نوشته‌ها

زندگینامه محمد کاظم خراسانی

به نام آفریننده عشق

 

محمدکاظم خراسانی (۱۲۵۵-۱۳۲۹ق) معروف به آخوند خراسانی از مراجع تقلید و عالمان بزرگ اصول فقه در قرن چهاردهم قمری بود.

 

ویژگی ها 

آخوند خراسانی در سال ۱۲۵۵ق در مشهد به دنیا آمد. پدرش، ملا حسین هروی، روحانی اهل هرات بود که قبل از ولادت پسرش به مشهد هجرت کرد. محمدکاظم خراسانی در سحرگاه سه‌شنبه ۲۰ ذی‌الحجه ۱۳۲۹ق، در منزل خود، پس از اقامه نماز صبح در ۷۴ سالگی درگذشت. برخی مرگ او را بر اثر مسمومیت دانسته‌اند. پس از تشییع، عبدالله مازندرانی بر پیکر وی نماز گزارد و در مقبره حبیب الله رشتی واقع در صحن حرم امیرالمومنین به خاک سپرده شد. آخوند خراسانی به دلیل فوت همسرانش، چهار بار ازدواج کرد. او از همسر دوم دارای چهار فرزند و از همسر سوم، دو فرزند داشت. چهارمین و آخرین همسر آخوند سال‌ها پس از وی زنده بود و در سن نود سالگی درگذشت.

محمدکاظم خراسانی، علوم دینی را در مشهد نزد پدر و دیگر عالمان فراگرفت. سپس در رجب ۱۲۷۷ق برای ادامه تحصیل راهی نجف شد. قبل از سفر به نجف، آخوند خراسانی حدود سه ماه در سبزوار در درس فلسفه حاج ملا هادی سبزواری شرکت کرد. پس از رسیدن به تهران، مدتی در مدرسه صدر ماند و نزد میرزا ابوالحسن جلوه و ملا حسین خوئی، فلسفه و حکمت آموخت.

وقتی میرزای شیرازی به سامراء هجرت کرد، آخوند خراسانی در نجف مُدرسی مشهور بود. بسیاری از شاگردان میرزا که در نجف مانده بودند، به سفارش او، در درس خراسانی که جانشین میرزای شیرازی شناخته می‌شد شرکت می‌کردند. با درگذشت محمدحسن شیرازی در ۱۳۱۲ قمری و بازگشت بسیاری از حوزه سامرا به نجف و پیوستن بیشتر ایشان به درس خراسانی و نیز با رحلت عالمان معاصر وی در عتبات، به تدریج جایگاه خراسانی در مقام استاد برجسته حوزه نجف، تثبیت و درس او بزرگ‌ترین حوزه درسی نجف شناخته شد. در سفرنامه‌ای که در سال ۱۳۲۳ق نگاشته شده چنین آمده که در درس خارج فقه وی که در مسجد هندی برگزار می‌شده تقریباً ششصد تا هفتصد نفر حاضر می‌شده‌اند و در درس خارج اصول فقه وی که در مسجد طوسی برگزار می‌شده تقریباً هزار نفر بوده‌اند.

آخوند خراسانی در برگزاری جلسات درس، بسیار جدّی بود و با هیچ عذری درس خود را تعطیل نمی‌کرد؛ حتی در ماجرای شیوع وَبا در نجف، که بیشتر درس‌های حوزه علمیه تعطیل شد، درس خود را حتی در روز درگذشت سه تن از نزدیکانش، تعطیل نکرد. کسانی که آخوند خراسانی را از نزدیک می‌شناختند او را پرهیزکار، شجاع، باهوش، نیک‌ گفتار، گشاده‌روی و در عین حال با هیبت معرفی کرده‌اند. سلامت نفس، سعه صدر و گذشت وی نیز زبانزد بوده است. زندگی خراسانی در دوره تحصیل، همراه با سختی معیشت و پس از آن نیز زاهدانه گزارش شده و گفته‌اند با اینکه او برای دیگران، حتی مخالفانش، بسیار باسخاوت و گشاده‌دست بود ولی درباره معیشت خود و فرزندانش سختگیر بود و از وجوهات شرعی نیز استفاده نمی‌کرد.

در برخی از سال‌ها که در نیمه نخست رجب برای زیارت به کربلا می‌رفت، در همانجا نیز درس دایر می‌کرد و در رمضان نیز که درس‌های متداول حوزه تعطیل بود، مباحثی مانند اصول عقاید یا اخلاق تدریس می‌کرد. خراسانی درس فقه را به زبان فارسی و درس اصول فقه را به زبان عربی می‌گفت. پس از درگذشت میرزای شیرازی و رجوع برخی از مقلدان او به آخوند خراسانی، وی برای پاسخگویی به استفتائات با حضور شاگردانش، از جمله سید ابوالحسن اصفهانی، محمد حسین غروی اصفهانی، سید حسین طباطبائی بروجردی، عبد الکریم حائری، آقا ضیا عراقی، آقا حسین قمی، میرزا محمدحسین نائینی مجلس مشورتی می‌گذاشتند.

همچنین از نخستین اقدامات آخوند خراسانی در عرصه مشروطه، اعلامیه مشترک او با محمد شربیانی، محمدحسن مامقانی و حسین خلیلی تهرانی در ۲۱ جمادی الآخر ۱۳۲۱ق (شهریور ۱۲۸۲ش) است که در آن، با اظهار نارضایتی شدید از عملکرد صدراعظم مظفرالدین‌ شاه، میرزاعلی‌اصغر خان امین‌السلطان، او را مسبب اصلی همه مفاسد و مسلط کردن اجانب بر کشور دانسته و تکفیر کرده‌اند.

عبدالله جوادی آملی از مراجع تقلیید شیعه، در دی سال ۱۳۹۷ش در مراسم رونمایی از کتاب تحریر الاصول، آخوند خراسانی را جزء مولدان علم در حوزه علمیه برشمرده و با اشاره به اصالت افغانستانی ایشان تصریح کرده است که وی یک قرن است که حوزه‌های علمیه را تحت شعاع قرار داده است. به‌نظر جوادی آملی ما یک دلال علمی داریم و یک مبتکر و تولید کننده. ایشان اخوند خراسانی را مُوّلِد می‌داند و به همین خاطر گلایه‌مند است که بعد از یک قرن گویا هنوز ما نو‌آوری نداریم و این برای حوزه‌های علمیه می‌تواند ننگ تلقی شود.

بعد از شلیک توپ به مجلس در ۲۳ جمادی‌الاول ۱۳۲۶ق توسط محمدعلی شاه، آخوند خراسانی، حکم به جهاد و مبارزه داد و در نهایت مشروطه خواهان قدرت را به‌دست گرفتند، اما بعد از اندک زمانی ناچار آخوند خراسانی مجبور به جبهه گیری علیه مشروطه شد، از جمله کارهای خلاف سران مشروطه: اعدام شیخ فضل الله نوری، در مجله حبل المتین به اسلام و روحانیون توهین و فحاشی شده بود که آخوند تلگرافی ارسال نمود و خواستار توقیف این روزنامه شد، تبعید ملا قربانعلی زنجانی از مجتهدان و ترور بهبهانی که گفته می‌شد به دستور تقی زاده بوده است.

موردی که آخوند خراسانی به مبارزه با آن پرداخت و تا وفاتش نیز درگیر آن بود، مبارزه با حضور سربازان روس در ایران بود، با اینکه حدود ده ماه از تشکیل مجلس دوم می‌گذشت ولی برای خروج روس‌ها از کشور اقدامی نشده بود، بنابراین آخوند خراسانی طی پیامی به مردم ایران آن‌ها را از خرید اجناس روسی برحذر داشت. آخوند خراسانی در نجف سه مدرسه علمیه بنا کرد که به مدرسه آخوند شهرت پیدا کرد: مدرسه بزرگ، مدرسه متوسط و مدرسه کوچک، همچنین به تأسیس چند مدرسه علوم جدید نیز در نجف، کربلا و بغداد، که بیشتر محصلان آن‌ها ایرانیان بودند و زبان فارسی نیز از مواد درسی بود، کمک کرد.

آخوند خراسانی نقل می کردند: در ابتدای طلبگی و ورود به نجف، زمانی در مسجد سهله یک اتاق مشرف به حیات برای ریاضت خودم انتخاب کرده بودم و در آن مشغول مراقبه و امور ریاضتی بودم. یک اتاق دیگر در کنار این اتاق قرار داشت که به وسیله ی یک درب به این اتاق متصل بود ولی این درب همیشه بسته بود و من هیچگاه به داخل آن نرفته بودم. در یک زمان که در حال مراقبه بودم سر و صدای زیادی که ناشی از رفت و آمد تعدادی اشخاص بود از اتاق کناری به گوشم رسید.

در حالیکه در آن وقت کسی در اتاق نبود. صداهایی هم می آمد که حاکی از چینش سفره ی غذا بود. بعد ناگهان درب بین دو اتاق از طرف داخل باز شد و  شخصی نزد من آمد و گفت آقا فرموده اند: کاظم را پیش من بیاورید. من وارد اتاق شدم.

نوری فوق العاده زیاد وجه مبارک امام عصر، مانع از نگاه خیره به ایشان می شد. دو طرف سفره (که حالتی مستطیل داشت) افرادی بودند و امام عصر هم در طرف مقابل و در ضلع کوچک تر نشسته بودند و ظرف غذایی مقابل روی مبارکشان بود و مقداری از غذای درون آن را تناول فرموده بودند. آقا دستور فرمود که من در سمت مقابل ایشان و به قرینه ایشان بنشینم و دستور دادند که ظرف غذای ایشان را برای من بیاورند. ظرف غذا را آورده و من باقی مانده غذای مبارک حضرت را تناول کردم. بعد امر به بیرون رفتن شد و من به اتاق خودم بازگشتم و در بسته شد و از پنجره اتاق خودم که مشرف بر حیات مسجد کوفه بود چند اسب را دیدم که سرپا ایستاده اند. آقا و افراد همراهشان سوار بر اسب ها شدند و به محض سوار شدن از دیده ناپدید گشتند. از همان زمان بود که بنده در خودم تحول علمی عجیبی را مشاهده کردم.

سید مهدی قاضی از پدر عارف خود سید علی آقا قاضی طباطبایی تبریزی نقل می‌کردند: روزی آیت الله سید محمد سعید حبوبی پیش من آمدند. حبوبی فرمود: در روزگاری که در درس آخوند خراسانی شرکت می‌کردیم، روزی در قبرستان وادی السلام نجف مشغول ریاضت و مراقبه بودم که یک دفعه به ذهنم خطور کرد مقامات انفسی و باطنی را که من طی کرده‌ام، استادم آخوند خراسانی هم دارا نیست. به محض خطور این فکر، مکاشفه‌ای روی داد و مشاهده کردم به عوالمی سیر داده می‌شوم و یک نفر هم با فاصله زیادی از من در حال حرکت و سیر است. هر چه خواستم خودم را به او برسانم، نتوانستم. پرسیدم: او کیست؟ جواب دادند: استاد تو، آخوند خراسانی و تو هیچ گاه نمی توانی به او برسی.

نقل است: پس از وفات آخوند خراسانی، جسد ایشان به طور سالم و تمیز از درون قبر نمایان شده بود‌.

 

از منظر فرهیختگان

سید جمال الدین گلپایگانی می‌ فرمود: توحیدی که آخوند خراسانی داشت، هیچ کس نداشت.

آقای شاه آبادی می‌ گفت: پدرم مرحوم آیت الله شاه آبادی خیلی به آخوند اعقاد داشت و با اینکه به میرزا محمدتقی شیرازی ارادت داشت و ایشان آیتی در تقوا بود، آخوند را فوق ایشان می‌دانست!

محمد حسین طهرانی می گفت: آخوند خراسانی تالی تلو معصوم بود.

آیت الله شاه آبادی شرحی بر کفایه آخوند خراسانی نوشته‌اند و هر جا به نام استاد می‌رسند، می‌نویسند: روح من فدای او باد (روحی فداه)؛ و آن مقدار به علمیت استاد معتقد بود که هر کس به کفایه اشکال می‌نمود ایشان می‌ گفتند: نگو اشکال، بگو نفهمیدم!

محمد علی شاه آبادی در مورد ایشان می گفت: آخوند خراسانی یکپارچه حقیقت و سراسر تفکر و تعقل بود و بدایت فکر آخوند، نهایت فکر دیگران است.

محمد حسین غروی اصفهانی در مورد برخی از مطالب ایشان می نوشت: آنچه استاد ما فرموده در توان فهم ذهن قاصر بنده نیست.

 

اساتید

  • شیخ مرتضی انصاری
  • میرزای شیرازی
  • سیدعلی شوشتری
  • ملا حسینقلی همدانی
  • سید ابوالحسن جلوه

 

شاگردان

  • محمدحسین نائینی
  • سید ابوالحسن اصفهانی
  • حسین طباطبایی بروجردی
  • حاج آقا حسین قمی
  • محمد حسین کاشف الغطا
  • محمدحسین غروی اصفهانی
  • آقا ضیاء عراقی
  • میرزا جواد آقا ملکی تبریزی
  • سید احمد کربلایی
  • سید علی قاضی طباطبایی
  • عبدالکریم حائری یزدی
  • محمدعلی شاه آبادی
  • محمدتقی بافقی
  • حسنعلی نخودکی اصفهانی
  • سید جمال الدین گلپایگانی

 

آثار

  • کفایة الاصول
  • الفوائد
  • تکملة‌ التبصرة
  • ذخیرة‌ العباد فی یوم‌ المعاد

 

عروج ملکوتی 

محمدکاظم خراسانی در سحرگاه سه‌شنبه ۲۰ ذی‌الحجه ۱۳۲۹ق، در منزل خود، پس از اقامه نماز صبح در ۷۴ سالگی درگذشت. برخی مرگ او را بر اثر مسمومیت دانسته‌اند. پس از تشییع، عبدالله مازندرانی بر پیکر وی نماز گزارد و در مقبره حبیب الله رشتی واقع در صحن حرم امیرالمومنین علیه السلام  به خاک سپرده شد.

زندگینامه عبدالکریم حامد

به نام آفریننده عشق

 

عبدالكريم حامد (1301-1358ش)، عارف ایرانی، شاگرد و رفیق رجبعلی خیاط و مؤلف کتاب تهذیب اللغة بود.

 

ویژگی ها 

شیخ عبدالکریم حامد در سال 1301 هجری شمسی در قزوین چشم به جهان گشود. پدر ایشان، شیخ محمود حامد، یکی از شاگردان مرحوم شاه آبادی بود که به عنوان حسابدار و دفتر دار امین الضرب (وزیر مالیه ناصرالدین شاه) خدمت می کرد.

امین الضرب به خاطر اعتمادی که به شیخ محمود داشت او را وصی خود و همسرش قرار میدهد و پس از فوت آنها، شیخ محمود نیز عبدالکریم را وصی خود قرار داد‌‌. جناب شیخ از این مسئله بسیار ناراحت بود و پس از فوت پدر، با پیدا شدن وصیتنامه ای که پدرشان برادر دیگرش را وصی قرار داده بود خوشحالی به او باز گشت. مادر ایشان نیز زن متدینه ای بوده و جناب شیخ درباره او می فرمود: «مادرم به شوهرش (پدرم) علاقه ی بسیاری داشت به گونه ای که وقتی پدرم در کوچه می آمد، می گفت: بروید در را باز کنید، پدر تان دارد می آید.»

آن گونه که از صحبت های جناب شیخ مشخص می شد پدر ایشان فردی با سواد و عالم بوده که پس از فوت نیز کتاب های زیادی را به ارث می گذارد. ایشان می فرمود: «من عاقل تر از پدرم ندیدم و افراد کمی را به اندازه پدرم با سواد دیدم.» همچنین می فرمود: «یک روز جوجه ای کوچک در ناودان افتاده بود و ما هر کاری کردیم نتوانستیم آن را در بیاوریم تا این که پدرم، بنایی را آورد و آن جا را خراب کرد و جوجه را نجات داد.»

عبدالکریم می گوید: «چون حیاء من زیاد بود و پیش پدرم شرم داشتم به حمام بروم در ماه مبارک رمضان تمام شب ها را بیدار بودم تا مبادا روزه ام با مشکل رو به رو شود و با خود می گفتم: شاید در خواب محتلم شوم و احتیاج به حمام پیدا کنم.»

مخالفت ایشان با پدرشان در دو موضوع بود: یکی در بحثهای علمی که شیخ می فرمود: «من هر موقع با پدرم بحث می کردم حالم خوب تر می شد و می فهمیدم که کارم برای خداست.» موضوع دوم که باعث نارضایتی پدرشان شده بود زهد ایشان بود. پدر شیخ به ایشان می گفت: تو باید تاجر و پولدار شوی و شأن خانوداگی ات را حفظ کنی؛ ولی جناب شیخ به شدت از این کار دوری می کرد تا حدی که وقتی در قنادی پدرشان کار می کرد با بقیه ی کارگرها و حمال ها همراه می شد.

ایشان می فرمود: «خانوده ام خیلی سختشان بود که من این گونه زاهدانه زندگی می کردم.» با این که شیخ عبدالکریم احترام فراوانی برای پدرشان قائل بود و در آن دوران شاید راهی جز این پیش روی خود نمی دید ولیکن نتوانست از تأثیر منفی نارضایتی پدر مصون بماند. در آیات و روایات فراوانی بر اطاعت و کسب رضایت پدر و مادر سفارش شده است. آن چه از این اخبار بر می آید این است که مخالفت با امر والدین در هیچ امری جایز نیست مگر دستورات الهی، چه آنان مسلمان باشند و چه کافر. گرچه مرحوم حامد در پرتو عنایات الهی به درجات بسیار بالایی رسید ولیکن تأثیر این نارضایتی در تمام طول زندگی ایشان نمایان می گشت و سختی های زیادی که متحمل می شد بی تأثیر از این عامل نبود.

عبدالکریم حامد تا پایان عمرشان ازدواج نکردند و می گفتند: زنی را پیدا نکردم که با شرایط من بسازد. یکی از دوستان ایشان می گوید: شیخ رجبعلی خیاط به مرحوم حامد گفته بود:

در مکاشفه ای حضرت امیر(ع) را زیارت کردم و حضرت به من فرمود: «اگر پدر عبدالکریم از او راضی بود او از تو جلوتر بود.» سرانجام شیخ عبدالکریم، در اثر اختلافاتی که با خانواده پیدا کرد به ناچار از ایشان جدا شد و در مدرسه مروی تهران حجره ای گرفت و برای مدتی در آن جا زندگی کرد.

عبدالکریم حامد می فرمود: «من دنبال مؤمنی می گشتم، تا این که شیخ رجبعلی را پیدا کردم. وقتی به جناب شیخ رسیدم. دیدم همان کسی را که می خواستم پیدا کردم.»

ایشان در مورد اولین برخوردشان با شیخ رجبعلی نیز می­ فرمود: «هنگامی که وارد جلسه شدم، دیدم شیخ رجبعلی با شاگردانش نشسته‌اند‌ جناب شیخ رجبعلی تا مرا دید این بیت شعر حافظ را خواند:

با هیچ کس نشانی   زان دلستان ندیدم

یا من خبر ندارم   یا او نشان ندارد

من هم به ایشان گفتم: جناب شیخ، شما خبر ندارید!»

شیخ عبدالکریم پس از ملاقات با شیخ رجبعلی خیاط به عنوان شاگرد، در مغازه ایشان مشغول به کار می شود. این عامل سبب شد تا با حضور دائمی در کنار شیخ رجبعلی تحت تربیت استاد خویش قرار گرفته و در مکتب محبت و اخلاص ایشان پرورش یابد. در این دوران که حدود 15 سال طول کشید شیخ عبدالکریم درس های زیادی از استاد خویش آموخت و آن چنان پله های رشد و ترقی را طی کرد که در زمان استاد، به مقام برادری او رسید و در بعضی موارد نیز از استاد خویش پیشی گرفت.

یکی از دوستان ایشان می گوید: شیخ عبدالکریم می فرمود: «برادر من دختری داشت که معلول بود و برای درمان دخترش هر کاری که می توانست انجام داده بود ولی فایده ای نداشت. در آخر، پیش من آمد و از من درخواست کرد تا دعا کنم. من هم دعا کردم و پای دخترش خوب شد. بعد از مدتی یک روز از نردبان که بالا می رفتم افتادم و پایم شکست. شیخ رجبعلی که به دیدنم آمد گفت: چوب دعا کردنت را خوردی. می گویند: این به جای آن. حالا تو باید در خانه بمانی؛ زیرا مقدر شده بود آن دختر در خانه بماند و در کوچه و بازار نرود. پس از آن، متوسل به امام رضا (ع) شدم و از خانه نشینی رهایی پیدا کردم.»

شیخ رجبعلی به شیخ عبدالکریم می فرمود: «هر وقت پشت در خانه می آیی و در می زنی، در عالم معنا تو را به عنوان برادر من خطاب می کنند و به من می گویند: داداش آمد، برو در را باز کن.» شیخ عبدالکریم چندین مرتبه با شیخ رجبعلی در سفر به قم سر قبر «علی به ابراهیم قمی» می روند. در یک سفر، شیخ رجبعلی تنها می آید و پس از بازگشت به شیخ عبدالکریم می گوید: «در این سفر، ما را تحویل نگرفتند؛ ولی وقتی با تو می رفتیم ما را تحویل می گرفتند.» در مورد مقام علی بن ابراهیم قمی، مرحوم حامد می فرمود: «ریش من گرو، اگر کنار قبر علی بن ابراهیم قمی  بروی و حاجتت داده نشود زیرا ایشان در نزد خدا تقرب خاصی دارد.»

جناب شیخ رجبعلی نیز فرموده بود: چند نفر فوق استعدادشان حرکت کرده­ اند از جمله: سید بحرالعلوم، علی بن ابراهیم قمی، میرزای قمی و حاج آقا حسین قمی.

عبدالکریم حامد تا زمانی که شیخ رجبعلی زنده بود، در تهران بودند  ولی بعد از فوت استاد، سفرهای زیادی به مشهد داشته و یکی دو ماهی می ماندند. گاهی در مسافرخانه و گاهی در مدرسه نواب و گاهی پیش یکی از رفقا می رفتند و پس از مدتی خانه ای اجاره کرده و تا آخر عمر ماندگار شدند. ایشان به حج نرفتند ولی یک سفر دو ماهه به کربلا رفته بودند. جناب شیخ پس از سال ها در پاسخ کسانی که از ایشان تقاضای معرفی استاد کرده بودند می فرمودند: ما هم به دنبال استادی می گردیم، هنگامی که استاد ما (شیخ رجبعلی خیاط) مرحوم شد دیگر کسی را پیدا نکردیم. از امام رضا(ع) هم خواسته ایم ولی ده، دوازده سال است که استاد ما مرحوم شده و هنوز کسی را پیدا نکرده ایم.

عبدالکریم حامد می فرمود: «در مسجد گوهرشاد نشسته بودم که یک طلبه ای از من پرسید: چگونه امام صادق(ع) شب تا صبح در حال عبادت بودند و به یکی از اصحابشان فرمودند: من حاضرم عبادت دیشبم را با یک کار دیشب تو عوض کنم. دیشب که تو بلند شدی آب بخوری سلام بر ابا عبدالله(ع) دادی؟ چگونه ممکن است امام معصوم(ع) عبادت یک شب خود را با یک کار کوچک از اصحابش عوض کند؟» ایشان گفت: «من جوابش را نمی دانستم و گفتم: بلد نیستم. ناگهان نوری از گنبد امام رضا(ع) بالا آمد و آمد تا وارد سینه ام شد. یک مرتبه متوجه شدم که جوابش را می دانم. گفتم: جوابش را فهمیدم. جوابش این است که انسان مخلص هیچ گاه برای کار خودش ارزش قائل نیست ولی کار دیگران را با ارزش می بیند. ما می گوییم که کار امام صادق(ع) ارزش زیادی دارد اما خود حضرت چون که مخلص است برای کارش ارزش قائل نیست و حاضر آن را با کار دیگران عوض کند.»

یکی از دوستان شیخ می گوید: ایشان هر کجا که خلافی می دید تذکر می داد؛ حتی اگر در سر سفره از کسی خلافی سر می زد اگر چه خیلی هم خدمت کرده بود و یا صاحب مجلس بود به او تذکر می داد و می گفت: «تا انسان رودربایستی دارد دین ندارد، باید انسان حرفش را همه جا بزند.» ایشان معتقد بود که انسان باید کاری داشته باشد و بیکار نباشد و به دیگران نیز می فرمود: «بیکار نباشید.» حتی خودشان هم تا آخر عمر تعدادی مرغ در خانه داشتند و یا فروختن تخم مرغ ها امرار معاش می کردند.

عبدالکریم حامد می گوید: شب عیدی بود. تصمیم گرفتم برای خشنودی حضرت زهرا سلام الله علیها طلبه‌ها را بخندانم. طلبه‌ها را جمع کردم و شروع به شوخی و مزاح کردم و آن‌ها نیز می خندیدند. بعد از آنکه مجلس تمام شد، نیمه‌ های شب بود که برای وضو کنار حوض آمدم. دیدم نور سفیدی از آسمان می‌ آید. آمد و وارد قلبم شد. همین که وارد قلبم شد احساس کردم به مقام سکینه و ایمان رسیده‌ام. این مزدی بود که حضرت زهرا سلام الله علیها به من دادند.

یکی از دوستان عبدالکریم حامد در عالم مکاشفه می بیند یاران حضرت مهدی عجل الله فرجه در یک صف طولانی به فاصله یک متر از یکدیگر ایستاده اند‌. وقتی عبدالکریم حامد آمدند، گفته شد: ایشان می خواهد شاخص همه این ها باشد.

یکی از دوستان مرحوم حامد می‌گوید: شیخ عبدالکريم با چند تکه پارچه متکایی درست کرده بود و به من فرمود: «اگر تو عروسی کنی این را به تو می‌دهم.» موقعی که من عروسی کردم شیخ در مشهد بودند و وسایل ایشان ‏ خانه ما داخل اتاق مخصوص ایشان بود و درِ اتاق هم قفل داشت که کلیدش را فقط من و ایشان داشتیم. بعد از عروسی دیدم متکا در اتاق ما آورده شده است. گفتم: چه کسی این را دست زد و آن را سر جایش بردم. فردا دوباره دیدم متکا زیر تخت است و فهمیدم که شیخ عبدالکريم از راه دور این کار را کرده و می‌خواست به وعده‌اش عمل کند.

عبدالکریم حامد می گفت: در یک هوای بارانی در باغ رضوان مشهد نشسته بودم که دیدن امام زمان عجل الله فرجه از درِ باغ وارد شدند. به دنبال ایشان رفتم اما هرچه تلاش نمودم به ایشان نرسیدم.

شیخ حامد در مورد تفاوتش با رجبعلی خیاط می گفت: من به هر کس نگاه می کنم، می فهمم سرانجام او چه می شود ولی رجبعلی فقط باطن و برزخ افراد را می دید و از آینده افراد خبر نداشت.

عبدالکریم حامد می گفت: «در زمان قدیم، برنج کم بود و خیلی‌ها پول قرض می‌کردند که فقط شب عید برنج داشته باشند. یک شب عید بود، نگاه کردم ببينم امشب در تهران کسی هست که برنج نخورد. دیدم فقط یک نفر هست که پول ندارد و می‌خواهد سیرابی بخورد.»

یکی از ارادتمندان ایشان می‌گوید: روزی در خدمت مرحوم حامد بودم و می‌خواستم جناب شیخ را امتحان کنم. هنگامی که ایشان برای انجام کاری از اتاق خارج شد لیوانی را برداشتم و دوباره سر جایش گذاشتم. هنگامی که برگشت، رو به من کرده و فرمود: «بعضی‌ها لیوان را برمی‌دارند و سر جایش می‌گذارند و جای آن را هم تغیر نمی‌دهند و با این کار می‌خواهند ما را آزمایش کنند.»

عبدالکریم حامد می گفت: «در حرم امام رضا (ع) ایستاده بودم و در کنارم یک حاجی گریه می‌کرد. دیدم دو ملک (فرشته) آمدند و اشک‌های آن حاجی را با دست‌هایشان پاک می‌کنند. بعد رو به من کردند و گفتند: چیزی نگو.»

نقل است: شخص دلاکی مقداری طلا در خانه‌اش گم می‌شود. زنش آن را به گردن مادرش و مادر او به گردن زنش می‌اندازد ولی او بیشتر به زنش مشکوک می شود. یک روز که از شدت عصبانیت تصمیم به کشتن زن می‌گیرد. از راهی که مرحوم حامد در آن بودند رد می‌شود. شیخ به او می‌گوید: کجا می‌روی؟ زنت را نمی‌خواهد بکشی. برو خانه، طلاها را زیر چراغ گرد سوز گذاشته‌اند و یادشان رفته بردارند!

نقل است: خواهر شیخ عبدالکریم، شکم اول بچه‌اش سقط می‌شود و از این بابت بسیار گریه می‌کند. ایشان به خواهرش می گوید: ناراحت نباش! این اتفاق به نفع توست. بچه‌ی بعدی سالم می‌ماند، بعد از آن هم دوباره یک بچه سقط می‌کنی و بعدش یک پسر می‌زایی و بچه‌هایش را به طور کامل توضیح می‌دهد. بعدها همان‌گونه شد که شیخ گفته بود.

شاگردان شیخ می‌گویند: خدمت ایشان که بودیم می‌دیدیم که گاهی موش‌ها درون اتاق رفت و آمد می‌کنند و ما از این موضوع تعجب می‌کردیم جناب شیخ می‌فرمود: «تعجب نکنید. من با این موش‌ها قرارداد بسته‌ام! به آنها گفتم لحاف و تشک مرا پاره نکنید و فضله نیندازید، من هم برایتان تله نمی‌گذارم. آنها به قراردادشان عمل می‌کنند و من هم به قولم می‌کنم.»

نقل است: جن‌ گیری بود که دو جن در تسخیرش بودند. جناب شیخ به او نصیحت می‌کرد که آن‌ها را رها کند و می‌فرمود: «اين کار گناه است؛ زیرا این جن‌ها باید بندگی خدا را بکنند نه اينکه در اختیار تو باشند.» جن گیر هم می‌گفت: برو و کاری به کار من نداشته باش! جناب شیخ با هم موعظه‌اش کرد ولی جن‌ گیر ایشان را تهدید کرد که جن‌هایش را به سراغ وی می‌فرستد. جناب شیخ فرمود: «مانعی نیست! جن‌هایت را بفرست!» شب که ایشان به منزل رفتند دیدند آن دو جن بالای اتاق نشسته‌اند. ایشان بدون این که کاری اتجام دهند فقط دو مرتبه گفتند: «من خدا دارم.» آن دو جن بلافاصله سوختند و از بین رفتند.

یکی از شاگردان ایشان می گوید: در خدمت جناب شیخ برای زیارت به مشهد رفتیم، در صحن انقلاب بودیم که دندان ایشان درد گرفت. از آنجا که دندان لق شده بود، ایشان دندان را کند و در گوشه ی صحن دفن کرد و فرمود: «به من وعده داده اند وقتی مردم این جا به من قبری بدهند.» بیست سال از جریان دفن دندان  گذشت که جناب شیخ به رحمت خدا رفت و یک مرتبه قبری درست شد و همان جا که ایشان دندانشان را دفن کرده بودند به خاک سپرده شدند.

یکی از دوستان شیخ می‌ گوید: سه شنبه بود که می خواستم به مسافرت بروم. شیخ فرمود: بمان و برنجی که درست کرده ای بخور. من گفتم: باید بروم. ایشان فرمود: می روی ولی دوباره باید برگردی. من به مسافرت رفتم و دو روز بعد تلفن زدند که جناب شیخ مرحوم شده و من مجبور شدم دوباره برگردم.

مرحوم حاج آقای علوی که هنگام احتضار شیخ بالای سر ایشان بود می گفت: در لحظات آخر دیدم که جناب شیخ با احترام خدمت حضرت زهرا(ع) سلام دادند و سپس فرمودند: «اهلاً و سهلاً» در همین هنگام دیدم که پیشانی ایشان عرق کرد. با خود گفتم حتماً جناب شیخ خوابیدند؛ برای همین به دوستان گفتم: سر و صدا نکنید. من هم بیرون رفتم و حدود یک ساعت بعد برگشتم. دیدم شیخ را به همان حالتی که گذاشته ام تغییر نکرده است. تعجب کردم که چگونه ایشان یک ساعت بر روی یک پهلو خوابیده است. جلو که رفتم دیدم ایشان تمام کرده است. یکی دیگر از دوستان ایشان می گفت: اتاق شیخ بعد از فوتشان خیلی بوی عطر می داد.

یکی از دوستان جناب شیخ می گوید: بعد از فوت مرحوم حامد، ایشان را در عالم خواب دیدم . پرسیدم: شما چگونه با حضرت عزرائیل برخورد کردید؟ فرمود: «عزرائیل به قیافه یکی از رفقا بر من وارد شد و زیر بازویم را گرفت و بلندم کرد و به راحتی جان دادم.»

 

عروج ملکوتی 

سرانجام، عبدالکریم حامد پس از عمری تلاش در جهت آشنایی بندگان خدا با معبود خویش و تربیت شاگردان ممتاز، در سال 1358 هجری شمسی به لقاء پروردگارش شتافت د در حرم امام رضا علیه السلام دفن شد.

زندگینامه رجب شیخ محمودی

به نام آفریننده عشق

 

میرزا رجب شیخ محمودی معروف به ممویی قنواتی، از عارفان و صالحان شیعه ایران بود.

 

ویژگی ها 

حاج رجب شیخ ممویی در سال ۱۲۷۴ شمسی به دنیا آمد. حاج رجب محمودی ممویی انسانی بی‏سواد و در عین حال با تقوی و مطیع علمای دینی بود که به دستورات دینی کاملا پایبند بود و زهد و بی‏رغبتی خاصی به دنیا داشت. حاج رجب قنواتی با آیت‎‏ الله سید علی بهبهانی رابطه زیادی داشت و از خواص و معتمدین ایشان شناخته می شد.

مأموران قلعه خان جهت حمل بار به طور معمول از خر و قاطرهای مردم جایزان استفاده می کردند. (به این ترتیب مردم باید قاطرهای خود را اختیار مأموران خان می گذاشتند). این بار نوبت به قاطر مرحوم حاج رجب رسیده بود. وقتی به قاطر حاج رجب نزدیک شدند، ناگهان قاطر با چنگ و دندان به آنها حمله ور شد و نگذاشت به او نزدیک شوند. مأموران ناامید به نزد خان بر گشتند و جریان را کردند. ظاهرا گفته بودند که حاج رجب با قاطر صحبت می کند. خان هم به مأموران گفته بود: این دفعه قاطرت را بگو با ما بیاید. حاج رجب موافقت نمود و به قاطر فرمود: سیاه! این دفعه با مأموران برو، اشکالی ندارد. آنگاه قاطر از حاج رجب اطاعت نمود و رام مأموران شد.

شخصی نقل می‌ کند: من روزی با حاج رجب دعوا کرده بودم و حین دعوا به پدر و مادر ایشان توهین کردم‌. حاج رجب به من فرمود: فلانی! چرا دشنام می دهی؟ برو به خدا می سپارمت. شب هنگام ناگهان ابتدا شکم و سپس تمام بدنم با درد شدیدی مواجه شد به طوریکه قادر به انجام هیچ کاری نبودم. من که فهمیدم به خاطر ناراحتی حاج رجب به این روز افتادم از ایشان عذرخواهی کردم. ایشان مقداری از لیوان آب را خودش نوشید و باقی مانده را به من داد. من به محض نوشیدن باقی مانده آب شفا یافتم و به حال اول خود بازگشتم.

بیماری که شفای بیماری خود را از حاج رجب گرفته بود، می گوید: یک روز در خواب دیدم که ایشان از من دلجویی نمود و بیماری مرا پرسید و من هم به او گفتم که کلیه هایم سنگ دارد و عفونت کرده؛ جناب حاج رجب تو را به خدا دعایی بفرمائید. حاج رجب نزدیک تر آمد و دستی بر پهلوی من کشید و دعایی نمود و فرمود: برو که دیگر به عنایت خدا خوب شده ای و شفا پیدا می کنی ان شاء الله. من از خواب پریدم و بعد از آن دعای حاج رجب تا کنون که قریب به ۳۰ سال می گذرد هنوز آن درد به سراغم نیامده و به برکت دعای حاج رجب شفا حاصل نمودم.

یکی از سادات بزرگوار نقل می کند: در عالم رویا کاروانی بزرگ از شتران را دیدم که اول و انتهایش نامعلوم بود و به سمتی حرکت می کرد که نورانی بود. وقتی سوال کردم که بار این کاروان چیست؟ گفتند: بار اعمال و حسنات حاج رجب است که به سوی آخرت می برند.

یک روز وقتی حاج رجب میخواست روزه مستحبی بگیرد، اهل و عیالشان با او مخالفت کردند و گفتند: اگر الان هم روزه بگیری، ماه رمضان نمی گذارم روزه بگیری. حاج رجب فرمود: اگر خدا خواست، این ماه مبارک، حاج رجب زنده نیست که شما اين‌ ظلم را به او بکنید. همین طور هم شد و حاج رجب در روز آخر شعبان و اول رمضان به رحمت خدا رفتند.

یکی از سادات معتمد نقل کرد که در خواب دیده است حاج میر هادی، آیت الله سید علی بهبهانی و حاج رجب در بهشت راه می رفتند. ‏ ناگهان فرشته ای نزد آنها آمد و بال هايش را زیر پای حاج رجب پهن کرد و حاج رجب بر بال آن فرشته سوار شد و فرشته پرواز کرد و رفت. حاج میر هادی گفت: حضرت آقا، حاج رجب را بردند‌. سید علی بهبهانی فرمودند: «مقام حاج رجب در نزد خدا خیلی بیشتر از اینهاست».

 

عروج ملکوتی 

حاج رجب شیخ محمودی در روز نهم مرداد سال ۱۳۵۷ به رحمت خدا رفت.

زندگینامه اسماعیل صالحی مازندرانی

به نام آفریننده عشق

 

اسماعیل صالحی مازندرانی (۱۳۱۲-۱۳۸۰ه.ش)، از علما، فقها، مدرسان حوزه علمیه قم و از مراجع تقلید شیعه در قرن چهاردهم هجری شمسی بود.

 

ویژگی ها 

آیت الله حاج شیخ اسماعیل صالحی مازندرانی در سال ۱۳۱۲ش. برابر با ۱۳۵۲ ق. در یکی از روستاهای قائم‌شهر استان مازندران در خانواده‌ای روحانی متولد شد. البته در یادداشت فرزندشان حاج آقا محسن، سال تولد پدر بزرگوارشان سال ۱۳۵۵ قمری (حدود ۱۶ – ۱۳۱۵ش.) آمده است.

پس از آموختن قرآن مجید و بعضی از کتب مذهبی و تاریخی و مقداری از جامع المقدّمات از محضر پدرشان، برای ادامه تحصیل علوم اسلامی، عازم «بابل»، یکی از شهرهای مازندران، شد و صرف و نحو و منطق را از اساتید مدرسه «صدر» آموخت. خود در این‌باره چنین فرموده است: «هنگامی که به سنّ ده سالگی رسیدم، در خود احساس عجیبی یافتم که هر طور شده به مناطق بزرگ‌تری رفته و به فراگیری علوم اسلامی بپردازم. به همین مقصود به اصرار، از پدرم خواستم که مرا به بابل، شهری که در آن زمان در حدّ خودش دارای حوزه علمیه نسبتاً بزرگی بود، ببرد. پدرم وقتی دید که تمام وجودم از عشق به تحصیل شعله‌ور شده است و حتی یک لحظه تاب توقف ندارم، مرا به بابل برده و نزد مرحوم آیت‌اللّه شیخ امان الله کریمی، که عالمی زاهد و وارسته بودند، سپرد. مرحوم آیت الله کریمی چون عالمی عامل بودند، در تربیت من نقش مهمّی ایفا کردند و بسیاری از احکام اسلامی و دینی که مورد نیازم بود، به من یاد دادند.»

بعد از تحصیل در بابل، به تهران عزیمت کرد و حدود دو سال در تهران مشغول تحصیل بود. سپس عازم قم شد و حدود هفت ماه در مدرسه فیضیّه اقامت داشت.در این‌باره می‌گوید: «ایّامی بر ما گذشت که امکان به دست آوردن نان، حتّی به‌اندازه رفع گرسنگی هم، فراهم نبود، امّا تحمّل آن برای کسانی که شیدای تحصیل علوم و معارف دینی بودند، چندان مشکل نبود.»

تلاش و جدّیت در تحصیل و مطالعه مداوم، غالب اوقاتش را پر کرده بود، به‌گونه‌ای که زمان تحصیل و تدریس در شبانه‌روز به بیست ساعت می‌رسید. استعداد سرشار و روح کنجکاوش به حدّی بود که از محضر استادی به محضر استادی دیگر حاضر می‌شد تا مراحل کمال و معرفت را با اخلاص طی کند.

دقّت نظر وی به گونه‌ای بود که یکی از مدرّسان بزرگ حوزه، فرموده است: «من در عمرم طلبه‌ای دقیق النّظر مانند ایشان ندیدم.» این زمانی بود که به تحصیل درس منطق مشغول بود و با سؤال‌های پی‌درپی استاد را به اعجاب وا می‌داشت.

پس از حدود شش سال تحصیل و اقامت در جوار حرم حضرت علی بن موسی الرّضا (ع) در سال ۱۳۳۹ ش. برای ادامه تحصیل عازم قم شد و در حوزه مقدس آن‌جا در جوار مرقد حضرت فاطمه معصومه (س) تحصیل و تدریس را پی گرفت. در سال ۱۳۳۸ش. در حالی که کمتر از ۲۶ بهار از عمرش می‌گذشت، با خانواده‌ای از اقوام نزدیک خود وصلت کرد.

همسرش زنی مؤمن، فداکار، متدین، صبور و عاشق اهل‌بیت (ع) است، به گونه‌ای که وی بارها می‌فرمود: «من به عشقی که او به اهل بیت عصمت و طهارت دارد، رشک می‌برم.»

نقل است: آیت الله صالحی مازندرانی برای شاگرد خود که به یک مرغ، دو قالب کره و یک شیشه مربا نیاز داشت، بدون اطلاع قبلی، این اقلام را خریداری نمود که این نشان از فراست و کرامت ایشان دارد.

یکی از شاگردان ایشان نقل می کند: روزی خدمت آقا رسیدم و دیدم طلبه جوانی نیز نزد ایشان نشسته است. آن طلبه خداحافظی کرد و رفت. سپس آقا به من فرمود: برو این پاکت را به آن طلبه برسان. وقتی پاکت را به طلبه رساندم، متحیر شد و گفت: از آقا درخواست پول داشتم اما وقتی شما آمدید، خجالت کشیدم مطرح کنم!

یکی از شاگردان نقل می‌ کند: روزی با یکی از نزدیکان، قصد شرفیابی به محضر آقا را داشتم. در بین راه به همراهم گفتم: وقتی حضور آقا رسیدم، به ایشان عرض می‌کنم: «وقتی به شمال می‌روم و وجوهات می‌آورم، گاهی قبض‌هایی که صادر می‌ شود، به دست افراد نمی‌رسد و مردم از من ناراضی می شوند؛ به همین خاطر مورد اعتراض مردم واقع می‌شوم. وقتی به محضر ایشان رسیدیم، بعد از احوال‌ پرسی بدون هیچ مقدمه‌ای آقا رو به من کرده و فرمودند: «فلانی! نگران این قبض‌ها نباش. من تعدادی قبض مهر و امضا شده را در اختیار شما قرار می دهم تا در زمان تحویل وجوهات بلافاصله قبض را صادر کنید.»

تابستان سال ۱۳۶۵ منزلی را در شهر دماوند در اختیار مرجع عالیقدر گذاشتند. در یکی از روزها که ایشان مشغول مطالعه کتب فقهی بودند، ناگهان دیدند که در آتش نشسته‌اند. فورا با همان لباس بلند و بدون آن‌که عبا و قبایی برتن کنند، سراسیمه از خانه به خیابان رفتند. بیرون از خانه دیدند که چند نفر مشغول بنایی هستند. از آنها در مورد این خانه و صاحب خانه اصلی آن سوال کردند، ولی آنها که چیزی نمی‌ دانستند. آدرس پیرمردی را دادند که احتمالا می توانست جواب سال را بدهد. وقتی آن پیرمرد را پیدا کردند، از او در مورد صاحب اصلی خانه سوال کردند. او نیز در جواب گفت: اين خانه قبل از انقلاب ملک خصوصی افرادی بود که علی رغم میل باطنی و تحت فشار آن را به یکی از سران طاغوت داده بودند و بعد از انقلاب، این خانه مصادره شد. ‌

یکی از شاگردان ایشان می گوید: وقتی که میخواستم به دست ایشان معمم شوم، هنگام عمامه گذاری، ایشان مشغول خواندن دعایی بودند. چهره ملکوتی آن بزرگوار آن‌چنان مرا مجذوب کرد که یک لحظه احساس کردم در برابر امام جعفر صادق علیه السلام قرار گرفته‌ام. وقتی عمامه را بر سرم گذاشتند، فرمودند: «همه ما شاگردان مکتب امام صادق (ع) هستیم. در این لحظه حس کردم ایشان نسبت به آنچه در ذهنم گذشت؛ توجه کرده‌اند.

حدود سال ۱۳۴۳ بود که فقیه عالیقدر در مسجد يکی از روستاهای سوادکوه مشغول تعریف داستان قوم ثمود بودند. ایشان با شور فراوان داستان عذاب قوم ثمود را تعریف می کردند که ناگهان هوا تغییر کرده و طوفانی شدید شروع شد و مردم نحوه عذاب قوم ثمود را به چشم خود ديدند.

همسر مکرمه مرجع عالیقدر نقل می‌کند: دو روز قبل از ارتحال؛ یعنی روز چهارشنبه ۷ شهریور ۱۳۸۰، یکی از افراد خانواده به من گفت: آقا را در حیاط دیدم که قدم می‌زند و دعایی را زمزمه می‌ کند. به او گفتم: ایشان معمولا سوره‌های قرآن را از حفظ قرائت می‌کند. با این حال، وقتی شب فرا رسید، قضیه را از آقا پرسیدم. آقا فرمودند: «برای وداع آماده می‌ شدم!» وقتی از فرمایش ایشان ابراز ناراحتی کردم فرمودند: «به هر حال باید آماده رفتن بود.»

کوچکترین نوه آیت الله، یعنی سیده فائزه حسینی، صبح روز جمعه از خواب برمی‌خیزد و به مادرش می گوید: در خواب دیدم که حضرت معصومه سلام الله علیها اینجا نشسته و ناراحت است. بعدا مشخص شد که دقیقا در آن لحظه، آیت الله صالحی مازندرانی از دنیا رفته بود. همچنین یکی از روحانیون قائم شهر نقل می‌ کند: روز وفات ایشان در خواب دیدم که نوری از زمین مازندران به سوی آسمان بالا رفت.

یکی از افراد با ایمان در خطه مازندران نقل می‌ کرد: شبی در خواب دیدم که آیت الله امان الله کریمی در حالیکه مرقومه ای در دست دارد به من می گوید: امام زمان عجل الله فرجه فرمودند هرکس قبر امام خمینی و قبر آیت الله صالحی مازندرانی را زیارت کند مانند آن است که به زیارت کربلا رفته است و هرکس حاجتی از آنها بخواهد برآورده می شود.

 

اساتید

  • امام خمینی
  • آیت الله بروجردی
  • میرزا هاشم آملی
  • سید محمد رضا گلپایگانی
  • سید محمد حسین طباطبایی
  • سید محمد محقّق داماد

 

شاگردان

  • حجت الاسلام محمدی گلپایگانی
  • محسن قرائتی
  • احمد مروی
  • علی اکبر ناطق نوری
  • سید حمید روحانی

 

عروج ملکوتی 

آیت الله صالحی مازندرانی، سرانجام صبح جمعه ۹ شهریور ۱۳۸۰ش. در سن ۶۸ سالگی در زادگاهش دار فانی را وداع گفت و در قم، در حرم حضرت معصومه سلام الله علیها به خاک سپرده شد.

زندگینامه سید ذبیح الله قوامی

به نام آفریننده عشق

 

سید ذبیح الله قوامی معروف به آقا فرخ تهرانی، از عارفان گرانقدر ایرانی بود‌.

 

ویژگی ها 

نام ایشان سید ذبیح الله قوامی است، ولی با نام «حاج آقا فخر تهرانی» شناخته شده‌تر است. بنابر آنچه در شرح حال او نقل شده است، در خانواده‌ای مذهبی دیده به جهان گشود. در اوائل جوانی از هوش و استعداد ویژه‌ای برخوردار بود. با جدیت درس می‌خواند و هدفش دریافت بورسیه برای تکمیل تحصیلات خود در خارج از کشور بود. در آن زمان، عده کمی می‌توانستند بورسیه تحصیلی بگیرند و به کشورهای اروپایی اعزام شوند.

بالاخره تلاش این جوان خوش سیما به بار نشست و قرعه به نام وی افتاد. ولی می‌گویند روز اعزام، به عللی که فقط خدا می‌داند، کمی دیر به فرودگاه رسید. هواپیما پرواز کرد و این جوان جویای نام، از پرواز جا ماند. راه دیگری نداشت. به ناچار ناراحت و غمگین، از فرودگاه برگشت. آن همه تلاش و کوشش و تکاپو به هدر رفته بود. یأس و ناامیدی وجودش را پر کرد و شعله‌های آرزو، در دلش به خاموشی گرایید.

روزی از روزها با عارف واصل؛ شیخ مرتضی زاهد برخورد کرد. کسی نمی‌داند در آن لحظات بین آن دو چه حرف‌هایی رد و بدل شد. ولی هرچه بود نفس قدسی شیخ مرتضی مسیر و سرنوشت جوان تهرانی را متحول کرد و از آن‌روز به بعد گویی انسان جدیدی متولد شد. حتی ظاهرش هم عوض شد. تمام لباس‌های به روز خود را کنار گذاشت و عبایی به دوش انداخت.

عشق به لقاء پروردگار و جذبه اتصال با ولی‌الله زمان(عج) شور عشقی درون حاج آقا فخر به‌ وجود آورده بود و روز به روز عطش وصال محبوب در وی شدت می‌گرفت و سرانجام کار به آنجا رسید که در امام زمانش ذوب شد و به قول معروف؛ ره صد ساله را یک شبه طی کرد و متصل به دریای بی کران معرفت الله شد.

روزی در اواخر عمر وی، در محفلی که حضرات علما و از جمله آیت‌الله حسن زاده نیز شرکت داشتند، ناگاه مرحوم حاج آقا فخر تهرانی با لباسی نامرتب و عبایی که معلوم بود روی زمین کشیده شده، وارد مجلس شد و بر خلاف همیشه، در گوشه‌ای با حالتی بسیار مضطربانه نشست؛ پس از پایان یافتن مجلس و رفتن حضار و حضرات آقایان، وقتی از حالت اضطراب و ناراحتی‌اش پرسیدم، او رو به من کرد و با افسوس فراوان گفت: یک عمر آرزوی دیدار حضرت ولی ‌عصر عجل الله تعالی فرجه الشریف را داشتم، حال که نصیبم شد، اکنون از دوری وصالش آرامش ندارم!

یکی از خوبان و فضلای باتقوا و اهل معنای حوزه علمیه قم، ماجرای آشنایی خود را با حاج‌آقا فخر تهرانی چنین بیان می‌کند: «طلبه‌ای نوجوان بودم که به همراه برادر کوچک‌ترم، از روستای خود، برای تحصیل به حوزة علمیة قم آمدیم و در یکی از حجره‌های مدرسة فیضیه، ساکن شدیم. من از کودکی، روضه‌ خوانی می‌کردم و این کار را در قم نیز ادامه دادم و با آن که طلبه‌ای مبتدی و نوجوان بودم، بعضی‌ها از روضه‌های من خوششان می‌آمد و مبالغی نیز به من پرداخت می‌کردند. من هم با توجه به درآمدهای روضه‌خوانی و هم‌چنین با توجه به کمک‌هایی که پدرمان برای ما می‌فرستاد، تصمیم گرفته بودم از پول و شهریه حوزه استفاده نکنم.

مدتی گذشت تا این‌که یک روز از قصد و نیتم در روضه‌خوانی به تردید افتادم و از این‌که تا آن زمان در قبال روضه خواندن، پول می‌گرفتم بسیار پشیمان و ناراحت شدم و با خودم تصمیم گرفتم که دیگر برای روضه خواندن، پولی قبول نکنم. این تصمیم که بر گرفته از شور و حال جوانی بود، فوراً به اجرا در‌آمد. مدتی بعد، برای پدرمان مشکلاتی به وجود آمد و کمک‌های او نیز رفته‌رفته کم‌ و کم‌تر شد و ما به شدت در تنگنا و سختی افتادیم. اوضاع و احوال ما هر روز سخت‌تر می‌شد تا این‌که مشکلات و سختی‌ها، ما را بر آن داشت تا با دعایی خاص به امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف متوسل شویم.

ما که طلبه‌هایی روستایی و ساده‌دل بودیم، از ساحت مقدس امام زمان «روحی و ارواح العالمین له الفدا» فقط خوراکی‌های مورد نیازمان، مثل آرد، گوشت، روغن، نمک و قند را می‌خواستیم. من به برادرم تأکید کرده بودم که هیچ کس نباید از این وضعیت و از این توسل با خبر شود. ما هر روز در و پنجره‌های حُجره را می‌بستیم و به دُعا و توسل مشغول می‌شدیم. روزهای زیادی گذشت و ما هر روز با شکم‌های گرسنه در خلوت و به دور از چشم‌های دوستان و طلبه‌های مدرسه، برای دست یافتن به آن نیازها و خوراکی‌ها، به امام عصر «سلام الله علیه» متوسل می‌شدیم. تا این که یک روز در حال توسل، شخصی غریبه، حجرة ما را دق‌ّالباب کرد. من و برادرم تا آن روز، آن آقا را ندیده بودیم. محاسنی جو گندمی داشت که مایل به سفیدی بود و چهره‌اش بسیار مهربان و دلنشین می‌نمود. عرق‌چینی بر سر و عبایی بر دوش داشت. پس از سلام و علیک، عَبای خود را کنار زد و ما از دیدن آن‌چه زیر عبا داشت، به شدت مُتحیر شدیم؛ چراکه در کیسة او، همان خوراکی‌هایی بود که ما از امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف طلب کرده بودیم. آن بندة صالح و با تقوای خدا، آن کیسه را به سوی من گرفت و با لبخندی بسیار معنادار و نافذ گفت: «آدم که از امام زمانش عجل الله تعالی فرجه الشریف این چیزها را طلب نمی‌کند. آدم باید از امام زمان، فقط خود آن حضرت را طلب کند».آن پیرمرد که گره کار ما را گشود، جناب حاج آقا فخر تهرانی بود.

آقا فخر تهرانی تا اخر عمر ازدواج نکرد و فقط به خدمت مادرش پرداخت. خودش موهای مادر را شانه میزد و خودش او را تمیز می کرد و خودش ناخن های مادر را می گرفت و تا آخر عمر، خود را وقف خدمت به مادرش کرد‌‌‌. همچنين ایشان کسی بود که یک لقمه نان حرام نخورد به طوریکه خودش می رفت از اطراف قم و از روستاهایی که یقین داشت زمین هایشان از خودشان هست گندم می خرید و آرد می کرد و کم کم آن آرد را برای نانوایی می آورد و از آن نان تهیه می کرد.

یکی از مأمومین نماز جمعه که درباره اش فر موده اند صادق مصدق وسید موثق (از اجله سادات وطلاب جهرم) نقل نموده که هنگامی که آقا فخر تهرانی در مسجد جمعه روی منبر بزرگ می ایستاد و خطبه نماز جمعه می‌ خواند، می دیدم که قبه ای از نور بالای سر آن بزرگوار بود.

در یکی از سنوات که مرحوم حاج آقا فخر از اعتکاف برگشت و مستقیم وارد بر حقیر (راوی) شد. از او پرسیدم: «امسال در اعتکاف چه خبر بود و چه اتفاقی افتاد؟» فرمود: بعد از غسل، در صحن مسجد امام حسن علیه السلام ایستاده بودم، از خداوند متعال خواستم که رزق “من حیث لا یحتسب” را به من نشان دهد. هیچ کس اطراف من نبود. پیراهن بلندی پوشیده بودم که کیسه‌ای خالی از هر چیز داشت. ناگهان دیدم دستی داخل جیبم شد و چیزی در آن قرار داد. دست را ندیدم بلکه احساس کردم. بعد دست بردم در جیب و دیدم دسته‌ای پول است!

سید عباس حسینی تهرانی (راننده ای که از اولیای خدا بود و در جلسه ختم صلوات شرکت می کرد) درباره مرحوم حاج آقا فخر تهرانی چنین گفت: قدر این حاج آقا فخر را بدانید. چند روز پیش یک از اعضای خانواده ام داشت برای آقا عبدالله الحسین‏ علیه السلام سبزی خرد می‌ کرد. نفهمیدم چه گفت که آقا فخر ناراحت شد و داد کشید و گفت: «نمی‌خواهید، کار نکنید!» هنوز کارد سبزی خرد کنی دستش بود که دستش از مچ تا آرنج ورم کرد و به شدت درد گرفت. روز بعد به حاج آقا فخر گفتم: آقا؛ از حرف این‌ ها (زن‌ ها) ناراحت نشو. تو را به جدت دعا کن تا دستش خوب شود. آقا فرمود: ان شاء الله خوب می شود. بعد از دعای آقا فخر، دستش خوب شد.

از شخصی نقل است: یکی از محارم حقیر مرضی داشت. یک روز با حاج آقا فخر به زیارت قبر مرحوم ملا فتح الله رفتیم. در بین راه کنار جوی آبی ایستاد و فرمود: «از این گیاه هفت برگ بچین.» هفت برگ چیدم و گفتم: «با این‌ ها چه‌ کار کنم؟» گفت: «بده به کسی که فلان مرض را دارد، خوب می‌ شود.» بدین صورت اِخبار غیبی فرمود، حال آنکه هیچ کس از بیمار بودن او مطلع نبود.

از فردی نقل است: همسایه منزل والدم در کاشان سال‌ ها مریض بود و تنگی نفس شدیدی داشت. مرض دیگری هم داشت که در هر ماه، دو یا سه بار به حالت اغما می‌رفت و هر چه مداوا می‌کرد موثر نبود. اولین بار که با مرحوم آقا فخر به کاشان رفتیم به محض اینکه به کوچه‌ای که منزل والد بود وارد شدیم با فاصله تقریبا بیست متر، آن همسایه بیمار از منزل خود خارج شد. همین که آقا فخر او را دید (بدون اينکه بنده او را به حاج آقا فخر معرفی کنم) فرمود: آقا چرا اینقدر چای می خوری؟ تمام بیماری های تو مربوط به زیاد خوردن چای پر رنگ است. چه کنم؟ عادت کرده ام در شبانه روز سه فلاکس چای پر رنگ بخورم. سپس دستوری به او دادند و او با عمل به این دستور بهبود یافت. سپس آقا فخر فرمود: وقتی از حرم حضرت معصومه سلام الله علیها خارج شدم، ایشان این مرد را به من نشان دادند و داروی بیماری ایشان را نیز به من معرفی کردند.

در اوایل انقلاب چند روزی بود که آیت الله بهجت مریض بود. یک روز حاج آقا فخر منزل ما (راوی) آمد و گفت: «از منزل آقای بهجت می‌ آيم. »گفتم: «به چه مناسبت آنجا رفتی؟» گفت: «رفتم مطلبی را تذکر دهم. » گفتم: چه شده؟ فرمود: «برای بیماری آقا رفتم. وقتی آقای بهجت در منزل را باز کرد، گفتم آقا، آیا نان و آب گوجه فرنگی هم غذا شد که شما می‌ خورید؟» گفت: «چه‌ کار کنم. چند روزی است که خانواده به مسافرت رفته‌اند. برای غذا چند عدد گوجه فرنگی را می‌کوبم و نان در آب گوجه می‌ زنم و می‌ خورم.» حاج آقا فخر فرمود: «به ایشان گفتم همین علت ضعف و مریضی شما شده است.»

پس از بیان این مطالب از مرحوم آقا فخر پرسیدم: از کجا متوجه شدی که آیت‌ الله بهجت به این علت مریض شده است؟ فرمود: «در اتاق نشسته بودم. ناگهان (در حالت مکاشفه) دیدم آقای بهجت در کاسه‌ای چند عدد گوجه را کوبید و نان را در آب گوجه می زد و خورد. شنیدم که گفتند: همین باعث ضعف و مریضی ایشان شده است.» پس از آنکه حاج آقا فخر از آیت‌ الله بهجت خداحافظی می‌ کند و جدا می‌ شود. آیت‌ الله بهجت به یکی از مریدان حاج آقا فخر که همراه ایشان به خدمت آقای بهجت رسیده بودند، فرموده بود: «قدر این حاج آقا فخر را بدانید، ایشان آدم کم‌ نظیری است.»

نقل است: شبی در منزل یکی از دوستان با حاج آقا فخر نماز جماعت مغرب و عشا می‌ خواندیم. پس از نماز به آقا فخر گفتم: «اجازه می‌فرمایید مرخص شوم؟» فرمود: «به سلامت، در ضمن سلام برادرت احمد را برسان.» همان زمان برادرم خدمت سربازی خود را در دهلران می‌ گذراند. فهمیدم برادرم از دهلران به قم آمده و پشت منزل ما ایستاده و منتظر بنده می‌باشد. با عجله برگشتم ولی متأسفانه برادرم به کاشان رفته بود. پس از چند ساعت از کاشان تلفن کرد و گفت: «غروب به خانه شما آمدم، کسی منزل نبود.» گفتم: «بله، با حاج آقا فخر، منزل فلانی بودیم؛ سلام به شما رسانید.» گفت: «از کجا خبر داشت که من آمده‌ام؟» گفتم: «بالاخره از طریقی متوجه شده است.» بعدها از حاج آقا فخر پرسیدم چه‌ طور خبردار شدید که در آن ساعت برادرم از مسافرت آمده است؟» گفت: «منزل شما برایم مکاشفه شد که احمد آقا درب منزل شما ایستاده و در می‌ نزد، لذا گفتم سلام به او برسان.»

روزی مرحوم آقا فخر پس از پایان مراسم عبادی اعتکاف به منزل ما آمد. پرسیدم: «چه خبر؟» و منظورم اخبار معنوی بود. آقا فخر فرمود: نیمه شب پس از تجدید وضو به صحن مسجد (مسجد امام حسن عسکری (ع) در قم) آمدم. در کنار پله‌ هایی که به خیابان رو به‌ روی امامزاده ناصر راه دارد. سیدی بزرگوار ایستاده بود. سلام کردم، جواب سلام فرمود. دست به سینه در مقابلش ایستادم. مدتی ایشان را تماشا نمودم. آن حضرت تبسم داشت تا از هم جدا شدیم. فردا صبح آیت الله نجابت مرا دید و فرمود: خوش به حال شما که دیشب آقا (امام زمان عجل الله فرجه) را ملاقات کردید.

برادر مرحوم حاج آقا فخر، جناب آقای سید محسن قوامی، روزی کرامتی از برادرش حاج آقا فخر تهرانی نقل کرد و گفت: خداوند به من فرزندی داد که بعد از تولدش دچار مشکلات تنفسی و… شد. دکترهای متخصص گفتند: «قلب او سوراخ و منفذی دارد که امید خوب شدنش بسیار کم بلکه بعید است.» خیلی ناراحت شدم. بچه را بغل کردم و آمدم خدمت حاج آقا فخر و با ناراحتی گفتم: «بچه‌ای که قلبش سوراخ دارد نمی‌ خواهم. هر کاری می‌خواهی بکن؛ می‌خواهی دفن کن، دور بینداز و…» جملاتی مشابه گفتم و با ناراحتی بچه را پیش او گذاشتم و رفتم. پس از چند ساعت برگشتم. حاج آقا فخر بچه را به من داد و گفت: «نگران نباش! انشاء الله خوب شد.» یا گفت: «خوب می‌ شود.» بچه را تحویل گرفتم. دوباره پیش دکترهای متخصص قلب بردم. معاینه کردند و گفتند: «الحمد لله روزنه قلب او بسته شده و کاملا خوب شده است!»

آیت الله سید محمدرضا بهاء الدینی می فرمود: «آقا فخر، “سلمان زمان” بود.»

حاج آقا فخر تهرانی می فرمود: من در ماه صفر خواهم مرد. و همچنین می گفت: اصلا خانواده ما همه در ماه صفر می میرند. این چنین نیز شد و همگی در ماه صفر از دنیا رفتند.

روزی آقا فخر پس از اینکه در حیاط منزل خود وضوگرفت، به دیوار حیاط تکیه داد و دستش را بالا آورد و پنج انگشت خود را نشان داد و گفت: «آقا فرمودند پنج سال.» منظور آقا فخر این بود که امام زمان عجل الله فرجه فرمودند: پنج سال دیگر از عمرت باقی مانده است. حدود پنج سال بعد آقا فخر به رحمت ایزدی پیوست.

 

عروج ملکوتی

آقا فخر تهرانی در سال ۱۳۷۳ هجری شمسی دار فانی وداع و در آستان مقدس سید جمال الدین(ع) قم به خاک سپرده شد.

زندگینامه جعفر کاشف الغطاء

به نام آفریننده عشق

 

شیخ جعفر کاشف‌الغطاء با نام کامل جعفر بن خضر بن یحیی جناجی حلّی نجفی (۱۱۵۴-۱۲۲۸ق)، مشهور به شیخ جعفر نجفی، شیخ جعفر کبیر و شیخ المشایخ، از مراجع تقلید شیعه عراق در قرن دوازدهم و سیزدهم هجری قمری بود.

 

ویژگی ها

جعفر بن شیخ خضر جناجی نجفی و معروف به کاشف الغطاء در سال ۱۱۵۴ق در نجف اشرف چشم به جهان گشود و از همان اوان کودکی به تحصیل علوم دینی پرداخت در آغاز مقدمات را نزد پدر خود آموخت و سپس از محضر بزرگانی نظیر شیخ محمد مهدی فتونی و آقا محمدباقر وحید بهبهانی و سید مهدی بحرالعلوم کسب دانش کرد و به مرتبت والایی از علم و عمل نائل آمد که بزرگان در حق او گفته‌هایی دارند.

شیخ جعفر پس از درگذشت بحرالعلوم، به رهبری و ریاست شیعیان عراق و ایران و دیگر بلاد رسید و بر شهرت و نفوذ اجتماعی و سیاسی او افزوده شد. با اینکه پیش از شیخ مرتضی انصاری، نظریه وجوب تقلید از اعلم چندان رواج نداشت و از اینرو مقلدان شیعی، همزمان از مجتهدان مختلف و عمدتا محلی و منطقه‌ای تقلید می‌کردند، ولی کاشف الغطاء عملا مرجع تقلید شیعیان جهان گردید.

کاشف الغطاء دو بار به حج رفت یک بار در ۱۱۸۶ق و دیگر بار در ۱۱۹۹ق در ۱۲۲۲ق نیز عازم سفر به ایران شد و از شهرهای بزرگ ایران مانند تهران، اصفهان، قزوین، یزد و مشهد و رشت دیدار کرد و در همه‌جا از سوی مردم و علما به گرمی استقبال شد. جماعات و اجتماعات باشکوهی ترتیب داد و در همه‌جا با مردم سخن گفت. شیخ جعفر که در این هنگام در اوج شهرت و اقتدار دینی و سیاسی بود در تهران به دیدار فتحعلی شاه قاجار رفت و شخصا کتاب کشف الغطاء را به شاه تقدیم کرد و برای جهاد با کافران و گردآوری سربازان و گرفتن مالیات و زکات از مردم به منظور سامان دادن سپاه، اجازه رسمی به او داد. مهم‌ترین و عالی‌ترین کتاب شیخ، کتاب کشف الغطاء است که در عبادات می‌باشد، تا آخر باب جهاد و در آخر نیز کتاب وقف را بر آن افزوده است.

شیخ نسبت به مذهب خیلی تعصب داشت و در برابر دشمنان حق، بی پروا می‌‌ایستاد و مقاومت می‌‌کرد. هنگامی‌‌ که وهابی‌ها به نجف یورش آوردند و به غارتگری و جنایت دست زدند، شیخ جعفر بزرگ با دست و زبان با آنان جهاد کرد و از مذهب دفاع نمود، تا آنجا که جبهه‌ای در مقابل آنان گشود و رزمندگانی را برای دفاع از دین آماده ساخت و خود همراه علما و بزرگان دین پیشاپیش آنان به راه افتاد و پس از نبردی سهمگین آنان را تار و مار کرده، از نجف راند و رئیس آن‌ها که سعود نام داشت (و شاید از نیاکان ملک فهد، پادشاه کنونی عربستان باشد) ناچار پا به فرار گذاشته و برای انتقام جویی به کربلا حمله کرد، چون دیگر توان مقاومت در برابر یاران شیخ جعفر را نداشت و اهل کربلا با این که بیشتر از اهل نجف بودند، تاب مقاومت نیاورده، تسلیم ستمگران شدند.

نثل است: شخصی خدمت سید جعفر آمد و عرض کرد: با شما صحبت خصوصی دارم که باید در خلوت بگویم. شیخ نیز مجلس را خلوت نمودند. آن شخص گفت: من مردی هستم که دو زن دارم. روزی به صحرا رفتم و دختری در نهایت حسن و جمال را مشاهده کردم. از دیدار او در آن بیابان هراسان شدم و از او سؤال کردم که تو کیستی و در اینجا چه می کنی؟ در جواب گفت: من از طایفه جن می باشم که عاشق تو گشته ام. از تو تقاضا دارم وقتی به خانه رفتی یک منزل جداگانه ای برایم مهیا کن و از زنان خود هم باید دوری کنی و با ایشان جماع نکنی. من نیز هر شب به نزد تو می آیم به شرط اینکه این راز را به هیچ کس نگوئی تا کسی غیر از من و تو از آن مطلع نشود وگرنه تو را هلاک خواهم ساخت!

بعد از دیدار آن پری زیبا چهره و دلربا، به خانه آمدم و به دستور العمل او عمل کردم و از آن به بعد هر شب به نزد من می آید و به خاطر مقاربت با او، ضعف و سستی سختی بر من عارض شده که نزدیک است بمیرم! در ضمن آن پری اموال و ثروت بسیاری را برای من آورده است! اکنون از شما که مرجع تقلید و نائب امام زمان (عج) می باشید تقاضا دارم علاجی برایم بفرمائید و مرا از این مهلکه نجات بخشید. شیخ جعفر کاشف الغطاء دو رقعه نوشته و به آن مرد داده و فرمودند: یکی از آنها را بالای آن اموالی که آن جن آورده، بگذار و رقعه دیگر را در دست بگیر و بر در خانه بنشین. چون آن پری پیدا شد رقعه مرا به او نشان بده و بگو این رقعه را شیخ جعفر نوشته است.

آن مرد به فرموده شیخ عمل نمود. وقتی زن جنی طبق عادت هر شبش ظاهر شد، آن مرد رقعه را نشان داد و گفت: این رقعه را شیخ جعفر نجفی نوشته است. پس از نشان دادن رقعه، زن جنی جلو نیامد و در همانجا ایستاد. سپس به سراغ اموالی که آورده بود رفت تا آنها را برداشته و با خود ببرد. اما رقعه شیخ جعفر نجفی را روی آن اموال مشاهده نمود و گفت: اگر این رقعه ها را شیخ بزرگوار نمی نوشت ، هر آینه تو را به هلاکت می رساندم. بعد از آن، زن جنی ناپدید شد و دیگر هرگز به چشم آن مرد دیده نشد.

نقل است: شخصی بوده در لاهیجان که به درد چشم مبتلا بود و چند سال درد چمشش طول کشیده بود و از معالجه اطبا بهبودی حاصل نشده بود. چون شیخ به لاهیجان تشریف برد آن شخص خدمت رسیده و از آن جناب دعائی خواست. شیخ آب دهان مبارک خود را بر چشم او مالید و دعا کرد، چشم او شفا یافت و دیگر درد چشم ندید.

محمدحسين كاشف الغطاء نقل می کند: شبى از گريه شیخ جعفر بيدار شدم و در رختخوابم خوابيده بودم. در اين حال شنيدم كه با صداى ضعيف مى فرمود: كيست كه برايم آب بياورد. كيست كه يك شربت آب به من بنوشاند و اين كلمات را تكرار مى كرد. كوزه هاى آب لب بام بود برخاستم كه به او آب بدهم كه كوزه از لب بام پايين آمد و به نزد شيخ رفت و شيخ از آن نوشيد و كوزه به جاى خودش برگشت.

 

شاگردان

  • اسدالله تستری کاظمی
  • محمدتقی رازی اصفهانی
  • سید صدرالدین موسوی عاملی
  • محمدعلی هزار جریبی
  • سید جواد عاملی
  • محمدحسن نجفی
  • سید محمدباقر شفتی
  • محمدابراهیم کرباسی
  • سید باقر قزوینی

 

عروج ملکوتی 

سرانجام شیخ جعفر کاشف الغطا در روز چهارشنبه، ۲۲ یا ۲۷ رجب سال ۱۲۲۸ق، پس از هفتاد و چهار سال عمر، به لقای الهی شتافت و در نجف در یکی از حجره‌های مدرسه‌ای که بنا کره بود دفن شد. وی سر سلسله خاندان مشهور کاشف الغطاء است.

زندگینامه حسین قنبری قائم

به نام آفریننده عشق

 

حسین قنبری قائم معروف به حاج آقا نباتی و دکتر نباتی از صالحان و اهالی دل تهران بود.

 

ویژگی ها 

حاج حسین قنبری قائم معروف به حاجی نباتی از اهالی شمیران تهران بود که به مداوای بیماران و رفع مشکلات مالی و خانوادگی و درمان بیماران می پرداخت. حاج آقا نباتی متولد تهران و از اهالی ش ادامه مطلب …

زندگینامه محمدتقی مصباح یزدی

به نام آفریننده عشق

 

محمدتقی مصباح یزدی (۱۳۱۳-۱۳۹۹ش)، فیلسوف، مجتهد، فقیه، استاد اخلاق، مفسر، متکلم و از اساتید برجسته حوزه علمیه قم بود.

 

ویژگی ها 

محمد‌تقی مصباح یزدی در سال ۱۳۱۳ هجری شمسی در شهر کویری یزد به دنیا آمد. وی تحصیلات مقدماتی حوزوی را در یزد به‌پایان رساند و برای تحصیلات تکمیلی علوم اسلامی عازم نجف شد که البته به‌علت مشکلات فراوان مالی، ناچار شد بعد از یک‌سال از نجف هجرت کند و برای ادامه تحصیل به‌ قم رفت. ایشان در آنجا ضمن بهره‌بردن از محضر اساتید بزرگ قم در حوزه‌ علم، وارد فعالیت‌های علمی، سیاسی و فرهنگی شدند. ایشان قبل و بعد از انقلاب اسلامی ایران با حمایت و ترغیب امام‌ خمینی‌، چندین دانشگاه، مدرسه و مؤسّسه را راه‌اندازی کرد. وی عضو مجلس خبرگان رهبری و شورای عالی انقلاب فرهنگی، همچنین رئیس مؤسسه‌ آموزشی پژوهشی امام‌ خمینی بود.

ایشان در دوران قبل از انقلاب و همزمان با نهضت امام‌خمینی با همکاری برخی از روحانیون فعال در صحنه همچون آیت‌ الله خامنه‌ای، حجة‌الاسلام هاشمی‌ رفسنجانی، شهید قدوسی و آیت‌ الله ربانی شیرازی، در راستای مبارزه با رژیم پهلوی گروهی را تشکیل دادند، که این گروه در متون تاریخی به «گروه یازده نفره» یا «هیات مدرسین» معروف است.

شخصی نقل می کند: در سال ۵۶ یا ۵۷ در آن اوج انقلاب و فشارهای سرسختانه رژیم پهلوی، ما در درس اخلاق آیت‌الله بهاء‌الدینی شرکت می‌ کردیم. یک روز آقای بهاءالدینی مشغول صحبت بودند که در اثنای جلس حضرت استاد (مصباح) تشریف آوردند و طبق ادب اخلاقی خودشان همان ابتدای مجلس نشستند؛ ولی حضرت آیت‌ الله بهاءالاینی به احترام ایشان صحبتشان را قطع کردند و از جا برخاستند و ایشان را در کنار خودشان نشاندند و جمله عجیبی درباره ایشان فرمودند که مضمونش این بود: من در سیمای تو قرآن را می‌ بینم. من خیلی خدمت آیت‌ الله بهاءالدینی می‌ رسیدم؛ اما هیج‌گاه ندیدیم اپشان درباره احدی چنین جمله‌ای را به کار ببرند.

در مورد آیت الله مصباح یزدی نقل کرده اند که ایشان، زمان دقیق فوت خود را پیش‌بینی کرده و هنگام غسل نیز چشمان خود را باز کرده و به غسال لبخند زده است.

در اوایل نهضت، حدود سال ۴۱ و ۴۲، شخصی از حضرت امام «اجازه» می‌ خواست. معمولا برای این مسئله دو نفر شهادت می‌ دادند. آیت‌ الله مصباح که شهادت دادند امام فرمودند: شهادت ایشان کافی است. این بدان معناست که ایشان نزد امام ذوالشهادتین بود و شهادتش به جای دو شاهد، پذیرفته می‌شده است.

 

از منظر فرهیختگان

آیت‌ الله خامنه‌ای می‌فرمایند: بنده نزدیک به چهل سال است که جناب آقای مصباح را می‌شناسم و به ایشان به عنوان یک فقیه، یک فیلسوف، متفکر و صاحب‌ نظر در مسائل اساسی اسلام ارادت قلبی دارم. اگر خدای متعال به نسل کنونی ما این توفیق را نداد که از شخصیت‌ هایی مانند علامه طباطبایی و شهید مطهری استفاده کند، اما به لطف خدا، این شخصیت عزیز و عظیم‌ القدر، خلا آن عزیزان را در زمان ما پر می‌ کند.

علامه‌ طباطبایی فرموده است: «مصباح در میان شاگردان من مانند انجیر در میان سایر میوه‌هاست؛ چرا که فکر او هیچ چیز دور انداختنی و زایدی ندارد».

آیت‌الله مشکینی می‌ فرماید: جناب مستطاب آیت‌الله مصباح از آن وجودات پر برکت است. حوزه‌ها باید ده‌ها سال سهم امام بخورند، هزاران نفر در اينجا تحصیل کنند، میلیاردها پول از کیسه امام خرج شود، میلیون‌ها انسان از اول تا حال تحصیل کنند، تا در هر عصری یک یا چند نفری نظیر آیت‌الله مصباح به‌ دست آید و این‌ طور افراد در میان جامعه پیدا بشود.

علامه حسن‌ زاده آملی می‌ فرماید: آقای مصباح انسان زحمت کشیده‌ای است. من با ایشان هم‌ درس و هم‌ بحث بوده‌ام. خدا را شاهد می‌گیرم که پشت سر ایشان نماز می‌خوانم. از دیشب که این مطلب (اهانت کاریکاتوریست روزنامه آزاد) را شنیده‌ام، حالم دگرگون است.

آیت‌ الله جوادی آملی در سمینار بزرگ‌ داشت شهید شیخ فضل‌ الله نوری، پس از سخنرانی آیت ‌الله مصباح با تعریف و تمجید از ایشان، فرمود: روحی له الفداء.

 

اساتید

  • مرتضی‌ حائری‌
  • عبدالجواد جبل‌ عاملی‌
  • امام‌ خمینی
  • آیت‌ الله بروجردی‌
  • آیت الله بهجت
  • آیت الله خویی
  • علامه طباطبایی

 

آثار

  • خداشناسی‌
  • فلسفه‌ اخلاق
  • جامعه‌ و تاریخ‌ از دیدگاه‌ قرآن
  • آموزش‌ فلسفه
  • بر درگاه‌ دوست
  • قرآن‌ در آیینه‌ نهج‌البلاغه
  • نظریه‌ سیاسی در اسلام
  • آذرخشی بر آسمان کربلا

 

عروج ملکوتی 

محمدتقی مصباح یزدی به دلیل ضعف مفرط جسمانی و تشدید بیماری گوارشی روز ۱۱ آذرماه ۱۳۹۹ در منزل بستری‌ شدند اما به دنبال پیشرفت علائم بالینی و با تشخیص پزشکان، روز ششم دی ماه همان سال برای ادامه مداوا به بیمارستانی در تهران منتقل و در آنجا بستری گردیدند. ایشان سرانجام در غروب روز جمعه ۱۲ دی‌ماه سال ۱۳۹۹ در سن ۸۶ سالگی چشم از جهان فرو بست.

زندگینامه شمس مغربی

به نام آفریننده عشق

 

ملا محمد شیرین مغربی تبریزی معروف به شیرین یا ملامحمد شیرین و مشهور به شمس مغربی (۷۴۹–۸۰۹ هجری) عارف و شاعر ایرانی نیمه دوم قرن هشتم هجری است.

 

ویژگی ها 

علت ناموری و تخلص وی به مغربی را عده‌ای سفر او به مغرب و خرقه پوشیدن از دست یکی از منسوبین ابن عربی می‌دانند. وی در قریهٔ امند یا انبند از قراء و بلوک رودقات تبریز متولد شده و در همان‌جا نشو و نما یافته است. برخی نام دیار او را انبندات، ابندات، انبد و امند نیز ضبط کرده‌اند. مغربی در طریقت پیرو اسماعیل سیسی از یاران نورالدین عبدالرحمان اسفراینی و مصاحب کمال الدین خجندی بود. علاوه بر اسماعیل سیسی دیگر استادان او عبارتند از: بهاءالدین همدانی و محیی الدین بن عربی و سعدالدین تبریزی و عبدالمومن سراوی.

عده ای او را به طریقه سهروردیه یا معروفیه منسوب کرده‌اند. با وجود اینکه بعضی از استادان وی پرورش یافته مشربهایی بودند که دنباله سنت اول به‌شمار می‌رود اما آثار وی از حکایت می‌کند که او به سنت دوم و آراء ابن عربی و شاگردانش سخت تمایل داشته است. به اعتقاد ابن کربلایی، شمس‌الدین اقطابی و پسرش عبدالرحیم خلوتی مشرقی، هر دو مرید مغربی تبریزی بوده‌اند. به علاوه زبان فارسی، اشعاری به زبان عربی و فهلوی آذری از وی بدست رسیده است. بیشتر این اشعار موضوعات عرفانی به ویژه وحدت وجود، اهمیت سلوک، تقرب و حسب حال عرفانی سالک است.

دیوان مغربی حاوی سه هزار بیت در قالب غزل، ترجیع بند و رباعی است که مضمون بیشتر آنها موضوعات عرفانی به ویژه وحدت وجود، اهمیت سلوک، تقرب و حسب حال عرفانی سالک است. با همه توجهی که مغربی به عرفان و موضوعات توحیدی دارد، شعر او از جاذبه هنری ممتاز خالی است. شعر مغربی به تقلید از آثار سده ششم و هفتم هجری و خالی از صنایع بدیع دل‌انگیز و کاربردهای تازه استعاره، تشبیه و دیگر آرایه‌های ادبی است. وی علاوه بر دیوان آثار دیگری نیز دارد از جمله: اسرار الفاتحه، رساله جام جهان‌نمادر شرح آراء ابن عربی و منتخبی از شرح قصیده تائیه ابن فارض، درالفرید فی معرفة التوحید به زبان فارسی در توحید و افعال و صفات حق، نزهة الساسانیه، نصیحت نامه، ارائة الدقایق فی شرح مرآت الحقائق.

از شاگردان وى، احمد بن موسى رشتى را مى‌توان نام برد. مغربى، از شعراى پیشین، به دو عارف بزرگ؛ یعنى سنایى و عطار نظر داشته و غالباً شعرش به نام آنان اشاره کرده است. او با حافظ نیز معاصر بوده است و احتمال دارد که از او تأثیر پذیرفته باشد. او همچنین از همام تبریزى نیز بى‌تأثیر نبوده است. برخى تذکره‌ها، شیخ عبدالله شطارى، مؤسس شطاریه را از شاگردان و جانشینان او مى‌دانند که مغربى وى را به هند فرستاد.

مغربى دارى اشعار فارسى و عربى است که قسمت فارسى اشعارش، چند بار به چاپ رسیده است. اشعارش در ذکر معانى عرفانى، خاصه بیان وحدت وجود است. در محل دفن وى نیز اختلاف وجود دارد. بعضى مرقد او را در محله سرخاب تبریز و برخى در اصطهبانات فارس مى‌دانند. به تشخیص «ریحانة الأدب»، ملا محمدشریف مغربى مذکور در «سفینة الشعراء»، همان ملا محمدشیرین مغربى است.

در روضات الجنان آمده است: از حضرت مخدومی اسلامیان ملاذی سلمه الله استماع افتاد که نوبه‌ای حضرت مولانا محمد مغربی قدس سره به مجلسی تشریف ارزانی داشته‌اند. اهل مجلس را از وضع و شریف سرور حضور دست داد (و صلوات‌ گویان) استقبال نموده اظهار کمال اخلاص و جانسپاری کرده و سرها در قدم مبارکش افکنده‌اند الّا یکی از علمای رسم که بویی از فقر به مشام جانش نرسیده بوده و بوم شوم حسد در ویرانه جسد کثیفش جای گرفته، چنان که اکثر این طبقه را که اهل ظاهرند حسدی به اهل الله که اهل باطنند می‌ باشد. آن عالم صورتِ جاهل صفت از جای خود برنخاسته و شرایط تعظیم و تکریم «العظیم لامر الله» به جای نیاورده. به او فرمود‌ند که چرا تعظیم درویشان و فقرا به‌ جای نمی‌ آوری و برنمی‌خیزی؟ وی از کمال جهل و حماقت بر زبان آورده که برنمی‌خیزم. مولانا از روی تأثیر و تأثر فرموده اند: برمخیز. چون مجلس به اتمام رسیده آن بخت برگشته هر چند خواسته برخیزد نتوانسته، وی را بر گلمی انداخته به منزلش رسانده‌اند (در خلال آن حال) به منزل دیگر انتقال نموده.

در روضات الجنان آمده است: صورت واقعه فوت حضرت مولانا بر اين منوال بوده که چون میرزا ابوبکر ولد میرانشاه‌ بن امیر تیمور گورکان از سپاه فرایوسف منهزم گشته، تبریز را گذاشته به قلعه سلطانیه رفت از ولایت همدان و در گزین و قزوین سپاه جلادت آیین در هم کشیده به عزم انتقام و ستیز متوجه تبریز گشت. گویا به او رسانیده بودند که مردم تبریز فتنه‌ انگیز با قرایوسف متفقند و این فتنه‌انگیزی از جانب ایشان است. در اين اثنا مکرر ایمان مغلظ یاد کرد: اين نوبت که تبریز را در حیطه فرمان خود درآرم بعد از قتل‌ عام، خاک آن دیار را مانند گرد و غبار برانگیزانم که نه از تبریز اثر ماند و نه از تبریزیان خبر. مردم تبریز که این خبر شنیدند، از روی اضطراب و اضطرار به خدمت حضرت مولانا شتافند و صورت حال به موقف عرض آن مخدوم سوده خصال رساندند و در آن ولا مرض طاعون نیز در تبریز بوده، مردم فریاد برآوردند که از یک جانب مرض طاعون و از یک جانب اين نوع خصم حرون؛ حال این جمع شکسته‌ بال زبون چه خواهد شد؟

حضرت مولانا متفکر شده و به تبریزیان فرمودند: ای عزیزان اين کار مشکلی است که واقع شده بی‌ تدبر و تفکر صورتی پیدا نمی‌ کند. اضطراب مکنید دل به حق بندید و صبر کنید. بعد از ساعتی سر برآوردند از مراقبه و فرمودند: جانی دادن و جهانی ستاندن آسان نیست، به درگاه الهی بار یافتم. صورت حال معروض شد. قربانی طلب داشتند تا اين بلا دفع گردد، ما خود را قربان ساختیم. فردا ما از این دار فنا رحلت می‌ کنیم. نعش ما را به سرخاب می‌ برید و در حظيره بابا مزید مدفون می‌ سازید. چون از آنجا باز می‌ گردید، لشکر میرزا ابابکر منهزم گشته به صد هزار پریشانی و بی‌سامانی به طریق گدایی به در خانه‌ های شما واقع خواهند شد.

در اکثر منابع و تذکره‌ ها او را جزو علمای بزرگ و عرفای نامی به‌ شمار می‌ آورند. مولوی محمد مظفر حسین صبا در تذکره روز روشن می‌ نویسد: محمد شیرین قدوه علمای عظام و زبده عرفای عالی‌ مقام است. رضا قلی خان هدایت در تذکره ریاض العارفین او را شیخی مجرد و عارفی موحد می‌ داند. میرزا محمدعلی مدرس در ریحانه الادب گوید: وی از فحول موحدین و مشاهیر عرفا و صوفیه و شعرای با تمکین قرن نهم هجری می‌باشد که در معارف به حد کمال بوده و سری پر شور و دلی پر نور داشته است.

حافظ حسین کربلایی در روضات الجنان وی را قدوة العارفین و زبدة الواصلین نامیده و گوید صیت فضایل و کمالات صوری و معنوی حضرت مولوی، مشرق و مغرب عالم را فرو گرفته و به علوم ظاهری و باطنی مسلط بوده، مصنفات شریف و اشعار لطیف وی، حرز جان و تعویذ روان عارفان جان است. همچنین صاحب لطائف الطوائف؛ مولانا فخرالاین علی صفی او را از عرفای شاعر می‌داند.

 

عروج ملکوتی 

شمس الدین محمد مغربی در یکی از سالهای ۸۰۹ تا ۸۱۰ ق در سرخاب تبریز درگذشت و در حظیره بابافرید به خاک سپرده شد.

زندگینامه عبدالله نجفی بختیاری

یه نام آفریننده عشق

 

شیخ عبدالله نجفی بختیاری معروف به «شیخ پیاده»، از علما و عرفای بختیاری بود و در اصل، نامش سیف الله بود.

 

ویژگی ها 

عبدالله پیاده در خانواده ای ثروتمند چشم به جهان گشود. پدرش اسدالله خان از خوانین بختیاری بود. وی از همان کودکی روحش لطیف و سرشتش نیکو بود. به خاندان عصمت و طهارت علاقه و ارادت زیادی داشت. زندگی او با زندگی خان زادگان سازگاری نداشت، به همین دلیل روش زندگی او اعتراض خان زادگان را در پی داشت.

وی با دختر عموی خود که خواستگاران فراوانی داشت، ازدواج کرد. سنش از 17 سالگی نگذشته بود که پدرش درگذشت و ریاست ایل به وی رسید. دوران ریاست وی مقارن با حکومت رضاشاه بود که سیاستش سرکوب و قلع و قم خوانین و خلع سلاح و یکجانشینی عشایر بود. برای رسیدن به این هدف با وضع قوانین و مقررات دشواری عرصه را بر عشایر بسیار تنگ کرد. در این گیرودار، سیف الله تصمیم گرفت به نجف اشرف عزیمت کند. ابتدا برای عرض ارادت به امام رضا (ع) رهسپار مشهد شد. در این سفر سختی های بسیاری کشید. در بین راه اموالش را وقف حضرت ابوالفضل (ع) کرد. پس از جلب رضایت همسرش و مصلحت اندیشی، وی را طلاق داد و دیگر هیچ‌ وقت ازدواج نکرد. وی صاحب فرزندی نیز نبود.

در باره اینکه چرا وی بعد از این همسری اختیار نکرد، از قول خودش نقل می کنند: «در نجف اشرف روزی پرده ها از جلوی دیدگانش کنار رفت. کفشدار را به صورت واقعی به شکل خرسی دید. ناراحت به حرم حضرت امیر (ع) مشرف شد. به آقا عرض کرد: آقا من دنبال چنین مسائلی نیستم و چنین کراماتی نمی خواهم. من از دنیا چیزی نمی خواهم فقط می خواهم با شما باشم و عشق شما در وجودم باشد. نقل کرد: مرا به آسمان ها بردند و همین طور بالا و بالاتر می رفتیم، تا اینکه حضرت مولی علی (ع) را بر منبر نورانی دیدم که نشسته اند. مولی به غلامانشان دستور دادند که دستان مرا بشویند. آفتابه و لگنی زیبا آوردند. گفتند: دست هایت را جلو بیاور! دست هایم را شستند و مرا برگرداندند. یک مرتبه بیدار شدم. چنین تعبیر نمودم که مولی دستم را از دنیا شست. بنابراین نه زنی انتخاب کردم، نه خانه ای و با مولا عهد راستین بستم.»

وی فردی خوش خلق، با صورت و سیرتی زیبا و بسیار ساده زیست بود. لاغر اندام بود و لباسش بسیار ساده و شامل گیوه ای به پا، شلواری و پیراهنی سفید به تن، عبای بر دوش و عمامه ای ساده و سفید بر سر.

او آنچه از مال دنیا داشت و یا از پدرش به ارث برده بود، در راه خدا انفاق کرد و بخشید و دست از مال دنیا شست و از ریاست بر ایل و مردم دل کند و رهسپار عتبات عالیات شد. وقتی به عتبات مشرف شد، زندگی ساده و فقیرانه ای در پیش گرفت. در کربلا و نجف کارگری می کرد و مزدش را به فردی می داد تا  وی را با مسایل و معارف دینی آشنا کند.  چند روز کار می کرد تا مخارج چند روزش تامین می شد، آنگاه  به عبادت و زیارت مشغول می شد. در عراق با ریاضت و عبادت به مقامات عالی معنوی دست یافت و صاحب کرامت گردید. یک بار که به زیارت مرقد مطهر حضرت علی (ع) رفته بود، حضرت امیر (ع) فرمود: دیگر برای زیارت اینجا نیا. بعد از مدتی به واسطه اختلافات مرزی روابط ایران و عراق تیره شد تا جایی که جنگ شروع شد. اوضاع عراق برای ایرانیان بسیار وخیم شد. دولت عراق ایرانی ها را از عراق اخراج و بیرون کرد. به همین خاطر در سفری که به قم مشرف شد، تصمیم گرفت دیگر به عتبات عالیات مراجعت نکند. برای یک سال منزلی در روستای جمکران اجاره کرد.

شیخ عبدالله بیش از پنجاه مرتبه با پای پیاده به زیارت ائمه معصومین علیهم السلام مشرف شد، از نجف و کربلا پیاده به مشهد و قم می رفت و در راه امامزادگان را نیز زیارت می کرد؛ به همین خاطر به «شیخ عبدالله پیاده»  شهرت پیدا کرد. دوستان و معاشران شیخ اشخاصی بودند که در زهد و تقوی و عرفان جایگاه والایی داشتند و با امام زمان (عج) در ارتباط بودند.

نقل می کنند که عبدالله پیاده می فرمود: «چه بسیار پیش می آمد در بیابان گرفتار می شدم و در حالی که گرسنه و تشنه بودم، ناگهان متوجه می شدم که شخصی می فرمود: میل به چایی داری؟ چای گرم آماده داشت. نان و کره تازه در اختیارم می گذاشت. در بیابان عبور می کردم، حیوانات درنده حلقه زده بودند و من از وسط آنها رد می شدم ولی آنها هیچ کاری با من نداشتند.» وی شهود ملکوتی داشت. در دل شب هنگامی که با محبوب مناجات می کرد هر سوال و شبهه ای که داشت، مشاهده می نمود. شیخ همچنین صاحب طی الارض بود‌.

حاج آقا معین شیرازی نقل می کند که از وی پرسیدم: خدمت امام زمان عجل الله فرجه می رسید یا نه؟ گفت: «خدمت حضرت برسم یا نرسم فایده ای به حال شما ندارد، شما باید به فکر خودتان باشید.» همچنین شیخ عبدالله می فرمودند: «گاهی که پول یا چیزی نیاز داشته باشم حضرت ولی الله الاعظم با یک واسطه برایم می فرستند.» همچنین نقل می کردند که امام زمان، قرآنی به ایشان هدیه کردند و با امام زمان به مکه مشرف شده اند و به جزیره خضرا نیز  مشرف شده بودند.

عبدالله پیاده می فرمود: «بیست و پنچ بار امتحان یوسفی دادم.» (یعنی امتحانی که برای حضرت یوسف علیه السلام پیش آمده بود.) همچنین می‌گفت: وقتی وضو می‌گیرم و با طهارت می‌خوابم، ملائکه را می‌بینم که در محل عبادتم، به جای من عبادت می‌کنند.

در کتاب گلشن احباب تالیف آیت الله سید محمد صادق طهرانی آمده است: آقا شیخ عبدالله پیاده طی الارض داشت. به مجردی که اراده می کرد در شیراز باشد، در شیراز باشد، می دید در شیراز است؛ اراده می کرد تهران باشد، تهران بود.

آیت الله فکور می فرمودند: در عبدالله پیاده در بیابان ها و تپه ها که پیاده راه می‌روند، هنگامی که با حیوانات وحشی مانند ببر، پلنگ و … برخورد می‌ کنند آن حیوان درنده در جای خود می‌ایستد و نمی‌تواند جلو بیاید و بی‌ آن که بتواند حمله‌ای کند در جای خود باقی می‌ماند. در ضمن عبدالله پیاده فرمودند: در بیابان ها هر وقت که احساس گرسنگی کنم، مائده‌ای بر تپه‌ای آماده و مهیا می‌گردد و از آن می خورم و می‌آشامم.

شیخ علیرضا گل محمدی نقل می کند: در بالای سر حرم امام رضا علیه السلام عبدالله پیاده را دیدم که نشسته و عصایش در کنارش است. می خواستم عصایش را بردارم و ببینم متوجه می شود یا نه؛ اما هنوز که در این خیال بودم، ایشان فرمودند: عصایم را بر ندار!

نقل است: دختری نابینا بود. هنگام وضو گرفتن شیخ عبدالله پیاده، از آب وضوی ایشان استفاده کرده و آب را به صورتش می زند و به برکت آب وضوی ایشان، چشمان دختر بینا می شود.

 

عروج ملکوتی

عبدالله نجفی در اواخر عمر به بیماری اوره مبتلا شد و حدود یک هفته در بیمارستان آیت الله گلپایگانی بستری شد. سی ساعت قبل از فوت در حالت بیهوشی بود و سرانجام در شب بیستم ماه مبارک رمضان سال 1402 قمری مصادف با 1362 شمسی، در هشتاد سالگی دار فانی را وداع گفت. و در قبرستان بقیع در راه قم به جمکران به خاک سپرده شد.