نوشته‌ها

زندگینامه عبدالقادر گیلانی

 

به نام آفریننده عشق

 

ابومحمد عبدالقادر گیلانی، (۴۷۱- ۵۶۱ ق/ ۱۰۷۸- ۱۱۶۶ م)، ملقب به محی‌الدین، عارف، صوفی و شاعر ایرانی قرن پنجم و ششم قمری است. عبدالقادر گیلانی (یا جیلی) از مشاهیر عرفای تاریخ اسلام و از مشاهیر مشایخ صوفیه است که یکی از طریقت‌های مهم صوفیانه در جهان اسلام، یعنی طریقت قادریه، به وی منسوب است.

 

ویژگی ها

درباره نسب و نسبت وی، میان پژوهشگران، اختلاف‌نظر وجود دارد، مشهور چنین است که او از جیلان (گیلان امروزی در ساحل دریای خزر، در شمال ایران) بوده است. از این‌رو نسبت وی را به‌صورت معرّب، به صورت‌های مختلف کیلانی، جیلانی و جیلی یاد کرده‌اند. برخی نیز در دوره متاخر، با استناد به اینکه نسبت عبدالقادر گیلانی در بسیاری از منابع تاریخی، به صورت «جیلی»، ثبت شده است، او را منسوب به «جیل» دانسته‌اند که نام روستایی نزدیک مدائن در جنوب بغداد، بوده است.

همانند اختلاف موجود در نسبت شیخ عبدالقادر، در نسب وی نیز اختلاف نظر وجود دارد. ابن‌جوزی و نوه وی، سبط ابن‌ جوزی، نسب وی را به‌صورت عبدالقادر بن ابی‌صالح ذکر کرده‌اند. اما ذهبی در سیر اعلام النبلاء، به‌صورت «عبدالقادر بن ابی‌صالح عبدالله بن جنگی‌دوست» آورده است. (نام جنگی‌دوست در تاریخ الاسلام به صورت تحریف شده یعنی «جیلی‌دوست» به چشم می‌خورد).

ابن‌رجب در طبقات الحنابله، به‌صورت عبدالقادر بن ابی‌صالح بن عبدالله بن ابی‌عبدالله بن عبدالله بیان کرده و نسب وی را به امام حسن مجتبی (علیه‌السّلام) رسانده است‌. که گویا در این نسب، تحریف و اشتباهاتی، صورت گرفته است. قطب‌الدین یونینی و دیگران، نسب وی را به ترتیب زیر، به امام حسن مجتبی (علیه‌السّلام) رسانده‌اند: عبدالقادر بن ابی‌صالح موسی بن عبدالله بن یحیی الزاهد ابن محمد بن داوود بن موسی بن عبدالله بن موسی الجون بن عبدالله محض ابن حسن مثنی بن‌ امام حسن (علیه‌السّلام) بن امام علی (علیه‌السّلام) در تعدادی از منابع نیز نسب وی، به همین شکل آمده است، اما «جنگی‌دوست» لقب موسی، پدر شیخ عبدالقادر، ذکر شده است.

عبدالقادر گیلانی در سال ۴۷۱ ه. ق، متولد شد و تا هجده سالگی در آن سامان به سر برد و در سنه ۴۸۸ ق، به بغداد مهاجرت کرد و تا پایان عمر در آن‌جا اقامت گزید. مادرش، فاطمه، دختر شیخ ابی‌عبدالله صومعی (گویا منسوب به صومعه‌سرا) و مکنا به ام‌الجبار و ملقب به ام‌الخیر بود، گویند او زنی پاک و شایسته بود و پس از اینکه عبدالقادر در کودکی، پدرش را از دست داد، او تربیت فرزند خود را برعهده گرفت. امروزه در صومعه‌سرای گیلان، مزاری به نام بی‌بی فاطمه خیرالنساء وجود دارد که برخی، آن را قبر مادر شیخ عبدالقادر گیلانی، دانسته‌اند.

وی، در بغداد، ابتدا علوم ادبی را از محضر ابوزکریا تبریزی استفاده کرد و علم حدیث را از ابوبکر محمد بن احمد و ابوالقاسم علی بن احمد بن بیان و ابوطالب بن یوسف فراگرفت، سپس از محضر علی بن ابی‌سعید مخرمی، فقه آموخت و فنون طریقت را در مصاحبت شیخ احمد (یا حماد) دباس فراگرفت.

وی، در یادداشت برداری مطالب علمی کوشش فراوان کرد و ملازم سیاحت و ریاضت و تفکر و عزلت شد، برخی از آنها، تقریر مجالس وعظ اوست، مثل «فتح الغیب» که مشتمل بر ۷۸ مجلس اوست که پس از وفات وی، به دست فرزندش قلمی شده است. او در مدرسه‌ای که شیخ خود، ابوسعد مخرّمی، در منطقه باب الازج بغداد، بنا کرده بود، مجالس موعظه را آغاز کرد و مورد اقبال مردم قرار گرفت و بسیاری از آنها نزد وی توبه می‌کردند، به علت اینکه مدرسه او از حضور مردم پر می‌شد و دیگر گنجایش آنها را نداشت، مدرسه را توسعه دادند و عامه مردم در این کار شرکت کردند. شیخ عبدالقادر تا پایان عمر، در این مدرسه تدریس می‌کرد و به موعظه مردم می‌پرداخت.

عبدالقادر گیلانی، مذهب حنبلی داشت و از وی با تعبیر امام الحنابله‌ و شیخ الحنابله یاد کرده‌اند، با این حال، او از مشاهیر و بزرگان تصوف در زمان خود، به شمار می‌آید و او را با القاب و تعابیر مبالغه‌آمیزی، همچون سلطان المشایخ، قدوة العارفین‌، غوث اعظم‌ و باز اشهب ستوده‌اند.

کرامات متعددی نیز به وی نسبت داده‌اند، تا جایی‌که عزالدین بن عبدالسلام دمشقی در این‌باره گفته است: «لم تتواتر کرامات احد من المشایخ الا الشیخ عبدالقادر فان کراماته نقلت بالتواتر».در دوره اخیر، برخی صوفیان اهل‌سنت، وی را یکی از اقطاب چهارگانه تصوف برشمرده‌اند. سه قطب دیگر، عبارت‌اند از: احمد رفاعی، احمد بدوی و ابراهیم دسوقی. طریقت منسوب به وی که به نام طریقت قادریه شناخته می‌شود، از دیرباز تاکنون، در سرزمین‌های مختلف جهان اسلام، انتشار گسترده‌ای یافته است، به‌گونه‌ای که شاید کمتر طریقتی را بتوان در طول تاریخ تصوف اسلامی یافت که بدین‌سان، از شمال آفریقا تا شبه‌قاره هند، گسترش یافته باشد.

سبط ابن جوزی، در بیان سلسله خرقه شیخ عبدالقادر، نوشته است که او، خرقه‌اش را از دست شیخ خود، ابوسعد مُخرّمی، پوشیده است و او از ابوالحسن علی بن محمد قُرَشی و او از ابوالفرج طرسوسی و او از ابوالفضل عبدالواحد بن عبدالعزیز تمیمی و او از پدرش عبدالعزیز و او از ابوبکر شبلی و او از جنید بغدادی و او از سری سقطی و او از معروف کرخی و او از داوود طائی و او از حبیب عجمی و او از حسن بصری و او از امام علی (علیه‌السّلام) پوشیده است، سپس سبط ابن‌جوزی افزوده است که برای خرقه وی، طریق دیگری نیز تا امام رضا (علیه‌السّلام) وجود دارد که قاعدتاً همان سلسله فوق تا معروف کرخی است که به قولی، خرقه خود را از امام رضا (علیه‌السّلام)، دریافت کرده است.

برخی، شیخ عبدالقادر را بنیان‌گذار سلسله قادریه که امروز در نقاط گوناگون جهان پیرو دارد، می‌دانند، اما اینکه خود وی و یا اولاد او چنین داعیه‌ای را داشته باشند محل نظر است و بررسی آن در این مقام میسر نیست.

آورده اند كه بي بي فاطمه روزي گفت : وقتي فرزندم عبدالقادر را به دنيا آوردم و او بچه بود از پستان هيچكس در ماه رمضان شير نخورد. دوران كودكي شيخ گاه با دريافت نشانه ها و پيام هائي همراه بود كه روحش را براي يك زندگي غير عادي آماده مي ساخت. از او پرسيدند از كي دانستي كه ولي خدا هستي؟ گفت : من ده ساله بودم و در شهر خودمان به مكتب مي رفتم. فرشتگان را مي ديدم كه به دور من در حركت بودند و چون به مكتب رسيدم شنيدم كه فرشتگان مي گفتند: راه را باز كنيد براي دوست خدا تا بنشيند.

من در ميان خانواده خود طفل كوچكي بودم. هرگاه با بچه ها قصد بازي مي كردم ندایي مي شنيدم كه به من مي گفت: اي مبارك نزد من بيا من از ترس فرار مي كردم و خود را به دامن مادرم مي انداختم و حالا در خلوت خود چنين صدایي را نمي شنوم.

در سن هجده سالگي اتفاق عجيبي براي او افتاد. حضرت خود در اين باره فرمود: روز عرفه به بيرون شهر رفتم و براي كشاورزي به دنبال گاو شخمي افتادم ناگهان متوجه شدم كه گاو به من مي گويد: اي عبدالقادر تو براي اين كارخلق نشده اي. ترسان برگشتم و به پشت بام خانه رفتم و ديدم كه همه مردم در عرفات ايستاده اند. آنگاه نزد مادرم آمده و گفتم: مرا به خدا ببخش يا مرا در راه خدا نذر كن و اجازه بده به بغداد بروم و به آموختن علم بپردازم و صالحاني را كه در آنجا زندگي مي كنند زيارت كنم.

مادرم گريست آنگاه هشتاد دينار بيرون آورده و گفت نصف آن مبلغ از ميراث برادري كه داشتم به من رسيده است و چون آن را به من داد از من خواست تا سوگند ياد كنم كه هرگز دروغ نگويم. پس از آن به من گفت: اي فرزند تو را به خدا مي سپارم , ديدار ما به قيامت خواهد افتاد. من به راه افتادم چون به نزديك همدان رسيدم شصت سوار به قافله ما حمله كردند و قافله را به يغما بردند يكي از دزدان از من پرسيد چه داري؟ گفتم چهل دينار در زير جامه ام دوخته دارم آن مرد چنان پنداشت كه مزاح وشوخي مي كنم و به خنده آمد.

ديگري همان سئوال را كرد وهمان جواب شنيد. وقتي كه اموال را تقسيم مي كردند مرا به نقطه اي بلند كه اميرشان در آنجا ايستاده بود بردند. از من پرسيد چه داري؟ من گفتم دو نفر از شما از من پرسيدند و من به ايشان گفتم چهل دينار در زير جامه دوخته دارم حكم كرد كه بيرون آرم چو آن را به وي نشان دادم تعجب كرد و پرسيد چرا مال مخفي خود را به ما نشان دادي؟ پاسخ دادم كه به مادرم قول داده ام هرگز دروغ نگويم.

امير دزدان گفت: اي پسر تو در اين سن حق مادر را رعايت ميكني و من حق خدا را فراموش كرده ام. سپس دست خود را دراز كرد و گفت: دست خود را به من بده تا در دست تو توبه كنم. من چنان كردم و او از كرده خود اظهار پشيماني نمود. پيروان وي نيز چون اين وضع را ديدند از او پيروي كرده و به دست من استغفار كردند. آنگاه امير حكم كرد تا اموال قافله را كه به يغما برده بودند بازگردانند.

عبد القادر جوان بالاخره به بغداد رسيد اما هنگامي كه مي خواست وارد اين شهر شود پيري از ورود او جلوگيري كرد و از او خواست تا جز به اشاره وي به شهر بغداد داخل نشود. به همين خاطر ايشان هفت سال بر در بغداد و در كنار دجله رياضت كشيد و از گياهان خورد تا اينكه اجازه ورود دريافت كرد. آن پير حضرت خضر (ع) بود.

در بغداد براي رياضت به برجي پناه برد كه بعدها به خاطر اقامت وي “برج عجمي” ناميده شد ايشان مي فرمايد: يازده سال در يك برج نشستم و با خداي خود عهد كرده بودم كه نخورم تا نخورانند و لقمه در دهان من نرود تا مرا نياشامانند. يكبار چهل روز هيچ نخـوردم پس از چهل روز شخصي آمد و قدري طعام آورد و بنهاد و رفت و نزديك بود كه نفس من بر بالاي طعام افتد از بس كه گرسنه بودم گفتم والله كه از عهدي كه با خدا بسته ام برنگردم.

ميشنيدم كه از باطن من شخصي فرياد مي كند و به آواز بلند مي گويد: الجوع الجوع. ناگاه شيخ ابوسعيد مخزومي رحمت الله تعالي عليه بر من گذشت و آن آواز شنيد و گفت: عبدالقادر اين چيست؟ گفتم: اين نا آرامي و اضطراب نفس است. اما روح بر قرار خود است و در مشاهده خداوند خود. گفت: بر خيز و به خانه ما بيا اين بگفت و برفت. من در دل خود گفتم بيرون نخواهم رفت.

ناگاه حضرت خضر (ع) درآمد و گفت بر خيز و پيش ابوسعيد برو آنوقت من برخاستم و رفتم. ديدم كه ابوسعيد بر در خانه خود ايستاده است و انتظار من مي برد گفت : اي عبدالقادر آنچه من تو را گفتم بس نبود كه حضرت خضر (ع) را نيز مي بايست گفت؟ پس مرا به خانه درآورد و طعامي كه مهيا كرده بود لقمه لقمه در دهان من نهاد تا سير شدم. بعد از آن مرا خرقه پوشانيد و صحبت وي را لازم گفتم.

رياضت هاي حضرت شيخ عبدالقادر گيلاني پايان نداشت: بيست و پنج سال در بيابان ها به قدوم تجريد و تفريد (به تنهائي) رياضت نمودم و تا چهل سال با وضوي عشاء نماز بامداد گزارده بودم و پانزده سال بعد از نماز به يك پا ايستاده ختم قرآن كردم شبي نفس من آرزوي خواب كرد. گفته او را نشنيدم و در آن حال زهد و رياضت روزه مي داشتم و بعد از چهل روز افطار به برگ درختان كردم.

به هر حال حضرت عبدالقادر گيلاني تحت عنايت پير وقت و غوث زمان خويش شيخ ابوسعيد مخزومي و صحبت حماد دباس پله هاي طريقت را پشت سر گذاشت و به جائي رسيد كه گروهي او را خدا پنداشتند كه البته نه اينچنين بلكه ايشان مظهر صفات خدا در ميان بندگانش بوده است.

مقابله حضرت شيخ با موانع نفس و طي مراحل سلوك را مي توان در اين گفتار به خوبي ديد: يكبار شخصي بد منظر و بدبو پيش من آمد و گفت من شيطانم و آمدم تا خدمتگزار تو باشم زيرا تو من و پيروانم را عاجز كردي. گفتم برو زيرا من از تو ايمن نيستم و به تو باور ندارم پس دستي از بالا آمد و بر مغز او كوبيد و او در زمين فرو رفت. بار دوم آمد در حاليكه شعله اي از آتش در دست داشت و به وسيله آن با من مي جنگيد. ناگهان مردي سوار بر اسب ابلق ظاهر شد و يك شمشير به من داد و شيطان از ترس به عقب فراركرد.

فتوا دادان و آموزش حضرت شيخ عبدالقادر گيلاني نيز حالت ويژه اي داشت. شيخ عمر بزاز گفت: از شهرهاي عراق و ديگر شهرها هميشه در مسائل شرعي از حضورش استفتاء مي كردند و او به آنها پاسخ مي گفت و فتوا صادر مي فرمود و هرگز نديدم شبي فتوايي نزد او مانده باشد تاپس از مطالعه به آن پاسخ بگويد بلكه بعد از قرائت بلافاصله جواب را مي نوشت.

احمد ابن مبارك مرقعاني گفت: از جمله كساني كه در محضر حضرتش فقه آموخته بود مردي غير عرب به نام “ابي” بود. او بسيار كم هوش و كند ذهن بود و جز با زحمت زياد چيزي نمي فهميد. در اثناي آن كه يك روز نزد شيخ درس مي خواند ناگهان ابن سمحل به زيارت شيخ آمد و از صبر و حوصله شيخ در تدريس به چنين طالبي بسيار تعجب كرد.

وقتي “ابي” برخاست و رفت ابن سمحل به شيخ عرض كرد كه من از شدت صبر و مداراي تو در تدريس اين طلبه واقعاً متعجب شدم. حضرت عبدالقادر فرمود : تنها يك هفته باقي مانده است كه من براي اين طلبه زحمت بكشم زيرا او به همين زودي دعوت حق را لبيك مي گويد. احمد بن سمحل گويد كه من از اين سخن بر تعجبم افزوده شد و نزد خود روز به روز مي شمردم تا هفته به آخر رسيد و در روز آخر “ابي ” وفات يافت.

جبائي ميگويد كه شيخ عبد القادر گفته است: از باطنم ندایي رسيد كه اي عبدالقادر داخل بغداد شو و با مردم سخن بگوي و چون وارد بغداد شدم مردم را در حالي عجيب ديدم به همين خاطر از آنجا خارج شدم. براي بار دوم ندایي شنيدم كه اي عبدالقادر داخل شو و با مردم حرف بزن زيرا آنها از سخن تو نفع مي برند. گفتم مردم بغداد به من چه؟ من مي خواهم دينم سالم بماند. نداي باطني گفت: برگرد دين تو سالم است.

همچنين شيخ عبد القادر گفت: پيش از ظهري حضرت رسول (ص) را ديدم به من گفت اي فرزند چرا سخن نمي گويي؟ گفتم اي پدر من مردي ايراني ام نزد فصيحان بغداد چگونه تكلم كنم؟ به من فرمود دهان بگشاي من دهان گشودم و ايشان هفت بار دهانم را با رطوبت دهان خويش مرطوب ساخت و گفت: اكنون براي مردم سخن بگوي و با دلايل عقلي و موعظه اي نيكو مردم را دعوت كن. پس نماز ظهر را خواندم در حالي كه مردمي زياد حاضر بودند نشستم. ناگهان بدنم لرزيد. پس نگريستم علي بن ابيطالب (ع) را ديدم كه به من گفت: دهان باز كن او نيز شش بار دهانم را مرطوب ساخت. گفتم چرا هفت بار اين كار را نكردي؟ گفت به خاطر ادب و احترام نسبت به رسول خدا (ص) و آنگاه از من دور شد.

از اين رو بود كه شيخ بزرگوار به سخن گفتن و امر به معروف و نهي از منكر آغاز كرد چنانكه خود گفته است: من در خواب و بيداري امر و نهي مي كنم و گاهي امر و نهي بر سخنان من غالب مي شود و قلب مرا فرا ميگيرد كه اگر صحبت نكنم خفه مي شوم. شيخ سليمان داود منبجي نقل مي كند: نزد شيخ عقيل بودم به او گفتند به تازگي مردي جوان و شريف و غير عرب در بغداد شهرت يافته است كه نامش عبدالقادر است. شيخ عقيل گفت: كار او در آسمان از زمين مشهور تر است. آن جوان بلند قدر را در عالم قدس باز اشهب مي نامند و در وقت خود ميان مسلمانان يگانه خواهد بود.

شيخ علي خباز گفت: از شيخ ابوالقاسم عمر شنيدم كه خبر داد از حضرت عبدالقادر شنيدم كه فرمود: كسي كه در بلایي از من فرياد رسي خواهد آن بلا را از او بردارم و كسي كه در سختي مرا ندا كند مشكلش را حل كنم و كسي كه نزد خدا به من توسل جويد نيازش بر آورده شود. شيخ عمر بزاز گفت از حضرت عبدالقادر شنيدم كه گفت: حسين ابن منصور حلاّج لغزيد و در زمانش كسي نبود كه او را دستگيري و هدايت كند و اگر من با او همزمان بودم نجاتش مي دادم. من تا قيامت نجات دهنده و دستگير هر مريد و منسوب به خود هستم كه مركبش بلغزد.

 

آثار

  • آداب السلوک و التوصل الی منازل الملوک
  • تحفة المتقین و سبیل العارفین
  • جلاء الخاطر فی الباطن و الظاهر
  • حزب الرجاء و الانتهاء
  • یواقیت الحکم
  • معراج لطیف المعانی
  • الفتح الربانی و الفیض الرحمانی
  • دیوان عبد القادر الجیلانی

 

عروج ملکوتی

عبدالقادر گیلانی در سال ۵۶۱ ه. ق، درگذشت و در مدرسه‌ای که در آن به تدریس می‌پرداخت، به خاک سپرده شد.