نوشته‌ها

زندگینامه احمد خضرویه

 

به نام آفریننده عشق

 

ابوحامد احمد بن خضرویهٔ بلخی معروف به احمد خضرویه، از مشایخ متصوفهٔ خراسان و از بزرگان تصوف در قرن سوم هجری بود. او معاصر بایزید بسطامی و یحیی بن معاذ رازی بود و با هر دو صحبت داشت و شوهر فاطمه دختر امیر بلخ بوده‌ است.

 

ویژگی ها

در تذکرة الاولیاء عطار آمده است:

آن جوانمرد راه، آن پاکباز درگاه آن متصرف طریقت، آن متوکل بحقیقت، آن صاحب فتوت شیخی، احمد خضرویه بلخی، رحمة الله علیه، از معتبران مشایخ خراسان بود و از کاملان طریقت بود و از مشهوران فتوت بود و از سلطانان ولایت و از مقبولان جمله فرقت بود و در ریاضت مشهور بود و در کلمات عالی مذکور بود و صاحب تصنیف بود و هزار مرید داشت که هر هزار بر آب می‌رفتند و بر هوا می‌پریدند و در ابتدا مرید حاتم اصم بود و با ابوتراب صحبت داشته بود و بوحفص را دیده بود. بوحفص را پرسیدند که ازین طایفه که را دیدی؟ گفت: هیچ کس را ندیدم بلند همت تر و صادق احوال تر که احمد خضرویه و هم ابوحفص؛ گفت اگر احمد نبودی فتوت و مروت پیدا نگشتی.

نقل تست که دزدی در خانه او آمد و بسیار بگشت اما هیچ نیافت؛ خواست که نومید بازگردد. احمد گفت: ای برنا دلو برگیر و آب برکش از چاه و طهارت کن و به نماز مشغول شو تا چون چیزی برسد به تو دهم تا تهی دست از خانه ما بازنگردی. برنا همچنین کرد. چون روز شد خواجه صد دینار بیاورد و به شیخ داد. شیخ گفت: بگیر این جزاء یک شبه نماز توست. دزد را حالتی پدید آمد لرزه بر اندام او افتاد. گریان شد و گفت راه غلط کرده بودم یک شب از برای خدا کار کردم مرا چنین اکرام کرد. توبه کرد و به خدا بازگشت و زر را قبول نکرد و از مریدان شیخ شد.

نقل است که یکی از بزرگان گفت: احمد خضرویه را دیدم در گردونی نشسته به زنجیرهای زرین، آن گردون را فرشتگان می‌کشیدند در هوا. گفتم شیخا بدین منزلت به کجا می‌پری؟ گفت به زیارت دوستی. گفتم تو را با چنین مقامی به زیارت کسی می‌باید رفت؟ گفت اگر من نروم او بیاید؛ درجه زایران او را بود نه مرا. نقل است که یکبار در خانقاهی می‌آمد با جامه خلق و از رسم صوفیان فارغ. به وظایف حقیقت مشغول شد اصحاب آن خانقاه به باطن با او انکار کردند و با شیخ خود می‌گفتند که او اهل خانقاه نیست.

تا روزی احمد به سرچاه آمد و دلوش در چاه افتاد، او را برنجانیدند. احمد بر شیخ آمد و گفت: فاتحه ای بخوان تا دلو از چاه برآید. شیخ متوقف شد که این چه التماس است؟ احمد گفت: اگر تو نمی خوانی اجازه ده تا من بخوانم. شیخ اجازه داد. احمد فاتحه بخواند. دلو به سرچاه آمد. شیخ چون آن بدید، کلاه بنهاد و گفت: ای جوان! تو کیستی که خرمن جاه من در برابر دانه تو کاه شد؟ گفت: یاران را بگوی تا به چشم کمی در مسافران نگاه نکنند که من خود رفتم.

نقل است که وقتی درویشی به مهمانی احمد آمد شیخ هفتاد شمع برافروخت. درویش گفت: مرا این هیچ خوش نمی‌آید که تکلف با تصوف نسبت ندارد. احمد گفت: برو و هرچه نه از بهر خدا برافروخته ام تو آن را بازنشان. آن شب آن درویش تا بامداد آب و خاک می‌ریخت که از آن هفتاد شمع یکی را نتوانست خاموش کند.

دیگر روز آن درویش را گفت: این همه تعجب چیست؟ برخیز تا عجایب بینی. می رفتند تا به درکلیسایی موکلان ترسایان نشسته بودند. چون احمد را بدیدند و اصحاب او را مهتر گفت: درآیید. ایشان دررفتند. خوانی بنهاد. پس احمد را گفت: بخور! گفت: دوستان با دشمنان نخورند. گفت: اسلام عرضه کن. پس اسلام آورد و از خیل او هفتاد تن اسلام آوردند. آن شب بخفت. به خواب دید که حق تعالی گفت: ای احمد! از برای ما هفتاد شمع برافروختی، ما از برای تو هفتاد دل به نور شعاع ایمان برافروختیم.

چون او را وفات نزدیک آمد، هفتصد دینار وام داشت. همه به مساکین و به مسافران داده بود و در نزع افتاد. غریمانش به یکبار بر بالین او آمدند. احمد در آن حال در مناجات آمد. گفت: الهی مرا می‌بری و گرو ایشان جای من است و من در بگروم به نزدیک ایشان. چون وثیقت ایشان می‌ستانی کسی را برگمار تا به حق ایشان قیام نماید، آنگاه جان من بستان. در این سخن بود که کسی در بکوفت و گفت: غریمان شیخ بیرون آیند. همه بیرون آمدند و زر خویش تمام بگرفتند. چون وام گزارده شد جان از احمد جدا شد.

از ابوحفص حداد پرسیدند: از این طایفه که را دیدی؟ وی گفت: هیچ کس را ندیدم بلند همت تر و صادق احوال تر از احمد خضرویه. اگر احمد نبودی، فتوت و مروت پیدا نگشتی.

بایزید بسطامی گفت: استاد ما احمد (خضرویه) است.

در کتاب کشف المحجوب آمده است: سرهنگ جوانمردان و آفتاب خراسان ابوحامد احمد بن خضرویه بلخی به علو حال و شرف وقت مخصوص بود و اندر زمانه خود، مقتدای قوم و پسندیده خاص و عام بود.

 

عروج ملکوتی

وی در ۲۴۰ ه‍.ق در زمان متوکل در سن نود و پنج سالگی در زادگاه خود بلخ وفات یافته‌ است.

زندگینامه محمدرضا الطافی نشاط

به نام آفریننده عشق

 

محمدرضا الطافی نشاط (۱۳۰۵ – ۱۳۹۰ قمری) از عارفان عامی و امّی شیعه اهل ایران بود.

 

ویژگی ها

وی تا پیش از عزیمت به همدان، در زادگاه خود به کشاورزی می‌پرداخت اما در سال ۱۳۳۱ شمسی به همدان آمد و به لحاف دوزی مشغول شد و تا آخر عمر در همدان ماند. شخصی از شیخ رجبعلی خیاط پرسیده بود: مثل شما کیست؟ در پاسخ فرمود: من کسی نیستم، اما شخصی به نام حاج محمدرضا در همدان به سر می‌برد که شغلش لحاف دوزی است… . معمولا کسانی که برای یافتن پاسخ سؤالی به دیدار حاج محمدرضا می‌آیند، بی آنکه سؤال خود را مطرح کنند، پاسخ آن را در میان سخنان ایشان می‌یابند. حتی گاهی در میان صحبت‌ها، سؤالی به ذهن ما می‌رسد؛ اندکی بعد، جمله‌ای می‌گویند که پاسخ همان سؤال است. مرحوم داود کمالی یکی از دوستان ما بود. مدتی بود که می‌گفت: دوست دارم حاج محمد رضا را از نزدیک ببینم و چند سؤال می‌خواهم بپرسم.

ایشان، روزی در مغازه ما با حاج محمدرضا دیدار کرد. حاج محمدرضا هم قدری برایش صحبت کرد. مرحوم کمالی می‌گفت: «من سؤالی نپرسیدم، اما پاسخ سؤالم را دریافتم.» این رویه باعث شده که هر گاه کسی برای پرسیدن سؤالی می‌آید، به او گفته می‌شود: بنشین، اگر در میان صحبت‌ها پاسخ سؤالت معلوم نشد، بعدا بپرس. معمولا هم پاسخ‌ها را می‌گیرند و دیگر چیزی نمی‌پرسند. حاج محمدرضا یک‌بار به دوستان نزدیک گفت: «در بیشتر شب‌ها، جسم من در خانه است ولی روح من در جای دیگر است‌.» دوستان علاقه‌مند شدند که بدانند روح او به کجا می‌رود. حاج محمدرضا در پاسخ فرمود: «من کربلا و مکه را بهتر می‌شناسم تا همدان را.» حال آنکه همدان زیستگاه اوست.

نقل است: یک بار که در یک نشست دوستانه، کسی از حاج محمد‌رضا پرسید: «از کجا به این مقام رسیدی؟» حاجی متواضعانه پاسخ داد: «من هیچ مقامی ندارم، ولی تا جایی که به یاد دارم، از پانزده یا شانزده سالگی، فحش، غیبت و تهمت از دهان من بیرون نیامده است و همیشه احترام پدر و مادرم را نگه داشته‌ام. در معامله با مردم دروغ نگفته‌ام و نمازهای خود را تمام و سر وقت خوانده‌ام و تا به حال یک نماز من قضا نشده است.» البته حاج محمدرضا معتقد است که خدا نگهدار او بوده و می‌گوید: «خدا خودش نگذاشته که ما دنبال دنیا و گناه و این چیزها برویم. از روزگار جوانی سوی گناه نرفته‌ام و هر موقع، مورد گناهی پیش آمده، از خدا خجالت کشیده‌ام.» او همچنین به دیگران سفارش می‌کند: «اگر عاقبتِ خیر می‌خواهید، نمازتان را به موقع بخوانید و از دروغ و حرام پرهیز کنید.»

یکی از پسران حاج محمدرضا الطافی، در دوران جنگ به شهادت رسید. خود حاج محمد‌رضا درباره پسر شهیدش می‌گفت: مدتی پیش از شهادتش، شب جمعه‌ای به مرخصی آمد. عصر جمعه به من گفت: «برویم قدری قدم بزنیم.» با هم رفتیم قدری گشتیم و قدم زدیم. در همان حال که صبحت می‌کردیم، عکسی به من نشان داد و گفت: «این عکس را برای حجله‌ام استفاده کنید. من می‌روم و دیگر برنمی‌گردم. کمتر از یک هفته دیگر شهید خواهم شد ولی به مادرم چیزی نگو و عکس را به او نشان نده.» یکی دو هفته بعد زنگ زد و گفت: «پدر جان! نمی‌دانم چرا شهید نمی‌شوم، از وقتم گذشته است. عاجزانه می‌خواهم دعا کنی شهید شوم.» گفتم: «نمی‌شود که همه شهید شوند! تو کار خودت را بکن، ثواب شهادت را به تو می‌دهند.» ولی خیلی اصرار می‌کرد که برای شهادتش دعا کنم. من هم عرض کردم: «خدایا، هر چه صلاح اوست به او بده.» فردای همان روزی که زنگ زده بود، خمپاره‌ای به او می‌خورد و شهید می‌شود.

به گفته آقای شیرزاد الطافی، پسر بزرگ حاج محمدرضا، ایشان در روزگار جوانی از ارادتمندان مرحوم آخوند ملا علی همدانی بوده و سعی می‌کرده در نماز جماعت ایشان حاضر شود. پسر حاج محمد رضا می‌گفت: یکی از دوستان پدرم می‌خواست وجوهات شرعی مالش را بپردازد. نظر به آشنایی پدرم با مرحوم آخوند، از وی خواست که با هم خدمت آخوند برسند. پدرم پذیرفت و او را نزد آخوند برد. موضوع را که با آخوند در میان گذاشتند، آخوند فرمود: «ایشان اموالش را پیش شما حلال کند» و به پدرم اشاره کرد که خودت سیاهه اموال دوستت را انگشت بگذار و نیازی به امضای من نیست و ایشان نیز چنین کردند و این سخن، گویای اعتماد و عنایت فوق العاده آن عالم بزرگ به حاج محمدرضا است.

مهدی معماریان نقل می‌کند: زمان جنگ و موشک‌باران‌ها، روز پنجشنبه‌ای قبل از ظهر، تلفن مغازه به صدا درآمد. گوشی را برداشتم، حاج محمدرضا الطافی بود؛ زنگ زده بود احوالی بپرسد. پرسیدم: کجا هستید؟ گفتند: «تهران همراه با دو نفر از دوستان عازم مشهد هستیم‌.» درخواست کردم که برای ناهار به منزل ما بیایند و بعد از ناهار بروند. حاجی پذیرفت و من به خاطر ایشان چند نفر دیگر از دوستان را هم تلفنی برای ناهار دعوت کردم. نزدیک ظهر حاجی و همراهانش آمدند مغازه و با وسیله‌ای که همراهشان بود، رفتیم به طرف خانه ما. در میان راه با هم صحبت می‌کردیم، اما همین که ماشین به سر کوچه ما رسید، حاجی ساکت شد، دستش را به سوی آسمان دراز کرد و چیزی گفت که من متوجه نشدم. بعد هم تا به خانه رسیدیم سخنی نگفت.

معمولا این‌طور فرصت‌ها که دور هم باشیم، نماز را به جماعت می‌خوانیم. آن روز هم من سجاده‌ای برای حاج محمدرضا پهن کرده بودم تا دیگران هم پشت سر او بایستند و نماز را به جماعت بخوانیم. سجاده حاج محمد‌رضا کنار پنجره بود. حاجی خودش سجاده را حدود دو متر عقب کشید و از پنجره دور کرد. من تعجب کردم و پرسیدم: «حاج آقا، چرا سجاده را عقب کشیدید؟» گفتند: «حاجی جان! منزل شما امروز خطر است!» خلاصه، نماز جماعت اقامه شد. در رکعت آخر نماز عصر بودیم که ناگهان صدای برخورد یک موشک همه جا را لرزاند و شیشه های اتاق شکست. پیدا بود که اگر حاجی عقب‌تر نایستاده بود، هم خودش و هم ردیف پشت سرش همگی زخمی می‌شدند و از تکه‌های شیشه در امان نمی‌ماندند. من نگران خسارت‌های موشک بودم. از این رو، به پسرم جلال گفتم: «برو ببین موشک کجا خورده؟ خدا کند به بیمارستان نخورده باشد!»

حاج محمد‌رضا الطافی، حرف مرا که شنید، با لهجه شیرین همدانی به جلال گفت: بیا اینجا پسر جان! بعد رو به من کرد و گفت: «من این موشک را وسط خانه شما دیدم. از خدا خواستم که موشک در زمینی بخورد که نه انسانی کشته شود و نه ساختمانی خراب شود. حاجی جان! این طرف کجا زمین خالی هست؟» من کمی فکر کردم و گفتم: «پشت خانه ما مدرسه بزرگی هست که به مدرسه آمریکایی‌ها معروف است.» پسرم جلال رفت تا خبری بگیرد. وقتی برگشت، گفت که موشک در وسط حیاط مدرسه به زمین خورده است و نه آدمی شهید شده بود و نه ساختمانی خراب شده بود. تازه متوجه شدم که قبل از ظهر، سر کوچه، حاج آقا چه گفته بود و چرا دستش را به آسمان بلند کرده بود.

حاج محمد رضا می‌گفت: مدت کوتاهی پیش از انقلاب، یک شب در حال خودم متوجه شدم که آسمان‌ها پر از گرد و غبار و طوفان است و بلا همه آسمان را دربرگرفته، ولی اثر آن دامن‌گیر زمین نمی‌شود و هیچ آسیبی به زمین نمی‌رسد. متوسل به وجود مقدس حضرت زهرا (س) شدم و علت این امر را جویا شدم. حضرت فرمود: «این عذاب آسمانی به زمین می‌رسد، ولی پس از برخورد با پرچم سیاه عزاداری فرزندم حسین (ع) که همه جا پابرجاست، خجالت می‌کشد و برمی‌گردد.»

محمد‌رضا الطافی نشاط می‌گفت: یک سال در شب شام غریبان حسینی، در منزل یکی از دوستان مشغول عزاداری بودیم. در میان عزاداری به یاد اهل بیت (ع) و کودکان آواره و سرگردان حضرت سیدالشهدا (ع) افتادم و به رفقا گفتم: «امشب اهل بیت سید الشهدا در بیابان‌ها آواره و سرگردانند. ما چرا در منزل باشیم؟ ما هم به بیابان برویم.» دوستان پذیرفتند و همگی به راه افتادیم. به بیابان که رسیدیم، مشغول عزاداری و ذکر مصیبت شدیم. در آن حال، درختی توجه مرا جلب کرد. خیره شدم و به چشم خود دیدم که شاخ و برگ آن درخت هم اشک می‌ریزد و عزاداری می‌کند.

 

عروج ملکوتی

محمدرضا الطافی نشاط در ۷ اردیبهشت ۱۳۹۰ شمسی در همدان درگذشت.

زندگینامه علی پهلوانی

به نام آفریننده عشق

 

علی سعادت‌ پرور که با نام علی پهلوانی تهرانی نیز شناخته می‌شود، از علما و عرفای معاصر و از شاگردان علامه سید محمدحسین طباطبایی است.

 

ویژگی ها

علی سعادت‌ پرور (علی پهلوانی تهرانی) در سال ۱۳۰۵ شمسی، مصادف با سالروز میلاد حضرت علی (ع)، در خانواده‌ای متدین متولد شدند. با توجه به نامناسب بودن فضای تربیتی و اخلاقی مدارس جدیدالتأسیس آن زمان تهران، ایشان به مسجد امین‌الدوله رفته و خدمت مرحوم آقا میرزا ابوالقاسم مکتب‌دار، به فراگیری کتب رایج آن دوران، همچون فرائد الادب، گلستان سعدی و… پرداختند. مرحوم سعادت‌ پرور برای ادامه تحصیل و تهذیب به قم مهاجرت نمودند و در دروس اساتید بزرگی همچون حضرت امام خمینی، آیت‌ الله بروجردی، آیت‌ الله نجفی مرعشی، آیت‌ الله شهید صدوقی و آیت‌ الله سلطانی شرکت کرده و مراتب علمی خود را به کمال رساندند.

نقطه عطف و سرنوشت ساز معنوی و روحانی ایشان، در آشنایی و ارتباط با عارف کامل، حضرت علامه طباطبایی بود. پس از آشنایی و ارتباط با مرحوم علامه، آمال و آرزوهای دیرینه معنوی و توحیدی خود را در این شخصیت کم‌نظیر دیدند. شوق و اشتیاق و جدّیت ایشان باعث شد که علامه طباطبایی بالاخره ایشان را به شاگردی معنوی و روحانی بپذیرند.

بدین ترتیب، نفس زکیه و قلب طاهر آیت‌ الله پهلوانی تهرانی، تقدیم به این عالم ربانی شد تا جایی که نَفَس کیمیاگر حضرت علامه، پله به پله این شاگرد مستعد را به منازل توحیدی رهنمون گشته و باعث شد قله‌هایی از معارف حقه اهل بیت عصمت و طهارت را فتح کند. در واقع باید گفت شاکله و شخصیت معنوی و سلوک توحیدی استاد سعادت‌ پرور، به طور عمیقی تحت تاثیر سلوک توحیدی و نظام تربیتی و معرفتی حضرت علامه و بر مبنای قرآن و سنت شکل گرفته است. از مرحوم حاج شیخ محمود تحریری که خود از خوبان روزگار و از شاگردان اولیه سیر و سلوکی علامه طباطبایی بود نیز نقل شده است که خواب دیدم به من گفتند: جناب شیخ علی آقا پهلوانی، آخوند ملا حسینقلی زمان ماست.

آیا الله پهلوانی می‌گويد: شب بیست و چهارم ماه رمضان، نصف شب گذشته بود که حضرت فاطمه زهرا (س) با یک هیبت، جلال و شکوهی، در حالی که لباس زردی به تن داشتند بر من جلوه کردند و مطالبی فرمودند و چنین توجه دادند که جسارت به فرزندان ایشان، جسارت به خود ایشان است و من برایم این نکته تداعی شد که اگر کسی خانم سیده‌ای را زد مثل آن است که به قنفذ لعنة الله علیه دستور زدن داده است.

پس از آن مشاهدات، تا یک ساعت بی‌قرار بودم و گریه امانم نمی‌داد، از حالات حضرت صدیقه طاهره (س) و آن حالی که بر من ظاهر شده بود. پس از آن در جلسات خودشان در حالی که گریه می‌کردند این مشاهده را نقل می‌کردند و می‌فرمودند: من فکر کردم که این مطلب را به چه مناسبت به من فرمودند؟ شاید در میان رفقای ما کسی هست که با همسر سیده خود یا با فرزندان سید خود این‌طور رفتار کرده است و می‌فرمودند در همه جلسات گفته‌ام که اگر چنین بوده است برطرف شود. ایشان می‌فرمودند: کسی که مادرش هم سید است، حکم سید را دارد؛ به آن‌ها نیز نباید توهین و جسارت کرد چه رسد به زدن. همه این حالات و نکات را در یک حال انقلاب عجیبی می‌فرمودند و اشک از چشم مبارکشان می‌ریخت.

آقا شبی فرمودند: در عالم مکاشفه دیدم آمده‌اید اینجا و همه کفش‌‌هایتان را هم آورده و لب تاقچه داخلی اتاق گذاشته‌اید و کفش‌هایتان هم خیلی براق بود. بعد فرمودند: آقا این‌ها تعلقات شما است، تعلقاتتان را با خود به اینجا نیاورید.

آقای پهلوانی می‌گوید: یک بار من در جوانی، در خانه با خانواده بداخلاقی کردم؛ در عالم معنا به من گفتند: بیست سال ناله‌های تو بی‌اثر شد. در جلسات مکرر می‌فرمودند: در مسائل مختلف معنوی و اجتماعی به خودتان سخت‌گیری کنید ولی به خانواده‌های خود کاری نداشته باشید و عقاید خود را به همسرتان تحمیل نکنید. مثلا اگر خواستند تلویزیون ببینند مانع نشوید ولی اگر خودتان تشخیص دادید نگاه نکنید.

حمیدرضا مروجی سبزواری می‌گوید: اولین تجربه‌ام از عالم مثال در قوس نزول در شبی برایم واقع شد. عالم هورِقلیا و شهرهای جابرسا و جابلقا. در میان شهری راه می‌‌رفتم با دیوارهای بلند و قصرهای سر به فلک کشیده. آنچه را بعدها در کتاب آثولوجیا اثر افلوطین اسکندری (و نه ارسطو) خواندم، به این مضمون که در عوالم مثالی شهرهایی وجود دارند که همه‌ی اجزای آن‌ها حی و زنده هستند، آتش آنجا دارای فهم و شعور است و حتی حشرات در آن‌جا از درکی بسیار قوی برخوردارند، همه‌ این مطالب را در آن شب در آن عوالم مثالی دیدم و تجربه نمودم.

در بالکن بعضی از آن قصرها، یا پشت‌‌بام بعضی خانه‌ها، یا در میان خیابان‌ها به مثال‌های افرادی برمی‌خوردم که قیافه‌هایی شکوهمند، ولی مهیب داشتند. مردان و زنانی که در لباس و هیئت فیلسوفان و حکیمان یونان و روم باستان بودند، یا در لباس و هیئت فیلسوفان و حکیمان اسلام و بسیار دارای وقار و هیبت عجیبی بودند، که هم از فرط جمال، دوست داشتی نگاهت را به آن‌ها بدوزی و چشم از رویشان برنداری، و هم از شدت جلال و جبروت، جرئت نمی‌کردی چشم از روی زمین برداری و نگاهشان کنی.

از کنار این مثال‌ها با وحشت و اضطرابی که تمام اعماق وجودم را فراگرفته بود عبور می‌کردم و چون از کنار هر کدام می‌‌گذشتم، متوجه من می‌شدند و با کلماتی که تُن بالایی داشتند و گویی در میان سالنی خالی ادا می‌شدند، می‌‌گفتند: «چون به نزدیک شیخ علی پهلوانی رسیدی، سلام مرا برسان و از او برای من طلب همت کن‌.»

آیت الله پهلوانی در آخرین جلساتی که با شاگردان خاص خود داشتند، فرموده بودند: مردنم را به من نشان دادند، واضحِ واضح و اکنون نیز آن زمان برایم مشهود است. دیدم که انبیا و اولیای الهی در تشییع جنازه‌ام شرکت کردند و این به خاطر آن است که بنده چهل سال در وقت سحر، با توجه صد بار قل هو الله احد خوانده و به روح یکصد و بیست و چهار هزار پیامبر الهی هدیه کردم.

 

از منظر فرهیختگان

حسن منفرد می‌گوید: مرحوم پهلوانی دارای سه اتصال اعتصام (یعنی به کل ائمه (ع))، اتصال شهود و اتصال وجود بود. مرحوم پهلوانی دائم‌الحضور بود و خود را در محضر حق می‌دید. صدا می‌زد: یا نعیمی و جنتی و یا دنیای و آخرتی. از خصوصیات خاص ایشان این بود که انقطاع کامل از ماسوی‌الله داشت. ایشان نعمتی بود که به برکت وجود او، بلا از کل تهران دفع می‌شد.

حمید رضا مروجی سبزواری می‌گوید: بزرگ‌ترین شاگرد علامه طباطبایی، آیت الله پهلوانی بود.

شیخ رضا احمدی می‌گوید: ایشان اگر بالاتر از علامه حسن زاده نباشند، هم طراز ایشان هستند.

عروج ملکوتی

سرانجام در سحرگاه پنج شنبه ۵ مرداد ۱۳۸۳ شمسی، قلب مبارک ایشان از کار ایستاد و روح پر فتوحش در نزد پروردگار جای گرفت. بدن مبارک ایشان را پس از غسل و کفن و خواندن نماز به امامت آیت الله بهجت، در حرم مطهر حضرت معصومه (س) در مسجد شهید مطهری، در نزدیکی مرقد مرحوم علامه طباطبایی به خاک سپردند.

زندگینامه علی معصومی همدانی

 

به نام آفریننده عشق

 

علی معصومی همدانی، معروف به آخوند ملا علی همدانی (۱۲۷۴ – ۱۳۵۷) فقیه، عالم اصولی و رجالی قرن چهاردهم قمری بود.

 

ویژگی ها

علی بن ابراهیم معصومی، معروف به آخوند ملاعلی همدانی در ۱۲ ربیع‌الاول سال ۱۳۱۲ قمری (۱۲۷۴ شمسی) در روستای «وَفْس»، از توابع شهرستان رَزَن همدان به دنیا آمد. پدر او ابراهیم،‌ که کشاورزی ساده و با ایمان بود، ملا علی را برای تحصیل علوم شرعی و تربیت اسلامی نزد آخوند ملا محمدتقی ثابتی برد. ملا علی پس از گذراندن تحصیلات ابتدایی، برای ادامه تحصیل راهی شهر همدان شد و به یادگیری دروسی همچون صرف، نحو، معانی بیان و فقه و اصول پرداخت و سپس برای تکمیل دروس به حوزه علمیه تهران رفت. در مدت پنج سال حضورش در تهران، دروس منطق،‌ فلسفه، ریاضیات و هیئت را نزد اساتیدی چون ملا محمد هیدجی، معروف به حکیم هیدجی، فیلسوف و عارف زنجانی و میرزا مهدی آشتیانی از فیلسوفان و عارفان تهرانی گذارند.
ملا علی با ورود شیخ عبدالکریم حائری یزدی به قم در سال ۱۳۴۰ قمری، برای ادامه تحصیل نزد آن استاد وارد قم شد و ده سال نزد او به شاگردی پرداخت و به مرحله اجتهاد نائل شد. او سپس به تدریس دروس حوزه مانند شرح لمعه، مکاسب و کفایه پرداخت. در سال ۱۳۵۰ قمری با درخواست مردم همدان و پیشنهاد استادش شیخ عبدالکریم حائری، برای سرپرستی حوزه علمیه همدان به همدان بازگشت. ملا علی صاحب سه پسر با نام‌های حسن، محمد و حسین و چند دختر بود. حسن معصومی در پیکار با رژیم شاه در سال ۱۳۵۳ شمسی به شهادت رسید. آخوند ملا علی، علاقه خاص و ارتباط نزدیکی با امام خمینی داشت و همواره او را تأیید می‌کرد. او در تجلیل از امام گفته بود: «حاج آقا روح الله، صفحه‌ای در تاریخ به نام خود گشود‌‌.» برخی از ویژگی‌های اخلاقی ملا علی همدانی این طور ذکر شده است: گشاده‌رویی، توجه به جایگاه روحانیت و روحانیون،‌ زهد و ساده‌زیستی، اهل دعا و ذکر و معنویت.
گفته شده ملا علی همدانی در علومی همچون فقه، اصول، رجال،‌ فلسفه، تاریخ،‌ ادبیات،‌ تفسیر، هیئت و ریاضیات، شعر و ادب فارسی از نظر علمی به درجات عالی نائل شده و مورد توجه علمای هم‌عصر خود بود. امام خمینی به او لقب سلمان داده بود. در اوایل انقلاب و در جریان اقدامات تند و آتشین امام خمینی علیه رژیم پهلوی، آخوند در پیامی به امام گفته بود:‌ «ای ابوذر! کمی آرام و قدری یواش‌تر.» امام نیز در پاسخ این پیام را فرستاده بود:‌ «سلمان! کمی حرکت، کمی پیش به جلو.»

حجت الاسلام سلیمی، امام جماعت مسجد آیت الله آخوند همدانی که بنا بر وصیت مرحوم آخوند بعد از فوتشان، امامت مسجد ایشان را در همدان به عهده گرفت، نقل می‌‌کند: روزی آقای آخوند طبق روال از منزل به طرف مدرسه علمیه خود، با پای پیاده در حرکت بودند که در بین راه، یک‌باره دیدیم آقا وسط خیابان به زمین نشست و به سر ودصورت می‌زند و گریه می‌کند! عرض کردیم: چه اتفاق افتاده است؟ فرمودند: همین الان زمین تکان خورد. دوباره پرسیدیم: چه شده است؟! فرمودند: بر پیکره اسلام ضربه‌ای جبران ناپذیر وارد شده، همین الان آیت الله بروجردی، دار فانی را وداع نمودند! ما متأسف شدیم و ساعت ۲ بعد از ظهر از رادیو خبر فوت آیت الله بروجردی پخش شد!

روزی ملا علی معصومی همدانی به خانه یکی از محترمین جهت صرف غذا دعوت شدند. هنگام خوردن غذا، میزبان متوجه می‌شود که مرحوم آخوند از خورش موجود در سفره تناول نمی‌فرماید. از آنجا که او فرد پارسایی بود، متوجه این مسأله می‌شود که ممکن است اشکالی از جهت شرعی درخورش وجود دارد که ایشان میل نمی‌کنند، لذا از خانواده خود سؤال می‌کند.‌ معلوم می شود که اشکال از طرف خانواده نیست. سپس به دنبال قصاب می‌رود که شاید گوشت آن شبهه دارد. قصاب نیز اظهار بی‌اطلاعی می‌کند و می‌گوید که گوشت را از شخص دیگری خریده وخودش ذبح نکرده است. به ناچار سراغ آن شخص دیگر رفته و مسأله را از او سؤال می‌کند. او ابتدا وجود هر شبهه‌ای را انکار می‌کند، ولی وقتی با اصرار آن فرد مواجه می‌شود، می‌گوید: ما گوسفند چاقی داشتیم و در صحرا آن را به جایی بسته بودیم.

بعد از چند ساعت که به سراغ حیوان رفتیم و دیدیم از بس که جست و خیز کرده طناب به گردنش پیچیده شده و حیوان خفه شده است. چون متحمل ضرر زیادی شده بودیم، تصمیم گرفتیم گوسفند مرده را سر بریده و گوشت آن را به قصابی بفروشیم! میزبان وقتی عیب کار را متوجه می‌شود به سراغ مرحوم آخوند می‌رود و عرض می‌کند: آقا شما چطور شد که از خورش نخوردید؟ آخوند می‌فرماید: «من دیدم که در ظرف خورش، نجاست وجود دارد!»

خادم داخل منزل مرحوم آخوند نقل می‌کند: شبی مرحوم ملا علی را از مسجد به منزل رساندم بعد که به اتاق بازگشتم و خواستم بخوابم‌. شخصی آمد و گفت بیا آقا (آخوند ملا علی) شما را کار دارد. بیرون آمدم و دیدم آقا، چراغ‌دستی‌ دستشان است و از دور من را دید و صدا زد. با مرحوم آخوند راه افتادیم و به یک محله فقیرنشین به نام شالبافان رسیدم که خیابانی بن‌بست و طولانی بود. وقتی به این بن‌بست رسیدم، مرحوم آخوند در خانه‌ای را زد. مردی بیرون آمد و چشمش به مرحوم آخوند که افتاد، تعجب کرد و گفت: شما آمدید اینجا چه کار؟ امری دارید؟ مرحوم ملا علی گفت برو اتاق بالا و گهواره بچه را پایین بیاور. مرد سریع رفت و گهواره‌ای را که بچه در آن خوابیده بود آورد. در همین حین، اتاق خراب شد و پایین ریخت اما جان بچه از بلا در امان ماند. بین راه مرحوم آخوند به من عرض کرد: مادامی که زنده‌ام این قضیه را برای کسی نقل نکن.

 

اساتید

  • محمدعلی شاه‌ آبادی
  • ملا محمد هیدجی
  • میرزا جواد ملکی تبریزی
  • عبدالکریم حائری یزدی
  • میرزا مهدی آشتیانی

 

شاگردان

  • سید رضا بهاءالدینی
  • شیخ حسین عندلیب همدانی
  • سید محمود طالقانی
  • شهید محمد مفتح
  • حسین نوری همدانی
  • سید مصطفی هاشمی
  • سید احمد خسروشاهی تبریزی

 

از منظر فرهیختگان

علامه طباطبایى می‌گوید: جا دارد مردم از اطراف و اکناف و نقاط دوردست مهاجرت نمایند به همدان، به قصد زیارت آقاى آخوند.

عبدالکریم حائری یزدی در پاسخ تقاضای مردم همدان مبنی بر بازگشت ملا علی گفت: «من مجتهد عادلی برای سرپرستی شما مردم همدان فرستادم.»

شهاب‌الدین مرعشی نجفی در سنگ مزار آخوند چنین نوشته است: «او آفتاب علم و حکمت و تقوا، میدان‌دار علم رجال و درایه،‌ قهرمان حدیث، جلوه فضیلت،‌ معدن فقه و اصول، دانشمندی صالح و… بود.»

موسی شبیری زنجانی می‌گوید: او عالمی جامع، متواضع، کم‌نظیر و مسلط بر نفس خویش بود.

سید حیدر حسینی وفایی می‌گوید: آخوند ملا علی در زمان خودشان منحصر به فرد بود. من با علما، مجتهدان و روحانیون زیادی مراوده داشته‌ام ولی هنوز چشمم پشت سر ایشان هست. کسی که از حیث مجموع و از هر لحاظ یگانه بود و من تا به‌ حال مانند ایشان ندیده‌ام.

 

عروج ملکوتی

آخوند ملاعلی در ۳۱ تیر ۱۳۵۷ شمسی بر اثر بیماری از دنیا رفت. پیکر او پس از تشییع، در قبرستان باغ بهشت همدان به خاک سپرده شد.

زندگینامه محمد بهاری

 

به نام آفریننده عشق

 

محمد بهاری (۱۲۶۵ – ۱۳۲۵ قمری)، عالم و عارف شیعه قرن سیزدهم و چهاردهم هجری و از شاگردان ملا حسینقلی همدانی است. تنها اثر باقیمانده از او تذکرة المتقین است که در بیان آداب سیر و سلوک نوشته شده است.

 

ویژگی ها

بهاری فرزند میرزا محمد بهاری در ۱۲۶۵ قمری در بهار همدان به دنیا آمد. تحصیلات مقدماتی را در زادگاه خود به انجام رساند و برای تکمیل آن به بروجرد و نجف رفت و به درجه اجتهاد رسید. شیخ محمد، از جوانی اهل تهجد و ریاضات شرعی بود. در نجف به محضر ملا حسینقلی شوندی همدانی، از شاگردان حکیم سبزواری، راه یافت و تا هنگام وفات وی در ۱۳۱۱ قمری در زمره ارادتمندان خاص و همراهان وی بود.

پس از درگذشت ملاحسینقلی، چندی در نجف ماند و بسیاری از علما، طلاب، تجار و عامه مردم از ایرانی، عرب و هندی، در طی مراحل سلوک از شاگردان وی بودند. سید علی قاضی طباطبایی از شاگردان معروف اوست. شهرت بهاری بیشتر به جهت نَفَس گیرا و جاذبه حضورش بود و کراماتی هم به وی نسبت داده‌اند. تنها اثر باقیمانده از بهاری، مجموعه نوشته‌هایی است مشتمل بر رساله‌ای در آداب سلوک: دو فصل در «صفات علمای حقه» و «اصناف مغرورین»، گفتاری تحت عنوان «دستورالعمل» و شانزده مکتوب که برای دوستان و مریدانش نوشته و یکی از مریدان وی به نام شیخ اسماعیل تائب تبریزی، آن‌ها را فراهم آورده و تذکرة المتقین نامیده است. این اثر بارها به چاپ رسیده است.

او آنچنان جاذبه ای داشت که نوشته‌اند: فی‌المثل اگر شتربانی ده قدم با او راه می‌رفت، هدایت می‌شد. از مرحوم بهاری تنها یک دختر مانده است. خاطرات عبرت آموزی از مرحوم بهاری سینه به سینه نقل شده است. از آن جمله مرحوم آیت الله آخوند ملا علی معصومی همدانی از یکی از شاگردان ایشان نقل کرده‌اند که گفت: نزد مرحوم بهاری درس اخلاق می‌خواندیم. پس از چند جلسه، یک روز به محل درس مراجعه کردیم. مرحوم بهاری فرمود: دیگر درس نیست. عرض کردیم: چرا؟ فرمود: آیا در طی این مدت تغییر حال در خود مشاهده کرده‌اید؟ اگر نکرده‌اید طبیب را عوض کنید.

مرحوم شیخ جواد انصاری همدانی که خود اهل سلوک و معرفت بود و در همدان سکونت داشت، پیوسته برای زیارت و استمداد از روح مرحوم بهاری به بهار می‌آمد و چه بسا این مسافت را که حدود ۱۹ کیلومتر بود، پیاده طی می‌کرد. ايوب حشمتی كلاهدوز می‌گوید: در جوانی، من شبی در منزل جُنُب شدم و در بين الطلوعين بود كه برای رفتن به حمام حركت كردم و برای آنكه راه به حمام نزديک‌تر شود، از قبرستان و از نزديكی قبر مرحوم بهاری عبور كردم؛ در همان‌جا ناگهان مارِ سياهي غرش نموده و از سوراخ خود بيرون جهيد و دور گردن من چند دور پيچيد. من مرگ خود را در برابر چشم ديدم و يكباره از خود منقطع شدم و خودم را به خدا سپردم. در اين حال آن مار با زبانی فصيح به من گفت: ديگر از نزديک قبر مرحوم بهاری با جنابت عبور نكنی! گفتم: آری، عبور نمی‌كنم! در اين حال مار خود را سُست نموده و از گردن من به روی زمين افتاد و به سوراخ خود رفت.

شيخ محمد بهاری می‌گوید: روزی از زيارت قبرستان وادی السلام كه مراجعت می‌كردم، ناگهان مشاهده نمودم که خداوند متعال، نفس من را واسطۀ فيض نزول بركات و مجرای الطاف و عنايات خود به عالم خلق قرار داده است و منم كه اراده و مشيت حضرت حق را در عالم و جود به منصۀ ظهور و بروز می‌رسانم و تمامی افراد از نفس و جايگاه من مورد لطف و عنايت پروردگار قرار می‌گيرند. پس لحظاتی با خود انديشيدم و در وجود خود غور و تفحص كردم كه ببينم آيا اين حالت و انكشاف حقيقت دارد يا تخيل و اوهام است.

فهمیدم، خير اين حالتی است كه عين واقعيت و حقیقيت امر است و هيچگونه شک و ترديد در آن نمی‌توانم پيدا كنم. پس با خود گفتم: حال كه من اين چنين هستم، پس ديگر چه لزومی برای رفتن به منزل استاد آخوند ملا حسينقلی همدانی وجود دارد و من اكنون خود به ايشان و شاگردان ايشان فيض و لطف حق را از عالم معنی می‌رسانم و ديگر شاگردی در نزد ايشان با اين مسئله منافات دارد، وليكن از آنجا كه ايشان مدتی زحمت تربيت و ارشاد من را به عهده داشته‌اند لذا ادب سلوكی و تعلم اقتضا می‌كند که سری به ايشان بزنم و حالی از ايشان بپرسم.

حركت کردم و وقتی به منزل مرحوم آخوند رسیدم، در زدم. پس از لحظاتی، مرحوم آخوند درب را باز می‌كند و تا چشمشان به من می‌افتد شروع می‌كند به پرخاش كردن و با عباراتی بسيار تند، من را مورد تذليل و خوار كردن قرار می‌دهند و با عصای خود چند مرتبه بر من می‌زنند و من را با شدت هر چه بيشتر از خود می‌رانند و درب خانه را بر من او می‌بندند. من نیز حيران و مبهوت از اين برخورد استاد متحيرانه به سوی منزل خود بازگشتم، در حاليكه اين حالت همواره در من موجود بوده و من را رها نمی‌کند‌.

بيشتر اوقات خود را صبح و عصر در قبرستان نجف گذراندم و از خدای متعال برای اين سردرگمی و اضطرابی كه به واسطه برخورد استاد برايم حاصل شده بود،  مدد طلبیدم. پس از گذشت شش روز از اين واقعه، يک مرتبه حال من دگرگون می‌گردد و حقيقت عبوديت برایم منكشف می‌شود و آن مكاشفه قبلی جای خود را به ظهور مرتبه بندگی، اخلاص، ذلت و مسكنت می‌دهد و ابدا اثری و نشانی از آن حالت نفسانی گذشته در من باقی نمی‌ماند و همان حالت شاگردی و تعلم در قبال استاد برایم تجلی می‌كند.

آنگاه با دلی آشفته و شرمنده و نفسی متنبه و متذكر به سوی خانۀ استاد روان شدم. هنگامی كه به خانه مرحوم آخوند رسیدم، قبل از اينكه در بزنم، آخوند درب خانه را باز می‌كند و من را در آغوش می‌گيرد و مدتی با من به معانقه و شوخی می‌گذراند و آنگاه به من می‌فرمايد: اگر نبود آن سب‌ها و شتم‌ها و عصایی كه بر تو زدم، تو از اين دام شيطان و مهلكه، جان سالم به در نمی‌بردی و در قعر جهنم در گرداب مخوف أنانيت نفس تا ابد گرفتار می‌شدی.

نقل است: روزی محمد بهاری در نجف اشرف، با جمعی از طلاب در محوطه حیاط مدرسه ایستاده بود. رهگذری جسارتی به طلاب می‌نماید. طلبه ها در صدد پاسخ به توهین او برمی‌آیند، اما بهاری می‌گوید: او را به من واگذارید. بهاری به رهگذر می‌گوید: آیا نخواهی مُرد؟ آیا وقت آن نرسیده است که از خواب غفلت بیدار شوی؟ آن مرد نگاهی به پشت سرخود می‌کند و خطاب به بهاری می گوید: چرا، چرا؟ اتفاقا موقعش فرا رسیده است! او در حضور بهاری توبه می‌کند و تحول و انقلابی درونی در او پیدا می‌شود و از زهاد و عباد زمان خود می‌شود.

یک روز، مرحوم بهاری مشغول گفتن اذان و اقامه نماز صبح بود. شخصی به ایشان عرض کرد: «معلوم نیست صبح شده باشد!» ایشان در جواب می‌فرماید: «وقت نماز صبح شده به خاطر اینکه من دیدم ملائکه شیفت خودشان را تغییر دادند؛ ملائکه شب رفتند و ملائکه روز به جای آنها قرار گرفتند.

یک روز غبار همدانی در نجف اشرف به حضرت علی (ع) فرموده بود: من اینجا غریبم و کسی را نمی‌‌شناسم تا از او قرض کنم. از طرفی قصد زیارت فرزندت موسی بن جعفر (ع) در کاظمین را دارم تا بعد آبرومندانه به وطنم برگردم. وی از حرم بیرون آمد و چند قدمی نرفته بود که اتفاقا به مرحوم شیخ محمد بهاری برخورد و سلام کرد. ایشان پس از جواب و احوال‌ پرسی دست در جیب برد و مقداری پول بیرون آورد و به غبار همدانی داد. وی ابتدا تعارف کرد و گفت: نه حاج آقا، خیلی ممنون، پول دارم. مرحوم بهاری با تعجب به صورت او خیره شد و گفت: پس به حضرت دروغ گفتی؟! مگر همین چند دقیقه پیش برای همین مسئله به حرم نرفته بودی؟! غبار یک مرتبه به خود آمد و فهمید که این مرد بزرگ از عرض حاجت او به امام آگاه است.

از فردی منقول است: «روزی محضر آقای بهاری رفتم. ایشان در من نگریست و فرمود: خوب است شما چند روزی به بهار بروید. عرض کردم: آقا من در نجف و کنار اميرالمؤمنين (ع) هستم و از درس شما بهره‌مند می‌شوم؛ بروم بهار چه کنم؟ فرمود: درست است، اما شب گذشته نه پدرت ملا درویش در بهار خوابیده و نه من در نجف. پدرت برایت دلتنگ می‌شود و گریه می‌‌کند. صدای گریه‌اش خواب شب را از من گرفته است. برو بهار به او سر بزن. گفتم: چه‌طور؟! ايشان در بهار هستند و شما در نجف! فرمود: ‏ آن بنده خدا بسیار ناراحت بود و پیوسته شمارا صدا می‌زد. پس از فرمایش استاد عازم ايران و شهر بهار شدم. از پدرم جریان را پرسیدم؛ وی گفت: من بسیار دلتنگ بودم. گفتم: شما در بهار و استاد در نجف! چگونه ایشان از حال شما خبر می‌داد؟ پاسخ داد: نه! راه دور نیست.

سید ابوالقاسم لواسانی فرمود: در نجف از وجود شیخ محمد بهاری بهره می‌‌بردیم. من نذر کرده بودم که کارهای مستحب را بدون اجازه پدرم انجام ندهم. یک شب در حرم حضرت امیرالمؤمنین (ع) بودیم. ساعتی گذشت. با خود گفتم اگر بروم از پدرم اجازه بگیرم، دیر می‌‌شود. پس به مسجد کوفه رفتم و به شیخ محمد بهاری اقتدا کردم و نماز عشا خواندم. بعد از پایان نماز مرحوم بهاری بدون این که از نیت قبلی من اطلاع داشته باشد، به عقب برگشت و فرمود: چه‌ قدر قبیح است کسی نذر کند و به نذر خویش عمل نکند.

گروهی از اهالی بهار برای زیارت امامان به عراق رفتند. یکی از اهالی بهار به‌ نام حاج اسماعیل مقدس که شخصی متدین و نیکوکاری بود به طور ناگهانی در صحن مطهر امیرالمؤمنین (ع)‏ سکته کرد و از دنیا رفت. همراهان نگران شدند که در شهر غریب چطور او را دفن نمایند. سرگردان در کنار جسد ایستاده و دنبال چاره بودند که همان وقت مرحوم آقای بهاری کفن به دست گرفته تشریف آورد و فرمود: ناراحت نباشید. کمک کنید تا او را دفن کنیم. پس از غسل، کفن، نماز و تشييع، وی را در قبرستان نجف اشرف (وادی السلام) دفن نمودند. حاضرین در حیرت ماندند که آقای بهاری چه‌ طور از مرگ آن مرد با خبر شد و کفن با خود آورده بود!

محمد حسین غروی اصفهانی در سفر زیارتی کربلا که همراه مرحوم بهاری بود، فرمود: «حاج شیخ را در یک حالت تهجد و عرفانی عجیب دیدم که قابل توصیف نبود، تا جایی که آن حالت باعث حیرت من گردید.»

محمد بهاری زمان مرگ خویش را پیش گویی کرده بود و هنگامی که در یک بیابان حضور داشت و صحبت از وفات ایشان شده بود، فرموده بود: نترس، من اینجا نمی‌میرم. ان شاء الله می‌رویم بهار (همدان) و پس از ۹ روز موعد مرگ من است.

 

از منظر فرهیختگان

حسینقلی‌ همدانی می‌گوید: حاج‌ شیخ‌ محمد بهاری، حكیم اصحاب من است.

سید احمد کربلایی می‌گوید: «ما پیوسته در خدمت مرحوم  آخوند ملا حسینقلی ‌همدانی‌ بودیم و آخوند صد در صد برای ما بود. ولی همین‌كه آقا حاج‌ شیخ‌ محمد بهاری با آخوند روابط آشنایی و ارادات را پیدا نمود و دائما در خدمت او رفت و آمد داشت، آخوند را از ما دزدید!»

سید محسن‌ امین می‌گوید: او عالمی ربانی و سالكی مراقب بود و دارای صفات والا و مقامات بلندی بود. همیشه در حال مراقبت بوده و وجودش را آثار ارجمندی بود.

علامه محمد حسین طهرانی می‌گوید: این حقیر کرارا و مرارا برای زیارت مرقدش به بهار همدان رفته‌ام. معروف است که آن مرحوم از مهمانان خود پذیرایی می‌کند. حقیر این مطلب را امتحان کرده‌ام و در سالیان متمادی چه در حیات مرحوم انصاری و چه در مماتشان که به همدان زیاد تردد داشته‌ام. هر وقت به مزار مرحوم شیخ آمده‌ام، به گونه‌ای خاص پذیرایی فرموده است. بسیاری از دوستان هم مدعی این واقعیت می باشند.

آیت الله خامنه‌ای می‌گوید: مرحوم آقا شیخ محمد بهاری، شخصیت خیلی برجسته‌ای است. ایشان هم فقیه بزرگی هستند و هم عارفند. ايشان منشأ برکات زیادی بوده است. تذکرة المتقین کتاب خیلی خوبی بود. اگر عرفان‌ های صحیح و ناب همچون عرفان شیخ بهاری به خوبی تبیین و معرفی شود، دیگر جوانان دنبال عرفان‌ های دروغین نخواهند بود.

سید حسن صدر در تکمله امل‌ الآمل می‌نویسد: شیخ محمد بهاری، عالم عامل، فاضل کامل، از علمای اهل مراقبین، سالک مجاهدین و عالم ربانی الهی بود. او شاگرد ملاحسینقلی همدانی و دارای صفات و احوال جلیله و مقامات رفیعه بود.

محمدحسین نائینی می‌گوید: شهر آنجا است که شیخ محمد بهاری خفته است.

 

عروج ملکوتی

او به علت بیماری و برای تغییر آب و هوا، نجف را ترک کرد و به ایران رفت. وی مدتی در مشهد به سر برد و سرانجام در ۹ رمضان ۱۳۲۵ قمری در زادگاهش درگذشت. مزارش در بهار همدان، همواره زیارتگاه بوده و ساختمانی بر آن بنا شده است.

زندگینامه محمدتقی آملی

به نام آفریننده عشق

 

محمدتقی آملی (۱۳۰۴ – ۱۳۹۱ قمری)، فقیه امامی و از فیلسوفان شیعه در قرن ۱۴ شمسی بود که در سال ۱۳۰۴ قمری در تهران و در خانواده‌ای فرهیخته، دیده به جهان گشود.

 

ویژگی ها

هنگامی که استعداد آموزش در محمدتقی فراهم شد، پدرش او را به مکتب سپرد تا خواندن و نوشتن را فرا بگیرد. پس از آن، وی را به مدرسه علمیه خازن الملک فرستاد. محمدتقی در سن ده سالگی، کتاب‌هایی چون سیوطی و جامی را به خوبی فرا گرفت و در این راه به موفقیت‌هایی رسید. او مقدمات علوم را نزد پدر آموخت؛ پس از آن نزد عالمان دیگری مانند شیخ عبدالنبی نوری و میرزا حسن کرمانشاهی درس خواند. در سال ۱۳۴۰ قمری به نجف اشرف رفت و تا سال ۱۳۵۳ قمری، از محضر استادانی چون میرزای نایینی و آقا ضیاء عراقی (اراکی) و آقا سید ابوالحسن اصفهانی بهره یافت. سپس به تهران بازگشت و به تصنیف و تدریس مشغول شد.

آملی، فقیهی گوشه‌نشین بود. از پذیرفتن مسئولیت ریاست گریزان بود و تا پایان زندگی نیز از نوشتن رسالۀ فتوایی خودداری کرد. آیت الله شیخ محمدتقی آملی در جستجوی استاد، بسیار زحمت کشید تا سرانجام به محضر عارف فرزانه، میرزا علی آقا قاضی راه یافت و در مکتب معرفت، مقبول ارباب سلوک و عرفان گردید. مرحوم میرزا علی آقا قاضی، در این خصوص فرموده است: «کسی که به استاد رسید، نصف راه را طی کرده است.»

شیخ محمدتقی آملی در مسیر رسیدن به استاد، چنین می‌نگارد: تا سال ۱۳۴۸ قمری نه آنکه خود را مستغنی دیدم، بلکه ملول شدم؛ چه آنکه طول ممارست از تدرس و تدریس و مجالس تقریر تاجار حرم مطهر منعقد می‌داشتم، خسته شدم. به علاوه کمال نفسانی در خود نیافتم، بلکه جز دانستن چند ملفقاتی، که قابل هزاران نوع اعتراض بوده، چیزی نداشتم و همواره از خستگی ملول در فکر برخورد با کاملی، وقت می‌گذراندم و به هر کس می‌رسیدم، با ادب و خضوع، تجسسی می‌کردم که از مقصود حقیقی اطلاعی بگیرم.

در خلال این احوال، به ژنده‌پوشی برخوردم و شب‌ها را در حرم مطهر حضرت امیرالمومنین (ع) تا جار (اذان صبح) حرم با ایشان به سر می‌بردم؛ و او اگر چه کامل نبود لکن من از صحبتش استفاداتی می‌بردم، تا آنکه موفق به ادراک خدمت کاملی شدم و به آفتابی در میان سایه برخوردم و از انفاس قدسیه او بهره‌ها بردم. آن عارف کامل همان «میرزا علی آقا قاضی» است. در سال ۱۳۳۹ شمسی، آیت الله آملی و جمعی از علمای دیگر طی اعلامیه شدیداللحنی اعتراض خود را درباره شناسایی رژیم اشغال‌گر قدس از سوی رژیم شاه به اطلاع جهانیان رساندند. در خرداد ۱۳۴۶ طی صدور بیانیه‌ای به دفاع از مردم مظلوم فلسطین برخاسته و تجاوز نظامیان صهیونیست به سرزمین فلسطین را محکوم کردند.

آیت الله آملی مرد وارسته و شایسته‌ای بود؛ مرد خاکی و در اوج تواضع و اخلاق بود؛ طلبه‌ها نه فقط استفاده علمی از محضر ایشان می‌بردند بلکه استفاده اخلاقی به مراتب، بیشتر بوده است. بسیار مودب بود و هیچ به عناوین و القاب علاقه‌ای نداشت. وقتی کتاب حاشیه بر شرح منظومه، به نام “درر الفوائد” را نوشت، نمی‌خواست اسم آیت الله یا القاب دیگر روی کتاب بیاید؛ می‌گفت: همان اسم «محمدتقی آملی» کافی است.

ایشان در محیط خانواده، سخت‌گیر و ترش‌رو نبوده است و علاقه خاصی به فرزندان و نوه‌ها، خصوصا نوه‌های سید خود داشته است. در امور منزل مداخله نمی‌کرد و بیشتر وقتشان به نوشتن کتاب و مطالعه، سپری می‌شد و یا اینکه ملاقات حضوری داشته و در اوقات فراغت به عبادت مشغول بود. با همسایگان و اهل محل، بسیار مهربان و خوش‌برخورد بودند. از جمله نصیحت‌های ایشان این بوده است: «نماز اول وقت را ترک نکنید و خوش اخلاق باشید و از مال حرام بپرهیزید.»

علامه طباطبایی می‌نویسد: مرحوم قاضی می‌فرمود: بعضی از افراد زمان ما، مسلما ادراک محضر مبارک آن حضرت را کرده‌اند و به خدمتش شرفیاب شده‌اند. یکی از آن‌ها در مسجد سهله در مقام آن حضرت، که به «مقام صاحب‌الزمان» معروف است، مشغول دعا و ذکر بود که ناگهان می‌بیند آن حضرت با در میانه نوری بسیار قوی، که به او نزدیک می‌شدند؛ و چنان ابهت و عظمت آن نور او را می‌گیرد که نزدیک بود قبض روح شود. نفس‌های او قطع و به شمارش افتاده بود و تقریبا یکی دو نفس به آخر مانده بود که جان دهد؛ آن حضرت را به اسماء جلاله خدا قسم می‌دهد که دیگر به او نزدیک نگردند. بعد از دو هفته که این شخص در مسجد کوفه مشغول ذکر بود؛ حضرت بر او ظاهر شدند و مراد خود را می‌یابد و به شرف ملاقات می‌رسد. مرحوم قاضی می‌فرمود: «این شخص، آقا شیخ محمدتقی آملی بوده است!»

آیت الله شیخ محمدتقی آملی نوشته است: شبی در مسجد کوفه بیتوته داشتیم و در سحر ـ بعد از ادای نماز شب ـ به سجده رفته، مشغول ذکر یونسیه بودم و در آن اوقات، آن ذکر مقدس را در سحر در حالت سجده، چهار صد مرتبه یا بیشتر به دستور استاد می‌گفتم. در آن هنگام که در مسجد مشغول بودم، حالتی برایم روی داد که نه خواب بودم و نه بیداری، به طوری که سر از سجده برداشتم و برای نماز صبح تجدید وضو نکردم؛ دیدم حضرت ولی عصر (عج) را و مکالماتی بین این ذره بی‌مقدار و آن ولی کردگار شد که الان به تفاصیل آن آگاه نیستم؛ از آن جلمه، پرسیدم: این اصول عملیه که فقها در هنگام نقد و نیل اجتهادی به آن عمل می‌کنند، مرضی هست؟ فرمودند: بله، اصول عذریه و عمل به آن مطلوب.

عرض کردم: در باب عمل به اخبار، دستور چیست؟ فرمودند: همان است که فقها به آن اخذ و عمل به همین اخبار در کتب معموله، مجزی است. عرض کردم: در مورد «مناجات خمس عشر» چه دستور می‌فرمایید با وجودی که به سندی مأثور از معصوم نیست؛ آیا خواندن روا است؟ فرمود: به همین نحوی که علما معمول می‌دارند، عمل کردن رواست و عامل، مأجور است. آیت الله شیخ محمد تقی آملی می‌فرمودند: مکاشفه‌ای است درحرم مطهر حضرت امیرالمؤمنین (ع)، برای بنده اتفاق افتاد و آن‌چنان است که در اوایل تشرفم به نجف اشرف، روزی در شاه نشین بالا سر مطهر، مشغول نماز زیارت بودم و درنمازهای مستحبی به «السلام علیکم و رحمة الله و برکاته» اکتفا می‌کردم. هنگامی که سلام نماز را گفتم، در سمت دست راست خود، سیدی جلیل را دیدم که عرب بود، به زبان فارسی شکسته به این ضعیف فرمود: چرا در سلام نماز به همین صیغه اخیر اکتفا کردی و آن دو سلام را نگفتی؟!

عرض کردم: نماز مستحبی بود و من در نمازهای مستحبی به همین سلام آخرین اکتفا می‌کنم. فرمود: آن قدر از فیوضات از دستت رفت که قابل شمارش نیست! وقتی که سید چنین گفت، این ضعیف متوجه ضریح مقدس شدم و از طرف قبله، دیگر حرم و گنبد و بنای صحن را نمی‌دیدم و تا چشم کار می‌کرد، جوّی لایتناهی و عالمی مملو از نور بود که همه ی آن‌ها ثواب سلام‌هایی بود که از این ضعیف فوت شده بود! با نهایت تأثر رو به جانب آن سید جلیل کردم و عرض کردم: اطاعت می‌کنم. از آن به بعد دیگر در هیچ نمازی آن سلام را ترک نمی‌کنم و تا کنون هم شاید نکرده باشم. آن سید جلیل القدر را نشناختم و از آن به بعد، دیگر ایشان را در حرم مطهر ندیدم!

محمد تقی آملی می‌گوید: درحدود چهل سال سن داشتم که رفتم قم. روز عاشورا بود و در صحن مطهر حضرت فاطمه معصومه (س) روضه می‌خواندند. خیلی متأثر شدم و زیاد گریه کردم. بعد از آن، آمدم قبرستان شیخان و زیارت اهل قبور و «السلام علی اهل لااله الا الله» را خواندم. در این هنگام دیدم تمام ارواح، روی قبرهایشان نشسته‌اند و همگی گفتند: علیکم السلام! شنیدم زمزمه‌ای داشتند مثل اینکه درباره امام حسین (ع) و عاشورا بود.

در روز تشییع جنازه آیت الله آملی، حاج آقا اشرفی که از خطبای تهران بودند رو به مردم کرده و گفته بودند: شما گمان نکنید که یک شخص عادی را از دست داده‌اید؛ ایشان از اولیاء الله بودند. بنده چند روز پیش، خدمت ایشان رسیدم تا احوالشان را جویا شوم؛ فرمودند: حاج آقای اشرفی! دیشب خواب دیدم که حضرت بقیه الله (عج) مرا خواندند و فرمودند: «مقدمات را فراهم کن که چندی دیگر بیشتر دراین دنیا نخواهی بود.» بعد، من متوجه شدم که پدرم همان شب که سراسیمه آمدند و سراغ خادم را گرفتند و خواستند نوشته‌های خود را به اتمام رسانند، همان شبی بوده است که حضرت بقیه الله (عج) خبر وفاتشان را داده بودند.

 

از منظر فرهیختگان

علامه حسن زاده آملی می‌گوید: آن جناب (آقا شیخ محمد تقی آملی) حقا از اعاظم و علمای معاصر و جامع معقول و منقول و مجتهد در فروع واصول بود، چنان‌که حائز منقبتین علم وعمل بود. آن جناب را بر بنده حقی عظیم است.

علامه حسن زاده آملی در جای دیگری می‌گوید: آیت الله آقا شیخ محمد تقی آملی در سیر و سلوک قرآنی، از شاگردان به نام آیت الله قاضی و حقا در مراقبت که کشیک نفس کشیدن است، بسیار قوی و دارای رتبه عندیت بودند. “فی مقعد صدق عند ملیک مقتدر” در مورد ایشان صادق است.

مرحوم حسینعلی راشد می‌گوید: آقا شیخ محمدتقی آملی اعلم من فی الارض هستند.

سید محمد حسین طهرانی می‌گوید: مرحوم آقا شیخ محمدتقی آملی از علمای برجسته و طراز اول تهران بودند؛ چه از نظر فقاهت وچه از نظر اخلاق و معارف.

محمد حسن قاضی می‌گوید: علامه طباطبایی و برادرش آیت الله الهی و شیخ محمد تقی آملی، موت اختیاری داشتند.

 

اساتید

  • سید علی قاضی
  • شیخ علی نوری
  • میرزا حسن کرمانشاهی
  • حاج شیخ عبدالنبی نوری
  • آقا ضیاءالدین عراقی
  • محمد حسین نائینی
  • سید ابوالحسن اصفهانی

 

شاگردان

  • علامه حسن‌زاده آملی
  • آیت الله آقا سید رضی شیرازی
  • آیت الله جوادی آملی
  • آیت الله سید محمود طالقانی
  • آیت الله انواری

 

آثار

  • حاشیه بر مکاسب شیخ انصاری
  • کتاب الصلوة
  • منتهی الاصول الی غوامض کفایة الاصول
  • شرح بر عروة الوثقی
  • حاشیه بر بخش حکمت منظومه سبزواری

 

عروج ملکوتی

فرزند آیت الله آملی می‌گوید: پدر در اواخر عمر بسیار ناتوان شده بودند و چند وقتی بود که حمام نرفته بودند و خیلی وقت بود که برای نماز، تیمم می‌نمودند. روز قبل از وفات ایشان، به منزلشان رفتم و دیدم که خادم حمام را گرم نموده و پدر می‌خواهند به حمام بروند؛ بسیار خوشحال شدم که خدا را شکر، حالشان مساعد است! بعد از استحمام، تب و لرز شدیدی ایشان را فرا گرفت و حدود ۳ ساعت، به این حالت بودند. بعد حالشان بهتر شد و کمی استراحت نمودند و بعد آب خواستند تا وضو بگیرند.

سپس مشغول ذکر و زیارت شدند و زیارت حضرت اباعبدالله الحسین (ع) که بالای سر حضرت علی (ع) وارد شده را به صورت بسیار زیبایی قرائت نمودند و در رختخواب دراز کشیدند و لب‌های مبارکشان را تکان مختصری دادند و جان به جان آفرین تسلیم نمودند. بدین‌ سان، در روز شنبه ۲۹ شوال سال ۱۳۹۱ قمری، مطابق با ۱۳۵۰ شمسی، پیکر مبارک وی از تهران به مشهد مقدس حمل شد و در جوار حضرت علی بن موسی الرضا (ع) در باغ رضوان، در مقبره فقیه سبزواری به خاک سپرده شد.

زندگینامه احمد عابد نهاوندی

به نام آفریننده عشق

 

احمد عابد نهاوندی (۱۲۶۷ – ۱۳۵۷ شمسی) مشهور به حاج مرشد چلویی، شاعر متخلص به ساعی و از عارفان معاصر بود.

 

ویژگی ها

وی در بازار تهران جنب مسجد جامع، چلوکبابی داشت و برای عموم، سخنرانی‌های هفتگی برپا می‌داشت. چون با مردم با زبان شعر و پند و اندرز برخورد می‌کرد به حاج مرشد معروف بود. تنها نسخه دیوان اشعار عرفانی ساعی در زمان خود در آتش سوزی مغازه‌اش سوخت. از این رو، پس از تدوین اشعار به‌ جا مانده، به دیوان سوخته مشهور شد. او اجازه چاپ اشعار خود را نمی‌داد، اما پس از درگذشت وی، تا کنون چند بار چاپ شده‌ است. حاج مرشد با عرفای هم‌عصر خود مانند شیخ رجبعلی خیاط، طوطی همدانی و حاج اسماعیل دولابی، ارتباطی دوستانه داشت. از اشعار اوست:

کو آن کسی که کار برای خدا کند؟    بر جای بی‌وفایی مردم وفا کند

هرچند خلق سنگ ملامت بر او زنند    بر جای سنگ نیمه شب‌ها دعا کند

مرشد، به اسماعیل دولابی علاقه داشت و اسماعیل دولابی نیز از ارادتمندان مرشد بود و اغلب در جلسات و روضه‌های حاج مرشد، جناب اسماعیل دولابی تشریف می‌آورد و از مستمعین بود. اسماعیل دولابی مایل بود که حاج مرشد صحبت کند و به همین جهت در مجالس او شرکت می‌فرمود. روزی مرحوم حاج مرشد، در خانه سابق و قدیمی خود که دارای اجاق دیواری بود، فرمود: آن روزها که جوان بودم، کنار بخاری دیواری نشسته بودم و هیزم در آن می ریختم. دیدم هیزمی درون آتش هست که نمی‌سوزد. گفتم: شاید تَر است. آن را از اجاق بیرون آوردم، دیدم هیزم خشک است. دوباره آن را داخل اجاق کردم.
یک‌ روز، مردی که غذای زیادی در مغازه خورده بود، نزدیک دخل مغازه آمد تا پول غذایش را حساب کند. جناب مرشد نزدیک دخل روی صندلی نشسته بود. موقع ظهر گذشته بود و مغازه کمی خلوت شده بود و مرشد قدری استراحت و رفع خستگی می‌نمود. آن مرد، رو به مرشد کرد و گفت: «مرشد! من پول ندارم غذای خود را حساب کنم.» جناب مرشد تبسمی کرد و به مرد گفت: «تو یک ده تومانی در جیب سمت چپ کت خود، یک بیست تومانی در جیب پشت شلوار، دو سکه پنج ریالی در جیب پایین کت و یک ده تومانی در جیب سمت چپ شلوارت داری!»
نقل است: شخصی از حاجیان بازار، روضه هفتگی داشت که در شب‌های تولد یا وفات، ولیمه و غذا می‌داد. شبی با جناب مرشد به منزل او رفتیم. دیدیم صاحب منزل نیست، پرسیدیم: «حاج آقا کجاست؟» پاسخ دادند: «حاج آقا مریض است و در اتاق کناری خوابیده است.» با جناب مرشد به آن اتاق رفتیم و دیدیم صاحب روضه در بستر خوابیده و از درد و مرض، ناله می‌کند. قدری که نشستیم، جناب مرشد به من گفت: «می‌خواهید راهی نشان بدهم که حاج آقا زود حالش خوب شود؟» با اشتیاق گفتم: «بله آقا، اگر بفرمایید خوب است.»
مرشد گفت: «مدتی قبل که در این منزل شام می‌دادند، این حاج آقا، کسانی را که جزو هیئت بودند و می‌شناخت، برای صرف شام به داخل منزل هدایت کرد. وقتی داخل اتاق آمد، متوجه شد یک مرد فقیر با دو بچه خود که لباس پاره و کهنه‌ای به تن داشتند، از غیبت او استفاده کرده و داخل اتاق نشسته‌اند که شام بخورند. این حاج آقا، با عصبانیت، مسکین و اطفال او را از منزل بیرون کرد و گفت: موقعی که شام باشد همه اهل روضه می شوند!» از همان شب، حال صاحب منزل به هم می خورد و این مدتی که مریض است، هیچ دارویی او را درمان نخواهد کرد، مگر اینکه آن مرد مسکین و اطفال او را پیدا کند و از آنان دلجویی نماید. دوست جناب مرشد به من گفت: عجیب آن که پس از چند روز توانستند از طریق مسجد محل، آن مرد مسکین را پیدا کنند. او را به منزل آوردند و مقداری غذا و پول به او دادند. او خوشحال شد و رفت. فردای آن روز صاحب منزل شفا یافت.
یکی از دوستان مرحوم مرشد تعریف می‌کرد: روزی در یکی از خیابان‌های تهران در حال عبور بودیم و مرشد در اتومبیل من سوار بود. همین طور که در حال عبور بودیم، حاج مرشد فرمود: سریع بایست. من اطاعت کردم و اتومبیل را متوقف نمودم. فرمود: از ماشین پیاده شو! هر دو از ماشین پیاده شدیم. چند ثانیه طول نکشید که یک اتومبیل دیگر با سرعت به ماشین من اصابت کرد و خسارت زیادی بر جای گذاشت. مرشد فرمود: قضا و بلایی به ما روی آورده بود که رفع شد. حالا برویم!»
نقل است: شخص ناشناسی به اتفاق یکی از دوستان حاج مرشد برای صرف ناهار به مغازه چلوکبابی مرشد می‌روند. پس از صرف غذا حاج مرشد می‌آید و سر میز این دو نفر می‌نشیند و رو به مرد غریبه می‌کند و می‌فرماید: «هر چه آقا فرمودند، بیان کن.» مرد غریبه رنگش سرخ می‌شود. دوباره حاج مرشد رو به مرد غریبه می‌کند و می‌فرماید: «هر چه آقا فرمودند، بگو.» مرد غریبه یک مرتبه گریان می شود و به حال اشک می‌گوید: جناب مرشد پس از مدت‌ها دعا از خدا خواسته بودم خدمت حضرت ولی عصر (عج) برسم تا در موضوعی بنده را راهنمایی فرماید. دیشب حضرت را در خواب دیدم و به من فرمودند: اَحسِن کما احسن الله علیک! (نیکی کن، همان‌طور که خدا به تو نیکی کرده است!)
حاج مرشد تعریف می‌فرمود: سال‌ها قبل در سنین جوانی که تازه به تهران آمده بودم، فقیری را دیدم که از گرسنگی هیچ جانی نداشت و صدایش در نمی‌آمد. من هم فقط یک سکه را که تمام دارایی‌ام بود، به فقیر دادم و او برای خود غذا خرید. از آن روز به بعد، حالات عجیبی به من دست می‌داد. آن سکه، سرنخی برای پیشرفت‌های معنویم بود. یکی از دوستان مرشد تعریف می‌کرد: روزی با جناب مرشد در راه بودیم که به مغازه‌ای که سنگ قبر می‌تراشید، رسیدیم. مرشد به سنگی که آماده شده بود و نام مرده را خالی گذاشته بودند، اشاره کرد و گفت: «به این سنگ قبر که نام صاحبش خالی گذاشته شده، نگاه کن. صاحبش الان در بازار مشغول داد و ستد است و دارد حرص می‌خورد و می‌گوید: سی سنار کمتر نمی‌دهم!»
مرحوم مرشد فرمود: یک شب حضرت نبی اکرم (ص) و حضرت علی (ع) را در خواب دیدم که وارد مغازه چلوکبابی من شدند. حضرت رسول (ص) با دست مبارک به تابلوی روی دخل که نوشته شده بود: «نسیه و وجه دستی داده می‌شود، حتی به جناب‌عالی به قدرقوه» اشاره فرمودند و آن را به حضرت علی (ع) نشان می‌دادند و هر دو وجود بزرگوار می‌خندیدند و تحسین می‌کردند. مرشد می‌گفت: «بهترین مردم، کسی است که به دیگران آزار نرساند. وقتی تو با کسی کاری نداشته باشی، مطمئن باش کسی با تو کاری ندارد. هرچه بدی به انسان می‌رسد، از نفس بد خود اوست.» نوه ایشان نقل می‌کند: بعد از فوتش، یکی از دوستان وی به من گفت: مرشد به من فرموده بود: «من سلمان زمان و از اولیای خدا بودم اما مردم مرا نشناختند‌‌.»

عروج ملکوتی

مرشد در حدود نود سالگی در ۲۵ شهریور ۱۳۵۷ شمسی در تهران درگذشت. قبر او در امامزاده هادی جنب ابن بابویه تهران است. این بیت شعر از او بر سنگ عمودی بالای قبر وی نوشته شده‌ است:

همچو ساعی از دو عالم درگذر   تا شوی از آفرینش باخبر

زندگینامه ابراهیم شریفی سیستانی

به نام آفریننده عشق

 

میرزا ابراهیم شریفی سیستانی از عارفان و عالمان ایرانی و شاگرد و داماد سید علی قاضی بود.

 

ویژگی ها

وی در سال ۱۳۲۰ قمری در زابل (مرکز سیستان فعلی) به دنیا آمد. میرزا ابراهیم از همان دوران کودکی به آموختن قرآن و خواندن و نوشتن پرداخت و در زمره طلاب علوم دینی، بسیاری از حوزه‌های علمیه را دید و از محضر اساتید آنها بهره‌مند شد؛ از جمله حوزه‌های علمیه شهرهای زابل، مشهد، قم، تهران، اصفهان و نجف اشرف. در آغاز، پدرش او را برای خدمت به برادرش، به مشهد فرستاد و مایل نبود او طلبه شود؛ ولی میرزا ابراهیم، شبانه، از امام رضا (ع) برات آقایی و آزادگی خود را گرفت. ایشان در این باره چنین گفته است: پدرم به بهانه اینکه کارهای میرزا اسماعیل، برادر بزرگم را انجام دهم و هم‌حجره و همدم او در مدرسه خیرات‌خان باشم، مرا با کاروانی که از زابل عازم مشهد بودند، به آنجا فرستاد.

من بدون اطلاع برادرم، مخفیانه دروس حوزوی را می‌خواندم. چون متوجه شد که من هم به تحصیل اشتغال دارم، اظهار داشت: پدر گفته تو باید کارهای مرا انجام دهی! جریان درس خواندنم را طی نامه‌ای به پدر نوشت که “ابراهیم در مشهد درس می‌خواند.” پدرم در جواب به برادرم پیغام داد: هر گاه قافله یا کاروانی به سیستان آمد، ابراهیم را برگردانید. با شنیدن پیغام پدر، بسیار ناراحت شدم.

به حرم امام رضا (ع) رفتم و در قسمت بالای سر آن حضرت، دو رکعت نماز خواندم و پس از آن، بسیار گریستم. ناگهان ندایی شنیدم که سه مرتبه مرا مورد خطاب قرار داد و گفت: شریفی! نمی‌گذاریم بروی. بعد از چند روز، نامه‌ای از سوی پدر آمد که ابراهیم هم در مشهد درس بخواند و به سیستان نیاید. در مشهد، آنقدر به تحصیل علوم اسلامی شوق و علاقه داشتم که با خادم مدرسه هماهنگ کردم تا صبح‌ها قبل از طلوع فجر و اذان، به حرم مشرف شوم. بین‌ الطلوعین، درس و مباحثه داشتم و بعد از آن، در تمام روز، به خاطر توفیقاتی که از صاحب حرم نصیبم شد، به تحصیل مشغول بودم.

وی هیچ‌گاه از تزکیه غافل نشد و در پناه امام علی (ع) نیز برای خودسازی و سیر و سلوک، به جرگه شاگردان آیت الله آقا سید علی قاضی طباطبایی پیوست. خدای متعال نیز دوستانی به او داد که نصیب هر کسی نمی‌شود؛ دوستانی چون شیخ محمدتقی بهجت، حاج شیخ عباس قوچانی، سید محسن حکیم، سید ابوالقاسم خویی، علامه سید محمدحسین طباطبایی و برادرش سید محمدحسن طباطبایی، سید محمد هادی میلانی، شیخ محمدتقی آملی، شیخ علی‌محمد بروجردی، سید عبدالاعلی سبزواری، سید حسن مسقطی و شیخ حسنعلی نجابت شیرازی.

آیت الله قاضی طباطبایی در نجف اشرف، او را به دامادی خود مفتخر کرد. وی در نامه‌ای به ایشان می‌نویسد: «محضر دوست صمیمی و برادر گرامی، شیخ ابراهیم که خداوند هدایت و مقام تسلیم را روزی او گرداند… .» که این نامه نشان از علاقه مرحوم آیت الله قاضی به آقای شریفی دارد. آیت الله شریفی در خاطرات خود، زمانی که در حوزه نجف اشرف مشغول به تحصیل بوده، چنین می‌گوید: «آن سال‌ها که در نجف اشرف بودم، یک وقتی متوجه شدم که هر چه را می‌خوانم، چیزی دستگیرم نمی‌شود. به حرم حضرت علی (ع) مشرف شدم و از خدا خواستم که از این آستان به من مرحمتی بشود. طولی نکشید که کسی دستی بر سینه‌ام کشید و از آن پس، چیزهایی گیرم آمد.»

شیخ ابراهیم، پس از سال‌ها تحصیل و تهذیب و حضور در حریم حرم علوی (ع)، به دستور پدر، زابل را فضای فعالیت‌های تبلیغی، دینی، فرهنگی، اجتماعی و سیاسی خود ساخت. وی امامت مسجد، تبلیغ و تربیت مبلّغ را آغاز کرد تا به تربیت ده‌ها طلبه و… انجامید و عمری خدمت خالصانه کرد. تواضع ميرزا ابراهيم زبانزد عام و خاص بود. او به كوچک و بزرگ سلام می‌كرد و احترام می‌گذاشت. وقتي با فرزندان خود يا همسالان آن‌ها روبه‌رو می‌شد، تكيه كلامش «جان» بود. او نوجوانان و جوانان را به كارها و آداب خوب و پسنديده تشويق و ترغيب می‌كرد و به آنان كه برای نماز در مسجد حاضر می‌شدند، سكه يک ريالی يا تنقلات می‌داد.

فرزند آیت الله بهجت می‌گوید: میرزا ابراهیم شریفی علمای بزرگی را درک کرد. بیشتر مردم ایشان را به این می‌شناسند که در سال ۱۳۳۰ در انتخابات کاندیدا شد و رای آورد ولی فرد دیگر را به نمایندگی فرستاد. به همین خاطر مردم سیستان قیام کردند و حکومت به سیستان لشگری فرستاد و ایشان را دستگیر و با شکنجه تا کرمان می‌برند. او را از کرمان تا تهران می آورند و در تهران زندانی می‌شود و در نهایت با وساطت آیت الله کاشانی و مصدق نجات می‌یابد. این بُعد ظاهری قضیه است.

حجت الاسلام بهجت در مورد مقامات آیت الله شریفی سیستانی اظهار داشت: در جلسه‌ای که مقام معظم رهبری حضور داشتند، آیت الله بهجت فرمود: آقای قاضی چند بار تکرار کرد که بعد از من، آقا میرزا ابراهیم شریفی عهده‌دار این امر است. این سخن آقای قاضی موجب اعتراض شد که افرادی اقدم از آیت الله شریفی داریم. آقای قاضی حرفی نزد و اعتراضات بالا گرفت. در نهایت آقای قاضی فرمود: «انّی اعلم ما لا تعلمون.» مقام معظم رهبری فرمودند: آقای شریفی همسایه ما بود ولی چیزی اظهار نمی‌کرد! آقای بهجت فرمودند: بله از ایشان چیزها می‌دانم.

وی افزود: آیت الله بهجت تعریف می‌کرد که آقای قاضی روزهای چهارشنبه نمی‌آمد و کسی هم نمی‌دانست که ایشان کجا رفته است؛ اما آیت الله شریفی می‌گفت: الان آقای قاضی فلان جا است؛ الان فلان کار را انجام می‌دهد. یک بار دیگر آیت الله بهجت فرمود: ایشان در اتاق من بود دو کشف مهم به ایشان دست داد یکی از آن‌ها بسیار مهم بود که از اسرار عالَم بود و گفتنی نبود. آقا میرزا ابراهیم شریفی با این عظمت بود در عمل هم این‌گونه پیش رفت که از همه شاگردان آیت الله قاضی، گوی سبقت برده بود. او گمنام بود و همه این مقامات را کنار گذاشت. جایی رفته بود که کسی از ایشان خبر نداشت. به مرحله‌ای رسیده بود که بعد از حضرت بقیة الله، نفر اول خلقت شده بود و صاحب سرّ بود و کسی از اسرار او خبر نداشت.

 

اساتید

  • سید علی قاضی
  • سید ابوالحسن اصفهانی
  • میرزا محمد حسین نائینی
  • آقا ضیاءالدین عراقی
  • ادیب نیشابوری
  • عبدالحسین محقق قوچانی
  • میرزا محمد آقازاده خراسانی

 

عروج ملکوتی

سرانجام اين عارف سالک، پس از ربع قرن انجام خدمات دينی و فرهنگی در شهر زابل، در سال ۱۳۴۸، هنگام اقامه نماز صبح در مسجد حسين‌آباد دچار عارضه قلبی شد، به طوری كه نتوانست نماز صبح را به اتمام برساند. نمازگزاران نمازشان را فرادا خواندند و ايشان را به منزل بردند که آنجا در حضور همسر و فرزندان ديده از جهان فرو بست.

زندگینامه سید حسن مسقطی

 

به نام آفریننده عشق

 

سیدحسن مسقطی، عالم و عارف معاصر و از شاگردان عارف مشهور، سید علی‌ قاضی طباطبایی بود که برای امر تبلیغ به فرمان مرجعیت زمان، به هندوستان رفت.

 

ویژگی ها

سیدحسن مسقطی در سال ۱۲۹۷ قمری در کربلای معلی چشم به جهان گشود. پدرش سید اسدالله از اهالی علم بود. شهرت اصلی وی اصفهانی است و خاندانش اهل اصفهان بودند اما به خاطر مسافرت به مسقط و سکونت در آنجا، به مسقطی مشهور گردید. نسب سید با بیست و شش واسطه به امام موسی بن جعفر (ع) می‌رسد. اطلاعات ما در مورد حیات سید حسن مسقطی بسیار‌ اندک است. تنها می‌دانیم که از محضر آیت‌ الله سیدعلی قاضی در عرفان عملی و نظری بهره برد و آن بزرگوار را استاد حقیقی خود می‌دانست. محبت عمیقش به استاد، دلیل روشن بر میزان استفاده‌اش از او بود. سید در تمام عمر، ارتباط خود را با استاد از طریق نگارش نامه و… حفظ کرد.

سیدحسن مسقطی به تدریس حکمت و عرفان در نجف مشغول بود و به خاطر بلاغت، فصاحت و معنویت باطنی، شاگردان فراوانی در اطرافش جمع می‌شدند. سیدمهدی، پسر خواهر مسقطی می‌گوید: «هنگامی که دایی ما در نجف تدریس می‌کرد، من در شهر «خالص» عراق سکونت داشتم. دایی ما در نجف منزلت رفیعی داشت. او در تدریس و بیان دارای مهارت عجیب و در فصاحت و بلاغت بی‌نظیر بود. حرارت الهی بیان او، آهن را نرم و نفوس را خاضع می‌کرد. سخن او در جان شنونده نفوذ می‌نمود. در حدود پانصد نفر از اهل علم در مجلس درس او که صحن نجف اشرف بود، شرکت می‌کردند. او صاحب جلالت و هیبت بود و قدرت فراوانی در اقناع مستمع داشت. فضای درس او با فضای درس‌های نجف متفاوت بود.»

سیدحسن اصفهانی مسقطی، از اعاظم تلامذه مرحوم قاضی بوده و با حضرت آقای حداد سوابق ممتد و بسیار حسنه‌ای داشت. آقای حاج سیدهاشم حداد بسیار از آقای سیدحسن مسقطی یاد می‌نمودند و می‌فرمودند: آتشی قوی داشت. توحیدش عالی بود. در بحث و تدریس حکمت استاد و در مجادله چیره‌دست و تردست بود. کسی با او جرأت منازعه و بحث را نداشت. وی در صحن مطهر امیرالمؤمنین (ع) در نجف می‌نشست و به طلاب درس حکمت و عرفان می‌داد. چنان شور و هیجانی برپا نموده بود که با دروس متین و استوار خود، روح توحید، خلوص و طهارت را در طلاب می‌دمید و آنان را از دنیا اعراض می‌داد و به سوی عقبی و عالم توحید حق سوق می‌داد.

مسقطی، میلی به ترک نجف نداشت و جدایی از قاضی برایش بسیار سخت بود. به همین جهت نزد استاد آمد و عرضه داشت: شما اجازه دهید من به رغم امر مرجع وقت، در نجف بمانم و به تدریس و ترویج معارف الهی ادامه دهم. مرحوم قاضی فرمود: طبق فرمان مرجع وقت به مسقط رهسپار شو. خداوند با تو است و تو را در هرجا که باشی، به مطلوب غایی و نهایت راه سلوک و قله توحید و معرفت هدایت می‌کند. سیدحسن در مسقط با افرادی روبرو شد که اقبالی به مسائل عرفانی نداشتند. او با صبر و رنج فراوان، افراد کمی را اطراف خویش جمع کرد و به تربیت آنان مشغول شد. بهره‌مندی مردم مسقط از معنویت و دین، حاصل زحمات سیدحسن و برادرش سیدحسین مسقطی است.

آقا بزرگ تهرانی می‌نویسد: «چون به مسقط رسید، چنان ترویج و تبلیغ نمود که عده‌ای از اهل مسقط را مؤمن و موحد ساخت و به راستی، صداقت، بی‌اعتنایی به زخارف مادی و تعینات صوری و اعتباری دعوت کرد و همه وی را به مرشد کل و‌ هادی سبل شناختند و در برابر عظمت او، عالم و جاهل و مردمی عامی و خواص سر تسلیم فرود آوردند.»

سید محمدحسن قاضی می‌نویسد: «به هر حال سید با همه مکانت علمی و جلالت قدرش به مسقط مسافرت کرد. در آنجا هم به اعمال و وظایف دینی و ارشادی خود به احسن وجه عمل کرد. شیعیان اهل مسقط از او بزرگواری‌ها و کرامت‌‌هایی را نقل می‌کنند. به برکت تلاش‌های وی، جمعی از جوانان به مطالعه معارف اسلامی، عرفان و فلسفه علاقه‌مند شدند. این علاقه همواره موجود است. اسم سیدحسن در مسقط پیچید و تا هند رسید. مطابق آنچه نقل شده، سفرهایی به هند کرد و در اجتماع طلبه‌هایی که در آنجا بودند حاضر شد. وی در مدرسه‌ای که در آن هنگام آن را مدرسه واعظین می‌نامیدند، طلاب، وعاظ و سخنرانان بسیاری پرورش داد.»

یک‌ بار سید حسن مسقطی در برابر گروهی که در مراسم عروسی مشغول به شادی حرام بودند، ایستاده بود و اشک از چشمانش جاری بود. عده‌ای که از کنارش عبور می‌کردند، گفتند: در شأن تو نیست که اینجا بایستی و نگاه کنی! حالا چرا گریه می‌کنی؟ سید گفت: شما آنچه من می‌بینم، نمی‌بینید.

سید در ایام عاشورا به کربلا می‌آمد و تمام وقایع گذشته کربلا را با چشم برزخی و مثالی مشاهده می‌کرد و به اسرار آن آگاه می‌شد. در یکی از سال‌ها که عاشورا وسط تابستان قرار گرفته و هوای عراق بسیار گرم بود، ایشان برای زیارت به کربلا آمده بود. او در شب عاشورا مقداری یخ تهیه کرد تا به منزل ببرد. در راه حضرت ابوالفضل (ع) را دید که به او نهیب می‌زند: صدای العطش اولاد سیدالشهدا را می‌شنوی و یخ تهیه می‌کنی که به منزل ببری؟ ایشان فورا یخ‌ها را بر زمین ریخت و با دست خالی به منزل رفت.

حاج حسن ابن حاج عبداللطیف نقل می‌کند: پدرم که از تجّار معروف بود، کالایی را از بمبئی به کراچی فرستاده بود. او می‌خواست به کراچی برود تا از نزدیک به کالای خود اشراف داشته باشد، اما مردد بود که با قطار برود یا با ماشین‌های عادی. نزد سیدحسن که در مسجد مغول ساکن بود، آمد تا استخاره کند. سیدحسن نگاهی به او کرد و گفت: من از انگیزه تو کاملا آگاهم و نصیحت می‌کنم به با ماشین باخره بروی و از آنجا به کراچی سفر کنی و از قطار استفاده نکنی! پدرم به توصیه سید عمل کرد و روز بعد خبر واژگونی قطار بمبئی – کراچی در روزنامه‌ها درج گردید.

سیدمصطفی فرزند مرحوم مسقطی می‌گوید: در سیزده سالگی همراه پدرم و شیخ رشید ترابی و سیدصادق به حیدر آباد رفتیم. این آخرین سفر پدرم به حیدر آباد بود. حال پدرم خوب بود. شب جمعه به زیارت مقبرة المؤمنین رفتیم. پدرم به اطرافیان خود گفت: بالا بیایید و جایگاه شب جمعه بعد مرا ببینید. پدرم بعد از یک هفته وفات کرد و در همان مکان دفن شد. حاج موسی شعبان می‌گوید: یکی از شاگردان سیدحسن وارد مجلس ایشان شد. سید که مشغول وعظ بود، موضوع نصیحت را تغییر داد و به‌ طوری که دیگران متوجه نشوند، در باب جنابت سخن گفت و فرمود: اگر داخل در مجلس علما می‌شوید، سعی کنید طاهر از جنابت باشید! آن شاگرد فهمید که مقصود از این سخنان اوست و سید واقف بر حالات اوست.

حاج موسی شعبان می‌گوید: کسی از منطقه جیرو آمده بود. او در یکی از جشن‌هایی که در آن طبل و غنا بود، حاضر شده بود. وقتی به مجلس سیدحسن وارد شد، سید موضوع سخن را عوض کرد و گفت: خداوند از طبل و غنا نهی کرده است. مرد که فهمید مقصود خودِ اوست، از کار خود توبه کرد. سیدمحمدحسن قاضی، شوق سیدحسن به دیدار امام زمان (عج) را چنین نقل می‌کند: «سیدعلی قاضی او را به دیدار امام زمان (عج) بشارت داده بود. مرحوم قاضی این بشارت را در ضمن اشعار زیبایی برای او، در جواب نامه نگاشته است.» سیدحسین مسقطی برادر مرحوم مسقطی هم می‌گوید: سیدحسن امام خود را زیارت می‌کرد. او نه تنها خود به این دیدار نائل آمد، بلکه شاگردان خود را به آن محبوب واصل می‌نمود.

در اینجا یکی از آن موارد را بیان می‌کنیم: یک بار که رشید ترابی در شهر بمبئی بالای منبر برای مردم سخن می‌گفت، هنگام فرود، سیدی صاحب هیبت و وقار را مشاهده می‌کند. (در آن زمان سیدحسن در بمبئی ساکن بود.) سید در حالی که لبخند بر لب داشت، او را فراخواند. رشید ترابی می‌گوید: من نزد او رفتم. سید فرمود: آیه‌ای را که چنان تفسیر کردی، باید چنین تفسیر کنی! اشکال خود را در سخنان وی یافتم و پس از آن او را رها نکردم. سید مراد من شد و من شاگرد وی و از دریای علم و حکمت وی بهره‌مند گردیدم. بعد از مدت طولانی که از سید استفاده کردم، یک شب، صدای کوبیدن درِ خانه را شنیدم. وقتی در را باز کردم، دیدم استادم پشت در است.

شگفت‌زده علت را سؤال کردم، فرمود: لباست را بپوش و با من بیا. وقتی حاضر شدم، دست مرا گرفت و از خیابان‌های شهر گذراند و به بیشه‌هایی برد که آن‌ها را تا آن وقت ندیده بودم. مسیر طولانی را پیاده رفتیم. نزدیک صبح به ساختمانی شبیه مسجد رسیدیم. آنجا نشستیم و به اذان گوش دادیم. غیر از ما شخص دیگری هم آنجا بود. از سیدحسن پرسیدم چگونه وضو بگیریم؟ در این وقت شخصی غیر از ما وارد شد و از ابریق آب بر دستان من ریخت. دیدم آب خنک و گوارایی است، آن را نوشیدم، وضو گرفتم و نماز خواندم. بعد از نماز، آن شخص را ندیدم. سپس ما به سوی منزل برگشتیم. سید در راه از من پرسید: آیا آن شخص را شناختی؟ گفتم: خیر. گفت: او امام زمان (عج) بود! سرگشته شدم و از آن روز زبانم به حمد و ذکر خدا گشوده است و دیگر از ذکر الهی و حکمت بسته نگردیده است.

عروج ملکوتی

امیر نظام آباد، حاکم حیدر آباد دکن و رئیس کتابخانه آن شهر، سیدحسن را به حیدرآباد دعوت کرد. سید بعد از اصرار فراوان، قبول و به بمبئی مسافرت کرد. زمانی که در بمبئی بود در یکی از مساجد حیدرآباد سکونت داشت. یک روز صبح او را دیدند در حال سجده است و سر از سجده بر نمی‌دارد. سرانجام متوجه شدند در حالت سجده، جان به جان آفرین تسلیم کرده است. سید محمدحسن قاضی در کتاب خود می‌نویسد: مرحوم سید علی قاضی بعد از شنیدن خبر فوت مرحوم مسقطی بسیار متاثر گردید، تا مدتی سخن نمی‌گفت و غرق در تفکر و تأمل بود.

زندگینامه ابوحمزه ثمالی

 

به نام آفریننده عشق

 

ثابت بن دینار ثُمالی، مشهور به ابوحمزه ثمالی، (درگذشت ۱۵۰ قمری) راوی، محدّث و مفسر امامی قرن دوم و از اصحاب امام سجاد (ع)، امام باقر (ع) و امام صادق (ع) بود. ابوحمزه دعایی از امام سجاد (ع) نقل کرده است که در سحرهای ماه رمضان خوانده می‌شود و به دعای ابوحمزه ثمالی مشهور است.

 

ویژگی ها

سال تولد ابوحمزه ثمالی دقیقا معلوم نیست؛ اما با توجه به اینکه از زاذان کِنْدی (متوفی ۸۲ قمری) روایت نقل کرده است، باید پیش از سال ۸۲ قمری به دنیا آمده باشد. ابوحمزه در کوفه با زید بن علی مراوده داشته و شاهد دعوت و شهادت او در کوفه بود. سه فرزند ابوحمزه یعنی حمزه، نوح و منصور نیز در قیام زید بن علی کشته شدند.

یعقوبی، ابوحمزه را از فقهای کوفه شمرده است و کشی و نجاشی در باب منزلت والای وی روایاتی نقل کرده‌اند. دو روایت در ذم ابوحمزه نیز در رجال کشی آمده است که از دیدگاه خویی اشکالات سندی دارند. ابوحمزه، شیوخ و راویان بسیاری دارد. فضل بن شاذان از امام رضا (ع) روایت کرده است که ابوحمزه در زمان خود مانند سلمان در زمانش و در روایتی دیگر مانند لقمان در زمانش بوده است.

ابوحمزه از برخی امامان دعاهای متعددی آموخته است. شیخ طوسی در مصباح المجتهد، به نقل از ابوحمزه، دعایی از امام سجاد (ع) آورده است که در سحرهای ماه مبارک رمضان خوانده می شود و به دعای ابوحمزه ثمالی مشهور است و شرح هایی بر آن نوشته شده است. این دعای نسبتا طولانی مضامین اخلاقی و عرفانی والایی دارد و خواندن آن در بین شیعیان متداول است.

روزی ابوحمزه ثمالی از خانه بیرون آمد تا نزد امام سجاد (ع) برود. در وسط راه یکی از دوستانش را دید. دوستش گفت: خبر داری امروز صبح، ضمره از دنیا رفت؟ ابوحمزه می گوید: سریع رفتم ببینم چه شده است. وقتی رسیدم که جنازه‌اش را می‌خواستند به خاک بسپارند. گفتم بروم نزدیک‌تر. به بهانه اینکه می‌خواهم صورتش را به خاک بگذارم، داخل قبرش شدم. به خدای واحد قسم صدایش را شنیدم که به خودش می‌گفت: وای بر تو ای ضمره بدبخت! دیدی؟ به آنچه امام می‌گفت رسیدی؟ در آن حال من لرزیدم و نتوانستم کاری انجام دهم. زود از قبرش بیرون آمدم.کشّی از ابوحمزه نقل می‌کند که وی گفت: روزی دختر کوچکم به زمین خورد و دستش شکست. او را نزد شکسته بند بردم. به دستش نگاه کرد و گفت: شکسته است و باید فورا مداوا شود. هنگامی که مشغول به کارش شده در اثر درد شدیدی که بچه احساس می‌کرد، ناله و فریادش بلند بود. من دلم شکست و گریه کردم و برای دخترکم دعا کردم. ناگهان شکسته بند دست بچه را گرفته و بیرون آمد و با تعجب، هرچه به دست بچه نگاه می‌کرد اثری از شکستگی‌ نمی‌دید. آنگاه رو به من کرده و گفت: دست بچه‌ات هیچ نقصی ندارد و سالم است. من اين داستان را برای امام صادق علیه السلام نقل کردم‌. ایشان فرمود: «دعای تو با رضایت حق تعالی همراه شد و در کمتر از چشم به هم زدن دعایت مستجاب شد.»

امام رضا علیه‌ السلام می‌فرماید: ابوحمزه ثمالى در روزگار خود مانند لقمان حکیم بود.

 

آثار

نجاشی از آثار ابوحمزه به تفسیر القرآن، کتاب النوادر و رسالة الحقوق عن علی بن الحسین (ع) اشاره کرده است. برخی معتقدند ابوحمزه ثمالی نخستین دانشمند شیعی است که کتاب تفسیر قرآن را نگاشته است. متن تفسیر ابوحمزه تا قرن ششم باقی بوده است. طبرسی در مجمع البیان و ابن‌ شهرآشوب در مناقب آل ابی‌طالب از این تفسیر، روایاتی نقل کرده‌اند. در تفسیر ابوحمزه، بر خلاف تفاسیر مأثور دیگر، احادیث مرسل کم‌تری دیده می‌شود. ابوحمزه به اسباب نزول توجه داشته و ضمن توجه به فضائل اهل بیت (ع)، از شیوه تفسیر قرآن به قرآن استفاده کرده و به اجتهاد، قرائت، لغت، نحو و نقل آرای مختلف در معنای آیات اهتمام ویژه داشته است.

 

عروج ملکوتی

سال وفات ابوحمزه ۱۵۰ قمری ذکر شده است، اما به دلیل روایت حسن بن محبوب از او، تاریخ وفاتش باید بعد از ۱۵۰ قمری باشد.