نوشته‌ها

زندگینامه رضا ولایی (ابوسعید آملی)

به نام آفریننده عشق

 

رضا ولایی معروف به ابوسعید آملی، عارف ایرانی و از شاگردان علامه حسن‌ زاده آملی بود.

 

ویژگی ها 

رضا ولایی سالیان درازی در محضر علامه حسن زاده آملی شاگردی کردند و در دو منقبت علم و عمل، سرآمد شاگردان ایشان محسوب می‌شد. علامه حسن زاده، به ایشان لقب ابوسعید زمان را داده بود و ایشان را اهل عمل و شکار می‌دانست. یکی از آن شکارها دریافت نغمه ملکوتی “فص حکمه عصمتیه فی کلمه فاطمیه” بود.

ایشان از مریدان صادق و ارادتمندان عاشق حضرت علامه حسن زاده آملی بودند و در تحت تربیت ایشان به مرتبه کمال نائل آمده بود و از نظر علامه، عارف کامل گردیده بود. در بعضی نوشته ها، علامه حسن زاده در مورد ایشان عبارات عجیبی دارد مثلا در جایی می فرماید: “آن صنم رب النوع انسانی” و در جایی می فرماید “بولای ولایی که انه لقسم لو تعلمون عظیم” و از این گونه تعابیر که حاکی از کمال آن جناب دارد و البته در جایی ایشان را از اوتاد معرفی می کند.

علامه حسن زاده در مورد ایشان در جای دیگری این گونه فرمودند: اين صحيفه را كه حاوى ابياتى به زبان تبرى از طبع خامل اين باقل، حسن حسن ‏زاده آملى است، به پيشگاه والاى مولايش، دانشمند گرانقدر جناب «خواجه ابو سعيد آملى» حاج آقا رضا ولائى (زاده الله المتعالى القرب إليه) تقديم می ‏دارد!

محمد مطهری (فرزند شهید مطهری) در مراسم سالگرد شهادت شهید مطهری در بدو سخنرانی فرمودند: ما (خانواده شهید مطهری) وقتی به مشکلی برمی‌خوریم، بعد از توکل بر خدا و توسل به اهل بیت علیهم السلام، دست به دامن جناب آقای ولایی می شویم.

استاد رمضانی (از شاگردان علامه حسن‌ زاده آملی) پس از درگذشت ایشان فرمودند: اینجانب در گذشت این عبد صالح خدا و سالک الی الله را که حقیقتا به فعلیت رسیده و به ثمر نشسته و صاحب کشف و کرامات بود به همه علاقه مندان و دوستداران علم و حکمت و سیر و سلوک و عرفان خصوصا خاندان معظم ایشان تسلیت عرض کرده و از خداوند تبارک و تعالی برایشان صبر و اجر و برای آن بزرگوار، علو درجات خواستارم.

 

عروج ملکوتی

رضا ولایی در ۲۱ تیرماه ۱۳۹۳ در ۸۸ سالگی وفات کرد و در گلزار امام زاده ابراهیم شهر آمل به خاک سپرده شد.

زندگینامه علی اکبر معلم دامغانی

به نام آفریننده عشق

 

میرزا علی‌اکبر معلم دامغانی (زاده ۱۲۸۲ – درگذشته ۲۰ آبان ۱۳۷۶ خورشیدی)، فرزند میرزا محمد اهل دامغان از عارفان شیعه و از دوستان صمیمی سید روح‌الله خمینی بود.

 

ویژگی ها 

معلم دامغانی تحصیلات خود را ابتدا در مشهد و سپس قم ادامه داد. وی خارج فقه را از آیت الله عبدالکریم حائری و در علوم باطن از آیت الله علی اکبر الهیان و سید موسی زرآبادی قزوینی بهره گرفت. میرزا مهدی اصفهانی و شیخ مجتبی قزوینی نیز از استادان وی بودند. معلم دامغانی بنا به مصالحی از کسوت روحانیت بیرون آمد.

معلم دامغانی از شاگردان استاد آقا شیخ علی اکبر الهیان بوده اند. از کسانی که با ایشان آشنا هستند جناب آقای محمدرضا حکیمی و آیت الله زرآبادی می باشند. مرحوم معلم صاحب سر آیت الله زرآبادی بزرگ بوده اند. مرحوم معلم دامغانی در سال 1340 قمری از دامغان به قم هجرت کردند. مرحوم سید خلیل زرآبادی به آقای معلم خیلی علاقمند بودند.

همچنين میرزا مهدی اصفهانی، شیخ علی اکبر الهیان و مرحوم معلم با هم خیلی رفیق بودند. شاگردان همدرس میرزا مهدی اصفهانی آرزو داشتند که ایشان به حجره آنها بیاید، ولی میرزا مهدی خودش به حجره معلم می رفت و گاهی که مرحوم معلم دامغانی در دامغان بود ایشان از مشهد برای دیدار آقای معلم به دامغان می رفتند. بعضی از کسانی که با ایشان مراوده داشتند، می توان به آیت الله جوادی آملی،  حاج آقا مروی ، حاج آقا صدیقی، حاج آقا فاطمی نیا، حاج آقا واعظ زاده اشاره کرد. آقای معلم می فرمودند: آقای جوادی آملی می فهمد که دارد چه می گوید.

جناب اتابکی نقل می کنند: روزی با یکی از اساتيد به نام آقای لک به دامغان منزل آقای معلم رفتیم. آقای لک گفتند به صف بیایید چون دالان منزل آقای معلم خیلی باریک بود. وقتی رفتیم داخل اتاق مهمانی ایشان ، مردد بودیم که این تعداد 8-9 نفر دراتاق جا می شویم یانه؟ این اتاق مهمانی ایشان بود. یک وقتی به منزلشان رفته بودیم. به ایشان گفتم حاج آقا گلیم اتاق را به چند می فروشید؟ فرمودند: جوان تو نمی خواهی بدانی که این گلیم چند می ارزد؛ بلکه می خواهی بفهمی که من با چه روش و معیاری این را قیمت گذاری می کنم. به خدا قسم هر چه نظر امام زمان علیه السلام باشد عمل می کنم.

مرحوم امام خمینی از سال هایی که درس حاج شیخ عبدالکریم حائری شرکت می کردند، با آقای معلم رفیق و همدرس بودند. یکی از خادمان بیت امام درباره ایشان می گفت: آقای معلم یک چهره ناشناخته بود و یکی از افرادی بود که هم بحث مرحوم امام بود و تا این اواخر هم ما او را نمی شناختیم. سال شصت پنج که امام مریض شدند سراغ آقای معلم را گرفتند و گفتند این رفیق ما آقای معلم کجاست؟

از آقای انصاری سراغ گرفتند و ماشین فرستادند تا ایشان را آورند خدمت امام. کنار صندلی نشست و با امام احوالپرسی کرد. و امام فرمودند بیایید سری به ما بزنید. بعد همانجا آقای معلم یک انگشتری به امام دادند. که امام تا این اواخر دستشان بود. و دو سه مرتبه دیگر هم آمدند. ایشان از رفیق های قدیمی امام  و یکی از عرفا بود. کسی بود که با امام زمان علیه السلام رابطه داشت و مرد بزرگی بود. گمنام بود و هیچ اسم و رسمی نیز از او نبود. وقتی هم می رفتی سراغش مثل یک فرد کشاورز رود. یک جلیقه ای پوشیده بود و یک عبا و قبائی داشت ولی عمامه نداشت.

هنگامی که آقای دامغانی به دیدن امام آمده بود، بین او و امام نگاه هایی رد و بدل شد و سپس او دستش را بر روی دست امام گذاشت. دعایی خواند و بیرون رفت. در این مدت هیچ کلامی گفته نشد و هر دوی آنها به سکوت برگزار کردند. تصور می کنم که این فرد تنها کسی بود که وارد اتاق امام شد و چنین نگاه های عارفانه ای بین او و امام رد و بدل شد. به هر حال با آمدن این فرد، امام سرحال شد. پس از رفتن او از امام پرسیدم: «معلوم است شما به آقای معلم علاقه خاصی دارید؟» ایشان گفتند: بله، نمیدانم که چرا این قدر ما همدیگر را دوست داریم. با آنکه در سنین جوانی هر یک در وادی خاصی بودیم، ولی خیلی همدیگر را دوست داشتیم. آیت الله کوهستانی نیز یکی از ارادتمندان حاج آقا بود و خیلی از مسائل و درخواست های معرفتی را به آقای معلم ارجاع می دادند.

آیت الله مروی  می فرمودند: یک روز رفتم دامغان خدمت آقای معلم و گفتم آقای معلم قضیه چه بوده؟ برای ما نقل کنید. ایشان نمی خواست نقل کند اما یک نکته را فرمودند که: امام وقتی که دست من را گرفتند، روی قلبشان گذاشتند و فرمودند: آقای معلم دعا کن عاقبت به خیر از دنیا بروم.

فردی نقل می کند: در جلسه ای بودیم، آقای خزعلی از ایشان سؤال کردند: آقای معلم چه می کنید که سر وقت بیدار می شوید؟ شنیده ایم دقیقاً سر وقت بیدار می شوید؟ گفتند: این دو تا فرشته ای که موکل ما هستند ما با این دو تا رفیقیم. شب به آنها می گوییم ما را فلان ساعت بیدار کنید آنها هم بیدارمان می کنند.

یک وقتی عده ای از دوستان می خواستند به مشهد مقدس بروند. به مرحوم معلم گفتند که شما هم دنبال ما بیایید. حاج آقا گفته بودند این سفر به صلاح نیست. اما آن عده اصرار داشتند که بروند. تا اینکه حاج آقا قبول کردند. پس از اینکه رفته بودند، ماشین تصادف کرده بود و یکی ازدوستان کشته شد و چند نفرهم زخمی شدند. حاج آقا هم که دراخر ماشین بود در اثر فشار کمی قسمت قفسه سینه شان آسیب دیده و کوفتگی مختصری پیدا کرده بود. ایشان فرمودند: من که به شما گفتم این سفر صلاح نیست، شما نپذیرفتید.

معلم دامغانی می گفت: من اجازه استخاره را از خدا گرفتم. مشغول خواندن سوره‌ای از قرآن بودم، از درون آن آیات، متکلّمی بر من ظاهر شد و اجازه استخاره را به من دادند‌.

آقای عجمی از دوستان و همراهان صمیمی آقای معلم نقل می‌کردند که روزی آقای معلم به ایشان فرمودند: «چیزی می‌گویم که تا به حال نشنیدی و نخواهی شنید! من از طریق همین قرآن خدمت همه ائمه و خانواده‌هایشان رسیدم. مثلاً همسر امام صادق علیه السلام مرا می‌شناسند.» ایشان می‌فرمودند: «با قرآن مأنوس باشید. از طریق همین قرآن شما به ائمه می‌رسید.» همچنین آقای دامغانی در مورد نماز می گفت: آدمی، گمشده را غالبا در نماز پیدا می‌کند؛ برای این که نماز، معراج مومن است. آدم بالا می‌رود و بالا که رفت خیلی چیزها را می‌بیند که قبلا نمی‌دید. نماز چنین چیزی است.

حجت الاسلام هادی مروی می گوید: یک بار كه داشتيم به دامغان مي‌رفتيم و با آقای دامغانی صحبت مي‌كرديم (ايشان خيلي كم صحبت مي‌كردند)، یک مرتبه نگاهي به بالا كردند و گفتند: «دو تا روح را دارند مي‌برند.» همين را گفتند و ديگر ساكت شدند. من گفتم: چه شد؟ گفتند: «دو تا روح را ديدم كه داشتند مي‌بردند.»

حجت الاسلام هادی مروی در جای دیگری می گوید: در اين يكي دو سال آخر عمر آقای دامغانی؛ در ايام نوروز مي‌خواستم به مشهد بروم، چند ساعتي آمدم خدمت ايشان، فرمودند: «فلاني آن قدر دلم مي‌خواست آقا را ببينم و بالاخره ديدم.» گفتم: خدمت آقا تشرف پيدا كرديد؟ فرمودند: «بالاخره بعد از يک عمر، یک بار تشرف پيدا كردم.»

آقاي معلم مي‌گفتند: یک زماني جهت عزيمت به دامغان به ترانسپورت شمس‌العماره رفته بودم خواستم سوار اتوبوس شوم كه چشمم در آن سوي خيابان به فرد ژوليده‌اي افتاد كه لباس عربي بر تن داشت. نزد او رفتم و پرسيدم طي‌الارض داري؟ گفت بلي. عرب پرسيد از كجا فهميدي؟ پاسخ دادم به محض اينكه تو را ديدم فهميدم!

نقل شده است که مرحوم دامغانی شناسنامه خود را از داشبورد خودرویی که درب آن قفل بوده، به طرز معجزه آسایی برداشته بود.

نامه امام خمینی به آقای دامغانی به این شکل است:

گرچه در اين مسافرت به زيارت وجود مباركت بيش از دو سه ساعت موفق نشدم و باقي عمر ايستاده‌ام به ندامت ولي آنچه بايد جذبات محبت مجذوبم نمايد نمود و از محاسن اخلاق و ملكات آنچه نصيب نظر قاصرم بود فهميدم گرچه مي‌دانم كه به حقيقتش نرسيدم مجال كه دستم از دامنت دور است و از فيض محضرت مهجور چاره نديدم جز اين كه ارادت قلبي را در اين صحيفه ابراز نمايم و به محضر مباركت چون ران ملخي هديه فرستم شايد ارادت ناقابل قبول افتد و بوسيله مرقومه چشمم را روشن فرماييد.

 

عروج ملکوتی

آقای معلم دامغانی به تاریخ 20 آبان 1376 در 98 سالگی در دامغان از دنیا رفت.

زندگینامه مشتاق علیشاه

به نام آفریننده عشق

 

مشتاق علیشاه (وفات: ۱۲۰۶ هـ. ق) نامش میرزا محمد تربتی و به مشتاق علیشاه ملقب بود. او از چهره‌های سرشناس عرفان، تصوف، شعر و هنر به‌ شمار می‌رود.

 

ویژگی ها 

میرزا محمدخان تربیتی که به مشتاق علیشاه معروف شد، یکی از چهره‌های مهم ادبیات، هنر و عرفان در اواخر دوران زندیه و اوایل قاجاریه است. بنا به روایت مشهور مشتاق، در تربیت حیدریه چشم به جهان گشاده و دوران خردسالی تا نوجوانی را در اصفهان می‌گذراند. در جوانی به کرمان آمده و مدتی را در مقبره و بارگاه شاه نعمت‌الله ولی در ماهان کرمان به سر می‌کند و بعد به شهر کرمان وارد می‌شود.

میرزا محمد تربتی خراسانی فرزند میرزا مهدی، ملقب به مشتاقعلیشاه اصلش از تربت حیدریه و مولدش شهر اصفهان بود و در آخر مقیم کرمان شد. مشتاق شیرخوار بود که پدرش رحلت نمود. با وجودی که پدرش سفارش کرده بود که برادرانش با محبت با وی رفتار کنند اما اخوانش چون برادران یوسف (ع) به آزارش پرداختند.

مشتاق به جز شهرت در عرفان و ادبیات در موسیقی نیز چهره ماندگاری از خود به جای گذاشت. از چیره‌دستی او در نوازندگی هنوز هم داستان‌ها و روایت‌های بسیاری بر سر زبان‌هاست. همچنین او کسی است که سیم چهارم را به ساز سه‌تار اضافه کرد و اکنون این ساز برخلاف اسمش چهار تار دارد. سیم چهارم هم به نام مبدع خود نامگذاری شد: «سیم مشتاق». مشتاق این سیم را بین سیم دوم و سوم اضافه کرد و بر مبنای آن ساختار ساز به این‌گونه تغییر پیدا کرد که دو سیم اول سیم‌های تک هستند و دو سیم دوم زوج. اضافه کردن این سیم باعث شد تا صدای سه‌تار شفاف‌تر شود. بعد از مدتی مریدان زیادی جذب مشتاق علیشاه شدند که پرآوازه ترین آنها محمدتقی کرمانی، معروف به مظفر علیشاه بود.

روزی یکی از بازاریان مجلس روضه خوانی سالانه داشت و علمای شهر دعوت به مجلس وی شدند در این هنگام، مشتاق علیشاه بی خبر وارد مجلس شد ودر زاویه  ای مقابل ملا محمدتقی نشست هنگامیکه سفره انداختند ملامحمدتقی و طرفداران وی به پیروی از او دست به سفره دراز نکردند. صاحب مجلس مردی متدین بود ناراحت شد و علت را پرسید و در ضمن اشاره نمود تمام مخارج سفر از کسب حلال و ذره ای ناحق نیست.

ملامحمد تقی ضمن تایید گفته میزبان به مشتاق علیشاه  اشاره کرد و گفت که قرار نبود دراویش بر سر این سفره باشد. مشتاق علیشاه با نگاه نافذ و معنی دار خود چنان تاثیر شگرفی بر محمد تقی گذاشت، گفت «سفره مولاست درویش و غیر درویش ندارد» از سر مجلس بیرون رفت. و ملامحمدتقی به دنبال نگاه نافذ او روانه شد. از آن روز ملا محمد تقی، دگرگون شده و یکی از مریدان خاص مشتاق علیشاه شد.

ایشان فرموده بود که قتل ما شهر کرمان واقع خواهد شد. یا اینکه گفته بود که ما به دست فلان شخص هلاک خواهیم گشت. آخرالامر همان شخص هم باعث شهادت آن جناب شد.

نقل است که هرگاه ایشان با عالمی مباحثه می کرد، با آنکه امّی و درس نخوانده بود اما بر آن عالم پیروز می گشت.

نقل است: در مجلسی از ایشان سوال شده بود و ایشان پاسخ را به خادمی موکول‌ کردند. آن خادم در حضور جمع ایستاد و به نحو احسن پاسخ را داد و باعث تعجب همگان گردید. مشتاق علیشاه فرمود: چه عجب دارید و چرا متحیر شدید؟ باده ای که من به آن خادم چشانیده ام اگر قطره‌ای از آن به این گربه چشانم هر آینه به وجد و سماع آید. اتفاقا در آن مجلس گربه‌ای بود و به محض تکلم مشتاق بدان کلام، گربه به وجد و سماع آمد و بعضی از حضار مجلس از مشاهده آن امر مدهوش شدند و جمعی هذا سحر مبین گفتند و از آن مجلس بیرون رفتند و برخی به حلقه ارادت درآمدند.

نقل است: شخصی به بیماری تب مبتلا بود. یکی از بستگان این بیمار نزد مشتاق علیشاه آمد و از ایشان برای بیمار طلب شفا کرد. ایشان نیز مقداری ماش که خودش از آن تناول کرده بود را به بیمار داد و بیمار نیز به محض استفاده از غذا، شفا یافت.

نقل است: در همان محل که مدفون شده، مکرر در همانجا خوابیده و به اشخاص حاضر فرمود که عن قریب در این مقام، خالی از زحمت خاص و عام خوابی راحت خواهم کرد.

نقل است: مشتاق علیشاه به کرات و مرات از کشته شدن خود خبر داد و خرابی کرمان و قتل و غارت آنجا و اسیر شدن مردمش را اعلام نمود. همچنین مکرر خبر داد که درویش جعفر علی با من کشته خواهد شد و کسی دیگر به قتل نخواهد رسید.

نقل است: شخصی بعد از شهادت آن جناب در موسم خزان در باغ خود رفته و تمنای انگور نمود. هر چند تفحص و سعی کرد چیزی به دست نیامد. در حین گردش باغ آن جناب را دید که خوشه انگوری به وی لطف نمود و صحت بسیار نمود و آن شخص غافل از آن بود که آن جناب شهادت يافته است. بعد از مدتی مشتاق از نظر آن کس غایب گشت و هرچه جستجو کرد ایشان را نیافت.

 

عروج ملکوتی

در روز ۲۷ رمضان ۱۲۰۶ شمسی، هنگامی که ملاعبدالله بر منبر بود مشتاق علیشاه وارد مجلس و در گوشه ای به عبادت مشغول شد. در همین حال، از بالای منبر حکم سنگسار کردن و قتل مشتاق را داد و اولین قدم را خودش برداشت. یکی از شبستان های مسجد جامع که در آن زمان تل خرفروشان نام داشتند، درویش را در گودال انداختند و او را سنگسار کردند.

یکی دیگر از مریدان مشتاق، به نام جعفر خود را به روی مشتاق انداخت تا از پرتاب سنگ در امان بدارد. اما به جعفر هم رحم نکردند و او را هم کشتند ملامحمدتقی (مظفر علیشاه) زمانی رسید که کار تمام شده بود و زمانی که آن صحنه را دید گفت: «شهری خون بهای مشتاق است».

اینک مدفن وی در میدان مشتاقیه کرمان، معروف به گنبد مشتاقیه یا سه گنبدان است.

زندگینامه ابوعلی سیاه مروزی

به نام آفریننده عشق

 

ابوعلی سیاه مروزی از عرفای خراسان است.

 

ویژگی ها 

ابوعلی سیاه را از بزرگان مشایخ مروز دانسته اند. از زندگی او اطلاعات زیادی در دست نیست. ابوعلی در ر مرو می‌زیست و فردی امّی و بیسواد بود. وی کار و پیشه خاصی نداشته و به دهقانی مشغول بوده است.

ابوعلی سیاه از مصاحبت ابوعلی دقاق و ابوالعباس قصاب آملی بهره می برده و در مرو، پیر و سرآمد صوفیان بوده و مردم به او اعتقاد خاصی داشتند. خواجه عبدالله انصاری همواره در آرزوی دیدار او بوده است. ابوسعید ابوالخیر در سفری که به مرو کرده بود با او دیدار داشت اما این ملاقات خوشایند هیچکدام از دو طرف نبود.

فرزند ابوعلی، ابوالحسن علی نیز از بزرگان صوفیه خراسان بوده و هجویری او را در علو همت و صدق و فراست، یگانه روزگار شمرده است.

بزرگان عرفا می‌گفتند: در عصر ما سه پیر را زیارت باید کرد. شیخ ابوالعباس به آمل، شیخ احمد نصر را به نیشابور و شیخ ابوعلی سیاه را به مرو.

نقل است: روزی مفتی مرو ابوعلی زاهر بن احمد فقیه فتوایی کرد دهقانی را. دهقان آن فتوی بستد و به خانه برفت. بوعلی فتوا را گرفت و به دهقان گفت: به امام بگو که او را خطایی فاحش افتاده است. مرد فتوی را برد و امام خطای خویش را دریافت و درست کرد. از دهقان پرسید که شیخ این فتوی بخواند؟ گفت: نه، او عامی می‌باشد و سواد خواندنی ندارد. امام به نزد بوعلی شد و بر پای او افتاد و دستش ببوسید و گفت: اگر این بوعلی نبودی، این بوعلی از دوزخ رهایی نیافتی.

نقل است: مردی بوعلی را گفت: کسی را بود که عیب خلق را داند؟ ابوعلی گفت: بله. مرد گفت: پس الله ستار العیوب نبود؟ شیخ گفت: خویشتن را از من بپوش. فی الحال آن مرد بیاماسید و جامه بر تن وی پاره شد‌ و برهنه گشت. پیش شیخ تضرع و زاری کردند تا دعا کرد و آن مرد به حال خود باز آمد.

گویند: بوعلی سیاه از جایی می‌گذشت و بر جمعی از اسران روم که سلطان محمود ایشان را گرفته بود و در قید قهر کشیده بود گذر کرد. چون دیده شیخ به ایشان افتاد، گفت: پادشاها! راه نمی دانند، راهشان بنمای تا بدانند. هنوز اشارت تمام نکرده بود که روزن توحید در سینه هایشان گشوده شد و همه زنار بریدند و مسلمان شدند.

 

عروج ملکوتی

ابوعلی سیاه در سال 424 قمری در مرو وفات نمود.

زندگینامه ابوالعباس قصاب آملی

به نام آفریننده عشق

 

ابوالعباس احمد بن محمد بن عبدالکریم قصاب آملی مشهور به شیخ ابوالعباس قصاب آملی، عارف و صوفی نامدار ایرانی قرن چهارم قمری بود.

 

ویژگی ها 

ابوالعباس مرید محمد بن عبدالله طبری و او مرید ابومحمد جُرَیری و او مرید جنید بغدادی بود. ابوالعباس معاصر با عضدالدوله دیلمی بود. او از مشایخ صوفیهٔ آمل و طبرستان بود و علم لدنی داشت. شهاب‌الدین یحیی سهروردی او را از حکما شمرده و در کنار بایزید بسطامی و حسین منصور حلاج و ابوالحسن خرقانی از ادامه دهندگان حکمت خسروانی دانسته‌ است. عطار نیشابوری از او با القابی همچون: قطب اصحاب، شیخ عالم، نقیب مشایخ، شیخ مطلق، پیر و سلطان عهد یاد می‌کند. او از طایفه جوانمردان و اصحاب فتوت آمل بوده‌است و پدرش قصاب بود.

ابوالعباس قصاب چگونگی ورودش به طریقت را خواست خداوند و توفیق و عنایت او می‌داند. جامی در نفحات الانس آورده‌ است، که ابوسعید ابوالخیر گفته‌است: شخصی به نزدیک شیخ ابوالعباس درآمد و از وی طلب کرامات کرد. او گفت: نمی‌بینی که آن نه از کرامات است پسر قصابی بود از پدر قصابی آموخته، چیزی به او نمودند او را بربودند و به بغداد تاختند پیش شبلی و از بغداد به مکه، از آن جا به مدینه، از مدینه به بیت‌المقدس و در بیت‌المقدس خضر را به او نمودند و در دل خضر افکند، تا وی را از آن خرابات‌ها می‌آیند و از ظلمت‌ها بیزار می‌شوند و توبه می‌کنند، نعمت‌ها فدا می‌کنند و از اطراف عالم، سوختگان می‌آیند و از ما او را می‌جویند.

نقل است: ابوسعید ابوالخیر هیچ‌ کس را شیخ مطلق نخواندی الا شیخ ابوالعباس قصاب را و پیر ابوالفضل را پیر خواندی چه او پیر صحبت وی بود.

بزرگان عرفا می‌گفتند: در عصر ما سه پیر را زیارت باید کرد. شیخ ابوالعباس به آمل، شیخ احمد نصر را به نیشابور و شیخ ابوعلی سیاه را به مرو.

گفته شده ابوالعباس قصاب اهل سخن گفتن با خلق بوده‌ است و توصیه‌های بسیار بر اطعام درویشان داشته و فضیلت این کار را بیش از صد رکعت نماز یا به جا آوردن دائم نماز شب می‌دانسته‌ است. همین امور، احوال وی را از صوفیان متمایز و نزدیک به ویژگی‌های اهل فتوت، از جمله سخاوت و مهمان‌ نوازی می‌گرداند.

می‌گویند قصّاب، امّی (درس‌ناخوانده) بود، اما مشکلات عرفانی و معنوی بزرگان عصر خویش را حل می‌کرد. ابوالحسین حدّاد هروی و احمد ‌بن محمد ‌بن حمزه صوفی ملقب به شیخ عمو از مصاحبان قصّاب بودند. گویا وی در شهر آمل خانقاه داشته و مدتی ابوسعید ابوالخیر نیز مقیم آن‌جا بود.

شماری از بزرگان عرفان خراسان از شاگردان قصّاب آملی بوده‌اند، از جمله ابوسعید ابوالخیر که قصّاب را «بقیّتِ مشایخِ» سَلف و «شیخ مطلق» می‌دانست و ابوعلی زرگر که خود از پیران خواجه عبدالله انصاری بود. برخی ابوالحسن خرقانی را که احتمالاً مدت کوتاهی در خانقاه قصّاب در آمل رفت‌وآمد داشته‌ است. جانشین و وارث معنوی قصّاب دانسته‌اند.

ابوالعباس به ابوسعید ابوالخیر توصیه کرده بود که اگر از تو بپرسند خدا را می‌شناسی نگو که می‌شناسم زیرا این شر است و نگو که نمی‌شناسم که اثبات کفر است، ولی بگو که عرفنا الله ذاته بفضله.

نقل است: هنگامی که شیخ عبدالرحمن سلمی کتاب طبقات الصوفیه خود را نوشته بود نزد قصاب آملی آمد و از وی در کتابش چیزی ننوشته بود. ابوالعباس به او گفت: چرا از من در کتاب چیزی نیاورده ای؟ سلمی گفت: من اهل فضل از آن طبقه را نوشته شم نه آنان که امّی و عامی اند. ابوالعباس سکوت کرد و دیگر حرفی بر زبان نیاورد. شیخ سلمی چون به منزل خود رفت و خواست که به مطالعه کتاب خود بپردازد، دید اثری از نوشتن و سیاهی در آن نیست. دانست که آن نبوده الا از کراهت شیخ ابوالعباس. پس علی‌الصباح نزد وی رفت. چون شیخ نظرش بر سلمی افتاد، تبسمی کرد و گفت: باکی نیست برو و نگاه کن که خطوط به حالت اصلی بر خواهد گشت.

کاکه ابوالفارس کسی فرستاد نزد ابوالعباس که اینجا قحط افتاده است؛ دعایی کن. شیخ سیبی آنجا فرستاد و باران آمد و قحط برخاست.

گویند: کودکی اشتری را زمام گرفته بود با باری گران و اندر بازار آمل می‌کشيد. پای اشتر از جای شد و بیفتاد و خرد بشکست. مردمان قصد آن کردند که بار از پشت شتر فروگیرند کودک دست به مستغاث برآورد. وی بدان برگذشت. گفتا چه بوده است؟ حال باز گفتند. قصاب زمام شتر بگرفت و روی به آسمان دعا کرد و گفت: این اشتر را درست کن و اگر درست نخواستی کرد چرا دل قصاب به گریستن این کودک بسوختی؟ در حال اشتر برخاست و راست و درست برفت.

نقل است: خواجه قطب الدین محمد بر سر قبر ابوالعباس قصاب به خلوت نشست و از روح وی کرامات بسیار یافت. در آن شب واقعه هایی برای او دست داد که به اظهار آن ماذون نبود.

 

عروج ملکوتی

ابوالعباس قصاب تا اوایل قرن پنجم می‌زیست. نقل است که چون اجل وی در رسید، یکی از مریدانش به بالینش حاضر بود، گفت: یا شیخ چگونه خود را بینی و چگونه خواهی رفت؟ گفت: ای فرزند این چنین که می‌بینی. این بگفت و روح از بدنش مفارقت نمود. عده‌ای برآنند که احتمالا آرامگاه او در سوته کلای آمل و جایی که اکنون به امامزاده عباس معروف است قرار دارد، اما حسن حسن‌زاده آملی این احتمال را رد می‌کند و اعتقاد دارد که شیخ ابوالعباس در محله هفت کوچهٔ آمل مدفون است و البته اهالی منطقه نیز همین اعتقاد را دارند.

زندگینامه صفی الدین اردبیلی

به نام آفریننده عشق

 

صفی الدین اردبیلی (۶۵۰-۷۳۵ ق) معروف به شیخ صفی اردبیلی، عارف و شاعر قرن هشتم هجری قمری، مرید و داماد شیخ زاهد گیلانی و نیای شاه اسماعیل اول مؤسس سلسله صفویان بود.

 

ویژگی ها 

نسب صفی الدین را با ۱۹ واسطه به امام موسی کاظم(ع)، امام هفتم شیعیان امامیه رسانده‌اند. در ریحانة‌الادب، صفاتی چون «برهان الاصفیاء»، «قطب‌الاقطاب» و «شیخ‌العارفین» برای او ذکر شده است. ابدال زاهدی در کتاب سلسلة النسب صفویه، نسب شیخ صفی‌الدین را تا امام کاظم (ع) نام برده است. خواندمیر نیز شجره‌نامۀ صفی الدین را همانند زاهدی ذکر کرده با این تفاوت که یکی از اجدادش را به جای «محمد بن حسن»، «محمد بن حسین» نام برده است.

شیخ صفی از عارفان نامی عهد اولجایتو و پسرش، ابوسعید بهادرخان ایلخانی، بود که با مریدان خود در آن ایام در کلخوران، در اطراف مقبره پدر خود، می‌زیست. شیخ صفی، به سبب مقام بلند عرفانی خود، همواره از توجه ایلخانان مغول برخوردار بود. وی در دستگاه غازان‌خان به اعتبار مُراد مقتدر خود، شیخ زاهد، قرب و منزلتی داشت. خواجه رشیدالدین فضل‌الله همدانی وزیر به او احترام می‌گذاشت و هر ساله برای مخارج خانوار او نقد و جنس فراوان می‌فرستاد. خواجه رشیدالدین در مکتوبی به پسر خود، امیراحمد حاکم اردبیل، توصیه کرده است که در معامله خود با مردم اردبیل چنان کند که شیخ صفی‌الدین از او راضی و شاکر باشد.

صفی‌الدین فرزند مردی زارع بود و در سال ۶۵۰ق در روستای کَلخوران، واقع در شمال‌غربی اردبیل، زاده شد. به‌جز مدتی که به فارس و گیلان سفر کرد، تا پایان عمر در همان روستا ساکن بود. شیخ صفی در کودکی توجه خاصی به امور مذهبی نشان می‌داد. در جوانی قرآن را حفظ کرد و ضمن تحصیل علوم مقدماتی به زهد و ریاضت پرداخت. گاهی در مزار شیخ فرج اردبیلی و گاهی در مرقد شیخ ابوسعید اردبیلی به عبادت مشغول می‌شد.

صفی‌الدین نخست در اردبیل دانش آموخت. چون از دانشمندان آن شهر بی‌نیاز شد، در پی پیری می‌گشت که او را ارشاد کند و چون شنید که شیخ نجیب‌الدّین بُزغُش شیرازی در شیراز حلقه تصوف دارد، به شیراز رفت. اما وقتی به آنجا رسید که شیخ نجیب‌الدین وفات یافته بود. گفته شده که وی با سعدی شیرازی در شیراز ملاقات کرده است.

شیخ صفی چندی در حلقه مریدان مشایخ معروف آن دوران، شیخ رکن‌الدین بیضاوی و امیرعبدالله، درآمد و امیرعبدالله او را به شیخ تاج‌الدین ابراهیم، معروف به دیدار با شیخ زاهد گیلانی، عارف مشهور آن زمان که در گیلان می‌زیست، تشویق کرد و شیخ صفی چهار سال در پی شیخ زاهد می‌گشت تا اینکه در روستایی، در منطقه گیلان، به او رسید و تا زمان مرگ شیخ زاهد، مدت ۲۵ سال، در حلقه مریدان او بود و از او اخذ انابت و فنون طریقت کرد و دست ارادت بدو داد و داماد او شد و پس از مرگ او، در همان طریقت، جانشین وی شد.

شیخ صفی در این زمان گاهی در لاهیجان و گاهی در اردبیل زندگی می‌کرد. او همچنین معاصر شیخ علاءالدوله سمنانی بود و منابع از ارتباط معنوی ایشان سخن گفته‌اند. شیخ صفی بیش از ۳۰ سال به هدایت و ارشاد طالبان اشتغال داشت و گفته‌اند که بیش از ۱۰۰ هزار نفر را تربیت کرد. نیز آورده‌اند که تعداد مریدان و توسعه نفوذ او در آسیای صغیر نیز بسیار بوده است.

درباره مذهب شیخ صفی، تردیدهایی وجود دارد. بنابر منابع زندگی‌نامه وی، از جمله کتاب صفوةالصفا، نوشته ابن بزّاز، که مهمترین و قدیم‌ترین کتاب در این باب است، او شیعه بوده ولی برخی پژوهشگران معاصر قرائنی بر شافعی بودن او یافته اند. ابن بزّاز از اهالی اردبیل و با شیخ صدرالدین موسی پسر شیخ صفی‌الدین معاصر بوده است. او در این کتاب، حکایتی نقل می‌کند که گفته‌اند اشارتی است بر مذهب شیخ صفی‌الدین: «از شیخ صفی‌الدین پرسیدند: شیخ را مذهب چیست؟ فرمود: که ما مذهب ائمه داریم و ائمه را دوست داریم.»

ابن بزاز اردبیلی، در کتاب خود، در شرح احوال و سخنان و کرامات شیخ صفی نوشته است: «صفی‌الدین در جوانی از بابت زیبایی و حسن صورت چنان بود که او را “یوسف ثانی” لقب داده بودند و به سن بلوغ نارسیده زنان در عشق او دست‌ها می‌بریدند، ولی دلِ مبارک او از ایشان می‌رمید و این حسن صورت در دوران بلوغ به حدی بود که اولیاءاللّه وی را پیر تُرک خواندندی و در جماعت طالبان او را زرین‌محاسن می‌گفتند.» شیخ صفی الدین بیش از ۳۰ سال به هدایت و ارشاد طالبان طریقت اشتغال داشت و گفته‌اند که بیش از ۱۰۰ هزار نفر را تربیت کرد. نیز آورده‌اند که تعداد مریدان و توسعه نفوذ او در آسیای صغیر نیز بسیار بوده است.

همسر اول شیخ صفی الدین، بی‌بی فاطمه دختر شیخ زاهد گیلانی است که سه پسرش به‌نام‌های محیی‌الدین، صدرالدین موسی و ابوسعید از او است. بدین ترتیب، نیای مادری صفویان، زاهد گیلانی است که مراد شیخ صفی بوده است. همسر دوم او، دختر اخی‌سلیمان کلخورانه بوده و دو پسر به نام‌های علاءالدین و شرف‌الدین از او داشته است. نسل پادشاهان صفوی از شیخ صدرالدین، پسر دوم شیخ صفی است.

قبل از تولد صفی الدین، پیامبر اکرم(ص) به خواب سید جلال الدین ختنی می آید و ظهور شیخ را مژده می دهد و برای او دعا می کند. همچنین در حکایتی، جلال الدین مولوی ظهور شیخ را نوید می دهد. از مادر شیخ نیز نقل می‌شود که در تولد او طلوع آفتاب را در کنار خود دیده یا زمزمۀ شیخ را پیش از تولد شنیده است.

نقل است: مولانا اسماعیل، شیخ صفی الدین را در لباسی گرانبها می بیند و با خود می اندیشد که وضع او مناسب شاهان است نه درویشان. شیخ به فراست می فهمد و می گوید: این وضع معشوقانه است نه شاهانه.

نقل است: مولانا تاج الدین که تا آن زمان شیخ را ندیده، برای امتحان وی، با لباس مبدل نزد او می رود و شیخ به فراست مقصود او را می فهمد. در حکایتی دیگر، فرّخ قوّال در دل از عبادت طولانی شیخ تعجب می کند. شیخ ضمیر او را می فهمد و آنچه در دل داشته به او می گوید. در جایی دیگر، فردی به نام دولتشاه آرزو می کند که وقتی شیخ کفش نو پوشید، کفش کهنه را به عنوان تبرّک به او بدهد. شیخ بر ضمیرش اشراف دارد و کفش کهنه را به او می بخشد. در حکایتی دیگر، گروهی با خود قرار می گذارند که به نیت دریافتِ انار، نان و شانه ای نزد شیخ بروند. شیخ بدون اینکه آنها حرفی زده باشند مقصودشان را درک می کند و حاجتشان را برآورده می‌سازد.

نقل است: عبدالملک، به خوابِ متولی مزار خود می آید و از او می خواهد از شیخ صفی پذیرایی کند و شیخ صفی روز بعد، این خواب را عیناً برای متولی بازگو می کند. امیرعلی سفرهچی به خواب می بیند که یکی از جانشینان شیخ زاهد، کیسه‌ای زر به دست شیخ صفی داده است. شیخ دیدن این رؤیا را به او یادآور می شود.

نقل است: بهاءالدین صابون فروش، مدتی در سلوک سست می شود. در واقعه کسانی را می‌بیند که درختان می برند و می‌سوزانند. شیخ عین واقعه و تعبیر آن را به وی گوشزد می کند.

نقل است: دزدان، بارِ فردی به نام امین الدّین را سرقت می کنند و او با مدد از شیخ جای آن را پیدا می کند. همچنین نقل است: کفش مریدی به سرقت می رود و مرید بر پیدا کردن آن اصرار دارد. شیخ از اصرار او به تنگ می آید و به فردی می گوید: دو دینار زر ببر و کسی بر سر در دروازه ای نشسته است و جام های چنین پوشیده؛ آن دو دینار به وی ده و بگو کفش باز ده. آن شخص می رود و مطابق گفتۀ شیخ عمل می کند.

همچنین نقل است که شیخ بر سابقۀ به دست آوردن خوراک، پوشاک و اموال اشراف دارد و با نظر غیبی، حلال را از حرام و پاک را از ناپاک تشخیص می دهد؛ از پیشینۀ مشکوک لباس یحیی گرمرودی، آگاه است و به او می گوید حلال بپوش و حلال بخور. همچنین بر طبق روایتی، شیخ جایی پشت به دیوار نشسته بود. به ناگاه پشت از دیوار برمی گیرد. وقتی برای یافتن دلیل بیرون می روند، می بینند در سوی دیگر، زنی به دیوار تکیه داه است.

نقل است که صفی الدین در ابتدای حال چون نظر کردی فرشتگان را می دیدی در هوا به صورت مرغان بس عجیب و غریب آراسته. همچنین نقل است: شیخ عالم غیب را از طریق ستونی نوری، به جوانی که در بستر مرگ افتاده، نشان می دهد. نقل است: فرشته ای مقرّب به دیدار شیخ می آید. او به سلامش پاسخ می دهد امّا دیگران فرشته را نمی بینند. نقل است: شیخ به مزار مجدالدّین کاکلی اردبیلی، همدرس عطّار نیشابوری، می رود و با قبر گفتگو می کند.

نقل است: پدر پیره اسحق شیرگیرانی در فاصلۀ دور، از دنیا می رود. شیخ همان لحظه اطرافیان را به نماز بر وی دعوت می کند. نقل است: در جایی جنیّان در خدمت شیخ هستند به گونه ای که اطرافیان مجال ورود به حضور شیخ ندارند و چون از وی می پرسند که اینان چه کسی هستند می گوید برادران شما از جنیّان هستند که از ما توقع خدمت و ملازمت دارند.

نقل است: شیخ از مردم ملول میشود و به روستایی در اطراف اردبیل میرود. گروهی از ترکان را میبیند که چندین نفر را به اسارت گرفته اند. هاتفی ندا می دهد که نباید از خلق کناره گرفت. شیخ پادرمیانی می کند و آن جماعت را نجات می دهد.

نقل است: در سفر شیخ به سلطانیه، گروهی از قلندران می آیند و درخواست بخشش می کنند. شیخ دست در زیر خاربنی می‌برد و کیسه ای حاوی صد دینار بیرون می آورد و به آنها می دهد. نقل است: نظام زرگر اردبیلی و همراهانش، در سفر از گرسنگی درمانده می شوند و از شیخ همت می‌طلبند. آنگاه نان تنک و حلوا از غیب حاضر می شود‌.

نقل است: شیخ زاهد در گیلان آرزوی دیدار صفی‌الدین را دارد. شیخ صفی فوراً ظاهر می شود. شیخ زاهد از او می پرسد: کجا بودی؟ می گوید در کلخورانِ اردبیل گل می چیدم. چون شیخ به لطف یاد فرمود، به اینجا آمدم.

نقل است که شیخ بر سر جوان نابینایی به نام دلگشا، دست می کشد و او شفا می‌يابد. نقل است: صفی الدین، رستمِ باغبان را که صورتش بر اثر جذام ضایع شده بود، شفا می دهد. همچنین همام بیگ اردبیلی را که سه ماه در بستر افتاده و طاقت رفتن نداشت، شفا می دهد.

نقل است: گروهی از ترکان در پی قتل تاجری به نام اسماعیل همدانی بودند. او از شیخ کمک می خواهد و شیخ همت معنوی خود را بدرقۀ راهش می کند. دشمنان در خانه ای او را محاصره می کنند و به درون می آیند. همت شیخ مانع می شود که او را ببینند و از مرگ حتمی نجات می یابد.

نقل است: خبر یورش شاه اوزبیک و آمدن سپاه انبوه او تا رود کر، شایع می شود و مردم به شدّت به هراس می افتند. شیخ به خواب اوزبیک می آید و بر سرش طپانچه می کوبد و شرّ او را دفع می کند.

نقل است: طالب علمی به نام یوسف، به زاویۀ شیخ وارد می شود. انبوه جمعیت امکان شنیدن سخن را از او می گیرد. در صف آخر، شیخ را مقابل خود می‌بیند که با صدای رسا با وی صحبت می کند.

نقل است: پیره عزالدّین دچار حجاب می شود. از شیخ کمک می خواهد. شیخ دلیل حجاب را نظر عزالدّین به امردی می داند و حجاب معنوی را از وی رفع میسازد. نقل است که شیخ صفی در موقع توبۀ نوجوانی، از زمین جدا میشود و مدّتی طولانی بر هوا می‌ایستد.

نقل است: طاشتمور نایب امیر چوپان، سوار بر اسبی سرکش، از کوه بلندی سقوط می کند. اسب با شدّت به زمین می خورد و تلف می شود امّا سوار به آرامی فرود می آید. می گوید شیخ را دیدم که به آرامی گریبان من گرفت و بی آسیب بر زمین نهاد. همچنین نقل است: باد، کشتیِ گروهی را به خطر می اندازد. آن گروه از شیخ مدد می خواهند. شیخ دست مبارک بر زانو زد و فورا باد ساکن شد.

نقل است: هنگام نماز، سجّاده از کنج خانه حرکت می کند و در قدم شیخ گسترده می شود. نقل است: دانه های گندم با شیخ سخن می گویند و او را از حیلۀ کسی آگاه می کنند. همچنین نقل است که شیخ ابری را به مراغه می فرستد تا بر آنجا باران ببارد. نقل است: سنگی از اردبیل به نخجوان می رود و پیام شیخ را به مقصد می‌رساند.

نقل است: در مجلس سماع شیخ زاهد او را به درختی می‌بندند. درخت را از جای میکند و با آن سماع می کند. همچنین نقل است که شیخ، کاری را که سی نفر انجام می دهند، یک نفس و در یک دفعه تمام می کند.

مولانا شمس‌الدین روایت کرد از پیر‌عوض خرقانی که گفت: به خلوت نشسته بودم با یاری. سخن بهشت کردیم و سخنی رفت از حور، قصور، انهار و اشجار بهشت. چون بعد از زمانی به خدمت شیخ صفی‌الدین رفتم، هنوز نشسته بودم شیخ فرمود: فرزند! کسی که در خلوت باشد باید که به خدای تعالی مشغول باشد و دست از حور، قصور، انهار و اشجار بهشت بردارد.

محمود سفریچی گفت: شبی در واقعه دیدم که مرا بر بهشت عبور می‌ دادند. وقتی زینت جنات بدیدم میل کردم که فرو آیم. ناگاه شیخ را دیدم که درآمد و جامه سپاهیان پوشیده و عظیم تند بود. بانگی بر من زد و سیلی‌ بر گردن من بزد و فرمود: ای تردامن، به طلب صانع باش که صنع خود طفیل است. چون بامداد به حضرت شیخ رفتم فرمود: طلب چنین باشد که طالب سر به‌ غیر فرو نیارد، اما سزای آن که که سر به مادون فرو آرد چنان سیلی بود.

یکی از شاگردان ایشان نقل می کند: در حال واقعه بودم که با خود پنداری کردم و در حال در واقعه شیخ را دیدم که با من عتاب کرد و گفت: محمد، آن فراموش کردی که در بازار مرکیل گیلان اسب را می جهانیدی و کله و جعدموی بر دوش می‌انداختی و خود را بر زنان عرضه می‌کردی و در دل زنا می‌کردی؟ این زمان خودپسندی می‌کنی. دراین حال بودم که ناگاه سر برداشتم. شیخ را دیدم که صریح به من گفت: پندار فایده ندهد، کار باید کردن تا در خود آنچه خواهند بیابند.

خواجه محمد افضلی سراوی گفت: نوبتی در اصفهان (چنانکه عادت دو گروه ایشان باشد) حرب قوی بود و در سه روز هفتصد آدمی به قتل آمد. جماعت اوباش شهر دست در کاروان سراها و حجرات تجار درآوردند و غارت کردند.  عظیم فکر غارت بر من مستولی شد و من کلاه متبرک شیخ با خود داشتم. بر بام کاروانسرا رفتم و کاسه‌ای پر آب کردم و کلاه را بر آن آب برآوردم و آن را بر سر اهل کاروان پاشیدم. حق‌ تعالی به‌ برکت آن، ضرر را از اهل آن کاروانسرا بازداشت و محفوظ بماندیم.

نقل است: هنگام رحلت او آسمان تاریک می‌شود و بانگ نوحه و زاری از آن به گوش می‌رسد. همچنين هنگام غسل و کفن، جسد وی حرکت می کند و با حرکات خود به غسّال کمک می کند. همچنین نقل است: جنازۀ او به سمت قبله می گردد و بر هوا می رود. در پایان، جنازۀ او از دست افراد رها می شود و در قبر آرام می گیرد و از مقبرۀ او نور بالا می رود.

 

عروج ملکوتی

شیخ صفی در پایان زندگی به حج رفت و پیش از رفتن، پسرش، صدرالدین، را به جای خود گماشت. وی در بازگشت از این سفر بیمار شد و پس از دوازده روز بیماری، در صبح دوشنبه ۱۲ محرم ۷۳۵ق در ۸۵ سالگی، در اردبیل، زندگی را بدرود گفت. فرزندان او، به‌ویژه پادشاهان صفوی، بر سر قبر او بنای بسیار باشکوهی ساختند که اکنون به بقعه شیخ صفی الدین اردبیلی معروف است و از بناهای باشکوه تاریخی ایران به‌ شمار می‌رود.

زندگینامه سید محمد صمصام

به نام آفریننده عشق

 

سیّد محمّد صَمصام، معروف به درویش‌صمصام (۱۲۹۰ خورشیدی – ۲۴ آبان ۱۳۵۹) فرزندِ سید جعفر قلمزن، از دراویش معروف اصفهان است. بیشترِ شهرتِ وی به خاطر شکستن آداب‌ و رسوم جامعهٔ زمان خود بود.

 

ویژگی ها 

نام و نسب ایشان سید محمد فرزند سید جعفر است. ایشان در خانواده دینی و مذهبی در سال ۱۲۹۰ هجری شمسی قدم به عرصه وجود گذاشت. پدرش گویا از اهالی علوم دین بود و تا سالیان سال وظيفه تبلیغ امور دینی و مذهبی را بر عهده داشت. سیّد محمد در سال ۱۲۹۰ در خانواده ای روحانی در محلهٔ صراف‌ها در اصفهان به دنیا آمد. وی مانند اسلاف گذشته‌اش راهی حوزهٔ علمیه شد. مقدمات و سطح را نزد استادان زمان فراگرفت.

صمصام، هنگامِ تحصیل، ضمن کسب فقه و اصول به عرفان اسلامی نظر داشت و همراه با دیگر علوم، فلسفه و عرفان را نیز آموخت. تا اینکه علاقه مخصوصی نسبت به عرفای بزرگ اسلامی پیدا کرد. در بین آنها مخصوصاً اُنسی با آثار معنوی مولوی داشت. مثنوی را خوب می‌خواند و خوب می‌فهمید؛ تا اینکه این ذوق عرفانی در اعماق روح او اثر کرد و همهٔ زندگی و وجودِ او را تحت تأثیر قرار داد. این اثر به صورتِ بی‌ اعتنایی به دنیا، بی‌توجهی به مال و منال دنیوی، با روحیهٔ اجتناب از زراندوزی و بی‌اعتنایی به صاحبان زر و زور و اُنس و مهربانی با محرومان در او متجلّی شد. وی با شرکت در مجالس و بیان کلمات طنزآمیز و بُهلول‌گونه، حقایق و انتقادات زمان خود را بیان می‌نمود.

او سبک ‌و شیوهٔ ویژه‌ای در زندگی داشت. هیچ وقت سوار خودرو نمی‌شد. سوار قاطر یا اسبی که داشت می‌شد و به تمام محافل و جلسات مذهبی اصفهان و جاهایی که روضه و منبر بود، با همان می‌رفت. حضور او در محافل بر اساس دعوتِ قبلی نبود. حالتی بهلول‌گونه داشت، اما با این حال؛ کردارش از روی درایتی خاص بود.

در زندگی شخصی خودش چیزی جز سادگی و ساده‌زیستی نداشت و با اینحال، یتیم‌نوازی و مسکین‌پردازی از ویژگی‌هایِ زندگیِ وی بود. لباس او اغلب، پیراهن بلند سپید و شلواری سپید و دستاری سبز بود و عموماً جوراب به پا نداشت. وقتی از خیابان و حتی از بازار اصفهان عبور می‌کرد راه‌ها بند می‌آمد و همه می‌ریختند دوروبرش سلام می‌کردند و بچه‌ها اطراف او را می‌گرفتند. وی با این که پیر بود، راست‌قامت و سرزنده می‌نمود و هرچند قیافه‌ای جدّی داشت و آهنگین و رجزگونه سخن می‌گفت، اما محتوای حرکات و معنی کلماتش عمدتاً طنز بود و شوخی‌هایش ظریف و جهت‌دار بود.

از شخصی نقل است: یک روز استادم خواست تا از جناب صمصام یک استخاره بگیرم. وقتی در برابر ایشان قرار گرفتم به محض اینکه سلام کردم جناب صمصام فرمودند: برو به استادت بگو استخاره جوابش بد است. این کار را نکنی بهتر است!

آقای شاهین روحانی نقل می‌کرد: فرزند یکی از دوستانم که خود پزشک حاذقی بوده در اصفهان مریض شد و مدت ها بود که برای معالجه او به اين در و آن در می‌ زدند اما افاقه نمی‌کرد. آن شخص شنیده بود که جناب صمصام واسطه فیض است و اگر کسی خالصانه نذر ایشان کند، حتما به حاجت خود می‌رسد. لذا به نزد آقای صمصام می‌رود و عاجزانه از ایشان می‌خواهد که برای شفایش دعا کنند. جناب صمصام هم به ایشان می‌فرمایند: مقداری پول نذر من بکن تا فرزندت شفا پیدا کند! ایشان هم به دستور صمصام عمل نموده و شفا پیدا می کند.

شیخ جعفر مجتهدی می گوید: زمانی که در قم بودم نیروی غریبی مرا به اصفهان مایل کرده بود تا جایی که نمی توانستم در قم بمانم. بالاخره این تمایل شدید باعث شد که عزم آن دیار کنم و به اصفهان رفتم و در آنجا در مدرسه صدر ساکن شدم. در همان حال و هوا شخصی به نزد من آمد و مرا به اسم صدا کرد و گفت: شما جعفر آقا هستید؟ گفتم: بله. آن شخص گفت: پس بلند شو تا با هم برویم! گفتم: کجا؟ گفت: پیش صمصام. به همراه آن شخص به منزل صمصام رفتیم. صمصام هم به محض دیدن من گفت: فلانی، دیدی چطوری به اصفهان آوردمت! مدتی بود که دل گرفته و محزون بودم و از خدا می‌خواستم که یک اهل دلی را برای من بفرستد و خدا هم تو را برای من فرستاد.

آقای جعفری نقل می‌کردند: روزی یکی ار آشنایان ایشان خدمت جناب صمصام در منزلشان می‌رسد. در آن موقع این شخص، دچار بیماری سختی بود و مداوا هم جواب نمی‌داد. جناب صمصام در اتاقشان مشغول به کشیدن قلیان بودند و گروهی هم در اطراف ایشان حلقه زده بودند. آن شخص وقتی وارد مجلس می‌شود، جناب صمصام رو به ایشان می‌کنند و می‌فرمایند: فلانی، بیا برای شفای بیماری‌ات از قلیان من بکش تا ان شاء الله خداوند بیماری‌ات را بهبود ببخشد‌. آن شخص هم قلیان جناب صمصام را بر دهان می‌گذارد و آن را می‌کشد. به محض اینکه این اتفاق می‌افتد، تمام علائم بیماری از وجود او دور می‌شود و همان لحظه شفا می‌ یابد.

آقای اکبر حسن پور در مورد صمصام می گفتند: در ایام جوانی در مغازه خود مشغول کار بودم که آقای صمصام نزد من آمد. از ایشان پرسیدم: جناب صمصام، صدام به ایران حمله کرده است و معلوم نیست چه می شود. شما این موضوع را چگونه می بينيد؟ ايشان فرمودند: شما اگر مقداری صبر کنید، خواهید دید که این مردک را چند سال بعد با بی آبرویی دار می زنند. همانطور هم شد و چند سال بعد صدام به دار آویخته شد.

آقای حسن لباف می‌گفتند: یک بار تعدادی دزد به یکی از تکیه های قبرستان تخت فولاد وارد شده و آنجا را غارت کردند. نیروهای پلیس چیزی پیدا نکرند و همه از این مسئله ناراحت بودند. علاوه بر اشیاء عتیقه و قدیمی، مقداری فرش‌های دستباف هم برده بودند. بعضی از ذینفعان عهد بستند که مقداری پول، نذر جناب صمصام کنند تا این فرش‌ها و عتيقه‌ها پیدا شود. لذا یک شب به خدمت ایشان رسیدند و پس از سلام و عرض ارادت و قبل از اینکه مسأله را در میان گذارند، جناب صمصام لب به سخن گشودند و فرمودند: زود باشید و بروید فلان قبر در فلان جای تخت فولاد را بکنید که تمام اشیاء مسروقه را در آنجا دفن کرده‌اند. آنها هم سریعا به محل مذکور حرکت کردند و محل را حفاری نموده و اشیاء مسروقه را پیدا نمودند.

جناب آقای احمدرضا کاویانی از کسبه اصفهان می‌ فرمودند: یک روز من جناب صمصام را در قبرستان تخت فولاد اصفهان در حال خوردن یک نکه نان زیارت کردم. شنیده بودم که ایشان اهل معنا و حقيقت هستند، لذا برای عرض ادب و احترام خدمتشان رسیدم و ایشان نیز با چهره سوخته و غرق عرق، نگاهی به من انداخته و فرمودند: احمدرضا، (عجیب این بود که مرا با اسم صدا کردند در صورتی که هیچ آشنایی قبلی با هم نداشتیم) دیشب امام زمان (عج) تا صبح گریه کردند. آنقدر گریستند که ریش‌های مبارکشان نم‌دار شده بود‌‌.

یکی از ارادتمندان آقای صمصام می‌گفتند: سال ۵۱-۵۲ بود که در شب‌های قدر سعادت داشتم که به منزل آقای صمصام سری بزنم و احوالی از ایشان بپرسم. آن شب ایشان به من امر فرمودند که تنهایشان بگذارم. من قبل از آنکه از منزل ایشان خارج شوم، به ایشان گفتم: آقا، برای حال این مردم دعا کنید که خیلی تحت فشارند. ایشان در حالی که مستقیم به کتاب دعایشان نگاه می‌کردند با سرفه‌ای سینه صاف کردند و فرمودند: هفت سال دیگر سال مرگ پهلوی است، خدا توفیق دهد با صبر همه چیز درست می‌شود! همین طور هم شد و هفت سال بعد، حکومت پهلوی از بین رفت.

نقل است: یکی از مستخدمین کاخ شاه، برای عرض ارادت و ادای نذری که داشت، خدمت جناب صمصام رسید. وقتی که می‌خواست وارد دالان منزل ایشان بشود جناب صمصام از داخل اتاق و در حالی که هنور او را ندیده بودند، فریاد می‌زنند: آهای خادم جهنم! نذرت را بگذار همانجا و زود برگرد! آن شخص نیز که از این دید غیبی جناب صمصام متحیر مانده بود، پس از ادای نذر از خدمت شاه استعفا می دهد و شغل آزادی برمی‌گزیند.

ایشان در سال ۱۳۵۹ شمسی از دنیا رفتند. در نحوه مرگ ایشان، دو قول را بیان کرده‌اند: گروهی با سوز دل بر این باورند که ایشان، زمانی که مقداری پول و مایحتاج برای رزمندگان جبهه مهیا کرده بودند و قصد داشتند که به جایگاه‌ های اعزام کمک‌ها تحویل دهند. در زمان عبور از خیابان با وسیله نقلیه‌ای تصادف می‌کنند و از دنیا می روند؛ گروهی نیز گفته‌اند که جناب صمصام زمانی که قصد داشتند به مجلس عزای حضرت ابی‌عبدالله قدم بگذارند و خود را برای منبری آتشین مهیا می‌نمودند در ششم محرم در خیابان تصادف نمودند و از دنیا رفتند.

 

عروج ملکوتی 

صمصام در ۲۴ آبان‌ماه سال ۱۳۵۹ خورشیدی در حالی که طبق معمول با اسب خود به مراسم مُحرَّم می‌رفت، در اثر تصادف با اتومبیل درگذشت و در تخت فولاد اصفهان، در سمت جنوب شرقی تکیه بروجردی‌ها دفن گردید.

زندگینامه قاضی سعید قمی

به نام آفریننده عشق

 

محمدسعید بن محمد قمی (۱۰۴۹-۱۱۰۳ ق) معروف به «قاضی سعید قمی»، از حکما و عرفای بزرگ شیعه در قرن یازده هجری و از شاگردان فیض کاشانی بود.

 

ویژگی ها 

محمد سعید بن محمد مفید قمی در دهم ذی القعده سال ۱۰۴۹ ق در قم متولد شد. این عالم شیعى در برخى نوشته ها خود را محمد معروف به «سعید» معرفى کرده است و شرح‌حال‌ نویسان از وى تحت عناوین «قاضى سعید قمى»، «میرزا محمد سعید»، «ملا سعید» و «حکیم کوچک» نام برده اند. از قاضى سعید قمی فرزند فاضل متکلمى باقى ماند که راه پدر را در طریق کاوش‌هاى علمى ادامه داد، نامش مولى صدرالدین مى باشد که در حرم حضرت معصومه سلام الله علیها اصول کافى درس مى داد، بعدها همچون والدش به منصب قضاوت در آذربایجان منصوب گردید.

قاضى سعید قمى پس از فراگیرى علوم مقدماتى و طب نزد پدر و برادر بزرگترش به حکمت و عرفان روى آورد و به حوزه درسى ملا محسن فیض کاشانى وارد گردید. فیض کاشانى در تکوین اندیشه هاى این دانشور تأثیر فراوانى داشت. در مدتى که فیض کاشانى در شهر مقدس قم بسر مى برد، قاضى سعید از محضرش بهره مند گشته، نزد وى اندیشه هاى عرفانى خود را غنا بخشیده و شکوفایى او در قلمرو شعر و سروده هاى عرفانى ماحصل ارتباط وى با فیض کاشانى بوده است. قاضى سعید به عربى و فارسى شعر مى گفت و تخلص وى «تنها» مى باشد و دیوان شعر پارسى او معروف است. برخی عالمان مانند عبدالله افندى در ریاض العلماء وی را از شاگردان ملا عبدالرزاق لاهیجی نیز به حساب آورده‌ اند.

قاضى سعید قمى براى استفاده از اندیشه هاى عرفانى حکیمان اصفهان، شهر مقدس قم را به قصد آن دیار ترک نمود. در این زمان اصفهان یکى از مهمترین کانون‌هاى فرهنگى و علوم اسلامى محسوب مى شد. اقتدار تشیع و روى کار آمدن دولت شیعى صفوى زمینه را براى شکوفایى تفکرات علماى شیعه فراهم ساخت و نوشته ها و آثارى پدید آمد که در آن‌ها اندیشه هاى حکیمانه از خاندان عصمت بهره مى گرفت و از احادیث و روایات سود مى جست.

در زمانى که این جوان تشنه دانش به مکتب حکیمان اصفهان پا نهاد، ملا رجبعلى تبریزى حوزه درسى تشکیل داده بود. از جمله شاگردان وى همین قاضى سعید قمى بود که از افکار استاد خویش ملهم گردید و نامبرده برخى آثار خود را به این استاد تقدیم کرده و یک یا دو اثرش را ترجمه نموده است. ملا رجبعلى در منطق، علوم طبیعى و الهیات تبحر داشت و در این زمینه ها صاحب نظر بود و البته به برخى اندیشه هاى ملاصدرا انتقاد مى نمود. محمد رفیع پیرزاده همراه با قاضى سعید قمى از نزدیکان این استاد بوده است که به توصیه ملا رجبعلى اثرى مفصل با عنوان «معارف الالهیه» نگاشت که در آن تعلیمات استاد خود را بیان کرده و بسط مى دهد.

قاضى سعید پس از رحلت استادش ملا رجبعلى تبریزى، اندیشه هاى وى را پى گرفت و مانند مربى و معلم خود، نزد شاه عباس دوم اعتبارى کسب کرد و در حدود سال ۱۰۶۸ هـ.ق که تکیه فیض را در شهر اصفهان بنا مى نمودند، بنابر مأموریتى که از سوى شاه عباس دوم به وى واگذار شد، از وجوهى که به طریق حلال تهیه شده بود املاک و مزارعى حاصل‌خیز و مرغوب خریدارى کرده بر تکیه مزبور وقف نمود.

بنا به قول مورخان، حکیم قاضى سعید از سوى شاه به قضاوت در قم منصوب گردید و از آن تاریخ به قاضى سعید معروف شد. وى در برخى آثار خویش به لقب قاضى اشاره دارد و این سمت تسلط وى را بر منابع فقهى و شرعى نشان مى دهد، زیرا در عصرى که علماى زیادى در شهر قم بودند، ریاست امور شرعى و قضایى به وى محول گردید و این مسأله از توان علمى و نفوذ اجتماعى قاضى سعید حکایت مى کند.

روشن است که او منصب قضاوت را تنها بدین خاطر پذیرفت که حقوق تضییع شده را بازستاند و در اجراى عدالت و گسترش امنیت اجتماعى بکوشد، بلکه او لازم دید که براى تحصیل قدرتى دینى ضامن اجراى احکام حق و عدل باشد تا از این رهگذر بتواند وظیفه دینى و شرعى خود را انجام دهد. همان طور که در سخنرانى معروف امام حسین علیه‌السلام‌‌ آمده است: «مجارى الامور والاحکام على ایدى العلماء باللّه، علماى ربانى کارگزاران و حکمرانان جامعه هستند». قاضى سعید ریاست امور شرعى و قضاوت را پذیرفت تا با این مقام به محرومان مدد برساند و آنان را از نادارى و استضعاف نجات داده و حقشان را از چنگ تکاثر طلبان و مرفهین بى درد بیرون آورد و نقش کاذب سرمایه داران و زورگویان را بى اثر نموده، مردم را به رهنمودهاى قرآن و عترت علاقه مند نماید.

روش قاضى سعید در اجراى احکام شرعى و تلاش‌هاى علمى وى در قلمرو حکمت و عرفان بر برخى تنگ‌نظران و کوتاه‌ فکران، ناپسند آمد و این نامدار عرصه اندیشه محسود اقران قرار گرفت و هنگام روى کار آمدن شاه سلیمان صفوى (سال ۱۰۷۷ هـ.ق) حاسدان نزد وى و درباریان، زبان به مذمت گشوده و مفسدین سعایت آن عالم سعید را پیشه خود نمودند و نظر حاکمان وقت را نسبت به او مکدر ساختند و با امواج بدبینى و توفان تهمت زمینه هاى تعطیلی فعالیت هاى او را فراهم کردند.

سرانجام قاضى سعید از خدمت در شغل قضاوت و تصدى امور شرعى اخراج و از شهر قم تبعید و در قلعه الموت محبوس گردید؛ اما چون صداقت، صفاى نفس و درستى وى بر آنان معلوم شد مورد عفو قرار گرفت و قبل از سال ۱۰۸۴ هـ.ق به شهر مقدس قم رفت.

برخی منابع دیگر خاطر نشان نموده اند که وى تا آخر عمر به طبابت هم اشتغال داشته و به درمان بیماران در زمان شاه سلیمان صفوى مبادرت ورزیده است. در نسخه اى خطى از کتاب «کلید بهشت» که کاتب، آن را در تاریخ ذی الحجه سال ۱۰۸۵ هـ.ق در زمان حیات مؤلف به پایان برده، از قاضى سعید به عنوان جالینوس زمان یاد کرده است. این عبارت محکم ترین و قدیمى ترین مأخذى است که از طبابت و رشته تخصصى قاضى سعید در طب سخن گفته و عباراتى با این صراحت جز بر قاضى سعید در آن عصر منطبق نمى گردد.

قاضى سعید قمی تا سال ۱۰۸۸ هـ.ق به پژوهش‌هاى علمى در زمینه قرآن، حدیث و علوم دینى مشغول بود تا این که در سال ۱۰۸۹ به اصفهان آمد و تا سال ۱۱۰۲ در این شهر به تحقیق در حکمت و عرفان مبادرت نمود. از نوشته هاى شرح‌حال‌ نگاران چنین برمى آید که قاضى سعید قمى در دست یافتن به استنباط دقایق و نکات پیچیده حکمت اسلامى مورد حمایت غیبى بوده، از لطف الهى و تفضلات ائمه علیهم‌السلام‌‌ برخوردار گشته است. وى چنین فضیلتى را از طریق اخلاص، عبادت و مقید بودن به شب زنده‌دارى کسب کرده است.

مرحوم قاضی سعید قمی جزء مدافعان سرسخت محیی‌الدین عربی و آرای وی می‌باشند و کتب وی مشحون از تمسّک به کلمات محیی‌الدین است و عباراتی در دفاع از تشیع وی نقل می‌نماید. یکی از اعتراضات او به صدرالمتألّهین این است که وی گاه در بیان حقیقت توحید کوتاه آمده و حق مسأله را – که همان نظر عرفاست – بیان ننموده است.

 

از منظر فرهیختگان

میرزا عبدالله افندى که از معاصرین قاضى سعید به شمار مى آید وى را به عنوان حکیمى عارف و شاعرى منشى و نیکوگفتار معرفى کرده و از موقعیت ویژه وى نزد حاکمان صفوى سخن گفته است.

نصرآبادى در تذکره اش مى نویسد: «نیکو اخلاق و پسندیده صفات، طبعش در اکثر علوم خصوصا حکمت نظرى متین و خامه تقریرش در ترتیب نظم نمکین، رجوعش به خلوت تقدس ذاتى و طلوعش از مشرق تنزه طبیعى از حرکت نبض به اندیشه قلبى مطلع و به مجرد پرسش، امراض مهلک را دفع مى کند».

شیخ عباس قمى از قاضى سعید به عنوان عالم فاضل، حکیم متشرع، محقق صمدانى و عارف ربانى نام مى برد و مى افزاید وى در مراتب عرفانى وسعت نظر داشته، اهل معرفت، ادب و حدیث است.

امام خمینى در کتاب «مصباح الهدایه» از وى به عنوان عارف کامل سخن مى گویند و در ادامه مى افزایند: «قاضى سعید در عرفان مقام والایى دارد و در راه سلوک قدمى استوار و کتاب شرح توحید صدوق این فاضل فرزانه زائرى عزیز و نفیس معرفى مى کنند و در موضوع خود بى نظیر است». ایشان همچنین در کتاب «اسرار الصلوة» ضمن آن که قاضى سعید را یکى از اهل معرفت معرفى مى فرماید، در جاى جاى کتاب از «اسرار العبادات و حقیقة الصلوة» وى مطالبى را نقل مى فرمایند.

هانرى کربن مى گوید: «…این اندیشمند و حکیم معنوى (قاضى سعید) داراى چنان اهمیتى است که باید فصلى ویژه به وى اختصاص داد… قاضى سعید از برجسته ترین نمایندگان عرفان شیعى امامى است…»

 

آثار

  • شرح «توحید صدوق»
  • شرح الاربعین
  • الاربعینیات للکشف انوار القدسیات
  • رساله روح الصلوة
  • الکشف عن القرائات السبع
  • الفواید الرضویه
  • مرقاة الاسرار
  • الانوار القدسیه

 

عروج ملکوتی 

سرانجام این عارف شیفته اهل بیت علیهم‌السلام‌‌ پس از جهدى وافر و به یادگار نهادن آثار علمى فراوان و تربیت شاگردانى دانشور، به سال ۱۱۰۳ هـ.ق دار فانى را وداع گفت. پیکر مطهرش در شهر مقدس قم نزدیک مقبره شیخ ابوالحسن على بن بابویه، در کنار خیابان ارم مدفون گردید.

زندگینامه سید غلامعلی موسوی سیستانی

به نام آفریننده عشق

 

سید غلامعلی موسوی سیستانی، عالم و عارف ایرانی بود.

 

ویژگی ها 

عالِمِ عارفِ گمنام، حاج سیدغلامعلی موسوی سیستانی به سال ۱۲۹۹ش در قریه‌ قاسم آباد سیستان بلوچستان تولد یافت. نسل وی با ۲۸ واسطه به حضرت امام موسی کاظم سلام الله علیه می‌رسد. پدرش سیدرضاقلی، عالِم و خیّر و مورد وثوق منطقه بود و مادرش زنی متمول و فاضله که آداب‌دان بود.

تا پنج سالگی نعمت مادر بر سر داشت، بعد فوت مادر، اسیر ستم‌های نامادری می‌شود و در نتیجه به هند و پاکستان هجرت می‌کند. سپس به پابوسی امام رضا سلام الله علیه می رود و در آن مکان مقدس دو سال کسب فیض می‌نماید پس از آن مدتی را در قائنات و سپس به قم و تهران مهاجرت می کند سپس از دست ماموران ستمشاهی به لرستان می رود و در همانجا ازدواج می‌کند و رحل اقامت می‌افکند.

ایشان همه روزه به رتق و فتق امور مردم و‌گره گشایی مشغول بود. وی دارای تالیفاتی بود که بعضی از آنان به چاپ رسیده است. این عارف روشن ضمیر، پس از فرار، به کشورهای هند و پاکستان سفر میکند و سالها در آنجا مشغول تحصیل می شود.

پس از چند سال، تقدیر الهی او را به «قائنات» می کشانَد و سالها هم در همان دیار جهت مخارجش، مشغول به کار میشود. در آنجا در منزل یک افسر هم کار میکند و هَم دو فرزند او را درس می دهد. در همین ایّام، هاتفی به صورت سیّدی او را ندا میکند… همان گاه تصمیم میگیرد سفری دیگر در پیش گیرد. باز، بارِ سفر میبندد و به پابوسی امام رضا علیه السلام می رود و در آن مکان مقدس دو سال کسب فیض می کند. البته با وجودِ تحقیقاتِ بسیار، درباره استادانش فقط خود ایشان در بعضی جزوه ها نوشته است که کجا رفتم و کسب فیض کردم.

پس از دو سال اقامت در مشهد مقدّس، بارِ دیگر، بار بسته و به سوی تهران رهسپار، و مدّتی را نیز پایتخت نشین می شود. در این مدت، ظاهراً با مأموران شاهنشاهی درگیر می گردد و آنها قصد دستگیری آقا را داشتند، اما ایشان می گریزد، حتی یکی از آقایان می گفت: به یاد دارم پس از ورود به لرستان، مأموران به دنبال ایشان می آیند، ولی نمی توانند دستگیرش کنند.

ایشان برای چندمین بار، راه سفر در پیش میگیرد و پس از فرار از تهران، در کرمانشاه و سنندج سایه می افکند. پس از مدتی دوباره عزم خود را جَزم کرده، به سوی لرستان حرکت می کند و این بار دیگر ماندگار میشود؛ هرچند سالِ ورود وی نامعلوم است.

البتّه بعضی بزرگان لرستان، تاریخ هایی را نَقل کرده اند، که با سنِّ ایشان سازگار نیست، ولی معلوم است پس از ورود، مدّتی در نورآباد و بعد از آن چندی در خرّم آباد و مدّت کوتاهی را نیز در کوهدشت می مانَد. سپس به دعوت اهالیِ «پل هرو» به آنجا می رود و در همان دیار ازدواج کرده، چند سال اقامت میکند. آنگاه بار دیگر به دعوت اهالی منطقه ی «گورکش» به آنجا می کوچد و سالیان سکونت می‌گزیند و در سال 1350 وارد دورود می شود.

سید محمد جزایری می گوید: من وقتی به بیماری گواتر مبتلا بودم برای شفای بیماری ام درمانده شدم تا اینکه شخصی به من گفت: به دورود برو و از حاج سید دعایی طلب کن. ایشان نیز به من دعایی دادند و من با قرار دادن آن دعا در محل درد، شفا یافتم.

گروهی از طوایف لرستان می گفتند: چوپانی از ما ناپدید شد. هرچه جستجو کردیم او را نيافتیم اما پس از چند روز سر و کله‌اش پیدا شد. به او گفتیم کجا بوده‌ای این چند روز؟ در جواب گفت: در بیابان تنها بودم. یک عده ای از ما بهتر آمدند و مرا به فلان جا و فلان جا بردند. مردم گفتند: او دیوانه شده است؛ لذا او را پیش سید غلامعلی آوردند. سید تا او را دید گفت: درست می گوید! اون را به فلان جا و فلان جا بردند و نام مکان هایی که او را به آنجا برده بودند را ذکر کرد.

یکی از مریدان ایشان گفته بود: یک روز نزدیک ظهر خدمت آقا رسیدم. چون وقت صرف ناهار بود و از طرفی هم ما دیر وقت رفته بودیم، خانواده ایشان خطاب به آقا گفتند: آقا، غذا مناسب نیست و کم است؛ اجازه می‌ فرمایید از بیرون تهیه کنیم؟ آقا فرمودند: نه احتیاج نیست. شما ناهار میل کنید، ما هم غذا داریم. پس از این گفتگو آقا دست بردند زیر تختی که بر روی آن نشسته بودند و ظرف غذایی را بیرون آوردند. غذایی بود بسیار مطبوع، خوشمزه وخوشبو که من تا حالا در تمام عمرم چنین غذایی را نخورده بودم؛ گویا از پهشت آمده بود. بعد از اینکه غذا تمام شد، مثل این بود که اصلا کسی از این غذا نخورده است. سپس آقا دوباره غذا را زیر تخت خود گذاشتند.

عروس ایشان می گفت: به چشم خود ديدم که کفش های ایشان نزد ایشان جفت می شود.

 

عروج ملکوتی

سرانجام در اسفند 1370 بیمار شد و کوشش فرزندان و دکتر بی نتیجه ماند. صبح روز 6 اسفند، مصادف با ماه مبارک رمضان، مرغ روحش از قفس تن به آشیان قدس پرید و به ریاض قرب خرامید و در قبرستان خیابان 17 شهریور دورود دفن شد.

زندگینامه حسنعلی تهرانی

به نام آفریننده عشق

 

حسنعلی تهرانی (۱۲۲۷ – ۱۳۲۵ ق)، فقیه ربانی و عالم زاهد شیعه در قرن چهارده هجری و از شاگردان میرزای شیرازی بود.

 

ویژگی ها 

حسنعلی تهرانی در اوایل قرن چهاردهم هجری در تهران متولد شد. پدرش حاج محمود تبریزی، یکی از اساتید بزرگ و اعلام مشهور حوزه مشهد رضوی بود. آیت الله حسنعلی مروارید فرزند حجت الاسلام شیخ محمدرضا مروارید، نوه دختری آیت الله حسنعلی تهرانی است.

حسنعلی تهرانی مقدمات علوم دینی را در تهران فراگرفت و سپس در جوانی برای ادامه تحصیل عازم نجف اشرف گردید و مدتها از حضور علامه ملاعلی نهاوندی استفاده نمود و سپس سال ها در سامرا از کرسی درس میرزای شیرازی برخوردار بود و خود به مقام استادی رسید. آیت اللّه تهرانی هر روز در آغاز درس مرحوم میرزا مقداری از نهج البلاغه را می خواند و در مواقعی نیز به جای ایشان، نماز جماعت را اقامه می کرد.

تهرانی در زمان حیات استاد خود به سلک فضلای مدرسین و ائمه متقین قرار گرفت. وی دو سالی پس از فوت میرزا در جمله مدرسین عتبات بود، اما در سال ۱۳۱۴ هجری از سامرا و نجف عازم تهران گردید و مورد اکرام و احترام مردم خداجو قرار گرفت.

حسنعلی تهرانی به علت رکون امرا و شاهان قاجار به او، ناراحت بود و عاقبت زادگاه خویش را به قصد مشهد علی بن موسی الرضا برای همیشه ترک نمود. معظم له در مشهد سالیان متمادی در رأس علمای پارسا و مدرسین بزرگ فقه و اصول قرار داشت. در بحث‌های او بسیاری از فضلا و مدرّسان حوزه علمیه مشهد حاضر می‌شدند.

مرحوم شیخ آقا بزرگ تهرانی در توصیف ایشان در «طبقات اعلام شیعه» آورده است: «کان کثیر البکاء، دائم المراقبه». بر اثر همین اخلاص و مراقبت دائم، کراماتی از ایشان به ظهور رسیده که شرح آن ها در برخی کتب آمده است.آیت الله تهرانی، اهتمام ویژه ای به اقامه نماز جماعت و احیای مساجد متروکه داشت. چنین نقل شده که آن مرحوم مدت مدیدی برای اقامه نماز به مساجد متروکه می رفت. قبل از آن که ایشان به مسجد بروند، به مردم محل خبر می دادند که یکی از علمای سامرا قرار است برای اقامه نماز به مسجد بیایند. با انتشار این خبر، مردم برای شرکت در نماز جماعت به آن مسجد هجوم برده و مسجد متروکه و احیاناً مخروبه را مهیای نماز می کردند و حاج شیخ چند صباحی در آن جا اقامه نماز می کردند؛ سپس عزم رفتن به مسجد دیگری با همین کیفیت می نمودند. آن مرحوم از این راه مساجد زیادی را در مشهد احیا و آباد کرد.

مرحوم آقای مروارید می‌گفت: صدر الحفّاظ (یکی از رؤسای خدمه آستانه حضرت رضا علیه السلام) به جدّ امّی ما مرحوم آشیخ حسنعلی تهرانی ارادت داشت. یک روز صدر الحفّاظ که بیمار بود، نزد شیخ حسنعلی آمد و یا شیخ از وی عیادت کرد (تردید از اینجانب است) و گفت: نزدیک است که من از دنیا بروم، لذا می‌خواهم تمام اموالم را به شما واگذار کنم و شما هم کفالت فرزندان مرا به عهده بگیرید. شیخ حسنعلی به شوخی گفت: تصمیم بدی نیست که انسان اموالش را از یک جیبش در بیاورد و در جیب دیگرش بریزد! سپس گفت: نه، تو نمی‌میری و از این بیماری شفا پیدا می‌کنی و در همین‌جا هم خوب می‌شوی!

شیخ حسنعلی همیشه تربتی همراه داشت که در جلوی عمامه‌اش قرار می‌داد و با استخاره آن را به بعضی از افراد می‌داد. ایشان استخاره می‌کند و مقداری از آن تربت را به صدر الحفّاظ می‌دهد و گویا نمازی هم می‌خواند. بعد از نماز بلافاصله صدر الحفّاظ خوب نمی‌شود. شیخ حسنعلی دستور می‌دهد قلیانی بیاورند. (تردید دارم این‌که دستور داده قلیان بیاورند را خودم از آقای مروارید شنیدم یا آقای حاج آقا رضا صدر از ایشان نقل می‌کرد.) مقداری قلیان کشید و گفت: همین‌جا و در همین جلسه خوب می‌شوی. پس از مدتی صدرالحفّاظ عرق می‌کند و در همان جلسه شفا پیدا می‌کند.

از آقای مروارید شنیدم: بعد از این‌که صدر الحفّاظ شفا پیدا کرد، شیخ حسنعلی گفت: «من به مولای خودم خیانتی نکردم، و کسی که به مولایش خیانت نکرده باشد، این امور برایش مهم نیست». آقای مروارید می‌گفت: من این مطلب را برای آقای میلانی نقل کردم. آقای میلانی فرمود: این ادعای شیخ حسنعلی از آن کرامتش مهم‌تر است.

شیخ ابراهیم ترک معروف به «صاحب‌الزمانی» نقل می‌کند: به مشهد مشرف شده و چند ماهی توقف کردم تا اینکه خرجی و پولم تمام شد و آشنائی نبود که از او پول بگیرم. با خود گفتم قصیده‌ای در مدح حضرت رضا علیه السلام خوانده و صله ای از ایشان می گیرم. شعر را خوانده و در مقابل ضریح از خود حضرت چندین مرتبه صله گرفتم. هنگام بازگشت، حسنعلی تهرانی را دیدم که به من فرمود: خوب برای آقایم رضا علیه السلام مدیحه می خوانی و صله می گیری؛ بده به من آن صله ای را که گرفتی. من هم بلافاصله صله را تقدیم ایشان کردم و ایشان به جایش پاکت پولی به من دادند که مبلغ آن دو برابر صله حضرت بود.

میرزا حسن الهی تنکابنی نقل می‌ کند: هنگامی که به زیارت امام رضا علیه السلام مشرف شدم، حجاب ها از جلوی چشمم کنار رفت و مردمان را با صورت های حیوان می دیدم. در این هنگام، دستی به شانه ام خورد و گفت: ناراحت نباش، تو باید با همین ها زندگی کنی و بسازی. وقتی به‌ آن‌ شخص نگاه کردم، دیدم شیخ حسنعلی تهرانی است.

جمعی برخاسته و به خدمت شیخ رفته و درب اتاق اندرونی را زدند. حاج شیخ در حالی که چشمانش بر اثر گریه، کاسه خون شده بود، درب را باز کرد. مردم از سبب تأخیر و گریه ایشان پرسیدند. حاج شیخ پاسخ داد: دیشب مشغول ذکر بودم که ناگهان حضرت سیدالشهدا علیه السلام در مکاشفه ای فرمودند: حاج شیخ، امروز روضه عطش را بخوان.

 

عروج ملکوتی

حسنعلی تهرانی پس از یک عمر تلاش صادقانه و خدمت به مکتب اهل بیت عصمت و طهارت چند صباحی در بستر بیماری افتاد و در چهارم ماه رمضان ۱۳۲۵ هجری به دیار باقی شتافت. پیکر پاک آن عبدصالح خدا در حرم مطهر حضرت علی بن موسی الرضا علیه السلام به خاک سپرده شد.