریاضت درویشان، از کسب و کار خود وی اداره می‌شد نه از فتوح صوفیان و وقف و نذر مریدان؛ چنانکه نان و جامه به نیت مهمان آماده می‌کرد و خود به طفیل ایشان روزی می‌برد. از سوی دیگر، از آنچه به مال سلطانی منسوب بود به شدت پرهیز داشت و ندیدن سلطانیان را نیز سودی بزرگ می‌شمرد. از این‌ رو، مشرب خرقانی را به عرفان عملی نزدیک‌تر باید دانست تا تصوف اصطلاحی.

یکی از برجسته‌‌ ترین ویژگی های خرقانی در این‌گونه سخنان، لحن بی‌پروای اوست. عطار نیز وی را چنین وصف کرده است: «در حضرت، آشناییِ عظیم داشت و در گستاخی، کرّ و فرّی داشت که صفت نتوان کرد.» البته لغت «گستاخ» در متون قدیم به معنای «صمیمی و خودمانی» نیز آمده است و شاید شایسته‌تر باشد گستاخی های خرقانی را از روی صمیمیت بدانیم نه دلیری با حق.

این بی‌باکی به گونه‌های دیگری نیز در کلام وی نمود یافته است. گاه بی‌پروا می‌گوید خدا را در صحبتِ خری یافتم، یعنی در زمان خربندگی یا به سبب خربندگی خدا را شناختم؛ و گاه در نیایشی صمیمانه خدا را بوالحسنِ خود بلکه بوالحسنِ بوالحسن می‌خواند. از این فراتر، خدا را به فنا کردن دوزخ و بهشت و پرده برگرفتن از رحمت وی تهدید می‌کند. یک بار هم به کُشتی گرفتن خود با خدا اشاره دارد. نوع دیگر این گستاخی، ادعای گفتگوی صریح و بی‌واسطه با خداوند یا داشتن «وحی القلوب» است.

در این موارد شاید تنها این توجیه پذیرفتنی باشد که این‌گونه نقل‌ها، در اصل رؤیاهای خرقانی بوده که بعدها عبارتی مانند «در خواب دیدم» از آغاز آنها افتاده است. زیرا در برخی موارد صراحتا گفتگو با خدا را در عالم رؤیا گزارش کرده است.

کلید شخصیت خرقانی در حوزه عمل را باید در انسان‌دوستی مطلق وی دانست. مشهورترین سخن او که گویند بر سردرِ خانقاهش نوشته بود، «هر که در این خانقاه آید نانش دهید و از ایمانش مپرسید که آنکه بر درگاه حق به جانی ارزد، البته در سرای بوالحسن به نانی ارزد»، هرچند در هیچ منبع معتبری از اقوال و مقامات وی نیامده، از روحیه‌ای انسان‌گرایانه خبر می‌دهد. این شیوه تاحدی افراطی، در بیانات دیگر وی آمده است تا جایی که رگه‌هایی از ملامتی‌گری در آن دیده می‌شود.

در نظر او، نه فقط “هر که را قدم در سنگ آید زیان آن مراست و اگر اندوهی در دلی است آن دل از آن من است”، بلکه آرزو دارد به‌جای مردمان مرگ را بچشد تا کسی نمیرد و به‌ جای ایشان محاسبه گردد و به دوزخ رود تا خلق به سلامت مانند. وی به شیوه ملامتیه با خلق صلح کل کرده و با نفس خود در جنگ دائم بوده است.

به نظر می‌رسد سلوک خرقانی به جریان ملامتیه خراسان نیز شباهت داشته یا متمایل بوده است. همچنین با توجه به این اقوال که وی لقب صوفی را بر خود نمی‌پسندد، خود را صوفی نمی‌خواند و لقب «جوانمرد» را به جای «صوفی» درباره خود به‌ کار می‌برد و صحبت جوانمردان و دوستی با آنان را صحبت و دوستی با حق می‌داند و جوانمردان را صاحبان علم باطن و طاعت را با انکار جوانمردان، بی‌وزن می‌انگارد، می‌توان او را از سرچشمه‌های فتوت به‌شمار آورد.

در بیان و احوال او نیز توصیف جوانمردی و آداب آن را به روشنی می‌توان جست، از جمله بی‌نیازی از خلق و نیازمندی به حق، سخاوت و شفقت بر خلق، فعل خود را نادیدن و به نور معاینه حق را دیدن. وی رسول اکرم را نیز صاحب صفات جوانمردان می‌شناسد. خرقانی خود را تابع شریعت مصطفی می‌داند و در باب هدایتگری و پاکی آن حضرت با نهایت خضوع سخن می‌گوید.

خرقانی، امّی بود، لذا هیچ نوشته و کتابی را نمی‌توان به او نسبت داد و کتاب نورالعلوم که از قدیم به وی منسوب بوده است، به نظر نمی‌رسد انشای خرقانی باشد. این اثر که صورت اصلی آن مفصّل‌تر بوده، احتمالا گردآورده یکی از مریدان یا نزدیکان خرقانی است و یکی از نسخه‌های آن، دست‌مایه نگارش مقامات خرقانی توسط دیگران از جمله عطار نیشابوری بوده است.

خرقانی می گوید: عالم هر بامداد برخیزد، طلب زیادتی علم کند و زاهد طلب زیادتی زهد کند و ابوالحسن در بند آن بود که سُروری به دل برادری رساند. یکبار خدای را در خواب دیدم که گفت: یا ابوالحسن! خواهی که تو را باشم؟ گفتم: نه. گفت: خواهی که مرا باشی؟ گفتم: نه. گفت: یا ابوالحسن! خلق اولین و آخرین در اشتیاق این بسوختند تا من کسی را باشم، تو مرا این چرا گفتی؟ گفتم: بار خدایا این اختیار که تو به من کردی از مکر تو ایمن کی توانم بود که تو به اختیار هیچ‌کس کار نکنی.

نقل است: چون بایزید بسطامی از خرقان عبور می کرد، ایستاد و گفت: من از اینجا بوی مردی را می شنوم که به سه درجه از من پیش بود. همچنین بایزید می‌گفت: سی سال بود حاجتی داشتم‌. چون از خرقان گذر می کردم نوری دیدم و ندایی شنیدم: این نور را به شفيع بیاور تا حاجتت برآورده شود. گفتم: آن نور کیست؟ ندا آمد: آن نور بنده خاص است و او را ابوالحسن گویند.

نقل است: ابوالحسن خرقانی نزد آرامگاه بایزید آمد و گفت: ای بایزید، همی همتی باز دار که مردی امّی هستم. از آرامگاه بایزید آواز شنید: ای ابوالحسن، آنچه مرا داده اند از برکات تو بود!

نقل است از شیخ ابوالحسن خرقانی شبی نماز همی کرد. آوازی شنید که هان! ابوالحسن خواهی تا آنچه از تو می‌دانم با خلق بگویم تا سنگسارت کنند!؟ شیخ گفت: بار الها! خواهی تا آنچه از کرم و رحمت تو می‌دانم و می‌بینم با خلق بگویم تا دیگر هیچ‌کس سجودت نکند؟ آواز آمد: نه از تو، نه از من!

هنگامی که سلطان محمود غزنوی به جنگ رفته بود، در آن وقت به سومنات شد و بیم آن افتاد که شکسته خواهد شد. ناگاه از اسب فرود آمد و به گوشه‌ای شد و روی بر خاک نهاد و آن پیراهن شیخ بر دست گرفت و گفت: الهی! به حق آبروی خداوند این خرقه، ما را برین کفار ظفر دهی که هرچه از غنیمت بگیرم به درویشان دهم. ناگاه اگر جانب کفار غباری و ظلمتی پدید آمد تا همه تیغ در یکدیگر نهادند و می‌کشتند و متفرق می‌شدند تا که لشکر اسلام ظفر یافت و آن شب محمود به خواب دید که شیخ می‌گفت: ای محمود، آبروی خرقه ما بردی بر درگاه حق که اگر در آن ساعت درخواستی، جمله کفار را اسلام روزی کردی.

نقل است: مريدی از شيخ خواست كه مرا دستوری ده تا به كوه لبنان شوم و قطب عالم را بينم. شيخ دستور داد. چون به لبنان رسيد جمعی ديد رو به قبله نشسته و جنازه‌ای در پيش و نماز نمی‌كردند. مريد پرسيد: چرا بر جنازه نماز نمی‌كنيد؟ گفتند: تا قطب عالم بيايد، كه روزي پنج بار قطب اينجا امامت كند. مريد شاد شد. یک زمان بود همه از جای بجستند. گفت: شيخ را ديدم كه در پيش ايستاد و نماز كرد و مرا دهشت (ترس) افتاد. چون به خود باز آمدم، مرده را دفن كردند و شيخ برفت. گفتم: اين شخص كه بود؟ گفتند: ابوالحسن خرقانی. گفتم: كی باز آيد؟ گفتند: به وقت نماز ديگر. من زاری كردم كه من مريد اويم و چنين سخنی گفته‌ام.

ابیاتی از خرقانی:

آن دوست که دیدنش بیاراید چشم   بی دیدنش از گریه نیاساید چشم

مارا ز برای دیدنش باید چشم    گر دوست نبیند به چه کار آید چشم

 

از منظر فرهیختگان

ابوالقاسم قشیری می‌گوید: چون من به ولایت خرقان آمدم فصاحتم برسید و عبارتم نماند از حشمت آن پیر، تا پنداشتم که از ولایت خود معزول شدم.

ابوالعباس قصاب آملی چون از دنیا بیرون می‌رفت، خادم را گفت: رو به خرقان شو، مردی است آنجا مخمول الذکر، مجهول العین، او را ابوالحسن خرقانی گویند. سلام ما به او برسان و به او بگو که این طبل و علم با اذن الله تعالی و فرمان او به حضرت تو فرستادم و اهل زمین را به تو سپردم و من رفتم.

خواجه عبدالله انصاری می‌گوید: من از خرقانی شنیدم که الحمد را الهمد می‌خواند که وی امّی بود و الحمد نمی‌دانست. وی سید و غوث روزگار بود.

جواد نوربخش می‌گوید: شیخ ابوالحسن خرقانی از انگشت شمار پیرانی است که پیرو حکمت خسروانی و پاسدار فرهنگ ایران بود. او جز به حق به کسی و به چیزی توجه نداشت، جز خدا نمی‌خواست و جز او را نمی‌دید. می‌گفت: تا دست از دنیا بداشتم هرگز با سَرَش نشدم و تا گفتم الله، به هیچ مخلوق بازنگردیدم. عشق به وجود مطلق و خدمت به خلق داشت، از همه بگسست و به حق پیوست.

 

عروج ملکوتی

وفات ایشان در روز شنبه دهم محرم سال ۴۲۵ق در روز عاشورا و در سن ۷۳ سالگی در روستای خرقان بوده‌ است.

زندگینامه مالک اشتر

 

به نام آفریننده عشق

 

مالک بن حارث (متوفی ۳۸ق) معروف به مالک اَشتَر نَخَعی، از یاران ویژه و از فرماندهان سپاه حضرت علی (ع) در عراق بود. پیامبر (ص) در حدیثی، او را از مومنان واقعی معرفی کرده و حضرت علی (ع)، مقام و منزلت او را برای خود، مانند مقام خود در نزد پیامبر (ص) ترسیم نموده است.

 

ویژگی ها

مالک بن حارث بن عبد یغوث، از قبیله مَذحج و از تیره بنی‌نخع بود. مالک در رجزش در جنگ صفین خود را از قبیله مذحج معرفی کرده است. وقتی در جنگ یرموک از ناحیه چشم آسیب دید و چشمش شکافته شد، به وی لقب اشتر دادند.

در کتاب‌های تاریخی، زمان دقیقی برای ولادت مالک ذکر نشده است، اما با این حال، برخی از پژوهشگران، تاریخ تقریبی ولادت او را ۳۰ سال پیش از هجرت دانسته‌اند. از آنجا که ظاهرا مالک به دیدار پیامبر (ص) موفق نشده بود، او خود را از تابعین معرفی می‌کرد.

برخی از پژوهشگران معتقدند‌ که مالک در دوران رسالت پیامبر (ص) و به دست امام علی (ع) مسلمان شده است. امام علی (ع) در سال دهم هجری، به دستور پیامبر برای تبلیغ دین اسلام به یمن رفت و قبیله مذحج، پس از درگیری مختصری با امام علی، به اسلام ایمان آورد. اما مطابق گزارش طبری، هنگامی که حضرت علی (ع) به دستور پیامبر (ص) به یمن رفت، نامه پیامبر (ص) را برای آنها قرائت کرد و قبیله همدان و قبایل دیگر نیز به تبع از آنها مسلمان شدند.

ابن ابی‌الحدید با تمسک به حدیثی از پیامبر (ص)، که در آن از حاضر شدن گروهی از مومنان بر جنازه ابوذر غفاری خبر می‌دهد؛ این حدیث را شهادت قطعی پیامبر (ص) بر ایمان و فضیلت مالک اشتر می‌داند. هنگام وفات ابوذر، گروهی از مومنان با همراهی مالک اشتر، بر بالینش حاضر شدند، او را غسل و کفن کرده و به امامت مالک، بر او نماز میت خواندند.

حضرت علی (ع) در نامه‌ای خطاب به مصریان، مالک را شمشیری از شمشیرهای خداوند معرفی کرده است که در ایام ترس، چشم بر هم نمی‌نهد و از بیم مصائب، از دشمن نمی‌هراسد. حضرت علی (ع) در هنگام دریافت خبر وفات مالک اشتر، جایگاه او را در برابر خود، چونان جایگاه خود در برابر پیامبر (ص) دانست. معاویه بن ابی‌سفیان معتقد بود که امام علی (ع) دو دست داشت که یکی از آنها عمار یاسر و دیگری مالک اشتر بود که با شهادت یکی در صفین و دیگری در مصر، بریده شدند.

مالک اشتر در جنگ‌های متعددی شرکت داشته است که جنگ با ابومسیکه، جنگ اَجندَین و جنگ قادسیه از جمله آن‌ها به شمار می‌آید. مالک در جنگ با ابومسیکه، که بعد از رحلت پیامبر (ص) مرتد شده بود و رهبری دیگر مرتدین از بنی‌حنیفه را بر عده داشت، توانست او را بکشد. مطابق گزارش واقدی، تاریخ‌نگار قرن دوم هجری، مالک به دستور ابوبکر در جنگ اجندین به نبرد با رومیان رفت و خالد بن ولید را یاری کرد. مالک در نبرد یرموک نیز به سال ۱۵ق شرکت کرد و در این جنگ ۱۳ نفر از دشمنان را کشت. اشتر در جنگ قادسیه نیز که جنگ با امپراطوری ساسانی ایران بود، شرکت داشت. احتمال داده شده که مالک پس از جنگ قادسیه، در عراق سکونت کرده و پس از تأسیس کوفه، از بزرگان آن شهر شده باشد.

در دوران خلافت عثمان، مالک اشتر به شام تبعید شد. سعید بن عاص اموی، والی عثمان در کوفه که سواد کوفه را بستان قریش دانسته بود، با اعتراض شدید مالک اشتر مواجه شد. این اعتراض موجب درگیری او و برخی دیگر با اطرافیان حاکم کوفه گردید. پس از این اتفاق، سعید بن عاص به دستور عثمان، مالک و ۸ نفر دیگر (از جمله کمیل بن زیاد و صعصعة بن صوحان) را به شام تبعید کرد.

معاویه نیز حضور مالک را در شام برنتافت و او را به زندان انداخت. معاویه با نگارش نامه‌ای به عثمان، خواستار اخراج آنان از شام شد. عثمان با درخواست معاویه موافقت کرد و مالک و همراهانش به حمص، نزد عبدالرحمن بن خالد تبعید شدند. آنان تا زمان اخراج سعید بن عاص از کوفه در حمص ماندند و بعد از آن به کوفه برگشتند.

پس از خروج سعید بن عاص از کوفه، بزرگان کوفه با مالک پیمان بستند تا سعید بن عاص را که به مدینه رفته بود، به کوفه راه ندهند؛ از این رو مالک اشتر بر کوفه چیره شد و نماز جمعه را اقامه کرد و امامت دیگر نمازها را به یکی از قاریان سپرده و شخصی را برای اداره بیت المال تعیین کرد. او به عثمان، نامه‌ای نوشت که ابو موسی اشعری و حذیفة بن یمان را به عنوان فرماندار و مسئول بیت المال کوفه نصب کند. عثمان نیز با خواسته مالک موافقت کرد و با نوشتن نامه‌ای به ابوموسی اشعری و حذیفة بن یمان، آن دو نفر را متولی امور کوفه کرد.

در جریان اعتراض مسلمانان به اعمال عثمان و کارگزاران او، مالک اشتر نیز با کوفیان به مدینه رفته بود؛ اما زمانی که معترضان در صدد محاصره و قتل عثمان بر آمدند، مالک اشتر و به تبع او حکیم بن جبلة، رئیس بصریان، از جمع آنان کنار کشیدند، ولی ابن‌عدیس و یارانش، عثمان را محاصره کرده و به قتل رساندند. با این حال، در برخی از نقل‌ها، مالک اشتر به قتل عثمان متهم شده است. از گفتگوی مالک با جریر بن عبدالله بجلی روشن می‌شود که مالک از قاتلان عثمان نبوده است؛ زیرا مطابق گفته جریر، شامیان به اشتباه بر این باور بوده‌اند که مالک از قاتلان عثمان است.

مطابق برخی گزارش‌ها، پس از کشته شدن عثمان، مالک اولین شخصی بود که با علی (ع) بیعت کرد. مالک پس از بیعت خود با علی (ع)، ضمانت داد که همه مردم کوفه نیز با او بیعت نمایند. وی از جمله اشخاصی بود که در هدایت مردم به بیعت با علی (ع) نقش داشت و با بیان اینکه «علی، وصی اوصیا و وارث علم انبیاست» مردم را به بیعت با او دعوت می‌کرد.

مالک اشتر در جنگ جمل، فرمانده جناح راست لشکر حضرت علی (ع) بود. در این جنگ، مالک اشتر با عبدالله بن زبیر که افسار شتر عایشه را به دست داشت، تن به تن شد. مالک با ضربه‌ای عبدالله را به زیر انداخت و او برای نجات خود خطاب به یارانش فریاد می‌زد: مرا همراه با مالک بکشید؛ از این رو عبدالله توانست از دست مالک که روزه بود و ضعف داشت، بگریزد. پس از جنگ، مالک، شتری خرید و در عوض شتر عایشه که در جنگ کشته شده بود به وی داد، اما عایشه از قبول آن امتناع کرد.

مالک اشتر در جنگ صفین از فرماندهان سپاه امام علی (ع) بود و فرماندهی کوفیان را بر عهده داشت. امام علی (ع) مالک را مأمور ساخت تا آبراه را از محاصره دشمنان خارج سازد؛ مالک بعد از شکستن حصر آبراه، به فرمان امام علی (ع) از آب برداشتن سپاهیان شام، ممانعت نکرد.

پس از لیلة الهریر که جنگ سختی بین دو سپاه درگرفت، مالک اشتر که در جناح راست سپاه بود، با یاران خود به سپاه دشمن حمله کرد و پرچم‌دار آنها را به قتل رساند. عمرو بن عاص برای رهایی از شکست سپاه معاویه، پیشنهاد داد قرآن را بر نیزه زنند و سپاه امام علی (ع) را به حَکَمیّت قرآن دعوت کنند.

عده‌ای از لشکریان حضرت علی (ع) به سرکردگی اشعث بن قیس، فریب خورده و خواستار پایان یافتن جنگ شدند و تهدید کردند که در غیر این صورت، حضرت علی (ع) را خواهند کشت. چون سخنان علی بن ابی‌طالب در آنان تاثیری نکرد،  به ناچار دستور عقب‌نشینی را به مالک صادر کرد. وقتی مالک دانست که علی را تهدید به قتل کرده‌اند، از میدان جنگ برگشت. وی از مخالفان حکمیت بود؛ اما چون امام پذیرفته بود، از وی پیروی کرد. حضرت علی (ع) پس از پذیرفتن حکیمت، ابتدا عبدالله بن عباس و سپس مالک اشتر را به عنوان حکم پیشنهاد داد، اما اشعث و یاران، جز به حکمیت ابوموسی اشعری راضی نشدند.

مالک به دستور امام علی (ع) جزیره را از ضحاک بن قیس والی آنجا که از هواداران معاویه بود، بازپس گرفت. معاویه، بار دیگر سپاهی به فرماندهی ایمن اسدی اعزام نمود اما اشتر، آن را نیز شکست داد.

با آشفته شدن اوضاع مصر – که آن هنگام، محمد بن ابی‌بکر والی‌اش بود – حضرت علی (ع)، اشتر را به حکومت مصر منصوب کرد. معاویه که می‌دانست با وجود اشتر، فتح مصر دشوار می‌شود، با فرستادن پیامی به یکی از ماموران خراج به نام جایستار، با وعده نگرفتن خراج از او، وی را به کشتن مالک برانگیخت.

امام علی (ع) وقتی مالک را به فرمانداری مصر منصوب کرد به وی نامه‌ای نوشت و در بخش عمده‌ای از این نامه، چگونگی رفتار حکومت و مسئولان حکومتی با شهروندان مسلمان و غیرمسلمان و وظایف حکومت برای آبادانی مملکت و شکوفایی جامعه را بیان کرد.

مطابق برخی از احادیث مالک اشتر در دوران ظهور حضرت مهدی (ع) رجعت خواهد کرد؛ بر اساس روایتی از مفضل بن عمر از امام صادق (ع) زمانی که حضرت قائم (ع) ظهور کند، هفده نفر را از پشت کعبه خارج می‌سازد: پنج نفر از قوم موسی (ع) که به حق راه یافته بودند، هفت نفر از اصحاب کهف، یوشع بن نون، ابودجانه، مقداد بن اسود و مالک اشتر.

حضرت علی علیه السلام در مورد مالک اشتر فرموده بود: ای کاش در میان شما دو مرد مانند مالک اشتر پیدا شوند، ای کاش در میان شما مانند او یک تن می بود که هر چه من در دشمن می دیدم، او نیز می دید. اگر چنین بود با وجود یک یا دو نفر مانند مالک اشتر، من امیدوار بودم کار شما راست آید.

ابن ابی الحدید مالک را چنین توصیف می‌ کند: او مردی جنگجو، بخشنده، بلند مقام، بردبار، سخنور و شاعر بود و شدت را با نرمی می‌‌آمیخت. به هنگام اظهار قدرت، قدرت نشان می‌ داد و به هنگام مدارا، مدارا می‌ کرد. او نگهبان، پاسدار، شجاع، رئیس، از بزرگان شیعه و شخصیت‌ های برجسته به حساب می‌ آمد و پیوند شدید و خلل ناپذیری با امیرالمؤمنین (ع) داشت. خدا به مادرش پاداش دهد که مالک اشتر را به دنیا آورد! اگر کسی سوگند یاد کند که خداوند در عرب و عجم، قهرمانی دلیرتر از مالک اشتر جز استادش علی بن ابی‌طالب نیافریده است، وی را بابت این سوگند، گناهکار و گزافه‌‌گو نمی‌‌دانم.

هنگامی که خبر جان سوز شهادت مالک اشتر به حضرت علی علیه السلام رسید، فرمود: انا لله و انا الیه راجعون. خدایا! او را در راه تو حساب می‌‌کنم؛ چرا که مرگ او از مصائب بزرگ روزگار است. خداوند مالک را رحمت کند! او به عهدش وفا کرد و به راه شایسته‌اش رفت و با پروردگارش ملاقات کرد. ما با اینکه خود را آماده کرده بودیم که پس از مصیبت رحلت رسول خدا (ص) صبر پيشه کنیم؛ با این حال، مرگ مالک از بزرگ‌ ترین مصائب است.

حضرت علی علیه السلام بعد از شهادت مالک می‌گفت: برای چون تویی باید گریه کنندگان بگریند. آیا شخص دیگری همچون مالک به وجود خواهد آمد؟

 

عروج ملکوتی

اشتر در راه مصر بود که جایستار (مامور معاویه) در قلزم شربت عسل مسمومی را به مالک نوشاند و به شهادتش رساند. نویسنده الغارات روایت‌های مختلفی را در وفات مالک نقل کرده است؛ بر اساس یکی از روایت‌های او، مالک در مصر پس از درگیری سختی به شهادت رسید. همچنین برخی نقل‌ها درگذشت او را به مرگ طبیعی دانسته‌اند.

زندگینامه میثم تمار

 

به نام آفریننده عشق

 

میثم تمّار اسدی کوفی، از یاران امام علی (ع)، امام حسن مجتبی (ع) و امام حسین (ع) بود که پیش از واقعه کربلا در کوفه به شهادت رسید. کرامات و پیش‌گویی‌ هایی به او نسبت داده‌اند. او به دستور ابن زیاد به دار آویخته شد.

 

ویژگی ها

بعضی از محققان، میثم را ایرانی دانسته‌اند که چون بردهٔ زنی از بنی‌ اسد بوده، به این قبیله منسوب شده است. حضرت علی (ع) میثم را از آن زن خرید و آزاد کرد و چون نامش را پرسید، میثم گفت: سالم نام دارم. حضرت به او گفت: پیامبر اکرم (ص) مرا آگاه کرده که والدین عجمی‌ات، تو را میثم نامیده‌اند. میثم سخن علی (ع) را تصدیق کرد و نامش را به میثم تغییر داد و کنیه‌اش ابوسالم شد. کنیهٔ دیگر او ابوصالح بود.

صالح، شُعَیب، عِمران و حمزه از جمله فرزندان میثم تمّار بودند که با مصاحبت اهل بیت (ع) بزرگ شدند. فرزندان آنان نیز از اصحاب و راویان ائمهٔ شیعه بودند. از آن جمله علی بن اسماعیل بن شعیب بن میثم از متکلمان شیعهٔ امامیه و از نخستین مؤلفان کتاب‌های کلامی است.

میثم در بازار کوفه خرما می‌فروخت و از این رو، به او لقب تمّار دادند. به روایتی نیز او در مکانی به نام دار الرّزق (دار الزَّرق)، خربزه می‌فروخت. میثم، شخصی حاضر جواب بود؛ هنگامی که به نمایندگی معترضان بازار کوفه، در دربار عبیدالله بن زیاد سخن گفت، ابن‌ زیاد از منطق، سخنوری، فصاحت و بلاغت او در شگفت ماند. خطابه‌های او بر ضد حکومت امویان، وی را در میان دشمنان این حکومت بارز ساخت.

میثم، مرگ معاویه را پیشگویی کرد و خبر شهادت امام حسین (ع) را برای زنی مکّی به نام جبله گفت. او همچنین از قبل، از دستگیری‌اش توسط سرکردهٔ طایفهٔ خود و شهادتش به دستور ابن زیاد و آزادی مختار از زندان خبر داد؛ به این جهت میثم را صاحب علم منایا وبلایا می‌دانند که از مان مرگ وحوادث و امتحانات سخت آگاهی دارد. وجود این ویژگی‌ها در میثم تمّار سبب شده است تا او را در شمار اصحاب، حواریون و یاران برگزیدهٔ امام علی (ع) به شمار آورند.

میثم را از اصحاب سه امام نخست شیعیان، امام علی (ع) و امام حسن (ع) و امام حسین (ع) برشمرده‌اند؛ اما شهرت او بیشتر به سبب شاگردی امام علی (ع) بوده است. میثم بسیار دوستدار اهل بیت پیامبر (ص) بود. آنان نیز به او توجه خاصی داشتند. به گفتهٔ امّ سلمه، همسر پیامبر، پیامبر (ص) بارها از میثم به نیکی یاد کرده و دربارهٔ وی به امام علی (ع) سفارش کرده است. میثم پس از آشنایی با امام علی در زمان خلافت ایشان در کوفه، از او دانش بسیار فراگرفت و امام (ع) او را از اسرار مقام وصایت خود آگاه ساخته و او را در زمرهٔ گروهی از مؤمنانِ آزموده، قرار داد تا در درک جایگاه رسول خدا (ص) و اهل بیت (ع) به مقام والایی دست یابد.

درباره حضور میثم در جنگ‌های دوران حکومت امیرالمؤمنین (ع)، روایتی نیامده است. می‌توان حدس زد که او در اواخر عمر آن حضرت، با ایشان آشنا شده است. روایاتی که از میثم نقل شده نیز مربوط به دوران پایانی حکومت امام علی (ع) است. روایت مربوط به حملهٔ یاران معاویه به نواحی هِیت و اَنبار و کشتن عده‌ای از زنان و کودکان آنجا، از آن جمله است.

معاویه هنگام سبّ (دشنام) حضرت علی (ع) و یارانش، از میثم نیز به بدی یاد می‌کرد و او را دشنام می‌داد. پس از امام علی (ع)، میثم در شمار اصحاب وفادار امام حسن (ع) و امام حسین (ع) در آمد. امام حسین (ع) به میثم توجه ویژه‌ای داشت و از او به نیکویی یاد می‌کرد.

در سال ۶۰، کمی پیش از قیام امام حسین و حادثهٔ کربلا، میثم برای عمره رهسپار مکه شد. چون امام را نیافت، سراغ او را از امّ‌ سلمه گرفت. امّ‌ سلمه او را از احوال امام آگاه نمود. میثم که عازم بازگشت به کوفه بود، از ام‌ّ سلمه خواست به امام سلام برساند و بگوید نزد خداوند با امام دیدار خواهد کرد.

امام رضا (ع) در حديثی که از پدرانش نقل کرده، چنين فرموده است: «روزی ميثم تمّار، خدمت امام علی (ع) رسيد و حضرت را در حال خواب ديد؛ سپس با صدای بلند گفت: به خدا قسم ريشت را با خون سرت خضاب خواهند کرد. امام از خواب برخاست و گفت: ميثم وارد شو، ميثم وارد شد و دوباره جمله قبلی را تکرار کرد. امام فرمود: راست گفتی و تو به خدا قسم دست، پا و زبانت را خواهند بريد و درخت خرمای محلّه کناسه را خواهند بريد و چهار قسمت خواهند کرد و تو را به يکی از قسمت‌هايش، دار خواهند زد و به قسمت ديگر حجر بن عدی و با قسمت ديگر محمد بن أکتم و با قسمت ديگر خالد بن مسعود را.» ميثم گفت: چه کسي اين کار را خواهد کرد؟ فرمود: ناپاک زاده بنی‌ اميّه، عبيدالله بن زياد.

روزی در کنار ميدانی که بنی اسد گرد می‌آمدند، ميثم سوار بر اسب، با حبيب بن مظاهر که او نيز بر اسب سوار بود، برخورد کرد. حبيب گفت: «من پيرمردی را مي‌شناسم که جلو سرش مو ندارد و شکمش بزرگ است و در دار الرّزق خربزه می‌فروشد و در راه دوستي خاندان پيامبر (ص) به دار می‌رود.» ميثم در جواب گفت: «من هم مرد سرخ رويی می‌شناسم که دو گيسوی بلند دارد. او برای ياری پسر دختر پيامبر از شهر بيرون می‌رود و کشته می‌شود و سرش را در کوچه و خيابان کوفه می‌گردانند.»

اين دو، پس از گفتگو از هم جدا شدند. افرادی که صحبت آنها را شنيدند، آنان را متهم به دروغگويی و سحر کرده و گفتند: «ما هرگز از اين دو نفر دروغگوتر نديديم.» در همين لحظه رشيد هجری سر رسيد و سراغ ميثم و حبيب را گرفت. جريان را گفتند، رشيد گفت: «خداوند ميثم را رحمت کند! فراموش کرد بگويد به کسی که سر حبيب را به کوفه می‌آورد، ۱۰۰ درهم بيشتر از ديگران جايزه می‌دهند.»

روزی امام علی (ع) به ميثم گفت: «چه می‌کنی وقتی زنازاده بنی اميه تو را دعوت کند که از من بيزاری بجویی؟ ميثم گفت: ای اميرمؤمنان (ع)، به خدا سوگند از تو بيزاری نمی‌جويم. امام فرمود: تو را خواهند کشت و بر دار خواهي رفت. ميثم در جواب گفت: صبر می‌کنم و اين گرفتاری در راه خدا، اندک است. امام فرمود: در اين صورت تو در درجه من هستی.»

ميثم را همراه مختار به زندان انداختند. در زندان، ميثم به مختار گفت: تو آزاد خواهی شد و برای خونخواهی امام حسين (ع) قيام خواهي کرد و همين مرد (عبيدالله بن زياد) را خواهی کشت.

آيت الله دستغيب نقل می‌کند: «در سال ۱۳۸۸ قمری، هنگام تشرف به عتبات عاليات، در نجف اشرف، روزی همراه آقای سيد احمد نجفی خراسانی به زيارت مرقد جناب ميثم مشرف شديم، در آنجا خادمی بود که خيلی به ما محبت می‌کرد و چای می‌آورد. مبلغی پول به او داديم، قبول نکرد و گفت: حق خدمت را خود جناب ميثم به من می‌رساند. چند سال است که در اينجا خدمتکار قبر شريف ميثم هستم. هر از چندی، در خواب، گوشه‌ای از زمين مخروبه کوفه را به من نشان می‌دهد و من آنجا را حفر می‌کنم، سکه‌ای می‌يابم، آن را می‌فروشم و تا مدتی با فروش آن زندگی می‌کنم. يکی از همان سکه هايی که پيدا کرده بود، به ما نشان داد. مشاهده کرديم سکه، سبز رنگ و از ريال ايرانی کوچکتر بود و به خط کوفي کلمه توحيد بر آن نقش بسته بود.»

میثم تمار به شمر می‌گفت: بترس مرد، از روزی که سر فرزند پیامبر را ار قفا جدا کنی. شمر با شنیدن این حرف یک قدم پیش آمد، دست‌ هایش را مشت کرد و غرید: دیوانه! چه می‌گویی مردک پارسی؟ پسر جوشن، معلم قرآن است. میثم گفت: گاه قرآن را می‌خوانیم و گاه بر سر نیزه می‌کنیم و گاه به حکم کتاب خدا پیامبری را می کشیم. با حرف‌‌های میثم سکوت مرگبار حکم‌ فرما شد. کسانی که می‌خواستند چیزی بپرسند از ترس اينکه میثم سخنی درباره کارهای پنهانی آن‌ها بگوید عقب رفتند. گفته شده است میثم نخستین فردی بود که در اسلام بر دهانش لجام نهاده شد.

 

آثار

تفسیر: میثم تمار تألیفاتی داشته است. یکی از آنها تفسیری است که از علی (ع) آموخته بود. در روایتی، میثم، خطاب به عبدالله بن عباس گفته است که امام علی (ع) تأویل قرآن را به وی آموخته است. زمانی که میثم به عمره رفت، به ابن عباس گفت هر مطلبی دربارهٔ تفسیر قرآن می‌خواهد، از وی بپرسد. ابن‌عباس از این پیشنهاد استقبال کرد و کاغذ و دواتی خواست و آنچه را که میثم املا کرد، نوشت. چون میثم او را از شهادت خود به دستور ابن‌ زیاد خبر داد، ابن‌ عباس که گمان می‌کرد میثم این خبر را از روی غیب گویی به او داده است، به وی بی‌اعتماد شد و درصدد برآمد مطالبی را که از او نوشته بود، پاره کند. میثم او را از این کار باز داشت و از او خواست این تفسیر را حفظ کند و اگر آنچه وی از آن خبر داده است، به وقوع نپیوست، آن را از بین ببرد. ابن‌ عباس پذیرفت و پس از مدتی همهٔ اخباری که میثم از آینده داده بود، محقق شد.

حدیث: میثم، کتابی هم در حدیث داشته است که فرزندانش از آن، روایاتی نقل کرده‌اند. پاره‌ای از روایات آن در منابع موجود است. این احادیث دربردارنده موضوعاتی چون حبّ و بغض به اهل بیت (ع)، برتری مسجد کوفه بر بیت المقدس، چهار بار اقرار به زنای محصنه و حدّ آن و معلوم‌ کردن قاتل جوانی اَعرابی برای بازماندگانش به دست حضرت علی (ع) است.

 

عروج ملکوتی

میثم به درخواست عده‌ای از بازاریان، برای شکایت از رفتار عامل بازار کوفه، همراه آنان نزد ابن‌ زیاد رفت تا از او بخواهد عامل را برکنار کند. میثم در آنجا سخنانی بلیغ ایراد کرد. عَمرو بن حُرَیث، امیر کوفه، از طرف ابن زیاد که عثمانی مسلک و دشمن اهل بیت (ع) بود و در آن مجلس حضور داشت، میثم را فردی دروغگو و دوست‌دار دروغ‌گو خواند، اما میثم خود را راست‌گو و دوستدار راست‌گو (حضرت علی) معرفی کرد. ابن‌ زیاد به میثم دستور داد از علی بیزاری جوید و از آن حضرت بد بگوید و به جای آن، دوستی خود را به عثمان اعلام کند و از او نیک بگوید. او میثم را تهدید کرد که اگر به این دستور عمل نکند، دست‌ها و پاهایش را قطع می‌کند و او را به دار می‌کشد. میثم اگرچه می‌توانست تقیه کند، شهادت را برگزید و گفت امام علی او را آگاه کرده است که ابن‌ زیاد چنین خواهد کرد و زبانش را خواهد برید. میثم با یادآوری این مطلب که ابن‌ زیاد نتوانست سخن مولایش علی را در مورد بریدن زبان و دست‌ها و پاهایش، تکذیب کند، لحظاتی پس از آنکه زبانش قطع شد، به شهادت رسید.

زندگینامه مقداد بن اسود

 

به نام آفریننده عشق

 

مقداد بن عمرو، معروف به مقداد بن اسود (درگذشت ۳۳ قمری) از بزرگان صحابه پیامبر (ص) و از نخستین شیعیان امام علی (ع) بود. مقداد در اوایل بعثت مسلمان شد و از نخستین افرادی بود که اسلام خود را آشکار کرد. وی در همه جنگ‌های صدر اسلام حضور داشت.

 

ویژگی ها

مقداد بن عمرو بن ثعلبه، معروف به مقداد بن اسود، تاریخ تولد نامشخصی دارد اما با توجه به اینکه تاریخ‌ نگاران، سال درگذشت او را ۳۳ق و در ۷۰ سالگی دانسته‌اند، احتمالا ۲۴ سال قبل از بعثت (۳۷ سال قبل از هجرت) به دنیا آمده باشد. سیره نویسان و مورخان، نسب خانوادگی او را تا جد بیستم نام برده‌اند.

نقل شده است در حضرموت، نزاعی بین مقداد و فردی به نام «ابی شمر بن حجر» رخ داد که به مجروح شدن آن فرد انجامید. پس از این ماجرا مقداد به مکه رفت و با اسود بن عبد بن یغوث زهری هم‌پیمان شد و اسود با مقداد نسبت پدری پیدا کرد؛ از این رو او را مقداد بن اسود و گاه مقداد زهری خوانده‌اند. ولی پس از نزول آیه «ادْعُوهُمْ لِآبَائِهِمْ: آنان را به (نام‌) پدرانشان بخوانید» مقداد بن عمرو خوانده شد.

مقداد دو فرزند به نام‌های عبدالله و کریمه داشت. عبدالله در جنگ جمل از یاران عایشه بود که در مقابل حضرت علی (ع) قرار گرفت و کشته شد. وقتی امام علی (ع) در پایان جنگ، نگاهش بر جنازه عبدالله افتاد، خطاب به عبدالله گفت: «چه بد پسر خواهری بودی‌.» برخی به جای عبدالله نام پسر مقداد را معبد گفته‌اند.

مقداد در همان اوایل بعثت مسلمان شد و شکنجه‌های مشرکان قریش را تحمل کرد. مورخان او را از سابقین به اسلام می‌دانند، اما درباره چگونگی مسلمان شدن او بحث مفصلی نشده است. از ابن مسعود نقل شده است نخستین کسانی که اسلام خود را ظاهر کردند، هفت نفر بودند که مقداد یکی از آنان است.

مقداد دو بار هجرت کرد: یکبار هجرت به حبشه که مقداد در میان سومین گروه مسلمانان بود و بار دوم هجرت به مدینه که زمان دقیق هجرتش به مدینه روشن نیست؛ ولی بر اساس وجود قرائن فراوانی، در سال اول هجرت در ماه شوال در سریه ابوعبیده به مسلمانان پیوست و به همراه آنان به مدینه هجرت کرد.

مقداد در تمامی جنگ‌های پیامبر (ص) شرکت کرد و از پهلوانان صحابه پیامبر (ص) بود. وی در غزوه بدر جزء سواره نظام بود. به اسب وی «سَبحَه» به معنای شناور می‌گفتند؛ شاید از آن‌جهت که مقداد با کمال شهامت و دلاوری جنگ می‌کرد، به اسبش «سبحه» می‌گفتند.

در جنگ احد نیز مقداد نقش به سزایی داشت، به طوریکه در اواخر نبرد که همه پا به فرار گذاشتند، طبق نقل منابع تاریخی، کسی با پیامبر نماند به جز علی (ع)، طلحه، زبیر، ابودجانه، عبدالله بن مسعود و مقداد. برخی نقل‌ها مقداد را در این جنگ جزو تیراندازان سپاه اسلام نام برده‌اند، اما برخی دیگر او را به همراه زبیر فرمانده سواره نظام سپاه اسلام دانسته‌اند. مقداد در کنار سلمان، عمار، ابوذر از نخستین شیعیان بودند که در زمان پیامبر (ص) به این نام شناخته می‌شدند.

پس از رحلت پیامبر اسلام (ص) و انتخاب شدن ابوبکر به عنوان خلیفه و جانشین پیامبر، تعداد‌ اندکی از مسلمانان به علی (ع) وفادار ماندند و با ابوبکر بیعت نکردند؛ از جمله آنان، سلمان، ابوذر و مقداد بودند. مقداد در ماجرای سقیفه شرکت نداشت و به همراه امیرالمومنین (ع) و چند تن از صحابه مشغول غسل دادن پیامبر اسلام (ص) و نماز خواندن بر او بود. طبق روایات، او از معدود کسانی است که بر پیکر حضرت زهرا (س) نماز گزارد. برخی منابع او را از اعضای شرطة الخمیس دانسته‌اند.

مقداد در موقعیت‌های مختلف، مسئله جانشینی امام علی(ع) را به ابوبکر و همراهانش یادآور می‌شد و اقداماتی را برای روشن کردن مردم انجام می‌داد. برای نمونه به چند مورد از اقدامات و فعالیت‌های مقداد در دفاع از حضرت علی (ع) اشاره می‌شود:

۱‌‌. پس از آنکه مردم با ابوبکر بیعت کردند، گروهی از مهاجر و انصار از بیعت سر باز زدند و به علی بن ابی‌طالب پیوستند که از جمله آنان مقداد بود.

۲. زمانی که چهل نفر از مردان نزد امام علی (ع) آمدند و گفتند «ما آماده‌ دفاع و حمایت از شماییم»، حضرت به آنان گفت «اگر بر سر قول خود هستید، فردا موی سر خود را بتراشید و نزد من بیایید. روز بعد، تنها سلمان، مقداد و ابوذر با سرهای تراشیده نزد امام حاضر شدند.»

۳. در جریان شورای شش نفره‌ برای تعیین خلیفۀ بعدی، وقتی عبدالرحمن بن عوف به حضرت علی (ع) گفت: «در صورتی با تو بیعت می‌کنم که از کتاب خدا و سنت پیامبر و روش ابوبکر پیروی کنی» و امام علی (ع) تنها دو مورد اول را پذیرفت. مقداد برای اعتراض رو به عبدالرحمن کرد و گفت: «به خدا سوگند، علی (ع)، یعنی کسی را که به حق و عدالت قضاوت می‌کرد را ترک کردید. سپس ادامه داد: هیچ فرد و خاندانی را ندیده‌ام که بعد از پیامبر خود، این‌طور مظلوم و ستمدیده شوند که اهل بیت مظلوم واقع شدند.»

۴‌. مقداد با خلافت عثمان مخالفت کرد و با سخنرانی در مسجد مدینه، این مخالفت را اعلام داشت. یعقوبی از برخی نقل کرده است: عثمان در همان شبی که بیعتش به انجام رسید، برای نماز عشا بیرون رفت، در حالیکه پیشاپیش او شمعی روشن شده بود. مقداد بن عمرو به او برخورد و گفت: این بدعت چیست؟ به گزارش یعقوبی مقداد از کسانی بود که زبان به انتقاد از عثمان گشودند و به علی بن ابی‌طالب گرویدند.

احادیث متعددی از معصومان (ع) درباره مقداد نقل شده است که اغلب آنها در بیان فضیلت‌ها و خصوصیات اخلاقی و ایمان اوست. برخی از این روایات چنین است:

۱. علاقه پیامبر (ص) به مقداد: پیامبر (ص) فرمود: «خداوند مرا به دوستی با چهار نفر مامور کرده است. شخصی پرسید: آنان را معرفی کنید. فرمود: «علی، سلمان، مقداد و ابوذر.»

۲. بهشتی بودن مقداد: از انس ابن مالک روایت شده روزی رسول خدا (ص) فرمود: «بهشت مشتاق چهار نفر از امت من است: علی (ع)، مقداد، سلمان و ابوذر.»

۳. امام صادق در تفسیر آیه «إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحَاتِ كَانَتْ لَهُمْ جَنَّاتُ الْفِرْدَوْسِ نُزُلًا» فرمود: این آیه درباره ابوذر، مقداد، سلمان و عمار نازل شده است.

۴. ایمان مقداد: از امام صادق (ع) نقل شده است: ایمان ده درجه دارد، مقداد در درجه هشتم و ابوذر در درجه نهم و سلمان در درجه دهم است.

۵. عمل به آیه مودت: امام صادق (ع) درباره آیه مودت (قُل لا أَسئَلُکم عَلَیهِ أَجراً إِلاَّ المَوَدَّةَ فِی القُربی) فرمود: «به خدا سوگند به این آیه کسی عمل نکرد، مگر هفت نفر و مقداد یکی از آنان بود.»

۶. مقداد از اهل بیت است: روزی، جابر بن عبدالله انصاری دربارۀ سلمان، مقداد و ابوذر از پیامبر (ص) سؤال کرد. سپس حضرت در مورد هر کدام سخنانی گفتند تا آنکه در مورد مقداد فرمودند: «مقداد از ماست. خداوند دشمن است با کسی که دشمن اوست و دوست است با کسی که دوست اوست.ای جابر! هرگاه خواستی دعایی کنی و مستجاب شود، خدا را به نام ایشان بخوان، زیرا این نام‌ها نزد پروردگار، بهترین هستند.»

۷. وفاداری به حضرت علی (ع): امام باقر (ع) فرمود: مردم بعد از رسول خدا (ص) از مرام و مسیر پیامبر (ص) برگشتند جز سه نفر: سلمان، ابوذر و مقداد. برخی روایات، مقداد را مطیع‌ترین یار امیرالمؤمنین (ع) دانسته‌اند.

۸. رجعت مقداد: طبق روایات، مقداد از کسانی است که در زمان ظهور حضرت مهدی (ع) و قیام ایشان، رجعت کرده و از یاران و فرمانداران حکومت حضرت خواهد بود.

۹. لزوم دوست داشتن مقداد: امام صادق (ع) فرمود: «دوستی با افرادی که پس از پیامبر (ص) منحرف نشدند بر مسلمانان واجب است. سپس عده‌ای از آنان را برشمرد که از آنان سلمان، ابوذر و مقداد است.

 

عروج ملکوتی

مقداد در اواخر عمر در «جرف» (منطقه‌ای که در یک‌ فرسخی مدینه به سمت شام قرار دارد) سکونت داشت و در سال ۳۳ق در حالیکه هفتاد سال از عمرش می‌گذشت، وفات کرد. مسلمانان پیکرش را به مدینه آوردند و عثمان بن عفان بر او نماز خواند و او را در قبرستان بقیع به خاک سپردند. در شهر وان در کشور ترکیه، قبری به مقداد منسوب است که برخی از دانشمندان آن را مربوط به فاضل مقداد یا یکی از مشایخ عرب به حساب آورده‌اند. طبق نقلی، مقداد شخص ثروتمندی بود و وصیت کرد که ۳۶ هزار درهم از دارایی‌اش را به حسنین (ع) بدهند.

زندگینامه عمّار بن یاسر

 

به نام آفریننده عشق

 

عمار یاسر یا عمار بن یاسر، صحابی پیامبر (ص)، از نخستین مسلمانان و از یاران نزدیک و نخستین شیعیان امام علی (ع) بود. وی فرزند یاسر و سمیه اولین شهدای اسلام بود. عمار در هجرت به مدینه همراه پیامبر بود و در ساخت مسجد قبا همکاری داشت و در همه جنگ‌های پیامبر نیز شرکت داشت. روایاتی از پیامبر اسلام (ص) در فضیلت عمار نقل شده است، از جمله اینکه بهشت مشتاق اوست.

 

ویژگی ها

عمار بن یاسر بن عامر، کنیه‌اش ابویقظان بوده و حلیف (هم‌ پیمان) بنی‌مخزوم بود. نسب عمار به خاندان عنس بن مالک از قبایل قحطانی و ساکن یمن می‌رسد. یاسر، پدر عمار در جوانی به مکه رفت و در آنجا اقامت کرد و با ابوحذیفه که از بنی‌مخزوم بود، پیمان بست. مادرش سمیه دختر خباط اولین شهید زن در اسلام است. عمار، برادرش عبدالله، پدرش یاسر و مادرش سمیه، به دست قریش شکنجه شدند تا از اسلام روی‌گردان شوند. سمیه و یاسر در اثر این شکنجه‌ها جان دادند.

بر اساس روایتی، عمار پس از سی و چند نفر مسلمان شد و بنابر روایتی دیگر، یکی از هفت تن مسلمان نخست بود. مشرکان، عمار را مجبور کردند که به پیامبر (ص) ناسزا بگوید؛ پیامبر اکرم (ص) عذر او را پذیرفت و به او فرمود اگر بار دیگر نیز مجبورش کردند، چنین کند. در پی این ماجرا بود که آيه مَن کفَرَ بِاللَّهِ مِن بَعْدِ إِیمَانِهِ إِلَّا مَنْ أُکرِهَ وَ قَلْبُهُ مُطْمَئِنٌّ بِالْإِیمَانِ (هر کس پس از ایمان آوردن خود، به خدا کفر ورزد [عذابی سخت خواهد داشت] مگر آن‌ کس که مجبور شده ولی قلبش به ایمان اطمینان دارد) نازل شد.

بنابر برخی از گزارش‌ها، عمار از جمله مهاجران به حبشه بود و در هجرت به مدینه همراه پیامبر بود و در ساخت مسجد قبا همکاری داشت. وی در همه جنگ‌های پیامبر نیز شرکت داشت. روایاتی از پیامبر اسلام (ص) در فضایل عمار نقل شده است؛ از جمله اینکه بهشت مشتاق علی، عمار، سلمان و بلال است. همچنین از پیامبر (ص) نقل شده است که فرمود: «عمار با حق است و حق با عمار، عمار گرد حق می‌چرخد هرجا که باشد، و قاتل عمار در آتش است.»

عمار در کنار سلمان، مقداد و ابوذر غفاری از نخستین شیعیان دانسته شده‌اند که در زمان پیامبر (ص) به این نام شناخته شده‌اند. عمار در دفاع از ولایت امام علی (ع) در آغاز از بیعت با ابوبکر سرباز زد. وی در زمان خلیفه اول در جنگ یمامه شرکت کرد و در این جنگ، گوشش بریده شد.

در دوران خلافت عمر فرماندار کوفه و فرمانده سپاه مسلمانان در این شهر شد. در دوران فرماندهی او، جنگ نهاوند روی داد و بخشی از مناطق داخلی ایران فتح شد؛ اما بعد از چندی از این منصب عزل شد. برخی گزارش‌ها از نارضایتی مردم و درخواست آنان از عمر بن خطاب برای عزل عمار خبر داده‌اند. در یکی از این گزارش‌ها اعتراض مردم به ضعف عمار و بی‌اطلاعی وی از سیاست نسبت داده شده است.

در زمان خلیفه سوم مشاجراتی میان وی و عمار درگرفت. یکی از این موارد اعتراض عمار به تبعید ابوذر غفاری به ربذه بود که به مشاجره بین عمار و عثمان انجامید و عمار به دستور عثمان به سختی کتک خورد. عثمان قصد داشت عمار را نیز از مدینه تبعید کند؛ اما با اعتراض بنی‌مخزوم و امام علی (ع) از این کار منصرف شد. برخی گزارش‌ها ماجرای برخورد، مشاجره و ضرب و شتم عمار را، زمانی دانسته‌اند که او و سایر کوفیان به شراب‌خواری و بی‌قیدی ولید بن عقبه که از سوی عثمان حاکم کوفه بود، اعتراض کردند. گزارش دیگر ضرب و شتم عمار را زمانی ذکر کرده است که عمار به نحوه تقسیم بیت المال از سوی عثمان اعتراض و به این سخن خلیفه که نحوه مصرف بیت‌المال را از اختیارات خود می‌دانست، انتقاد کرد. عمار در ماجرای شورش بر عثمان با معترضان همراه بود. او در مصر به معترضان پیوست و در مدینه در محاصره عثمان شرکت داشت.

عمار یاسر از طرفداران خلافت علی (ع) بود. پس از کشته شدن خلیفه دوم و ماجرای تشکیل شورای تعیین خلیفه، در گفتگویی با عبدالرحمن بن عوف به او توصیه کرد علی (ع) را انتخاب کند تا مردم دچار تفرقه نشوند. بعد از کشته شدن عثمان، عمار از جمله افرادی بود که مردم را به بیعت با امام علی (ع) دعوت می‌کردند.

وی در حکومت امیرالمؤمنین(ع) در جنگ‌های جمل و صفین شرکت داشت. در جمل، فرمانده سمت چپ لشکر امام(ع) بود. و در روز سوم جنگ صفین نیز فرمانده لشکر امام(ع) بود. قبر عمار در محل شهادتش در استان رقه در سوریه قرار دارد که بر فراز آن، گنبدی از بتون و سیمان قرار داشت. در کنار مقبره عمار یاسر، قبر چند تن از شهیدان جنگ صفین، از جمله اویس قرنی و اُبَی بن قیس قرار دارد.

قبل از انقلاب اسلامی ایران، قبر عمار و اویس در اتاقی کوچک و محقر قرار داشت؛ اما پس از پیروزی انقلاب اسلامی، به توصیه امام خمینی و با موافقت حافظ اسد، رئیس جمهور وقت سوریه، زمین اطراف مقبره خریداری شد و در سال ۱۳۸۲ش با پشتیبانی دولت وقت ایران، زیارتگاهی بر روی آن بنا نهاده شد.

در ۲۱ رمضان سال ۱۴۳۴ق برابر با ۶ مرداد سال ۱۳۹۲ش، همزمان با شب قدر، گروه‌های تکفیری در سوریه که کنترل استان رقه را به دست گرفته بودند، با حمله خمپاره‌ای به حرم عمار یاسر و اویس قرنی، صحن آن‌ را تخریب و با شلیک پیاپی موشک به دیوارهای حرم، بخش‌هایی از آن را منهدم کردند.

در ۲۴ جمادی‌الاول ۱۴۳۵ق برابر با ۶ فروردین سال ۱۳۹۳ش، داعش با کارگذاشتن مواد منفجره، دو مناره مقبره عمار یاسر و اویس قرنی را تخریب کردند. داعش در ۱۵ رجب سال ۱۴۳۵ قمری برابر با ۲۵ اردیبهشت سال ۱۳۹۳ش این زیارتگاه را به طور کامل تخریب کرد.

عمار همواره یار و همراه امام علی (ع) بود تا جایی که معاویه او را دست راست حضرتشان معرفی می‌کند: علی بن ابی‌طالب دو دست داشت؛ یکی عمار یاسر که در صفین قطع شد و دیگری مالک اشتر! رسول خدا (ص) در مورد عمار فرمود: «کسی که نسبت به عمار بغض و کینه داشته باشد، خداوند بر او غضبناک است.»

روزی عمار از پیامبر (ص) اجازه حضور خواست. پیامبر (ص) صدایش را شناخت و فرمود: آفرین به شخص پاک و پاکیزه؛ به او اجازه ورود دهید. روزی شخصی به عمار گفت: به خدا قسم که یک روز همین عصا را بر بینى تو می‌زنم! پیامبر (ص) از این گفته به خشم آمد و گفت: ایشان را با عمار چه کار؟! او آنان را به بهشت دعوت می‌کند و آنان او را به سوى آتش! عمار پوست میان چشم و بینى من است. (این تعبیر کنایه‌ای از جایگاه برجسته عمار نزد پیامبر(ص) می‌باشد.)

نقل شده است که عمار در موقعیتی قرار گرفت که مجبور به اعلام کفر شد و به دنبال آن بود که برخی گفتند عمار کافر شده است، اما پیامبر (ص) فرمود: «هرگز، به راستى که عمار سر تا پا پر از ایمان است و ایمان با گوشت و خونش آمیخته است.» امام علی (ع) در کنار بدنش فرمود: «خدا عمار را رحمت کند در روزی که اسلام آورد و او را رحمت کند در روزی که شهید شد و او را رحمت کند در روزی که زنده برانگیخته خواهد شد.»

 

عروج ملکوتی

عمار در جنگ صفین در صفر یا ربیع الثانی سال ۳۷ق به شهادت رسید و امام علی (ع) بر او نماز گزارد. عمار هنگام شهادت، بیش از نود سال داشت. برخی ۹۳، برخی ۹۱ و برخی ۹۲ سال گفته‌اند. شهادت عمار در جنگ صفین به دست سپاهیان معاویه، همواره از عوامل سرزنش معاویه و از دلایل حقانیت علی (ع) در این نبرد دانسته شده است. دلیل این مسئله، حدیثی از پیامبر (ص) بود که قاتل عمار را، گروهی باغی (یعنی گروه خارج از اطاعت امام عادل) معرفی می‌کرد.

زندگینامه محمدتقی بهجت فومنی

به نام آفریننده عشق

 

محمدتقی بهجت (۱۳۳۴ – ۱۴۳۰ قمری / ۱۲۹۵ – ۱۳۸۸ شمسی) عارف و مرجع تقلید ایرانی بود. او در ایران بیشتر به عرفان، زهد و تقوا شناخته می‌‌شود. نماز جماعت آیت الله بهجت و احوال عرفانی و گریستن او در حین نماز، نزد مردم مشهور بود.

 

ویژگی ها

محمدتقی بهجت، در سال ۱۳۳۴ قمری در خانواده‌ای مذهبی در فومن، از شهرهای نزدیک رشت به دنیا آمد. او بعدها خانه محل تولدش را به مدرسه دینی تبدیل کرد. بهجت، در ۱۶ ماهگی، مادرش را از دست داد و تحت تربیت پدرش قرار گرفت. پدرش، کربلایی محمود، از طریق ساختن نوعی کلوچه سنتی و محلی مخصوص فومنات، امرار معاش می‌کرد.

آیت‌ الله بهجت پس از طی تحصیلات مقدماتی در شهر فومن، در ۱۳۴۸ قمری برای ادامه تحصیل، رهسپار حوزه‌های علمیه عراق و ابتدا در کربلا ساکن شد. اقامت آیت‌ الله بهجت در کربلا، چهار سال به طول انجامید. وی در سال ۱۳۵۲ قمری از کربلا به نجف رفت و قسمت‌های پایانی دروس دوره سطح را نزد عالمان آن سامان به ویژه مرتضی طالقانی به پایان رساند. پس از اتمام دوره سطح، خارج فقه و اصول و نیز اخلاق و عرفان را از اساتید حوزه نجف فرا گرفت.

بهجت، بعد از اخذ اجازات اجتهاد از استادان، برای دیدار خانواده در سال ۱۳۲۴ شمسی به ایران آمد و چند ماهی را در فومن بود. بعد از اقامتی چند ماهه در فومن، به قصد زیارت حضرت معصومه (س) و اطلاع از حوزه علمیه قم، به این شهر رفت و چند ماه در آنجا ماند تا این که خبر رحلت استادان نجف را یکی پس از دیگری شنید. از این رو، تصمیم گرفت که در قم بماند.

آیت‌ الله بهجت، تألیفاتی در فقه و اصول دارد که اغلب آنها به چاپ نرسیده است. او در جواب کسانی که تقاضا کردند تا با اموال شخصی خود آن کتاب‌ها را به چاپ برسانند، گفت: «هنوز بسیاری از کتاب‌های علمای بزرگ  سالهاست که به گونه خطی مانده است؛ آن‌ها را چاپ کنید. نوبت این‌ها دیر نشده است.» بهجت، کار قلمی خود را در ایام جوانی با محدث قمی آغاز کرد و در تألیف سفینة البحار، با او همکاری داشته است‌ قسمت زیادی از سفینه البحار خطی، به خط آیت‌ الله بهجت است.

محمدتقی بهجت، از نوجوانی مسائل عرفانی و اخلاقی را نیز در کنار فقه و اصول دنبال می‌کرد. برداشت وی از عرفان ناب، تقید و تعبد است. بعضی چون علامه طباطبایی، آیت‌ الله بهاءالدینی، شهید قدوسی، حسن زاده آملی، آیت‌ الله جوادی آملی و… مقید به شرکت در نماز جماعت او، به ویژه در شب‌های جمعه بودند. در این نماز، صدای او به گریه بلند می‌شد. او در خانه‌ای قدیمی به فاصله کمی از مسجد فاطمیه گذرخان قم زندگی می‌کرد.

آیت‌الله بهجت دیر اقدام به انتشار رساله توضیح المسائل کرد. استدلالش این بود که صبر کنید همه رساله خود را نشر دهند. بعد اگر کسی ماند و از دیگران تقلید نکرد و فقط خواست از من تقلید کند، آن وقت رساله مرا منتشر کنید. بهجت، هر روز صبح‌ها بعد از تعقیبات نماز صبح و طلوع آفتاب، به حرم حضرت معصومه (س) می‌رفت و در مسجد شهید مطهری به عبادت می‌پرداخت.

آیت‌ الله بهجت در تدریس و تربیت شاگردان، روش مخصوصی داشت. علی اکبر مسعودی خمینی درباره شیوه تدریس وی گفته است: سبک درس ایشان، سبک خاصی است. ایشان بر خلاف سایر مراجع و بزرگان که در درس خارج، نقل اقوال کرده و آن را نقد و یا تأیید و انتخاب می‌نمایند، در درس خارج، نقل اقوال نمی‌کنند بلکه ابتدا مسئله را مطرح می‌کنند و بعد، روند استدلالش را بیان می‌کنند. اگر شاگرد، آرای علما را دیده و مطالعه کرده باشد، می‌فهمد که دلیلی را که استاد ذکر می‌کند، چه کسی گفته است و اشکال یا تأییدی را که می‌کند، می‌فهمد به سخن چه کسی اشکال یا قول چه کسی را تأیید می‌کند. لذا هر کس بخواهد در درس ایشان شرکت کند، باید مبانی و نظرات آقایان دیگر را دیده باشد.

آیت الله مصباح می‌گوید: برای خانواده‌ای، حادثه ناگواری پیش آمده بود، به این صورت که در شب عروسی، دشمنان عروس آمده بودند و عروس را از خانه‌اش دزدیده بودند و کسی اطلاع نداشت که عروس را کجا برده‌اند. شب عروسی بود. خانواده عروس و داماد جمع شده بودند تا مراسم عروسی را برگزار کنند و نزدیک غروب دیده بودند عروس نیست. لذا خیلی نگران شده بودند و جاهایی را که احتمال می‌دادند، جستجو کرده بودند. یکی از دوستان ما که همسایه آنان بود، می‌گوید: من هیچ چاره‌ای ندیدم. گفتم: می‌روم خدمت آقای بهجت عرض می‌کنم ببینم ایشان چه می‌گویند.

با ناراحتی و شتاب فراوان آمدم خدمت ایشان و داستان را گفتم. آقا تأملی کردند و به طور خیلی عادی فرمودند: «بروید حرم، شاید آمده باشد حرم.» ایشان بر می‌گردد و مطمئن می‌شود که باید همین کار را انجام بدهد. به خانواده عروس اطلاع می‌دهد و آن‌ها می‌آیند بالای سر حضرت معصومه (س) عروس را پیدا می‌کنند. حالا جریان چه بوده دقیقاً یادم نیست، ولی هیچ احتمال نمی‌دادند که بتوانند او را در چنین موقعیتی پیدا کنند.

یکی از دوستان می‌گفت: خانم من باردار بود و نزدیک ماه رمضان می‌خواستم به مسافرت بروم. برای خداحافظی و التماس دعا رفتم خدمت آقای بهجت. ایشان من‌ را دعا کردند و فرمودند: «در این ماه، خدا پسری به شما عطا خواهد کرد، اسمش را محمد حسن بگذارید.» در حالی که آقا علی الظاهر اصلا اطلاعی نداشتند که خانم من باردار است و طبعاً راهی برای تشخیص اینکه پسر است یا دختر و در چه تاریخی متولد می‌شود، نبود. اتفاقاً در شب نیمه رمضان بچه ما متولد شد و اسمش را «محمد حسن» گذاشتیم.

آیت الله شیخ جواد کربلایی نیز می‌گوید: مرحوم آقای حاج عباس قوچانی که از شاگردان مرحوم آیت الله آقای حاج میرزا علی قاضی بودند در یک جلسه خصوصی بعد از تعریف و تمجید بسیار از آیت الله بهجت، به بنده فرمودند: من در سفر خود به ایران برای تشرف به زیارت امام رضا (ع) خدمت آقای بهجت رسیدم و در جلسه خصوصی بعد از اصرار زیاد از ایشان خواستم که درباره حالات شخصی و الطاف حق تعالی‌ نسبت به خودشان و برخی از مکاشفاتشان سخن بگویند. ایشان حدود بیست امر مهم الهی و لطف خاص الهی را که حق تعالی به ایشان عطا فرموده بود را برای بنده نقل کردند و از من پیمان گرفتند که به کسی نگویم، ولی بنده یک مورد را به برخی از رفقا گفتم. من (کربلایی) از آقای قوچانی با اصرار خواستم آن یکی را به بنده نیز بفرمایند. ایشان گفت که آیت الله بهجت فرمودند: «بنده اگر بخواهم پشت سر خودم را ببینم، می‌بینم.»

یکی از نزدیکان آقا می‌گوید: «یکبار به فومن رفته بودم. یک روز مانده به برگشتن، خدمت آقای اریب، از علمای فومن رفتم. ایشان چند سکه داد و گفت: یکی از این‌ها را به آیت الله بهجت بده. وقتی برگشتم آن را خدمت آقا دادم. دوباره که می‌خواستم به فومن بروم آیت الله بهجت، ۱۰۰۰ تومان به من داد و فرمود: این را با یک واسطه به آقای اریب بدهید. آن مقدار پول را بردم به یک بازاری دادم و گفتم: این را به آقای اریب بده و نگو چه کسی داده، من در مغازه او نشستم او رفت و برگشت و دیدم خیلی تعجب کرده است. گفتم: چه شد؟ گفت: وقتی این پول را به آقای اریب دادم، گفت: قسمتی از خانه ما خراب شده بود و تعمیر کار آمده و گفته بود که ۱۰۰۰ تومان می‌گیرم درست می‌کنم. من که پولی نداشتم، به تعمیر کار گفتم: فعلاً صبر کن و اینک این پول درست به اندازه مخارج تعمیر خانه است.»

آقای خسرو شاهی می‌گوید: از یکی از طلاب که در قید حیات است شنیدم که می‌گفت: بعد از ازدواج، خانه‌ای در قم اجاره کردم. پس از استقرار در منزل، از نظر مالی دچار تنگدستی عجیبی شدیم تا روزی رسید که حتی به این فکر افتادیم که غذای شب را چگونه تهیه کنیم و در شرایطی بودیم که نمی توانستیم از کسی قرض بگیریم. از خانه بیرون آمدم و برای زیارت به حرم حضرت معصومه (س) مشرف شدم. پس از زیارت و هنگام خداحافظی، دیدم کسی از پشت سر مقداری پول به من داد و گفت: این باید به شما برسد. برگشتم و دیدم آیت الله العظمی بهجت است در حالی که اصلاً به ایشان اظهار نیازی نکرده بودم.

حجت الاسلام شوشتری فرمود: «شخصی خدمت آیت الله بهجت می‌رسد و می‌گوید: آقا! من اکثر شب‌ها برای نماز شب خواب می‌مانم، چه کار کنم؟ دعایی بفرمایید. آقا هم می‌فرمایند: «چه ساعت دوست داری بیدار شوی؟» می‌گوید: «ساعت سه نصف شب.» آقای بهجت به ایشان می‌فرمایند: برو ان شاءالله بیدار می‌شوی.» حاج آقا شوشتری ادامه می‌دهد: «اینک که چندین سال است از آن جریان می‌گذرد، آن شخص به من گفت: از آن تاریخ به بعد هر شب سر همان ساعت بیدار می‌شوم، هر چند یک ساعت قبل خوابیده باشم و هیچ‌گاه نماز شبم ترک نشده است و این از کرامات آیت الله بهجت است.»

علی بهجت اظهار داشت: وی از زمانی که کودکی ۱۲ ساله بود، چشمش در عبادت باز شده بود و می‌توانست باطن گناهان را ببیند و در سن ۱۴ سالگی نیز که در نماز جماعت مرحوم نائینی شرکت می‌کرد می‌توانست سیر آفاقی مرحوم نائینی را درک کند. آیت‌ الله بهجت توانسته بود در زندگی‌اش، عصمت کودکی‌شان را حفظ نماید و در حقیقت به این دلیل آلوده نبود و می‌توانست به راحتی پرواز کنند.

منقول است: در زمانی که در نجف مشغول تحصیل بودم، پدرم، آخوند ملا ابراهیم برای زیارت به نجف آمد. چند روزی در نجف بود و پس از آن باهم به کربلا رفتیم. یک شب در حرم امام حسین (ع) مشغول زیارت بودم که ناگهان یادم افتاد که عهد کرده‌ام چهل شب چهارشنبه به مسجد سهله بروم. متاثر شدم که چرا صبح متوجه این مطلب نشدم تا بتوانم به عهد خود عمل کنم و اکنون باید مجددا این برنامه را از ابتدا آغاز کنم.

در این فکر بودم که دیدم آیت الله بهجت در قسمت بالاسرِ ضریح امام حسین (ع) نشسته و مشغول زیارت و عبادت است. خدمت ایشان رفتم و سلام کردم. فرمود: آقای قرنی! چیه؟ تو فکری؟ می‌خواهی به مسجد سهله بروی؟ توجه نکردم که ایشان از کجا فهمید که من در فکر مسجد سهله‌ام. عرض کردم: بله! و موضوع عهد خود را توضیح دادم. فرمود: برو، پدرت را بگذار در مدرسه و بیا! من اینجا منتظر شما هستم. پدرم در حرم بود. ایشان را به مدرسه بردم. شام را تدارک دیدم و به پدرم گفتم: شما شام را میل کنید و استراحت نمایید. گویا استادم با من کاری دارد، من مجدداً به حرم امام حسین (ع) باز می‌گردم.

سپس به حرم بازگشتم و خدمت آیت الله بهجت رسیدم. ایشان فرمود: می‌خواهی به مسجد سهله بروی؟ گفتم: آری، خیلی مایلم. فرمود: بلند شو همراه من بیا، و دست مرا در دست خود گرفت. همراه ایشان از حرم امام حسین (ع) بیرون آمدیم و از شهر، خارج شدیم. ناگاه، به صورت معجزه آسا خود را پشت دیوارهای شهر نجف دیدیم. فرمود: از پشت شهر، وارد آن می‌شویم. شهر نجف را دور زدیم و وارد مسجد سهله شدیم و نماز تحیت و نماز امام زمان (ع) را در معیّت آن بزرگوار خواندم.

پس از آن، آیت الله بهجت فرمود: می‌خواهی نجف بمانی یا به کربلا برگردی؟ عرض کردم: پدرم کربلاست و او را در مدرسه گذاشته‌ام، باید به کربلا برگردم. فرمود: مانعی ندارد. و مجدداً دست مرا گرفت. دستم در دست آن بزرگوار بود که خود را در بالاسرِ امام حسین (ع) دیدم. در پایان این ماجرا، آیت الله بهجت فرمود: راضی نیستم که تا زنده‌ام، این جریان را برای کسی بازگو نمایی.

منقول است: یکی از دوستان ما در آمریکا استاد دانشگاه است. در آنجا اینقدر از چشم برزخی و توانایی های معنوی مرحوم آیت الله بهجت تعریف کردند که آنها مشتاق دیدار با ایشان شدند. حضرت آقای بهجت گفتند: زیاد نیایند. حدودا بیست نفر رسیدند خدمت آقا. یکی از این‌ها که جراح بود در دل خودش گفت: این عارفی که چشم برزخی دارد ای کاش می‌آمد من بینی او را عمل می‌کردم و در دلش می‌خندید. مجلس تمام شد و همه برای خداحافظی نزد ایشان رفتند. نوبت به این پزشک که رسید حضرت آقا به مترجم گفتند: به ایشان بگویید وقتی آنجا نشسته است دیگر در دلش به بینی من نخندد! این پزشک دق کرد و نشست.

آیت الله بهجت هنگامی که در مجلسی نزد شاگردان آیت الله قاضی بودند، احوالات آیت الله قاضی را برای شاگردان ایشان بازگو می کردند و می‌گفتند: آقای قاضی الان در کوفه است و به سمت شط می رود. الان غسل می کند و… . بزرگی نقل می‌کند: من خودم آیت الله بهجت را در حرم امام رضا (ع) در حالت خلع بدن دیدم.

شیخ عباس قوچانی می‌گفت: من خدمت آقای قاضی بودم که آقای بهجت نزد ایشان آمد و از ایشان پرسید: اگر کسی یک یا سه شبانه روز با خلع روح در محضر امام زمان (عج) باشد، حکم نماز و روزه‌ او چگونه خواهد بود؟ آیت الله قاضی بعدا فرمود: این سوال مربوط به خود ایشان (آیت الله بهجت) می‌باشد.

 

از منظر فرهیختگان

امام خمینی: «جناب آقای بهجت، دارای مقامات معنوی بسیار ممتازی هستند. ایشان دارای موت اختیاری هستند.»

علامه طباطبایی: «ایشان عبد صالح است.»

سید رضا بهاءالدینی: «الان ثروتمندترین مرد جهان، به لحاظ معنوی، آقای بهجت است.»

محمد تقی جعفری پس از اشاره به روایت (زیارت عالمان در نزد خدا، محبوب‌تر از هفتاد بار طواف خانه خدا می‌باشد)، در این مورد می‌گوید: «مصداق بارز علما، آیت‌الله بهجت هستند. صرف دیدن و ملاقات کردن ایشان، خود، سر تا پا موعظه است. من هر وقت ایشان را می‌بینم، تا چند روز، اثر این ملاقات در من باقی است.»

سیدحسین بُدلا: «وضع مقامات آقای بهجت، از همان زمانی که درس آیت‌ الله بروجردی می‌رفتیم، روشن بود و معلوم بود که ایشان لیاقت چنین مقاماتی را دارند.»

 

اساتید

 

شاگردان

  • مرتضی مطهری
  • عبدالله جوادی آملی
  • محمد محمدی گیلانی
  • محمد یزدی
  • احمد آذری قمی
  • محمدتقی مصباح یزدی
  • عباس محفوظی گیلانی
  • سید مهدی روحانی

 

آثار

  • رساله توضیح المسائل
  • مناسک حج
  • حاشیه بر کتاب الصلوة صاحب جواهر
  • حاشیه بر کفایة الاصول
  • حاشیه بر وسیلة النجاة

 

عروج ملکوتی

آیت الله محمدتقی بهجت فومنی، عصر یکشنبه ۲۷ اردیبهشت ۱۳۸۸ شمسی، به علت سکته قلبی، در بیمارستان حضرت ولی عصر (عج) قم وفات یافت و در حرم حضرت معصومه (س) به خاک سپرده شد.

زندگینامه حسن حسن زاده آملی

 

به نام آفریننده عشق

 

حسن حسن‌زاده آملی (۱۳۰۷ – ۱۴۰۰ شمسی) مشهور به علامه حسن‌زاده آملی، فیلسوف و عارف شیعه اهل ایران بود. حسن‌زاده آملی از علامه شعرانی، اجازه اجتهاد و اجازه نقل حدیث دریافت کرد.

 

ویژگی ها

حسن حسن‌زاده آملی اواخر سال ۱۳۰۷ شمسی، در روستای ایرا، از توابع آمل، متولد شد. او در شش سالگی خواندن و نوشتن را در مکتب‌خانه آموخت و در سال ۱۳۲۳ دروس حوزوی را آغاز کرد. وی ادبیات عربی و درس‌های مقدماتی را در آمل از محمد غروی، میرزا ابوالقاسم فرسیو و دیگران آموخت.

حسن‌زاده آملی با اتمام دروس مقدماتی حوزه، لباس روحانیت پوشید و در ۲۲ سالگی برای ادامه تحصیل، وارد تهران شد. او در تهران، فقه و اصول را از افرادی چون سید احمد لواسانی، ابوالحسن شعرانی، سیدابوالحسن رفیعی قزوینی و محمدتقی آملی آموخت. حسن‌زاده تفسیر،‌ رجال، درایه، ریاضی، هیئت، نجوم و طب را نیز از علامه شعرانی آموخت و در سال ۱۳۵۲ شمسی از او اجازه اجتهاد و اجازه نقل حدیث دریافت کرد. وی، یازده سال نزد مهدی الهی قمشه‌ای، «منظومه» سبزواری، بخش‌هایی از اسفار و «شرح خواجه بر اشارات» را فرا گرفت و در جلسات تفسیر قرآن او نیز حاضر می‌شد.

حسن‌زاده آملی، پس از چهارده سال تحصیل در تهران، در مهر ۱۳۴۲ شمسی به قم رفت و به مدت ۱۷ سال در دروس علامه طباطبایی حاضر شد. در این مدت، بخش‌هایی از کتاب بحارالانوار و تمهید القواعد را نزد وی خواند. همچنین در دروس فلسفی و عرفانی سید محمدحسن الهی، برادر علامه طباطبایی، شرکت کرد. سید مهدی قاضی طباطبایی، فرزند سید علی قاضی به مدت چهار سال استاد او در علوم ارِثْماطیقی بود. حسن‌زاده از این دوره به نیکی یاد کرده و بخش‌هایی از تأثیرپذیری اخلاقی را به این دوره نسبت داده است. بر اساس خاطرات حسن‌زاده در کتاب انسان در عرف عرفان، استاد او در عرفان عملی، علامه طباطبایی بوده است.

حسن‌زاده آملی پس از سکونت در قم، به تدریس دروس فلسفه و عرفان مشغول شد و شرح منظومه، اشارات، اسفار اربعه، شرح فصوص قیصری، شرح تمهید و مصباح الانس را تدریس کرد. او همچنین حدود هفده سال دروس ریاضیات، هیأت، وقت و قبله را درس داده که کتاب دروس «معرفة الوقت و القبلة» محصول آن درس‌هاست.

به باور حسن‌زاده آملی، دین، فلسفه و عرفان، با هم هماهنگ‌اند. او ادعای یونانی‌ بودن فلسفه اسلامی را نادرست می‌داند و معتقد بود فیلسوفان مسلمان، اندیشه‌های فلاسفه پیش از اسلام را عمق بخشیده‌اند. به گفته سید یدالله یزدان‌پناه، از شاگردان وی، حسن‌زاده بیشترین تأثیر را از ملاصدرا و ابن عربی پذیرفته است. وی برای نخسین بار از وحدت شخصی وجود به توحید صَمَدی تعبیر کرده و برای اثبات آن از واژه صمد در سوره توحید بهره برده است.

حسن‌زاده آملی، قرآن را سرچشمه معارف الهی می‌داند. از نظر او نهج البلاغه، صحیفه سجادیه، اصول کافی، بحار الانوار و دیگر جوامع روایی از قرآن سرچشمه‌ گرفته‌اند و مرتبه نازل قرآن هستند. به باور او، گفتارهای امامان معصوم، بازگشت به قرآن دارد.

از دیدگاه علامه حسن‌زاده، قرآن، فلسفه و عرفان جدا از یکدیگر نیستند. وی، حقیقت دین و عرفان را یکی می‌داند و آن معرفت به خدا، اسماء، افعال، احکام و کتاب خدا است. وی عرفان را علم انسان‌ساز می‌داند و بر این باور است که سرچشمه عرفان واقعی، وحی، پیامبر (ص) و اهل بیت (ع) است. از نظر او، عرفان اصیل انسان‌ساز، در اتصال به قرآن است و امامان معصوم، معلمان بشر و سفیران الهی هستند که دستورالعمل‌های انسان‌ساز، یعنی قرآن را برای بشر توضیح می‌دهند.

آیت‌الله حسن‌زاده، حکمت متعالیه را سیر تکاملی فلسفه اسلامی دانسته و معتقد است حکمت متعالیه، برهان آمیخته با شهود (عرفان) است. از نظر وی، فلسفه‌ای که با دین الهی مخالفت کند، قابل قبول نیست؛ آنچه را که دین الهی رد و انکار کند، فلسفه محسوب نمی‌شود. حسن‌زاده آملی ادعای «یونانی بودن فلسفه اسلامی» را رد می‌کند و معتقد است که‌ اندیشه‌های فلاسفه پیش از اسلام سطحی است و فیلسوفان اسلامی این اندیشه‌ها را عمق داده و به تعبیر او پخته‌اند.

به گفته سید یدالله یزدان‌پناه، حسن‌زاده آملی بیشترین تاثیر را از ملاصدرا و ابن عربی گرفته است. همچنین از نظر وی، شرق و غرب، گرچه در صنایع پیشرفت داشته‌اند؛ اما آنها از حقیقت انسانی و علم انسان‌سازی که مدینه فاضله در پی دارد، دورند.

علامه حسن‌زاده معتقد است وجودی غیر از وجود خدا نیست و آنچه به آن ماسِوَی‌الله (غیر خدا) گفته می‌شود مَظهرهای او (جای آشکار شدن او) هستند؛ البته او تأکید می‌کند خالق، خالق است و مخلوق، مخلوق، و خالق از هر عیب و نقصی پاک است. او برای روشن شدن موضوع، به دریا و موج‌های آن مثال می‌زند که موج‌ همان دریا نیست ولی جدا و غیر از دریا هم نیست. وی بر اساس برخی روایات، بر این باور است که جدا بودنِ مخلوقات از خدا مانند جدا بودنِ شیئی مادّی از شیئی مادی دیگر نیست؛ بلکه خدا با صفت قهر و قدرت خود و مخلوق با صفت نقص خود از یکدیگر جدا هستند. به گفته حسن‌زاده آملی برداشتی از وحدت وجود که در آن مخلوقات وهم و خیال دانسته شده، نادرست است.

او از وحدتِ شخصیِ وجود به توحید صَمَدی تعبیر کرده است. گفته شده وی نخستین کسی است که این تعبیر را به‌کار برده است. او تعبیر توحید صمدی را از واژه صَمَد در سوره توحید برگرفته است. حسن‌زاده راه رسیدن به شناخت حقیقیِ توحید را، راه شهود عرفانی دانسته و در دیوان خود چنین سروده است:

همه از دست شد و او شده است   اَنَا و اَنْتَ و هو، هو شده است

درس عشق است و الفبائی نیست   لایق او دل هر جایی نیست

همچنین ایشان اشعار دیگری دارند مانند:

من این دنیای فانی را نمی‌خواهم نمی‌خواهم

من این لذّات آنی را نمی‌خواهم نمی‌خواهم

علی و آل پاکش را پذیرفتم پذیرفتم

فلانی و فلانی را نمی‌خواهم نمی‌خواهم

حسن‌زاده آملی به گفته خود، مکاشفاتی داشته و تعدادی از آنها را در کتاب انسان در عرف عرفان گرد آورده است. علامه حسن‌زاده همسرش را که در سال ۱۳۸۲ شمسی همزمان با شهادت حضرت فاطمه (س) درگذشت، در حیاط خانه‌اش در روستای ایرا، در اتاقی که آن را بیت‌ُالرَّحمَه (خانه مهربانی) نامید دفن کرد. بر اساس منابع غیر رسمی، حسن‌زاده دلیل این کار را خدمت بیشتر به همسرش دانسته است. حسن‌زاده بنا به وصیت خودش در همین اتاق، کنار همسرش دفن شد.

حسن‌زاده آملی چنانکه خودش گفته، پیش از تبعید امام خمینی به ترکیه در سال ۱۳۴۲ شمسی، به قم رفته و با وی بیعت کرده است. به گفته علی معلمی شاگرد او، حسن‌زاده آملی در شکست اتحادیه کمونیست‌های ایران که در سال ۱۳۶۰ شمسی در آمل، علیه جمهوری اسلامی ایران اقدام مسلحانه کردند (غائله آمل)، مؤثر بود. همچنین او از رهبری آیت‌الله خامنه‌ای حمایت می‌کرد و به گفته شاگردش حسن رمضانی در امور جزئی سیاسی دخالت نمی‌کرد. آیت‌ الله خامنه‌ای در پیام تسلیتی، از او با عنوان عالم ربانی، سالک توحیدی و دانشمند ذوفنون یاد کرده است.

حسن زاده آملی می گوید: در صبح روز شنبه نهم ذی الحجه ۱۳۸۶ قمری، روز عرفه به امتثال دستوری که از استادم علامه طباطبایى در مراقبت و توجه تام نشسته بودم، واقعه بر من روى آورد که صداى شديدتر از رعدهای سهمگين به گوشم خورده و فهميدم كه حالتی به من دست داد. بحمدالله هيچ ترس و هراسی به من روى نياورده بود ولى همه بدنم مثل كسى كه سرماى سخت بر او مستولى مى‌لرزيد و جهان را روشن و به رنگ بنفش می‌دیدم. در این حال، سوره مبارکه انبیاء را به من نمودند و به روی من گشودند و من آن را تلاوت می کردم، پس از برهه ای از زمان آن حال باز آمدم و از کثرت وجد و سرور و ذوق، بسیار گریستم و تا چندين روز بی‌تابى شگفتى داشتم.

همچنین ایشان می‌گویند: بعد از نماز صبح جمعه در سال ۱۳۸۹ قمری (۱۳۴۸ شمسی)، در حال توجه نشسته بودم. پس از برهه‌ای، بدنم به ارتعاش آمد ولی خفیف بود. بعد از چند لحظه‌اى شنيدم که شخصى با زبان بسيار شيوا و شيرين اين آيه كريمه را قرائت مى كند: انّ الله و ملائكته يصلون على النّبى يا ايها الذين آمنوا صلّوا عليه و سلّموا تسليما. ولى من آن شخص را نديدم و از شنيدن آن آیه صلوات می‌فرستادم. در آن حال یکى به من گفت: بگو یا رسول الله، و من در پی در پی می‌گفتم یا رسول الله.  پس از آن با جمعی از مخلوق خاص محشور شدم که گفت و شنود بسیار با هم داشتیم. بعد از آن که از آن حال باز آمدم متنبه شدم که تلاوت آیه برای این جهت بود که روز جمعه بود و ذکر صلوات در این روز بسیار تاکید شده است.

علامه حسن‌زاده می‌گوید: در مبارک سحر شب چهارشنبه ۲۳ ديماه ۱۳۶۰ شمسی، شب ميلاد خاتم الانبياء (ص) و وصى او، امام صادق (ع) كه مصادف با شب شصتم وفات استادم طباطبايى صاحب تفسير الميزان بود، ایشان با سيماى نورانى حاكى از سيماهم فى وجوههم من اثر السجود براىم متمثل شد و با لهجه‌ای شيرين و دلنشين از طيب طويّت و حُسن سيرت و سريرت بدين عبارت بشارتم داد: تو نيكو صورت و نيكو سيرت و نيكو سريرتى.

علامه می‌گوید : جمعه هشتم ذوالحجه ۱۳۸۷ قمری که روز ترویه بود، در حالتی بودم که دیدم صداى اذان بگویم می آید و تنم می لرزد، و مؤذن در پهلوی راست من است، ولکن من به کلى چشم بسوى او نگشودم و جمال مبارکش را به نحوى كامل زيارت نكردم، فقط شبح حضرتش گاه گاهى جلوه می‌كرد و پنهان مى‌شد. از يكى ديگر كه شخص او را مى ديدم ولی او را نشناختم اين موذن كيست كه بدين شيوايى و دلبريى اذان مى گويد؟ گفت اين جناب، پيغمبر خاتم، محمد بن عبدالله (ص) است. از اين بشارت چنان گريه بر من مستولى شده است كه از آن حال باز آمدم.

علامه حسن زاده می‌فرماید: در عنفوان جوانى و آغاز درس زندگانى که در مسجد جامع آمل سرگرم به صرف و تهجد عزمى راسخ و ارادتى ثابت داشتم؛ در رؤیاى مبارک سحرى به ارض اقدس رضوى تشرف حاصل کردم و به زیادت جمال دل آراى ولى الله اعظم، ثامن الحجج، على بن موسى الرضا (ع) نائل شدم. در آن لیله مبارکه، قبل از آن که به حضور ایشان مشرف شوم، مرا به مسجدى بردند که در آن مزار حبیبى از احباء الله بود و به من فرمودند: در کنار این تربت دو رکعت نماز حاجت بخوان و حاجت بخواه که بر آورده است. من از روى عشق و علاقه مفرطى که به علم داشتم نماز خواندم و از خداوند سبحان، علم خواستم.
سپس به پیشگاه والاى امام هشتم، سلطان دین رضا روحى لتربه الفداء، و خاک درش تاج سرم، رسیدم و عرض ادب نمودم. بدون اینکه سخنى بگویم، امام که آگاه به سر من بود و اشتیاق و التهاب و تشنگى مرا براى تحصیل آب حیات علم مى دانست فرمود: نزدیک بیا! نزدیک رفتم و چشم به روى امام گشودم، دیدم آب دهانش را جمع کرد و بر لب آورد و به من اشارت فرمود که: بنوش، امام خم شد و من زبانم را در آوردم و با تمام حرص و ولع از کوثر دهانش آن آب حیات را بوسیدم و در همان حال به قلبم خطور کرد که امیرالمؤمنین على (ع) فرمود: پیغمبر اکرم (ص) آب دهانش را به لبش آورد و من آن را بخوردم که هزار در علم و از هر درس هزار در دیگرى به روى من گشوده شد. پس از آن، امام طى الارض را عملا به من بنمود. آن خواب نوشین شیرین، از هزاران سال بیدارى من بهتر بود.
علامه می‌فرمایند: در سحر شب یکشنبه ۵ مردادماه ۱۳۴۸ بعد از ادای نافله شب و نافله و فریضه صبح، در اربعینی که ذکر جلاله «الله» را هر روز بعد از نماز صبح به عددی خاص داشتم، بعد از این ذکر به توجه نشستم که ناگهان جذبه و حالتی دست داد و بدن طوری به صدا در آمد و می‌لرزید، آن چنان صدایی که مثلاً تراکتور روی سنگ‌های درشت و جاده ناهموار می‌رود. دیدم که جانم از بدنم مفارقت کرد و متصاعد شد، ولی در بدنی مثل بدن عالم خواب قرار دارد، تا قدری بالا رفت.

در میان خانه‌ای مانند پرنده‌ای که در خانه‌ای در بسته گرفتار شده است و به این طرف و آن طرف پرواز می‌کند و راه خروج نمی‌یابد، تخمیناً در مدت یک ربع ساعت گرفتار بودم و به این سو و آن سو می‌شتافتم. دیدم در این خانه زندانی هستم و نمی‌توانم به بیرون بروم. سخنی از گوینده‌ای شنیدم و خود او را ندیدم که به من گفت: این محبوس بودنت بر اثر حرف‌های زیاد و بی‌خود تو است، چرا حرف‌هایت را نمی‌پایی؟!

من در آن حال،  چندین بار خدای متعال را به پیغمبر خاتم (ص) برای نجاتم قسم دادم و به تضرع و زاری افتادم که ناگهان چشمم به طرف شمال خانه افتاد که دیدم دریچه‌ای که یک شخص آدم بتواند به در رود برویم گشوده شد. از آنجا در رفتم و پس از به در آمدن، چندین به سوی مشرق در طیران بودم و دوباره به جانب قبله رهسپار شدم.

هنگامی که از حبس رهایی یافتم، یعنی از خانه به در آمدم، آن خانه را بسیار بزرگ و مجلل دیدم، که در میان باغی بنا شده است و آن باغ را نهایت نبود و آن را درخت‌های گوناگون پر از شکوفه سفید بود که در عمرم چنان منظره‌ای ندیده بودم؛ و می‌بینم که به اندازه ارتفاع درخت‌ها در هوا سیر می‌کنم به گونه‌ای که رویم، یعنی مقادیر بدنم همه به سوی آسمان است و پشت به سوی زمین. خدای متعالی را به پیغمبر خاتم (ص) و همه انبیاء قسم دادم که کشف حقایقی برایم دست دهد و در همین حال به خود آمدم.

استاد مهدی اسکندری می گوید: علامه حسن زاده به عیادت بیماری که نابینا بود رفته بودند و آن نابینا را شفا دادند! همچنین شخصی از علامه حسن زاده پرسیده بود: شما چشم برزخی دارید؟ ایشان گفته بودند: چشم برای دیدن است، اینکه شما نمی‌بینید جای تعجب است!

از منظر فرهیختگان

علامه طباطبایی می گوید: حسن زاده را کسی نشناخت جز امام زمان (عج).

آیت الله جوادی آملی می‌گوید: او عارفی کم‌نظیر بود که هم راه عقل و هم راه شهود را پیموده است.

مهدی سمندری نجف آبادی می‌گوید: بعد از چهارده معصوم (ع) مانند ایشان نیامده است.

آیت الله خامنه‌ای می‌گوید: استادی کسی همچون حضرت آقای حسن زاده آملی دامت معالیه که میان مراتب عالیه علمی و مقامات و فتوحات معنوی و روحی جمع کرده اند برای هر موسسه علمی، دانشگاه و حوزه‌ای مغتنم و موجب افتخار است.

آیت الله صالحی مازندرانی می‌گوید: در عصر حاضر، کسی را از جهت جامعیت در حدّ ایشان سراغ نداریم.

عبدالقائم شوشتری می‌گوید: در نماز ظهر و عصر علامه حسن زاده، طوایفی از جن، فوجی از مَلَک و جمعی از ابدال و اوتاد شرکت کرده و به ایشان اقتدا می‌کردند.

 

اساتید

 

شاگردان

  • مهدی شب‌زنده‌دار
  • سید محمدرضا مدرسی یزدی
  • اسماعیل منصوری لاریجانی
  • داوود صمدی آملی
  • حسن رمضانی
  • مهدی احدی
  • سید یدالله یزدان‌پناه
  • سید حسن شجاعی

 

آثار

  • سَرْحُ الْعُیون فی شَرْحِ الْعُیون
  • فَصُّ حِکْمَةٍ عِصْمَتِیَّةٍ فی کلمةٍ فاطمیَّة
  • الهی‌نامه
  • رساله لقاءالله
  • تصحیح نهج البلاغه
  • تکمله منهاج البراعه
  • رساله اَنَّهُ الْحَقّ
  • شرح فصوص الحکم
  • عرفان و حکمت متعالیه

 

عروج ملکوتی

علامه حسن‌زاده در سوم مهر ۱۴۰۰ شمسی (۱۸ صفر ۱۴۴۳ قمری) بر اثر بیماری قلبی در بیمارستان شهر آمل درگذشت. جنازه او برای اقامه نماز به تهران منتقل شد و آیت‌الله خامنه‌ای بر پیکرش نماز خواند. مراسم تشییع علامه حسن‌زاده در پنجم مهر در آمل برگزار شد و ششم مهر در منزل شخصی خود در روستای ایرا دفن گردید.

زندگینامه آقا محمد بیدآبادی

به نام آفریننده عشق

 

آقامحمد بیدآبادی، (درگذشت ۱۱۹۷ یا ۱۱۹۸ق/۱۷۸۳ یا ۱۷۸۴م)، حکیم، عارف، متأله و مدرس قرن دوازدهم هجری قمری است. شهرت وی بیشتر به واسطه سلوک عارفانه و همچنین رواج دادن حکمت متعالیه ملاصدرا است.

 

ویژگی ها

آقا محمد بیدآبادی حکیم متأله، مدرّس و مرشد سلوک بود. پدرش مولی محمد رفیع گیلانی از زاهدان و مجتهدان گیلان و مازندران بود که به اصفهان رفت و در محله بیدآباد این شهر ساکن شد. آقامحمد در آنجا به دنیا آمد و شهرتش به سبب اقامت طولانی او در بیدآباد است.

بیدآبادی در حدیث و علوم نقلی شاگرد محمدتقی الماسی، از نوادگان ملامحمدتقی مجلسی بود و از او اجازه روایت داشت. میرزا محمد اخباری نیشابوری، معاصر او، از وی به عنوان حکیم، عارف و محدثی ثقه یاد می‌کند. او حکمت را نزد ملا اسماعیل خواجویی مازندرانی و محمدتقی الماسی فرا گرفت. برخی احتمال داده‌اند که او نزد ملاعبدالله حکیم نیز حکمت خوانده باشد.

بیدآبادی با آنکه بجز حکمت صدرالمتألهین، فلسفه مشاء و حکمت اشراق را نیز درس می‌گفت، نقش مهمی در رواج فلسفۀ ملاصدرا ایفا کرد. تا دوران او هنوز حکمت صدرایی به جریان مسلط تبدیل نشده بود و این مکتب به طور عمده در سلسله‌ای که با شاگرد برجستۀ او، ملاعلی نوری آغاز می‌شود، گسترش یافته است.

مرتضی مطهری در این رابطه می‌نویسد: اساسا اهمیت ویژه بیدآبادی در انتقال میراث فلسفی ملاصدرا به نسل پس از خود است، زیرا اندیشه‌های ملاصدرا که ارزش و اهمیت والای آن تا مدتها ناشناخته مانده بود، به سعی شاگرد مشهور بیدآبادی، ملاعلی نوری، به طور شایسته‌ای معرفی گردید. بنابراین، بیدآبادی را می‌توان احیاکننده و مروج فلسفه ملاصدرا دانست.

استاد آشتیانی در این‌ باره چنین می‌گوید: «آقا محمد، از نوادر دوران اخیر و در علم و سلوک دارای مقامی رفیع و کم‌ نظیر است و در تحریر مسائل عرفانی دارای قلمی رسا و روان و شیوا و در فارسی‌ نویسی چنان مسلط است که در انسان اعجاب به‌ وجود می‌آورد. سلسلهٔ عرفای متشرعهٔ ساکنان اعتاب مقدسه، مثل آقا میرزا علی آقای قاضی، سید احمد تهرانی کربلایی مشهور به واحدالعین، ملاحسینقلی همدانی، سیدمهدی بحرالعلوم، آقا سید مرتضی کشمیری، آخوند ملافتحعلی سلطان‌ آبادی و… به «آقا محمد» منتهی می‌شود و «آقا محمد» شعلهٔ تابناکی بود که مستعدّان را به سلوک راه معرفت و توحید هدایت نمود و شرح فصوص و مصباح‌ الانس و تمهید القواعد و دیگر آثار در عرفان نظری را در اصفهان تدریس می‌نمود. حقیر، گمان بلکه یقین دارد که میرزا عبدالجواد شیرازی، عارف مشهور، از شاگردان «آقا محمد» است. ما مدت‌ها در این فکر بودیم که آیا سلسلهٔ مدرسان عرفان در عصر اخیر بعد از میرزا عبدالجواد به چه شخصی منتهی می‌شود؟ بعد از مراجعه به آثار مختصری که فعلا از «آقا محمد» در دست داریم (و شواهدی دیگر)، فهمیدیم که آن حضرت در عرفان، سرآمد متأخّران است.»

بیدآبادی در فقه قائل به وجوب نماز جمعه در عصر غیبت امام دوازدهم(ع) بود، و چون در اصفهان نماز جمعه برگزار می‌شد، برای رعایت فاصله لازم بین دو نماز جمعه، به روستای رِنان در بلوک ماربین می‌رفت و در آنجا اقامه نماز جمعه می‌کرد. خوانساری به نقل از مُنیة المرتاد میرزا محمد اخباری، بیدآبادی را در زمره مخالفان نظریه اجتهاد و مدافعان نظریه اخباری نام برده است. مشهور است که بیدآبادی در علم کیمیا نیز دستی داشت. در این باب رساله‌ای به او نسبت داده، و حکایتهایی نیز نقل کرده‌اند.

زندگی زاهدانه بیدآبادی و حالات او در پرهیزگاری و سلوک اخلاقی شهرت زیادی داشته است. در این باره اوصاف و حکایاتی نقل کرده‌اند، مانند اینکه او در هیئت ظاهری و در کسب معاش به رعایت شئون متعارف وقعی نمی‌نهاد. بیدآبادی به توجهی که حکومت وقت به وی می‌کرد بی‌اعتنا بود و اموالی را که به رسم هدیه برای او می‌فرستادند، نمی‌پذیرفت وی به زهد و قناعت در معاش می‌کوشید و برای امرار معاش، به زراعت و شَعربافی می‌پرداخت. در قحطی اصفهان، برای همدردی با قحطی زدگان، شش ماه به خوردن زردک خام اکتفا کرد.

برخی منابع، بیدآبادی را مرید قطب الدین نیریزی (درگذشت ۱۱۷۳ق)، (از پیشوایان سلسله ذهبیه و از پیروان صدرالدین شیرازی) دانسته‌اند. از همین رو برخی متصوفه، آقامحمد بیدآبادی را بعد از قطب‌الدین نیریزی، قطب سلسه ذهبیه دانسته‌اند. این اتصال موجب تکمیل سلسله‌ای عرفانی می‌شود؛ به این صورت که صدرالدین کاشف دزفولی از طریق بیدآبادی به مکتب نیریزی مرتبط می‌شود و سید علی شوشتری از پیشوایان سلوک اخلاقی حوزه نجف، با صدرالدین کاشف دزفولی مرتبط بوده است و به این ترتیب شاگرد او ملاحسینقلی همدانی و پیروانش تا عصر حاضر، به سنت معنوی آقا محمد بیدآبادی متصل می‌شوند.

شاخه دیگری از استادان عرفان و اخلاق در دوره‌های اخیر به میرزا عبدالجواد شیرازی متصل می‌شود که برخی او را نیز از شاگردان بیدآبادی شمرده‌اند. همچنین سلسله عرفانی برخی عارفان متشرع ساکن نجف و کربلا، مانند سیداحمد کربلایی، سید مرتضی کشمیری، ملافتحعلی سلطان آبادی و سیدمهدی بحرالعلوم به بیدآبادی منتسب شده‌اند.

بیدآبادی را می‌توان حکیمی جان شناس ـ در برابر جهان شناس ـ به شمار آورد، چنان که توصیه او این بوده است که انسان باید خودش باشد و خودش را بشناسد، هر موضوعی هرچند جذاب، اگر در این راستا نباشد، از دید او پیش پا افتاده است و ارزش پرداختن ندارد.

شیوه عرفانی بیدآبادی مبتنی بر جمع میان ظاهر و باطن، و شریعت و طریقت و حقیقت است، به این معنا که انسان باید ظواهر شریعت را پاس دارد، اما به صورت آن اکتفا نکند و همّ خویش را در تحصیل سرّ آنها به کارگیرد. به عقیدۀ وی راه رستگاری در پیروی قولی، فعلی و حالی از اولیای خداست. از این رو، وی انسان را از بسنده کردن به اسلام مقالی و توحید زبانی برحذر داشته، و دربارۀ مراتب توحید سخن گفته است: «‌باید خدا را بود تا خدا ما را باشد.»

وی در نامه‌ها و اندرزها به شاگردان و کسانی که از او راهنمایی خواسته‌اند، آنان را از مادیت برحذر می‌دارد و به معنویت و بیداری فرا می‌خواند. جهل و نادانی از دیدگاه او کوری و مرگ معنوی است. از توصیه‌های او کوشش برای مرگ ارادی است؛ همچنان که مرگ طبیعی پرده از دیدگان انسان فرو می‌گیرد، سالک پیش از مرگ طبیعی باید به مرگ ارادی و اختیاری بمیرد تا زنده و بیدار ابد شود.

از دیگر تعالیم او اربعین اخلاص است. در دوره‌ای ۴۰ روزه باید موانع یاد خدا را از نقس ناطقه دور کرد (تخلیه) و آن را به اسباب یاد و قرب حق مزین ساخت (تحلیه). مداومت بر نوافل و اذکار خاص، بخش مهم برنامه اربعین است. بیدآبادی به گرفتن اربعینهای چندگانه زیرنظر استاد سفارش می‌کند. او می‌گوید که بنا بر احادیث پیامبر(ص) و امامان(ع)، ثمره این طریق سلوک، حیات یافتن قلب است و جاری شده چشمه حکمت از دل بر زبان، به حکم تجربه، از این راه است که علم به مطالب کلی برای انسان حاصل می‌شود.

آمده است که روزی جمعی از اشرار اصفهان که مرتکب  هرگونه خلافی شده بودند، تصمیم می گیرند کار جدیدی و سرگرمی تازه ای برای آن روز خود بسازند. پس از شور و مشورت با یکدیگر، به این فکر می افتند که یک نفر روحانی را پیدا کرده و سر به سر او گذاشته و به اصطلاح خودشان تفریحی بکنند. به همین خاطر در خیابان و کوچه به دنبال یک روحانی می گردند که از قضا چشم آنان به عارف بالله و سالک الی الله مرحوم حضرت آیت الله حاج شیخ بیدآبادی می افتد که در حال گذر بودند.

گروه اراذل و اوباش به محض دیدن این عالم گرانقدر نزد ایشان رفته و دست آقا را می بوسند و از ایشان تقاضا می کنند که جهت ایراد خطبه عقد به منزلی در همان حوالی بروند و از تجرد درآورند. ایشان نگاهی به قیافه شیطان زده آنان نمود و در هیچ کدام اثری از صلاح و سداد نمی بینند ولی با خود می اندیشند که شاید حکمتی در آن کار باشد، به همین دلیل دعوت را قبول نموده و به همراه آنان به یکی از محله های اصفهان می روند. سرانجام به خانه ای می رسند و آنان از ایشان دعوت می کنند که به آن مکان وارد شوند.

به محض ورود ایشان، زنی سربرهنه و با لباس نامناسب و صد قلم آرایش صورت، از اتاق بیرون آمده و خطاب به مرحوم آیت الله بیدآبادی می گوید: به به! حاج آقا خوش آمدی،صفا آوردی! ایشان متوجه قضایا می شوند و قصد مراجعت می کنند که جمع اوباش جلوی ایشان را گرفته و می گویند: چاره ای نداری جز این که امروز را با ما بگذرانی! آن عالم سالک در همان زمان متوجه دسیسه آن گروه مزاحم می شوند و به ناچار داخل اتاق می شوند. آن جماعت گمراه به ایشان دستور می دهند که در بالای اتاق بنشینند، و سپس همان زن که در ابتدا به ایشان خوش آمد گفته بود، در حالی که دایره ای یا تنبکی به دست داشته، وارد اتاق می شود و شروع به زدن و رقصیدن نموده و به دور اتاق می چرخد!

جماعت اوباش نیز حلقه وار دور تا دور اتاق نشسته و کف می زنند. زن مزبور، در حال رقص گهگاه به آن عالم ربانی نزدیک شده و در حالی که جسارتی به آن بزرگوار نیز می نماید، این شعر را خطاب به ایشان خوانده و مکرر می گوید: گر تو نمی پسندی تغییر ده قضا را! پس از دقایقی که آن گروه گمراه غرق شعف و شادی و سرگرمی خود بودند و ایشان سر به زیر افکنده بودند، ناگهان سر بلند کردند و خطاب به آنان می فرماید: تغییر دادم.

به محض آن که این دو کلمه از دهان عالم سالک خارج می شود، آن جماعت به طرف ایشان به سجده می افتند و از رفتار و کردار خود عذرخواهی نموده و بر دست و پای آن ولی الهی بوسه می زنند و ایشان نیز حکم توبه بر آنان جاری می نماید. در ارتباط با این حادثه خود آن بزرگوار فرمودند: در یک لحظه قلب آنان را از تصرف شیطان به سوی خداوند بازگرداندم.

می گفتند: منزل شخصی آقا محمّد در محلّه بیدآباد و دارای درب کوتاه و کوچکی بود. روزی به وی پیشنهاد کردند تا درب خانه اش را تغییر بدهد و بلند سازد، او پاسخ داد: «پس از این، کسی که در آن ساکن شود، درب منزل را تغییر خواهد داد»، یعنی بزرگ کردن درب خانه مربوط به مالک بعدی این خانه خواهد بود. حاضران تعجب کردند، ولی به احترام شخصیت آقامحمد و نیز به خاطر اطمینان به گفته های او، که از روی دانش و آگاهی پیشگویی می کرد، ساکت شدند و سخنی نگفتند. طولی نکشید که پس از وی، منزل در اختیار سید حجت الاسلام شفتی قرار گرفت و چنانچه آقا محمّد پیش بینی کرده بود، حجت الاسلام، وضع منزل را تغییر داد و درستی گفتار آن عارف بر همگان آشکار گردید.

از یکی از آشنایان ایشان منقول است: در سفری از اصفهان به شیراز، با آقای بیدآبادی ملاقات داشتم و ایشان به من فرمودند: جناب محلاتی به من نوشته اند که ایشان را از دعا محروم کرده ام. به ایشان بگویید من شما را فراموش نکرده ام چنانچه فلان شب سه مرتبه خطر مرگ شما را تهدید کرد و من از حضرت ولی عصر عجل الله فرجه سلامتی شما را خواستم و خداوند شما را نجات داد.

مرحوم مهدوي نقل مي كنند كه هنگام دفن ميرزا حسين ناييني در كنار قبر آقا محمد بيدآبادي، به قبر ايشان راهي باز شد و جسد مطهر آقا محمد بيدآبادي سالم بود و هيچگونه تغييري نكرده بود در حالي كه 127 سال از فوت ايشان مي گذشت.

 

از منظر فرهیختگان

صاحب «ریاض الجنه» از بیدآبادی به «عالم کامل، فاضل محقق مدقق و متکلم حکیم ثقه»، سید صدرالدین کاشف دزفولی به «قدوة العارفین و زبدة الواصلین، جامع معقول و منقول و حاوی اصول و فروع»، میرزا محمد اخباری به «حکیم عارف، محدث ثقه، استاد زمان در علم معقول، جامع معقول و منقول بدون شک و شبهه…»، صاحب گلشن مراد به «منجم قوانین عقلیه، حاوی براهین حکمیه، جامع فنون نفسیه و…» و صاحب روضات به «بزرگ‌ترین حکمای دوران اخیر متبحر در علوم عقلی و محقق در علوم حکمی و کلام» تعبیر کرده‌اند.

 

شاگردان

  • ملا علی نوری
  • ملامحراب گیلانی
  • محمد ابراهیم کرباسی
  • میرزا ابوالقاسم قمی
  • سید حسین قزوینی
  • ملا مهدی نراقی

 

آثار

  • تذکرة السالکین
  • آداب السیر و السلوک
  • التوحید علی نهج الترجید
  • رساله‌ای در کیمیا

 

عروج ملکوتی

خوانساری و محمدحسن زنوزی وفات بیدآبادی را در ۱۱۹۷ق نوشته‌اند، اما مفتون دنبلی که از ملاقات خود با بیدآبادی و نیز از دریافت خبر وفاتش سخن می‌گوید، آن را در ۱۱۹۸ق گزارش کرده، و معلم حبیب‌ آبادی نیز بنا به سند مکتوبی همین تاریخ را آورده است. مدفن وی در تخت فولاد اصفهان، جنب دیوارشرقی تکیۀ آقاحسین خوانساری، نزدیک آرامگاه پدرش واقع شده است.

زندگینامه محمدجواد انصاری همدانی

 

به نام آفریننده عشق

 

محمدجواد انصاری همدانی(۱۲۸۰ – ۱۳۳۹ شمسی)، روحانی، عارف و عالم شیعی بود. وی در ۲۴ سالگی به درجه اجتهاد رسید و علاوه بر فقه و اصول با طبابت نیز آشنا بود. در اثر حادثه‌ای مسیر زندگی‌اش تغییر یافت و به سلوک و عرفان روی آورد. او مسیر عرفانی خود را بدون استاد طی نمود.

 

ویژگی ها

محمد جواد انصاری همدانی در سال ۱۲۸۰ شمسی در همدان به دنیا آمد. پدر وی، حاج ملا فتحعلی همدانی از علمای همدان و مادرش، ماه رخسار السلطنه از بستگان ناصرالدین شاه بود. وی از ۸ سالگی تحصیلات حوزوی را در شهر همدان آغاز کرد، در ۲۴ سالگی با تایید علمای آن دیار، موفق به دریافت درجه اجتهاد شد و بعد از آن به قم مهاجرت کرد. او دو مرتبه ازدواج کرد که حاصل آن ۸ فرزند بود.

برخی از ویژگی‌های اخلاقی وی، پایبندی به شرع، دوری از شهرت و خدمت به دیگران بود. وی اولین مرحله سلوک را انجام واجبات و ترک محرمات می‌دانست. افرادی مانند سید علی قاضی و علامه طهرانی از انصاری همدانی به بزرگی یاد کرده‌اند. بخشی از مستند حدیث سرو، زندگی وی را بازسازی کرده است.

انصاری همدانی از ۸ سالگی تحصیلات حوزوی را آغاز کرد. علم صرف، نحو و منطق را نزد پدرش آموخت. سپس فقه، اصول و فلسفه را نزد علمایی چون میرزا علی خلخالی و سید علی عرب فراگرفت. درس طب خمسه یونانی را نزد میرزا حسین کوثر همدانی گذراند. در ۲۴ سالگی در همدان صاحب کرسی تدریس شد و علمای آن دیار اجتهادش را تایید کردند.

پس از آن به قم مهاجرت کرد و بیش از پنج سال در درس خارج عبدالکریم حائری شرکت نمود. علمایی چون عبدالکریم حائری، سید ابوالحسن اصفهانی، سید محمدتقی خوانساری و قمی بروجردی اجتهاد او را تایید کردند. وی علاوه بر اجتهاد در فقه و اصول، با طبابت نیز آشنا بود و برای درمان بیماران به خانه آنها می‌رفت.

او تا ۲۴ سالگی همه وقتش را صرف یادگیری علوم حوزوی کرده بود و تمایلی به عرفان نداشت، اما ناگهان با حادثه‌ای مواجه می‌شود که او را متحول می‌کند. ماجرا از آنجا آغاز شد که تعدادی از شاگردان وی، خبر می‌آورند که عارفی به همدان آمده و عده‌ای از اهل علم دور او جمع شده‌اند. او برای هدایت آنها نزد آنان می‌رود و نزدیک دو ساعت برای آنها دلیل می‌آورد که تنها راه نجات، شرع است. اما در پایان سخنانش، آن عارف خطاب به او می‌گوید: «عن قریب باشد که تو خود، آتشی به سوختگان عالم خواهی زد.»

پس از آن، نماز مغرب و عشا را خواندم و بدون خوردن غذایی به بستر خواب رفتم. نیمه‌های شب بیدار شدم و بین حالت خواب و بیداری دیدم که گوینده‌ای به من می‌گوید: «شخص عارف در بین ما همانند قرص ماه است در بین ستارگان و همانند فرشته امین وحی است در بین فرشتگان.» این ماجرا او را منقلب می‌کند و باعث می‌شود که به سیر و سلوک گرایش پیدا کند. پس از آن به دنبال راهنما و استاد می‌گردد، اما هر بار دست خالی بازمی‌گردد. در بیابان‌های اطراف قم خلوت می‌گزیند و به پیامبر اسلام (ص) متوسل می‌شود تا اینکه به مقصودش می‌رسد. او مراحل سلوک و عرفان را بدون استاد طی می‌کند و بنا بر نقل علامه طهرانی، انصاری همدانی درباره خود می‌گفت: «من استاد نداشتم و این راه را بدون مربی و راهنما پیمودم.» حتی بعد از فوت ایشان بین شاگردان قاضی طباطبایی اختلاف می‌افتد که آیا سیر و سلوک به استاد نیاز دارد یا خیر؟

تمام همّت وی، انجام همه واجبات و مستحبات و ترک تمامی محرمات و مکروهات بود. روی نماز اول وقت، نافله‌های روزانه و مستحبات نماز خیلی تاکید داشت. معتقد بود که تمام اسرار عرفان در نماز جمع شده است. با قرآن بسیار مانوس بود، به طوری که بین‌الطلوعین و ما بین نماز ظهر و عصر را به تلاوت قرآن اختصاص می‌داد. وقتی با شاگردانش به صحرا می‌رفت، گاه از جمع کناره می‌گرفت و در گوشه‌ای به ذکر و فکر و عبادت مشغول می‌شد.

از شهرت گریزان بود تا آنجا که از قول وی نقل شده است که اگر تراشیدن ریش حرام نبود، آن را می‌تراشیدم تا کسی مرا نشناسد و سراغم نیاید. بیشتر اوقات در حال خودش بود و از بحث و مناقشه اجتناب می‌کرد. با اینکه مجتهد بود و مقلد هم داشت، از سهم امام استفاده نمی‌کرد و استفاده از وجوهات را خیلی مشکل می‌دانست. درآمدش از طریق معاملات ملکی، خرید و فروش فرش و اثاث و چند گوسفند که در اختیار چوپانان قرار داده بود، تامین می‌شد.

با اینکه از لحاظ معیشت نسبت به دوستان خود از وضع مناسبی برخوردار نبود، در عین حال مواظب بود که همسر و فرزندانش کمبودی احساس نکنند و با آنان بسیار با محبت رفتار می‌کرد. در مجالسی که می‌رفت معمولا همسرش را هم با خود می‌برد و غالبا کار‌های منزل را خودش انجام می‌داد. زمینه تحصیل فرزندان را فراهم می‌نمود و آنها را به یادگیری تحصیلات روز تشویق می‌کرد.

ایشان با کمال خلوص به شاگردان توجه داشت و از هرگونه کمک و مساعدتی دریغ نمی‌کرد. در برخورد با شاگردان، بسیار عادی و متواضع بود و اگر کسی وارد مجلس آنها می‌شد، ایشان را نمی‌شناخت. وی بهترین عمل عبادی برای رسیدن به مقام قرب خدا را خدمت به خلق می‌دانست. به اقوام خود خیلی محبت می‌کرد و در حد توانش مشکلات آنها را بر طرف می‌کرد. در رسیدگی به فقرا از هیچ کمکی مضایقه نمی‌کرد و با دست خود برای آنان غذا و لباس می‌برد. فردی مهمان نواز بود و تقریبا تمام طول سال مهمان داشت.

اولین توصیه او برای کسی که می‌خواست وارد مسیر سلوک شود، انجام واجبات و ترک محرمات بود. بعد از آن اگر تشخیص می‌داد که آن فرد، واقعا این‌ها را رعایت می‌کند، به تدریج ابواب معرفتی را برایش باز می‌کرد. دستورات عبادی وی به شاگردانش، به‌اندازه‌ای بود که خسته نشوند. معتقد بود که ذکر بدون توجه، قساوت قلب می‌آورد، از این رو با شاگردان در حد استعدادشان کار می‌کرد. سفارشش به شاگردان، بی‌اعتنایی به کرامات و مکاشفات بود، مگر در جایی که دستور داشته باشند.

روش عرفانی او در تربیت شاگردان مبتنی بر دنیاگریزی نبود بلکه شاگردان را به حضور در اجتماع و شغل مناسب ترغیب می‌نمود. هنگام برخورد با مشکلات اخلاقی شاگردان، در جلسات عمومی مشکلات شاگردان را با ایما و اشاره عنوان می‌کرد و گاهی اوقات به بعضی‌ها به صورت خصوصی تذکر می‌داد.

انصاری همدانی می‌گوید: شبی این خواب را دیدم: «در عالم رؤیا یک حوض بسیار بزرگ با رنگ‌های مختلفی دیدم که دور آن حوض پر از کاسه‌های بزرگی بود که بر آنها اسماء خداوند و از جمله این آیه شریفه نوشته شده بود: این فضل خداست که به هر که خواهد می‌دهد. مائده/۵۶. وقتی من به نزدیک آن حوض رسیدم، جامی لبریز از آب حوض کرده و به من نوشاندند.» از خواب پریدم و تحولی عظیم در خود احساس کردم و آن‌چنان جذبات عالم علوی و نسیم نفحات قدسیه الهی بر قلب من نواخته شده بود که قرار را از من ربود و وجود خود را شعله‌ای از آتش دیدم. یکبار آنقدر سوختن قلبم شدت یافته بود که احساس می‌کردم مرگم نزدیک است. می‌سوختم و دیگر امیدی به ماندن نداشتم. مطمئن بودم دوام نمی‌آورم؛ می‌سوختم و می‌سوختم. ناگهان احساس کردم نوری پیدا شد و به قلبم خورد و آنگاه قلبم آرام شد و حرارتش فروکش کرد.»

فرزند وی احمد انصاری در خاطره‌ای از پدرش می‌گوید: یکبار یکی از آشنایان از تهران خدمت آقای انصاری رسید و برای دستوالعمل گرفتن اصرار کرد. ایشان فرمود: تو با خانمت بدرفتاری می‌کنی، برو اخلاقت رو درست کن! حجاب تو این است. آن شخص می‌گفت: وقتی برگشتم، همسرم خیلی با ناراحتی به من گفت: باز رفتی مسافرت؟! خم شدم و دستش را بوسیدم. تعجب کرد و پرسید این کار را چه کسی به تو یاد داده است؟ گفتم همان آقایی که می‌گویی چرا نزد او رفتی. ایشان هم به آقای انصاری علاقمند می‌شود و در سفر بعدی با هم به همدان می‌آیند و خدمت آقا می‌رسند.

نقل است: در سفری که حضرت آیت الله انصاری به مشهد مقدس داشتند، ملاقاتی با دوست عزیزشان، آیت الله العظمی سید محمدهادی میلانی داشتند. در آن جلسه ایشان از آقای انصاری درخواست دستورالعمل می‌کنند. حضرت آیت الله انصاری در مقابل آیت الله العظمی میلانی تأدب نموده و می‌فرمایند: «آقا شما ما را ارشاد کنید.»

حضرت آیت الله میلانی می‌فرمایند: «شما را به جدّم این تعارفات را کنار بگذارید.» آیت الله انصاری می‌فرمایند: «جناب عالی نیازی به ریاضت و عبادات سنگین ندارید؛ فقط سعی کنید وجوهات شرعیه که به دست مبارکتان می‌رسد به اهلش برسانید.» در اینجا آیت الله العظمی میلانی، منقلب گردیدند و محکم به پشت دست خود زدند و فرمودند: «وقتی از اولیای خدا سؤالی می‌کنی، به ریشه می زنند.»

یکی از ارادتمندان آقای انصاری به نام سیدعباس نقل می‌کند: یک روز با همسرم مشاجره لفظی پیدا کردم و چون عصبانی بودم، یک سیلی محکم به صورت او زدم! ولی بلافاصله پشیمان و ناراحت شدم. پیش خود گفتم: برای این که دلم آرام بگیرد به مدرسه علمیه آخوند بروم. چون هنگام عصر بود و طلبه‌ها دور هم جمع بودند، در کنار آن‌ها بنشینم تا از صفای آن ها دلم آرام بگیرد. در مسیر راه که می‌رفتم، گذرم از کنار خانه حضرت آیت الله انصاری افتاد. پیش خود گفتم بهتر است اول نزد آیت الله انصاری جهت عرض سلام بروم. وقتی اجازه خواستم و خدمت آقا رسیدم، سلام کردم. آقا پس از جواب سلام، بلافاصله فرمودند: سیدعباس! می‌شد که زنت را نزنی و دیگر نیاز نبود دنبال جایی بگردی که دلت آرام گیرد! سیدعباس می‌گوید: وقتی این حرف را فرمود، من از خجالت خیس عرق شدم.»

شیخ عباس قوچانى نقل کردند: در آن شبى که مرحوم آقاى حاج شیخ جواد انصارى در منزلشان مهمانی داشتند و تمام حضّار، هفت هشت نفر بیش نبودند و حقیر هم در آن مجلس دعوت بودم. قبل از گستردن طعام که خواستند با آفتابه و لگن دست حضار را بشویند، مرحوم آقاى انصارى فرمودند: شستن لازم نیست زیرا همه حضّار وضو دارند الاّ… . حضرت آقاى حاج شیخ عباس مى‌فرمودند: من فقط وضو نداشتم و این کلمه الاّ در گفتار مرحوم انصارى راجع به من بود و این در حقیقت خبر غیبى بود که مرحوم انصارى در آن شب داد.

دختر انصاری همدانی می‌گوید: یک شب پدرم منزل ما مهمان بود و من خوابیده بودم. یک دفعه احساس کردم اتاق شلوغ است و همهمه‌اى بلند شد. نگاه کردم دیدم یک گوشه سقف اتاق باز شده و آسمان پیداست و بسیاری مَلَک که همه سبزپوش و خیلى زیبا بودند، آمدند و نزد رختخواب پدر رفتند. انگار همه ذکر مى‌گفتند و در همان حال صدایى شنیدم که مى‌گفت: نباید این را فاش کنى. خیس عرق شده بودم و مى‌خواستم بلند شوم ولى نتوانستم.

انگار به زمین چسبیده بودم و شاید این حالت حدود پنج دقیقه طول کشید. بعد بلند شدم و رفتم دنبال پدر. ایشان دو سه دفعه در شب براى تجدید وضو بلند مى‌شد، پشت سرشان آمدم بیرون و گفتم: چه خبر بود؟ فرمود: هیس! من تا مرحوم پدرم زنده بود نتوانستم چیزى بگویم. انگار خودشان تصرف کرده بودند!

نقل است: روزی هنگام غروب که حاضران منتظر اذان مغرب و اقامه نماز جماعت بودند، آیت الله انصاری به موذن فرمودند: اذان مغرب را بگو. مؤذن گفت: آقا هنوز اذان نشده. آقا فرمودند: مگر رفتن فرشتگان روز و آمدن فرشتگان شب را ندیدی؟!

آیت الله انصاری همدانی نقل می‌فرمود: من در یکی از خیابان‌های همدان عبور می‌کردم. دیدم جنازه‌ای را به دوش گرفته و به سمت قبرستان می‌برند و جمعی او را تشییع می‌نمودند. از جنبه ملکوتی او را به سمت یک تاریکی مبهم و عمیق می‌بردند و روح مثالی این مرد متوفی در بالای جنازه می‌رفت و پیوسته می‌خواست فریاد کند: ای خدا مرا نجات بده، مرا اینجا نبرند، ولی زبانش به نام خدا جاری نمی‌شد. آن وقت رو می‌کرد به مردم و می‌گفت: ای مردم! مرا نجات دهید و نگذارید ببرند، ولی صدایش به گوش کسی نمی‌رسید. آن مرحوم می‌فرمود: «من صاحب جنازه را می‌شناختم، اهل همدان بود و حاکم ستمگری بود.»

 

از منظر فرهیختگان

امام خمینی می‌گوید: «مرحوم انصاری همدانی،  وقت خود را در خداپرستی و توحید خدا صرف کرد.»

سید علی قاضی می‌گوید: «او تنها کسی است که توحید را مستقیما از خدا گرفته است.»

سید محمد حسین طهرانی می‌گوید: «حضرت آقای انصاری،  فوق‌ العاده مرد کامل، شایسته و منوّر به نور توحید بود.» همچنین ایشان در جای دیگری می‌فرماید: اگر گفته شود كه مرحوم انصارى يكى از اولياى برجسته قرن اخير بود كه قولًا، عملًا، اعتقاداََ و سرّاََ در ممشاى ائمه طاهرين (ع) قدم می‌زد و نمونه‌اى بود كه سيره و اخلاق و معارف آن بزرگواران را به عصر خود معرفى مى‌نمود، سخن به گزاف نرفته است. ایشان در سال های آخر عمرش به تمام مراحل سیر و سلوک رسیده بود و هیچ حجاب ظلمانی و نورانی بین ایشان و خداوند وجود نداشت و حقا به مقام لقاء الله که آرزوی عارفان است، رسیده بود.

محمدتقی مصباح یزدی می‌گوید: «از بزرگانی که من به عنوان اساتید اخلاق می‌توانم نام ببرم، این سه بزرگوار بودند: آقای طباطبائی، آقای بهجت ‌و مرحوم آقای انصاری همدانی.»

آیت الله نجابت می‌گوید: «من در خدمت آیت الله قاضی بودم و در ایام طلبگی در نجف، روزی که چندان هم به رحلت آن بزرگوار نمانده بود، پرسیدم: آقا، بعد از شما به که مراجعه کنیم؟ فرمودند: تنها کسی را که می‌شناسم، مردی است در همدان به نام آیت الله شیخ محمدجواد انصاری.»

 

شاگردان

 

عروج ملکوتی

انصاری همدانی در روز جمعه ۲ ذی القعده ۱۳۷۹ قمری (۹ اردیبهشت ۱۳۳۹ شمسی) در اثر سکته مغزی در ۵۹ سالگی در همدان درگذشت. جنازه وی را به قم منتقل کرده و در جوار امام‌ زاده علی بن جعفر الصادق دفن نمودند. هنگام تشییع جنازه او در همدان، تعطیل عمومی اعلام شد و سه روز در مسجد جامع این شهر مجلس ترحیم برپا بود.

زندگینامه لقمان حکیم

 

به نام آفریننده عشق

 

لقمان حکیم از حکیمانی است که اصلش حبشی بوده و قرن‌‌ها پیش از اسلام در روزگار داود پیغمبر (ع)، می‌‌زیسته است. وی از شخصیت‌های بزرگ قرآنی است که خداوند در قرآن کریم، به نیکی از وی یاد نموده و پند و اندرزهای ارزشمند او به فرزندش، در قرآن کریم و روایات متعددی نقل شده است. سوره‌ای نیز در قرآن، به نام وی است.

 

ویژگی ها

درباره لقمان اختلاف کرده‌اند: برخی گفته‌اند: حکیم بوده و مقام نبوت را نائل نگشته است. بعضی او را پیامبر دانسته و حکمت را که در قرآن صفت وی آمده است به نبوت تفسیر نموده‌اند. یکی از دوستانش به وی گفت: مگر نه تو با ما چوپانی می‌کردی، این حکمت و دانش را از کجا و به چه سبب به دست آوردی؟! وی گفت: نخست خواست خداوند و اندازه گیری او، و دیگر صفاتی که در من وجود داشت و همان زمینه ساز لطف خدا گردید، و آنها عبارتند از: امین بودن، راستگو بودن و سکوت نمودن از آن چه که مرا سودی نباشد.

بخشی از اندرزهای لقمان در قرآن ذکر گردیده است:

ظلم عظیم: هنگامی که لقمان به فرزند خود، که وی را پند می‌داد، گفت: خدا را به یکتایی بپذیر و هیچ‌ کس و هیچ چیز را شریک او مگیر که شرک به خدا ستم و ناروا و ناشایستی بس بزرگ است. لقمان دورانی به بردگی روزگار می‌گذرانید که او را به اسارت از حبشه به بیت المقدس آورده بودند. روزی مولایش او را بخواند و به وی گفت: گوسفندی ذبح کن و بهترین دو عضوش را به نزد من آر. وی به دستور عمل نمود و دل و زبان گوسفند را به نزد مولا آورد. روز دیگر او را گفت گوسفندی بسمل کن و پست‌ترین دو عضو آن را برای من بیاور. وی گوسفند را بکشت و دوباره زبان و دل آن را به حضور ارباب خویش آورد. ارباب سبب پرسید، وی گفت: آری، اگر این دو عضو پاک و سالم بودند بهترین عضو و اگر ناپاک و پلید بودند بدترین عضو خواهند بود.

جواب از زشت‌ رویی: او را گفتند: چه زشت رویی؟! گفت: بر نقش (چهره) عیب می‌گیری یا چهره نگار را معیوب می‌دانی؟!

حکمت نیکو: گویند: روزی لقمات بر داود (ع) وارد شد، در حالیکه وی به ساختن زره مشغول بود و آهن به امر خداوند در دست داود هم چون موم نرم می‌نمود، در حالیکه وی به شگفت آمده بود، خواست از او بپرسد: چه می‌کنی؟ ولی حکمت، او را از این پرسش بازداشت و هم چنان ساکت ماند تا آن که داود (ع) آن را تمام کرد و بپوشید و خود گفت: نیکو پوشاکی است در جنگ. لقمان گفت: سکوت نیکو حکمتی است ولی کسانی که بدان پایبند بودند اندکند. داود گفت: آری سزد که ترا حکیم بخوانند.

نصیحت به فرزند: در کتاب «من لا یحضره الفقیه» آمده که لقمان به فرزندش گفت: ‌ای فرزندم! همانا دنیا دریایی ژرف است که خلق بسیار در آن به هلاکت رسیده‌اند، پس کشتی خویش را در آن ایمان به خدا، بادبانش را توکل بر خدا و توشه ات را در آن خدای ترسی قرار ده، که اگر نجات یافتی به رحمت خدا بود و اگر به غرقاب هلاکت رسیدی بر اثر گناهانت باشد.

‌ای پسرم! در هر سختی صبر و شکیبائی را پیشه خویش ساز و به وجود خدا یقین داشته باش و با هوای نفست بجنگ و بدان که شرافت، زهد و شفقت در صبر است، که چون بر محرمات الهی صبر کردی و به زخارف دنیوی وقعی ننهادی و مصائب دنیا را به چیزی نگرفتی، هیچ چیزی به نزد تو محبوب‌تر و بهتر از مرگ نباشد و پیوسته در انتظار آن باشی.

‌ای پسرک من! به کارهای خیر روی آور و از اعمال شر اجتناب ورز که خیر خاموش کننده شر است و آن کس که گوید: شر به شر خاموش می‌شود دروغ گفته است، زیرا اگر آتشی به کنار آتشی دیگر بیفروزی بر اشتعال آن بیفزاید، پس آن چه شر را فرو می‌نشاند اعمال خیر است، همان گونه که خاموش کننده آتش، آب است.

‌ای پسرک من! امر به معروف و نهی از منکر کن و بر مصائب روزگار صبور باش و پیش از آن که تو را حسابرسی کنند به محاسبه خویش بپرداز و راه خطا از صواب تشخیص ده تا از لغزش مصون مانی. پیوسته گناهان را پیش چشم دار و اعمال نیکت را پشت سر قرار ده و از گناهان به خدا پناه ببر و اعمال خویش را حقیر شمار.

‌ای پسرک من! خدای را مطیع باش که هر آن کس خدای را اطاعت کند خداوند وی را از شر مخلوقین در پناه خویش بدارد. به دنیا اعتماد مورز و دل خود را بدان مشغول مساز. بر بلایا صبور باش و مصائب خویش را پنهان دار، که کتمان مصائب و بلایا گنجی است از گنج‌های نیکی و ذخیره‌ای است برای روز معاد، و به اندک قانع باش و به آنچه مقدر است شاکر، به روزی دیگران چشم مدوز که این صفت تو را تباه خواهد نمود. اندرون را از طعام خالی دار و تا توانی از حکمت آکنده ساز. با حکما مجالست کن و از سخنانشان پند گیر که دانش تو را بیفزاید. زنهار که سخنان حکمت آمیز در نزد نا اهلان عرضه کنی و یا از اهل آن دریغ داری.

مزاح مکن و جدال مورز و در حال سکوت به یاد خدا باش و اگر سخن گویی جز از حکمت مگوی و به اندک چیزی شادمان مشو که دلیل بر سست عنصری تو باشد. شخص شقاوت شعار، اگر سخن گوید سخنش او را به وقاحت کشد و اگر سکوت کند به فضاحت منتهی گردد، اگر بی نیاز شود طغیان کند و اگر تهی دست شود از رحمت حق نومید گردد. اگر شاد شود شرارت پیشه کند و اگر قدرتمند گردد فحاش و وقیح شود و اگر مغلوب گردد به زودی قبول خواری کند و چون به گریه آغازد، عربده کشد.

اگر چیزی از او بخواهند بخل ورزد و اگر چیزی از او دریغ بدارند، تندی کند. اگر عطا کند منت نهد و اگر به وی عطا نمایند، سپاس نگزارد. اگر رازی با وی در میان نهند فاش سازد و اگر خود اسرارش را به نزد تو گوید، تو را متهم سازد. اگر با تو همراه بود رنجورت سازد و اگر از او کناره کنی آسوده‌ات نگذارد.

اگر عالم باشی نادان شقی با تو تکبر ورزد و اگر جاهل باشی مسخره‌ات کند، اگر قوی باشی با تو مدارا کند و اگر ضعیف باشی حمله آرد. دانش را شرط انسانیت نداند و علم را جزء صفات نیکو نشمرد. انسان جاهل شقاوتمند به جامه کهنه می‌ماند که اگر از یک سمت آن را رفو کنی سمت دیگرش بشکافد، و به شیشه شکسته می‌ماند که نه متصل گردد و نه قبول وصله کند. بدان ای پسرک من، از جمله اخلاق حکیم و انسان سعادتمند، وقار، آرامش، دور اندیشی، نیکی، عدالت، حلم، وزانت، احسان، دانش، پرهیزکاری و خداترسی است. از گنهکار در گذرد و با زیر دست، فروتنی کند.

حماد گوید: از امام صادق علیه‌ السلام پرسیدم: لقمان که بود و حکمتش که قرآن از آن یاد می‌کند چه بود؟ فرمود: به خدا سوگند حکمتی که لقمان به دست آورد، بر اثر مال و مقام و ایل و تبار یا نیروی جسمی و جمال نبود، بلکه وی مردی بود که سر به طاعت پروردگار داشت و از محرمات اجتناب می‌نمود. ساکت، آرام، ژرفنگر، طویل الفکر و تیزبین بود، به پندگیری (از دیدنی‌ها و شنیدنی‌های خود از پند دیگران) بی‌نیاز بود، هرگز در روز نمی‌خفت و کسی او را در حال قضای حاجت ندید که وی بسی مستتر و متحفظ بود. هرگز بر چیزی نمی‌خندید که مبادا به گناه افتد و ابدا خشم نمی‌نمود و با کسی شوخی نمی‌کرد و هیچ گاه از روی آوردن دنیا، شاد نگشت و از پشت کردن آن، غمگین نشد. وی با زنان متعدد، ازدواج نمود و فرزندان بسیار داشت و بیشتر آنها در حال حیات او، بمردند و بر مرگ هیچ یک نگریست.

هرگاه از جایی می‌گذشت که می‌دید دو نفر در نزاعند، آن دو را آشتی می‌داد، چون سخنی از کسی می‌شنید که مورد پسندش بود، از او توضیح می‌خواست و از آن سخن بهره می‌برد. گوینده، هر کسی که بود، به هویت و شخصیت او کاری نداشت، با فقها و دانشمندان بسیار مجالست می‌نمود و هر گاه به دانشمندی که پست قضاوت داشت بر می‌خورد به او می‌نگریست و بر حالش می‌گریست، که به آزمایشی سخت و سنگین مبتلی گشته، بر ملوک و سلاطین اظهار تاثر و ترحم می‌نمود، که بیچاره فریب خورده و خویشتن را تباه ساخته‌اند.

خداوند جمعی از ملائکه را به نزد وی فرستاد که آیا موافقی که خداوند تو را در زمین خلیفه خویش سازد و میان مردم به حکم او داوری کنی؟ لقمان گفت: اگر خداوند به من امر فرموده، سمعا و طاعتا، چه اگر او فرمان دهد مرا یاری کند و راهنمائیم نماید و از خطا مصونم دارد، و اگر این امر را به اختیار خودم وا گذاشته، آزادی، عافیت و سبکباری را ترجیح می‌دهم. ملائکه گفتند: به چه سبب این پست را نپذیری؟ گفت: بدین جهت که قضاوت از سنگین‌ ترین بارهای دین است و فتنه و آزمایش در آن بسیار و درهای ظلم و تجاوز از هر طرف به سویش باز است و اگر قاضی راه آن را خطا کند  راه بهشت را خطا کرده. ملائکه از حکمت و دانش او به شگفت آمدند و خداوند نیز از منطق او خوشنود گشت.

از امام کاظم علیه‌ السلام رسیده که لقمان به فرزندش می‌گفت: ‌ای فرزندم، دنیا دریایی است که بسی نسل‌ها در آن غرق گشته، پس کشتی تو در این دریا، تقوی و پل عبورت، ایمان به خدا و بادبان کشتیت توکل بر او بود؛ باشد که از این دریای ژرف نجات یابی و گمان نکنم نجات یابی. ای فرزندم، چرا مردم از پیامد اعمال خویش که خدا از آن خبر داده نمی‌هراسند در حالی که هر روزه از عمرشان کاسته می‌شود؟ چرا آماده آینده خویش نمی‌گردند، در صورتی که عمرشان رو به زوال است؟! ‌ای فرزندم بیش از قدر کفاف، از مال دنیا میندوز و آن چنان در دنیا فرو مرو که به آخرتت زیان زند و به طور کلی دنیا را رها مساز که سربار دیگران باشی.

در حدیث از امام باقر علیه‌ السلام آمده است: از جمله مواعظ لقمان به فرزندش این بود: ‌ای فرزندم، اگر در مرگ شک داری، خواب را از خود بردار و نخواهی توانست (که خواب اختیاری نباشد) و اگر از زنده شدن پس از مرگ (و قیامت) شک داری بیدار شدن را از خود بردار که آن نیز نتوانی، پس بدان که تو در اختیار خودت نباشی و در اختیار دیگری زندگی می‌کنی و خواب به منزله مرگ و بیداری به منزله زنده شدن پس از مرگ است.

در کتاب روضة الصفا آمده است: باعث آزادی لقمان این بود که سالی مولایش به او دستور داد در مزرعه کنجد بکار. وقتی بعد از مدتی به مزرعه رفت دید لقمان جو کاشته است. او را خواست و گفت: چرا چنین کردی؟! جواب داد: تصور کردم از جو کاشتن، می توان کنجد به دست آورد. خواجه گفت: منشا این تصویر باطل چیست؟ لقمان گفت: زیرا می‌بینم تو با وجود کارهای زشت، امید بهشت داری؛ با خود اندیشیدم اگر افعال و کارهای زشت و ناپسند، نتیجه مغفرت و آمرزش دارد، پس از جو هم می توان کنجد به دست آورد. مولا از این تذکر بیدار شد و از کارهای زشت دست برداشت و او را آزاد کرد.

لقمان حکیم برای اینکه فرزند خود را از توقع مدح و تمجید مردم رهایی بخشد و ضمیر او را از این اندیشه ناشدنی خالی کند، در وصیت خود به وی فرمود: دلبسته به رضای مردم و مدح و ذم آنان مباش که این نتیجه حاصل نمی‌شود، هر قدر هم آدمی در تحصیل آن بکوشد و نهایت درجه قدرت خویش را در تحقق بخشیدن به آن اعمال نماید. فرزند به لقمان گفت: معنای کلام شما چیست؟ دوست دارم برای آن مثال یا عملی را به من ارائه نمایی.

پدر و پسر از منزل خارج شدند و درازگوشی را با خود آوردند. لقمان سوار شد و پسر پیاده پشت سرش حرکت می کرد. چند نفر در رهگذر به لقمان و فرزندش برخورد نمودند. گفتند: این مرد قسی القلب و کم عاطفه را ببین که خود سوار شده و بچه خویش را پیاده از پی خود می‌برد. لقمان به فرزند گفت: سخن اینان را شنیدی که سوار بودن من و پیاده بودن تو را بد، تلقی نمودند؟ به فرزند خود گفت: تو سوار شو و من پیاده می‌آیم.

پسر سوار شد و لقمان پیاده به راه افتاد. طولی نکشید که عده ای در رهگذر رسیدند. گفتند: این چه پدر بدی است و این چه پسر بدی! اما بدی پدر از این جهت است که فرزند را خوب تربیت نکرده، او سوار است و پدر پیاده از پی اش می رود با آنکه پدر به احترام و سوار شدن شایسته تر است. پدر این پسر را عاق نموده و هر دو در کار خود بد کرده‌اند. لقمان گفت: سخن اینان را شنیدی؟ گفت: بلی! فرمود: اینک هر دو نفر سوار می شویم. سوار شدند. گروه دیگری رسیدند، گفتند: در دل این دو، رحمت و مودت نیست. این هر دو سوار شده‌اند، پشت حیوان را قطع می کنند و فوق طاقتش بر حیوان تحمیل نموده‌اند. لقمان به فرزند خود فرمود: شنیدی؟ عرض کرد: بلی! فرمود: اینک مرکب را خالی می بریم و خودمان پیاده راه را طی می کنیم.

عده ای گذر کردند و گفتند: این عجیب است که خودشان پیاده می روند و مرکب را خالی رها کرده‌اند و هر دو را در این کار مذمت نمودند. در این موقع لقمان به فرزندش فرمود: آیا برای انسان با تدبیر به منظور جلب رضای مردم، محلی برای اعمال حیله و تدبیر باقی است؟ پس توجه خود را از آنان قطع نما و در اندیشه رضای خداوند باش!

خداوند با توجه به جمیع اعمال و مواعظ و فرموده های لقمان، عقل و منطقش را آفرین گفت. شب هنگام در حالی که او با توجه به ملکوت اعلی به خواب رفت خداوند فرشتگان را فرمود تا خلعتی از معرفت و حکمت پیراسته و سراپای لقمان را بدان بیاراستند و کانون وجودش به نور دانش و بینش افروخته شد و چشمه علم و معرفت از درون سینه‌اش تابان گشت دیده از خواب ناز گشود در حالی که در جهان احدی چون او حکیم نبود. پیامبر اکرم (ص) در حدیثی فرمودند: به حق می گویم که لقمان، پیامبر نبود، ولی بنده‌ای بود که بسیار فکر می‌کرد، ایمان و یقینش عالی بود، خدا را دوست می داشت و خدا نیز او را دوست می داشت و نعمت حکمت به او ارزانی فرمود.

 

عروج ملکوتی

آورده‌اند که روزی لقمان با پسر خویش در عیش نشسته بود، همین که آثار مرگ بر او ظاهر گردید به گریه آغازید؛ پسر گفت: ‌ای پدر گریه تو از خوف مرگ است یا حرص دنیا؟ گفت: هیچ کدام؛ گریه من برای آن است که در پیش روی خود بیابان هولناک و عقبات طولانی و بار گران می‌بینم با نداشتن زاد و راحله، و ندانم که این بار گران از دوشم بر دارند یا با آن به سوی دوزخ رهسپار گردم. ابراهیم ادهم گوید: قبر لقمان میان مسجد لقمه (از شهرهای فلسطین) و بازار امروز است. علاوه بر قبر لقمان، قبور هفتاد تن از انبیاء عظام که پس از لقمان وفات کرده‌اند در آنجا است، جهتش آن اسا که بنی اسرائیل، انبیا را از نزد خود اخراج و در رمله محصور کردند و در آنجا بودند تا همگی از گرسنگی هلاک شدند.