نوشته‌ها

زندگینامه قاضی سعید قمی

به نام آفریننده عشق

 

محمدسعید بن محمد قمی (۱۰۴۹-۱۱۰۳ ق) معروف به «قاضی سعید قمی»، از حکما و عرفای بزرگ شیعه در قرن یازده هجری و از شاگردان فیض کاشانی بود.

 

ویژگی ها 

محمد سعید بن محمد مفید قمی در دهم ذی القعده سال ۱۰۴۹ ق در قم متولد شد. این عالم شیعى در برخى نوشته ها خود را محمد معروف به «سعید» معرفى کرده است و شرح‌حال‌ نویسان از وى تحت عناوین «قاضى سعید قمى»، «میرزا محمد سعید»، «ملا سعید» و «حکیم کوچک» نام برده اند. از قاضى سعید قمی فرزند فاضل متکلمى باقى ماند که راه پدر را در طریق کاوش‌هاى علمى ادامه داد، نامش مولى صدرالدین مى باشد که در حرم حضرت معصومه سلام الله علیها اصول کافى درس مى داد، بعدها همچون والدش به منصب قضاوت در آذربایجان منصوب گردید.

قاضى سعید قمى پس از فراگیرى علوم مقدماتى و طب نزد پدر و برادر بزرگترش به حکمت و عرفان روى آورد و به حوزه درسى ملا محسن فیض کاشانى وارد گردید. فیض کاشانى در تکوین اندیشه هاى این دانشور تأثیر فراوانى داشت. در مدتى که فیض کاشانى در شهر مقدس قم بسر مى برد، قاضى سعید از محضرش بهره مند گشته، نزد وى اندیشه هاى عرفانى خود را غنا بخشیده و شکوفایى او در قلمرو شعر و سروده هاى عرفانى ماحصل ارتباط وى با فیض کاشانى بوده است. قاضى سعید به عربى و فارسى شعر مى گفت و تخلص وى «تنها» مى باشد و دیوان شعر پارسى او معروف است. برخی عالمان مانند عبدالله افندى در ریاض العلماء وی را از شاگردان ملا عبدالرزاق لاهیجی نیز به حساب آورده‌ اند.

قاضى سعید قمى براى استفاده از اندیشه هاى عرفانى حکیمان اصفهان، شهر مقدس قم را به قصد آن دیار ترک نمود. در این زمان اصفهان یکى از مهمترین کانون‌هاى فرهنگى و علوم اسلامى محسوب مى شد. اقتدار تشیع و روى کار آمدن دولت شیعى صفوى زمینه را براى شکوفایى تفکرات علماى شیعه فراهم ساخت و نوشته ها و آثارى پدید آمد که در آن‌ها اندیشه هاى حکیمانه از خاندان عصمت بهره مى گرفت و از احادیث و روایات سود مى جست.

در زمانى که این جوان تشنه دانش به مکتب حکیمان اصفهان پا نهاد، ملا رجبعلى تبریزى حوزه درسى تشکیل داده بود. از جمله شاگردان وى همین قاضى سعید قمى بود که از افکار استاد خویش ملهم گردید و نامبرده برخى آثار خود را به این استاد تقدیم کرده و یک یا دو اثرش را ترجمه نموده است. ملا رجبعلى در منطق، علوم طبیعى و الهیات تبحر داشت و در این زمینه ها صاحب نظر بود و البته به برخى اندیشه هاى ملاصدرا انتقاد مى نمود. محمد رفیع پیرزاده همراه با قاضى سعید قمى از نزدیکان این استاد بوده است که به توصیه ملا رجبعلى اثرى مفصل با عنوان «معارف الالهیه» نگاشت که در آن تعلیمات استاد خود را بیان کرده و بسط مى دهد.

قاضى سعید پس از رحلت استادش ملا رجبعلى تبریزى، اندیشه هاى وى را پى گرفت و مانند مربى و معلم خود، نزد شاه عباس دوم اعتبارى کسب کرد و در حدود سال ۱۰۶۸ هـ.ق که تکیه فیض را در شهر اصفهان بنا مى نمودند، بنابر مأموریتى که از سوى شاه عباس دوم به وى واگذار شد، از وجوهى که به طریق حلال تهیه شده بود املاک و مزارعى حاصل‌خیز و مرغوب خریدارى کرده بر تکیه مزبور وقف نمود.

بنا به قول مورخان، حکیم قاضى سعید از سوى شاه به قضاوت در قم منصوب گردید و از آن تاریخ به قاضى سعید معروف شد. وى در برخى آثار خویش به لقب قاضى اشاره دارد و این سمت تسلط وى را بر منابع فقهى و شرعى نشان مى دهد، زیرا در عصرى که علماى زیادى در شهر قم بودند، ریاست امور شرعى و قضایى به وى محول گردید و این مسأله از توان علمى و نفوذ اجتماعى قاضى سعید حکایت مى کند.

روشن است که او منصب قضاوت را تنها بدین خاطر پذیرفت که حقوق تضییع شده را بازستاند و در اجراى عدالت و گسترش امنیت اجتماعى بکوشد، بلکه او لازم دید که براى تحصیل قدرتى دینى ضامن اجراى احکام حق و عدل باشد تا از این رهگذر بتواند وظیفه دینى و شرعى خود را انجام دهد. همان طور که در سخنرانى معروف امام حسین علیه‌السلام‌‌ آمده است: «مجارى الامور والاحکام على ایدى العلماء باللّه، علماى ربانى کارگزاران و حکمرانان جامعه هستند». قاضى سعید ریاست امور شرعى و قضاوت را پذیرفت تا با این مقام به محرومان مدد برساند و آنان را از نادارى و استضعاف نجات داده و حقشان را از چنگ تکاثر طلبان و مرفهین بى درد بیرون آورد و نقش کاذب سرمایه داران و زورگویان را بى اثر نموده، مردم را به رهنمودهاى قرآن و عترت علاقه مند نماید.

روش قاضى سعید در اجراى احکام شرعى و تلاش‌هاى علمى وى در قلمرو حکمت و عرفان بر برخى تنگ‌نظران و کوتاه‌ فکران، ناپسند آمد و این نامدار عرصه اندیشه محسود اقران قرار گرفت و هنگام روى کار آمدن شاه سلیمان صفوى (سال ۱۰۷۷ هـ.ق) حاسدان نزد وى و درباریان، زبان به مذمت گشوده و مفسدین سعایت آن عالم سعید را پیشه خود نمودند و نظر حاکمان وقت را نسبت به او مکدر ساختند و با امواج بدبینى و توفان تهمت زمینه هاى تعطیلی فعالیت هاى او را فراهم کردند.

سرانجام قاضى سعید از خدمت در شغل قضاوت و تصدى امور شرعى اخراج و از شهر قم تبعید و در قلعه الموت محبوس گردید؛ اما چون صداقت، صفاى نفس و درستى وى بر آنان معلوم شد مورد عفو قرار گرفت و قبل از سال ۱۰۸۴ هـ.ق به شهر مقدس قم رفت.

برخی منابع دیگر خاطر نشان نموده اند که وى تا آخر عمر به طبابت هم اشتغال داشته و به درمان بیماران در زمان شاه سلیمان صفوى مبادرت ورزیده است. در نسخه اى خطى از کتاب «کلید بهشت» که کاتب، آن را در تاریخ ذی الحجه سال ۱۰۸۵ هـ.ق در زمان حیات مؤلف به پایان برده، از قاضى سعید به عنوان جالینوس زمان یاد کرده است. این عبارت محکم ترین و قدیمى ترین مأخذى است که از طبابت و رشته تخصصى قاضى سعید در طب سخن گفته و عباراتى با این صراحت جز بر قاضى سعید در آن عصر منطبق نمى گردد.

قاضى سعید قمی تا سال ۱۰۸۸ هـ.ق به پژوهش‌هاى علمى در زمینه قرآن، حدیث و علوم دینى مشغول بود تا این که در سال ۱۰۸۹ به اصفهان آمد و تا سال ۱۱۰۲ در این شهر به تحقیق در حکمت و عرفان مبادرت نمود. از نوشته هاى شرح‌حال‌ نگاران چنین برمى آید که قاضى سعید قمى در دست یافتن به استنباط دقایق و نکات پیچیده حکمت اسلامى مورد حمایت غیبى بوده، از لطف الهى و تفضلات ائمه علیهم‌السلام‌‌ برخوردار گشته است. وى چنین فضیلتى را از طریق اخلاص، عبادت و مقید بودن به شب زنده‌دارى کسب کرده است.

مرحوم قاضی سعید قمی جزء مدافعان سرسخت محیی‌الدین عربی و آرای وی می‌باشند و کتب وی مشحون از تمسّک به کلمات محیی‌الدین است و عباراتی در دفاع از تشیع وی نقل می‌نماید. یکی از اعتراضات او به صدرالمتألّهین این است که وی گاه در بیان حقیقت توحید کوتاه آمده و حق مسأله را – که همان نظر عرفاست – بیان ننموده است.

 

از منظر فرهیختگان

میرزا عبدالله افندى که از معاصرین قاضى سعید به شمار مى آید وى را به عنوان حکیمى عارف و شاعرى منشى و نیکوگفتار معرفى کرده و از موقعیت ویژه وى نزد حاکمان صفوى سخن گفته است.

نصرآبادى در تذکره اش مى نویسد: «نیکو اخلاق و پسندیده صفات، طبعش در اکثر علوم خصوصا حکمت نظرى متین و خامه تقریرش در ترتیب نظم نمکین، رجوعش به خلوت تقدس ذاتى و طلوعش از مشرق تنزه طبیعى از حرکت نبض به اندیشه قلبى مطلع و به مجرد پرسش، امراض مهلک را دفع مى کند».

شیخ عباس قمى از قاضى سعید به عنوان عالم فاضل، حکیم متشرع، محقق صمدانى و عارف ربانى نام مى برد و مى افزاید وى در مراتب عرفانى وسعت نظر داشته، اهل معرفت، ادب و حدیث است.

امام خمینى در کتاب «مصباح الهدایه» از وى به عنوان عارف کامل سخن مى گویند و در ادامه مى افزایند: «قاضى سعید در عرفان مقام والایى دارد و در راه سلوک قدمى استوار و کتاب شرح توحید صدوق این فاضل فرزانه زائرى عزیز و نفیس معرفى مى کنند و در موضوع خود بى نظیر است». ایشان همچنین در کتاب «اسرار الصلوة» ضمن آن که قاضى سعید را یکى از اهل معرفت معرفى مى فرماید، در جاى جاى کتاب از «اسرار العبادات و حقیقة الصلوة» وى مطالبى را نقل مى فرمایند.

هانرى کربن مى گوید: «…این اندیشمند و حکیم معنوى (قاضى سعید) داراى چنان اهمیتى است که باید فصلى ویژه به وى اختصاص داد… قاضى سعید از برجسته ترین نمایندگان عرفان شیعى امامى است…»

 

آثار

  • شرح «توحید صدوق»
  • شرح الاربعین
  • الاربعینیات للکشف انوار القدسیات
  • رساله روح الصلوة
  • الکشف عن القرائات السبع
  • الفواید الرضویه
  • مرقاة الاسرار
  • الانوار القدسیه

 

عروج ملکوتی 

سرانجام این عارف شیفته اهل بیت علیهم‌السلام‌‌ پس از جهدى وافر و به یادگار نهادن آثار علمى فراوان و تربیت شاگردانى دانشور، به سال ۱۱۰۳ هـ.ق دار فانى را وداع گفت. پیکر مطهرش در شهر مقدس قم نزدیک مقبره شیخ ابوالحسن على بن بابویه، در کنار خیابان ارم مدفون گردید.

زندگینامه سید غلامعلی موسوی سیستانی

به نام آفریننده عشق

 

سید غلامعلی موسوی سیستانی، عالم و عارف ایرانی بود.

 

ویژگی ها 

عالِمِ عارفِ گمنام، حاج سیدغلامعلی موسوی سیستانی به سال ۱۲۹۹ش در قریه‌ قاسم آباد سیستان بلوچستان تولد یافت. نسل وی با ۲۸ واسطه به حضرت امام موسی کاظم سلام الله علیه می‌رسد. پدرش سیدرضاقلی، عالِم و خیّر و مورد وثوق منطقه بود و مادرش زنی متمول و فاضله که آداب‌دان بود.

تا پنج سالگی نعمت مادر بر سر داشت، بعد فوت مادر، اسیر ستم‌های نامادری می‌شود و در نتیجه به هند و پاکستان هجرت می‌کند. سپس به پابوسی امام رضا سلام الله علیه می رود و در آن مکان مقدس دو سال کسب فیض می‌نماید پس از آن مدتی را در قائنات و سپس به قم و تهران مهاجرت می کند سپس از دست ماموران ستمشاهی به لرستان می رود و در همانجا ازدواج می‌کند و رحل اقامت می‌افکند.

ایشان همه روزه به رتق و فتق امور مردم و‌گره گشایی مشغول بود. وی دارای تالیفاتی بود که بعضی از آنان به چاپ رسیده است. این عارف روشن ضمیر، پس از فرار، به کشورهای هند و پاکستان سفر میکند و سالها در آنجا مشغول تحصیل می شود.

پس از چند سال، تقدیر الهی او را به «قائنات» می کشانَد و سالها هم در همان دیار جهت مخارجش، مشغول به کار میشود. در آنجا در منزل یک افسر هم کار میکند و هَم دو فرزند او را درس می دهد. در همین ایّام، هاتفی به صورت سیّدی او را ندا میکند… همان گاه تصمیم میگیرد سفری دیگر در پیش گیرد. باز، بارِ سفر میبندد و به پابوسی امام رضا علیه السلام می رود و در آن مکان مقدس دو سال کسب فیض می کند. البته با وجودِ تحقیقاتِ بسیار، درباره استادانش فقط خود ایشان در بعضی جزوه ها نوشته است که کجا رفتم و کسب فیض کردم.

پس از دو سال اقامت در مشهد مقدّس، بارِ دیگر، بار بسته و به سوی تهران رهسپار، و مدّتی را نیز پایتخت نشین می شود. در این مدت، ظاهراً با مأموران شاهنشاهی درگیر می گردد و آنها قصد دستگیری آقا را داشتند، اما ایشان می گریزد، حتی یکی از آقایان می گفت: به یاد دارم پس از ورود به لرستان، مأموران به دنبال ایشان می آیند، ولی نمی توانند دستگیرش کنند.

ایشان برای چندمین بار، راه سفر در پیش میگیرد و پس از فرار از تهران، در کرمانشاه و سنندج سایه می افکند. پس از مدتی دوباره عزم خود را جَزم کرده، به سوی لرستان حرکت می کند و این بار دیگر ماندگار میشود؛ هرچند سالِ ورود وی نامعلوم است.

البتّه بعضی بزرگان لرستان، تاریخ هایی را نَقل کرده اند، که با سنِّ ایشان سازگار نیست، ولی معلوم است پس از ورود، مدّتی در نورآباد و بعد از آن چندی در خرّم آباد و مدّت کوتاهی را نیز در کوهدشت می مانَد. سپس به دعوت اهالیِ «پل هرو» به آنجا می رود و در همان دیار ازدواج کرده، چند سال اقامت میکند. آنگاه بار دیگر به دعوت اهالی منطقه ی «گورکش» به آنجا می کوچد و سالیان سکونت می‌گزیند و در سال 1350 وارد دورود می شود.

سید محمد جزایری می گوید: من وقتی به بیماری گواتر مبتلا بودم برای شفای بیماری ام درمانده شدم تا اینکه شخصی به من گفت: به دورود برو و از حاج سید دعایی طلب کن. ایشان نیز به من دعایی دادند و من با قرار دادن آن دعا در محل درد، شفا یافتم.

گروهی از طوایف لرستان می گفتند: چوپانی از ما ناپدید شد. هرچه جستجو کردیم او را نيافتیم اما پس از چند روز سر و کله‌اش پیدا شد. به او گفتیم کجا بوده‌ای این چند روز؟ در جواب گفت: در بیابان تنها بودم. یک عده ای از ما بهتر آمدند و مرا به فلان جا و فلان جا بردند. مردم گفتند: او دیوانه شده است؛ لذا او را پیش سید غلامعلی آوردند. سید تا او را دید گفت: درست می گوید! اون را به فلان جا و فلان جا بردند و نام مکان هایی که او را به آنجا برده بودند را ذکر کرد.

یکی از مریدان ایشان گفته بود: یک روز نزدیک ظهر خدمت آقا رسیدم. چون وقت صرف ناهار بود و از طرفی هم ما دیر وقت رفته بودیم، خانواده ایشان خطاب به آقا گفتند: آقا، غذا مناسب نیست و کم است؛ اجازه می‌ فرمایید از بیرون تهیه کنیم؟ آقا فرمودند: نه احتیاج نیست. شما ناهار میل کنید، ما هم غذا داریم. پس از این گفتگو آقا دست بردند زیر تختی که بر روی آن نشسته بودند و ظرف غذایی را بیرون آوردند. غذایی بود بسیار مطبوع، خوشمزه وخوشبو که من تا حالا در تمام عمرم چنین غذایی را نخورده بودم؛ گویا از پهشت آمده بود. بعد از اینکه غذا تمام شد، مثل این بود که اصلا کسی از این غذا نخورده است. سپس آقا دوباره غذا را زیر تخت خود گذاشتند.

عروس ایشان می گفت: به چشم خود ديدم که کفش های ایشان نزد ایشان جفت می شود.

 

عروج ملکوتی

سرانجام در اسفند 1370 بیمار شد و کوشش فرزندان و دکتر بی نتیجه ماند. صبح روز 6 اسفند، مصادف با ماه مبارک رمضان، مرغ روحش از قفس تن به آشیان قدس پرید و به ریاض قرب خرامید و در قبرستان خیابان 17 شهریور دورود دفن شد.

زندگینامه حسنعلی تهرانی

به نام آفریننده عشق

 

حسنعلی تهرانی (۱۲۲۷ – ۱۳۲۵ ق)، فقیه ربانی و عالم زاهد شیعه در قرن چهارده هجری و از شاگردان میرزای شیرازی بود.

 

ویژگی ها 

حسنعلی تهرانی در اوایل قرن چهاردهم هجری در تهران متولد شد. پدرش حاج محمود تبریزی، یکی از اساتید بزرگ و اعلام مشهور حوزه مشهد رضوی بود. آیت الله حسنعلی مروارید فرزند حجت الاسلام شیخ محمدرضا مروارید، نوه دختری آیت الله حسنعلی تهرانی است.

حسنعلی تهرانی مقدمات علوم دینی را در تهران فراگرفت و سپس در جوانی برای ادامه تحصیل عازم نجف اشرف گردید و مدتها از حضور علامه ملاعلی نهاوندی استفاده نمود و سپس سال ها در سامرا از کرسی درس میرزای شیرازی برخوردار بود و خود به مقام استادی رسید. آیت اللّه تهرانی هر روز در آغاز درس مرحوم میرزا مقداری از نهج البلاغه را می خواند و در مواقعی نیز به جای ایشان، نماز جماعت را اقامه می کرد.

تهرانی در زمان حیات استاد خود به سلک فضلای مدرسین و ائمه متقین قرار گرفت. وی دو سالی پس از فوت میرزا در جمله مدرسین عتبات بود، اما در سال ۱۳۱۴ هجری از سامرا و نجف عازم تهران گردید و مورد اکرام و احترام مردم خداجو قرار گرفت.

حسنعلی تهرانی به علت رکون امرا و شاهان قاجار به او، ناراحت بود و عاقبت زادگاه خویش را به قصد مشهد علی بن موسی الرضا برای همیشه ترک نمود. معظم له در مشهد سالیان متمادی در رأس علمای پارسا و مدرسین بزرگ فقه و اصول قرار داشت. در بحث‌های او بسیاری از فضلا و مدرّسان حوزه علمیه مشهد حاضر می‌شدند.

مرحوم شیخ آقا بزرگ تهرانی در توصیف ایشان در «طبقات اعلام شیعه» آورده است: «کان کثیر البکاء، دائم المراقبه». بر اثر همین اخلاص و مراقبت دائم، کراماتی از ایشان به ظهور رسیده که شرح آن ها در برخی کتب آمده است.آیت الله تهرانی، اهتمام ویژه ای به اقامه نماز جماعت و احیای مساجد متروکه داشت. چنین نقل شده که آن مرحوم مدت مدیدی برای اقامه نماز به مساجد متروکه می رفت. قبل از آن که ایشان به مسجد بروند، به مردم محل خبر می دادند که یکی از علمای سامرا قرار است برای اقامه نماز به مسجد بیایند. با انتشار این خبر، مردم برای شرکت در نماز جماعت به آن مسجد هجوم برده و مسجد متروکه و احیاناً مخروبه را مهیای نماز می کردند و حاج شیخ چند صباحی در آن جا اقامه نماز می کردند؛ سپس عزم رفتن به مسجد دیگری با همین کیفیت می نمودند. آن مرحوم از این راه مساجد زیادی را در مشهد احیا و آباد کرد.

مرحوم آقای مروارید می‌گفت: صدر الحفّاظ (یکی از رؤسای خدمه آستانه حضرت رضا علیه السلام) به جدّ امّی ما مرحوم آشیخ حسنعلی تهرانی ارادت داشت. یک روز صدر الحفّاظ که بیمار بود، نزد شیخ حسنعلی آمد و یا شیخ از وی عیادت کرد (تردید از اینجانب است) و گفت: نزدیک است که من از دنیا بروم، لذا می‌خواهم تمام اموالم را به شما واگذار کنم و شما هم کفالت فرزندان مرا به عهده بگیرید. شیخ حسنعلی به شوخی گفت: تصمیم بدی نیست که انسان اموالش را از یک جیبش در بیاورد و در جیب دیگرش بریزد! سپس گفت: نه، تو نمی‌میری و از این بیماری شفا پیدا می‌کنی و در همین‌جا هم خوب می‌شوی!

شیخ حسنعلی همیشه تربتی همراه داشت که در جلوی عمامه‌اش قرار می‌داد و با استخاره آن را به بعضی از افراد می‌داد. ایشان استخاره می‌کند و مقداری از آن تربت را به صدر الحفّاظ می‌دهد و گویا نمازی هم می‌خواند. بعد از نماز بلافاصله صدر الحفّاظ خوب نمی‌شود. شیخ حسنعلی دستور می‌دهد قلیانی بیاورند. (تردید دارم این‌که دستور داده قلیان بیاورند را خودم از آقای مروارید شنیدم یا آقای حاج آقا رضا صدر از ایشان نقل می‌کرد.) مقداری قلیان کشید و گفت: همین‌جا و در همین جلسه خوب می‌شوی. پس از مدتی صدرالحفّاظ عرق می‌کند و در همان جلسه شفا پیدا می‌کند.

از آقای مروارید شنیدم: بعد از این‌که صدر الحفّاظ شفا پیدا کرد، شیخ حسنعلی گفت: «من به مولای خودم خیانتی نکردم، و کسی که به مولایش خیانت نکرده باشد، این امور برایش مهم نیست». آقای مروارید می‌گفت: من این مطلب را برای آقای میلانی نقل کردم. آقای میلانی فرمود: این ادعای شیخ حسنعلی از آن کرامتش مهم‌تر است.

شیخ ابراهیم ترک معروف به «صاحب‌الزمانی» نقل می‌کند: به مشهد مشرف شده و چند ماهی توقف کردم تا اینکه خرجی و پولم تمام شد و آشنائی نبود که از او پول بگیرم. با خود گفتم قصیده‌ای در مدح حضرت رضا علیه السلام خوانده و صله ای از ایشان می گیرم. شعر را خوانده و در مقابل ضریح از خود حضرت چندین مرتبه صله گرفتم. هنگام بازگشت، حسنعلی تهرانی را دیدم که به من فرمود: خوب برای آقایم رضا علیه السلام مدیحه می خوانی و صله می گیری؛ بده به من آن صله ای را که گرفتی. من هم بلافاصله صله را تقدیم ایشان کردم و ایشان به جایش پاکت پولی به من دادند که مبلغ آن دو برابر صله حضرت بود.

میرزا حسن الهی تنکابنی نقل می‌ کند: هنگامی که به زیارت امام رضا علیه السلام مشرف شدم، حجاب ها از جلوی چشمم کنار رفت و مردمان را با صورت های حیوان می دیدم. در این هنگام، دستی به شانه ام خورد و گفت: ناراحت نباش، تو باید با همین ها زندگی کنی و بسازی. وقتی به‌ آن‌ شخص نگاه کردم، دیدم شیخ حسنعلی تهرانی است.

جمعی برخاسته و به خدمت شیخ رفته و درب اتاق اندرونی را زدند. حاج شیخ در حالی که چشمانش بر اثر گریه، کاسه خون شده بود، درب را باز کرد. مردم از سبب تأخیر و گریه ایشان پرسیدند. حاج شیخ پاسخ داد: دیشب مشغول ذکر بودم که ناگهان حضرت سیدالشهدا علیه السلام در مکاشفه ای فرمودند: حاج شیخ، امروز روضه عطش را بخوان.

 

عروج ملکوتی

حسنعلی تهرانی پس از یک عمر تلاش صادقانه و خدمت به مکتب اهل بیت عصمت و طهارت چند صباحی در بستر بیماری افتاد و در چهارم ماه رمضان ۱۳۲۵ هجری به دیار باقی شتافت. پیکر پاک آن عبدصالح خدا در حرم مطهر حضرت علی بن موسی الرضا علیه السلام به خاک سپرده شد.

زندگینامه محمد کاظم خراسانی

به نام آفریننده عشق

 

محمدکاظم خراسانی (۱۲۵۵ – ۱۳۲۹ قمری) معروف به آخوند خراسانی، از مراجع تقلید و عالمان بزرگ اصول فقه در قرن چهاردهم قمری بود.

 

ویژگی ها 

آخوند خراسانی در سال ۱۲۵۵ قمری در مشهد به دنیا آمد. پدرش، ملا حسین هروی، روحانی اهل هرات بود که قبل از ولادت پسرش به مشهد هجرت کرد. آخوند خراسانی به دلیل فوت همسرانش، چهار بار ازدواج کرد. او از همسر دوم دارای چهار فرزند و از همسر سوم، دو فرزند داشت. چهارمین و آخرین همسر آخوند سال‌ها پس از وی زنده بود و در سن نود سالگی درگذشت.

محمدکاظم خراسانی، علوم دینی را در مشهد نزد پدر و دیگر عالمان فراگرفت. سپس در رجب ۱۲۷۷ قمری برای ادامه تحصیل راهی نجف شد. قبل از سفر به نجف، آخوند خراسانی حدود سه ماه در سبزوار در درس فلسفه ملا هادی سبزواری شرکت کرد. پس از رسیدن به تهران، مدتی در مدرسه صدر ماند و نزد میرزا ابوالحسن جلوه و ملا حسین خویی، فلسفه و حکمت آموخت.

وقتی میرزای شیرازی به سامرا هجرت کرد، آخوند خراسانی در نجف، مُدرسی مشهور بود. بسیاری از شاگردان میرزا که در نجف مانده بودند، به سفارش او، در درس خراسانی که جانشین میرزای شیرازی شناخته می‌شد، شرکت می‌کردند. با درگذشت محمدحسن شیرازی در ۱۳۱۲ قمری و بازگشت بسیاری از حوزه سامرا به نجف و پیوستن بیشتر ایشان به درس خراسانی و نیز با رحلت عالمان معاصر وی در عتبات، به تدریج جایگاه خراسانی در مقام استاد برجسته حوزه نجف، تثبیت و درس او بزرگ‌ترین حوزه درسی نجف شناخته شد. در سفرنامه‌ای که در سال ۱۳۲۳ قمری نگاشته شده چنین آمده که در درس خارج فقه وی که در مسجد هندی برگزار می‌شده، تقریباً ششصد تا هفتصد نفر حاضر می‌شده‌اند و در درس خارج اصول فقه وی که در مسجد طوسی برگزار می‌شده، تقریباً هزار نفر بوده‌اند.

آخوند خراسانی در برگزاری جلسات درس، بسیار جدی بود و با هیچ عذری درس خود را تعطیل نمی‌کرد؛ حتی در ماجرای شیوع وبا در نجف، که بیشتر درس‌های حوزه علمیه تعطیل شد، درس خود را حتی در روز درگذشت سه تن از نزدیکانش، تعطیل نکرد. کسانی که آخوند خراسانی را از نزدیک می‌شناختند، او را پرهیزکار، شجاع، باهوش، نیک‌‌گفتار، گشاده‌رو و در عین حال باهیبت معرفی کرده‌اند. سلامت نفس، سعه صدر و گذشت وی نیز زبانزد بوده است. زندگی خراسانی در دوره تحصیل، همراه با سختی معیشت و پس از آن نیز زاهدانه گزارش شده است و گفته‌اند با اینکه او برای دیگران، حتی مخالفانش، بسیار باسخاوت و گشاده‌دست بود ولی درباره معیشت خود و فرزندانش سخت‌گیر بود و از وجوهات شرعی نیز استفاده نمی‌کرد.

در برخی از سال‌ها که در نیمه نخست رجب برای زیارت به کربلا می‌رفت، در همان‌جا نیز درس دایر می‌کرد و در رمضان نیز که درس‌های متداول حوزه تعطیل بود، مباحثی مانند اصول عقاید یا اخلاق تدریس می‌کرد. خراسانی درس فقه را به زبان فارسی و درس اصول فقه را به زبان عربی می‌گفت. پس از درگذشت میرزای شیرازی و رجوع برخی از مقلدان او به آخوند خراسانی، وی برای پاسخگویی به استفتائات با حضور شاگردانش، از جمله سید ابوالحسن اصفهانی، محمد حسین غروی اصفهانی، سید حسین طباطبائی بروجردی، عبد الکریم حائری، آقا ضیاء عراقی، آقا حسین قمی و میرزا محمدحسین نائینی، مجلس مشورتی می‌گذاشتند.

همچنین از نخستین اقدامات آخوند خراسانی در عرصه مشروطه، اعلامیه مشترک او با محمد شربیانی، محمدحسن مامقانی و حسین خلیلی تهرانی در سال ۱۳۲۱ قمری (۱۲۸۲ شمسی) است که در آن، با اظهار نارضایتی شدید از عملکرد صدر اعظم مظفرالدین‌ شاه، میرزا علی‌اصغر خان امین‌السلطان، او را مسبب اصلی همه مفاسد و مسلط کردن اجانب بر کشور دانسته و تکفیرش کرده‌اند.

عبدالله جوادی آملی از مراجع تقلید شیعه، در سال ۱۳۹۷ شمسی در مراسم رونمایی از کتاب تحریر الاصول، آخوند خراسانی را جزء مولدان علم در حوزه علمیه برشمرده و با اشاره به اصالت افغانستانی ایشان تصریح کرده است که وی یک قرن است که حوزه‌های علمیه را تحت شعاع قرار داده است. به‌ نظر جوادی آملی، ما یک دلّال علمی داریم و یک مبتکر و تولید کننده. ایشان آخوند خراسانی را مُوّلِد می‌داند و به همین خاطر، گلایه‌مند است که بعد از یک قرن گویا هنوز ما نو‌آوری نداریم و این برای حوزه‌های علمیه می‌تواند ننگ تلقی شود.

بعد از شلیک توپ به مجلس در ۲۳ جمادی‌الاول ۱۳۲۶ قمری توسط محمدعلی شاه، آخوند خراسانی، حکم به جهاد و مبارزه داد و در نهایت، مشروطه خواهان قدرت را به‌ دست گرفتند؛ اما بعد از اندک‌زمانی، به ناچار، آخوند خراسانی مجبور به جبهه‌گیری علیه مشروطه شد. موردی که آخوند خراسانی به مبارزه با آن پرداخت و تا وفاتش نیز درگیر آن بود، مبارزه با حضور سربازان روس در ایران بود. با اینکه حدود ده ماه از تشکیل مجلس دوم می‌گذشت، ولی برای خروج روس‌ها از کشور اقدامی نشده بود. بنابراین آخوند خراسانی طی پیامی به مردم ایران، آن‌ها را از خرید اجناس روسی برحذر داشت. آخوند خراسانی در نجف، سه مدرسه علمیه بنا کرد که به مدرسه آخوند شهرت پیدا کرد: مدرسه بزرگ، مدرسه متوسط و مدرسه کوچک. همچنین به تأسیس چند مدرسه علوم جدید نیز در نجف، کربلا و بغداد، که بیشتر محصلان آن‌ها ایرانیان بودند و زبان فارسی نیز از مواد درسی بود، کمک کرد.

آخوند خراسانی نقل می‌کرد: در ابتدای طلبگی و ورود به نجف، زمانی در مسجد سهله، یک اتاق مشرف به حیاط برای ریاضت خودم انتخاب کرده بودم و در آن مشغول مراقبه و امور ریاضتی بودم. یک اتاق دیگر در کنار این اتاق قرار داشت که به وسیله یک درب به این اتاق متصل بود ولی این درب همیشه بسته بود و من هیچ‌گاه به داخل آن نرفته بودم. در یک زمان که در حال مراقبه بودم، سر و صدای زیادی که ناشی از رفت و آمد تعدادی اشخاص بود، از اتاق کناری به گوشم رسید. در حالیکه در آن وقت کسی در اتاق نبود، صداهایی می‌آمد که حاکی از چینش سفره غذا بود. بعد ناگهان درِ بین دو اتاق از طرف داخل باز شد و  شخصی نزد من آمد و گفت: آقا فرموده‌اند: کاظم را پیش من بیاورید. من وارد اتاق شدم.

نوری فوق العاده زیاد وجه مبارک امام عصر (عج)، مانع از نگاه خیره به ایشان می‌شد! دو طرف سفره (که حالتی مستطیل داشت) افرادی بودند و امام عصر (عج) نیز در طرف مقابل و در ضلع کوچک‌تر نشسته بودند و ظرف غذایی مقابل روی مبارکشان بود و مقداری از غذای درون آن را تناول فرموده بودند. آقا دستور فرمود که من در سمت مقابل ایشان و به قرینه ایشان بنشینم و دستور دادند که ظرف غذای ایشان را برای من بیاورند. ظرف غذا را آورده و من باقی مانده غذای مبارک حضرت را تناول کردم. بعد امر به بیرون رفتن شد و من به اتاق خودم بازگشتم و در بسته شد و از پنجره اتاق خودم که مشرف بر حیات مسجد کوفه بود چند اسب را دیدم که سرپا ایستاده‌اند. آقا و افراد همراهشان سوار بر اسب‌ها شدند و به محض سوار شدن، از دیده ناپدید گشتند. از همان زمان بود که بنده در خودم تحول علمی عجیبی را مشاهده کردم.

سید مهدی قاضی از پدر عارف خود سید علی آقا قاضی طباطبایی تبریزی نقل می‌کردند: روزی آیت الله سید محمد سعید حبوبی پیش من آمدند. حبوبی فرمود: در روزگاری که در درس آخوند خراسانی شرکت می‌کردیم، روزی در قبرستان وادی السلام نجف مشغول ریاضت و مراقبه بودم که یک دفعه به ذهنم خطور کرد که مقامات انفسی و باطنی را که من طی کرده‌ام، استادم آخوند خراسانی هم دارا نیست. به محض خطور این فکر، مکاشفه‌ای روی داد و مشاهده کردم به عوالمی سیر داده می‌شوم و یک نفر هم با فاصله زیادی از من در حال حرکت و سیر است. هر چه خواستم خودم را به او برسانم، نتوانستم. پرسیدم: او کیست؟ جواب دادند: استاد تو، آخوند خراسانی و تو هیچ‌گاه نمی‌توانی به او برسی.

نقل است که پس از وفات آخوند خراسانی، جسد ایشان به طور سالم و تمیز از درون قبر نمایان شده بود‌.

 

از منظر فرهیختگان

سید جمال الدین گلپایگانی می‌گويد: توحیدی که آخوند خراسانی داشت، هیچ‌کس نداشت.

آقای شاه آبادی می‌گويد: پدرم مرحوم آیت الله شاه آبادی خیلی به آخوند اعقاد داشت و با اینکه به میرزا محمدتقی شیرازی ارادت داشت و ایشان آیتی در تقوا بود، آخوند را فوق ایشان می‌دانست!

محمدحسین طهرانی می‌گوید: آخوند خراسانی تالی تلو معصوم بود.

آیت الله شاه آبادی شرحی بر کفایه آخوند خراسانی نوشته‌اند و هر جا به نام استاد می‌رسد، می‌نویسد: روح من فدای او باد (روحی فداه). ایشان آن مقدار به علمیت استاد معتقد بود که هر کس به کفایه اشکال می‌نمود، ایشان می‌‌گفتند: نگو اشکال، بگو نفهمیدم!

محمد علی شاه آبادی در مورد ایشان می‌گوید: آخوند خراسانی یکپارچه حقیقت و سراسر تفکر و تعقل بود و بدایت فکر آخوند، نهایت فکر دیگران است.

محمدحسین غروی اصفهانی در مورد برخی از مطالب ایشان می‌نوشت: آنچه استاد ما فرموده در توان فهم ذهن قاصر بنده نیست.

 

اساتید

  • شیخ مرتضی انصاری
  • میرزای شیرازی
  • سیدعلی شوشتری
  • ملا حسینقلی همدانی
  • سید ابوالحسن جلوه

 

شاگردان

  • محمدحسین نائینی
  • سید ابوالحسن اصفهانی
  • حسین طباطبایی بروجردی
  • حاج آقا حسین قمی
  • محمدحسین کاشف الغطا
  • محمدحسین غروی اصفهانی
  • آقا ضیاء عراقی
  • میرزا جواد آقا ملکی تبریزی
  • سید احمد کربلایی
  • سید علی قاضی طباطبایی
  • عبدالکریم حائری یزدی
  • محمدعلی شاه آبادی
  • محمدتقی بافقی
  • حسنعلی نخودکی اصفهانی
  • سید جمال‌الدين گلپایگانی

 

آثار

  • کفایة الاصول
  • الفوائد
  • تکملة‌ التبصرة
  • ذخیرة‌ العباد فی یوم‌ المعاد

 

عروج ملکوتی 

محمدکاظم خراسانی در سحرگاه سه‌شنبه ۲۰ ذی‌الحجه ۱۳۲۹ قمری، در منزل خود، پس از اقامه نماز صبح در ۷۴ سالگی درگذشت. برخی مرگ او را بر اثر مسمومیت دانسته‌اند. پس از تشییع، عبدالله مازندرانی بر پیکر وی نماز گزارد و در مقبره حبیب الله رشتی، واقع در صحن حرم امام علی (ع)  به خاک سپرده شد.

زندگینامه عبدالکریم حامد

به نام آفریننده عشق

 

عبدالكريم حامد (۱۳۰۱ – ۱۳۵۸ شمسی)، عارف ایرانی، شاگرد و رفیق رجبعلی خیاط و مؤلف کتاب تهذیب اللغة بود.

 

ویژگی ها 

شیخ عبدالکریم حامد در سال ۱۳۰۱ هجری شمسی در قزوین چشم به جهان گشود. پدر ایشان، شیخ محمود حامد، یکی از شاگردان مرحوم شاه آبادی بود که به عنوان حسابدار و دفتردار امین‌الضرب (وزیر مالیه ناصرالدین شاه) خدمت می‌کرد. عبدالکریم حامد می‌گفت: «چون حیای من زیاد بود و پیش پدرم شرم داشتم به حمام بروم، در ماه مبارک رمضان، تمام شب‌ها را بیدار بودم تا مبادا روزه‌ام با مشکل رو به رو شود و با خود می‌گفتم شاید در خواب محتلم شوم و احتیاج به حمام پیدا کنم.» پدر عبدالکریم به ایشان می‌گفت: تو باید تاجر و پولدار شوی و شأن خانوداگی‌ات را حفظ کنی، ولی جناب شیخ به شدت از این کار دوری می‌کرد تا حدی که وقتی در قنادی پدرشان کار می‌کرد با بقیه کارگرها و حمال‌ها همراه می‌شد.

عبدالکریم حامد تا پایان عمرشان ازدواج نکردند و می‌گفتند: زنی را پیدا نکردم که با شرایط من بسازد. یکی از دوستان ایشان می‌گوید که شیخ رجبعلی خیاط به مرحوم حامد گفته بود: در مکاشفه‌ای حضرت امیر (ع) را زیارت کردم و حضرت به من فرمود: «اگر پدر عبدالکریم از او راضی بود، او از تو جلوتر بود.» سرانجام شیخ عبدالکریم، در اثر اختلافاتی که با خانواده پیدا کرد به ناچار از ایشان جدا شد و در مدرسه مروی تهران حجره‌ای گرفت و برای مدتی در آنجا زندگی کرد.

عبدالکریم حامد می‌فرمود: «من دنبال مؤمنی می‌گشتم، تا اینکه شیخ رجبعلی را پیدا کردم. وقتی به جناب شیخ رسیدم، دیدم همان کسی را که می‌خواستم پیدا کردم.» ایشان در مورد اولین برخوردشان با شیخ رجبعلی نیز می­‌فرمود: هنگامی که وارد جلسه شدم، دیدم شیخ رجبعلی با شاگردانش نشسته‌اند‌. جناب شیخ رجبعلی تا مرا دید، این بیت شعر حافظ را خواند:

با هیچ کس نشانی   زان دلستان ندیدم

یا من خبر ندارم   یا او نشان ندارد

من هم به ایشان گفتم: جناب شیخ، شما خبر ندارید! شیخ عبدالکریم پس از ملاقات با شیخ رجبعلی خیاط، به عنوان شاگرد، در مغازه ایشان مشغول به کار می‌شود. این عامل سبب شد تا با حضور دائمی در کنار شیخ رجبعلی، تحت تربیت استاد خویش قرار گرفته و در مکتب محبت و اخلاص ایشان پرورش یابد. در این دوران که حدود ۱۵ سال طول کشید، شیخ عبدالکریم درس‌های زیادی از استاد خویش آموخت و آن چنان پله‌های رشد و ترقی را طی کرد که در زمان استاد، به مقام برادری او رسید و در بعضی موارد نیز از استاد خویش پیشی گرفت.

یکی از دوستان ایشان می‌گوید که شیخ عبدالکریم می‌فرمود: برادر من دختری داشت که معلول بود و برای درمان دخترش هر کاری که می‌توانست انجام داده بود ولی فایده‌ای نداشت. در آخر، پیش من آمد و از من درخواست کرد تا دعا کنم. من هم دعا کردم و پای دخترش خوب شد. بعد از مدتی یک روز از نردبان که بالا می‌رفتم افتادم و پایم شکست. شیخ رجبعلی که به دیدنم آمد و گفت: چوب دعا کردنت را خوردی؛ این به جای آن! حالا تو باید در خانه بمانی، زیرا مقدر شده بود آن دختر در خانه بماند و در کوچه و بازار نرود. پس از آن، متوسل به امام رضا (ع) شدم و از خانه‌نشینی رهایی پیدا کردم.

شیخ رجبعلی به شیخ عبدالکریم می‌فرمود: هر وقت پشت در خانه می‌آیی و در می‌زنی، در عالم معنا تو را به عنوان برادر من خطاب می‌کنند و به من می‌گویند: داداش آمد، برو در را باز کن. شیخ عبدالکریم چندین مرتبه با شیخ رجبعلی در سفر به قم، سر قبر «علی به ابراهیم قمی» می‌روند. در یک سفر، شیخ رجبعلی تنها می‌آید و پس از بازگشت به شیخ عبدالکریم می‌گوید: «در این سفر، ما را تحویل نگرفتند، ولی وقتی با تو می‌رفتیم ما را تحویل می‌گرفتند.» در مورد مقام علی بن ابراهیم قمی، مرحوم حامد می فرمود: «ریش من گرو، اگر کنار قبر علی بن ابراهیم قمی بروی و حاجتت داده نشود، زیرا ایشان در نزد خدا تقرب خاصی دارد.»

عبدالکریم حامد تا زمانی که شیخ رجبعلی زنده بود، در تهران بودند ولی بعد از فوت استاد، سفرهای زیادی به مشهد داشته و یکی دو ماهی می‌ماندند. گاهی در مسافرخانه و گاهی در مدرسه نواب و گاهی پیش یکی از رفقا می‌رفتند و پس از مدتی، خانه‌ای اجاره کرده و تا آخر عمر ماندگار شدند. ایشان به حج نرفتند ولی یک سفر دو ماهه به کربلا رفته بودند. جناب شیخ پس از سال‌ها در پاسخ کسانی که از ایشان تقاضای معرفی استاد کرده بودند می‌فرمودند: ما هم به دنبال استادی می‌گردیم. هنگامی که استاد ما (شیخ رجبعلی خیاط) مرحوم شد دیگر کسی را پیدا نکردیم. از امام رضا (ع) هم خواسته‌ایم ولی ده، دوازده سال است که استاد ما مرحوم شده و هنوز کسی را پیدا نکرده‌ایم.

عبدالکریم حامد می‌فرمود: در مسجد گوهرشاد نشسته بودم که یک طلبه‌ای از من پرسید: چگونه امام صادق (ع) شب تا صبح در حال عبادت بودند و به یکی از اصحابشان فرمودند: من حاضرم عبادت دیشبم را با یک کار دیشب تو عوض کنم. دیشب که تو بلند شدی آب بخوری سلام بر اباعبدالله (ع) دادی؟ چگونه ممکن است امام معصوم (ع) عبادت یک شب خود را با یک کار کوچک از اصحابش عوض کند؟ ایشان گفت: من جوابش را نمی‌دانستم و گفتم: بلد نیستم. ناگهان نوری از گنبد امام رضا (ع) بالا آمد و وارد سینه‌ام شد. یک مرتبه متوجه شدم که جوابش را می‌دانم. گفتم: جوابش را فهمیدم. جوابش این است که انسان مخلص هیچ‌گاه برای کار خودش ارزش قائل نیست، ولی کار دیگران را با ارزش می‌بیند.

یکی از دوستان شیخ می‌گوید: ایشان هر کجا که خلافی می‌دید تذکر می‌داد؛ حتی اگر در سر سفره از کسی خلافی سر می‌زد اگرچه‌ خیلی هم خدمت کرده بود و یا صاحب مجلس بود، به او تذکر می‌داد و می‌گفت: «تا انسان رودربایستی دارد، دین ندارد. باید انسان حرفش را همه‌جا بزند.» ایشان معتقد بود که انسان باید کاری داشته باشد و بیکار نباشد و به دیگران نیز می‌فرمود: «بیکار نباشید.» حتی خودشان هم تا آخر عمر، تعدادی مرغ در خانه داشتند و با فروختن تخم‌مرغ‌ها امرار معاش می‌کردند.

عبدالکریم حامد می‌گوید: شب عیدی بود. تصمیم گرفتم برای خشنودی حضرت زهرا (س) طلبه‌ها را بخندانم. طلبه‌ها را جمع کردم و شروع به شوخی و مزاح کردم و آن‌ها نیز می‌خندیدند. بعد از آنکه مجلس تمام شد، نیمه‌‌های شب بود که برای وضو کنار حوض آمدم. دیدم نور سفیدی از آسمان می‌‌آید. آن نور آمد و وارد قلبم شد. همین که وارد قلبم شد احساس کردم به مقام سکینه و ایمان رسیده‌ام. این مزدی بود که حضرت زهرا (س) به من دادند.

یکی از دوستان عبدالکریم حامد در عالم مکاشفه می‌بیند یاران حضرت مهدی (عج) در یک صف طولانی به فاصله یک متر از یکدیگر ایستاده‌اند‌. وقتی عبدالکریم حامد آمدند، گفته شد: ایشان می‌خواهد شاخص همه این‌ها باشد. یکی از دوستان مرحوم حامد می‌گوید: شیخ عبدالکريم با چند تکه پارچه متکایی درست کرده بود و به من فرمود: «اگر تو عروسی کنی این را به تو می‌دهم.» موقعی که من عروسی کردم شیخ در مشهد بودند و وسایل ایشان ‏ خانه ما داخل اتاق مخصوص ایشان بود و درِ اتاق هم قفل داشت که کلیدش را فقط من و ایشان داشتیم. بعد از عروسی دیدم متکا در اتاق ما آورده شده است. گفتم: چه کسی این را دست زد و آن را سر جایش بردم. فردا دوباره دیدم متکا زیر تخت است و فهمیدم که شیخ عبدالکريم از راه دور این کار را کرده و می‌خواست به وعده‌اش عمل کند.

عبدالکریم حامد می‌گفت: در یک هوای بارانی در باغ رضوان مشهد نشسته بودم که دیدن امام زمان (عج) از درِ باغ وارد شدند. به دنبال ایشان رفتم اما هرچه تلاش نمودم به ایشان نرسیدم. شیخ حامد در مورد تفاوتش با رجبعلی خیاط می‌گفت: من به هر کس نگاه می‌کنم، می‌فهمم سرانجام او چه می‌شود ولی رجبعلی فقط باطن و برزخ افراد را می‌دید و از آینده افراد خبر نداشت. عبدالکریم حامد می‌گفت: «در زمان قدیم، برنج کم بود و خیلی‌ها پول قرض می‌کردند که فقط شب عید برنج داشته باشند. یک شب عید بود، نگاه کردم ببينم امشب در تهران کسی هست که برنج نخورد. دیدم فقط یک نفر هست که پول ندارد و می‌خواهد سیرابی بخورد.»

یکی از ارادتمندان شیخ عبدالکریم می‌گوید: روزی در خدمت جناب شیخ بودم و می‌خواستم ایشان را امتحان کنم. هنگامی که ایشان برای انجام کاری از اتاق خارج شد لیوانی را برداشتم و دوباره سر جایش گذاشتم. هنگامی که برگشت، رو به من کرده و فرمود: «بعضی‌ها لیوان را برمی‌دارند و سر جایش می‌گذارند و جای آن را هم تغیر نمی‌دهند و با این کار می‌خواهند ما را آزمایش کنند.» عبدالکریم حامد می گفت: «در حرم امام رضا (ع) ایستاده بودم و در کنارم یک حاجی گریه می‌کرد. دیدم دو ملک (فرشته) آمدند و اشک‌های آن حاجی را با دست‌هایشان پاک می‌کنند. بعد رو به من کردند و گفتند: چیزی نگو.»

نقل است: شخص دلاکی مقداری طلا در خانه‌اش گم می‌شود. زنش آن را به گردن مادرش و مادر او به گردن زنش می‌اندازد ولی او بیشتر به زنش مشکوک می‌شود. یک روز که از شدت عصبانیت تصمیم به کشتن زن می‌گیرد. از راهی که مرحوم حامد در آن بودند رد می‌شود. شیخ به او می‌گوید: کجا می‌روی؟ زنت را نمی‌خواهد بکشی. برو خانه، طلاها را زیر چراغ گرد سوز گذاشته‌اند و یادشان رفته بردارند! نقل است: خواهر شیخ عبدالکریم، بچه‌اش سقط می‌شود و از این بابت بسیار گریه می‌کند. ایشان به خواهرش می گوید: ناراحت نباش! این اتفاق به نفع توست. بچه‌ی بعدی سالم می‌ماند، بعد از آن هم دوباره یک بچه سقط می‌کنی و بعدش یک پسر می‌زایی و بچه‌هایش را به طور کامل توضیح می‌دهد. بعدها همان‌گونه شد که شیخ گفته بود.

شاگردان شیخ می‌گویند: خدمت ایشان که بودیم می‌دیدیم که گاهی موش‌ها درون اتاق رفت و آمد می‌کنند و ما از این موضوع تعجب می‌کردیم. جناب شیخ می‌فرمود: «تعجب نکنید. من با این موش‌ها قرارداد بسته‌ام! به آنها گفتم لحاف و تشک مرا پاره نکنید و فضله نیندازید، من هم برایتان تله نمی‌گذارم. آنها به قراردادشان عمل می‌کنند و من هم به قولم عمل می‌کنم.» نقل است: جن‌‌گیری بود که دو جن در تسخیرش بودند. جناب شیخ به او نصیحت می‌کرد که آن‌ها را رها کند و می‌فرمود: «اين کار گناه است، زیرا این جن‌ها باید بندگی خدا را بکنند نه اينکه در اختیار تو باشند.»‌ جن‌گیر هم می‌گفت: برو و کاری به کار من نداشته باش! جناب شیخ با هم موعظه‌اش کرد ولی جن‌‌گیر ایشان را تهدید کرد که جن‌هایش را به سراغ وی می‌فرستد. جناب شیخ فرمود: «مانعی نیست، جن‌هایت را بفرست!» شب که ایشان به منزل رفتند دیدند آن دو جن بالای اتاق نشسته‌اند. ایشان بدون این که کاری انجام دهند فقط دو مرتبه گفتند: «من خدا دارم.» آن دو جن بلافاصله سوختند و از بین رفتند.

یکی از شاگردان ایشان می‌گوید: در خدمت جناب شیخ برای زیارت به مشهد رفتیم. در صحن انقلاب بودیم که دندان ایشان درد گرفت. از آنجا که دندان لق شده بود، ایشان دندان را کند و در گوشه صحن دفن کرد و فرمود: «به من وعده داده‌اند وقتی مردم اینجا به من قبری بدهند.» بیست سال از جریان دفن دندان  گذشت که جناب شیخ به رحمت خدا رفت و یک مرتبه قبری درست شد و همان‌جا که ایشان دندانشان را دفن کرده بودند به خاک سپرده شدند. همچنین یکی از دوستان شیخ می‌‌گوید: سه‌شنبه بود که می‌خواستم به مسافرت بروم. شیخ فرمود: بمان و برنجی که درست کرده‌ای بخور. من گفتم: باید بروم. ایشان فرمود: می‌روی ولی دوباره باید برگردی. من به مسافرت رفتم و دو روز بعد تلفن زدند که جناب شیخ مرحوم شده و من مجبور شدم دوباره برگردم.

مرحوم حاج آقای علوی که هنگام احتضار شیخ بالای سر ایشان بود می‌گفت: در لحظات آخر دیدم که جناب شیخ با احترام خدمت حضرت زهرا (ع) سلام دادند و سپس فرمودند: «اهلاً و سهلاً» در همین هنگام دیدم که پیشانی ایشان عرق کرد. با خود گفتم حتماً جناب شیخ خوابیدند؛ برای همین به دوستان گفتم: سر و صدا نکنید. من هم بیرون رفتم و حدود یک ساعت بعد برگشتم. دیدم شیخ را به همان حالتی که گذاشته‌ام تغییر نکرده است. تعجب کردم که چگونه ایشان یک ساعت بر روی یک پهلو خوابیده است. جلو که رفتم دیدم ایشان تمام کرده است. یکی دیگر از دوستان ایشان می‌گفت: اتاق شیخ بعد از فوتشان خیلی بوی عطر می‌داد.

یکی از دوستان جناب شیخ می‌گوید: بعد از فوت مرحوم حامد، ایشان را در عالم خواب دیدم و پرسیدم: شما چگونه با حضرت عزرائیل (ع) برخورد کردید؟ فرمود: «عزرائیل به قیافه یکی از رفقا بر من وارد شد و زیر بازویم را گرفت و بلندم کرد و به راحتی جان دادم.»

 

عروج ملکوتی 

سرانجام، عبدالکریم حامد پس از عمری تلاش در جهت آشنایی بندگان خدا با معبود خویش و تربیت شاگردان ممتاز، در سال ۱۳۵۸ هجری شمسی به دیدار پروردگارش شتافت و در حرم امام رضا (ع) دفن شد.

زندگینامه رجب شیخ محمودی

به نام آفریننده عشق

 

میرزا رجب شیخ محمودی معروف به ممویی قنواتی، از عارفان و صالحان شیعه ایران بود.

 

ویژگی ها 

حاج رجب شیخ ممویی در سال ۱۲۷۴ شمسی به دنیا آمد. حاج رجب محمودی ممویی انسانی بی‏سواد و در عین حال با تقوی و مطیع علمای دینی بود که به دستورات دینی کاملا پایبند بود و زهد و بی‏رغبتی خاصی به دنیا داشت. حاج رجب قنواتی با آیت‎‏ الله سید علی بهبهانی رابطه زیادی داشت و از خواص و معتمدین ایشان شناخته می شد.

مأموران قلعه خان جهت حمل بار به طور معمول از خر و قاطرهای مردم جایزان استفاده می کردند. (به این ترتیب مردم باید قاطرهای خود را اختیار مأموران خان می گذاشتند). این بار نوبت به قاطر مرحوم حاج رجب رسیده بود. وقتی به قاطر حاج رجب نزدیک شدند، ناگهان قاطر با چنگ و دندان به آنها حمله ور شد و نگذاشت به او نزدیک شوند. مأموران ناامید به نزد خان بر گشتند و جریان را کردند. ظاهرا گفته بودند که حاج رجب با قاطر صحبت می کند. خان هم به مأموران گفته بود: این دفعه قاطرت را بگو با ما بیاید. حاج رجب موافقت نمود و به قاطر فرمود: سیاه! این دفعه با مأموران برو، اشکالی ندارد. آنگاه قاطر از حاج رجب اطاعت نمود و رام مأموران شد.

شخصی نقل می‌ کند: من روزی با حاج رجب دعوا کرده بودم و حین دعوا به پدر و مادر ایشان توهین کردم‌. حاج رجب به من فرمود: فلانی! چرا دشنام می دهی؟ برو به خدا می سپارمت. شب هنگام ناگهان ابتدا شکم و سپس تمام بدنم با درد شدیدی مواجه شد به طوریکه قادر به انجام هیچ کاری نبودم. من که فهمیدم به خاطر ناراحتی حاج رجب به این روز افتادم از ایشان عذرخواهی کردم. ایشان مقداری از لیوان آب را خودش نوشید و باقی مانده را به من داد. من به محض نوشیدن باقی مانده آب شفا یافتم و به حال اول خود بازگشتم.

بیماری که شفای بیماری خود را از حاج رجب گرفته بود، می گوید: یک روز در خواب دیدم که ایشان از من دلجویی نمود و بیماری مرا پرسید و من هم به او گفتم که کلیه هایم سنگ دارد و عفونت کرده؛ جناب حاج رجب تو را به خدا دعایی بفرمائید. حاج رجب نزدیک تر آمد و دستی بر پهلوی من کشید و دعایی نمود و فرمود: برو که دیگر به عنایت خدا خوب شده ای و شفا پیدا می کنی ان شاء الله. من از خواب پریدم و بعد از آن دعای حاج رجب تا کنون که قریب به ۳۰ سال می گذرد هنوز آن درد به سراغم نیامده و به برکت دعای حاج رجب شفا حاصل نمودم.

یکی از سادات بزرگوار نقل می کند: در عالم رویا کاروانی بزرگ از شتران را دیدم که اول و انتهایش نامعلوم بود و به سمتی حرکت می کرد که نورانی بود. وقتی سوال کردم که بار این کاروان چیست؟ گفتند: بار اعمال و حسنات حاج رجب است که به سوی آخرت می برند.

یک روز وقتی حاج رجب میخواست روزه مستحبی بگیرد، اهل و عیالشان با او مخالفت کردند و گفتند: اگر الان هم روزه بگیری، ماه رمضان نمی گذارم روزه بگیری. حاج رجب فرمود: اگر خدا خواست، این ماه مبارک، حاج رجب زنده نیست که شما اين‌ ظلم را به او بکنید. همین طور هم شد و حاج رجب در روز آخر شعبان و اول رمضان به رحمت خدا رفتند.

یکی از سادات معتمد نقل کرد که در خواب دیده است حاج میر هادی، آیت الله سید علی بهبهانی و حاج رجب در بهشت راه می رفتند. ‏ ناگهان فرشته ای نزد آنها آمد و بال هايش را زیر پای حاج رجب پهن کرد و حاج رجب بر بال آن فرشته سوار شد و فرشته پرواز کرد و رفت. حاج میر هادی گفت: حضرت آقا، حاج رجب را بردند‌. سید علی بهبهانی فرمودند: «مقام حاج رجب در نزد خدا خیلی بیشتر از اینهاست».

 

عروج ملکوتی 

حاج رجب شیخ محمودی در روز نهم مرداد سال ۱۳۵۷ به رحمت خدا رفت.

زندگینامه اسماعیل صالحی مازندرانی

به نام آفریننده عشق

 

اسماعیل صالحی مازندرانی (۱۳۱۲-۱۳۸۰ه.ش)، از علما، فقها، مدرسان حوزه علمیه قم و از مراجع تقلید شیعه در قرن چهاردهم هجری شمسی بود.

 

ویژگی ها 

آیت الله حاج شیخ اسماعیل صالحی مازندرانی در سال ۱۳۱۲ش. برابر با ۱۳۵۲ ق. در یکی از روستاهای قائم‌شهر استان مازندران در خانواده‌ای روحانی متولد شد. البته در یادداشت فرزندشان حاج آقا محسن، سال تولد پدر بزرگوارشان سال ۱۳۵۵ قمری (حدود ۱۶ – ۱۳۱۵ش.) آمده است.

پس از آموختن قرآن مجید و بعضی از کتب مذهبی و تاریخی و مقداری از جامع المقدّمات از محضر پدرشان، برای ادامه تحصیل علوم اسلامی، عازم «بابل»، یکی از شهرهای مازندران، شد و صرف و نحو و منطق را از اساتید مدرسه «صدر» آموخت. خود در این‌باره چنین فرموده است: «هنگامی که به سنّ ده سالگی رسیدم، در خود احساس عجیبی یافتم که هر طور شده به مناطق بزرگ‌تری رفته و به فراگیری علوم اسلامی بپردازم. به همین مقصود به اصرار، از پدرم خواستم که مرا به بابل، شهری که در آن زمان در حدّ خودش دارای حوزه علمیه نسبتاً بزرگی بود، ببرد. پدرم وقتی دید که تمام وجودم از عشق به تحصیل شعله‌ور شده است و حتی یک لحظه تاب توقف ندارم، مرا به بابل برده و نزد مرحوم آیت‌اللّه شیخ امان الله کریمی، که عالمی زاهد و وارسته بودند، سپرد. مرحوم آیت الله کریمی چون عالمی عامل بودند، در تربیت من نقش مهمّی ایفا کردند و بسیاری از احکام اسلامی و دینی که مورد نیازم بود، به من یاد دادند.»

بعد از تحصیل در بابل، به تهران عزیمت کرد و حدود دو سال در تهران مشغول تحصیل بود. سپس عازم قم شد و حدود هفت ماه در مدرسه فیضیّه اقامت داشت.در این‌باره می‌گوید: «ایّامی بر ما گذشت که امکان به دست آوردن نان، حتّی به‌اندازه رفع گرسنگی هم، فراهم نبود، امّا تحمّل آن برای کسانی که شیدای تحصیل علوم و معارف دینی بودند، چندان مشکل نبود.»

تلاش و جدّیت در تحصیل و مطالعه مداوم، غالب اوقاتش را پر کرده بود، به‌گونه‌ای که زمان تحصیل و تدریس در شبانه‌روز به بیست ساعت می‌رسید. استعداد سرشار و روح کنجکاوش به حدّی بود که از محضر استادی به محضر استادی دیگر حاضر می‌شد تا مراحل کمال و معرفت را با اخلاص طی کند.

دقّت نظر وی به گونه‌ای بود که یکی از مدرّسان بزرگ حوزه، فرموده است: «من در عمرم طلبه‌ای دقیق النّظر مانند ایشان ندیدم.» این زمانی بود که به تحصیل درس منطق مشغول بود و با سؤال‌های پی‌درپی استاد را به اعجاب وا می‌داشت.

پس از حدود شش سال تحصیل و اقامت در جوار حرم حضرت علی بن موسی الرّضا (ع) در سال ۱۳۳۹ ش. برای ادامه تحصیل عازم قم شد و در حوزه مقدس آن‌جا در جوار مرقد حضرت فاطمه معصومه (س) تحصیل و تدریس را پی گرفت. در سال ۱۳۳۸ش. در حالی که کمتر از ۲۶ بهار از عمرش می‌گذشت، با خانواده‌ای از اقوام نزدیک خود وصلت کرد.

همسرش زنی مؤمن، فداکار، متدین، صبور و عاشق اهل‌بیت (ع) است، به گونه‌ای که وی بارها می‌فرمود: «من به عشقی که او به اهل بیت عصمت و طهارت دارد، رشک می‌برم.»

نقل است: آیت الله صالحی مازندرانی برای شاگرد خود که به یک مرغ، دو قالب کره و یک شیشه مربا نیاز داشت، بدون اطلاع قبلی، این اقلام را خریداری نمود که این نشان از فراست و کرامت ایشان دارد.

یکی از شاگردان ایشان نقل می کند: روزی خدمت آقا رسیدم و دیدم طلبه جوانی نیز نزد ایشان نشسته است. آن طلبه خداحافظی کرد و رفت. سپس آقا به من فرمود: برو این پاکت را به آن طلبه برسان. وقتی پاکت را به طلبه رساندم، متحیر شد و گفت: از آقا درخواست پول داشتم اما وقتی شما آمدید، خجالت کشیدم مطرح کنم!

یکی از شاگردان نقل می‌ کند: روزی با یکی از نزدیکان، قصد شرفیابی به محضر آقا را داشتم. در بین راه به همراهم گفتم: وقتی حضور آقا رسیدم، به ایشان عرض می‌کنم: «وقتی به شمال می‌روم و وجوهات می‌آورم، گاهی قبض‌هایی که صادر می‌ شود، به دست افراد نمی‌رسد و مردم از من ناراضی می شوند؛ به همین خاطر مورد اعتراض مردم واقع می‌شوم. وقتی به محضر ایشان رسیدیم، بعد از احوال‌ پرسی بدون هیچ مقدمه‌ای آقا رو به من کرده و فرمودند: «فلانی! نگران این قبض‌ها نباش. من تعدادی قبض مهر و امضا شده را در اختیار شما قرار می دهم تا در زمان تحویل وجوهات بلافاصله قبض را صادر کنید.»

تابستان سال ۱۳۶۵ منزلی را در شهر دماوند در اختیار مرجع عالیقدر گذاشتند. در یکی از روزها که ایشان مشغول مطالعه کتب فقهی بودند، ناگهان دیدند که در آتش نشسته‌اند. فورا با همان لباس بلند و بدون آن‌که عبا و قبایی برتن کنند، سراسیمه از خانه به خیابان رفتند. بیرون از خانه دیدند که چند نفر مشغول بنایی هستند. از آنها در مورد این خانه و صاحب خانه اصلی آن سوال کردند، ولی آنها که چیزی نمی‌ دانستند. آدرس پیرمردی را دادند که احتمالا می توانست جواب سال را بدهد. وقتی آن پیرمرد را پیدا کردند، از او در مورد صاحب اصلی خانه سوال کردند. او نیز در جواب گفت: اين خانه قبل از انقلاب ملک خصوصی افرادی بود که علی رغم میل باطنی و تحت فشار آن را به یکی از سران طاغوت داده بودند و بعد از انقلاب، این خانه مصادره شد. ‌

یکی از شاگردان ایشان می گوید: وقتی که میخواستم به دست ایشان معمم شوم، هنگام عمامه گذاری، ایشان مشغول خواندن دعایی بودند. چهره ملکوتی آن بزرگوار آن‌چنان مرا مجذوب کرد که یک لحظه احساس کردم در برابر امام جعفر صادق علیه السلام قرار گرفته‌ام. وقتی عمامه را بر سرم گذاشتند، فرمودند: «همه ما شاگردان مکتب امام صادق (ع) هستیم. در این لحظه حس کردم ایشان نسبت به آنچه در ذهنم گذشت؛ توجه کرده‌اند.

حدود سال ۱۳۴۳ بود که فقیه عالیقدر در مسجد يکی از روستاهای سوادکوه مشغول تعریف داستان قوم ثمود بودند. ایشان با شور فراوان داستان عذاب قوم ثمود را تعریف می کردند که ناگهان هوا تغییر کرده و طوفانی شدید شروع شد و مردم نحوه عذاب قوم ثمود را به چشم خود ديدند.

همسر مکرمه مرجع عالیقدر نقل می‌کند: دو روز قبل از ارتحال؛ یعنی روز چهارشنبه ۷ شهریور ۱۳۸۰، یکی از افراد خانواده به من گفت: آقا را در حیاط دیدم که قدم می‌زند و دعایی را زمزمه می‌ کند. به او گفتم: ایشان معمولا سوره‌های قرآن را از حفظ قرائت می‌کند. با این حال، وقتی شب فرا رسید، قضیه را از آقا پرسیدم. آقا فرمودند: «برای وداع آماده می‌ شدم!» وقتی از فرمایش ایشان ابراز ناراحتی کردم فرمودند: «به هر حال باید آماده رفتن بود.»

کوچکترین نوه آیت الله، یعنی سیده فائزه حسینی، صبح روز جمعه از خواب برمی‌خیزد و به مادرش می گوید: در خواب دیدم که حضرت معصومه سلام الله علیها اینجا نشسته و ناراحت است. بعدا مشخص شد که دقیقا در آن لحظه، آیت الله صالحی مازندرانی از دنیا رفته بود. همچنین یکی از روحانیون قائم شهر نقل می‌ کند: روز وفات ایشان در خواب دیدم که نوری از زمین مازندران به سوی آسمان بالا رفت.

یکی از افراد با ایمان در خطه مازندران نقل می‌ کرد: شبی در خواب دیدم که آیت الله امان الله کریمی در حالیکه مرقومه ای در دست دارد به من می گوید: امام زمان عجل الله فرجه فرمودند هرکس قبر امام خمینی و قبر آیت الله صالحی مازندرانی را زیارت کند مانند آن است که به زیارت کربلا رفته است و هرکس حاجتی از آنها بخواهد برآورده می شود.

 

اساتید

  • امام خمینی
  • آیت الله بروجردی
  • میرزا هاشم آملی
  • سید محمد رضا گلپایگانی
  • سید محمد حسین طباطبایی
  • سید محمد محقّق داماد

 

شاگردان

  • حجت الاسلام محمدی گلپایگانی
  • محسن قرائتی
  • احمد مروی
  • علی اکبر ناطق نوری
  • سید حمید روحانی

 

عروج ملکوتی 

آیت الله صالحی مازندرانی، سرانجام صبح جمعه ۹ شهریور ۱۳۸۰ش. در سن ۶۸ سالگی در زادگاهش دار فانی را وداع گفت و در قم، در حرم حضرت معصومه سلام الله علیها به خاک سپرده شد.

زندگینامه سید ذبیح الله قوامی

به نام آفریننده عشق

 

سید ذبیح الله قوامی معروف به آقا فرخ تهرانی، از عارفان گرانقدر ایرانی بود‌.

 

ویژگی ها 

نام ایشان سید ذبیح الله قوامی است، ولی با نام «حاج آقا فخر تهرانی» شناخته شده‌تر است. بنابر آنچه در شرح حال او نقل شده است، در خانواده‌ای مذهبی دیده به جهان گشود. در اوایل جوانی از هوش و استعداد ویژه‌ای برخوردار بود. با جدیت درس می‌خواند و هدفش دریافت بورسیه برای تکمیل تحصیلات خود در خارج از کشور بود. در آن زمان، عده کمی می‌توانستند بورسیه تحصیلی بگیرند و به کشورهای اروپایی اعزام شوند. بالاخره تلاش این جوان خوش‌سیما به بار نشست و قرعه به نام وی افتاد. ولی می‌گویند روز اعزام، به عللی که فقط خدا می‌داند، کمی دیر به فرودگاه رسید. هواپیما پرواز کرد و این جوان جویای نام، از پرواز جا ماند. راه دیگری نداشت. به ناچار، ناراحت و غمگین از فرودگاه برگشت. آن همه تلاش، کوشش و تکاپو به هدر رفته بود. یأس و ناامیدی وجودش را پر کرد و شعله‌های آرزو در دلش به خاموشی گرایید.

روزی از روزها با عارف واصل، شیخ مرتضی زاهد برخورد کرد. کسی نمی‌داند در آن لحظات، بین آن دو چه حرف‌هایی رد و بدل شد، ولی هرچه بود نفس قدسی شیخ مرتضی، مسیر و سرنوشت جوان تهرانی را متحول کرد و از آن‌ روز به بعد، گویی انسان جدیدی متولد شد. حتی ظاهرش هم عوض شد. تمام لباس‌های به‌روز خود را کنار گذاشت و عبایی به دوش انداخت. عشق به لقای پروردگار و جذبه اتصال با امام زمان (عج)، شور و عشقی درون حاج آقا فخر به‌ وجود آورده بود و روز به روز، عطش وصال محبوب در وی شدت می‌گرفت و سرانجام کار به آنجا رسید که در امام زمانش ذوب شد و به قول معروف، ره صد ساله را یک شبه طی کرد و متصل به دریای بی‌کران معرفت الله شد.

یکی از خوبان و فضلای باتقوا و اهل معنای حوزه علمیه قم، ماجرای آشنایی خود را با حاج‌ آقا فخر تهرانی چنین بیان می‌کند: «طلبه‌ای نوجوان بودم که به همراه برادر کوچک‌ترم، از روستای خود، برای تحصیل به حوزه علمیه قم آمدیم و در یکی از حجره‌های مدرسه فیضیه، ساکن شدیم. من از کودکی، روضه‌‌خوانی می‌کردم و این کار را در قم نیز ادامه دادم و با آن که طلبه‌ای مبتدی و نوجوان بودم، بعضی‌ها از روضه‌های من خوششان می‌آمد و مبالغی نیز به من پرداخت می‌کردند. من هم با توجه به درآمدهای روضه‌خوانی و هم‌چنین با توجه به کمک‌هایی که پدرمان برای ما می‌فرستاد، تصمیم گرفته بودم از پول و شهریه حوزه استفاده نکنم.

مدتی گذشت تا اینکه یک روز از قصد و نیتم در روضه‌خوانی به تردید افتادم و از اینکه تا آن زمان در قبال روضه خواندن، پول می‌گرفتم بسیار پشیمان و ناراحت شدم و با خودم تصمیم گرفتم که دیگر برای روضه خواندن، پولی قبول نکنم. این تصمیم که بر گرفته از شور و حال جوانی بود، فوراً به اجرا در‌آمد. مدتی بعد، برای پدرمان مشکلاتی به وجود آمد و کمک‌های او نیز رفته‌ رفته کم‌ و کم‌تر شد و ما به شدت در تنگنا و سختی افتادیم. اوضاع و احوال ما هر روز سخت‌تر می‌شد تا این‌که مشکلات و سختی‌ها، ما را بر آن داشت تا با دعایی خاص به امام زمان (عج) متوسل شویم.

ما که طلبه‌هایی روستایی و ساده‌دل بودیم، از ساحت مقدس امام زمان (عج) فقط خوراکی‌های مورد نیازمان، مثل آرد، گوشت، روغن، نمک و قند را می‌خواستیم. من به برادرم تأکید کرده بودم که هیچ‌کس نباید از این وضعیت و از این توسل با خبر شود. ما هر روز در و پنجره‌های حُجره را می‌بستیم و به دُعا و توسل مشغول می‌شدیم. روزهای زیادی گذشت و ما هر روز با شکم‌های گرسنه در خلوت و به دور از چشم‌های دوستان و طلبه‌های مدرسه، برای دست یافتن به آن نیازها و خوراکی‌ها، به امام عصر (عج) متوسل می‌شدیم. یک روز در حال توسل، شخصی غریبه، حجره ما را دق‌الباب کرد. من و برادرم تا آن روز، آن آقا را ندیده بودیم. محاسنی جو گندمی داشت که مایل به سفیدی بود و چهره‌اش بسیار مهربان و دلنشین می‌نمود. عرق‌چینی بر سر و عبایی بر دوش داشت. پس از سلام و علیک، عبای خود را کنار زد و ما از دیدن آنچه زیر عبا داشت، به شدت متحیر شدیم؛ چرا که در کیسه او، همان خوراکی‌هایی بود که ما از امام زمان (عج) طلب کرده بودیم. آن بنده صالح و با تقوای خدا، آن کیسه را به سوی من گرفت و با لبخندی بسیار معنادار و نافذ گفت: «آدم که از امام زمانش این چیزها را طلب نمی‌کند. آدم باید از امام زمان (عج)، فقط خود آن حضرت را طلب کند.» آن پیرمرد که گره کار ما را گشود، جناب حاج آقا فخر تهرانی بود.

آقا فخر تهرانی تا اخر عمر ازدواج نکرد و فقط به خدمت مادرش پرداخت. خودش موهای مادر را شانه میزد و خودش او را تمیز می کرد و خودش ناخن‌های مادر را می‌گرفت و تا آخر عمر، خود را وقف خدمت به مادرش کرد‌‌‌. همچنين ایشان کسی بود که یک لقمه نان حرام نخورد، به طوریکه خودش می‌رفت از اطراف قم و از روستاهایی که یقین داشت زمین‌هایشان از خودشان هست، گندم می‌خرید و آرد می‌کرد و کم کم آن آرد را برای نانوایی می‌آورد و از آن نان تهیه می‌کرد.

یکی از مأمومین نماز جمعه که درباره‌اش فر موده‌اند صادق مصدق وسید موثق (از اجله سادات و طلاب جهرم)، نقل نموده که هنگامی که آقا فخر تهرانی در مسجد جمعه، روی منبر بزرگ می ایستاد و خطبه نماز جمعه می‌‌خواند، می‌دیدم که قبه‌ای از نور بالای سر آن بزرگوار بود. نقل است: در یکی از سنوات که مرحوم حاج آقا فخر از اعتکاف برمی‌گشت، مستقیم وارد بر حقیر (راوی) شد. از او پرسیدم: «امسال در اعتکاف چه خبر بود و چه اتفاقی افتاد؟» فرمود: بعد از غسل، در صحن مسجد امام حسن (ع) ایستاده بودم. از خداوند متعال خواستم که رزق “من حیث لا یحتسب” را به من نشان دهد. هیچ‌کس اطراف من نبود. پیراهن بلندی پوشیده بودم که کیسه‌ای خالی از هر چیز داشت. ناگهان دیدم دستی داخل جیبم شد و چیزی در آن قرار داد. دست را ندیدم بلکه احساس کردم. بعد دست بردم در جیب و دیدم دسته‌ای پول است!

سید عباس حسینی تهرانی (راننده‌ای که از اولیای خدا بود و در جلسه ختم صلوات شرکت می‌کرد) درباره مرحوم حاج آقا فخر تهرانی چنین گفت: قدر این حاج آقا فخر را بدانید. چند روز پیش یک از اعضای خانواده‌ام داشت برای امام حسین (ع) سبزی خرد می‌‌کرد. نفهمیدم چه گفت که آقا فخر ناراحت شد و داد کشید و گفت: «نمی‌خواهید، کار نکنید!» هنوز کارد سبزی خرد کنی دستش بود که دستش از مچ تا آرنج ورم کرد و به شدت درد گرفت. روز بعد، به حاج آقا فخر گفتم: آقا، از حرف این‌‌ها (زن‌‌ها) ناراحت نشو. تو را به جدت دعا کن تا دستش خوب شود. آقا فرمود: ان شاء الله خوب می‌شود. بعد از دعای آقا فخر، دستش خوب شد.

از شخصی نقل است: یکی از محارم حقیر، مرضی داشت. یک روز با حاج آقا فخر به زیارت قبر مرحوم ملا فتح الله رفتیم. در بین راه، کنار جوی آبی ایستاد و فرمود: «از این گیاه، هفت برگ بچین.» هفت برگ چیدم و گفتم: «با این‌‌ها چه‌ کار کنم؟» گفت: «بده به کسی که فلان مرض را دارد، خوب می‌‌شود.» بدین صورت اِخبار غیبی فرمود، حال آنکه هیچ‌کس از بیمار بودن او مطلع نبود.

از فردی نقل است: همسایه منزل والدم در کاشان، سال‌‌ها مریض بود و تنگی نفس شدیدی داشت. مرض دیگری هم داشت که در هر ماه، دو یا سه بار به حالت اغما می‌رفت و هر چه مداوا می‌کرد، موثر نبود. اولین بار که با مرحوم آقا فخر به کاشان رفتیم به محض اینکه به کوچه‌ای که منزل والد بود وارد شدیم با فاصله تقریبا بیست متر، آن همسایه بیمار از منزل خود خارج شد. همین که آقا فخر او را دید (بدون اينکه بنده او را به حاج آقا فخر معرفی کنم) فرمود: آقا چرا این‌قدر چای می‌خوری؟ تمام بیماری‌های تو مربوط به زیاد خوردن چای پر رنگ است. چه کنم؟ عادت کرده‌ام در شبانه روز سه فلاکس چای پر رنگ بخورم. سپس دستوری به او دادند و او با عمل به این دستور بهبود یافت. سپس آقا فخر فرمود: وقتی از حرم حضرت معصومه (س) خارج شدم، ایشان این مرد را به من نشان دادند و داروی بیماری ایشان را نیز به من معرفی کردند.

در اوایل انقلاب چند روزی بود که آیت الله بهجت مریض بود. یک روز حاج آقا فخر منزل ما (راوی) آمد و گفت: «از منزل آقای بهجت می‌‌آيم.» گفتم: «به چه مناسبت آنجا رفتی؟» گفت: «رفتم مطلبی را تذکر دهم.» گفتم: چه شده؟ فرمود: «برای بیماری آقا رفتم. وقتی آقای بهجت در منزل را باز کرد، گفتم آقا، آیا نان و آب گوجه فرنگی هم غذا شد که شما می‌‌خورید؟» گفت: «چه‌ کار کنم؟ چند روزی است که خانواده به مسافرت رفته‌اند. برای غذا چند عدد گوجه فرنگی را می‌کوبم و نان در آب گوجه می‌‌زنم و می‌‌خورم.» حاج آقا فخر فرمود: «به ایشان گفتم که همین باعث ضعف و مریضی شما شده است.»

پس از بیان این مطالب از مرحوم آقا فخر پرسیدم: از کجا متوجه شدید که آیت‌ الله بهجت به این علت مریض شده است؟ فرمود: «در اتاق نشسته بودم. ناگهان (در حالت مکاشفه) دیدم آقای بهجت در کاسه‌ای چند عدد گوجه را کوبید و نان را در آب گوجه زد و خورد. شنیدم که گفتند: همین باعث ضعف و مریضی ایشان شده است.» پس از آنکه حاج آقا فخر از آیت‌ الله بهجت خداحافظی می‌ کند و جدا می‌ شود، آیت‌ الله بهجت به یکی از مریدان حاج آقا فخر که همراه ایشان به خدمت آقای بهجت رسیده بودند، فرموده بود: «قدر این حاج آقا فخر را بدانید، ایشان آدم کم‌‌نظیری است.»

نقل است: شبی در منزل یکی از دوستان با حاج آقا فخر نماز جماعت مغرب و عشا می‌‌خواندیم. پس از نماز به آقا فخر گفتم: «اجازه می‌فرمایید مرخص شوم؟» فرمود: «به سلامت، در ضمن سلام برادرت احمد را برسان.» همان زمان برادرم خدمت سربازی خود را در دهلران می‌‌گذراند. فهمیدم برادرم از دهلران به قم آمده و پشت منزل ما ایستاده و منتظر بنده می‌باشد. با عجله برگشتم ولی متأسفانه برادرم به کاشان رفته بود. پس از چند ساعت از کاشان تلفن کرد و گفت: «غروب به خانه شما آمدم، کسی منزل نبود.» گفتم: «بله، با حاج آقا فخر، منزل فلانی بودیم؛ سلام به شما رسانید.» گفت: «از کجا خبر داشت که من آمده‌ام؟» گفتم: «بالاخره از طریقی متوجه شده است.» بعدها از حاج آقا فخر پرسیدم چه‌ طور خبردار شدید که در آن ساعت برادرم از مسافرت آمده است؟» گفت: «منزل شما برایم مکاشفه شد که احمد آقا درب منزل شما ایستاده و در می‌‌نزد؛ لذا گفتم سلام به او برسان.»

روزی در اواخر عمر حاج آقا فخر، در محفلی که حضرات علما و از جمله آیت‌الله حسن زاده نیز شرکت داشتند، ناگاه مرحوم حاج آقا فخر تهرانی با لباسی نامرتب و عبایی که معلوم بود روی زمین کشیده شده، وارد مجلس شد و بر خلاف همیشه، در گوشه‌ای با حالتی بسیار مضطربانه نشست. پس از پایان یافتن مجلس و رفتن حضار، وقتی از حالت اضطراب و ناراحتی‌اش پرسیدم، رو به من کرد و با افسوس فراوان گفت: یک عمر آرزوی دیدار حضرت ولی ‌عصر (عج) را داشتم؛ حال که نصیبم شد، اکنون از دوری وصالش آرامش ندارم!

روزی مرحوم آقا فخر پس از پایان مراسم عبادی اعتکاف به منزل ما آمد. پرسیدم: «چه خبر؟» و منظورم اخبار معنوی بود. آقا فخر فرمود: نیمه شب پس از تجدید وضو به صحن مسجد (مسجد امام حسن عسکری (ع) در قم) آمدم. در کنار پله‌‌هایی که به خیابان رو به‌ روی امام‌زاده ناصر راه دارد. سیدی بزرگوار ایستاده بود. سلام کردم، جواب سلام فرمود. دست به سینه در مقابلش ایستادم. مدتی ایشان را تماشا نمودم. آن حضرت تبسم داشت تا از هم جدا شدیم. فردا صبح آیت الله نجابت مرا دید و فرمود: خوش به حال شما که دیشب امام زمان (عج) را ملاقات کردید.

برادر مرحوم حاج آقا فخر، جناب آقای سید محسن قوامی، یک روز کرامتی از برادرش حاج آقا فخر تهرانی نقل کرد و گفت: خداوند به من فرزندی داد که بعد از تولدش دچار مشکلات تنفسی و… شد. دکترهای متخصص گفتند: «قلب او سوراخ و منفذی دارد که امید خوب شدنش بسیار کم، بلکه بعید است.» خیلی ناراحت شدم. بچه را بغل کردم و آمدم خدمت حاج آقا فخر و با ناراحتی گفتم: «بچه‌ای که قلبش سوراخ دارد نمی‌‌خواهم. هر کاری می‌خواهی بکن؛ می‌خواهی دفن کن، دور بینداز و…» جملاتی مشابه گفتم و با ناراحتی بچه را پیش او گذاشتم و رفتم. پس از چند ساعت برگشتم. حاج آقا فخر بچه را به من داد و گفت: «نگران نباش! ان‌ شاء الله خوب شد.» یا گفت: «خوب می‌ شود.» بچه را تحویل گرفتم. دوباره پیش دکترهای متخصص قلب بردم. معاینه کردند و گفتند: «الحمد لله روزنه قلب او بسته شده و کاملا خوب شده است!»

آیت الله سید رضا بهاءالدینی می‌فرمود: «آقا فخر، “سلمان زمان” بود.»

حاج آقا فخر تهرانی می‌گفت: من در ماه صفر خواهم مرد. همچنین می‌گفت: اصلا خانواده ما همه در ماه صفر می‌میرند. این چنین نیز شد و همگی در ماه صفر از دنیا رفتند.

روزی آقا فخر پس از اینکه در حیاط منزل خود وضو گرفت، به دیوار حیاط تکیه داد و دستش را بالا آورد و پنج انگشت خود را نشان داد و گفت: «آقا فرمودند پنج سال.» منظور آقا فخر این بود که امام زمان (عج) فرمودند: پنج سال دیگر از عمرت باقی مانده است. حدود پنج سال بعد، آقا فخر به رحمت ایزدی پیوست.

 

عروج ملکوتی

آقا فخر تهرانی در سال ۱۳۷۳ هجری شمسی دار فانی وداع و در آستان مقدس سید جمال الدین (ع) در قم به خاک سپرده شد.

زندگینامه جعفر کاشف الغطاء

به نام آفریننده عشق

 

شیخ جعفر کاشف‌الغطاء با نام کامل جعفر بن خضر بن یحیی جناجی حلّی نجفی (۱۱۵۴-۱۲۲۸ق)، مشهور به شیخ جعفر نجفی، شیخ جعفر کبیر و شیخ المشایخ، از مراجع تقلید شیعه عراق در قرن دوازدهم و سیزدهم هجری قمری بود.

 

ویژگی ها

جعفر بن شیخ خضر جناجی نجفی و معروف به کاشف الغطاء در سال ۱۱۵۴ق در نجف اشرف چشم به جهان گشود و از همان اوان کودکی به تحصیل علوم دینی پرداخت در آغاز مقدمات را نزد پدر خود آموخت و سپس از محضر بزرگانی نظیر شیخ محمد مهدی فتونی و آقا محمدباقر وحید بهبهانی و سید مهدی بحرالعلوم کسب دانش کرد و به مرتبت والایی از علم و عمل نائل آمد که بزرگان در حق او گفته‌هایی دارند.

شیخ جعفر پس از درگذشت بحرالعلوم، به رهبری و ریاست شیعیان عراق و ایران و دیگر بلاد رسید و بر شهرت و نفوذ اجتماعی و سیاسی او افزوده شد. با اینکه پیش از شیخ مرتضی انصاری، نظریه وجوب تقلید از اعلم چندان رواج نداشت و از اینرو مقلدان شیعی، همزمان از مجتهدان مختلف و عمدتا محلی و منطقه‌ای تقلید می‌کردند، ولی کاشف الغطاء عملا مرجع تقلید شیعیان جهان گردید.

کاشف الغطاء دو بار به حج رفت یک بار در ۱۱۸۶ق و دیگر بار در ۱۱۹۹ق در ۱۲۲۲ق نیز عازم سفر به ایران شد و از شهرهای بزرگ ایران مانند تهران، اصفهان، قزوین، یزد و مشهد و رشت دیدار کرد و در همه‌جا از سوی مردم و علما به گرمی استقبال شد. جماعات و اجتماعات باشکوهی ترتیب داد و در همه‌جا با مردم سخن گفت. شیخ جعفر که در این هنگام در اوج شهرت و اقتدار دینی و سیاسی بود در تهران به دیدار فتحعلی شاه قاجار رفت و شخصا کتاب کشف الغطاء را به شاه تقدیم کرد و برای جهاد با کافران و گردآوری سربازان و گرفتن مالیات و زکات از مردم به منظور سامان دادن سپاه، اجازه رسمی به او داد. مهم‌ترین و عالی‌ترین کتاب شیخ، کتاب کشف الغطاء است که در عبادات می‌باشد، تا آخر باب جهاد و در آخر نیز کتاب وقف را بر آن افزوده است.

شیخ نسبت به مذهب خیلی تعصب داشت و در برابر دشمنان حق، بی پروا می‌‌ایستاد و مقاومت می‌‌کرد. هنگامی‌‌ که وهابی‌ها به نجف یورش آوردند و به غارتگری و جنایت دست زدند، شیخ جعفر بزرگ با دست و زبان با آنان جهاد کرد و از مذهب دفاع نمود، تا آنجا که جبهه‌ای در مقابل آنان گشود و رزمندگانی را برای دفاع از دین آماده ساخت و خود همراه علما و بزرگان دین پیشاپیش آنان به راه افتاد و پس از نبردی سهمگین آنان را تار و مار کرده، از نجف راند و رئیس آن‌ها که سعود نام داشت (و شاید از نیاکان ملک فهد، پادشاه کنونی عربستان باشد) ناچار پا به فرار گذاشته و برای انتقام جویی به کربلا حمله کرد، چون دیگر توان مقاومت در برابر یاران شیخ جعفر را نداشت و اهل کربلا با این که بیشتر از اهل نجف بودند، تاب مقاومت نیاورده، تسلیم ستمگران شدند.

نثل است: شخصی خدمت سید جعفر آمد و عرض کرد: با شما صحبت خصوصی دارم که باید در خلوت بگویم. شیخ نیز مجلس را خلوت نمودند. آن شخص گفت: من مردی هستم که دو زن دارم. روزی به صحرا رفتم و دختری در نهایت حسن و جمال را مشاهده کردم. از دیدار او در آن بیابان هراسان شدم و از او سؤال کردم که تو کیستی و در اینجا چه می کنی؟ در جواب گفت: من از طایفه جن می باشم که عاشق تو گشته ام. از تو تقاضا دارم وقتی به خانه رفتی یک منزل جداگانه ای برایم مهیا کن و از زنان خود هم باید دوری کنی و با ایشان جماع نکنی. من نیز هر شب به نزد تو می آیم به شرط اینکه این راز را به هیچ کس نگوئی تا کسی غیر از من و تو از آن مطلع نشود وگرنه تو را هلاک خواهم ساخت!

بعد از دیدار آن پری زیبا چهره و دلربا، به خانه آمدم و به دستور العمل او عمل کردم و از آن به بعد هر شب به نزد من می آید و به خاطر مقاربت با او، ضعف و سستی سختی بر من عارض شده که نزدیک است بمیرم! در ضمن آن پری اموال و ثروت بسیاری را برای من آورده است! اکنون از شما که مرجع تقلید و نائب امام زمان (عج) می باشید تقاضا دارم علاجی برایم بفرمائید و مرا از این مهلکه نجات بخشید. شیخ جعفر کاشف الغطاء دو رقعه نوشته و به آن مرد داده و فرمودند: یکی از آنها را بالای آن اموالی که آن جن آورده، بگذار و رقعه دیگر را در دست بگیر و بر در خانه بنشین. چون آن پری پیدا شد رقعه مرا به او نشان بده و بگو این رقعه را شیخ جعفر نوشته است.

آن مرد به فرموده شیخ عمل نمود. وقتی زن جنی طبق عادت هر شبش ظاهر شد، آن مرد رقعه را نشان داد و گفت: این رقعه را شیخ جعفر نجفی نوشته است. پس از نشان دادن رقعه، زن جنی جلو نیامد و در همانجا ایستاد. سپس به سراغ اموالی که آورده بود رفت تا آنها را برداشته و با خود ببرد. اما رقعه شیخ جعفر نجفی را روی آن اموال مشاهده نمود و گفت: اگر این رقعه ها را شیخ بزرگوار نمی نوشت ، هر آینه تو را به هلاکت می رساندم. بعد از آن، زن جنی ناپدید شد و دیگر هرگز به چشم آن مرد دیده نشد.

نقل است: شخصی بوده در لاهیجان که به درد چشم مبتلا بود و چند سال درد چمشش طول کشیده بود و از معالجه اطبا بهبودی حاصل نشده بود. چون شیخ به لاهیجان تشریف برد آن شخص خدمت رسیده و از آن جناب دعائی خواست. شیخ آب دهان مبارک خود را بر چشم او مالید و دعا کرد، چشم او شفا یافت و دیگر درد چشم ندید.

محمدحسين كاشف الغطاء نقل می کند: شبى از گريه شیخ جعفر بيدار شدم و در رختخوابم خوابيده بودم. در اين حال شنيدم كه با صداى ضعيف مى فرمود: كيست كه برايم آب بياورد. كيست كه يك شربت آب به من بنوشاند و اين كلمات را تكرار مى كرد. كوزه هاى آب لب بام بود برخاستم كه به او آب بدهم كه كوزه از لب بام پايين آمد و به نزد شيخ رفت و شيخ از آن نوشيد و كوزه به جاى خودش برگشت.

 

شاگردان

  • اسدالله تستری کاظمی
  • محمدتقی رازی اصفهانی
  • سید صدرالدین موسوی عاملی
  • محمدعلی هزار جریبی
  • سید جواد عاملی
  • محمدحسن نجفی
  • سید محمدباقر شفتی
  • محمدابراهیم کرباسی
  • سید باقر قزوینی

 

عروج ملکوتی 

سرانجام شیخ جعفر کاشف الغطا در روز چهارشنبه، ۲۲ یا ۲۷ رجب سال ۱۲۲۸ق، پس از هفتاد و چهار سال عمر، به لقای الهی شتافت و در نجف در یکی از حجره‌های مدرسه‌ای که بنا کره بود دفن شد. وی سر سلسله خاندان مشهور کاشف الغطاء است.

زندگینامه حسین قنبری قائم

به نام آفریننده عشق

 

حسین قنبری قائم معروف به حاج آقا نباتی و دکتر نباتی از صالحان و اهالی دل تهران بود.

 

ویژگی ها 

حاج حسین قنبری قائم معروف به حاجی نباتی از اهالی شمیران تهران بود که به مداوای بیماران و رفع مشکلات مالی و خانوادگی و درمان بیماران می پرداخت. حاج آقا نباتی متولد تهران و از اهالی ش ادامه مطلب …